PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار عباس یمینی شریف



*FATIMA*
13th January 2012, 01:12 AM
قرزندان ایران
ما گل های خندانیم
فرزندان ایرانیم
ایران پاک خود را
مانند جان میدانیم
ما باید دانا باشیم
هشیار و بینا باشبم
از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم
آباد باشی ای ایران
آزاد باشی ای ایران
از ما فرزندان خود
دلشاد باشی ای ایران

*FATIMA*
13th January 2012, 01:14 AM
کتاب خوب
من یار مهربانم
دانا و خوش بیانم
گویم سخن فراوان
با آنکه بی زبانم
پندت دهم فراوان
من یار پنددانم
من دوستی هنرمند
با سود و بی زیانم
از من مباش غافل
من یار مهربانم

*FATIMA*
13th January 2012, 01:18 AM
درخت می کارم
به دست خود درختی می نشانم
به پایش جی آبی میکشانم
کمی تخم چمن بر روی خاکش
برای یادگاری می فشانم
درختم کم کم آرد برگ و باری
بسازد با سر خود شاخساری
چمن روید در آنجا سبز و خرم
شود زیر درختم سبزه زاری
به تابستان که گرما رو نماید
درختم چتر خود را میگشاید
خنک میسازد آنجا را ز سایه
دل هر رهگذر را می رباید
به پایش خسته ای بی حال و بی تاب
میان روز گرمی میرود خواب
شود بیدار و گوید : ای که اینجا
درختی کاشتی روح تو شاداب

*FATIMA*
13th January 2012, 01:22 AM
آواز سوسک
سوسکه میگه جیر جیر
کرده گلوم گیر گیر
موسیقی خوب میدانم
هرجا باشم میخوانم
آوازه خوان خوشنام
منم میان حمام
دو شاخکم ظریفه
پوست تنم لطیفه
دو بال من فشنگه
زرد و حنایی رنگه
پاهای من بلوره
موهای زیبام بوره
راستی که من قشنگم
ببین چه شکل و رنگم

*FATIMA*
13th January 2012, 01:30 AM
افتادم زمین
از بالا پایین
افتادم زمین
شد صورتم
خونین و مالین
خندیدم فقط
همین و همین
گفت مادرم
بچه شیرین
گریه نکردی
به به ، آفرین

*FATIMA*
13th January 2012, 01:34 AM
خروس جنگی
من که به این قشنگی ام
با پر و بال رنگی ام
یکه خروس جنگی ام
قوقولی قوقو
ببین ببین تاج سرم
ببین ببین بال و پرم
این قد و بالا و برم
قوقولی قوقو
منم خروس خوش صدا
همیشه بانگ من به پا
ببین مرا ببین مرا
قوقولی قوقو
دهم همیشه آب و دان
به مرغ و جوجه ها نشان
منم خروس مهربان
قوقولی قوقو

*FATIMA*
13th January 2012, 01:37 AM
مرغ خانه
قد قد قدا ، قد قد قدا
آی بچه ها آی بچه ها
این تخم را من کرده ام
با آن سفیده ، زرده ام
شد آب و دان ها تخم مرغ
شد خرده نان ها تخم مرغ
بازم اگه یاری کنید
خوبم نگهداری کنید
هر روز یک نخم قشنگ
تخمی سفید و پنبه رنگ
اینجا براتان میکنم
کردم صداتان میکنم

*FATIMA*
13th January 2012, 01:44 AM
باران تگرگ برف
باران میاد
شر شر شر
جوی ها شده
پر پر پر
آب میکنه
گر گر گر
سیل میکنه
غر غر غر
تگرگ میاد
دام دام دام
به پشت بام
بام بام بام
به پنجره
تام تام تام
سرم سرم
پام پام پام
برف میباره
ریز ریز ریز
زمین شده
لیز لیز لیز
آب چکه شد
چیز چیز چیز
نیزه های
تیز تیز تیز

*FATIMA*
13th January 2012, 01:46 AM
گریه نکن
گریه نکن جان دلم
بچه خوب خوشگلم
گریه کنی چشم های تو
پف میکنه می یاد جلو
قرمز و بدنما میشه
نم نمی تا به تا میشه
بجای گریه خنده کن
صورت خود تابنده کن

*FATIMA*
13th January 2012, 01:50 AM
مهینه و مهینه
مهینه و مهینه
مهین نازنینه
بالای چشمش ابروست
اما نگو چنینه
سر به هوا گرفته
پاهاش روی زمینه
آن دختری که هر چیز
جای خودش میچینه
پاک و تمیز و خوبه
همینه و همینه

*FATIMA*
13th January 2012, 01:51 AM
من دخترم
بچه ها من دخترم
در خانه داری ماهرم
شریک کار مادرم
دختر خوب پدرم
پاکیزه از پا تا سرم
شیرین به مثل شکرم

*FATIMA*
13th January 2012, 01:53 AM
من پسرم
من که از گل بهترم
من پسرم من پسرم
یار کار پدرم
در کمک با مادرم
مهربان با خواهرم
بچه ای باهنرم

*FATIMA*
13th January 2012, 01:56 AM
بابا بزرگم
بابابزرگ پیرم
دستشو من میگیرم
چه خوب و مهربانه
چه شاد و خوش زبانه
موهای مثل برفش
بامزه کرده حرفش
چین و چروک رویش
با موهای ابرویش
چه خوبه و چه زیبا
همیشه شاده با ما
هرجا او را میبینم
رو زانوش میشینم
قصه میگه برایم
میاد تو بازی هایم
پهلوی من میمینه
کتاب برام می خوانه
او خیلی خوب و داناست
خیلی مواظب ماست

*FATIMA*
13th January 2012, 02:01 AM
دنگ دنگ ساعت
دنگ ، دنگ ، دنگ میزنم
به سینه ام سنگ میزنم
زنگ ، زنگ ، زنگ میزنم
زنگ خوش آهنگ میزنم
دو عقربه روی منه
گاهی دو ابروی منه
گاه به دو پهلوی منه
گاهی به یک سوی منه
خوراک من پیچاندنه
کارم زمان فهماندنه
ساعت به ساعت خواندنه
از خواب خوش پراندنه
من از برنج و آهنم
شیشه شده پیراهنم
با چرخ و دنده در تنم
همیشه تیک و تاک زنم

*FATIMA*
13th January 2012, 02:06 AM
دختران هنرمند
چه دختران ماهی
پاکیزه تا بخواهی
سوزن و نخ گرفتند
به دوخت و دوز نشستند
قیچی و انگشتانه
آمده در میانه
یکی برش میدانه
به اوساها میمانه
دیگری درز گیره
ماهر و بی نظیره
این یکی روز تا روزه
سوراخ دگمه دوزه
آی یکی ریزه میزه
اطوکشی تمیزه

