توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان مشق عشق
بلدرچین
15th January 2012, 12:46 AM
فصل اول .
زنگ مدرسه به صدا درامد و همه درست عین یه گله، بیرون ریختن. در راهرو داشت ازشدت زوری که بچه ها میزدن، به دو نیم تبدیل میشد. عجله ی خیلی آشکاری دررفتارو حرکات همه نهان بود...توی حیاط مدرسه،همه لباسها ومقنعه هاشون رودرست وصاف کردن وبعد به طرف دراصلی مدرسه که درش تقریبا به صورتی میخوردودرگوشه مدرسه به نظاره نشسته بود، میرفتن.کارمدیرمدرسه این بودکه همیشه بعد ازاینکه زنگ میخورد وبچه ها تعطیل میشدن، جلوی درمدرسه می ایستاد وبه بچه ها که میخواستن به خانه هاشون برن، نگاه میکرد. بیشتراوقات،جلوی مدرسه خالی ازپسر بود که با کاغذهایی که توی دست هاشون بود، به انتظاردخترها بودن که ازدراصلی مدرسه بیرون بیان واون موقع بود که پسرها به دنبال دخترها میافتادن و قسم میدادن که این تکه کاغذ رو بگیر تا باهم دوست بشیم و... .قبلا یعنی حدود دو یا سه سال پیش، هرروزجلوی در مدرسه، پسرهایی بزک کرده می ایستادن اما ازوقتی که خانم مدیربه پلیس منطقه این حرکت رو گزارش داده، تقریبا دیگه پسری نمی امد، پلیس هایی که سواربرموتورخودشون، امینت رو برای مدرسه و دخترهای محصل، تأمین میکردن و گاه به گاهی هم نمی امدن و فضا و میدان رو برای پسرها بازمیکردن. اون روز دقیقا ازهمون روزها بود، چند تا پسر رنگارنگ جلوی دراصلی مدرسه ایستاده بودن و به درخیره شده بودن، اون روز، روزعجیبی بود، هیچ چیزی سرجاش نبود، پلیس های موتورسوارنیومده بودن، خانم مدیرجلوی درنبود، روز عجیبی بود که درحال تجربه ش بودیم...ازدرمدرسه رد شدیم وبا هم به سمتی که همیشه میرفتیم، رفتیم.همه ی بچه ها کم کم وبا احتیاط کامل داشتن به سمت خانه هاشون میرفتن. با هم هم قدم شدیم، این کارهمیشگی ما بود.من و یاس و فرناز، سه تا دوست بودیم که اززمان دبستان باهم آشنا شدیم و تو یادم هست که یاس و فرناز، بهم پیشنهاد دوستی دادن ومن هم بی درنگ قبول کردم و این دوستی انقدرگسترده شد و پرو بال گرفت که به این پایه و سن کشیده شد، ازشون راضی بودم، دوست های خوبی برام بودن...یکی ازپسرها که تیشرت ارغوانی رنگی به تن داشت به دنبال ما افتاده بود وداشت ما روتعقیب میکرد.هرسه مون متوجه این رفتاراون پسرشده بودیم. سایه به سایه مون میومد، انقدر رفتیم ورفتیم تا به پارک ملت رسیدیم ؛ اوجا جایی بود که بیشتراوقات محل تحلیل و بررسی دوست های شکست خورده مون بود ومحل بنیان گذاری خاطره هایی بود که ممکن بود هیچ وقت فراموش نشه وبرای همیشه روی سنگ خاطراتی که توی ذهنمون بود،هک بشه...داشتیم به سمت نیمکتی میرفتیم که هرگاه به پارک میومدیم روی اون نیمکت مینشتیم.کوله پشتی هامون روکه هرکدوم یکرنگ بود رو لبه نیمکت گذاشتیم و با زورخودمون رو توی نیمکت جا کردیم. اون پسرهنوز دست ازسرمون برنداشته بود، دقیقا روی نیمکت روبرویی ما نشست و با چشمان ورقلنبیده ش به ما خیره شده بود و داشت مارو برندازمیکرد، ما هم بی اراده درحال نگاه کردن بودیم...پارک تقریبا خلوت بود، درختان سر به فلک نشسته که درگوشه و کنارپارک نشسته بودند و داشتن با چشمانی بازنگاهمان میکردند...آن پسربی درنگ ازروی نیمکت بلند شد وبه سمت ما امد، دستش رو توی جیبش برد وتکه کاغذی بیرون اورد و با قدم های آروم به سمت فرنازکه گوشه ی نیمکت نشسته بود... و تکه کاغذ رو به فرنازداد، همه میدونستیم که توی اون تکه کاغذ چه چیزی نوشته شده بود، طبق معمول همیشه اسم و شماره تلفن...!!دیگه این رفتارهای ازسراحساس پسرها برامون عادی شده بود، همه جا ما رو به چشم یک گوشت تر و تازه میدیدن و خودشون رو گربه ای چموش که بیان و مارو درسته قورت بدن، هرجا که ما رو میدیدن، به سرعت و سراسیمه بدون اینکه مارو بشناسن یا بدونن که نامزد کردیم یا ازدواج، شماره و اسمشون رو بهمون میدادن...فرنازوقتی اون رفتاراون پسررو دید،اول خنده ای ازروی تمسخرکرد وبعد تکه کاغذ روجلوی چشمای پسره، پاره کردوبعد با خنده گفت...ـ من ازتموم پسرای دنیا متنفرم ، دوست دارم همیشه تک و تنها باشم لطفا دیگه هم مزاحمم نشید...اون پسر گفت:ـ وای وای چه دخترعجیب غریبی، تک و تنها بودن وموندن خیلی بده وممکنه به دیوونگی ختم بشه،ازبس تنها موندین که الان این رفتارها رو ازخودتون نشون میدید دیگه، بهتره یه دوست داشته باشید...فرناز متعجب و وحشت زده گفت:ـ اه، چه پسری، گم شو برو دیگه...اون جا بود که من وارد میدون شدم و گفتم:ـ اقا پسرایشون قصد دوستی ومعاشرت با شما رونداره،دوست نداره زورکه نیست،هرروزصدتا پسرعین شما هستن که دنبال فرنازمیوفتن و بهش شماره میدن، دیروز یه پسره با پرشیا افتاده بود دنبالش، شما که دیگه عددی نیستید، زیاد هم اصرارنکنید چون بلند میشیم میرم و ازفردا هم راهمون رو کج میکنیم تا دیگه نتونی حتی ما رو ببینی پس برو آفرین...گفت:ـ من قصد ازدواج دارم، ایشون هم دوست خواهرمه تو دیگه نمک نپاش نیمرو عسلی...همون جا بود که دیگه خونم به جوش امد، خواستم بلند شم به پسره بد و بیراه بگم که یاس نذاشت و آرومم کرد...همون جا بود که باردیگر، دست توی جیبش کرد و یک کارتی رو بیرون آورد و روی لبه ی نیمکت گذاشت و با قدم های لرزان و رسیع ازما دور شد...آروم به یاس گفتم:ـ اون دفعه توی یه تیکه کاغذ نوشته بود این دفعه توی کارت ویزیت، این دیگه چه احمقیه...تقریبا چند ده دقیقه روی همون نیمکت نشستیم و گفتیم و شنیدیم...
بلدرچین
15th January 2012, 12:47 AM
فصل دوم .
توی اتاقم، روی تختم درازکشیده بودم وداشتم به فضای نامرتب اتاق نگاهی می انداختم. دکور اتاق، برایم تکراری وخسته کننده شده بود. درست عین میدان جنگ، نامرتب و برهم ریخته و غیرقابل تحمل!دیگردوست نداشتم توی این فضا و اتاق، زندگی کنم. باید فضا و دکور اتاق رو عوض می کردم، درست به همون صورتی درمی آوردم که دوست داشتم.توی یادم هست،آخرین دفعه ای که دکوروفضای اتاقم روعوض کردم و به همون سر و وضعی که دوست داشتم درآوردم، دوازده ساله بودم و توی پایه ی اول راهنمایی بودم.وقتی داشتم وسایل رو جا به جا می کردم، گوشه و کنار دیوار و سطح کمد، خراشیده شد و در به داغون! دوست نداشتم کسی بیاد به کمکم، چون اعتقاد داشتم که اگه کسی بیاد به کمکم و توی جا به جا کردن وسایل اتاق، کمکم کنه، اون طرحی که توی ذهنم داشتم رو، به هم می ریخت، اتاق خودم بود و خودم هم باید اون رو، جوری درمی آوردم که دوست داشتم...از اون سن و موقع، خاطرات خیلی زیادی دارم. خاطراتی که گاه برام خوب بوده و گاه بد و نافرجام، گاه خنده و لبخند، روی لبهام، متولد شده و گاه، بغض و ناراحتی به سراغم امده، اما هرچی که بود، شیرین بود و شیرین!دختر دوازده ساله بود و هزاران هزاراتفاق، توی همون سن بود که اولین دوستی با پسر رو تجربه کردم. تجربه ی خوبی بود. باهم بیرون می رفتیم، پارک، سینما، توی خیابون های شهر، قدم می زدیم و کیف می کردیم. برام نامه پست می کرد، هدیه می داد و بوس برام می فرستاد...!بهم قول ازدواج داده بود اما من که اصلا ازاون حرفش خوشحال نشدم، چون حرف ازچندین سال بعد بود، تا اون موقع کی زنده و کی مرده؟! یادم ِ وقتی اون حرف رو زد، تبسمی کردم ولی از درون، در حال آتش گرفتن بودم. تمام وجودم می سوخت و این آتش درونم رو احساس می کردم.راهی نداشتم، شوکه شده بودم و متعجب! دراولین تجربه ی دوستی با یک پسر، پیشنهاد ازدواج!؟زبونم بند امده بود. نمی دونستم باید چه جوابی به این حرف ارمین بدم. آیا باید خوشحال باشم یا اینکه ناراحت و افسرده ، نمی دونستم باید چه عکس العملی به اون حرف نشون بدم!! کاملا گیج شده بودم،هیچ کس ازآینده،خبرنداشت.نمی دونست چه اتفاقی قراره توی آینده بیوفته، نمی دونستم چرا باید توی سن دوازده سالگی، اولین تجربه ی دوستی با یک پسر، تبدیل بشه به یک تجربه ی غریب عشق!؟!احساس عجیب و غریبی بهش پیدا کرده بودم. این احساس، زمانی شکل گرفت که اون به من پیشنهاد ازدواج داد، اون هم به طور خیلی عجولانه و سراسیمه!؟نمی دونستم این کارش،چه معنی میتونست داشته باشه؟! مطمئن بودم که این احساس عجیب عشق نبود، شاید، یه هوس بچه گانه یا شایدم... دیگه از غالب بچگی درامده بودیم. من دوازده سالم بود و ارمین، .پانزده ساله!کم کم داشتیم می رفتیم توی دوره ی نوجوانی، نمی دونستم که آرمین، من رو رها میکنه و میره پی کسی دیگه یا اینکه، این دوستی انقدر ادامه پیدا میکنه تا به ازدواج ختم بشه... نمی دونستم چه اتفاقاتی قراره توی آینده دوستیمون بیوفته،شاد عشقی دیوانه وار،گریبان هردومون رو بگیره و ول نکنه یا اینکه، آرمین، کشتی دوستی رو واژگون کنه و من رو توی دریای غم و تنهایی رها...اون موقع، این سوالات و جواب های احتمالی که ملکه ی زمان، توی ذهنم می انداخت، من رو رنج می داد. باورم نمیشد. دلم گواه از خبر بدی بود. دلم شور می زد و من هم نمی تونستم کاری برای رفع این دل شوره هام انجام بدم...چند هفته ی بعد گذشت. توی پارک نشسته بودیم که یهو، دستش رو روی گردن من گذاشت و بعد، لبهاش رو به لبهای من چسبوند. من ازاین حرکتش،اصلا خوشم نیومد. مدام می خواستم خودم رو جدا کنم اما ارمین،محکم بدن و گردن من رو گرفته بود و تغلا های من برای رهایی پیدا کردن، نتیجه ای دربر نداشت. چندین دقیقه، توی این حالت بود. مدام لبهای من رو می خورد، بغضم گرفت و به گریه افتادم، با ناخن های تیزی که داشتم، موهای آرمین رو می کشیدم، این کار من یعنی مو کشیدن های من، نتیجه داد و بالاخره، ولم کرد. به چشماش خیره مونده بودم. لبهام خیس شده بود. نمی دونستم باید چه کارکنم، با آستین مانتوم، لبهام رو خشک کردم و کیفم رو برداشتم و از آرمین و اون صندلی، فاصله گرفتم. می خواستم به سرعت از اونجا، فاصله بگیرم. دیگه دوست نداشتم حتی نیمه گامی به اون پارک بزارم، ازاون پارک نفرت پیدا کرده بودم.آرمین،هنوز روی صندلی نشسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. به من و طرز قدم برداشتنم خیره شده بود. دوست داشتم، برگردم و یه کشیده سراسر نفرت و ازاعماق وجودم، بهش بزنم، اما، دوست نداشتم دوباره نگاهش کنم. ازنظر من، آرمین دیگه، مرده بود و دیگه وجود نداشت، دیگه مرده بود. همون حرکتش باعث شد که دوستیم رو برهم بزنم. اگه می دونستم قراره یه همچین کاری با من بکنه، ازهمون روز اول باهاش دوست نمی شدم...درهمون حالتی که دراز کشیده بودم، مدام زیر لبم جمله ای رو تکرار می کردم :« ای کاش، ازهمون اول، با آرمین دوست نمی شدم...ای کاش، ازهمون اول، با آرمین دوست نمی شدم...ای کاش، ازهمون اول، با آرمین دوست نمی شدم...ای کاش، ازهمون اول، با آرمین دوست نمی شدم... »ای کاش، اصلا ازاول باهاش دوست نمی شدم، اه اه اه، مرتیکه مضخرف...دلم برای خاطراتی که اون موقع نوشتم، تنگ شده بود، تنگ تنگ...!! نمی دونستم چرا!؟ اون همه خاطره ی بد، آرمین با اون حرکت زننده ش که انجامش داد و دل من رو شکوند، دعواهایی که توی مدرسه با دوستام م کردم و آخر هم هردومون، دست از پا دراز تر، می رفتیم دفتر ناظم و مدیر، اون موقع بود که می فهمیدیم که کاری کردیم، تازه حالمون جا میومد و از کردمون، پشیمون می شدیم. خانم مرادی، با اون ابروهای نازکش، مدیر مدرسه بودش، با هم دوست بودیم، فقط کافی بود که خانم چمنی، ما دو تا رو به اتاق خانم مرادی می برد، همه ی کاسه و کوزه ها سراون کسی که با من دعوا کرده بود، میشکست و من، چه با گناه بودم، چه بی گناه، تبرئه می شدم... همیشه ازاین رفتار خانم مرادی، خوشم میومد. زن خوب و با وفایی بود. همیشه طرف حق رو می گرفت. من که دختر خیلی خوبی بودم، بی آزار بی آزار، فقط دوستام اذیتم می کرد، یادش بخیر، چه زمونایی داشتیم. هر روز، توی کلاس، بزن و بکوب بود و رقص و آواز و جیغ و سرو صدا! سر دستشون من بودم، آهنگ های جدید و روز رو حفظ می کردم و میومدم تو کلاس، اجراش می کردم. خیلی کیف میداد...دلم برای اون سن و سال، تنگ شده بود. یادم ، لحظه لحظه ی اون موقع رو، توی دفتر خاطراتم، ثبت کردم. هر وقت، دلم می گرفت، به سراغشون می رفتم و می خوندم. هشت تا دفتر شده بود که تمام خاطرات شیرین و تلخ اون موقع رو توش نوشتم.
بلدرچین
15th January 2012, 12:48 AM
فصل سوم .
برگشتم و دستم روبه طرف قفسه ی کتاب هام دراز کردم.قفسه ی کتاب هام، بالای تخت خوابم بود. بیشتر کتاب هایی که توی این قفسه بود رو خونده بودم، اونقدر خوندم و خوندم و خاطرات نوشتم تا اینکه قلم به سراغم امد، من می نوشتم. هم داستان هم رمان، نوشتن رو دوست داشتم.کلا، از ابتدایی، انشاء هایی که می نوشتم، گواه ازاستعدادی بود که توی بدنم، رخنه کرده بود و خودش رو مدام پنهون می کرد، اما خانم ندیری، که معلم اول راهنمایی م بود، من رو راهنمایی کرد که چه کارا کنم که این استعداد خدادای، افزایش پیدا کنه و گسترده بشه...پای ثابت و همیشگی انشاء بودم. وقتی خانم ندیری یه موضوع رو میگفت که دربارش یه انشاء بنویسیم، هرموضوعی که بود، می نوشتم. کم ِ کم، شش یا هفت صفحه می نوشتم و اولین کسی بودم که نوشتنم تموم می شد و خانم ندیری هم، من رو برای خوندن، به پای تخته، احضار می کرد...قدم هایی که به سمت تخته برمی داشتم، پراز مهر ومحبت و عشق بود. عشق به خانم ندیری و عشق به نوشتن!وقتی می رسیدم، اولین چندین گام، توی همون جا برمی داشتم و بعد، صدامو صاف می کردم و بعد، شروع به خوندن، می کردم ؛ اون جا بود که حواس همه، به خوندن من جمع می شد و من مواجه بودم با هزاران هزارچشم ورقلنبیده که به من خیره مونده بودن...نباید بهشون نگاه می کردم، هواسم پرت می شد و خطی که درحال خواندن بودم را گم می کردم. وقتی که می خوندم، یه احساس عجیب و غریبی بهم دست میداد، احساس مفید بودن توی جامعه و کلاس ! وقتی قلم رو بین انگشتام می گرفتم که انشاء بنویسم، یه حسی بهم دست میداد. قلم باهام حرف میزد. صدای حرف زدنش، توی ذهنم، شنیده می شد.ـ تو بعداً هم از من استفاده می کنی ... جاذبه م تو رو به خودش تسخیر میکنه ... من بعدآً هم به دردت می خورم ... اسم قلم رو به خاطر بسپار عسل عدالت ... . »این حرف ها، الانم توی گوشم هست و شنیده میشه، همین قلم بود که من رو به این سمت و سو کشوند... .دفترخاطراتم، که کنارم روی تخت آروم گرفته بود رو برداشتم. گرد و غباری، سطحش رو پوشانده بود.سطح غبارگرفته اش را با یک فوت، تمیز کردم سپس صفحه ی اولش رو آوردم. « تقدیم به شوهرآینده ام که چون دریای طوفانی و به همان قدرت و شدت، دوستش دارم. نمی دونم شوهرم کی هست؟! اما هرکی باشه مطمئنن قدرم رو می دونه، به قول خانم ندیری که معلم ادبیات سال اولم بود، عسل عسلم، شیرین زبون و خوراکه ادبیات و نویسندگی ایران...نمی دونم الان کی درحال خوندن این فصل از زندگیمه، شاید سال ها گذشته باشه و شوهرکرده باشم و الان شوهرعزیز و خوش تیپم درحال خوندن باشه، نمی دونم، اما هرکسی هستش، میگم که دوستت دارم و بووووس میکنمت...این خاطرات منه! نمی دونم از کی نوشتم. همین الان آخرین صضفحه ی این دفتر رو تموم کردم، امیدوارم که فرد لایقی برای دنیای نویسندگان باشم و ارزش و اعتبار این مکتب رو افزون تر کنم...
