بلدرچین
15th January 2012, 01:17 AM
شب بود. چراغ همه جا خاموش شده بود اما چراغ اتاق من، همچنان روشن!درحال فکرکردن به چیزی بودم که ذهن و فکرم را به خود مشغول کرده بود. آن چیز، چگونگی به پایان رساندن داستان عاشقانه ی زیردستم بود. داستان عاشقانه ی زیبایی بود و ازنگارش آن لذت می بردم. حدود یک ماه بود که خودم را به نوشتن این داستان مشغول کرده بودم و درس و دانشگاه را رها!من امیرکیانی بودم. نام امیر، را خیلی دوست داشتم ،ازسویی نامم بود و ازسویی دیگر، نام یکی ازبزرگ مردان این دیاربود. امیرکبیر، بزرگ مردی بود که درزمان ناصرالدین شاه قاجار، می زیسته است. خیلی او را دوست داشتم، چون نامش درتاریخ ماندگارشد.من داستان می نوشتم. داستان نویسی، درون جانم فرورفته بود وهیچ گاه نمی توانستم بدون قلم زندگی کنم. این را می دانستم که اگر، روزی برآرد و من بی قلم باشم، آن روز روزمرگ من است نه روز زندگی...!؟!تا به حال داستان های زیادی نوشته بودم. درهمه ی موضوعات دنیوی! عشقی ، جنایی ، تاریخی ، ورزشی و... !!کتابی تاریخی ازقلب قفسه درآوردم و قصد خواندنش را داشتم. نام کتاب، " داریوش و پسرش ویشتاسب " بود. حکومت هخامنشیان را بسیاردوست داشتم. سه فصل این کتاب را خوانده بودم. کتاب خوبی بود، دوست داشتم تا می توانستم ازحکومت هخامنشیان، اطلاعات به دست بیاورم و بدانم.کتاب را باز کردم. صفحه ی ٣٥ را آوردم و به آرامی شروع به خواندن کردم...« شاه جدید، انتخاب پایتخت تازه ای را برای یک مرکزمطمئن امپراتوری لازم دید و شوش به عنوان نخستین تختگاه او انتخاب شد. یک سال پس ازبه سلطنت رسیدن داریوش درسال ٥٢١ (ق . م) ایران شاهد بنای کاخ سلطنتی داریوش بود که تجسم عظمت و تنوع قلمرو امپاتوری وی بود.برای احداث کاخ جدید شاهی درشوش، چوب سدرازلبنان ، سنگ لاجوردی ازخوارزم، طلا ازسارد و بلخ، عاج ازحبشه و هند جمع آوری شد، با معماری که ذوق پارسی درآن آمیخته بود. دوسال ازسلطنت داریوش می گذرد. دراین مدتاو توانست طغیان ولایات را خاتمه دهد و درحوزه ی امپراتوری خود امنیت به وجود آورد. زمانی که سپری شد برای داریوش بسیارپرمشقت بود.امنیت درکشوربه چشم می خورد. بزرگ راه شاهی با سرعت تمام هرروزبزرگ ترمی شود.هرکاروانسرا و پاسگاهی که ساخته می شود، ازطرف ارتش و اداره ی امورراه ها، مأمورانی جهت استقرار و سکونت درآن ها اعزام می شوند. قدرت شاهنشاه همه جا مشهود است، مردم طعم شیرین امنیت را می چشند... »دراین زمان بود که ناگهان ایده ای زیبا و جالب به ذهنم وارد شد تا داستانی سراسر زیبا بنویسم. این ایده تاریخی بود. ایده ی جذابی بود و می دانستم که اگرنوشته شود، توان آن را دارد که افرادی را تحت تاثیرقراردهد و کاری کند که آنها جذب من شوند و خواننده های خاص اثرهایم بشوند...کتاب را رها کردم به سمت میزتحریرم رفتم. خیلی خوشحال بودم. این اولین داستان تاریخی ام بود. تا به حال هیچ ایده ی تاریخی ای به ذهنم وارد نشده بود اما حالا ایده ای جذاب به سراغ ذهنم آمده بود. ایده ای که می توانست به داستانی درخشان تبدیل شود و چون ماه در آسمان بی کران، بدرخشد...قلم را از درون قلم دانم برداشتم. کاغذ همیشه مقدس را ازگوشه ی میزبرداشتم و مقابلم گذاشتم. آماده ی نوشتن داستان بودم. عقربه های ساعت کم کم داشت به ساعت 3 صبح نزدیک می شد. هوا تاریک تاریک بود. چراغ همه جا خاموش بود اما چراغ اتاق من همچنان روشن بود. مدتی به فکرفرو رفتم. درحال راه رفتن درجاده ی طویل فکربودم. درآن فکربودم که داستان را چگونه آغازکنم؟آغازیک داستان خیلی مهم بود. اگرداستان ، آغازی خوب نداشته باشد، خوانندگان خود راازدست می دهد!بالاخره تصمیم به نوشتن داستان کردم.« درزمان قدیم، کشوری بود به نام قرناسیه . مردم زیادی دراین کشورزندگی می کردند . به ظاهرزندگی ساده ای داشتند. شاه این کشور، شاه آبتین نام داشت. شاه آبتین درمیان مردم این کشور، ازشهره و آوازه ی خاصی برخورداربود. شاه آبتین، شاه بسیارخوبی برای مردم بود و بسیاربه مردم نیکی می کرد.تمام مردم، شاه آبتین را می شناختند. شاه آبتین فقط شاه کشورقرناسیه نبود که فقط کشوررا اداره کند، پدری بود که سایه اش برسر و روی تمام مردم این کشور بود و نمی گذاشت که کسی ازمردم کشورش، ناراضی بماند و شب ها بی طعام صبح کند. تمام فکر و ذکرشاه آبتین، مردم بودند و مردم!لحظه ای ازمردم، غافل نمی شد. شاه آبتین به نیک صفتی شهره بود. با مردم به نیکی و نرمی سخن می گفت و روزی نیامد که شاه، آن را تغغیردهد یا بشکند...! رمز و رموزشاهی را نزد پدرش، شاه عادل، آموخته بود. راز و رمزاینکه چگونه با مردم سخن بگوید وچگونه کشورداری کند. چه کارکندکه مردمش،به فکرفتنه وتوطئه نیوفتند و چگونه مردم را به سوی خود، جذب کند. راز و رمزمحبت را آموخته بود و اینکه چگونه به مردمش نیکی کند...او مردم را دوست داشت. خود را به صرف اینکه شاه است، ازمردم جدا نمی دید، خود را جزئی ازمردم می دید. روزهایی را به شهرها می رفت و به صحبت با مردمش می نشست. به درد و دل های مردمش، می نشست و درصدد حل آنها می بود. شاه آبتین، با نیمی ازجهان، روابط تجاری داشت. نیمی ازدنیا، شاه آبتین را می شناختند و هرساله، برای تبریک سالروزتاج گذاری، به دربارمی رفتند و تبریک می گفتند و هدایایی به شاه می دادند.شاه آبتین، هنردوست بود. هرچه هنرمند درهرزمینه ای بود را با جان و دل می پذیرفت و هزینه ی نگارش کتبشان را می پرداخت. ازاین سو درکاخ شاه، تعداد زیادی هنرمند و دانشمند حضورداشتند و شاه ازهم نشینی با آنها لذت وافری می برد.شاه می دانست که حقیقت درکلام دانشمندان و هنرمندان است ، آن ها را ازهرگوشه ی دنیا به خدمت می گرفت و هرهزینه ای که داشت می پرداخت تا آنها را گرد خود جمع کند...