*FATIMA*
13th January 2012, 02:09 AM
صبح شد
شد صبح و خورشید
تابید و خندید
بر هر چه خندید
شد شاد و تابید
شد باز گل ها
خوشرنگ و زیبا
سرها گرفتند
با ناز بالا
پروانه ها باز
با هم به پرواز
بر گل نشینند
چون گل شود باز
گنجشک دلشاد
جیک جیک سرداد
پر زد هوا رفت
با پر پر باد
شد شهر بیدار
با سشور بسیار
رفتند مردم
شاد از پی کار

*FATIMA*
13th January 2012, 02:13 AM
گنجشک ها و آلبالو
امان ازین گنجشگکان
مثل بلا امان امان
این ناقلاها پر دارند
از همه جا خبر دارند
شاخه به شاخه میپرند
آلبالوها رو می خورند
ما بچه ها هم دل داریم
آلبالو تا کی بشماریم
ای آلبالوهای قشنگ
رسیده و سیاهرنگ
آرام بگیرید آن بالا
در لابه لای شاخه ها
باید بماند از شما
چیزی برای بچه ها
آنها که خیلی حق دارند
درختتان را میکارند .

*FATIMA*
13th January 2012, 02:15 AM
کودکان کتابخوان
ما کودکانیم
شیرین زبانیم
تنها و با هم
کتاب میخوانیم
ما در دبستان
شادیم و خندان
چون گل که دارد
جا در گلستان
گفتار ما خوب
هر کار ما خوب
با هر کسی هست
رفتار ما خوب

*FATIMA*
13th January 2012, 02:20 AM
ما کار میکنیم
ما بچه ها آهنگریم
چکش زن باهنریم
چه پسریم چه دختریم
کار که داریم خوشحال تریم
ما کوچولوها مسگریم
از مسگرها پرکارتریم
چه پسریم چه دختریم
کار که داریم خوشحال تریم
ما بچه ها قایق رانیم
پاروزنی خوب میدانیم
چه پسریم چه دختریم
کار که داریم خوشحال تریم
ما کوچولوها نجاریم
با اره تیشه کار داریم
چه پسریم چه دختریم
کار که داریم خوشحال تریم
ما کوچولوها نانواییم
پرکارتر از نانواهاییم
چه پسریم چه دختریم
کار که داریم خوشحال تریم
ما کوچولوها پرکاریم
با هر چیزی ما کار داریم
چه دختریم چه پسریم
کار که داریم خوشحال تریم

*FATIMA*
13th January 2012, 02:23 AM
لپ گوجه فرنگی
در آفتاب پاییز
گرم و خوب و دل انگیز
مرغان یک جا خوابیدند
سر زیر پر کشیدند
پاپیش کرده خاشاک
لم داده اند در خاک
گاهی خود را می جویند
همدیگر را می بویند
بر بوته های درهم
پر قطره های شبنم
میگردد گرم و رنگی
لپ گوجه فرنگی

*FATIMA*
14th January 2012, 02:15 AM
چشمک بزن ستاره
شد ابر پاره پاره
چشمک بزن ستاره
کردی دل مرا شاد
تابان شدی دوباره
دیدی که دارمت دوست
کردی به من اشاره
چشمک بزن ستاره
شد ابر پاره پاره
در روز ناپدیدی
شب روشن سپیدی
در ابرهای تیره
چون نقطه امیدی
پنهان شوی اگر باز
دیدی مرا ندیدی
چشمک بزن ستاره
شد ابر پاره پاره
با هر مسافری یار
با دوستان وفادار
شبهای سرد و خاموش
من خوابم و تو بیدار
با نور آسمانی
بر ما شوی پدیدار
چشمک بزن ستاره
شد ابر پاره پاره

*FATIMA*
14th January 2012, 02:23 AM
بارکش همه
این خرک بسته زبان
به زیر طاق آسمان
دائم ازو بار میکشند
هرجا ازو کار میکشند
هرچه کند این بی گناه
باشد خوراکش آب و کاه
گاهی که یاد جو کند
هوای عر و دو کند
بنا که میکند به عر
شود خری پر شور و شر
خوشی زند زیر دلش
به غیظ گوید ای ولش
خری به یکباره کند
افسار خود پاره کند
این سو کشد آن سو رود
اینجا جهد آنجا دود
سیخ بخورد چوب بخورد
عرعر او نمی برد
چون خرکی بی خبر است
همیشه در دردسر است
از پی هم چوب میچشد
به پشت خود بار میکشد

*FATIMA*
14th January 2012, 02:27 AM
گل شناس
من گل شناسی ماهرم
در باغ ها گل پرورم
دانش به باغ اندوختم
بسیار چیز اموختم
اگنون من از دانش پرم
در گل شناسی دکترم
روز از پی گل ها روم
هرجا گل است آنجا روم
هر گل که باشد دل پسند
خوشرنگ و بو پر شهد و قند
پر می گشایم سوی آن
پا میگذارم روی آن
لب بر لبانش میکشم
شهد از زبانش میکشم
زان پس به کندو می روم
با شهد خوشبو میروم
می آورم آن را عمل
هم موم سازم هم عسل
با کوشش و با کار من
آسان شود دشوار من
یکدم اگر بازی کنم
یکدم عسل سازی کنم

*FATIMA*
14th January 2012, 02:31 AM
گربه من
گربه من مثل شیره
موش می گیره ، ماهی گیره
غر میزنه مثل پلنگ
فیف میکنه ، میزنه چنگ
دم پس و پیش میجنبانه
گوش و سبیل میلرزانه
جست میزنه خیز میکنه
دندان خود تیز میکنه
باریک میشه دراز میشه
هی خمیده هی باز میشه
تا بزنه به چنگ خود
شکار نازرنگ خود
اتفاق افتاده زیاد
که زحمتش رفته به باد
با زیرکی شکار او
در رفته از کنار او
با دست و پای بی هنر
ول کرده کار بی ثمر
بی حال و خسته از کمین
لم داده صاف روی زمین

*FATIMA*
20th January 2012, 11:11 PM
من و ماه
ای ماه آسمانی
امشب شدی کمانی
می آورد به دلها
نور تو شادمانی
شب ها مکن فراموش
ما را ز پاسبانی
روز از تمام چشمان
خود را کنی تو پنهان
خواهی تو را نبینند
شب میشوی نمایان
پنهان چگونه ماند
روی سفید تابان
آن دور دور از ما
بی همنشین و تنها
در آسمان گرفتی
آن بالا بالاها جا
تا انکه از بلندی
ما را کنی تماشا ؟
ای ماه شب پرستم
من در پی تو هستم
شب ها به روی زیبات
چشمان خود نبستم
امشب کبوتری شو
بنشین به روی دستم
تا کم کمت کنم ناز
با من بخوانی آواز
بازی کنیم و شادی
با هم کنیم پرواز
صبح سحر به جایت
برگردی از زمین باز
نه نه ، در آسمان باش
بین ستارگان باش
آنها چو کودکان اند
مادر برایشان باش
با هر کدام از آنها
غمخوار و مهربان باش .