عسل عدالت
آخرین روز دی ماه سال 80
تا آن جملات رو خوندم، لبخندی زدم و سپس خندیدم. خنده های من، بلند و طولانی بود. وقتی از چیزی خوشم میومد، اول یک لبخند کوچیک می زدم و بعد، بلند می خندیدم. دیگه این خنده و ها و شدت اون ها، برای همه عادی شده بود. توی خونه، وقتی می خندیدم، همه رو می خندوندم ؛ توی مدرسه، جرأت این کا رو نداشتم. چندین بار، به خاطر خندیدن توی کلاس، توبیخ کتبی شده بودم و بهم اخطار کرده بودن، اما کی گوش می کرد به این توبیخ ها و اخطار ها؟! دختری بودم که حرف هیچ کس جزخودم توی گوشم نمی رفت و اون کاری که بقیه می گفتن رو انجام نمی دادم، حتما باید خودم می خواستم که انجامش بدم و اطمینان داشتم که اگه کاری رو که با خواست خودم انجام بدم، توش موفق خواهم بود و موفقیت نصیبم میشد...یک بار دیگه، صفحه ی اول دفتر خاطراتم رو خوندم...« تقدیم به شوهرآینده ام که چون دریای طوفانی و به همان قدرت و شدت، دوستش دارم. نمی دونم شوهرم کی هست؟! اما هرکی باشه مطمئنن قدرم رو می دونه، به قول خانم ندیری که معلم ادبیات سال اولم بود، عسل عسلم، شیرین زبون و خوراکه ادبیات و نویسندگی ایران...نمی دونم الان کی درحال خوندن این فصل از زندگیمه، شاید سال ها گذشته باشه و شوهرکرده باشم و الان شوهرعزیز و خوش تیپم درحال خوندن باشه، نمی دونم، اما هرکسی هستش، میگم که دوستت دارم و بووووس میکنمت...این خاطرات منه! نمی دونم از کی نوشتم. همین الان آخرین صضفحه ی این دفتر رو تموم کردم، امیدوارم که فرد لایقی برای دنیای نویسندگان باشم و ارزش و اعتبار این مکتب رو افزون تر کنم...
عسل عدالت
آخرین روز دی ماه سال 80
دوباره خندیدم و زیر لبم گفتم :ـ امان از دست تو عسل،عسل نیستی که!؟! عسلکی، جیگرکی،خوشگلکی، ای کاش میشد دوباره حرفی رو که خانم ندیری میگفت رو دوباره بشنوم...خانم ندیری هرجا که هستی، میگم که دوستت دارم، معلم نبودی که، فرشته بودی...روی تختخوابم، به طورکامل دراز کشیدم. احساس تازه ای داشتم که تا به حال، اون حس رو تجربه نکرده بودم. دفتر خاطراتو، ورق زدم و صفحه ی بعدش رو اوردم. تاریخش، برای سال 8/3/82 بود. اون موقع، کلاس پنجم دبستان بودم. سال آخر و امتحانات سخت نهایی! ازخاطراتی که ازاون سال داشتم، نصفش ازذهنم پاک شده بود. خاطرات تلخ اون موقع، جایش رو به خاطرات شیرین چند سال پیش داده بود. تا خواستم که شروع به خوندن اون فصل اززندگیم کنم، نیما، برادرم، بدون در زدن وارد اتاق شد. همیشه با نیما، سراین موضوع، جنگ و دعوا داشتیم. اون، حق نداشت که بدون اجازه، وارد اتاقم بشه. صد بار، بهش تذکر و اخطاردادم، اما کو گوش شنوا؟!تقریبا، به من رفته بود. شخصیت هامون، تقریبا عین هم بودش و کارایی که من میکردم، با طرزپسرونه، نیما انجام میداد. وقتی در رو باز کرد، زنگوله ی بالای در، که نصبش کارخودم بود، ونگ ونگ کرد و من رو باخبر!زنگوله رو برای این بالای در اتاقم نصب کرده بودم که وقتی کسی بی اجازه وارد اتاقم شد، من باخبربشم و موچشو بگیرم. پدر و مادرم، همیشه قبل ازاینکه وارد اتاق بشن و نصیحت هاشونو آغازکنن، در رو تق تق می زدن و بعد وارد میشدن اما تا به حال، یه همچین رفتاری رو از نیما سراغ نداشتم که وقتی وارد اتاق میشه، در بزنه...!؟شاید من نمی خواستم کسی توی اون لحظه وارد اتاق بشه، صد بار به نیما گفته بودم که وقتی میخوای وارد اتاق بشی، در بزن و بعد وارد شو، اما هیچ وقت من به آرزوم نرسیدم و آرزو به دل موندم که نیما، یک بار در بزنه و بعد وارد اتاق بشه...
بلدرچین
15th January 2012, 12:50 AM
فصل چهارم .
در رو بست و به سمت من امد و کنارم روی تخت نشست. من امدم روی لبه ی تخت خواب، نشستم.تغییراتی کرده بود. وقتی نزدیک ترم شد، این موضوع رو فهمیدم. داشتیم به هم نگاه می کردیم، سکوتی بینمون تار بسته بود و پاره نمیشد. حوصله م سر رفته بود، بدون اینکه سرمون به طرف دیگه ای منحرف بشه، به هم خیره مونده بودم.دستم رو به سمت صورتش بردم و لپش رو بیشگون گرفتم ، سپس گفتم :ـ چرا بهم خیره موندی؟! تا حالا آبجی خوشگل موشگل ندیدی؟! چشمتو درویش کن نیما...!! »نیما با حالتی عصبانی و درهم گفت :ـ بهم زد باهام...!!؟ »صدامو تو غب غبم انداختم و متعجب پرسیدم :ـ کی بهم زد؟! یکمی واضح حرف بزن داداشی...! بغض کرده بود. این بغض غریب، توی چشمانش پیدا بود. دفترخاطراتی که توی دستان بود رو به کناری گذاشتم، سپس دوباره از نیما پرسیدم... ـ داداشی، چی شده...تا حرفم تموم شد، صورتش غرق در اشک شد و با صدای لرزون و با قطرات اشک که مدام توی دهانش می رفتن و مانع از حرف زدنش می شذن، گفت :ـ س ... سمیرا، سمیرا بهم زد باهام...من هم ناراحت شده بودم. دیگه دوست نداشتم صدای هق هق گریه های نیما رو ببینم. بغضی که درون گلویم بود، دوام زیادی نیاورد و زود ترکید و من هم عین نیما، به گریه افتاده بودم.دوست نداشتم نیما رو دراین حالتی که هست ببینم، همیشه این جوری بودیم، وقتی که یکی مون، گریه می کرد، اون یکیمون، اول بغض می کرد و طولی نمی کشید که به گریه می افتاد. دو قلو نبودیم، نیما یک سال ازمن بزرگتر بود، اما هردومون، توی یک روز به دنیا امده بودیم!نیما، 9 اردیبهشت ماه سال 71 و من، 9 اردیبهشت ماه سال 72 !!نیما روتوی آغوشم گرفتم وبا دستام،خیسی حاصل ازاشک هاشو از روی صورتش پاک کردم. نیما، حالا که توی آغوشم بود، کمی آرامش یافته بود. هیچ وقت، دوست نداشتم بغضی رو تو گلوش ببینم، اما حالا داشت گریه می کرد و من، توانایی اون رو نداشتم که آرومش بکنم...دستی به موهاش کشیدم و با اشک های درون دهانم، گفتم :ـ داداشی، من یه دخترم، به جای اینکه ناراحت باشی و اشک بریزی، به من فحش بده و منو بزن تا آروم شی و ناراحتیت برطرف بشه، به خدا قسم، من چیزی بهت نمیگم، خودتم میدونی که هیچ وقت و توی هیچ شرایطی دوست ندارم، اشک ریختن و ناراحتیتو ببینم، داداشی منو بزن، به من فحش بده تا آروم بشی، من یه دخترم دیگه...نیما درحالی که هنوز داشت گریه می کرد و اشک ریختنش ادامه داشت، گفت :ـ هیچ داداشی به آبجیش فحش نمیده و اونو نمیزنه، حاضرم بمیرم اما به تو حرف بدی نزنم، وقتی باهات یه شوخی میکنم، خدا خدا می کنم که ناراحت نشی ازحرفم، اونوقت این حرف رو میزنی بهم...؟!گفتم :ـ الهی فدای داداش یکی یه دونه م بشم که این قدر مهربونه، فدات بشم داداشی، پس اگه آبجی عسلتو دوست داری، گریه نکن و دیگه اشک نریز و اشکاتو پاک کن، دلم دیگه طاقت اشک ریختنتو ندارم داداشی، دیگه گریه نکن داداش، جون من گریه نکن...نیما درحالی که صورتش خیس قطرات اشک بود و هنوزاندک بغضی توی گلوش داشت، رو به من کرد و گفت :ـ باشه آبجی عسل، نمی دونستم اگه تو رو نـ ...نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه، دستم رو روی لبش گذاشتم و گفتم :ـ هنوز منو داری، هیچ وقت ازپیشت نمیرم داداشی، خیالت راحت باشه...با دوتا دستام، جای خیس اشک ها رو روی صورت نیما، پاک کردم و اونو بوسیدم و دوباره درآغوشش گرفتم.پس ازان کارم، نیما دیگه حتی یک قطره اشک هم نریخت وساکت شد. اگه من ان کارها رو نمیکردم، صد در صد، نیما یه طوریش میشد، یه کسی وقتی یه غمی توی دلش ِ، زود باید اونو ازبین ببره چون می تونه موصوب یه کاری بشه که دیگه هیچ وقت، نشه جبرانش کرد...از روی تخت بلند شدم و ایستادم، دستم رو تو جیب شلوار لی م کردم و چند تا شکلات و دو تا آدامس درآوردم و سپس نشستم. کاغذ شکلات ها رو بازکردم و توی سطل آشغالی که کنار تختم بود، انداختم و مغزش و توی دهان نیما گذاشتم. باورم نمیشد، اون داشت میخندید. غم تنهایی که سمیرا روی دوشش گذاشته بود رو فراموش کرده بود و حالا، خنده و شادی، جای غم و اندوه رو توی دلش گرفته بود. با خندیدن نیما، من هم شاد شدم و خندیدم. هردومون شاد بودیم و می خندیدیم و مغزی شکلات رو زیر زبونمون، مز مزه می کردیم.نیما ، چیزی توی دلش بود که می خواست به من بگه، اما روش نمی شد. هرچه بیشتر، سعی درگفتنش می کرد، تلاشش بی نتیجه می موند. برعکس من، خیلی کم رو بودش و خجالتی!من خیلی پر رو بودم و گریزون از خجالت و کم رویی و نیما، خیلی کم رو و خجالتی، نمی دونم این دیگه چه جور داداشیه...!!؟نیما، درست عین کسی شده بود که توی یه جای باتلاقی، داشت مدام دست و پا میزد، سعی میکرد خودش رو نجات بده از بحران کشته شدن، اما زهی خیال باطل که داشت سرعت قدم هاش رو به سمت و سوی مرگ و فرشته ی مرگ ، تند ترمیکرد.از روی رفتارهای عجیبی که میکرد، میشد فهمید که قصد گفتن یه چیزی روداره که خیلی خیل داره به خودش فشارمیاره که بگه، اما نمی تونه،کنجکاو شده بودم که این حرف چیه که اینقدربه نیما، فشارمیاره،به همین دلیل، خودم پیش قدم شدم. صورتم روبه سمتش کردم و گفتم:ـ داداشی، تو میخوای چیزی بهم بگی، اما نمی تونی، درسته داداشی...؟!نیما، صورتش رو به پایین انداخت و گفت :ـ آره آبجی جونم، خودت میدونی که خجالتی ام و نمیتونم یه حرفی رو راحت بگم...دستم رو زیرچونه ش گذاشتم و صورتش رو به بالا اوردم و گفتم :ـ اگه پول میخوای که خودت جاشو بلدی اما اگه...حرفم رو قطع کرد و گفت :ـ نوچ ، پول که نمیخوام من..... من.....با عصبانیت گفتم :ـ د ِ بگو دیگه...با صدایی لرزان گفت :ـ هووووووا ، من روح خبیث نیما ام ، میخوام جونتو بگیرم، هوووووا....!!بی درنگ جواب دادم...ـ تو غلت میکنی ، فکر کنم که دوباره دوست داشته باشی که اون بلایی کـ...سراسیمه گفت :ـ نه آبجی، غلت کردم تو ببخش ، نفهمی کردم که اون حرفو زدم آبجی، ببخشید...با لبخندی که روی لبهایم می درخشید گفتم :ـ اگه بهم قول بدی که قبل ازوارد شدن به اتاق من، درست عین مامان و بابا، در بزنی و بعد بیای تو، می بخشمت...گفت :ـ نوچ ، کیفش اینه که بی اجازه وارد اتاقت بشم، دوست دارم یهویی بیام تو اتاقت...دستمو ه سمت موهای سرش بردم وگرفتمشون و محکم کشیدم ، قیافش دیدنی شده بود توی اون لحظه! یه قیافه ی درهم ورهم و درحال رنج کشیدن، موهاش توی دستم بود ومدام داشتم برفشار، افزوده ترمی کردم و نیما جرأت اون رو نداشت که دستهای منو ازموهاش، جدا کنه، چون می دونستم بعدش من چه کاری میکنم، ازاین کاردست میکشید و فقط آه و واخ و جیغ می کشید.با ناخن های جویده شده ش که به گوشتش رسیده بود و رشدشون، تقریبا متوقف شده بود، مدام دو دست منو میگرفت، بیشگون میگرفت و عین یه خرس که روی یه درخت، با اون پنجه ها و ناخن های برانش، می کشید، نیما هم مثل اون، روی دست من می کشید، اما ناخن که نداشت، با گوشت های خورده شده ی ناخنش، به دست من می کشید و من به جای اینکه دردم بیاد، خندم می گرفت و قهقهه می زدم و نیما، جیغ و فریاد که دستمو ول کن ظالم ، ستمگرو نامرد و مدام پشت سرهم ، منو تهدید میکرد...ـ دستمو ول کن تا بهت بگم دنیا دست کی!!؟ـ ولم کن، مرد نیستم اگه موهاتو غلفتی نکنم و...و من هم مدام توی جوابش می گفتم :ـ غلت میکنی ، بیجا میکنی ، هیچ کاری نمیتونی بکنی...
بلدرچین
15th January 2012, 12:51 AM
فصل پنجم .