شاه آبتین بزرگ، چهارپسرداشت. پسرانی که درهمه جا با هم رقابت می کردند تا ازیکدیگرسبقت بگیرند و به ولیعهدی شاه برسند. نام پسر اول، شاهزاده آرشام بود. شاهزاده ای مقتدرو نترس بود. به هرچه که می خواست می رسید. دستانی توانا داشت که ضرب شمشیر و تیغه اش را می گرفت. او درجنگ های مختلفی حضورداشت. می جنگید و می جنگید، اما صدمه ای نمی دید. او مشاور، شاه هم بود. مشاورجنگ. مشاورجنگ زمانی به کارمی آمد که دولتی به خود اجازه می داد که به مرزهای هرکولانئوم، تجاوزکند. دراین جا بود که شاهزاده آرشام، با آن همه تجربه ی جنگ، به شاه مشاوره می داد که چگونه و به چه صورتی باید به دشمن حمله کرد و آنها را ازمیان برداشت. شاهزاده آرشام خیلی کاردان بود. او همه ی تجربیات جنگ خود را به پدرمی گفت و بعد ازتأیید گرفتن ازشاه، با سپاه عظیمی که آن دوره به سپاه سیاه پوشان شهرت داشتند، به سمت تجاوزگران حرکت می کردند.شاهزاده آرشام، گیسوانی سیاه و بافده داشت و همیشه این گیسوان بافده اش را به پشتش می انداخت. گیسوان بافده، ازدورشبیه به گرزکاری بود و دررخ دشمن، ترس و وحشت ایجاد می کرد...شاهزاده آرشام، درمواقع جنگ، عادت داشت که لباس سراسرنارنجی ای برتن کند و با شمشیر و گرز و تیروکمان، درجلوی صف به سمت دشمن برود. درهیچ جنگی، شاهزاده، ترس و وحشت نداشت و می دانست که با استفاده ازتجربیات خود می تواند دشمن را شکست داده و ازمرزهای هرکولانئوم به بیرون ازخاک دیارش، براند.شاهزاده آرشام ، لقبی داشت که شهره او بود. او به شاهزاده ی نارنجی پوش، شهرت داشت و این لقب به خاطر این بود که درمواقع جنگ، او همیشه لباس سراسرنارنجی می پوشید. دشمنان وقتی، نام شاهزاده نارنجی پوش را می شنیدند، ترس و وحشت به جانشان می افتاد و خود را برای جنگی سخت آماده می کردند...پسردوم شاه آبتین، شاهزاده آراد نام داشت. شاهزاده آراد، بسیارمغرور بود و هیچ کس را جزخود قبول نداشت. فقط خود را می دید و خود را!غرورزیادی داشت. به طوری که فقط خود را لایق ولیعهدی پدر می دانست. نبوق جنگی نداشت و چیزی ازجنگ نمی دانست فقط می گفت که :« من لایق ولیعهدی پدر هستم و هیچ کس حتی خوابش را هم نبیند... »چندین بارهم قرار بود که شاه او را ازدم تیغ بگذراند اما مادرش، ملکه آتوسا ، نگذاشت که شاه او را به قتل برساند. تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که درمسائل شاهی و کشوردخالت بی جا کند و امور را برهم بریزد. زمانی که دولتی اجازه ی تجاوزبه خود را می داد، او به کوشک خود می رفت و همان جا پنهان می شد. ترس و وحشت عجیبی داشت و وقتی که خبرمی رسید، دولتی قصد تجاوزبه هرکولانئوم را دارد، ترس وجودش را فرامی گرفت و به سرعت به کوشک آراد می رفت و همان جا می ماند تا آن زمان که جنگ به پایان برسد و آب ها ازآسیاب فرو بنشیند.شاهزاده هومان همچو مادرش خیلی آرام بود. مادرشاهزاده هومان، آسا دخت بود. شاهزاده هومان و شاهزاده آذین، با هم برادربودند. ازیک مادرزاده شده بودند. شاهزاده هومان، آرام بود و پرانرژی. به سیاست کاری نداشت و راه خودش را می رفت. دوست داشت درمیان مردم زندگی کند و با آنها هم نشین باشد. حکومت را ازآن خود نمی دانست. دوست داشت با مردم باشد و با آنها به زندگی ادامه دهد. درپای درد و دل مردم می نشست و به حرف های آنان فرا گوش می داد ، بعد ازآن، به شاه آبتین می گفت و شاه آبتن درپی حل این مسائل می کوشید. آخرین نواده ی پسرحکومت عادلیان، شاهزاده آذین بود. او برادرکوچکترشاهزاده هومان بود. او چهارده سال داشت. نمی توانست درمسائل سیاسی کشوردخالت کند و نظری بدهد. روزها در کاخ می چرخید و گشت می زد تا اسرارکاخ را بداند.او کنجکاوی می کرد و کنجکاو بود که بداند درکاخ چه می گذرد؟ ... »خیلی خسته شده بودم. غول خستگی درمن ظهوریافته بود. قادربه نوشتن نبودم. دم دمای صبح بود. خورشید لحظه شماری می کرد که ازپشت کوه های همیشه استواربیرون بیاید و نورخود را برروی سطح زمین، بگستراند و به آدم های روی زمین ارمغان دهد.چشمانم پف کرده بود و به زورجایی را می دید. با عجله چراغ اتاق را خاموش کردم و به درون رختخوابم رفتم. می خواستم هرچه زودتر بخوابم. کنجکاو بودم که بدانم امشب چه خوابی می بینم، خواب آرزوهایم یا اینکه کابوس...!!؟دقایقی به این سمت و آن سمت چرخیدم ولی بالاخره به خواب فرو رفتم. به دلیل خستگی زیاد، نه ساعت خواب بودم. ساعت 12.15 بعدازظهربود که ازخواب بلند شدم. ظهربود. باورم نمی شد که نه ساعت خوابیده باشم. این عمل، هیچ گاه سابقه نداشت درطول زندگی ام. خودم درحال شاخ درآوردن بودم، که چرا این قدرخواب بودم!؟چشمانم نیمه بازبود. هنوزکمبود خواب داشتم. چشمانم، به طوروحشتناکی پف کرده بود و به زور می توانستم جایی را ببینم. ازبیرون خانه صداهای عجیب و قریبی به گوشم می خورد. پنجره ی اتاق من، رو به کوچه بود. چشمانم را مالیدم تا بتوانم به طوردقیق ترببینم.وقتی که چشمانم را مالش دادم، وحشت زده شدم. این اتاق، اتاق من نبود. نمی دانستم، کجا بودم. فضای اتاق تغییرکرده بود. همه چیزعوض شده بود. این اتاق، اتاق من نبود!؟!تخت خوابم، ساعتم، میزتحریرم، قلمم، اوراقم همه عوض شده بود. مطمئن بودم که درخواب هستم و این چیزهایی که درحال مشاهده اش هستم، همه خواب هستند و خواب !!؟ گیج شده بودم. نمی دانستم کجا هستم؟! این جا که خانه ی ما نبود. این وسایل که وسایل من نبود، اصلا من کجا هستم؟!حوصله ام نمی کشید. همان جا به خواب فرو رفتم. مطمئن بودم که وقتی ازخواب برخیزم، همه جا عین اولش میشه !؟3 ساعت خواب بودم که ناگهان با کابوسی ازخواب پریدم. عرقی سرد، محافظ پیشانی ام شده بود. حصاری درست شده بود که به هیچ وجهه شکسته نمی شد. رقیبی داشت با نام باد ؛ قوی هیکل و درشت چشم بود. به هرسو که می نگریست، طوفانی به پا می شد و ویرانی هایی عظیم سراسرآن جا را فرا می گرفت. پاهایی درشت داشت که به هرجای قدم می گذاشت، شکافی دیوانه وارپدید می آمد.بیچاره سنگ هایی که سنگردریا دربرابرطوفان شده بودند. باد، سنگ ها را اذیت می کرد و به آنها دستورمی داد که به جنب و جوش درآیند و یک جا، نایستند. باد به سنگ ها، زورمی گفت و سنگ ها مجبوربودند که ازفرمان باد،اطاعت کنند ، اگرسنگی، ازفرمان اطاعت نمی کرد، باد با تمام توانش او را مورد ضرب و شتم قرار می داد.تمام این اتفاقات درون دریای ذهنم، اتفاق می افتاد. دریایی که گاه، مواج ِ مواج می شد و گاه، آرام ِ آرام!