*FATIMA*
20th January 2012, 11:15 PM
درد دل حیوانات
عر عر الاغه
یک و دو ، یک و دو
قیمت جان شده جو
نه جوی نه کاهی
هی برو هی برو
چه راهی چه راهی !
چشمم میره سیاهی
حرف های قاطره
هفت و هشت ، هفت و هشت
رفتم رشت رفتم رشت
روز تا شب ، شب تا روز
یا در کوه یا در دشت
مظلومی بار بکش
دیر بجنب چوب بچش
شیهه اسبه
چهار چهار چهار چهار
شدم ز تاخت بی قرار
دندان من شمرده اند
سرم شدند خوب سوار
تا میروی برو برو
تا میدوی بدو بدو

*FATIMA*
21st January 2012, 01:34 PM
مورچه های پرکار
مورم و دانه میبرم
دانه به لانه میبرم
به هر طرف رو میکنم
روی زمین بو میکنم
این ور و آن ور میدوم
این سر و آن سر می روم
کوشش و دست و پا کنم
تا خورددنی پیدا کنم
کارم پر از دردسر است
بار از خودم سنگین تر است
هرجا که با یاران رویم
خط سیاهی میشویم
با کوشش و کار خود
پر میکنیم انبار خود
تا چون زمستان می رسد
با برف و بوران می رسد
مشکل نباشد زندگی
در سختی بارندگی

*FATIMA*
21st January 2012, 01:39 PM
سوت ترن
مسافری بدو بدو
زود زود زود بیا جلو
سوار من که میشوی
هرجا که بخواهی می روی
گاهی میان تونلی
گاهی روان روی پلی
آسوده میکنی سفر
از رنج و سختی بی خبر
اما بدان در هر کجا
من می شناسم وقت را
من سر ساعت می روم
منتظرت نمی شوم
وقتی شدم مشغول دو
نیا جلو نیا جلو
بر روی خط من نایست
اینجا که جای بازی نیست
خطر داره خطر داره
هزار تا دردسر داره

*FATIMA*
21st January 2012, 01:43 PM
نشانی باد
که دیده باد را ؟ از آن
به بچه ها دهد نشان
ندیده باد را کسی
به چشم خویش در جهان
ولی اگر کنی نظر
به دشت و باغ و بوستان
چو میخورند برگها
به شاخه ها تکان تکان
درخت ها به پیش و پس
شوند خم سرود خوان
خورند شاخه ها به هم
چو دست های مردان
تمام این نشانه ها
خبر دهد در آن زمان
که باد گشته بی گمان
به دشت و باغ ها وزان

*FATIMA*
21st January 2012, 01:48 PM
کشتی می سازم
من یک کشتی می سازم
در آبش می اندازم
من ناخدای آنم
خوشحال و سرافرازم
افتد به راه از اینجا
بر موج های دریا
با باد میشود دور
تا دورهای دنیا
از باد بادبانش
چنبد در آن میانش
سرخ و سفید و سبز است

بالای آن نشانش
وقتی رسد به بندر
مردم کنند باور
یک ناخدا در اینجاست
کشتیش رفته آن ور

*FATIMA*
25th January 2012, 11:54 PM
اسب چموش
ای نعل بند ماهر
کن نعل و میخ حاضر
این اسب ناقلا را
نعلش کن اما بپا
این اسب بازی گوشیست
جفتک زن چموشیست
با جفتک خطرناک
سازد حساب تو پاک
گازت اگر بگیرد
خون زیر آن بمیرد
محکم بگیر افسارش
محکم نگه بدارش
بپا ندی آزارش
این خیلی خوبه کارش
کاه و جو و آب خورده
دست شما سپرده

*FATIMA*
25th January 2012, 11:59 PM
روز مادر
فرزند ، گل امید مادر
آن مادر از فرشته بهتر
از هر نگهش درست پیداست
از من به دلش چه آرزوهاست
خواهد همه چیز خوب عالم
باشد همه بهر من فراهم
خواهد که بیفتم از همه پیش
بهتر شوم از غریبه و خویش
خواهد که تمام روز هر سال
باشم سرحال و شاد و خوشحال
مردم همه کار من پسندند
با مهر به من زنند لبخند
این آرزوی همیشه اوست
هرجا همه کس بداردم دوست
امسال که روز مادر آمد
خورشید به شوق او درآمد
کاری کنم از برای مادر
چیزی ببرم برایش از در
رویش بوسم به او بگویم
هرجا هستم به یاد اویم

*FATIMA*
26th January 2012, 12:07 AM
استاد آهنگر
ای استاد آهنگر
تو هستی از من خوشتر
چکش داری پنج شش تا
هی میکوبی با آنها
ته ته تک ته ته تک تک تک تک
دو و سه دو و سه یک یک یک
اما من که پرکارم
تنها یک چکش دارم
هی می کوبم دام دام دام
روی دستم روی پام
آخ شستم آخ انگشتام
آخ آخ اینجام آخ آنجام
یک کوره آتش داری
آهن توش می گذاری
شاگردت می دمد هی
با آن دمش پیاپی
پوف دم پوف دم پوف دم دم
پیف پم پیف پم پیف پم پم
من ، آتش ! هرگز ! وای وای
مادر گوید : آی آی آی
کبریت که گیر بیارم
تا دستش میگذارم
سوخت پیرهنم وای موهام
آی مامانم آی بابام
با روی اخم آلوده
چرک و سیاه از دوده
موهات همه کز خورده
ابروت را آتش برده
مامان نگفتت آه آه
چرک و کثیفی واه واه ؟
اما اگر نشویم
من هر روز دست و رویم
بدش میاد مامانم
داد میزنه به جانم
آه کثیفی آه آنور
زودتر برو انورتر