دراین زمان بود که مادرم، بدون در زدن وارد اتاق شد. تا دررو باز کرد و اون صحنه رو دید ، شوکه شد و لبخندی زد وهمون جا ایستاد وهیچ چیزی نگفت و به نگاه کردنش، ادامه داد...نیما، هنوز داشت دست و پا میزد اما من دوست نداشت دست ازسرموهاش بردارم ،نیما باید ادب میشد که وقتی وارد اتاقم میشد، در بزنه!؟مادرم نتونست خودش رو کنترل کنه، گفت :ـ چه کار میکنی عسل؟! اصلا معلومه؟! موهای این زبون بسته رو برای چی گرفتی و ول نمیکنی؟!من برای این کارم، دلیل داشتم. به همین دلیل،سکوت نکردم وبی درنگ ،جواب مادرم رو دادم...ـ این مگس باید ادب بشه و بفهمه که چه جوری با آبجیش،حرف بزنه و رفتارکنه!!مامانی، تو کاری نداشته باش، خودم ادبش میکنم و یه پسرخوب و مؤدب، تحویلتون میدم...مادرم گفت :ـ تو اینجوریی، پس فردا که شوهرکنی،اون بدبخت و چه کارش میکنی!!؟گفتم :ـ اگه خیانت کنه، ازسقف آویزونش میکنم، اگه دروغ بگه بهم، موهای سرش واونقدرمیکشم که کنده بشه، اگه هم پرروباشه که معلومه،غذا درست نمیکنم که بخوره...نیما با صدایی لرزون گفت :ـ خوب میره یه زن دیگه میگره و تو رو طلاق میده...گفتم :ـ غلت کرده با تو که داری این حرف رو میزنی...مادر به حرفش ادامه داد و گفت :ـ حالا به خاطرمن، این دفعه رو تو ببخش و عفوش کن، دفعه ی بعد خودم ادبش میکنم...با غرور گفتم :ـ به قول خود جغلش ، " نوچ " ، راهی نداره...نیما گفت :ـ حالا چرا مسخره م میکنی؟!گوشمو کندی ، ولم کن دیگه...صورتم به سمت مادرم بود که یهو حس کردم چیزی روی انگشتهای پام ، درحال حرکت وداره آزارم میده...؟!!نگاه کردم، نیما داشت با مداد نوکی که توی دستاش بود ، داشت به انگشتهای پام ، میکوبید. داشتم زجرمی کشیدم، توی دلم گفتم :ـ بهتره که موهاشو ول کنم تا اونم به انگشهای پام و ناخنام ، ضربه نزنه...با صدای بلندی گفتم :ـ ببین جغله ، این دفعه فقط فقط ، به خاطرمامی ، کاری باهات ندارم و به خاطراون، ولت میکنم و بیشترازاین زجرت نمیدم، اما اگه دفعه بعد، بی اجازه و بی درزدن بیای تو اتاقم، مو برات نمیزارم...بعد ازاینکه، حرف زدنم تموم شد، موهاشو رها کردم ،چندین تارموش، کنده شده ود و توی دستام،باقی مونده بود ؛ بی تفاوت، اون تارهای کنده شده رو به طرفش انداختم و گفتم :ـ این تارها روهم نگه دار، یادگاری... تا عبرتی برات بشه...فصل ششم .بلند شد و جلوم ایستاد. یه لحظه هم نگاهش به سمتی کج نمیشد. به چشم های هم خیره شده بودیم، سکوتی میانمان حکم فرما بود، نه من و نه نیما، هیچ کداممان حرفی به زبان نمی آوردیم...لحظه ای این جوری بودیم که نیما، خودش ان سکوت مرگبار رو شکست و حرف زد...ـ منتظر تلافی منم باش آبجی خانم... یه کاری میکنم که ازاین ضایع کردنم جلوی مامانی، پشیمون بشی... منتظر باش...وقتی حرف زدنش تموم شد، با کوبوندن در، ازاتاق خارج شد...وقتی حرفش رو شنیدم، ترسی عجیب وغریب و بی سابقه، توی بدنم پخش شد. تازه فهمیده بودم که چه کاری انجام دادم، تازه به خودم امده بودم!توی اون لحظه، حرفهای نیما، یکی پس ازدیگری، ازجلوی چشمام رد شد و به دنبالش، کارایی که نیما، میتونست انجامش بده، توی ذهنم می چرخیدن، نمی دونستم نیما، میخواد چه کاری انجام بده... یعنی کاری که من به شوخی باهاش انجام دادم و به منزله یه کارجدی قلمداد کرده؟! میخواد چه کاری رو به عنوان تلافی با من انجام بده؟!مدام این سوالهای بی جواب،توی ذهنم می چرخیدن ومن هرچی سعی وتلاش میکردم،نمیتونستم جوابی براشون پیدا کنم، این بی جوابیشون منو آزارمی دادن، دلم شورمیزد، تا به حال نیما رو اینقدر عصبانی و ناراحت ندیده بودم...طاقت نداشتم، پاهام و دستام، مرتباً می لرزیدن ومجال فکر کردن رو ازمن گرفته بودن، مغزم فعالیتی انجام نمیداد، قلبم، به زورمی تپید و با لرز خون، پمپاژ میشد...از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم، ازدرخارج شدم و به سمت اتاق نیما، رفتم. نیما عادتی که داشت این بود که همیشه در اتاقش رو می بست تا کسی، چه با اجازه و چه بی اجازه وارد اتاقش نشه، این رفتارش دیگه برای همه مون، عادی شده بود و میدونستیم که عادت نیما چیه...!؟به پشت در اتاقش رسیدم. صدای پچ پچ ازتو اتاقش میومد، انگارکه کسی توی اتاقش بود و ما ازاون غافل بودیم...گوشم رو به در چسبوندم. به قول مامانم، کوه کنجکاویم فوران کرده و تموم حس و احساسی که توی کوه بوده رو به بیرون ریخته...؟!هیچ صدای واضحی شنیده نمی شد، همچنان گوشم روی در بود که یهو درتوسط نیما باز شد و من رو توی اون وضع دید. هیچ چیزی نگفت و پس ازخروج ازاتاقش، در رو بست و قفل کرد و به سمت آشپزخونه رفت. من نفهمیدم که نیما، داره توی اتاقش چه کاری میکنه و داشت با کی حرف میزد؟!به اتاقم بازگشتم. در رو باز کردم و به طرف تخت خوابم رفتم و پریدم روش!!کل اتاق نامرتب بودش، تصمیم گرفته بودم که حتما همین امروز، ترتمیزش کنم و یه کاری کنم که برق بزنه و بشه، اتاقی که بشه توش زندگی کرد، اتاقی که الان توش بودم، درست عین بازارشام بودش و غیرقابل زندگی..بخشی ازکتاب های درسی، روی زمین پخش و پلا شده بود. میز و آینه ای جلوش یکمی آرایش می کردم، کر کثیف شده بود و گرد و غبار روی سطح آینه نشسته بود و اون رو تار کرده بود، تخت خوابم هم بی نصیب نمونده بود و نامرتب شده بود، روی زمین هم، پربود از آشغال و پوست تخمه و دونه ی برنج و... .تا امدم کارتمیزکردن اتاق رو شروع کنم، مادرم صدا زد...ـ عسل ... عسل ... بیا کارت دارم...ساعت دم دمای ظهر بود. عقربه ها، داشتن از ساعت صبح، نقل مکان می کردن به ساعت ظهر، ساعت یازده و چهل و چهاردقیقه بود. مادرم همیشه عادت داشت که ناهار رو ساعت یک و سی دقیقه، روی میز بچینه و من هم به عنوان یک دختر، مؤظف بودم که هم توی درست کردن غذا کمک دست مامانم باشم هم توی جمع کردن ظرف و ظروف و شستن و خشک کردن ظرف ها...از روی تخت بلند وازاتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم...نیما، طبق معمول همیشه، یه سیب توی دستش بود وداشت اون روگازمیزد ومی خورد.وقتی وارد آشپزخونه شدم، به نیما که جلوی آشپزخونه ایستاده بود و داشت کارهای مامان رو نظاره میکرد، متلکی انداختم...ـ داداشی، مراقب باش که سیب نپره توی گلوت...و بعدش قهقهه زدم. نیما درحالی که داشت با سیب نصفه خورده شده و گازگاز زده شده، بازی میکرد، گفت :"ـ به خدا زمونه عوض شده دیگه، قبلا ما به دخترا تیکه می انداختیم و میخندیدیم، حالا نوبت اونا شده که به ما متلک بندازن و بخندن، آخرزمونه که میگن همین الان دیگه...بعد ازاینکه حرف زدنش تموم شد، به داخل آشپزخونه امد وسیب رو انداخت توی سطل آشغال.من ریزبینانه کارهای نیما رو زیرنظرداشتم وقتی اون کار نیما رو دیدم، گفتم :ـ خوب چرا اسراف میکنی و مال بابا رو حیف و میل میکنی؟!توی جواب حرف من، چند تا شکلک درآورد و بعد گفت :ـ حساب تو رو بعدا میرسم...با صدایی لرزون و ترسیده ، رو کردم به مامان و گفتم :ـ مامان...مامان به سمت نیما برگشت و با ابروهاش که هنوز پرپشت بودن گفت :ـ تو غلت میکنی دست به آبجیت بزنی...زیر لبم گفتم :ـ آفرین مامان...نیما درحالی که بغض کرده بود وگفت :ـ همیشه اونو بیشتر از من دوست داشتید و همیشه ازاون حمایت کردید...گفتم :ـ همینی که هسـ...مادرحرف من رو قطع کرد و به نیما گفت :ـ تو هم باید هوای آبجیتو داشته باشی، ناسلامتی تو داداششیا!!اون یه دختره، بحث حمایت ازاون یا تو نیست، تو داداششی، باید هوای عسل و داشته باشی، ازاین به بعد مراقبش باش...نیما بی درنگ گفت :ـ چشم مامانی...آرام به سمت من امد و بی صدا توی گوش من گفت :ـ ازاین به بعد، بهت نشون میدم قدرت و زور دست کی هستش!!؟ مامان،مسئولیتت و به من سپرده، ازاین به بعد بهت میگم عسل خانم...و آرام ازمن دورشد و به سمت یخچال رفت. من عصبانی شدم و با صدایی نیمه بلند گفتم:ـ مامانی، این نیما همه ش منو اذیت میکنه و تهدیدم میکنه، همین الانم منو تهدید کرد...!!مادرم به سمت من برگشت و گفت :ـ دیگه خودتو لوس نکن دیگه، اون بدبخت که چیزی نگفت، عین یه پسرخوب، اون گوشه کناریخچال وایساده، تو هم همه ش بهونه بگیر و نق بزنا...و بعد زیرلبش چیزی گفت که من نفهمیدم...
بلدرچین
15th January 2012, 12:53 AM
فصل هفتم .
نیما که کناریخچال ایستاده بود، به من نگاهی کرد و یه شکلک مضخرف درآورد و نیشخندی زد و ابروانش رو تاب داد به هم!؟مادرم رو به من کردش و گفت :ـ امروزم سالاد درست کردن، پای توئه!؟ امروزم مثل روزای قبل، سالادای خوشمزه و عسل درست کن که روی داداشت کم بشه...نیما وقتی این حرف مامان رو شنید، عین بچه های کوچیک، نق زد و شاکی شد و گفت :ـ اِ... مامان این چه حرفیه...بعد ازاین که حرف زدنش تموم شد، چیزی که توی دستش بود رو به زمین کوبوند و ازآشپزخونه بیرون رفت...حالا دیگه دو نفرمون توی آشپزخونه بودن، یعنی من و مامانم. وسایل درست کردن سالاد رو روی میز گذاشته بود، همه چی آماده بود تا من سالاد امروزخونه رو درست کنم،مثل همیشه خوشحال بودم و توی پوست خودم نمی گنجیدم.سالاد درست کردن، یکی ازکارهای روزانه و همیشگی من بود، کاری که دوست داشتم و با جون و دلم انجامش می دادم. گاهی وقت ها، مامانم صدام میزد که بیام و سالاد درست کنم و بعضی وقت ها هم خودم داوطلب میشدم، اما من یک رقیب جدی هم داشتم که سایه به سایه من میومد، اون رقیب جدی، کسی نبود جزنیما!!هیچ وقت کارایی که مامان میگفت رو انجام نمی داد و همیشه، برعکس اون کار رو انجام میداد و نتیجه ی کارش هم، چیزی نمیشد جز خرابکاری!توی سبدی که روی میزبود، کاهو چهارده دونه، کلم سفید و بنفش، گوجه، خیار، فلفل دلمه، هویج بود که باید اونارو مرتب خلالی می بریدم و توی ظرف سلاد می ریختم و بعدش هم، سس درست میکردم...سالاد درست کردن رو دوست داشتم، درست عین درس خوندن...فردا نوبت نیما بود که سالاد درست کنه، ازهمین الان، حدس میزدم که فردا، سالاد روبا چه طعمی بخوریم!! روزی که اون، سالاد درست میکرد، من اصلا سالاد نمیخوردم، اصلا دست به ظرفش نمیزدم چون میدونستم که چه جوری و با چه وضعی درست شده اما بابام، برعکس من، خیلی به سالادهای نیما، علاقه نشون میداد و هروقت که نیما، سالاد درست میکرد بشقابی لب به لب پر، جلوی خودش میگذاشت و توی یک چشم برهم زدن، کل دانه های کاهم و هویج و خیار و گوجه رو می خورد و بعدش هم، بشقاب دیگه ای رو لب به لب پرمیکرد و تا آخرمیخورد...نمیدونم اون وقتی که دونه های بد خورد شده و نامرتب کاهو و هویج و خیار و گوجه رو زیرزبونش و دربین دندونهاش، میگردوند، چه حس و حالی بهش دست میداد و چه کیفی میکرد که هروقت بشقاب لب به لب پرازسالادش خورده میشد، بشقاب لب به لب پردیگه ای هم جلوی خودش میگذاشت، هروقت این حرکت بابا رو میدیدم، تعجب زده میشدم و کنجکاو که چرا این سالاد بد مزه رو میخوره!!؟ همیشه این برام سوال بود و هیچ وقت هم نتونستم جوابی برای این سوالم پیدا کنم و برای همیشه ی همیشه، این سوالم بی جواب موند... چاقو توی دستام داشت می رقصید. صدایی که حاصل ازخورد کردن خیاربود، توی آشپزخونه پیچیده بود. نیما، مدام پیش من میومد و چند تا دونه ازدانه ها خورد شده خیار رو برمیداشت و سراسیمه به اتاقش برمیگشت. دست درازی، دیگه توی خونش رفته بود. بارها بهش گوش زد کرده بودم که این کار، منو اذیت و عصبانی میکنه، اما هیچ وقت توی کله ی پوک و توی گوشش فرو نمی رفت و هربار با شدت بیشتری، اون کار رو تکرارمیکرد، اونقدرتکرارمیکرد و تکرار میکرد تا من عصبانی بشم و یه چیزی بهش بگم تا دست ازاون کارش برداره و دست ازپا درازتر، به اتاقش برگرده...عادتم این بود که هویج رو به خلال های ریزی تبدیل کنم و روی دونه های سالاد بریزم، یکی ازمشتری های دائم سالادهای من، مامانم بود که همیشه و بلا استثناء، نصفه سالاد روبرای خودش برمیداشت، توی خونه ووقت درست کردن سالاد، لقبی خوشگل و دوست داشتنی داشتم، " جیگرطلا " لقب من بود!چند ماه پیش، وقتی داشتم با دوستم، درباره ی چیزی حرف میزدم، سوالی درباره ی نام بلوتوثش پرسیدم، توی جواب هم گفت :« اسم بلوتوث من، جیگرطلا ِ ... ! »وقتی متعجب و شگفت زده گفتم، جیگرطلا، نیما هم اون رو یاد گرفت و اونقدر گفت و گفت، تا اینکه، " جیگرطلا " توی دهن مامان بابامم افتاد و الان، خیلی وقته که اون ها هم به من میگن، " جیگر طلا " !!توی مدرسه هم بعضی ازهم کلاسی هام، من رو عسل جیگر یا جیگرطلا صدامی کردن و من هم در جواب، یک لبخند می زدم.ازاین اسم خیلی خوشم میومد و وقتی با این اسم صدام میکردن، انرژی تازه ای به بدنم وارد میشد و من رو دربرمیگرفت و خوشحالی رو برای من به ارمغان می اورد.
بلدرچین
15th January 2012, 12:54 AM
فصل هشتم .
ناهار آماده شده بود و همه چیزحاضربود برای خوردن ناهاری خوشمزه. ناهارامروزخونه ی ما، قرمه سبزی بود، توی یه مجله خونده بودم که قرمه سبزی، غذایی که تموم مردهای ایرانی دوست دارن و اون وقتی که خسته ن یا عصبانی،اگه این غذا رو بخورن، آروم میشن و خستگی وعصبانیتشون ازبین میره ودرست عین سگی میمونن که وقتی میخوای بهش غذا بدی،قابل کنترل میشه وهرکاری بگی، درست و دقیق انجام میده...ازاین رو، من سعی میکردم که هروقت، ناهار یا شام، قرمه سبزی داریم، یه پای ثابت آشپزخونه باشم و وردست مامانم!!؟برنج دم کشیده بود و فقط باید چند دقیقه ی دیگه روی اجاق گازمیموند، سالاد ها هم آماده خوردن بودن. آروم و بی سرو صدا، توی ظرف نشسته بودن و آماده ی خورده شدن و پیچ پیچ های معده و روده بودن!واقعا خوشگل و خوش رنگ شده بودن. همه نوع رنگی توش به کار رفته بود، قرمز، سبز، سفید، بنفش، نارنجی، واقعا وسوسه میشدم که همون جا، توی آشپزخونه، کارشون رو تموم کنم...ازمامانم اجازه گرفتم که تا وقتی که بابا میاد، برم و یه استراحتی توی اتاقم بکنم، مامانم علامت تایید کردن رو با حرکت سرش، به من نشون داد و من ازآشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم...وقتی جلوی در اتاق رسیدم، نقطه ای نامعلوم روی شیشه ی بالای در، نظرم رو به خودش جلب کرد. شیشه ها کثیف شده بودن به طوری که اون طرفشون اصلا پیدا نبود، تصمیم گرفته بودم هنگامی که اتاق رو مرتب و تمیزمیکنم، دستی به شیشه های بیرون و توی اتاق بکشم و اون ها رو هم ترتمیزکنم...در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. درنبود من اتاق، هیچ تغییری نکرده بود و همون جوربی حرکت مونده بود و حالا که من امده بودم، ازبی جونی درامده بود و یه جون تازه ای گرفته بود، این رو میشد ازفضای شاد اتاق فهمید...تکه کاغذی، با چسب به آینه چسبیده بود. فهمیدم که نیما به اتاقم امده و کارم داشته، این یکی دیگه ازعادت های نیما بودش، اگه پولی میخواست یا روش نمیشد که حرف دلش رو بزنه، توی یه تکه کاغذی مینوشت و با سه چسبی که پشتش می چسبوند، یا به آینه می زد یا به دیوار!!قسمت هایی که دیواراتاقم، به خاطرهمین کارهای ناعاقلانه نیما، کنده شده بود و دیوار،دربعضی قسمتهاش، کچلی گرفته بود ونمای اتاق رو بد کرده بود، به فکرتعمیرشون هم بودم تا یکمی به اتاقم، جلا داده باشم. بی درنگ کاغذی که نیما به آینه چسبونده بود رو برداشتم و بازکردم تا ببینم آقا داداش، چی ازجون من میخواد...« بیا تو اتاقم کارت دارم، مهمه ها...!!؟ »کاغذ رو مچاله کردم و با یه حرکت سه امتیازی، کاغذ رو توی سطل آشغال کنارتخت پرتاب کردم، کاغذ لبه ی سطل رو لمس کرد و بعد، افتاد توی سطل و گفتم :ـ هوووووورا !! بعد شادی گل، ازاتاقم خارج شدم و به سمت اتاق نیما رفتم...
بلدرچین
15th January 2012, 12:54 AM
فصل نهم .