گاه صدای موج ها، گوش فلک را کر می کرد و گاه، درسکوت، جان می داد!وقتی ازخواب، پریدم ؛ فضا و دنیایی که تازه پای به آن گذاشته بودم ، همان گونه بی تغییرمانده بود. چیزی تغییرنیافته بود، همه چیزدرست عین قبل بود. مانده بودم که چه کنم؟!کم کم باورم شده بود که پای به سرزمین تازه ای نهاده بودم.هیچ چاره ای نداشتم، باید این دنیای تازه را می پذیرفتم.بغضی عجیب، درون گلویم لانه کرده بود و هرلحظه امکان داشت که منفجرشود!چهره ام عبوس شده بود. گیج و منگ شده بودم. طاقت نداشتم ، نمی دانستم دربرزخ هستم یا اینکه درخواب؟!مولکول های ذهنم، ازحرکت بازایستاده بودند و هیچ حرکتی ازخود نشان نمی دادند. درست عین، سربازان مرده ی جنگ های جهانی، ساکت خوابیده بودند و هیچ حرکتی نمی کردند؛ آنها به خواب عبدیت رفته بودند...طولی نکشید که بغضم به حد انفجاررسید و منفجرشد. صدایش، سکوت غم بار دریای دلم را شکست و دریای دلم، طوفانی شد.مادرم، صدای گریه ام را شنید و به سرعت به اتاقم آمد. ـ چه شده است پسرم ، مادربمیرد و گریه ی فرزندش را نبیند...ـ مادر، چرا اینجوری حرف میزنی؟ـ من تنها گویشی که می دانم، این گویش است، حال تو بگو که چرا اینگونه می گریی؟!ـ نمی دونم مادر... ـ چندین ربع بخواب تا آرامش یابی فرزندم... این روزقراراست والا مقام دنیا، تک ستاره ی عالم، خورشید و ماه عالم، شاه شاهان آبتین به این شهربیاید و ازاین شهردیدن حاصل کند... بد است که تو را این گونه نظاره کند فرزندم... ـ چشم مادر...دقیقا نمی دونم که چه بلایی سرزمان امده ؟ ، من الان توی چه قرنی هستم؟ ، مادرم چرا این جوری حرف میزنه؟هرچی بلایی به سرزمان آمده بود، من آگاهی لازم را نداشتم. نمی دانستم که چره چیزی شده بود. نمی دونم چرا مادرم به این گونه حرف میزنه؟ هرچه بود می خواستم خیلی زود ازماجرا آگاه بشم...به خودم گفتم :« تنها راه اینکه ازاین تنهایی کشنده بیرون بیام، نوشتن ِ و نوشتن...!! »به سراغ نوشته هایم رفتم. دیشب دریادم هست که درون یک دفتر، داستان را نوشته بودم ، اما دراون لحظه، برروی اوراقی نوشته شده بود که نخی به گوشه ی اوراق بسته شده بود. اوراق را برداشتم. نگاهی ریزبینانه به آنها انداختم. تمام آن چیزهایی که دیشب نوشته بودم، درون اوراق بود بدون هیچ کم و کاستی ای!ناگه تصمیم گرفتم که ادامه ی داستان را بنویسم. نمی دانستم باید چه چیزی بنویسم. دریاد داشتم، سخنی ازیک نویسنده ی بزرگ را که می گفت : « هیچ موقع، نوشتن سخت نیست، این که بدانیم چه میخواهیم بنویسیم، سخت است...!! »برروی زمین نشستم. دوات و قلم را کناردستم گذاشتم. آماده ی نوشتن بودم که ناگهان، چشمانی به سمت کتابی که درون قفسه بود جلب شد. آن کتاب، دیوان کائنات بود. دوات و قلم و اوراق را برزمین گذاشتم و به سمت قفسه ی کتاب ها رفتم. قفسه،ازچوب اعلائی ساخته شده بود.اندیشه ام می گفت که این قفسه ی کتاب برای من است.نمی دانستم این اندیشه، چقدرواقعیت داشت، آیا این قفسه برای من بود؟!ازمدت ها پیش درپی این کتاب بودم. این کتاب را دوست داشتم اما هرچه درپی اش می گشتم، نمی یافتمش.کتاب را برداشتم. اول نگاهی اجمالی به آن انداختم و بعد شروع کردم به خواندن دقیق آن!ادامه ی نوشتن داستان، به کلی فراموش شده بود. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، خواندن کتاب دیوان کائنات بود. کتابی که خیلی برایم ارزش داشت، اما به راستی، من خواب بودم یا بیدار!؟! هرچه بود، شیرین بود ؛ کتاب دیوان کائنات را تاکنون ازنزدیک ندیده بودم، اما حالا درون دستانم بود و درحال ورق زدن آن بودم! زمانی آرزوی دیدن دیوان کائنات را داشتم، اما حالا درون دستانم بود و می توانستم تا زمانی که می خواهم، آن را بخوانم...دقایقی گذشت. من مشغول مطالعه ی دیوان کائنات بودم که ناگهان، مادرم ازدرب داخل آمد.ـ چه می کنی فرزندم !؟ـ درحال خواندن دیوان کائنات هستم مادر!ـ هیچ می دانی، این کتاب ازکه به ارث رسیده است؟!ـ نه مادرجان، نمی دانم این کتاب از کیست؟!ـ این کتاب ازپدربزرگت به ارث رسیده است، باید ازآن به دقت محافظت نمایی...!نمی دونم چرا با مادرم آن گونه حرف می زدم. تغییراتی عمده دربدن و مغزم درحال روی دادن بود، که من ازآن بی اطلاع بودم و هیچ چیزی نمی دانستم. کم کم زبانم داشت می چرخید تا به همان زبانی که مادرم حرف می زد، حرف بزنم، اما من این گونه دوست نداشتم که حرف بزنم. نمی دانستم باید چه کنم...!مدتی مشغول خواندن دیوان کائنات بودم تا اینکه، حوصله ام سررفت و هوس کردم که به بیرون ازخانه بروم و مدتی هم درآن جا وقت بگذرانم. کتاب دیوان کائنات، را به جای اصلی اش یعنی درون قفسه برگرداندم ، می خواستم آماده شوم ولی نمی دانستم که لباس هایم کجاست؟! تصمیم گرفتم که ازمادربپرسم.ـ مادر... مادر...ـ بله جگرگوشه ام...ـ این لباس های من کجاست...ـ جامه ات دربقچه ات است...ـ مادرجان، بقچه ام کجاست؟ـ بقچه ات، گوشه خانه است.به سرعت به محل مورد نظررفتم. بقچه را یافتم. کنجکاو بودم که ببینم چه لباس هایی درون آن نهفته است.با عجله، گره ی بقچه را بازکردم. لباس های خنده داری درونش بود. لباس های رنگارنگی، پیراهن سفید و... .ـ مادر، این لباس ها لباس هایم هستند؟ـ مگرغیرازاین لباس ها درجامعه منسوخ است؟ـ نمی دونم مادرجان...بی تفاوت دسته لباسی را ازدل بقچه بیرون کشیدم و با عجله به تن کردم. چه وضعی برایم پیش آمده بود. برای اولین بار، مزه ی بدریختی را تجربه کردم. نمی دانستم باید چه کنم، دوست نداشتم که این گونه لباس ها را برتنم کنم و به بیرون بروم. به خودم گفتم :« عجب گیری کردیما...!! »درب چوبی خانه را بازکردم و به بیرون خانه رفتم. همه جا نقش و نگاری کاهگلی داشت. خانه ها، کاهگلی بود. مردم بیگانه صحبت می کردند ، من به سختی متوجه حرف هایشان می شدم. تصمیم گرفتم که قدم زنان، حوالی خانه را بگردم تاهم مردم را نظاره کنم و هم خانه ها را با تعجب بنگرم. تا به حال، خانه هایی ازخشت و گل و کاهگل ندیده بودم. نمی داسنتم این جا چه شهری است؟!قدم زنان به سویی رفتم. تصمیم گرفتم ازفردی بپرسم که نام این شهرچیه؟!