*FATIMA*
28th January 2012, 05:29 PM
گفتگوی گلها
بنفشه
منم پیک بهاران
پس از فصل زمستان
بنفشه مژده آرد
برای باغ و بستان
منم شایسته آن
که باشم در گلستان
ز من بهتر ندانن
گلی را باغبانان
نرگس
منم نرگس گلزار
بسی دارم خریدار
شدم مشهور عالم
که دارم چشم بیدار
منم شایسته آن
که باشم در گلستان
ز من بهتر ندانند
گلی را باغبانان
سنبل
منم سنبل خوشبو
نشان دارم ز گیسو
منم گیشوی گلزار
که مو پیچیده در مو
منم شایسته آن
که باشم در گلستان
ز من بهتر ندانند
گلی را باغبانان
لاله
گل لاله باغم
گلستان را چراغم
شدم روشن به گلزار
به دل سوزان و داغم
منم شایسته آن
که باشم در گلستان
ز من بهتر ندانند
گلی را باغبانان
گل سرخ
گل سرخم و زیبا
عروس همه گل ها
گلستان را همیشه
کنم جای تماشا
منم شایسته آن
که باشم در گلستان
ز من بهتر ندادننن
گلی را باغبانان
سبزه
منم سبزه خندان
منم زیور بستان
همیشه زیر پایم
شدم فرش گلستان
شما گل های گلزار
چه با خار و چه بی خار
همه خوبید و هستید
گلستان را سزاوار

*FATIMA*
28th January 2012, 08:46 PM
دوازده ماه
فروردین ، ماه گُل ها
دنیا دارد تماشا
اردیبهشت از سبزه
زیبا میگردد صحرا
تیر آرد با خود گرما
گرمک میگردد پیدا
مرداد از هندوانه
پر میشود همه جا
شهریور آید انگور
با خوشه های زیبا
مهر آرد برگ ریزان
کم کم میبارد باران
آبان انار رنگین
آویزد از درختان
آذر به و خرمالو
پیدا شود فراوان
دی پرتقال و لیمو
آید خوشرنگ و خوشبو
بهمن برف و یخبندان
آید با سوز از هر سو
اسفند آید بوی عید
شادی ها میکند رو

*FATIMA*
28th January 2012, 08:53 PM
برف
بین زمین و آسمان
مثل پر کبوتران
برف میاد ریز و درشت
دانه به دانه مشت مشت
باد به هر طرف وزد
پنبه زنی به پا شود
به پشت بام و بر زمین
بر سر و روی آن و این
از آسمان برف می باره
دنیا به زیر چلواره
برف نشسته بر چنار
بسته به شاخه ها نوار
کاج تنش سفید شد
ز برف ناپدید شد
سرو کشیده تا کمر
تور عروس روی سر
یک شبه کوه پیر شد
سرش به رنگ شیر شد
ببین ببین که دیدنی ست
روی هوا پنبه زنی ست

*FATIMA*
28th January 2012, 08:57 PM
سایه من
سایه ای دارم سیاه
هست با من گاه گاه
از سر و روی و بدن
هست عیناً مثل من
بس که ما مثل همیم
هر دومان یک آدمیم
از تمام کارها
هست ماهر در ادا
میروم من ، میرود
میدوم من ف میدود
گاه به چپ گاهی به راست
بر زمین و در هواست
میکشد قد ناگهان
از زمین تا آسمان
میشود مانند تیر
قد درازی بی نظیر
گاه گاهی بی سبب
نیست حتی یک وجب
دیده ام من چند بار
شد یکی ، دو ، سه ، چهار
گاه دیدم بود بیست
گاه دیدم هیچ نیست
من ندیدم در جهان
هیچ چیزی آنچنان

*FATIMA*
30th January 2012, 10:44 PM
درخت سرشکسته
بهاری در کنار جویباری
درختی کاشت مرد کشتکاری
گرفت و سبز شد و رویید کم کم
خودی آراست بعد از روزگاری
بلند و راست بالا ، شاخ در شاخ
بر او گردید پیدا برگ و باری
به روزی کودکی بر آن گذر کرد
شرور و خودسر و بی اختیاری
شکست و ساخت ان را چوبدستی
به سویی شد روان با اختیاری
درخت سر شکسته گفت با او
به وقت رفتنش با حال زاری
که ای کودک چه کردی با من امروز
نمی کرد این چنین جز زشتکاری
مرا مانند تو جان و تنی بود
مرا بود آرزوی بیشماری
امید و ارزوی روزگاری
که سازم در بهاری شاخساری
به تابستان به زیر سایه من
بیاساید ز گرا زهگذاری
شوم در هر بهاری سبز و خرم
بسازم در هوا نقش و نگاری
نسیم افتد میان شاخ و برگم
بجنباند مرا چون بی قراری
کشید دست محبت بر سر من
نسیم صبحدم چون غمگساری
تو تنها یک هوس کردی و با ان
ز خود نومید شود امیدواری

*FATIMA*
30th January 2012, 10:48 PM
صبح ده
رمه ها روی به صحرا کردند
توی ده همهمه برپا کردند
از زمین خوردن دست و پاها
گرد برپا شده بر روی هوا
میرود بره شتابان پی میش
شیر میخواهد از مادر خویش
سر به دنبال بزی بزغاله
شیر مادر طلبد با ناله
چوب در دست گرفته چوپان
رمه می راند با جنبش آن
رمه از پیش رود او از پی
میکند هوهوهو ، هی هی هی
اهل ده نیز پی کوشش و کار
همه رفتند به شوق بسیار
ده و آرامش ده ماند بجا
جنبش افتاد به کوه و صحرا
در ده آرامش و کار ، شادیست
در ده آسودگی و آزادیست
کار و آزادی و شادی هرجاست
جای خوش زیستن انسان هاست

*FATIMA*
30th January 2012, 10:52 PM
غروب ده
آفتاب از سر کهسار پرید
در پس کوه نهان شد خورشید
از بیابان رمه ها برگشتند
سیر از گشت و چرا برگشتند
ده پر آوازه شد و پر آهنگ
از شبان و رمه و ناله زنگ
بره زانو زده زیر مادر
میزند بر شکم مادر سر
میکند از پی هم بع بع میش
به سخن آمده با صاحب خویش
گوید ای صاحب خوب غمخوار
هستم از مهر تو من شکرگزار
چون شدم از علف و آبت سیر
رفتم از بهر تو آوردم شیر
بره ام سیر که شد شیر به دوش
کره و ماست بساز و بفروش
تا نگهدار تن و جان منی
صاحب شیر فراوان منی

*FATIMA*
2nd March 2012, 04:09 PM
هنگام درو
وزان شد باد پاییز
کنیم آماده هر چیز
بپاخیز ای دروگر
بپاخیزم به پاخیز
ببین شد کشت ها زرد
خدا ما را مدد کرد
ز هر تخمی که کشتیم
زمین صد دانه آورد
همه بودیم پرکار
چه بود آسان چه دشوار
از آن گردد به زودی
پر از محصول انبار
ز رنج روستایی
زمین ها شد طلایی
پس از تاریکی آید
همیشه روشنایی