در اتاق نیما رو زدم. نیما با صدای نازکش گفت :ـ کیه؟!گفتم :ـ خنگه منم دیگه، منو احضارکردی، حالا امدم، در و بازکن بیام تو آق داداش...در اتاقش رو بازکرد و من وارد اتاقش شدم، پس ازوارد شدن من، در رو دوباره قفل کرد. همیشه توی این فکربودم که چرا نیما، این کار رو میکنه؟! ازاین کارش خسته نمیشه؟! اصلا چرا در اتاقش باید مدام بسته و باز بشه؟! منظورش ازاین کارچیه؟!هردومون رفتیم و روی تخت خواب نشستیم. نیما، میخواست چیزی بهم بگه اما نمیتونست و بازمثل همیشه، حاشیه می رفت و مقدمه چینی میکرد، این کارش، من رو اذیت میکرد و عصبانیت رو برام به وجود می اورد، پسرهم اینقدرخجالتی و کم رو؟! به خدا نوبره...دیگه تحمل نکردم و صبرم لبریز شد و تصمیم گرفتم که خودم سربحث رو شروع کنم و اونقدرسوال پیچش کنم که آخر، حرف دلش رو بهم بزنه...گفتم :ـ نیما،من خواهرتم دیگه، تویه چیزی توی دلته که نمیخوای بهم بگی، ازرفتارهای غیرعادی که میکنی معلومه،هم بگوداداشی،کمکت میکنم...نیما بغضی توی گلوش بود که هرکاری میکرد، نمیتونست اون رو بشکونه و آروم بشه ومن هم آروم کنه، اگه مشکلی که داشت رو بهم میگفت، میتونستم کمکش کنم اما هرکاری که میکردم، بهم نمیگفت یا نمیتونست بهم بگه. ازحرکتهای مشکوکی که میکرد، این سردرون معلوم بود که چیزی توی دلش که نمیتونه بازگوش کنه و خودش رو راحت کنه!؟!ـ نیما، من ازاینجا جم نمیخورم تا بهم بگی که چته!؟ هیچ داداشی نیست که سوالی آبجیش رو بی جواب بزاره، نیما اگه جوابمو ندی،دیگه اسمتم نمیارم! خودت میدونی که هرحرفی بزنم، تا پای جونم ایستادگی میکنم...!نیما با بغضی که توی گلوش، لانه کرده بود، گفت...ـ آخه چی بگم عسل!؟ یه دردی که خودتم کشیدی...من.... من... من عاشق شدم آبجی، نمیدونم این عشق لعنتی چه جوری ازقلب من سردرآورده،انرژی انجام همه کار رو ازم گرفته...وقتی حرفش تموم شد، گفتم :ـ پس بگو، چرا آقا داداش من، این حال و روز رو پیدا کرده، عاشق شده...میدونستم که عاشق شدی، یعنی یه سری حدسیات زده بودم نیما، عشق خیلی سختی داره و اشک و رشک ادم رو درمیاره، اما عشق داریم تا عشق...ماشین حرف زدنم ازکارنمی افتاد، همینجورداشت دونه دونه های حرف رو تولید میکرد و به بیرون پرتاب میکرد...ـ ببین داداش، اگه واقعا دوستش داری، پاش وایسا، منم پشتت هستم و پشتتو خالی نمیکنم... کلک، زنداداش من کی هست حالا؟!نیما بی درنگ جواب داد...ـ غریبه نیست که نشناسیش، آشناس عسل...ـ خوب بزار فکرکنم... اِ... هوم... فکرکنم، مهسا، دخترداییمون...نیما سراسیمه گفت :ـ نه خیرم...گفتم :ـ یگانه ، دخترخاله سعیده؟!گفت :ـ خیلی خنگی...گفتم :ـ دیگه فهمیدم کی دل و وجود داداش منو به تسخیرخودش درآورده، کیمـ...گفت :ـ خنگی به خدا... کیمیا هم نیست...گفتم :ـ کیه آقا داداش؟!ازروی تخت، بلند شد و مشغول قدم زدن توی اتاق شد. عصبانی شده بودم، تا به حال، سوالی توی زندگیمپف بی جواب نمونده بود اما این دفعه بی جواب مونده بود، اونم توسط نیما، داداشم...چندین بار پرسیدم که کیه؟! اما هربار، جوابی سربالا شنیدم. دیگه خیلی عصبانی شده بودم، ازیک سو، نیما داشت دورمن راه میرفت و ازسوی دیگه، سوالی که مدام می پرسیدم و بی جواب میگذاشت یا جواب سربالا میداد...گفتم :ـ داداش عزیزمن، سرم داره گیج میره، بیا بشین و بهم بگو که اون طرف کیه دیگه؟!پسرحرف گوش کنی بود البته توی بعضی ازحرف ها! امد و روی تخت، کنارمن نشست. گفت :ـ اون طرف، فرناز ِ ، دوست صمیمیت... !!ازخنده وتعجب، نتونستم خودم وکنترل کنم، داشتم دوباره ازاون قهقهه های مخصوص خودم می زدم.حرف نیما،خیلی جالب بودش، نمیتونستم خنده هامو متوقف کنم. نیما، ازاین رفتارمن، ناراحت شده بود. این رو میشد ازچهره ی به هم ریخته وآشفته ش فهمید! هرجوری بود وشد،جلوی خنده هامو گرفتم، پس ازخنده هام، سکوتی میونمون برقرارشده بود.هیچ کدوممون،حرفی نمیزدیم.کنارهم نشسته بودیم که سوالی ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود، خودم این سکوت رو درهم شکستم و گفتم :ـ خود فرنازهم میدونه که دوستش داری؟!نیما گفت :ـ من و اون، حتی با هم دوست نیستیم که بخوام بهش ابرازعلاقه بکنم!؟!عشق تموم فکروذکرش رو به خودش مشغول کرده بود وفرصت هیچ کاری رو بهش نمیداد،بیشترکلماتی که بهم دیگه جفت و جورمیکرد، ساختاری اشتباه داشت. نمی دونستم که نیما، چه جوری فرناز رو دیده؟! کجا دیده؟! اصلا چه جوری عاشقش شده؟! گفتم :ـ بهت هیچ قولی نمیدم، اما تموم سعی و تلاشم رو میکنم که بهت کمک کنم تا این عشق و احساسی که نسبت به فرنازداری رو به واقعیت تبدیل کنی و بتونی به خود فرناز بگی که دوستت دارم...تا این حرف رو شنید،خنده توی صورتش پدید امد،دیگه هیچ اثری ازاون بغض،توی رفتار و حرف زدن نیما،دیده نمیشد.معلوم شده بود که با این حرف من،ذره ای امید، به دل و جون بی امیدش، وارد شده بود که بغضی که توی گلوش بود رو بدون شکستن،ازبین برده،هیچ راهی نداشتم ؛نیما داداشم بود و من، توی وظیفه ی خواهری که نسبت به نیما داشتم این حرف رو زدم و قصد کمک به اون رو داشتم...
بلدرچین
15th January 2012, 12:55 AM
فصل ده .
میزناهارخوری، پرشده بود ازغذاهای متنوع و خوشمزه. ازهمه خوشمزه تر، خورشت قرمه سبزی بود که یه بشقاب بزرگ، توی هردو طرف میز، گذاشته شده بود و خودنمایی میکرد. بشقاب سالاد، وسط میزبود. خودم اونجا گذاشته بودمش. همه گی میخواستیم خوردن ناهار رو شروع کنیم، اما اولین باید دعایی میکردیم و بعد، شروع به خوردن میکردیم. دعا ازخدای بزرگ، برای دادن همچین نعمت هایی، صبحانه و وقت شام هم این دعا قبل خوردن، مرسوم بود. حتما باید اول دعا میکردیم و بعد، غذا خوردن رو شروع میکردیم...بابا توی بشقاب هرکدوممون، برنج ریخت. نیما اولین کسی بود که بشقاب سالاد رو برداشت و برای خودش به مقدار زیاد ریخت. داشتم شاخ درمیاوردم، نیما!!؟هیچ وقت، سالادهایی که من درست میکردم رو نمیخورد اما این دفعه اولین کسی بود که برای خودش سالاد ریخت...!؟اروم توی گوشش گفتم :ـ چی شده آقا داداش!؟ تو هیچ وقت، سالادهایی که من درست میکردم رو نمیخوردی، هیچ وقت لب نمیزدی؟! حالا چی شده که اولین نفر برای خودت سالاد میریزی؟! با صدایی بلند و کشیده گفت :ـ سالاد هایی که آبجی عسل درست کنه، خوشمزه ترین سالاد دنیاست. هرکسی که نخوره، تا آخرعمرش پشیمون میشه... خوش به حال شوهرش که همیشه باید ازان سالاد خوشمزه بخوره...!!داشتم شاخ درمی اوردم. نیما، هیچ وقت چیزی که من درست میکردم رو نمیخورد اما حالا؟! نمیدونم...به خودم گفتم :ـ حتما ازاثرات عشق دیگه...!!بابا که لقمه ای بزرگ توی دهنش بود، رو کرد به من و گفت :ـ قدر یه همچین داداش گلی رو بدون عسل...من هم با سر تایید کردم و بعد به چشم های نیما نگاه کردم. ازخوشحالی داشت بال بال میزد. هیچ وقت، اینقدرخوشحال ندیده بودمش، این خوشحالی نیما، باید توی کتاب های گینس هک میشد...هنوزلقمه ی اولی رو نخورده بود، لقمه ی دومی رو حاضر و آماده میکرد. بلند گفتم :ـ مامانی، نیما، امروزخیلی خوشحال، داره بال بال میزنه، امروزخودتو ازکارای خونه معاف کن بزار همه ی کارارو این گل پسرت انجام بده، ظرفها رو هم امروز آقا نیمای گل میشوره، باید توی کتاب گینسم بنویسن که نیما، امروز، اینقدرداره میخوره و خوش اشتها شده...وقتی حرفم تموم شد، همه زدن زیرخنده،همه به اضافه ی نیما، خوشحال بودن.توی حین خوردن ناهار،توی ذهنمم داشتم راهی برای کمک به نیما، پیدا میکردم.تنها راه این بود که برم وتنها با فرنازحرف بزنم. دخترتیزهوش و کتاب خونی بودش، اطمینان داشتم که حرف هایی که بزنم رو قبول میکنه،الان وقت اون بودش که آبجی بودن خودم رو به نیما، ثابت میکردم، باید بهش می فهموندم که یه آبجی فداکار و چاره سازم، باید بهش نشون میدادم که عسل عدالت بودن یعنی چی...؟!!وقتی خوردن ناهارتموم شد، نیما، بدون اونکه کسی چیزی بگه،ظرف های همه رو جمع کرد؛ این رفتارش بی سابقه بود. تا حالا، هیچ وقت این کار رو نکرده بود، من هم به سرعت بلند شدم تا تنها نمونه و تنها ظرف ها رو جمع نکنه!؟نمی دونم چرا داشت این کاررو میکردش، احتمالا به خاطراون این کاررو میکرد که من به فرنازبگم که نیما چقدرفعال ِ توی خونه و چقدرکارمیکنه و چقدرتوی درسهاش موفق و... . اما سعی میکردم با قدرت شیرین زبونی که داشتم، فرناز رو راضی کنم که با نیما، یه ملاقاتی داشته باشه و این دو نفرباهم حرف بزنن و اگه به تفاهم رسیدن، با هم دوست بشن.اینجوری بودش که میتونستم آبجی بودن خودم رو به آقا داداش، ثابت کنم.من یه قدرت خیلی بامزه داشتم،خودمم بعضی وقتها، ازخودم خوشم میومد؛ قدرت شیرین زبونی عظیمی داشتم وبعضی جاها که نیازبود،ازاین قدرت خدادادی استفاده میکردم ؛ هیچ وقت یادم نیست که با قدرت شیرین زبونیم، توی موقعیتی شکست خورده باشم، اطمینان داشتم که با این قدرت، میتونستم فرنازهم راضی به گذاشتن قراری با نیما کنم...تموم ظرف های کثیف توی آشپزخونه جمع شده بود. بابا، طبق معمول همیشه، روی مبل،خوابیده بود؛ این عادت بابا، بودش که همیشه بعد ازاین که خوردن ناهارش تموم میشد، میخوابید...توی آشپزخونه، جنگ و دعوایی بودش.هم من میخواستم ظرف ها رو بشورم هم نیما، صدامون کل خونه رو برداشته بود. دیگه کم مونده بود که هم دگیه رو کتک بزنیم، حرف هامون داشت به این سمت هدایت میشد که یهو، فرشته ی بی مثال وارد آشپزخونه شد. اون فرشته بی مثال، مامانم بود.ـ چیه چرا دعوا میکنید؟!من پیش دستی کردم و قبل ازاینکه نیما، بخواد جواب سوالی که مامان پرسید رو بده، جواب دادم...ـ مامانی، مگه همیشه من ظرف های کثیف رو نمیشورم؟!مامان، با تکان دادن سرش، به حرف من جواب داد...ـ این دفعه هم من میخوام ظرفها رو بشورم، نیما امده نمیزاره...مامان گفت :ـ خوب دیگه، این دفعه نوبت نیما ِ که ظرف ها رو بشوره...تا این حرف رو شنیدم، عصبانی شدم و خواستم که چندتا ظرف رو بکوبم زمین که نیما گفت :ـ خوب آبجی خانم، من ظرف ها رو میشورم تو خشک کن...من هم با تکون دادن سر، حرف نیما رو تایید کردم...نیما، ظرف ها رو با دقت فراوانی میشست و به من میداد و من هم خشکشون میکردم و توی جا ظرفی میگذاشتم...
بلدرچین
15th January 2012, 12:57 AM
فصل یازده .
بعد ازاین که شستن ظرف ها تموم شد، هردومون به اتاق هامون برگشتیم. توی تصورفردا بودم که میخوام با فرناز، درباره ی نیما صحبت کنم و اگه شد راضیش کنم که یه قراری با داداشم بزاره و باهم حرف بزنن و اگه به درد هم خوردن، باهم دوست بشن و بعد هم عشق و عاشقی دو طرفه!حس و حال و دید تازه ای که آق داداش به زندگی داشت رو میفهمیدم، یک باردرگیرعشق و عاشقی شده بودم و ازبیتابی و سردرد عشق، خبرداشتم،میدونستم که حس عشق،چه بلایی به جون عاشق میزاره وحالا میمونه که چه جوری با تله های راه عشق،دست و پنجه نرم کنه! با سابقه ای که ازنیما داشتم، میتونستم حدس بزنم که بعد ازاینکه موافقت فرنازرو گرفتم، چی اتفاقاتی پیش خواهد امد...چشم های عسلی فرناز، توی مدرسه نوگلان ایران، تک بود. هیچ کسی چشمهای عسل رو نداشت، چشمانی که گه گاه دستخوش تغییرمیشد و به رنگ دیگه ای متمایل میشد. یه لقبی هم خودمون توی مدرسه بهش داده بودیم که خیلی قشنگ و نو بودش، " چشم عسلی " .قسمتی ازابروهاش رو برداشته بود و نوکش روتیز کرده بود، درست عین نوک شمشیر...!!لبهاشم نه کوچیک بودن نه بزرگ، متوسط، درست عین لبهای خودم...همیشه قبل ازاینکه بیاد مدرسه، یکمی آرایش میکرد. همیشه عادت داشت که موهاش رو یه دسته کنه و روی پیشونی ش بریزه،این عادت هیچ وقت ازش دورنمیشد، توی خونش رفته بود و شده بود یکی ازکارهای روزانه ش !تک دختر خانواده بود و خیلی خوش اخلاق و خوش رفتار البته یکمی خجالتی هم بود و توی ذاتش، یکمی از رنگ غرور و مغرور بودن هم ریخته شده بود اما کلا خوش رفتارترین دختر توی مدرسه بودش، البته ازنظرمن...خسته شده بودم و کنجکاو برای اینکه ببینم رفتارفردای فرناز چیه؟!روی تختم دراز کشیدم و طولی نکشید که به خواب فرو رفتم. ساعت هفت بعد ازظهربود با جیغ ازخواب پریدم. خواب بدی دیده بودم که تموم حس و حال منو گرفته بود و منو کسل کرده بود.نیما و مامان، تا صدای جیغ من رو شنیدن، سریع و با عجله، خودشون رو به اتاق من رسوندن، جلوی در اتاق،شلوغ شده بود. نور جرأت ورورد به اتاق رو نداشت و همون جا، پشت در، منتظرایستاده بود تا صحنه خلوت بشه و بتونه به اتاق من بیاد و اونجا رو روشن کنه...!جملات ازتوی ذهنم پرکشیده بودن و رفته بودن، جای خالیشون رو توی ذهنم احساس میکردم. میدونستم هیچی توی ذهنم درجریان نیست، نه کلمات، نه حروف و نه جملات...!چندتا نفس عمیق عمیق کشیدم، تازه فهمیدم که نگرانشون کردم.همین نفسهای عمیق، یه نیروی خاصی بهم بخشید وکمی خودم رو پیدا کردم و به حالت عادی برگشتم. رنگ سرخ و پریده ی صورتم، به رنگ عادی برگشته بود...ـ خواب بدی دیدم، مامانی خیلی بد بود...بعد، به بعضی که راه نفس کشیدنم رو مسدود کرده بود، اجازه ی گذرکردن دادم و بغضم ترکید ودریک چشم برهم زدن، صورتم خیس ازدانه های درخشان اشک شد...دانه های خیس اشک، ازگونه م پرتاب میشدن و روی تخت خوابم می افتادن و اونجا رو هم عین صورت من خیس میکردن...مامان و نیما، ازاتاق رفتن و من رو تنها گذاشتن، چندین دقیقه اشک ریختم تا اینکه بالاخره آروم شدم و اشک ریختنم بند امد، دیگه به اون خواب مضخرف فکرنمی کردم، خواب خیلی وحشتناکی بودش، درست وسط خیابون ایستاده بودم و داشتم به ویترین مغازه ی کیان نگاه میکردم، تموم هوش و حواسم به پسری که پشت ویترین ایستاده بود و داشت چیزی که مشتری خریده بود رو کادوپیچ میکرد که یهو بدون اینکه خودم متوجه باشم، ماشین به من زد و من، به گوشه ای ازخیابون پرتاب شدم. تموم درد اون تصادف مضخرف رو توی بدنم احساس میکردم، انگارکه توی خواب اون اتفاق نیوفتاده بود، توی واقعیت من به اون وضع درامده بودم و واقعا ماشین بهم زده بود که تموم احساس دردش رو داشتم، دو تا پام میسوخت و ازبینی م داشت خون میومد و گوشمم غرق درخون بود، دیگه چزی نفهمیدم...ازساعت وزمان غافل شده بودم. اصلا نمیدونستم عقربه های ساعت تا کدوم شماره ها پیش روی کردن و من روغافل گذاشتن.خودم رو به سمت ساعت دیواری که بالای تخت خوابم، روی دیوارمیخ کوب شده بود، چرخوندم. ساعت، هفت و بیست غروب بود. باورم نمیشد برای اولین بار، پنج ساعت خوابیده بودم، من؟! باورم نمیشد. حیران و سرگردان، بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم، به این سمت و اون سمت نگاه میکردم، دنبال یه چزی میگشتم که اصلا نمیدونستم چیه و کجا گذاشتمش...!!