دختری درکناردیوارخانه ای ایستاده بود و داشت استراحت به درمی کرد. به سمتش رفتم. می خواستم ازاو بپرسم نام این شهرچیست؟قدم های با ترس و لرزی برمی داشتم. تا به حال، با دختری به این زیبایی صحبت نکرده بودم. موهای خرمایی داشت، ابروانی قهوه ای براق داشت، چشمان ریزقهوه ای داشت، لبی سرخ و بزرگ داشت که رخ او را زیبا جلوه می داد. تا به حال دختری به این زیبایی حتی درخواب هم ندیده بودم. به راستی، او همان دختری بود که من دررویاها با او می گشتم!!نگاهش به من خیره مانده بود و یک لحظه برنمی داشت. نظاره اش ازبند بند کفش آغاز شد و به موهای سرم رسید. نظاره اش حتی لحظه ای قطع نمی شد. ـ سلام ای دخترزیبا روی...ـ سلام ای پسر، دراندیشه ی آنم که تو غریبه ای، درست است...!؟ـ نمی دانم که غریبه ام یا که آشنا...ـ نامت چیست؟ اهل کجایی؟ـ نامم، امیراست، اهل این شهرم... نام تو چیست ای دخترزیبا رخ؟!ـ نام من، بهرخ است، اهل این خاکم!ـ نام این شهر و کشورچیست؟ـ مگرنمی دانی...ـ نه... نمی دانم بهرخ!ـ نام این شهر، سرکولانیوم است و نام کشور، قرناسیه!ـ راست می گویی بهرخ؟ـ آری امیر، سخن کذبی ندارم که به تو بگویم. ، تو خود اهل این شهر و دیاری، آن گاه نمی دانی نام شهرت چیست؟!ـ خواب بودم، حال بیدارگشته ام، منگ و گیج ام... نیک مرا ببخشایید!ـ این حال و هوای گیجی منسوخ است به بیدارشدن ازخواب، طبیعی ست امیر!ـ نام شاه این دیارچیست؟ـ شاه شاهان، تک ستاره ی آسمان، جهان داربزرگ، شاه آبتین مقدس و عظیم...ـ نام پسران شاه آبتین بزرگ چیست؟!ـ شاه آرشام ، شاه آراد ، شاه هومان ، شاه آذین .ـ نام دختران شاه آبتین بزرگ، آبنوس ، آتوسا ، پریزاد ، تینا ، فرنگیس است؟ـ آری، تو ازکجا می دانی!!؟ این چیزها را جز درباریان و افراد شاه نمی دانند!؟ـ می دانم ، نام زنان شاه هم می دانم بهرخ ، این که چیزی نیست! موافقی گردشی داشته باشیم دربازار!؟ـ پدرم به من گفته است که این جا بیاستم و جایی دگر نروم. اوست که دارد می آید...پدربهرخ، هیکلی عظیم داشت. موهای سیاهی داشت که تماما برروی دوشش ریخته بود. موهای نیمه مرتبی داشت.دارای پیشانی بزرگی بود. ابروانی پرپشت سیاه داشت. چشمان بزرگ سیاه داشت. بینی ای نیمه بزرگ داشت که رخش را کدرکرده بود، سبیل هایی داشت که به رخش جلا می داد و ترس آوربود، هرکه به او نگاه می کرد، به یاد پهلوان ایرانی می افتاد، رستم دستان!همین طورداشت به ما نزدیک می شد. نمی دانستم نامش کیست و آوازه اش دراین شهرچیست؟همین طورکه نزدیکمان می شد، ترس و وحشت دروجودم افزون ترمی شد. دردل به خودم می گفتم :« الان که بیاید من و بهرخ را با هم ببیند، می زند و مرا ازوسط دو شقه می کند...!! »پدربهرخ آمد. اول یک نیم نگاهی به ما انداخت.ـ بهرخ این مرد کیست؟ـ پدرجان، نام این مرد، امیراست. ازنجیب زادگان این دیاراست. دانای این دیار و حکومت عادلیان است.سرم رو به پایین بود. پدربهرخ، با دستان توانمندش، سرم را به بالا آورد. خودم را برای هرحرف و حرکتی آماده کرده بودم. توهین با اینکه یک سیلی دردناک... نمی دانستم که چه چیزی درانتظارم است؟!ـ ای امیر، تو با درایت و هوشیارهستی، این کاملا دررخت مشهود است. تو، ازنجیب زادگان شهربزرگ سرکولانیوم هستی!ـ ن ِ ... نمیدانم...ـ من می دانم، تو کنجکاو هستی و درایتت ، به نفعت خواهد بود.هیچی ازحرف های پدربهرخ نمی فهمیدم. نمی دانستم با نوشتن آن داستان تاریخی، چه بلایی سرزمان آمده. هرچیزی که نوشته بودم، الان ، دراین زمان می دیدم، داستانم تاریخی و تخیلی بود اما الان...ـ ای امیر، حواست کجاست، ده ها بارتو را صدایت کردم.ـ درفکرغرق بودم...ـ پیشه ات چیست؟ ـ می نویسم...ـ می نویسی...ـ آری، می نویسم... مگرتعجب دارد؟!ـ آری تعجب دارد، بهرخ هم می نویسد، او کاتب درباراست. تو باسوادهستی، می توانی درون درباروارد شوی!؟ـ نَ ... نمی دانم...بهرخ به من زول زده بود و ازاین حرفم ناراحت بود. نمی دانستم باید چه چیزی بگویم تا اوراخوشحال کنم و کاری کنم که لبخند روی لبهایش نقش ببندد...ـ آری دوست دارم به درباروارد شوم. آرزوی هرکس است که به دربارعادلیان برود...تا این را گفتم، بهرخ ازناراحتی درآمد و خوشحال شد. خیلی خوشحال بودم چون توانسته بودم، او را خوشحال کنم.ـ امروز، قراراست که شاه شاهان، شا ه آبتین بزرگ و نامی، به این شهربیاید ، همین جا کناربهرخ بمان تا تو را به شاه آبتین بزرگ معرفی کنم...ـ کی قراراست شاه شاهان، شاه آبتین بزرگ بیاید...؟!ـ آن دور را ببین. فراشان و خدمه شاه درحال نزدیک شدن به این جا هستند. آن دور را می بینی؟!ـ بله می بینم.شاه آبتین و خدمه و فراشان، داشتند به بازار نزدیک می شدند. همه ی مردم، درگوشه و کنارایستاده بودند و درانتظارایستاده بودند تا شاه را دگربارببیند و براو تعظیم کنند.بازار به سکوت وحشتناکی رفته بود، انگارکسی دربازار نیست وهمه به خواب مرگ فرورفته اند. همه سرجایشان، خشکشان زده بود. هیچ کس هیچ حرکتی نمی کرد. کم کم صدای پای فراشان و خدمه می آمد. خدمه و فراشان شاه، جلوترازشاه می آمدند تا اوضاع را کنترل کنند و همه چیزرا برای آمدن شاه، آماده کنند.صدای ثم های اسب شاه آبتین، ازدوربه گوش می رسید. تا به حال شاه آبتین را ندیده بودم، یعنی اصلا درزندگی ام شاهی قدرتمند را ندیده بودم. نمی دانستم شاه آبتینی که من ساخته ام، چه گونه است و چگونه راه می رود...!!ازدور، اسبی سفید دیده می شد که کسی برروی آن سواراست و درحال کنترل اسب است. چندین سوار و سرباز،هم عقب شاه بودند و آرام آرام حرکت می کردند. خیلی صحنه ی باشکوهی بود، لحظه ی دیدن شاه آبتین کبیر...فراشان، درحال نظم دادن به صف استقبال ازشاه بودند. تعدادی را تنبیه می کردند تا درست سرجایشان بیاستند. همه ی صف با نظم ایستاده بودند.شاه آبتین بزرگ رسید. ازهمان ابتدای صف، همه تعظیم کردند و تا آن وقت که شاه ازجلویشان نگذرد، سرازتعظیم برنمی داشتند. من کناربهرخ ایستاده بودم. خیلی خوشحال بودم ، چون هم یک دوست کاتب یافته بودم و هم شاه آبتین را ملاقات می کردم.