*FATIMA*
2nd March 2012, 04:12 PM
پاییز و دهقان
با باد مهر و آبان
شد فصل برگ ریزان
شد کم کمک هوا سرد
برگ درخت شد زرد
بیند تهیه دهقان
آذوقه زمستان
آماده کرده گندم
آرد و زغال و هیزم
گردو و توت و بنشن
بلغور و کشک و روغن
کاه و علف در انبار
جا کرده چند خروار
در چله زمستان
هنگام برف و باران
در زیر کرسی گرم
پشتش به پشتی نرم
میخندد از ته دل
بر روزگار مشکل

*FATIMA*
2nd March 2012, 04:14 PM
حرف آسیاب
در گرد خود گردانم
در گرد خود پنهانم
دارم کاری خوشایند
یک کار آبرومند
با آب اینجا شوم دوست
از دانه می کنم پوست
از کارم راضی دهقان
شاد از من آسیابان
بسته بر گردنم زنگ
زنگوله ای خوشاهنگ
تا آنکه با صدایش
از خوبی نوایش
خوش باشم و گرم کار
مردم رو یار و غمخوار

*FATIMA*
2nd March 2012, 04:25 PM
حرف دیگه
آتش افروخته
دور و برم سوخته
من شده ام بی گناه
داغ دل و روسیاه
در دل من جوشد آب
جوش زنم بی حساب
باز خوش و بی غمم
خوشدلم و خرمم
چونکه مفیدم مفید
در همه جا روسفید
در همه عمرم مدام
پختم بسیار خام
آنچه بلا دیده ام
دیده پسندیده ام
تا شوم آتش به جان
بهر دل مردمان
سوزم و سازم مدام
کوشم و جوشم تمام
چونکه مفیدم مفید
در همه جا رو سفید

*FATIMA*
26th July 2012, 03:28 PM
دنیای زیبا
گل های خودرو
در دشت و صحرا
این سو و آن سو
روئیده هرجا
آید نسیمی
درهم بریزند
نیمی بخوابند
نیمی بخیزند
گاهی علغ ها
یکسر به خوابند
گاهی چو دریا
در پیچ و تابند
روی زمین رنگ
روی هوا بوی
گل لای هر سنگ
گل بر لب جوی
دنیا که زیباست
شادیش از ماست
گر زشت گردد
از ماست ، پیداست

*FATIMA*
28th August 2012, 10:38 PM
گله گاو
یک گله گاو در چراگاه
در جال چرا به جای دلخواه
هر جا که چریده شد علف ها
جای دگری روند آنگاه
دم ها چپ و راست می نکانند
با گوش مگس ز خود پرانند
آرند زبان خویش بیرون
با آن به دهان علف رسانند
یک گاو که سیر و پر چریده
در سایه نارون لمیده
سرگرم شده به کار نشخوار
از نو جود آنچه کم جویده
گه گاه کشد ز سینه فریاد
گوساله خویش را کند یاد
تا بشنود او صدای مادر
گردد به هوای او دلش شاد
چون شب به طویله خوشدل آید
دهقان که طناب او گشاید
شیرش دهد و بلیسد او را
تا صبح محبتش نماید

*FATIMA*
28th September 2012, 02:39 PM
خانه
خانه دنیای خوش و دلخواه انسان
سر پناه شادی و امن دل و جان
گوشه آزادی و ارام و دنجی
در پناهش می شود هر درد درمان
جلوه گاه عالم مهر و محبت
جایگاه شور و شوق مهربانان
مهرگاه مادر همچون فرشته
آنکه می تابد رخش چون مهر تابان
جای پر مهر پدر آن یار مادر
آنکه تابد از نگاهش مهر پنهان
بچه ها با هم در آن سرگرم بازی
چون گلان نوشکفته شاد و خندان
هرچه در آنجاست گوید داستان ها
از صفای باطن و آرام ایشان
با نوای شوق می جوشد سماور
با بخارش ابر می بخشد به کیهان
پنجره هر لحظه می لرزد ز شادی
با وزش های نسیم باغ و بستان
شیشه ها سازند آهنگ و ترانه
تا بر آنها می پکاند ابر باران
گفتگوهای محبت در میانه
با هم آهنگی شده هر مشکل آسان
دل برای مهربانی عهد بسته
لب برای همزبانی بسته پیمان
شام می گوید گوارایم شما را
نوش جان گوید به لب ها لقمه نان
کشتی نوح است خانه در حوادث
در امان از بیم موج و خشم توفان
جای دارد در کناری امن و راحت
خانه محکم اساس سخت بنیان
می کند آرامش این گوشه خوش
با محبت جمع دل های پریشان
کی به غیر از خانه دارد عالم ما
مجمعی یکدل چنین ، همبسته اینسان
می روم در خانه تا گیرد دل من
با محبت های پاک و ساده سامان
کی شود آرامش جانم فراهم
بی پناه خانه و بی شادی آن

*FATIMA*
10th November 2012, 01:52 AM
تیر و نوا
ز شستم در هوا تیری شد آزاد
ندانستم کجا بر خاک افتاد
پرید آنگونه تیز تیز رفتار
که پنهان شد ز چشم و رفت بر باد
نوایی در هوا خواندم به جایی
زبان حال دل اندر هوایی
ندیدم من چه شد هرگز ندیده
کسی با چشم خود سیر نوایی
گذشت از این زمان ها تا گذاری
فتاد از من به جایی روزگاری
بدیدم تیر خود را بر درختی
نوای خویش را در قلب یاری

*FATIMA*
10th November 2012, 01:58 AM
باز و گنجشک
باز ، گویند چو افتاد به دام
دل نمی بازد و گیرد آرام
نه خراشد سر و سینه به قفس
نه کند عمر به خود تلخ و حرام
دانه و آب چو پیشش بنهند
می خورد راحت با میل تمام
کند آنگونه طبیعی رفتار
تا که وحشی به نظر آید رام
ندهد طاقت و نیرو از دست
تا شود خوش باور خام
در گشاید چو به رویش از مهر
پای بیرون ننهد آن ناکام
همه چون یکسره غافل گشتند
بر سر ابر کند باز مقام
گر به دام افتد گنجشک ضعیف
خویشتن بازد و گیرد سرسام
سر کند بیرون ترسان ز قفس
سینه کوبد به چپ و راست مدام
نخورد از غم دل دانه و آب
کند آشفته پیاپی اقدام
زند آنگونه به سختی پر و بال
آنچنان کوفته سازد اندام
که اگر درز قفس ماند باز
نتواند که پرد بر سر بام
یا کند گربه شکارش یا باز
گردد از دام دگر بدفرجام