***
سر میزشام بودم. خیلی گرسنه شده بودم، خوراکی های که توی اتاقم قایم کرده بودمم، تموم شده بود. طبق معمول همیشه، تلویزیون روشن بود. هرکسی قبل ازاینکه لقمه غذایی توی دهنش بزاره اول به تلویزیون نگاهی میکرد و بعد، لقمه رو میجوید. این کار، دیگه تبدیل به یک عادت شده بود و هیچ وقت نمیشد انجامش ندیم، به مولکول های ذهنم، دیکته شده بود که همیشه این کار رو انجام بدن و هیچ وقت، فراموش نکنن...بوی سوپ داغی که وسط سفره گذاشته شده بود، من رو به خوردنش تشویق میکرد و چشمک می زد. دستم رو با تموم نیرو به وسط سفره رسوندم، ظرفش رو برداشتم ومقابلم گذاشتم و آروم وبدون هیچ عجله ای، قاشق بزرگی که توش بود و برداشتم و سوپ برای خودم ریختم. خیلی خوشحال بودم، چون سوپ غذای مورد علاقه ی من بود و هیچ وقت نمیشد که توی خوردن، ازقلم بندازمش و نخورمش...!!همه غذاشون روتموم کرده بودن وداشتن ظرف هاشون روجمع وجورمیکردن اما من هنوزدرحال خوردن بودم.خوب باید چه کارمیکردم، سوپ رو به اندازه ی جونم دوست داشتم و هروقت که سوپ پخته میشد، به تنهایی نصفش رو میخوردم.سوپم رو سراسیمه تموم کردم تا اسم تنبل و شکمو رو توی خونه نگیرم. دوست هم نداشتم که وزنم بیشترازپنجاه و سه کیلو میشد، دراون صورت بود که لباس های تنگم، دیگه تنم نمیشدن و مجبوربودم که برم و یه سری لباس دیگه بخرم وبپوشم! چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی...سریع تموم کردم وظرف ها رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم. دهنم هنوز پربود. با اصرار و التماس، ازمامان خواستم که ظرف های کثیف رو من بشورم و خودمم خشکشون کنم و افراد بیگانه که همون نیما بودش، به قصد شستن ظرف ها و خشک کردن، توی آشپزخونه نیاد و جلوی دست و پام رو نگیره. هیچ وقت ادب نمیشد، هیچ وقت ادم نمیشد، حتما باید یه عکس العمل فیزیکی انجام میدادم تا فضولی و کارخرابی هاش پایان می یافت و تنهام میزاشت.همه مشغول تلویزیون نگاه کردن بودن و من، مشغول شستن ظرف ها، توی آشپزخونه بودم. ازاین کارخوشم میومد. یعنی یه جورایی عاشق شستن ظرف های کثیف بودم، به هیچکس، حتی مامانم اجازه این کار رو نمیدادم و وقتی که خوردن غذا تموم میشد، به سرعت بدون اینکه کسی ازجاش حرکتی به سمت آشپزخونه کنه، تموم ظرف ها و بشقابهای کثیف رو جمع میکردم و توی سینی میگذاشتم و به آشپزخونه می بردم، پیش بندی می بستم و بعد مشغول شستن ظرف ها و خشک کردنشون میشدم. توی اون موقعیت، بهترین حال رو داشتم، شستن ظرف ها به من انرژی تازه ای میداد، به همین دلیل، همیشه بدون اینکه کسی دخالت کنه، شستن ظرف ها روبرعهده میگیرم و... .شستن ظرف ها و خشک کردنشون تموم شده بود، روی سینک ظرف شویی که پرازآب بود رو تمیزکردم و به اتاقم برگشتم.روی تخت خوابم دراز کشیده بودم. Mp3 player توی گوشم بود وداشتم رمان " ترانه های نیمه شب " از " مریم جعفری " رو میخوندم. ازسبک نوشتاری این نویسنده خیلی خوشم امده بود ودوست داشتم تمام کتابهایی که نوشته رو بخونم اما بیشترشون پیدا نمیشد...اصلا قصد خریدن این کتاب رو نداشتم اما به اصراردل و حسم، مجبور به خریدنش شدم و وقتیکه فصل اول این رمان رو خوندم، دیوانه وارعاشقش شدم و اصلا به زمین نمیگذاشتمش! همون جا بودش که به حس خودم تبریک گفتم برروی کتاب، بوسه ای زدم.زمانی که شروع به خوندن کتاب کردم، ذوق زده و هیجان زده بودم چون میخواستم یه رمان دیگه ای ازنویسنده ی محبوبم بخونم. این نویسنده،الگوی من توی نوشتن هم به حساب میومد...« ازدورصدای خنده و گفتگوشنیدم.برای آنکه جلب توجه نکنم با عجله ازجا برخاستم و به راه افتادم.خوشبختانه جمعشان خانوادگی بود. درحال عبورشنیدم که یکی اززنها آهسته گفت :ـ ازاینا زیادند خواهر، تو نمیخواد غصه بخوری.زنی که مخاطبش بود گفت :ـ خیلی جوونه...دیگرنشنیدم مردها درجواب چه گفتند و بقیه چه شنیدند. پس ازدورشدن آنها ازسرعت گامهایم کاستم و دوباره همچون بخت برگشته های بی هدف به دیواردر پیاده رو تکیه کردم و جامه دانم را روی زمین مقابل پاهایم گذاردم واندیشیدم، خدایا کاش برای لحظه ای به حال خود باشم.نا امید و خسته باردیگربه ساعتم نگریستم. یازده شب بود. اندیشیدم، اگر روز بود بازهم وقت با این سرعت میگذشت؟ به خودم آمدم و فکر کردم ... ١ »داشتم وارد صفحه ی بعد میشدم که یاسی زنگ زد. عادت داشت قبل ازاینکه زنگ بزنه وصحبت کنیم، اول یک تک زنگ میزد و بعد، زنگ کامل، دیگه عادت یاسی به مغزم دیکته شده بود...داخل صفحه ی 20 رمان، تکه کاغذی گذاشتم و تلفن همراهم رو ازروی میزتحریرم برداشتم. منتظرزنگ یاسی بودم، اسمش یاس بود اما کلا توی مدرسه یاسی صداش میکردیم، یه دختربامزه و خوش اخلاق و خوش برخورد. همیشه یک لبخند از سرمهربونی روی لبهاش بود و می درخشید. توی دل همه ی بچه ها و معلم ها بود و بی نهایت جذاب بود و خواستنی...چشماش مشکی بود و ابروها و موهای بلندش خرمایی تیره، لبهاش نیمه بزرگ و خوش حالت و همیشه قرمز و مژه هاش، بلند و برجسته شده. همیشه قبل ازاینکه به مدرسه بیاد، یکمی آرایش میکرد،همه ی پسرهایی که توی راه مدرسه و بیرون مدرسه میدیدنش، آرزومیکردن که دوستش باشن و هم شونه ش راه برن اما یاسی به هیچ پسری اعتماد نداشت و همیشه ازاونها بد و بیراه میگفت، من با نظرات وعقایدی که ازکتاب های بعضی نویسنده ها نشئت گرفته بود و توی خونش رفته بود، موافق نبودم و هروقت بحثی دراین باره دربین دوستامون پیش میمومد، حرف هایی که اون میزد رو رد میکردم وبه صورت نیمه جدی ازپسرها و جنس مخالف، حمایت میکردم؛ اون حرف های من به یاسی برمیخورد، یه دخترنباید به اون حد ازپسرها بیزار باشه و ازشون بدشون بیاد...چشم آبی ازحرفهایی که میزدم، مرتباً حمایت میکرد.ستاره به سبب اینکه چشمان آبی رنگی داشت، لقب چشم آبی روگرفته بود. هیچکسی توی مدرسه، ستاره صداش نمیکرد، همه ی بچه ها "چشم آبی" صداش میکردن. رنگ سبزهم توی چشم های آبی رنگش به کاررفته بود. همه،آرزوی داشتن چشمان ستاره رو داشتن، هیچکس نبود که ازچشمهای ستاره حرف نزنه، حرف و توصیفات بچه ها با هم تفاوت داشت اما همه ی حرف ها به یک جمله ختم میشد، چشم های ستاره توی دنیا تکه و خوش رنگ و خوشگل...تلفن همراهم داشت زنگ میخورد، به دلیل اینکه روی حالت سکوت بودش، مدام روی میز، میرقصید و به این ور و اون ور می رفت.بدون هیچ درنگی ازروی میزبرداشتمش و جواب دادم...ـ سلام یاسی جون چطور مطوری !؟ـ به خوبی عسلک که نیستم، کبکت عسلی میخونه، چه خبره به سلامتی؟! خواستـ...ـ نه بابا، خواستگارکجا بود توی این وضعیت کمبود پسر...
رمان " ترانه های نیمه شب " اثر مریم جعفری، صفحه ی 20 . ـ اه اه اه... توهم همش اسم اونا و بیارا...!!ـ مگه چین، هم پسربد هست توی این دنیا هم پسرخوب، تو بدشانسی که همش بد به پستت میخوره یاسی جون جونیم...ـ به جای این عسل بازیات، بیا در خونه تونو بازکن بیام تو...ـ زنگ بزن، خوب یکی در بازمیکنه دیگه...ـ باشه...بعد ازاینکه تماس قطع شد، زنگ در به صدا درامد. نیما بدو بدو ازاتاقش خارج شد ورفت تا در رو بازکنه... صدای قدم های تندش دیگه برام آشنا شده بود و میشناختم صدای پاهاش رو، به کسی امون نمیداد که بره و دررو باز کنه، حتما باید خودش میرفت، دیگه عادت کرده بودیم که وقتی زنگ در به صدا درمیاد، به سمت آیفون نریم چون آق داداش، خودش به سرعت به سمت آیفون میدوید و گوشی آیفون رو میقاپید...نیما، در رو بازکرد و یاسی وارد خونه شد. وقتی یاسی رو دیدم، پریدم توی بغلش و توی آغوشش کشیدم و یه بوسه هم بهش تقدیم کردم. این کارهمیشگی ما بود، هروقت همدیگه رو میدیدم، هرجایی بود، همدیگه رو به آغوش میکشیدیم وبوس میکردیم...
بلدرچین
15th January 2012, 12:59 AM
فصل سیزدهم.
.چشمانم ناخودآگاه به دو نفرافتاد که روی صندلی آن سوی ما نشسته بودن. یه پسر و دخترجوونی بودن که به ظاهردوست میومدن، قیافه ی پسره، خیلی برام آشنا بود، انگارکه قبلا دیده بودمش و میشناختمش، یه احساس نزدیکی به اون داشتم، بی درنگ دستم رو ازدست یاسی بیرون کشیدم و ازروی صندلی بلند شدم و به سمت اون دو نفررفتم.دستشون رو توی دست همدیگه قفل کرده بودن و هرلحظه برشدت فشار،می افزودن. وقتی چند گام به سمت صندلیشون برداشتم، ایستادم و کمی براندازشون کردم،آهان، درسته خودش بود،همون پسری که ادعا میکرد دوستم داره وعاشقم شده،بغضم گرفته بود. یاس، ازروی صندلی بلند شد و امد کنارم ایستاد، دستم رو دوباره توی دستش قفل کردش، ازاین کارش خیلی خوشم میومد، نشونه این بود که دوستم داره البته درحکم یه دوست...جلو رفتم، یاسی هم همقدم من میومد، وقتی بهش رسیدم، با دقت بیشتری نظاره اش کردم تا شاید اشتباه دیده باشم و تاری دیده گانم که بعضی اوقات رنج و عذابم میداد، دوباره عود کرده باشد و باعث اشتباه دیدنم شده باشد...با کنجکاوی بیشتری، صورت ان پسر رو براندازکردم، وقتی منو دید، صورتش رو پایین انداخت و زیرلبهاش، یه چیزایی گفت که شنیده نمیشد. دیگه اطمینان یافته بودم که حدسم درست بوده و اون پسرهمون کسی بود که میگفت دوستت دارم و میخوامت و...، زبونم تاب نیاورد و با خشمی حاصل ازدروغ که همیشه ازاون تنفرداشتم، گفتم :ـ آفرین، همیشه میگفتن پسرا وفادارن و اگه یه قولی بدن پاش تا دم مرگ میمونن، اما دقیقا برعکس گفتن، به من ابرازعشق میکردی و همش میگفتی دوستت دارم این بود دوست داشتنت...!؟واقعا برات متأسفم نمـ...دختری که کنارش نشسته بود، شروع کرد به دفاع کردن ازاون...ـ اگه یه باردیگه توهینی کنی، همچین میکوبم توی دهنت که پرخون شه ها...بی درنگ و معطلی گفتم :ـ زرشک...خود احمقش مگه زبون نداره یا اینکه ازخجالت زبونش رو موش خورده که توی فریب خورده داری ازش دفاع میکنی؟! بدبخت خودتم فریبشو خوردی، دیروز با من بوده، امروز با تو، فردا هم با یکی دیگه... توی اینو نمیشناسی که چه مارمولکیه...تا امدم پرونده ی سیاهش رو بریزم رو داریه، خودش شروع به حرف زدن کرد و مشغول دغاع کردن ازخودش شد...حرفهایی که زده بودم، به دهانش خوش نیومده بود وعین تازیانه، محکم به رگهای اعصایش خورده بود که اونجوری وبدون تأمل و فکر، حرف میزد. اصلا فکرنمیکرد، کلمات نامرتب و جمله های برهم ریخته که ازجلوی پرده ی چشمانش میگذشت رو بی درنگ به زبون میورد و میگفت...ـ دخترخانم من اصلا شمارو نمشناسم، چطوروانمود میکنید که با شما بودم و گشتم با تو!! برو مزاحممون نشو...با خنده ای که روی لبهام بود، گفتم :ـ تو اول برو حرف زدن یاد بگیر، جمله هات همش به هم ریخته س ...این بگو مگو برای مدت زیادی به طول انجامید و آخرسر هم به دعوایی دیدنی تبدیل شد. پسرکی که باعث و بانی این دعوای دیدنی بود، رو صندلی نشسته بود ومشغول دیدن دعوایمان بود، درست عین اینکه امده بود سینما و مشغول تماشای فیلمی بامزه و کمدی بود...کتک کاری شدیدی میکردیم. هردومون مقنعه و روس ری هم رو کشیده بودیم و به گوشه ای پرتاب شده بود، موهامون توی هوا و جلوی همه انظارعمومی، روهوا بود و میگشت، موهای هم رو میکشیدیم و مانتوهای هم رو میکشیدیم و درآخرهم یاسیمن رو به گوشه ای کشوند وگرنه این دعوا، معلوم نبود تا کی ادامه داشت،خیلی دوست داشتم با پاشنه ی کفشم یه دونه محکم میکوبیدم توی صورت هردوتاشون تا اثرش برای همیشه رو صورتشون میموند و این لحظه و این روز، توی ذهنشون هک میشد...
***
ازپارک خارج شده بودیم وتوی راه خونه هامون بودیم،دیگه مسافت کمی مونده بودش تا برسیم.اثرات لگدها روی مانتووشلوارم خودنمایی میکرد، شیرآبخوری توی پارک بود اما به دلیلی که حتی خودمم نمیدونم، به سمتش نرفتیم و به سرعت وخیلی سراسیمه ازپارک خارج شدیم. اون دخترکی که کناراون عوضی نشسته بود هم پس ازرفتن و دورشدن ما رفت و پشت سرشم ندید، نمیدونم دلیل اینکارش چی بود، نمیدونم...!به اصرار یاسی، اول به خونشون رفتیم تا لباس های درغبارگرفتار شده وکثیف شده مو تمیزکنیم وازبند وگیرکثیفی و گرد وغباربرهانیم بد با ظاهری تمیزترازقبل به خونه مون برم،نمیدونستم اگه منوبا این وضع کثیف ولگد خورده میدیدن،چه چیزهایی میگفتن وچه فکرهای عجیبی درباره م میکردن و اون موقع بود که سیم جین ها شروع میشد، منم که طاقت سیم جین هاشون رو نداشتم...گرد وغبارهای نشسته روی لباسهام رو پاک کرده بودم و توی چندقدمی خونه مون بودم.کم کم داشتم همون حسی که یاسی نسبت به تموم پسرها داشت رو پیدا میکردم، نفرت و تنفرازپسرها، چیزخیلی بدی بودش، تنفرازموجوداتی که قراربود درآینده باهاشون زیریه سقف بری و باهاشون زندگی کنی، اصلا کی تحمل غر غراشون رو داشت؟! کی دوست داشت عاشق بشه، کی دوست داشت... ؟!مدام این سوالهای مسخره رو توی ذهنم تحلیل و بررسی میکردم، این سوال شده بود دغدغه ی اون لحظه ی من...
***
چندین روزعین برق و باد گذشت و من بازهم درتبرد فرناز، ناکام موندم. هیچ وقت سابقه نداشتش که این قدرکم رو باشم که نتونم سر عشق نیما رو به زبون بیارم،واقعا مونده بودم که چه کارباید بکنم. تا به حال این قدرازگفت و شنود درباره ی عشق، خجالت نکشیده بودم امااین دفعه نمیدونم چه عاملی درمن حادث شده بود که خجالتی وکم رو بشم اونم به قدری که زبونم بند بیاد ونتونم حتی حرفی رو به زبونم بیارم...!؟حیران و سرگردان و البته کم رو و خجالتی داشتم توی خیابون های این شهردرندشت، قدم میزدم. تازه ازمدرسه تعطیل شده بودیم، یاسی با فرناز و ستاره، رفته بودن سینما تا فیلم جدید" اصغرفرهادی" رو ببین، خیلی خوشحال بودن. بلافاصله بعد ازاینکه زنگ مدرسه خورد، کوله پشتی شون رو برداشتن و به سمت سینما فرهنگ که توی زرگنده بود، رفتن...به من هم پیشنهاد دادن که باهاشون همراه شم اما به خودم گفتم بهتره کسی جزخودم و فرنازازاین قضیه باخبرنشه تا بعداً وسیله ی خنده و تمسخردوستان توی مدرسه نشیم که همه با انگشت های کج و ماوجشون ما رو به هم نشون بدن و بگن این همونی که عاشق شده و...، پس تصمیم گرفتم که نرم و بزارم که اونا خودشون برن و شادی کنن والبته جای من روهم خالی کنن.ستاره توی خبرپراکنی وخبرچینی استادی بی مثال بود، فقط کافی بود کنجکاوی کنه و سرازکاری یکی دربیاره یا یه چیزی رو بفهمه، اونوقت بود که عالم و ادم ازاون چیزبا خبر میشدن، بدترین خصوصیتی که ستاره داشت همین بود، مهربونی و شاد بودن توی خونش رفته بود اما با این صفت خبرچینی که داشت، اون مهربونی و شاد بودن هم کدر و کدرترمیشدن...
بلدرچین
15th January 2012, 01:00 AM
فصل چهارده.