شاه آبتین بزرگ، تاجی داشت جواهرنشان. خورشیدی ازالماس، سردرتاج قرارداشت که به معنای این بود که شاه آبتین بزرگ، شاه شاهان، خورشید زمین و آسمان است. دروسط این خورشید، شکل یک ماه بود که از زمرد خالص ساخته شده بود و به خورشید سر و شکل می داد.دو طرف خورشید، دو الماس دایره ای قرارداشت. الماس بیضی شکل سمت چپی خورشید، تمام ازالماس سبزرنگی بود که داخل آن، پرشده بود ازخردهای یشم!الماس بیضی شکل سمت راست خورشید، تمام از یشم بود و درونش کامل، پرشده بود از الماس های سبزرنگ!دردو گوشه ی تاج، دو یاقوت بزرگ قرار داشت که وقتی نورخورشید به آن می افتاد، می درخشید. این یاقوت ها ازهند به غنیمت گرفته شده بود. درسردرتاج، نقش یک زمین بزرگی بود که درونش خورشیدی سراسرالماس بود و درون خورشید، جواهراتی ریزقرار داشت که به تاج بها می داد. تمام تاج، از برلیان خالص بود که شاه آبتین کبیردریکی ازجنگ های خود به دست آورده بود.شاه آبتین کبیر، ابروان قهوه ای رنگ براقی داشت. چشمانی آبی رنگ، رخ او را همچون مه رویان کرده بود. سبیلی داشت پرعظمت ، بزرگ و زیبا که قدرت او را نشان می داد. هرکه به این سبیل نگاه می کرد، ترس درچشمانش موج می زد.هنگام جلوس شاه، هیچکس حق قطره ای حرف زدن نداشت، چون توسط فراشان شاه، تنبیه می شد.شاه ازمقابل همه گذشت و بعد ازاسبش ، پیاده شد. فراشان به سرعت به نزد شاه رفتند و زین اسب او را گرفتند. شاه، به درون صف رفت و نگاهی به رخ مردم انداخت. دراین زمان بود که آریامنش، پدربهرخ، به طرف شاه رفتند. بهرخ آرام به من گفت :« پدرم مشاور جناب شاه هستند، خیلی می توانند به من و تو کمک کنند...! »متعجب شدم. کسی که درون سلسله ی عادلیان باشد ، این قدر مهربان و با ادب! آریامنش به شاه گفت :ـ سلام برخورشید دوعالم، سلام برروشنایی بخش تمام عالم، سلام برشاه شاهان،سلام برنوراین دیار،سلام برشاه آبتین کبیر،پدرتمام مردم شهرسرکولانیوم!حالتان چطوراست جناب شاه!؟ـ با دیدن این مردم، مگرمی شود که حالمان بد باشد... حالمان خوب خوب است جناب مشاور... چه کارها کردی دراین روز؟!ـ با مردم سخن گفتم و ازاوضاع و حال آنها جویا شدم. چندین تاجر، دراین جا ، اعتصاب کرده اند و دست ازکار کشیده اند...!!ـ دلیل این اعتصاب چیست؟!ـ نمی دانم جناب شاه ، می توانید با خود آنها سخن بگویید، آنها هستند که درمقابلش شما ایستاده اند...ـ کسانی که اعتصاب کرده اند، به نزدمان بیایند...چندین تاجروحجره دار، ازمینان صف، بیرون آمدند و به طرف شخص شاه رفتند.ابروان شاه، با دیدن آنها درهم رفت و تنیده شد. می خواستم هرچه زودتر، رفتارسخت شاه آبتین کبیر را ببینم. دوست داشتم ببینم که شاه با اعتصاب گران چه خواهد کرد...شاه آبتین کبیر، شروع به سخن گفتن شد...ـ حال چرا شما، اعتصاب کرده اید و دست ازکارتان کشیده اید؟ اگرشما نباشید و کارنکنید، حال این مردم زار است... چرا دست ازکارتان کشیده اید، مگرمشکلی دارید که این کار را کرده اید...!!یکی ازاعتصاب گران گفت :ـ جناب شاه، اوضاع بازار و بازاریان خراب است. دیگرسکه ای نداریم که جنس بیاوریم و به مردم این دیار، بفروشیم. چندین روز پیش بود که یک نفربیگانه آمد و ازبیشتر بازاریان خرید کرد و سکه ای نداد، همه ی بازاریان بی اجناس مانده اند. نمی دانیم چه کنیم...!؟ـ مگرشما انسان نیستید ، باید به یک غریبه که نمی دانید ازکجا آمده و کجایی است، تمام اجناستان را بفروشید، فکرنمی کنید شاید ازدیاردشمن باشد؟ فکرنمی کنید حال این مردم گرسنه چیست؟ دیارمن باید کوشا باشد تا مشکلات این مردم را رفع کند!اگراین مردم نبودند، من نیزنبودم و حکومت عادلیان هم وجود نداشت. این مردم گوهران گرانبهای سرکولانیوم اند... باید به فکرشان باشید، باید کمکشان کنید...وادی الممالک ، بیا نزد ما...وادی الممالک، وزیرجنگ حکومت عادلیان بود. مردی تنومند و هیکلی بود. پیراهنی ازابریشم برتن داشت که راه راه های ازنقره، سراسراین پیراهن را پوشانده بود. باهوش و با ذکاوت بود و چنان که ازبهرخ شنیده بودم، دربسیاری ازجنگ ها، درکنارشاه آبتین کبیر بوده است و نبرد کرده است. مردی کاردان بود و نمی گذاشت که وضعیت مرزهای سرکولانیوم، دست بخورد و مورد تعرض قراربگیرد...وادی الممالک، به نزد شاه آبتین رفت. گام های کشیده و مطمئن داشت. آرام آرام گام برمی داشت ، ازگام هایش هویدا بود که مرد پردل و جرأتی است...ـ بله جناب شاه...ـ وادی الممالک، تو وزیرجنگ حکومت هستی!ازتو می خواهیم تا به سرعت دسته ای ازلشگر را مأمورکنی تا آن مرد غریبه را دستگیرکرده و به نزد ما بیاوری! ما به تو ایمان داریم، می دانیم که می توانی ازپس این کاربه خوبی بربیای، پس تمام سعی و تلاشت را بکن تا ازاین امتحان با موفقیت به درآیی ، دریافتی وزیر!؟ـ بله جناب شاه...شه آبتین، رویش را به سمت اعتصاب گران کرد و گفت :ـ فل حال، ما صد سکه به هرکدامتان می دهیم تا بروید و ازنو، به حجره ی خود سروسامان دهید. دوست نداریم این مردم، چوب آن ابله را بدهند.خوب جناب مشاور، دگرچه مشکلی درمیان مردم است که باید بدانیم...ـ جناب شاه ، چندین تن هستند که می آیند ازحجره ها ، بار و بنه ی نیمه ( نسیه) می گیرند!مردم ازدست این چند تن ناراضی اند ؛ چندین بارهم جدل شده است درمیان بازاریان و آنها... ـ دل این کارشان چیست...!؟ـ نمی دانم... آنها را دستگیرکردیم و به سیاه چال بازارانداخته ایم و حال منتظر رأی شما هستیم جناب شاه...!ـ آنها را بدین جا بیاور...ـ جناب شاه، آنها خطرناک اند... ترسی در وجودم نهفته که جرأت گفتنش را نداریم...ـ ما درجنگ، هزاران یاغی را ازدم تیغ گذرانده ایم، ازچیزی ترس نداریم جناب مشاور، آن کار را که گفتیم انجام ده...!!نگهبان سیاه چال، مردی قد بلند بود. او کناردرب سیاه چال ایستاده بود و منتظر فرمان آریانش بود که درب آن جا را بازکند.آریامنش، دستی به نگهبان سیاه چال، تکان داد. نگهبان، درب را بازکرد. زندانیان درحبس، به سرعت ازسیاه چال، بیرون پریدند، یکی ازآنها به سرعت به سمت شاه آبتین، رفت.عصبانیت ازچشمانش می بارید!سربازان ومحافظان شاه، گارد گرفتند و جلوی شاه، ایستادند. نیزه های سربازان، برهنه و تیزبودند، خورشید طاقت نداشت این لحظات را ببیند، به ناچارچشمانش را بسته بود...