*FATIMA*
10th November 2012, 02:02 AM
نسیم اسفند
نسیم اسفند به کوه و صحرا
پیام شادیست برای دل ها
دهد به دل ها امیدواری
به جنبش آیند تمام دنیا
ز باغ ها برف ، از آن پریده
ز دشت سرما ، از آن رمیده
رسیده نزدیک ، بهار جانبخش
چه خوش زمانی فرا رسیده
ز خواب نرگس ، گشوده چشمان
بنفشه در باغ نشسته شادان
شکوفه بر شاخ ، سفید و رنگین
چو گوشواره شده نمایان
نسیم بر دشت وزد به سبزه
بنا کند دشت به ناز و غمزه
وزد چو بر آب به جوی و برکه
بر آب افتد شکنج و لرزه
وزد به هر باغ چو بر درختان
سرود خوانند به شور و شادان
نسیم اسفند به هر وزیدن
بهار آرد ، برد زمستان

*FATIMA*
14th November 2012, 11:37 PM
قطره و دریا

پدید آید ز قطره قطره باران
ز کوچک کوچک شن های دان دان
چه اقیانوس های بی کرانه
چه کوه و دشت ها بی حد و پایان
ز خوبی ، اندک اندک مهربانی
ز خوشرویی ، ز کم کم خوشزبانی
جهان گردد سراسر چون بهشتی
پر از مهر و وفا و شادمانی
چه ارزد از زمان گر باشد آنی ؟
چه باشد قدر آنی در زمانی ؟
ولی چون آن بر آن افزاید ، انگاه
پدید آید زمان جاودانی

*FATIMA*
14th November 2012, 11:40 PM
پیک گل ها
ای بنفشه پیک گل ها
ای گل خودروی زیبا
به ، چه زود امسال گشتی
در میان باغ پیدا
شاد شد قلبم ز رویت
تازه شد جانم ز بویت
تا ترا خوشحال دیدم
آمدم خوشدل به سویت
ای گل خوشبوی صحرا
ای بهشتی روی زیبا
مژده ای آورده ای یا
آمدی بهر تماشا ؟
هستی ای پیک بهاری
مژده ی امیدواری
مژدگانی ها ز یاران
در تمام باغ داری

*FATIMA*
14th November 2012, 11:45 PM
دنیاهای یک پرنده
در آن در بسته زندان تن آزار
که بودم روز و شب چندی گرفتار
چنین پنداشتم عالم همانست
همان من هستم و آن جای دشوار
نهادم در درون لانه چون پای
نگه کردم به دور خود در آنحای
گمان بردم که عالم لانه ماست
که مادر هست در آن حکمفرمای
کشیدم سر برون از لانه خویش
زمانی تا ببینم دور خود بیشچنی
ن دیدم که عالم خود درختی است
که آن را من نمی دانستم از پیش
ولی یک روز کردم بال ها باز
جهانگردی از آنجا کردم آغاز
نمی دانم من اکنون این جهان چیست
نه غیر از من کسی می داند این راز

*FATIMA*
22nd November 2012, 11:19 PM
کاسه و جام
جامی مس و کاسه ای سفالین
بیگانه بهم ز رسم و آیین
بودند کنار نهر آبی
تنداب تمام پیچ و تابی
آب از سر نهر رفت بالا
آهسته خزید زیر آنها
چام از پس و کاسه رفت از پیش
با حال پریش و هول و تشویش
چون دید هجوم آب را جام
قایق شد و زد به آب آرام
گردید روان چو کاسه پر آب
سر داد فغان و گشت بی تاب
می رفت و ز شکوه پر دهانش
می گفت و ز غصه خسته جانش
از ناله و آه بس نمی کرد
آرام دمی نفس نمی کرد
چون شکوه او برون شد از حد
جام از پس او به گفتن آمد
گفت : این همه ناله چیست ای یار ؟
خاموش ، ز شکوه دست بردار
زشت است که از شنا در این آب
اینگونه شوی پریش و بی تاب
من با توام آخر از چه ترسی ؟
همراه توام من از که ترسی ؟
چون جام به کاسه این سخن گفت
کاسه ز کلام او برآشفت
گفت ای شده یار غمگسارم
از توست که من هراس دارم
برخورد به من کنی دو ننمم
از لطف تو در هراس و بیمم
از دوستی تو در بلایم
مهر تو بلا بود برایم

*FATIMA*
22nd November 2012, 11:21 PM
کشتی و ابر
قایق شود روانه
بر روی رودخانه
کشتی سفر کند در
دریای بی کرانه
آن ابر در برابر
آن پنبه شناور
در آسمان آبی
زیباتر است و بهتر
پل ها بود خمیده
بر رودها کشیده
راه از دو ساحل رود
آنجا به هم رسیده
رنگین کمان که پل وار
راهی کند پدیدار
از آب و خاک تا ابر
زیباتر است بسیار

*FATIMA*
22nd November 2012, 11:24 PM
قایق خواب
شب چراغ از لب بام دنیا
تابد آرام بر آب دریا
گاه چون سایه به خاکستر ابر
گاه روشن به دل آبی ها
سیم پاشیده به دریا مهتاب
ماه خوابیده به هر موج و حباب
قایقی ساخته گهواره بر آب
سرنشینان همه در عالم خواب
می کشد موج به ساحل ها سر
رفته قایق به تماشای سحر
می پرد خواب چو پروانه ز چشم
کرده بیداری بر دیده گذر
مه به پایان ره خویش رسید
دل به دریا زد و مهتاب پرید
نور بر خاور تاریک دمید
تا شب تیره شود صبح سپید

*FATIMA*
23rd November 2012, 11:36 PM
باغ وحش آسمان
در آن کبود گنبد
هر چیز هست زیبا
در پرده های زیباش
بسیار دیدنی هاست
شب های پرستاره
تاقی است پر ز تصویر
بزغاله ، گاو ، ماهی
خرچنگ و عقرب و شیر
یک خرس کوچک آن سوش
خرس بزرگ پهلوش
یک جای آن دو پیکر
جای دگر ترازوش
یک گله ابر گاهی
آید به دشت آبیش
گویی که باغ وحشی
آید ز دورها پیش
یک اسب سرکش آن ور
گرگ و نهنگ این سر
فیل و پلنگ و آهو
خرگوش و اسب و استر
دنیا چه خنده دار است
باشد عجیب هر جاش
هم این جهان پایین
هم آسمان بالاش
دنیا همین جهان است ؟
یا هرچه هست دنیاست ؟
در زیر آسمان است
یا باغ کهکشان هاست ؟
عالم کجاست یا چیست
آن را که دیده هرجاش ؟
آن را کجاست پایین
گویی کجاست بالاش ؟
دانسته های ما چیست
از این کتاب کیهان
دارد کتاب هستی
ناخوانده ها فراوان