.شب بود. شام خورده بودم وروی تختخوابم،مشغول استراحت بودکه یهو زنگ خونه به صدا درامد.برای یک لحظه، ازروی خطدلم گذشت که کسی که پشت در هست و مشغول زنگ زدنه، یاسیه؟!ازروی تخت بلند شدم و ازاتاق، بیرون زدم. طبق معمول همیشه، نیما بدون اینکه به کسی امان بده، رفت و اف اف رو برداشت.صدای شیرین زبونی و نازک یاسی، ازپشت آیفون شنیده میشد.به زور، ایفون رو که توی دست نیما گره خورده بود و هرلحظه به فشارش بیشترمیشد، بیرون کشیدم و سلامی پرانرژی دادم. ثانیه ای طول نکشید که جواب سلاممو شنیدم.ـ عسل بلا، در و باز کن دیگه...بی درنگ دکمه ی اف اف رو فشردم و درباز شد و یاسی به داخل وارد شد. شور و اشتیاقی عجیب توی دل و جونم، قول میزد. خنده،روی لبهام میدرخشید و یک لحظه، پاک نمیشد.مثل همیشه، کنجکاویه شدیدا غریبی داشتم تا بدونم که امروزکه رفتن وفیلم جدید "اصغرفرهادی"رو دیدن، چطوری بود و چه اتفاقاتی گذشت، یاسی امده بود تا اینها رو به من بگه، فاصله های خونه مون فقط چند تا کوچه بود و ما، به رغم اینکه هرروزهمدیگررو توی مدرسه میدیدم،گه گداری هم به خونه های هم سرمیزدیم و باهم درباره ی اتفاقاتی که افتاده و ماجراهایی که پیش اورده بودیم، حرف میزدیم و ازهم مشورت میگرفتیم....با هم توی اتاق، روی تختخواب نشسته بودیم ومشغول حرف زدن بودیم.دراتاق، بسته نشده بود لای در بازبود. گاه به گاهی، سایه ی بلندی توی اتاق می افتاد، درست عین این بود که کسی پشت درایستاده باشه و مشغول استراق سمع باشه، حسم میگفت که این سایه متعلق به نیما هستش،چون همیشه موهای ژولیده پولیده ی نامرتبی داشت که هیچ وقت شانه نخورده باشن وهمین جوربرهم ریخته کنارهم قرارگرفته باشن...ـ عسل جونم میخوام عین خودت که یه ماجرا رو ازسیرتا پیازوبا دقت تعریف میکنی، برات تعریف کنم که چه اتفاقاتی امروزبرامون افتاد..من هم با دقت و بدون حواس پرتی به چشمان یاس که درخششی خاصی داشت خیره شدم و مشغول گوش دادن شدم. یاسی اول صداش رو صاف کرد و بعد ازاینکه صورت من رو بوسید، شروع به تعریف کردن کرد...« بعد ازاینکه ازت جدا شدیم، به سمت ایستگاه اتوبوس که اون طرف ساختمون مدرسه بودرفتیم. دوییدیم تا سوارهمون اتوبوسی که جلوی ایستگاه وایستاده بود رو سوارشیم اما تا اینکه امدیم سواربشیم، رفت...!به ناچاروایسادیم تا یه اتوبوس دیگه بیاد، پنج دقیقه گذشت اما اتوبوس نیومد. فرناز گفتش که بیا پیاده بریم اما من و ستاره قبول نکردیم. خوب چیکارمیکردیم؟!خسته بودیم دیگه، بی توجه به حرفی که فرناززده بود،منتظروایسادیم که اتوبوس بیاد، این جا بود که چهارتا پسرهم امدن و کنارمون، توی ایسگاه وایسادن....یکی ازپسرها که نسبتا چاق اندام بود مدام به من نگاه میکرد ومن رو اززیرنظرمیگذروند. متوجه این حرکتش شده بودم، چشمای خیلی قشنگی داشت، بزرگ بزرگ، قهوه ای روشن که کمی هم رنگ مشکی توش قاطی شده بود و سقف سرش با دو رنگ قهوه ای و مشکی، پوشونده شده بود. کیف قهوه ای رنگ رمزداری هم توی دستاش بود که گاه گداری تکونش میداد وکیف، به این طرف واون طرف حرکتی میکرد...موهای سرش شونه ای نخورده بود، تی شرت سبزرنگی پوشیده بود که مارک giordano سمت چپ سینه ش هک شده بود و شلوارلی آبی تیره، پوشیده بود که خیلی خوش رنگ بود. وقتی اون نگاه میکرد، من هم بهش نگاه میکردم، دروغ نمیگم ولی با اون هیکل تپلی که داشت، واقعا خوشگل بود. توی دلم همش دعا میکردم که ای کاش میشد با هم دوست میشدیم و باهم هم قدم، به این طرف و اون طرف می رفتیم. ازظاهرش هویدا بود که ذوق هنری داره این رو...عصبانی شده بودم، حرف یاسی رو قطع کردم و گفتم :ـ چقدر ازاون پسره تعریف میکنی، بسه دیگه...بی درنگ گفت :ـ باشه، ولی آخه، ولی آخه خیلی خوشگل بود به دلم نشسته بود شدید عسلی...!!و به تعریف کردن ادامه داد...یه پسری کنار اون پسرک چاق اندام وایساده بود و همش شیطنت میکرد. پاورچین پاورچین خودش رو به ما نزدیک میکرد، فری هم که طبق معمول داشت با ستاره حرف میزد، من موندم این فرنازاین قدرکه حرف میزنه و فکش رو تکون تکون میده، خسته نمیشه؟! من که یکمی...گفتم:ـ یاسی میزنمتا... ازخودت نگو و تعریف نکن...و ادامه داد...یکمی دیگه مونده بود که بهمون برسه، فرناز دیده بودتش، ساکت موند و هیچی نگفت. اون پسر که داشت بهمون نزدیک میشد، یه کلاه شاپوی بنفش داشت با پیراهنی که دکمه هاش بازبودن، امد و کنار فرنازوایساد! بدم که طبق معمول همیشه، وقتی یه پسری یه دختری رو میبینه دوست داره بهش شماره بده و این قضایا...یه تیکه کاغذ ازتوی جیبش درآورد و گذاشت توی دست فرناز! فرناز اول فکر کرد که یه حشره ای که دستش رو نیش زده، ترسیده بود و ازجاش پرید. رشته ی افکارش پاره شد، وقتی فهمید که کاراون پسرس، ازکوره در رفت. میخواست اون پسر رو بزنه که من نذاشتم این کار رو بکنه، فری که خیلی جو گیره و متعصب دیگه! اون پسر چاق ِ هم امده بود و کنارم وایساده بود ، ساعت رو ازم پرسید، منم جواب دادم! ازم گوشی موبایل خواست که به یه جایی زنگ بزنه، وقتی داشت باهام حرف میزد یه حس آرامش عجیبی داشتم که تا به حال نداشتمش! گوشیمو ازتوی جیبم دراوردم و بهش دادم، با انگشتایی که ناخن توش پیدا نبود داشت شماره ی مورد نظرشو میگرفت، آروم آروم، منم شش دنگ حواسم رو جمع کرده بودم که ببینم چه شماره ای رو داره میگیره، ممکن بود که شماره ی خودش رو به طورغیرمستقیم داشت بهم میگفت، منم با دقت داشتم نگاه میکردم!ناخن های دستش جویده شده بود و تا مرز گوشت خورده شده بود! معلوم بود که استرس خیلی شدیدی داره که ناخن هاش اینجوریه! فرناز و ستاره وقتی فهمیدن که من گوشیم رو به اون پسردادم، کلی ازدستم شاکی و ناراحت شدن و بهم چپ چپ نگاه کردن، منم که متنفرازچپ چپ نگاه کردن، با یه جمله ی " دوستت دارم" چفت دهنشون و چشمای ورقلنبیده شون رو بستم، اون پسره انگار داشت برای کسی پیامک میداد، بعد ازچند دقیقه که با گوشیم کارکرد، گوشی رو به سمتم درازکرد،من هم گرفتم اما گوشی خیس بود انگارعرق دستش بود که روی گوشی پاشیده بود...یه اتوبوسی ازاون دور دورا معلوم بود. اون پسر چاق به اون پسری که کلاه شاپو داشت گفت :ـ رضا رضا، اتوبوس بالاخره امد...بالاخره اسمش رو فهمیدم، اسمش امیر بود. چه اسم پرمصمای! وای عسلی من عاشق کساییم که اسسمشون امیر ِ و تپلن...!!چشمام از حدقه داشت بیرون میزد، باورم نمیشد این یاس همون یاس قبلی بود؟ همون یاسی که ازپسرها بدش میومد و ازشون متنفربود؟! یاس یه چرخش سه هزار درجه ای پیدا کرده بود نسبت به پسرها! خیلی دوست داشتم این امیر رو ببینم! میخواستم ببینم که این امیر کیه که این جوری دل یاس رو برده و عاشق خودش کرده! از یاس پرسیدم که ازش شماره گرفتی بالاخره یا نه...!؟!یاس گفت :ـ نه ! یعنی خودش نداد، خیلی دوست داشتم که شماره ش رو داشته باشم اما نمیدونم چرا بهم نداد، احتمالا شماره م رو برداشته ، شایدم... اصلا نمیدونم عسلی...گفتم :ـ خیلی دوست دارم این امیری که میگی و این قدرازش تعریف میکنی رو ببینم، میخوام ببینم این امیر کی هست که دل یاس، دوست خودم رو با این طرز و شدت برده...دقیقا چند دقیقه بعد ازاینکه حرفم تموم شد، گوشی یاس به طورشگفت آوری زنگ خورد، تا به حال اون زنگ رو نشینیده بودم، به همین علت، خیلی شگفت زده شده بودم و متعجب...شماره یک غریبه توی صفحه ی گوشی یاس نقش بسته بود، شماره ای که برای یاس ناشناخته بود. جواب داد...یک نفری بود که حرف نمیزد، گوشی رو همین جوربی علت نگه داشته بود و حرف نمیزد. عصبانیت توی چشمان یاس می درخشید، تنها کاری که توی اون میشد انجام بدم این بود که یاس رو ازاین حال و روزی که داشت دربیارم و آرومش کنم اما اصلا این کار رو بلد نبودم، قبلا روی نیما این کار رو انجام داده بودم اما تا به حال روی یک دختر عمل نکرده بودم، نمیدونستم باید چه جوری یاس رو آروم می کردم. ازعصبانیتی که توش کمی هم غرور مخلوط شده بود و من بی اطلاع بودم ازاینکه چرا یاس این وضع و اوضاع رو پیدا کرده و من به عنوان یک دوست چه کار میتونستم انجام بدم تا آروم بشه...!!توی همین زمان بود که نیما بازهم بی اجازه در اتاق رو بازکرد و امد توی اتاق، توی دلم گفتم :« پینوکیو بعد از30 قسمت ادم شد اما این نیما بعد 3000 بارگفتن، ادم نشد...!! »یاس با دیدن نیما، رنگ عوض کرد. حالش چندین ده درجه عوض شد و خوب و خوب ترشد. نمیدونستم این چه اکسیری که وقتی نمیا رو میبینه، توی هرحال و اوضاعی هم که باشه، یه لبخند خیلی شیرین روی لب هاش نقش می بنده و توی گرمای وجودش، می درخشید...نیما بدون اینکه به من توجهی کنه، امد و کنار یاس نشست و یاس بدونه اینکه حرفی بزنه، برای نیما روی تختخواب ِ من، جا بازکرد...توی دلم گفتم بهتره برای اینکه فضا رو ازمردگی وجود دربیارم بازهم شیطنتی کنم و یه شوخی ایی بکنم، روی کردم به نیما و گفتم...« اگه میخواید و دوست دارید من بلند شم ازاتاق برم تا شما دوتا گنجشک ِ فنچ که یه ذره هم خوشگل موشگل هستید، راحت باشید..!! »یاس امد تا جوابی بده اما نیما حرفش رو قطع کرد و بی درنگ گفت :« ... آره آبجی اگه بری ازاتاق بیرون، من راحت میتونم با یاس خانم حرف بزنم...؟! »با صدایی که کمی توش غرور هم بود به نیما گفتم :ـ خیلی پر رویی که این حرف رو زدی، بی اجازه امدی توی اتاق من، حالا پررویی هم میکنی؟!با یاس بلند میشیم دو تا چپ بت میزنیما...یاس درحالی که داشت من رو نگاه میکرد گفت :ـ اوا عسلی این چه حرفیه؟! من هیچ وقت آقا نیما رو نمیزنم ازمن مایه نزار...داشتم شاخ درمیوردم. یاس هیچ وقت این حرف رو نمیزد و هیچ وقت ازنیما دفاع نکرده بود اونوقت الان داره ازنیما دفاع میکنه...!!توی اون لحظه هیچ صدایی ازمحیط پیرامونم نمیشنیدم، چشمانم بسته بود و داشتم دردریای بی کران افکارم، با یک قایق که ساخته ی فکرو تخیلم بود، پارو میزدم و به مقصدی که ازآن اطلاعی نداشتم میرفتم، دریای خروشانی بود و قایق درهرثانیه به این سو و آن سو می رفت و من به زور درحال کنترل ان بودم، چیزی قلمرو ذهنم را متشنج کرده بود، سوالی که نمیدانستم جوابش چیه؟! خیلی منو آزارمیداد..با یه بیشگونی که ازلپم گرفته شد ازاون حال و اوضاع بیرون امدم، این بیشگون گرفتن درست عین اون بود که توی وقت خواب که آدم ازهمه چیز رها و عین یه پرسبک ِ، یهو یه سطل آب سرد روش بریزن و آدم ازخواب بپره، حتی تصورکردنش هم دیوانه کننده س و وحشت آور...اون بیشگون که من رو ازاون حال درآورد کاریک نفرمیتونست باشه، یاسی،یاسی علاقه ی شدید به لپ کشیدن داشت.به هرکسی که می رسید قبل ازاینکه دهنش رو برای سلام کردن بازکنه، لپش رو میکشید و بعد بغلش میکرد.تقریبا این حرکت یاسی برای همه ی مدرسه و محله و بچه ها عادی شده بود و همه ازاین کاریاسی خبرداشتن. بدون شک اسم یاسی خیلی قشنگیه و آدم رو به حال و هوای بهارمیبره، توی دنیا، پرچم داراسم هایی که دوست داشتم، توسط همین اسم یاس حمل میشد...
بلدرچین
15th January 2012, 01:01 AM
فصل پانزدهم.
.وقتی که چشم های بسته ام رو بازکردم، روی تخت خوابم افتاده بودم و یاس و نیما و مامانم بالای سرم ایستاده بودن و داشتن با اون چشم های ورقلنبیده شون من رو نگاه میکردن. هیچی یادم نمیومد، نمیدونستم چم شده که بی حال روی تختخوابم افتادم. نیما به شدت داشت گریه میکرد ویاس ومامان با حالی غم بار داشتن دست وپاهای من رو میشستن.دست وپاهام خیس شده بودن، چشم هام سیاهی میرفتن، نمیتونستم چرا وقتی چشم هام رو تکون میدم وبه طرفی میچرخونمشون، دردی عجیب تمام بدنم رو فرامیگرفتن و قدرت تفکر ازم گرفته شده بود، به هیچ چیزی نمیتونستم فکرکنم. چرخوندن چشم های که قبلا یکی ازتفریحاتم بود، حالا تبدیل شده بود به آزارنده ترین کار، با هریک چرخوندن چشم، دردی که نمیدونستم ناشی ازچه چیزی میتونه باشه.چشم هام رو بستم...صدای هق هق گریه های نیما، تموم فضای اتاق رو پرکرده بود. صدای آزارنده ای بود،هیچ وقت طاقت نداشتم صدای گریه های نیما که برادرم بود رو بشنوم اما توی اون وضع وحال، توانایی هیچ کاری رونداشتم و دستام کاملا سست شده بود وتوانایی تکان دادن دستمم نداشتم...فکرمیکردم که خوابم و دارم توی رویاهایی که هرازگاهی به سراغم میان، سیرمیکنم اما انگارکه واقعی بود. داشتم به چشمای زیبای یاس نگاه میکردم و به موسیقی غم آورگریه های نیما گوش میکردم که یهو چشمام سیاهی رفتن و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم و حس نکردم...وقتی چشمامو بازکردم، روی یه تخت توی یه اتاقی خوابیده بودم و مامان و بابا و یاس و نیما، گرداگرد تختم ایستاده بودم و هرکدوم به گوشه ای خیره شده بودن، وقتی دیدن چشمام رو بازکردم، یه خنده ی تلخ روی لبهای هرکدومشون نقش بست، خنده ای که فقط خودا میدونست چه معنی و مفهومی میتونست داشته باشه که من ازاون بی اطلاع بودم و هیچ چیزی نمیدونستم...بدنم اصلا جون نداشت، به زورمیتونستم دست یا سرم رو تکون بدم. بدنم سنگین شده بود. چشمام درد گرفته بود، به زور لب هام رو تکون دادم و گفتم :ـ مامان، من کجام...!!صدام به قدری گرفته بود که اصلا شنیده نمیشد وبه گوش هیچ کسی نمیرسید.مامان تا امد جواب سوالم رو بگه، بغضی که توی گلوش بود ترکید و گریان ازاتاق خارج شد، دومین کسی که گریان ازاتاق خارج شد، نیما بود که ناراحت، گوشه ی اتاق کزکرده بود و هیچ حرفی نمیزد. یاس بود که بهم گفت که من کجام!من توی بیمارستان بودم به دلیلی که اصلا نمیدونستم.دلم خیلی گرفته بود، نمیدونستم بایدچه کاری انجام بدم تا ازاین حال و اوضاع دربیام، دلم هزاران هزار راه میرفت، زیرلبم دعا میکردم که چیزیم نباشه و به خانه برگردم، هیچ وقت دوست نداشتم حتی یک لحظه توی بیمارستان باشم و بمونم چون اصلا ازبوی الکلی که توی هوا و توی راه رو های بیمارستان پیچیده بود اصلا خوشم نمیومد و اون موقع بود که حالت تهوع، عرش دلم رو به لرزه درمیاورد و من ازاین موضوع و حتی فکرکردن دربارش، ناراحت میشدم و دلم میگرفت...!همه ساکت بودند که دکتر وارد اتاق شد. گوشی ش رو دور گردنش انداخته بود و شلنگش رو توی جیبش گذاشته بود، امد و کنارمن ایستاد. دستم رو گرفت و به ساعتش نگاه کرد، من هم به دکترخیره شده بودم، یک لحظه ازدکتر چشم برنمیداشتم، اون متوجه این نگاه من شده بود. داشتم به لباسش نگاه میکردم که یهو چشمم به اسمش افتاد، " دکتر سهیل شریفی " ، توی دلم گفتم چه اسم قشنگی!توی انگشتش حلقه ای نداشت و این گواه ازاون بود که ازدواج نکرده و هنوزمجرد ِ !!بعد ازچند دقیقه، نگاهش رو ازروی ساعتش برداشت و مستقیم به چشمام که ازفرط خستگی و بی حالی گاه بسته بود و گاه به سختی باز، نگاه کرد و لبخند زد. مامان و بابا، کاملا به صورت اتفاقی، هم زمان ازدکتر شریفی پرسیدن که نتیجه چی شد؟!دکتر گفت :ـ یه سرم دیگه باید بزاریم، وقتی تموم شد میتونین ببرینش، یه فشارعصبی که میتونه حاصل از کارزیاد باشه بهش وارد شده و باعث شده که یهو بیهوش بشه.بعد رو به پرستاری که اون گوشه ی اتاق ایستاده بود و مشغول نظاره ی ما بود، کرد و بهش گفت که یه سرم دیگه باید برای من بزاره و بعد ازاتاق خارج شد...قطرات اشک نیما، کم کم داشت بند میومد و این دفعه، همه یه لبخند شیرین و خوشگل، روی لبهاشون جوونه زد و فهمیدن که مشکل زیاد مهمی ندارم و این فشارعصبی هم مطمئنن باید برای اون شب کاری هایی که تا پاسی ازصبح میشستم و داستان مینوشتم، بود...دو سه ساعت توی بیمارستان، روی تخت خوابیده بودم تا اینکه دکترشریفی امد و گفت :ـ خوب خانم نویسنده، حالا میتونید برید خونتون و دوباره شخصیت های تازه با سلایق مختلف به وجود بیارید و رشد و نمو ش بدید...داشتم ازتعجب شاخ درمی اوردم، نمیدونستم آقای دکتر ازکجا میدونه که من مینویسم، اولین کسی که به ذهنم رسید، یاسی بود که جلوی در اتاق بدون حرکت ایستاده بودوهیچ تکانی به خودش نمیداد وبا چشمهای ورقلنبیده ش داشت من روکه روی تخت درازکشیده بودم، براندازمیکرد.چشمان هامون عمود برهم بود، به مردمک های همدیگه چشم دوخته بودیم و هیچ کدوممون دوست نداشت که چشم هاش رو به سمت دیگری بچرخونه!!ازشخصیت یاس خیلی خوشم میومد.دخترخیلی خوب وپاکی بودش،گاه به گاه باعصبانیت خودش نشون میداد که ازقدرت زیادی برخوردار که میتونه توی زندگی بهش کمک کنه و نقشه هاش رو پیش ببره...یاسی یک قدرت دیگه ای هم داشت که سلاح اولیه ش بود، جیغ زدن، دختر جیغ جیغویی نبود اما وقتی که خیلی عصبانی میشد، ناچارا با جیغ زدن نشون میداد که عصبانی شده و داره حرص میخوره! عاشق این صدای جیغش بودم که ازاعماق وجودش سرچشمه میگرفت، توی مدرسه چندین بارصدای جیغ زدنش امد اما نفهمیدم برای چی و چرا؟!با اشاره ای که به طرف یاس کردم، به او گفتم که بیاید و کنارتختم بیاستد. با قدم های آرام و دخترانه که با کمی حس نازک نارنجی بودن همراه بود،به سمت تخت من امد. توی مدرسه،یاس به زیبا قدم برداشتن وشاعرانه قدم گذاشتن روی آسفالت سرد خیابان، شهره ی شهربود. خیلی ها آرزو میکردند که یکمی عین یاس راه برن و قدم بردارن اما این آرزوشون هیچ وقت حتی ذره ای تحقق نیافت و نتونستن ذره ای به یاس شبیه بشن و یاس هم چنان بی همتا به زندگی خودش ادامه داد...