زندانی وقتی به نیمه های راه رسید، خنجری را ازکمرش بیرون آورد و می خواست که با آن خنجر، شاه آبتین را به قتل برساند، وقتی به اسب شاه رسید، وادی الممالک، با شمشیرش، زندانی را به دو نیم کرد...!!دراین زمان بود که گفت :« تا آن زمان که من دراین جهانم و زنده هستم، هیچ کس نمی تواند به جان شاه ، سوء قصدی کند! »صورتش را به سمت شاه کرد و گفت :ـ جناب شاه ، ممکن است این حادثه دوباره تکرارشود، ازشما می خواهم زندانیان را ازدم تیغ بگذرانید...!! ـ نه وادی الممالک، دوست نداریم تا آن زمان که زنده ایم، کسی را بکشیم...ـ جناب شاه، ممکن است این حادثه دوباره رخ دهد و جان شما به خطر بیوفتد...!!ـ حال هیچ نمی دانیم. فل حال، آن ها را درون محبس بیندازید تا با کمی تفکر و اندیشه، درباره ی عاقبتشان بیندیشیم و نظربدهیم...آریامنش، به سمت شاه آبتین رفت و گفت :ـ جناب شاه ، پسری است که دراین روز، اورا یافتم. نامش امیراست، کتابت می داند و می نویسد. قلم را دوست دارد و اطلاعاتی درباره ی سلسله ی مقدس عادلیان می داند. ازشما درخواست می کنم که او را به دربار راه دهید. او می تواند خدمات شایسته ای را به دربارکند، امکانش است که شوی (شوهر) بهرخ هم شود...ـ کدام سوست ، بگویید بیاید نزدمان...آریامنش، به من اشاره ای کرد. من با پاهایی لرزان به سمت آریامنش و شاه آبتین رفتم، بهرخ هم به دنبالم می آمد.پاهایم می لرزید. می ترسیدم. تا به حال شاه آبتین را ازنزدیک ندیده بودم، او را فقط درداستان توصیف کرده بودم اما الان...رویم را به سمت بهرخ کردم و گفتم : « شاه آبتین، چگونه آدمی است؟! »بهرخ جواب داد :« شاه آبتین کبیر، مردی نیک است. اگر اندیشه های ژرف او نبود، تا به حال هزار بار، این دیارنابود می شد و ازگیتی پاک!مردی نیک قلب است، دوستدارمردم و دوست دار شهرسرکولانیوم!... »با گفته های بهرخ، کمی ازحجم ترس و وحشتم، کم شد. دوست داشتم هرچه زودتر، شاه آبتین کبیر را ازنزدیک ببینم. ذوق و شوقی عجیب داشتم. کسی که من درون داستان ساختمش الان درپیش رویم است. چه ابوهت، چه شکوهی، چه عظمتی، چه تاج پرجواهراتی!!ـ نامت چیست ای جوان رعنا..!؟ـ نامم امیراست جناب شاه !ـ کتابت و قلم و دوات را ازکجا آموختی ای جوان...؟ـ درون مکتب آموختم. کتابت و قلم و دوات، درون جان من چون شمعی همیشه روشن است که هیچ گاه خاموش نمی شود. دوست دارم که تا زندگانی ام است و جان درتن دارم، بنویسم و به هنگام آمدن فرشته ی مرگ، با قلم و دوات بمیرم. دوست ندارم که لحظه ای قلم را ازخود دورکنم. نمی خواهم بی قلم زنده باشم...شاه آبتین کبیر، رویش را به سمت آریامنش کرد و گفت :ـ چه جوان صادقی است ، اهل هنر و هنردوست ؛ این جوان دربر دربارمان است. شوی خوبی خواهد شد برای بهرخ...!!تا این را ازشاه آبتین شنیدم، برق ازکله ام پرید. نمی دانستم باید خوشحال باشم یا اینکه ناراحت و عزادار!! خوشحالی و ذوق، درون چشمان بهرخ موج می زد. او ازاین حرف شاه آبتین خوشحال شده بود. نمی دانستم که عاشقم شده است یا اینکه نه...!!مگرمی شود که به یک نگاه، آدم عاشق شود..!!؟« توی دنیای خودمون که هیچ کسی عاشق نمیشه اما اینجا مثل اینکه برعکس ِ ...! »این حرف رو مدام به خودم می گفتم ، این حرف شده بود حرف اول بدن و ذهنم...!!دوست داشتم هرچه زودتربه خانه بروم و ادامه ی داستان را بنویسم. مدتی بود که دست به قلم نبرده بودم، قلم را دوست داشتم، نمی توانستم دوری اش را تحمل کنم، دوست داشتم هرچه زودتر به خانه بروم اما نمی شد. نمی توانستم، از نزد شاه آبتین کبیر بروم. این رفتن من، توهینی بزرگ تلقی می شد و آن گاه...داشتم به تاج پرزرق و برق شاه آبتین نگاه می کردم که ناگه شعری به نظرم رسید. این شعرم درباره ی شاه آبتین بود. آرام درگوش بهرخ گفتم :« شعری در بر شاه آبتین کبیر دارم، بگویم... »« اگر دوست داری بگو امیر، دوست دارم شعرت را بشنوم... زودتر لب باز کن و شعرت را بخوان... ! »« ای کیان، تاجت درخورت است / تاجی داری زیبا چو الماس / زیبا و زیبا و زیبا و پرزرق / تاج کیان،زیباست چون دریای پارس / کیانی ست با دریات و با کیاست / هرکه نمی داند بداند، این است شاه آبتین ... »توی اون زمانی که داشتم شعررو می خوندم، توی حس و حال عجیبی قرار داشتم. حس می کردم که شاعری توانا هستم. شعررا دوست داشتم اما هیچ گاه به طور جدی با آن سرو کار نداشتم اما همیشه دوست داشتم که شعربگویم و شعربگویم و شعربگویم...شاه آبتین کبیر گفت :ـ ای امیر، تو رسم شعر و شاعری هم نیک می دانی... این سخن درست است...!؟ـ آری جناب شاه، گه گداری شعرهم برزبان می رانیم...شاه آبتین صورتش را به طرف آریامنش چرخاند و گفت:ـ به راستی، این جوان برازنده ی دربار است... دوست داریم درون کاخ جاه و جلالی داشته باشد و اسمی! این کار را انجام دهید جناب مشاور...ـ بله سرورم، هرچه شما امرکیند...خوشحال بودم. دوست داشتم هرچه زودتربه کاخ بروم و آن جا را ازنزدیک ببینم. شکل و شمایل کاخ را تا به حال فقط درکتاب ها خوانده بودم اما حالا می خواستند مرا به کاخ هم ببرند و اسم و نشانی به من بدهند، چه ازاین بهتر...!شاه آبتین، وادی الممالک را به سمت خود فرا خواند :ـ وادی الممالک ، حال وقت رفتن است ، آماده ی رفتن شوید...وادی الممالک ، با فریادی بلند گفت :ـ می خواهیم به کاخ برگردیم ، آماده ی رفتن شوید... ! شاه آبتین و مشاور و بقیه ی سواران، به راه افتادند. زندانیان دربند، حالا درقل و زنجیرگرفتار بودند و عاقبتشان ، معلوم نبود که چه خواهد شد، کشته می شوند یا اینکه تا ابد در زندان خواهند ماند...بهرخ رویش را به من کرد و گفت :ـ حال وقت رفتن است ، باید به کاخ برویم...ـ با چه به کاخ برویم؟!ـ با دو اسب اصیلی که پشت بازارچه است، باید با آنها برویم ، اسب سواری که می دانی...!؟ـ اسب سواری را درزمان کودکی آموختم. می دانم بهرخ...