*FATIMA*
23rd November 2012, 11:41 PM
سرود گنجشک
ماه اسفند رسید
دل نشین گشته هوا
می درخشد خورشید
با وفا جفت بیا
تا به هر بوته و شاخ
شاد پرواز کنیم
خوش درین باغ و چمن
خواندن آغاز کنیم
روی آن بید درخت
آفتاب افتاده
برف های زیرش
همه آب افتاده
هر طرف کوکه زده
شاخه تازه و تر
کوکه ها برگ شود
چند روزی دیگر
تا ببینی یخ و برف
همه جا آب شود
جوی ، آهنگ نواز
زیر گلبرگ دود
جفت زیبای عزیز
شاد شو شاد بیا
باش تا آید زود
روز آزادی ما
آید آن روز که باز
نوبت ما گردد
بهر هر گنجشکی
دانه پیدا گردد
میوه ها رنگارنگ
گونه گون قوت و غذا
هر چه می خواهی هست
روز آزادی ما
در چنین خوب هوا
روزهای زیبا
شاد و آزاد و رها
وَه چه خوبست بیا

*FATIMA*
24th November 2012, 07:45 PM
قصه برگ ها
کوه را ابر تیره پوشیده
زیر خود پهن کرده فرش سپید
آسمان پنبه پوش گردیده
خفته در پنبه پاره ها خورشید
شب رخ باغ شسته با باران
باد بر سبزه ها زده شانه
گشته از بوی نم هوا خوشبو
بسته شبنم به برگ ها دانه
غنچه چون طفل شیر نوشیده
می زند بهر گل شدن لبخند
سبزه بر رشته کرده مروارید
قطره ها کرده بر سراپا بند
خیس و لرزان به شاخ یک گنجشک
می زند نوک به پا و بال و پرش
قصه می گیود از مه آبان
می کند شکوه از هوای ترش
قصه می گوید برگ های خزان
مات و حیران به زیر چرخ کبود
بر زمین ها ، بر آب ها ، به هوا
قصه هست و نیست ، بود و نبود

*FATIMA*
24th November 2012, 07:52 PM
بچه کوه و صحرا
بچه کوهم و باغ و صحرا
بچه جنگل و دشت و دریا
بر درختان گهی جای گیرم
بر سر تپه گه پای گیرم
گه سخن با گل و سبزه گویم
رازها از علف ها بجویم
هرچه اطراف من هست گویاست
با من اند آنچه گویند پیداست
گل ز پروانه گوید سخن ها
شاپرک قصه گوید چه زیبا
شاخه نزدم کند جلوه آغاز
هر شکوفه کند باز یک راز
همزبانم گهی با درنده
هم سخن گه گهی با چرنده
خواهد از من بزک رهنمایی
میش خواهد ز من بره پایی
بز ز بزغاله گوید حکایت
دارد از توله ها سگ شکایت
مرغ نالد ز جوجه به نزدم
از خطاهای او می خورد غم
با خروس آشنا می شوم من
همدم غازها می شوم من
می کنم گفتگو با کلاغان
می شوم با کبوتر نواخوان
پیش پایم دود مارمولک
از کنارم خزد مار با شک
از ملخ قصه گوید به من سار
چلچله می زند حرف بسیار
سوی من آید از دور زنبور
وز وزش را دهم گوش از دور
شادی من درین باغ و صحراست
توی جنگل درین رود و دریاست
دوست دارم من این چیزها را
چیز های چنین دلربا را
کوه و صحرا مرا بهترین جاست
بهترین جا برایم به دنیاست
تا به دنیای خود راه بردم
بر همه چیز آن دل سپردم
کوشم اندر ره خویش بودن
فارغ از هر کم و بیش بودن

*FATIMA*
25th November 2012, 04:10 PM
ابر سرگردان
پاره ابرینشست بر سر کوه
سایه افکند بر جلال و شکوه
به دلیر ابر پاره پیوستند
گله ابرها گروه گروه
کوه پنهان شد و نهان خورشید
آبی آسمان نهان گردید
رعد غرید خشمگین بر کوه
برق چون آتش شکسته جهید
کوه بر ابر نعده زد که ببار
گر نمی باری آمدی به چه کار ؟
در وجود تو بهره ای گر نیست
سایه خویش از سرم بردار
ابر را اشک دیده گشت روان
دامن دره تر شد از باران
بر سر و روی سنگ و بوته کوه
دانه های بلور شد غلتان
سیل آمد ز کوهسار فرود
برد با خود هر آنچه بود و نبود
هر چه شد راه بند او فرسود
کاست بیجا و نابجا افزود
باد ولگرد بی قرار آمد
با همه ابرها کنار آمد
مرغکی زیر بوته چهچهه زد
آب غران به آبشار آمد
ابرها دور خویش پیچیدند
باز هم گله گله گردیدند
با هم از راه رفته ها رفتند
بی خبر زان اثر که باریدند
پاره ابری که رهنما آمد
راهجو بود و رهگشا آمد
گشت با ابر پاره ها همراه
خود ندانست ازو چه ها آمد

*FATIMA*
25th November 2012, 04:14 PM
پرستوها بازگشتند
پرستوها شتابان بازگشتند
ز دریاها و صحراها گذشتند
ز لای و گل به زیر سقف خانه
برای خویش سازند آشیانه
بخواندن مرغکان آغاز کردند
درختان برگ ها را باز کردند
نهد هر روز تخمی مرغ خانه
کند قد قد قدای شادمانه
روان شد گله های گوسفندان
به روی کوه های سبز و خندان
جهد بالا بز و خیزد به بازی
کند ساق درختان گاز گازی
همه در جنبش اند و شور و غوغا
به جنگل ، در هوا ، دریا و صحرا
یخ و برف زمستان شد دگر آب
بنفشه باز شد چشمانش از خواب
بهار آید جهان بیدار گردد
زمین ها گلشن و گلزار گردد

*FATIMA*
25th November 2012, 04:16 PM
بید و باد
بید جوانه زده
دانه به دانه زده
بر سر هر بند بند
برگ زبانه زده
باد تکانش دهد
راه نشانش دهد
خم کندش از میان
شکل کمانش دهد
پس پس یا پیش پیش
کم کم یا بیش بیش
چرخ زند دور خود
رقصد در جای خویش
آمده بوی بهار
شاد شده روزگار
با وزش هر نسیم
بید شود بی قرار

*FATIMA*
25th November 2012, 04:21 PM
گنبد ارغوان
ارغوان باز چمن را آراست
گل فرو ریخت بر هر سو چپ و راست
باز پیراهم گلگون پوشید
در ره باد بهاری برخاست
آتشی داشت نهان سینه باغ
با دلی سوخته داغی بر داغ ؟
خرمنی گشته به پا از گل سرخ ؟
یا چمن باز برافروخت چراغ ؟
گنبدی ساخته گلشن ز عقیق
یا ز مرجان زده یک آلاچیق
یا که برقی به چمن جسته ز شوق
زان به گلزار بپا گشته حریق
گشته دریای زبر جد بستان
ازغوان کشتی یاقوت بران
سبزه جنبان شده درهم چون موج
می خزد باد چو ماهی در آن
ازغوان بود گل پیشاهنگ
نتوانست کند باز درنگ
آمد و داد بشارت ز بهار
تا گل آید به چمن رنگارنگ
هر زمان باد وزد بر گلزار
ارغوان می زند آهنگ بهار
تا به شور آید و گل زاید باغ
گردد از خواب زمستان بیدار