***
حدودا دو روز، بدون حرکت، توی رختخوابم استراحت کردم تا حالم خوب بشه،توی این دو روزکه ازکسالت من میگذشت، مادرم بالاسرم به تیمارمن می پرداخت.تنها کسی که میتونست به من دراین فصل اززندگیم کمک کنه همین مادرم بود.کسی که درتموم فصول داستان زندگیم، یک قهرمان بی چون وچرا بودش وهمیشه به من درشناخت بیشتروبهترزندگی کمک کرده بود وحالا هم درفصل بیماری که به تازگی درحال نوشتن و اتفاق افتادن بود، مشغول کمک به من بود...این دو روزجزء بدترین روزهای زندگی من بود. هیچ کاری برای انجام نداشتم جزاین که به ساعت دیواری خیره بشم و به گذرثانیه ها و تیک تا ک های بی مورد که دیگه برام کاملا تکراری شده بودن وبه گوشم آشنا بودند، نگاه کنم.زمان کند شده بود، عقربه ها که یک زمانی به سرعت باد و نورحرکت میکردن، حالا به کند ترین حالت خودشون درحال حرکت بودند. خسته شده بودم، حتی اجازه نداشتم ازجایی که دیگه تکراری بود، حرکتی کنم، وای خدای من!آقای دکتردستورداده بود که این مریض حتی نباید ازجاش تکون بخوره وفقط استراحت کامل داشته باشه تا اینکه حالش خوب بشه...توی این مدت، تا می تونستد به من کمپوت دادن تا خوب بشم، هیچ چیزی برام مزه ای نداشت، نه زندگی، نه غذا و نه کمپوت ها...!!همه چی دربی مزه گی کامل بودند و من مجبوربه تحمل بی مورد اون...تقریبا حالم خوب شده بود البته با کمی کاهش وزن که ازتمامی زاویه ها این اتفاق قابل مشاهده بود. نمیدونستم وقتی برم مدرسه و دوستانی که دلم براشون یک ذره ی ممکن شده بود، من رو دراین حالت ببینند، چه فکرهایی درباره م کنن...!!اصولا ادم خوش هیکلی بودم، این اولین سخنی بود که ازدهان همه اعضای فامیل درمیومد، ولی پس ازاون اتفاقات جوربا جوری که برام افتاده بود ورنجورم کرده بود،تقریبا نصف زیبایی وخوش هیکلی م روگرفته بود.ازتمامی زاویه ها،ذره ازبدنم غیب شده بود این به وضوح قابل دیدن بود...
***
وارد مدرسه شدم.همه ی چشم ها دریک ثانیه به سمت و سوی من کشیده شد،هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم جراینکه به راهم ادامه بدم. چندقدم بیشترنرفته بودم که یاس و فرناز، دو دست فراموش نشدنی و وفادار،به استقبالم امدن، لبخندی ازسرشوق وذوق رو لبهام که خیلی وقت بود رنگ وبوی شادی روندیده بودن،شکوفه زد.خوشحال بودم چون دوباره بعد ازچند روزبه مدرسه و درس برگشته بودم و میتونستم دوباره دوستام رو توی صفحه ی زلال چشمانم ببینم... وقتی به من رسیدن، درآغوشم گرفتن و سخت فشردن. کم کم داشت ازاین استقبال شیرین که مزه ی شیرینی اون تا مدتها بعد هم زیرزبانم میموند، بدم میومد؛ بدنم دردگرفته بود. بعد ازاینکه فرنازازآغوش گرفتنم رها شد، یاس بود که این کارفرنازرو تکرارکرد. یهوبهم چسبید و با درجه بیشتری فشارم داد، این کارشون مثل این بود که سالهای مدیدی میشد که من رو ندیده بودن و سخت دلتنگم شده بودند، کم کم داشتم ازحرکات عجیبشون به نتایج بدی میرسیدم، یعنی چی این کارها و حرکاتشون؟! یعنی اینکه اون ها ازچیزی خبردارن که من ندارم؟!سوال های زیادی سرتا سرذهنم رو فرا گرفته بود و قصد رها کردنم رو نداشت!! کم کم داشتم میترسیدم...فرنازگفت :ـ کجایی دختر!؟ یعنی میخواستی بدون خداحافظی ازما بمیری و تنهامون بزاری؟!ازاین حرف فرناز ناراحت شده بودم، لبخندی تلخ سراسرلبم رو پوشوند، لبخندی تلخی که ازتمامی جهات قابل مشاهده بود... گفتم :ـ اصلا قصدم مردن نبود، عزرائیل امد پیشم، دیدمش ترسیدم، میخواست بیاد جون توی قندنمک رو بگیره عزوالتماس کردم بهش که نیاد به خاطرهمین ازهوش رفتم...یاس به میون حرفم پرید و گفت:ـ خوب دیگه بسه، الاناس که میخواد دعوا و جدایی و قهربشه ها قندعسلی تو بس کن...
***
توی کلاس بودم. شوروذوق وبلوایی خاص که فقط مخصوص کلاس ما بود، برپا بود.همه درحال صحبت کردن باهم بودند،کلاس خیلی شلوغ پلوغی بودیم وهمه اعضای دبیرستان ازدست این کلاس ودانش آموزهایش، آسی... !!کلاس ما درصدرو پرچم دارکلاس های شلوغ دنیا بود،هرروزه صدای جیغ وفریاد و سر وصدایی که ازمدرسه بیرون میرفت، متعلق به کلاس درس ما بود...اون روز،روزخاصی بود.یه روزبه خصوص که فقط توی یک سال اتفاق میوفتاد وهمه منتظراون روزبودن، روزتولد یاس...تموم کلاس پراززرق و برق بود، نوارهای رنگارنگ وقشنگ سرتاسرکلاس روپوشونده بود وبه کلاس،رنگ وبوی خاصی داده بود که فقط توی اون روزقابل مشاهده بود.ششم دی ماه روزتولد یاس بود،همه جا بوی عطریاس پیچیده بود وفضا رومعطرکرده بود، همه ی بچه ها درانتظاراین روزبودن،این جشن تولد با تمامی جشن تولد ها متفاوت بود و طرح ریزی و نقشه کشی برنامه های این جشن تولد، کاردست من و فرناز و مهرسا بود...هنوزخبری ازیاس توی کلاس نبود،این بدان معنی بودکه هنوزبه کلاس نیومده بود.طبق طرحهای زیبای من که چندین هفته متوالی روش کارکرده بودم، دو تا ازبچه ها با برفهای شادی،دوطرف درمی ایستادن تا وقتی که یاس وارد کلاس شد وچندین ثانیه بعد،قلابهای نارنجک شادی روبکشن ونارنجک وبمب های شادی روبرروی زمین وهوا پرتاب کنن وزمین وهوا روبه هم ببافن...ازچندین هفته قبل اجازه انجام این برنامه در6 دی ماه گرفته شده بود واونها بی چون وچرا اجازه این کارروداده وخوشحالمون کرده بودند...یاس درحالیکه دستش درون دست چپ فرنازقلاب شده بود،وارد کلاس شد.همه چیزدرحالت عادی بود.طبق معمول همیشه،تمامی بچه ها درحال صحبت وغیبت بودند ومیگفتند ومی خندیدند؛یاس وفرنازباهم هم قدم بودند،باهم چندین قدم متوالی برداشتند وبعد جشن آغازشد...نیلوفروعاطفه که دوکنج درایستاده بودن به طوریک بند وبدون هیچ معطلی ای برفهای شادی را روی سریاس می پاشیدند ویاس ازسرذوق و خوشحالی خنده ای ملیح که نشان ازشاد بودن او بود،میزد...شادی وخوشحالی درچشمان همه برق میزد. دانه های کوچک و سفید اسپری،به طوریکنواخت برسرو صورت همه می بارید،آن وسط کلاس،جای سوزن انداختن هم نبود چون همه ی بچه ها درآن جا بودند وبه دوریاس حلقه زده بودند و بی معطلی میگفتند...« تولدت مبارک گل یاس... تولد مبارک گل یاس... تولدت مبارک گل یاس... »ویاس ازسرخوشحالی زبانش بند امده بودونمیدانست چه چیزی باید بگوید،بغضی درگلوی یاس وَرجه وُرجه میکرد ودرحال شکل گرفتن و بزرگ شدن بود که تمامی بچه ها ازوجود آن کمترین اطلاعی هم نداشتند و این ازهمه بچه ها پنهان بود و مانده بود...مدتی شادی بود که زمام اموروزمان را دراختیارگرفته بود تا اینکه شکستن این سکوت که توسط شادی اشغال شده بود،به دست فرنازانجام شد، او گفت:ـ حالا وقت اینه که روی ماه گل یاس روبا لبها و بوس های آبدارخودمون معطرکنیم،نوبتی میاید و روی ماه گل یاس رو میبوسید وبه قول خودمون ماچ میکنید،فقط عجله نکنید چون یاس درنمیره... حمله...یاس وقتی این حرف فرنازرو شنید،بی درنگ گفت...ـ نه توروخدا بچه ها،من از بوس کردن بدم میاد...فرنازدرحالی که خنده ای ازسرشوق و ذوق روی لبهایش درخشش داشت،گفت:ـ امروزهرکاری بخوایم باهات میکنیم،حق اعتراض یا جلوگیری کردن رو نداری گل یاس...سپس دست وشانه ی یاس رومحکم وسخت فشرد ومن هم دست راست یاس رو چسبیدم و فشردم...بچه ها تک به تک به سمت یاس می امدن، دستشون رو دورگردنش حلقه میکردن و بعد با تمامی وجود، بوسه ای برروی صورت و گونه نیمه سرخ یاس می زدند وبه گوشه ای میرفتند ونفربعدی،ادامه این عملیات ومأموریت رو برعهده می گرفت و با تمام وجود،انجام میداد...همگی بچه ها این کارروانجام دادن ونوبت به من وفرنازرسید که ازهردوطرف وهمزمان،گونه وصورت یاس روبوسه بزنیم،چشمانمان رو بستیم وبا نهایت علاقه ای که به یاس داشتیم،بوسه زدیم...وقتی چشمانمان روبازکردیم،چهره وگونه ی یاس خیلی زیبا وقشنگ نقاشی شده بود، عکس لبهای بچه ها تماما به رنگ های اصلی خود، چهره وگونه ی یاس هک شده بود وظاهرعجیب اما قشنگی به یاس بخشیده بود،همون لحظه بود که فرنازتلفن همراهش روازجیب مانتوش درآورد وبی درنگ،عکسی یادگاری ازآن لحظه ی به یادماندنی و دیدنی گرفت و روی صحنه تاریخ و یادها،چسباند... چشمان ورقلنبیده ی تمامی بچه ها به یک نقطه خیره مانده بود، صورت بی مثال یاس!!تلفن همراه فرنازرو سراسیمه گرفت و به عکس خودش که روی صفحه ی نمایشگرافتاده بود نگاه کرد،دود ازمیون موهایش بیرون زد و ازاون لحظه،حتی خودش هم خنده ش گرفت و خندید... درکلاس به صدا درامد،مادریاس درحالی که یک جعبه ی شیرینی وشربت آب پرتقال دستش بود،وارد کلاس شد.با ورود مادریاس،همه نگاه ها به سمت او جذب شد،همه داشتن توی ذهنشون دنبال یک سوال میگشتن و اون سوال این بود که چه نوع شیرینی ایی میتونه توی جعبه باشه!؟!جعبه ی شیرینی و شربت روی میزدبیرگذاشته شد، همه بی اختیار و بی درنگ سلام کردن...موجی عظیم تمام کلاس روفراگرفت.فرنازسراسیمه به سمت جعبه رفت واون روبازکرد،اون اولین کسی بود که به جواب سوالش میرسید و ذهنش کمی ازبی جوابی آسوده میشد...دقایقی درون کلاس بود و بعد با عجله ای کاذب که روی چهره اش نمایان بود ازکلاس خارج شد...فرنازجعبه ی شیرینی رو برداشت و به همه تعارف کرد، همه چندتا برمیداشتن، وقتی به من رسید گفتم...ـ خانمی شربت یادت رفته ها، اونم بیار ،این جوری بهتره و خوشمزه تر...ابروان کمانش درهم تنیده شد،درجواب گفت...ـ چشم خانم رئیس...بعد ازاین که جواب فرنازبه گوش همه رسید، همه به طورزیبایی خندیدن...سراسیمه گفتم :ـ حالا وقت ِ کادو دادن به گل یاس ِ ِ.. .همه به سرعت به سمت کیف وکوله هاشون رفتن وبه سرعت برق وباد، کادوهایی که شکل ورنگهای گوناگونی داشتن روازدرون پوشش کیف درآوردند. توی دست همه بچه ها یکی یه دونه کادوی رنگی بودش که نشون ازعلاقه ای بود که تموم بچه ها به یاس داشتن.روی میزدبیر،دیگه جای سوزن انداختن نبود، پر ِکادوهای رنگارنگ شده بود.یاس داشت ازکنجکاوی پرپرمیزد تا ببینه بچها چه چیزهایی براش کادو آورده بودن؟!توی این زمان بود که فرناز دست یاس رو گرفت و به سمت میز دبیربرد و پشت میز ایستادن،بعد سراسیمه گفت :ـ بدویید بیاید میخوایم عکس بگیرم با گل یاس...همه با خنده ای که روی لب هاشون می درخشید به سمت یاس رفتن...
***
یک رسمی داشتیم که تقریبا توی لیست مراسم های روزتولد درخشش داشت، کسی که تولدش بود بعد ازاینکه کادوها رو بازکرد، یک فالی ازدیوان حافظ میگرفت و با صدایی بلند میخوند.این رسم دیگه بین همه جا افتاده بود، محال ممکن بود که ازیاد کسی یادش بره و فراموشش کنه. کتاب دیوان مقدس حافظ رو ازدرون کیفم بیرون اوردم وتوی دستان یاس گذاشتم. چشمانش روبست وبه طور زیبایی صفحه ای رو اورد و با صدایی زیبا و قشنگ شروع به خوندن کرد... . در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان درندانم چو شمع روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع رشته صبرم بمقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست این دل زار ِ نزار ِ اشک بارانم چو شمع در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمعو...نیلوفر که بالای سریاس ایستاده بود، با صدایی گوش خراش و بلند گفت :ـ من همین جا توی همین تریبون اعلام کنم که ... که ...گفتم :ـ مرگ ِ که... چی میخوای بگی...نیلوفربه صحبتش ادامه داد...ـ من توی همین تریبون که متعلق به گل یاس و روز روز گل یاس ِ ، همه رو...سراسیمه و به سرعت گفتم ...ـ نیلوفرخانم ولخرج شده و دیگه ازخسیس بودن درامده، همه مونو به خوردن یه ناهار دعوت کرده... همه به افتخارشون دست...نیلوفر نذاشت که به حرفم ادامه بدم و میون حرفم پرید و گفت...ـ نه عسلک ، ولخرج نمیشم، شام عروسیم که ایشالله بیست سال دیگه س رو بیایید سه پرس بخورید...خوب میخوام توی همین تریبون بگم...اه، یادم رفت میخواستم چی بگم... هان؟! آهان، تک گل یاسمون که توی دنیا تک هستش... عاشق یه پسر شده... عاشق واقعی، درست مثل شیرین...!!یاس تا این روشنید،ابروانش درهم تنیده شد ودرمرداب ناراحتی فرورفت ولی برعکس یاس، تموم کلاس توی سروروشادی غرق شده بود. صدای کِل و جیغ بود که تموم فضا رو به احاطه ی خودش دراورده بود. همه خوشحال بودن اما هیچ اثری ازخوشحالی توی چهره ی یاس دیده نمی شد، انگارناراحت بود که اونجور اخم کرده بود...نیلوفر رو کرد به یاس و گفت :ـ قربون گل یاسمون برم که این قدر اخموشده، چته تو؟! امروزناسلامتی تولد توء نه تولد من،یکمی بخند،شاد باش،با این وضع و اوضاعی که تو داری فرهادت نمیتونه تحملت کنه ها، بخند گل همیشه یاس...بااین حرفهایی که توسط نیلوفرزده شد،هیچ معجزه ی خنده ای رولبهای یاس نشکفت،هنوزهمون جوربی علاقه ونگران و مظطرب، روی نیمکت نشسته بود وتوی اعماق دریای فکرغرق شده بود، غرق ِ غرق...