اسب سواری را اصلا بلد نبودم یعنی اصلا تا به حال اسب رو از نزدیک ندیده بودم که بخوام اسب سواری کرده باشم، یا توی فیلم ها دیده بودم یا اینکه توی کتاب هایی که خونده بودم، اسب رو دوست داشتم اما تا به حال هیچ اسبی رو ازنزدیک ندیده بودم و لمسش نکرده بودم ، برای اینکه مقابل بهرخ کم نیاورم مجبور شدم که دروغ بگویم...!!با بهرخ به پشت بازار رفتیم. اسب ها به جایی بسته شده بودند. دو اسب نجیب عرب!یکی ازاسب ها سفید رنگ بود و اسب دیگر، سیاه ، اسب های زیبایی بودند و برای من که اولین بار بود اسب می دیدم، شگفت انگیز!بهرخ گفت :ـ کدام اسب را می خواهی؟! سیاه یا سفید...!؟ـ نمی دانم بهرخ... هرکدام که تو بگویی دوست دارم...ـ من آن اسب سیاه را می خواهم ، به ظاهراسب پرقدرتی است آن اسب سفید، آن برای تو، این اسب سیاه رنگ برای من...!!ـ مایه ی خوشحالی و شادابی ست که با تو گفتگو می کنم ای بهرخ دانا و شیرین زبان...ـ دوستت دارم...ـ چه میگویی بهرخ...!؟ـ دوستت دارم امیر، دوستت دارم، به تو علاقه مند شده ام...ـ مرا دوست داری؟! مگرمی شود ؟! من و تو کم گذشته ازدیدارمان...!!ـ نمی دانم، عشقی همچو شیرین دارم به تو! دوست دارم که تو را به همسری داشته باشم.ـ به کاخ شاه تمام ممالیک برویم، حال وقتش نسیت که به گفتگویی در بر ازدواج بیایم! بریم چون امکانش است که شاه آبتین و پدرت نگران و ناراحت شوند...دیگر، سکوت کردم. حرفی نزدم. دیگرخسته شده بودم. این چه کشوری است که من درآنم؟! اصلا این جا کجاست؟!من درانتظارنوشتن داستانم بودم اما به یک باره ، همه چیز تغییر کرد. نمی دانم چرا؟! دوست دارم به شهر و دیار خود برگردم. دوست ندارم این جا باشم! هنوز نیامده، دختری عاشق مان شده! نمی دانم؟! عشق پاک است، نمی توان با آن بازی کرد و به بازی اش گرفت ، عشق درست است که به یک باره درقلب و جان آدمی رخنه می کند اما این احساس است، عشق نیست. عشق آن است که قلب و جان عاشق را دراختیارخود بگیرد و درچنگال خودش حفظ کند، این عشق ، عشق واقعی است... .عشق چنان بلوا و طوفانی درقلب و جان به پا می کند که همه ی اعضای بدن را به خودش مشغول می کند. احساس زود گذراست اما عشق واقعی اگربه وجود بیاید تا پایان عمرباقی می ماند...چهره ام را برگرداندم و به بهرخ گفتم :« بهرخ ، عشق مقدس است ، این احساسی که نسبت به من داری ، عشق نیست احساسی زود گذراست...! »تا این را گفتم ، چهره ی بهرخ چون دریای طوفانی شد. دریای طوفانی که غرش کنان، ملوانان و دریا سالاران را به وحشت می انداخت و ترس و بیم ازغرق شدن را درچهره ی آنان برمی افروخت. ملوانان ازترس و بیم طوفان وهم انگیز، به گوشه ای می رفتند و همان جا پناه می گرفتند ، آنها که دوست و همدم دریا بودند ترسیده بودند، چه برسد به این بهرخ که ازحرف من ناراحت و اندوهگین شده بود. او دوست نداشت این حرف را ازمن بشنود، اما من حس قلبی خودم را گفتم ، حسی که درون قلبم رخنه کرده بود. درست از همان لحظه ای که بهرخ را درجامه ای نو دیدم.پسری بودم که زود عاشق نمی شدم و زود هم فارغ نمی شدم. این یکی ازخصوصیات ماه تولدم بود. ماهی که برارزش آن سجده می گذاشتم. نماد این ماه ، گاو نربود. گاوی که درست عین خودم تنومند و هیکلی بود. بهرخ بغض کرده بود. ابروان کمانش، درهم تنیده شده بودند و حالت جنگی به خود گرفته بودند. ابروانی نوک تیز و برآمده داشت. همیشه زیبا بود و خوش خنده ، اما حال حالت جنگی نسبت به من گرفته بود ، من احساسی که دردل داشتم را بازگو کردم اما نمی دانستم که ناراحت می شود و غبار ناراحتی بر روی چهره و قلبش می نشیند!!قصد داشتم که سواربراسب بشوم، اما قلبم اجازه این کار را به من نداد که بی تفاوت سواربراسب شوم و بتازم!؟افساراسب را دردست گرفتم و به سوی بهرخ رفتم. بهرخ پشت به من کرده بود، افساراسب درون دستانش بود. به گوشه ای خیره مانده بود و سخنی به زبان نمی آورد. آرام آرام با چهره ای خجل شده به سویش رفتم. زبانم می سوخت. دوست نداشتم دختری به این خوبی و زیبایی را ناراحت کنم اما نتوانستم خودم را نگه دارم، حال پشیمان بودم.وقتی به بهرخ رسیدم، دستم را روی شانه اش گذاشتم. او دستش را روی دستم گذاشت و آن را به سویی پرتاب کرد، او ازدستم ناراحت شده بود. دوست نداشت حتی چهره ی من را ببیند چه برسد به این که با من حرف بزند، ازخودم بدم آمده بود. دیگرخودم را دوست نداشتم.بهرخ به سمت برگشت. چشمانش ، پرازخون شده بود. این خودش گواه ازآن بود که چه قدر ازدستم ناراحت است و دلگیر، اشک هایش سر تا سر چهره اش را تسخیرکرده بودند. مجالی نمی دادند که این چشمان زیبا جایی را ببینند، چشمانش می نالیدند. من طاقت این حرکت را نداشتم ، به خاطرهمین هم من گریه ام گرفت. حالا هردویمان داشتیم گریه می کردیم. ناخودآگاه بهرخ را در آغوشم گرفتم و او را فشردم. این کار، ناخودآگاه بود، حسی عجیب و ناشناخته وارد بدنم شد. حسی که انرژِ مضاعفی را به بدنم وارد کرده بود. به صورت ناخودآگاه ، به بهرخ گفتم :« ... بهرخ ، ازتمامی وجود و قلب و جانم ، دوستت دارم...! »بهرخ تا این را از زبان من شنید، شاید و خنده را به چهره اش ارمغان داد. حال خنده به جای گریه و اشک های ریخته شده ، نشسته بود. چهره اش خیلی زیبا شده بود. خنده در کناراشک های مرده ، چهره ای شاعرانه به بهرخ بخشیده بود.دراون لحظه، ندونستم چه انرژی به بدنم وارد شد که باعث گفتن این جمله ی عاشقانه شدم. تا به حال این قدرکسی رو دوست نداشتم ، تا به حال درست عاشق کسی نشده بودم، وقتی بهرخ داشت گریه می کرد، من هم بغض کرده بودم. با دستم، اشک های خشک شده ی مانده ر روی چهره ی بهرخ را پاک کردم. گفت :« امیر ، با تمام وجودم به تو میگویم که دوستت دارم. تا به حال این احساس را به کسی نداشتم ، اما حالا مهرت به دلم افتاده است. نمی دانم، چگونه بگویم که دوستت دارم، هرچه بگویم، میگویی که واقعیت ندارد، درست ازهمان لحظه ای که تو را دیدم، مهرو عشقت دردلم افتاد. عاشقانه دوستت دارم اما دلم هیچ گاه نمی خواهد که بشکند. نمی دانم شاید بگویی که من ارزشی ندارم اما این عشق است که در دلم افتاده نه احساس! احساس زودگذراست و زود ازبین می رود اما عشق واقعی ، باقی می ماند. دوست دارم عشقت فقط برای خودم باشد نه برای کسی دیگر...!!؟ »دلم تکانی عجیب خورد. درست عین اینکه زلزله ای چندین ریشتری تمام فضای وجودم را تکان بدهد، حالا اطمینان یافته بودم که عشق بهرخ شده بودم. او را دوست داشتم اما نمی دانستم لایق بهرخ هستم یا اینکه خیال می کنم لیاقت بهرخ را دارم!گفتم :« بهرخ ، ازتو پوزش میخواهم که ناراحتت کردم. قصد این کار را .... ! »بهرخ دستش را روی لبهایم گذاشت و گفت :« عیبی ندارد، ناراحت نشدم امیر، تو امیر لشگرقلبمی...!! »بهرخ مرا درآغوش گرفت و فشرد. این فشردن هم برکات عشق بود. نمی دانستم چگونه و با چه قوتی مرا می فشرد که کمی درد پیدا کرده بودم، به ناچار برای اینکه کینه ای شکوفه نزند، من هم بهرخ را فشردم و بوسیدمش!هنگامی که داشتم بوسه ای برچهره اش میزدم، سکوتی عمیق و ژرف بینمان درجریان بود،هیچ کس حرفی نمیزد، انگارکه زبانمان را ازته بریده بودند و قادربه حرف زدن نبودیم...زمانی که خواستم بهرخ زیبا رو را بوسه ای بزنم، صورتش را ازبند لب هایم جدا کرد و بی حرکت به چشمان من زول زد و خیره شد و بعد با شدت و قدرت زیادی، من را درآغوش گرفت و بوسید. هرکه می آمد و ازمقابلمان میگذشت و میرفت، به طورتعجب آوری به ما دونفرنگاه میکرد و به راهش ادامه میداد و میرفت و ازما دورمیشد...من و بهرخ، دقایقی درآغوش یکدیگربودیم و ماندیم تا اینکه فخرالنساء که دوست صمیمی بهرخ بود، ازراه رسید و وقتی ما دو را درآن حالت دید شگفت زده ایستاد و خشکش زد و به ما دو، خیره ماند... نمیدانم درون ذهنش چه خیالاتی میگذشت و دردل چه چیزهایی به ما میگفت که درآن جا همدیگررا مثل دو عاشق که انگارسال هاست سرسفره ی عشق هم نشسته اند، درآغوش گرفته بودیم و خیال ازهم جدا شدن را نداشتیم، وقتی که بهرخ مرا درآغوش گرفته بود، احساس جدید و تازه ای به من دست داده بود، عاشق ترشده بودم، همه ی این اتفاقات شیرین و دوست داشتنی را مدیون عشق بودم و ممنون ازعشقی که دررگ هایم جریان داشت، بسیارحس شیرینی بود این حسی که نسبت به بهرخ داشتم...به سختی و مرارت زیادی خودمان را ازهم جدا کردیم، به هم چسبیده بودیم و اصلا دوست نداشتیم که ازهم جدا شویم ؛ درآن حال مشغول تقسیم عشقمان بودیم و هرکه ما را درآن حال براندازمیکرد، ازتعجب شاخی روی سرش سبزمیشد و متعجب گام برمیداشت و ازما دو نفر، دورمیشد. یکی ازاین ها فخرالنساء بود که وقتی ما دونفررا درآن حال دید، ازتعجب خشکش زد و همان جا ایستاد و تکانی نخورد، تقریبا میشد تصورکرد که چه چیز توی اون سرش درحال گشتن هست، چیزی بود که من زیاد دوست نداشتم به زبون بیارم و بگم اما اصلا واقعیت نداشت چون من و بهرخ دیگه شیرین و فرهاد همدیگه بودیم... .فخرالنساء آرام آرام به سمت ما گام برداشت. گام برداشتن و راه رفتنش درست عین یک مورچه ی ماده بود، آرام آرام اما تند و سریع...!!ـ به به چه میبینم؟! بهرخ دل به شاهزاده ی زیبا رویی بسته که درقلمرو زیبارویان، تک و بی همتاست...بهرخ پیش دستی کرد و جواب داد...ـ این امیر که هم اکنون نزد ماست را با چنگ و دندان و حرب به دست آورده ایم و مواظبش هستیم تا خدایی ناکرده کسی این امیر سپاه قلبمان را ندزد یا نرنجاند...!!احساس غروری شدیدا عجیب، درسراسر وجود و بدنم پخش شده بود که مایه ی تکیه و خوشحالی من بود، احساسی که مدیون فرشته ای زیبا رو بودم که همیشه درآرزوی داشتن او بودم، این فرشته ی زیبا رو که همانند پنجه ی آفتاب درخشان و پرنور بود ، بهرخ دختر یکی یک دانه ی آریامنش بود که دل بی تلاطم من را برده بود و در یک چشم برهم زدن ربوده بود...برق خیلی نورانی ایی درچشمان فخرالنساء بود که میدرخشید. او گفت :ـ ازبرخی ازدرباریان کنون شنیدیم که این امیر، کتابت میکند و دوست دارقلم است، اگر امکانش است روزی بیاید دراتاقمان تا درباره ی برخی مسائل و رموز کتابت به بحث و بررسی بنشینیم...بهرخ بی درنگ و با عجله ای که درگفتارش آشکاربود گفت...ـ ما گفتیم که این امیر، نزد ما خواهد ماند، هرکس که بخواد به این امیر، چشم بیندازد و خدایی ناکرده او را ازما بدزدد، چشمانش را ازحدقه اش بیرون خواهیم آورد و درون دستانش خواهیم گذاشت...وقتی حرفش تمام شد سواربراسب شدیم و به تاخت و با عجله به سمت کاخ رفتیم. در راه، بهرخ به صورت مداوم برایم شعرها و نثرهای عاشقانه میخواند و لذت میبردم. دخترخیلی خوب و پاکی بود... ***وقتی جلوی در کاخ رسیدیم، درها که توسط نگهبانانی زبده حمایت میشد با صدایی که بهرخ ازداخل چیزی درآورد، بازشد. نگهبانان به این صدا عادت کرده بودند، این صدا مختص بهرخ بود، نمیدانم شاید هرکسی صدای مختص به خودش را تولید میکرد و در برایش بازمیشد. کنجکاویم گل کرده بود، دوست داشتم هرچه زودتربفهمم که این چه سری است؟!رو به بهرخ کردم و گفتم...ـ این چه صدایی بود که شما ازدرون آن جسم تولید کردید و نگهبانان در را بازکردند؟!بهرخ با خنده ای که روی لب هایش می درخشید گفت...ـ این سوتی ست که هر مقامی دردربارشاه آبتین کبیر، دارد که مختص به خود آن کس می باشد وکسی دیگر آن را ندارد، چگونه بگویم به تو ای امیر سپاه من، دردانه ی عشق و امید من، این روشی نوین است که شاه آبتین بزرگ، ان را ابداع کرده است، هرمقامی در دربار برای خود صدایی مخصوص دارد، وقتی به پشت درهای کاخ میرسد، آن را تولید میکند تا نگهبانان درها را بازکنند و آن مقام به داخل برود. بیشتر برای این ابداع شده است که ازحیله و نیرنگ دشمنان که درکمین من و تو هستند و درکمین درباریان، درامان بمانیم، هیچ کس حق ورود به کاخ را ندارد جزدرباریان و مقامیان درباری...بعد ازاینکه من و بهرخ وارد حیاط اولیه ی کاخ شدیم، نگهبانان در را بستند. جلوی در کاخ، کمینی بود که شش نگهبان درون آن بودند و تیر و کانی آخته درون دستشان بود و نشانه گرفته بودند و سرنگهبانی ان ها را هدایت میکرد و خودش با دوربینی که درون دستانش بود، همه جا را زیرنظرداشت و مشغول براندازکردن محیط بود. با این اوصاف هیچ دولت و دشمنی جرأت چپاول و حمله و هجوم را نداشت، کمین های متعددی درون راه کاخ بودند و آماده ی تیراندازی به این سو و آن سو نگاه میکردند، دولت بسیارقوی بود این دولت شاه آبتین کبیر...!