بلدرچین
15th January 2012, 01:04 AM
هنوزناقص هستش ببخشید که اینجوری توهم توهمه هول هولکی شد. امیدوارم خوشتون بیاد،نظرتون رو بگید که خوبه یا متوسط یا بد.
مرسی ازهمه[golrooz]
بلدرچین
8th October 2012, 10:28 PM
هردوتامون توی اتاق، روی لبه ی تخت خوابم، نشسته بودیمو داشتیم حرف میزدیم که یهودراتاق، زده شد. نیما بودش که اجازه میخواست پا به اتاقبزاره، بهش اجازه دادم و با یه سینی چایی وارد اتاق شد. توی دلم گفتم :« تیما چه عجب در زدن و اجازه خواستن رو یاد گرفتبالاخره... ! »آروم و با احتیاط فراوان، قدم برمیداشت تا یهو جلوییاسی، خطایی انجام نده تا باعث خنده نشه...!!؟وقتی سینی چایی رو روی میزم گذاشت، بهش نگاه کردم وگفتم :ـ از پا قدم یاسی که در زدن و اجازه گرفتن رو یادگرفتی نیما؟!با تکون دادن سر، حرم من رو تصدیق کرد و بعد گفت :ـ راستی حال نازنین و سوری چطوره؟!یاسی متعجب و بهت خورده گفت :ـ نازنین خوبه، آقا نیما، منظورتون از سوری چیه؟!من میون حرفاشون پریدم تا یهو سوء تفاهمی و دعوا وقهری پیش نیاد، گفتم :ـ نیما برو دیگه...یاسی گفت :ـ عسلک بزار آقا نیما باشن اینجا...نیما درحالی که به یاسی چشم دوخته بود، پرسید:ـ عسل، بابا کارت داره ها، امدم اینو بگم یادم رفت...ازروی تخت بلند شده و به بیرون اتاق رفتم. اول رفتمپیش مامانم تا ببینم که میوه یا چیز دیگه ای رو آماده کرده که به اتاق ببرم...سیب، پرتقال، انار، خیارو موز، به طرز عجیبی روی همچیده شده بودن. اطمینان داشتم که کارمامانم نیست، چون هیچ وقت شاهد نبودم که میوهها اون جور به شکل عجولانه ای روی هم بچینه! ناخودآگاه اسم نیما، توی ذهنم امد،فقط فقط، تنها کسی که میتونست اون جوری عجولانه کاری رو انجام بده،همین آقا نیمابود؛همیشه هرکاری روعجولانه وبا عجله وبی دقت انجام میداد، ازدست نیما عصبانی شدهبودم زیر لبم داشتم به نیما فحش میدادم به خاطر این کارش...به ناچار، تموم میوه های چیده شده توی ظرف رو تویسینی ریختم و خودم مشغول چیدن میوه ها توی ظرف شدم، سلیقه ی دخترونه ای که داشتمرو دوست داشتم و به اون ایمان داشتم. ازسلیقه های درهم ورهم و عجولانه ی بعضیپسرها اصلا خوشم نمی امد، باهمین سلیقه شون، بیشترکارها رو به هم میریختن و کارهارو عین کلاف کاموا، درهم میپیچوندن و یه کاری میکردن که به هیچ وجه نشه اون گره ایکه ایجاد کردن رو بازکرد...
***
نیما به دروغ گفته بود که بابا با من کار داره، پاداشاین کارش، یه سیلی محکم بود که صورتش رو سرخ رنگ کنه اما به خاطراینکه یاسی این جابودش، کاری بهش نداشتم چون میدونستم آبرو ریزی میکنه و آبروی من رو جلوی یاسیمیبره!میوه ها رو به طرزقشنگی روی هم چیده بودم و توی یه ظرفگل گلی گذاشته بودم و حالا توی دستم بود. ازطرزچیدن نیما که خیلی بهتر بود و خوشسلیقه تر!پشت دراتاقم ایستاده بودم. ازاتاق صداهای جوربا جوریمیومد، بی درنگ دراتاق روبازکردم، نیما کناریاسی نشسته بود ودستش رو روی گردن یاسیانداخته بود،نمیدونم اون زمانی که من نبودم،چه اتفاقاتی افتاده وچه حرفهایی زدهشده که یاسی اینقدرازنفرت وتنفری که نسبت به پسرها داشته، فاصله گرفته...وقتی وارد اتاق شدم، دو تا چشم ورقلنبیده درحالبراندازکردن من بودن، یکی چشم های یاسی و دیگری، نیمای دروغگو.نیما،یکمی حیا کرده بود وازیاسی، یکمی فاصله گرفتهبود وازحالتی که بهش چسبیده بود،درامده بود. سینی میوه روروی میزگذاشتم و برایخودم، میون نیما و یاسی، جا بازکرده بودم و میون ان دو نشسته بودم. رو کردم به نیما و رک و پسوت کنده گفتم :ـ آفرین پسرخوب، برو تا جلوی یاسی هم ضایعت نکردم...هنوزحرفم کامل نشده بود که یاسی، برای طرفداریازنیما، وارد میدان شد، تنها مونده بودم بدون هیچ لشگر و سربازی که ازمن حمایتیکنه...ـ عسل، ولش کن به قول خودت پسرخوبم پیدا میشه توی ایندنیا، همه ی پسرا که نامرد نیستن...با تعجب فراوان گفتم :ـ اِ ... آفرین یاسی...نیما برخواست و گفت :ـ یاسی به من لطف داره که من رو پسرخوبی میدونه...!!تا این حرف نیما رو شنیدم، عصبانی شدم. ابروهام درهمتنیده شده بود، نگذاشتم سکوت میونمون سایه بندازه، سراسیمه گفتم :ـ منظورت یاسی خانم دیگه؟!هاج وواج مونده بود. نمیدونست باید چی توی جواب بهمبگه، یاس هم داشت میخندید، با خندیدن یاس، من هم ازاین رفتارنیما، خنده گرفت و یهباردیگه، خونه مون، شاهد قهقهه های من بود... نیما ناراحت شده بود، یه بغضی تویگلوش ایجاد شد و برای اینکه بغضش آشکار نشه، بهونه ای آورد و به سرعت ازاتاق خارجشد. حالا من مونده بودم و یاسی، هنوزم داشتیم به رفتارخنده دارنیما، میخندیدیم.یاسی متوجه این حال نیما شده بود، وقتی به یاد اونصورت درهم رفته و ناراحت نیما، افتاد، خندیدنش بند امد وسکوت و بغض، جایگزین خندهش شد. کنجکاو بودم بدونم که توی اون زمانی که من توی اتا نبودم، بین یاس و نیما،چه حرف هایی رد و بدل شده بود که یاسی اینقدرطرفدارسرسخت نیما شده بود،کسی کهروزهای قبل،حتی یه نیم نگاهی هم به پسرها نمیانداختوحرفی ازخوب های پسرها نمیزد، چطورالان ازنیما دفاع میکنه و حق رو به اون میدهوبراش دل میسوزونه، این سوال خیلی به ذهنم فشارآورده بود و اذیتم میکرد، تصمیمگرفتم ازیاسی بپرسم...مونده بود توی سوالم، چه کلمات وجملاتی جا بزارم تاسوال تشکیل بشه، نمیدونستم وقتی سوال پرسیده بشه، یاسی چه کاری میکنه و چی تویجواب بهم میگه...ـ یاسی ... یاسی، وقتی من نبودم نیما بهت چیا گفتش؟! یاسی،مدتی توی فکرفرورفت، نمیدونست چی باید توی جواببهم بگه،مدتی سکوت،میونمون حاکم بود ولی بالاخره به سوالم پاسخ گفت...ـ هیچی یکمیباهم حرف زدیم، درباره ی خودش گفت، درباره ی تو گفت، حال فرنازرو پرسید، سورناونازی...آهان، شماره مم خواست که من ندادم... همین.گفتم :ـ خوب...گفت :ـ هیچی دیگه، یه قرارگذاشتیم، پسرخیلی خوبیه، ای کاشهمه ی پسرها همینجوری بودن، ساکت، آروم و خوش اخلاق و راست گو...حرف های یاسی خیلی خنده دار بود، دقیقا همه ی تعریفهایی که ازنیما کرده بود، برعکسش واقعیت داشت. اصلا ساکت نبود و مدام جنگ و دعواراه مینداخت،اصلا آروم نبود و شر بود و فرصت طلب، بداخلاق و دروغ گو هم بود... یاسی تا ساعت10، مهمان خونه مون بود وبعد ازاینکه پدرش به دنبالش امد،رفت.خونه ی یاسی وخونهما، فاصله ی چندانی باهم نداشت. سه تا کوچه ی عاطفی، سعیدی، ارمغان غربی، مرزخونهمون بودش،خیلی راحت میشد رفت وآمد کرد اما سکوت مرگباراون موقع ازشب، خوف انگیز وترس آوربود و برای یک دخترخطرناک...پدریاسی، مردی بود که صورتی بیضی شکل داشت با ابروانپرپشت وکشیده، چشمانی درشت مشکی رنگ، پوستی سبزه و لبانی بزرگ.یاسی، خیلی شبیه مادرش و به اون رفته بود. چشمانمادرش، قهوه ای ریزبود که توش مشکی هم به کاررفته بود، همیشه لبخندی روی لبهاشبود، این لبخند روی لب، به یاسی هم ارث رسیده بود، هروقت به هرجایی وارد میشد،لبخندی سراسرزیبا ازسرشوق و مهربانی درونی اش که برای همهثابت شده بود، روی لبهایش بود و درخششی چون آفتاب داشت...
***
گذرزمان اونقدرسریع و زود بود که اصلا نفهمیدم چهجوری شب صبح شد و هوا روشن. ساعت 5 بود که ازخواب بلند شدم. تازه یادم افتاده بودکه امروز، امتحان دارم. دسپاچه شده بودم و دست و پام رو گم کرده بودم، نمیدونستمچه اتفاقی میخواد امروزبرام بیوفته، آیا امتحانم رو خراب میکنم یا اینکه بالاخرهیه جوری، خطرازبغل گوشم رد خواد شد؟!هیچی نمیدونستم. تصمیم گرفتم توی اون زمانی که برامباقی مونده بود، یه چیزی بخونم تا حداقل کمترین نمره رو توی کلاس نگیرم وموردتمسخرهمه قرارنگیرم و به هدفی تبدیل نشم تا دفعه های بعد، سنگ ها به من بخوره...کتاب رو بازکردم. هوا تازه داشت روشن میشد و لامپخونه ها، کم کم توی هوای تاریک و غم گرفته ی شهرتهران، تک و توک روشن میشدن وسلطهروازسیاهی شب میگرفتن وتوی سیاهی،خودنمایی میکردن.سیاهی شب،دیگه باید جای خودشروبه روشنی میداد و روشنی روز، جای سیاهی غم بار شب رو میگرفت. گذرزمان سریع شده بود. دقایق زود میگذشتن وعقربه هافرصت انجام کاری رو نمیدادن، تا چشم برهم زدم، زمان گذشت و زمان،زمان رفتن بهمدرسه شد. ساعت شش و بیست دقیقه شده بود و من باید به مدرسه میرفتم. بیشتراوقات،زود ازخونه درمیومدم تا فرصت اون رو داشته باشم که با آرامش، توی خیابون قدم بزنمویکمی ازاین اکسیژن خالص که همه ی ما ازوجود اون غافلیم، لذت ببرم. این کارهمیشگیمن بود، زود ازخونه میزدم بیرون تا هم توی قدم بزنم وشش هامو پرازاکسیژن خالص و تازه که تازه ساخته شده بود، کنم. دوست داشتم جزء اولیننفرهایی بودم که ازاین اکسیژن تازه بهره میبرد.اونقدرهول امتحان و برگه ی سوالات شده بودم که کلافراموش کردم قضیه ی نیما رو به فرنازبگم. نمیدونستم این قضیه وقتی به گوش نیمابرسه، چه عکس العملی میخواد نشون بده، صد در صد ناراحت میشد چون بهش قول دادهبودم، میخواستم فرناز رو راضی کنم که با نیما قراری بزاره وحرف بزنن اما یادم رفتهبود.دل شوره ی عجیبی پیدا کرده بودم که عین طوفانی، دریای آروم دلم رو به لرزهدرمیورد و نا آرام میکرد، تا به حال نشده بود که حتی ذره ای ازاین دلشوره رو داشتهباشم، هیچ وقت و توی هیچ موقعیتی، اینجوری نترسیده بودم.هاج و واج جلوی مدرسه ایستاده بودم وداشتم به این طرفواون طرف نگاه میکردم. فرنازرفته بود،ستاره هم همین طور،فقط یاسی کنارم بود ودرانتظار رفتن به سمت خونه هامون...!ترس حتی به ذهنمم وارد شده بود و اون قسمت ازبدنم کهباید فرمان میداد هم مختل کرده بود. یاسی مدام صدام میزدو تهدیدم میکرد که اگهنیای، خودم تک میرم. جرأت رفتن به خونه رو نداشتم. من به نیما قول داده بودم امابدقولی کرده بودم و فقط خدا میدونست که چه عاقبتی درانتظارمه...!؟سرجام خشکم زده بود، حرکتی نمیکردم که یاس، منو کشونکشون برد...حالا داشتیم باهم گام به سمت خونه هامون برمیداشتیم.یاسی گفت :ـ وای که امروز، مدرسه چقدرسخت بود...جوابی به حرف یاسی ندادم. حوصله ی هیچ چیزی رونداشتم. مدام خودم رو سرزنش میکردم،حوصله ی هیچ چیزو هیچ کسی رو نداشتم.یاسی درست عین زنایی شده بود که مدام حرف میزدن وغیبت این و اونو میکردن، من هم که حوصله ی این حرف ها رو نداشتم. اصلا ای کاش، اونروزنمی امدم مدرسه، ای کاش، هول نمیشدم و موضوع نیما رو به فرنازمیگفتم، ای کاش...مدام با خودم کلنجارمی رفتم و ای کاش ای کاش میکردم،اما دیگه نمیتونستم کاری کنم، زمان گذشته بود و دیگه کاری ازدست من برنمی امد کهبرای عشق نیما انجام بدم، باید دور روز صبرمیکردم تا دوباره مدرسه ها بازبشه و اونموقع، زمینه چینی کنم و بعد بگم...توی خیابون ولی عصربودیم، مسافت نسبتا زیادی رو بایدطی میکردیم تا به خونه هامون برسیم، این مسیرهمیشگی ما بود و به طی کردن اون، عادتکرده بودیم و احساس خستگی ای نمی کردیم. همه روزه بعد ازاینکه زنگ مقدس تعطیلیمدرسه میخورد و همه عین یه گله ی میش، به بیرون میریختن، من و یاسی خودمون روازهمه جدا میکردیم و دونفره و بعضی اوقات چندین نفره، راه دراز اما مستقیم خونه روطی میکردیم و به خونه هاممون می رفتیم. دیگه پاهام به درازی مسیرعادت کرده بود ونفس نفس نمیزد...
***
توی پارک نشسته بودیم، درست روی همون صندلی همیشگی،دستمون توی دست هم بود و داشتیم به منظره ی روبه رومون که دوتا درخت جوون بود ودستشون رو توی دست هم داده بودن، نگاه میکردیم. صحنه ی عالی و شاعرانه ای بود کهکم میشد توی دنیا پیدا کرد. دوتا درخت جوون که احتمالا یه زوج بودن که تازه مراسمجشن عروسیشون تموم شده بود و تازه زندگشون رو آغازکرده بودن، ما هم ازاون ها تقلیدکرده بودیم، دستمون توی دست هم بود و داشتیم محکم به هم میفشردیم. درست عین یهعاشق و معشوق شده بودیم که دستای هم رو میگیرن و با هم هم قدم میشن و به این طرف واون طرف میرفتن...پارک نسبت به روزهایقبل، تغییراتی کرده بود، شلوغ ترشده بود. فضایپارک، مملو اززوج هایی بود که یا تازه درس عشق و عاشقی رو پاس کرده بودن یا اینکهچندین سال پیش، این درس رو خونده بودن و با موفقیت پشت سر گذاشته بودن و حالا داشتن این درس مقدس رو توی ذهنشون مرور میکردن و نواقصی کهسالهای پیش داشتن روبه باد فراموشی می سپردن وهرروزی که اززندگیشون میگذشت، یه خط به خط هایعمرعشقشون افزوده میشد و ریشه ی درخت عشقشون، روز به روز، محکم تر واستوارترازروزقبل، میشد...دستامون توی دست همبود، داشتیم به هم میفشردیم. کوله پشتی هامون که پرازکتاب بودن رو گوشه ی صندلی بهحال خودشون رها کرده بودیم و داشتیم به این ور و اون ور نگاه میکردم...متوجه چشمان ورقلنبیدهو نگاه های عجیب وغریب ومعنادار پسران ودختران همسن و سال خودمون که درحالگذرازمقابلمون بودن، شده بودم، نمیدونستم چه فکرهای جوربا جوری درباره ی ما میکردنو چیا توی دلشون به ما میگفتن...بینمون سکوت عمیقیدرجریان بود، هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم و ازخزانه ی کلماتمون، کلمه ای برداشتنمیکردیم. سکوت عمیقی که امکان داشت هیچ وقت شکسته نشود و هیچ وقت به حرف زدنتبدیل نشود...به نقطه ای نامعلومخیره مونده بودم که یهو سرم ناخودآگاه به سمت زوج جوونی که احتمالا تازه ازدواجکرده بودن، مایل شد. دستهای همدیگه رو گرفته بودن و داشتن به آرومی و با مکس، قدمبرمیداشتن و توی پارک،قدم میزدن. آرامش وخوشی کاملا درونی داشتن،خیلی ازعمرعشقشوننمیگذشت،شاید 3 سال یا کمتر،نمیدونم اما عشق کامل نویی داشتن،درخت عشقشون تازهداشت قد میکشید وبزرگ میشد...چشمانم به آن دو چسبیدهبود و کنده نمیشد، به آنها خیره شده بودم ؛ حس حسودیم گل کرده بود. به اون دوحسودیم شده بود، به هرسمتی میرفتن، چشمان منم به همون سمت می رفتن...
فصل دوازدهم
BaAaroOoN
2nd February 2013, 01:30 AM
هنوزناقص هستش ببخشید که اینجوری توهم توهمه هول هولکی شد. امیدوارم خوشتون بیاد،نظرتون رو بگید که خوبه یا متوسط یا بد.
مرسی ازهمه
سلام داداش امیر جونم
آخرین فصل فونتش بده یکم
سخته خوندش
درستش کن
من چشمام درد گرفت این آخریه رو نخوندم
قربونت عزیز[golrooz]
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.