*FATIMA*
25th November 2012, 04:23 PM
تبریزی
همچو سربازان تمام
سینه و سر با نظام
گشته تبریزی به صف
بین هر صف نیم گام
باد چون فرماندهان
می دهد فرمانشان
از پی هم می کنند
حمله های آن به آن
در کنار جویبار
با گذشت روزگار
سبز می گردند و زرد
فصل پاییز و بهار

*FATIMA*
25th November 2012, 04:27 PM
سرو
سرو ناز راست بالا
با قد و بالای زیبا
می کند چون دیده بانان
دیده بانی در چمن ها
باد می خواندبرایش
می کشد پر لابه لایش
می زند آهنگ شادی
می شود برپا نوایش
گرد او گل های خندان
سبزه های جویباران
کف زنان خواهند هر آن
تا برقصد بهر ایشان
تا وزد در باغ بادی
سرو می رقصد به شادی
بهرشان می خواند از دل
شعر آزادی و رادی

*FATIMA*
7th December 2012, 11:02 PM
کاج
کاج زده سایبان
سر زده بر آسمان
دست زده بر کمر
چتر گرفته به سر
کرده زمین چاک چاک
پنجه کشیده به خاک
باد وزد گاه گاه
کاج کند آه آه
باد شود نیم نیم
نرم وزد چون نسیم

*FATIMA*
7th December 2012, 11:05 PM
چنار
سر فرازانه چنار
در کنار جویبار
راست بالا و بلند
ایستاده باوقار
سینه را کرده ستبر
برده سر تا زیر ابر
پیش توفان های سخت
میکند مردانه صبر
گوید ای باد خفیف
نیستم بید ضعیف
رو میاور سوی من
نیستی من را حریف
من چنارم من چنارم
زورمند و استوار
بر سر و رویم مپیچ
بر نیاید از تو کار
پافشاری میکنم
استواری میکنم
هر چه پیش آید چو کوه
پایداری میکنم

*FATIMA*
7th December 2012, 11:10 PM
درخت سیب
چون رود فصل سرد زمستان
گل فشانی کند باغ و بستان
سبزه ها از زمین ها بروید
تازه و خرم و سبز و خندان
از سراپای من دانه دانه
می زند شاخه هایم جوانه
هر جوانه به شاخ قشنگم
می دهد از شکوفه نشانه
چون جوانه شود یک به یک باز
می کنم جلوه های خود آغاز
بس که زیبا شود پیکر من
می شوم سربلند و سرافراز
با وزش های خود یک به یک باد
می کند برگ گلهایم آزاد
می شود سیبکی ریزه پیدا
برگ گلها که اطرافم افتاد
کم کمک سیبک ناچیز
میوه ای کال و تلخ و گس و ریز
میشود سرخ و پرآب و شیرین
بر سر شاخ من فصل پاییز
بچه ها میوه ام تا ببیننند
دور من روز و شب در کمین اند
یا مرا دائماً می تکانند
یا که از شاخه سیبم بچینند

*FATIMA*
7th December 2012, 11:15 PM
کشتزار پنبه
کشت ها شد همه پر خال سفید
پنبه از قوزه نمایان گردید
موی برفی ز سر هر بوته
همچو موی سر پیران رویید
دختران خسته ز پنبه چیدن
کرده پر قوز و پنبه دامن
شاد از کشت برون می آیند
گشته آماده برای رفتن
پسران ، دخترکان ، مرد و زنان
سوی ده وقت غروبند روان
جامه ها سبز و گلی ، آبی و زرد
رنگ گلهای بیابان تنشان
همه سرزنده و روها گلگون
می چکد از رخشان گویی خون
همه سالم ، همگی نیرومند
کرده از دل غم عالم بیرون
پنبه ها کرده به بار خرکی
راند آن را به جلو دخترکی
دختری گونه گل انداخته ای
دختری ساده و بی زیورکی
پسر و دختر و مادر پدرند
صبح تا شام همه کارگرند
شب چو در کلبه خود دور هم اند
خوشدل و راحت و بی دردسرند

*FATIMA*
7th December 2012, 11:20 PM
داستان علف
علفم خانه به صحرا دارم
من هم اینجاست اگر جا دارم
سر به صحراست که می مانم من
زنده دشت و بیابانم من
آسمان بر سر من چون دریاست
گنبدش نقش هزاران دنیاست
روز ، خورشید زرم می پاشد
نور بر چشم ترم می پاشد
شب ستاره به سرم ریزد نور
چشمک نور فرستد از دور
گاه می تابد بر من مهتاب
آورد ماه به چشمانم خواب
ابر بارد به سرم مروارید
گاه پاشد به برم سیم سپید
می کند باد بهارم بیدار
می کند باد خزانم بیمار
گویدم راز جهان آه نسیم
گه سراپای امیدم ، گم بیم
زده ام چنگ به قلب این خاک
داده ام سینه این صحرا چاک
تا که جان گیرم و بر پا مانم
بیشتر زنده در اینجا مانم
چند گاهی گذرانم آزاد
ندهم عمر به باد از بیداد
ساقه و برگ و گل و دانه دهم
جلوه خویش گیاهانه دهم
آه ، باز آن بز دل سنگ آمد
آن علفخوار بد آهنگ آمد
آمد از راه و مرا آسان یافت
داستان علفی پایان یافت

*FATIMA*
7th December 2012, 11:46 PM
ایران عزیز
آه ، ایران عزیز !
سرزمین زرخیز !
زده بر سینه ی خود خاک قشنگت گل سرخ ،
گل سرخی که به رویش خندد ،
صبح و هنگام غروب ،
قرص سرخ خورشید ،
بر همه پیکر پاکت گلریز ،
همه گونه ، همه رنگ :
گل سرخ ، گل آبی ، نارنجی ، گل های سفید ،
صورتی ، زرد ، بنفش .
رنگ ها و بوها ،
همه سو ، در همه جا .
چشمه هایت ریزند ،
اشک های شادی ، در دامن کوه .
جوی هایت پیچند ،
همچو گردنبندی ، از در و مروارید ،
بر گلوی کهسار .
رودهایت افتند ،
همچو سیمین زنجیر ،
از سینه کوه تا به پای دره .
ابرها می افتند ،
بر گل و گردن کوه ، چون لحافی از خز .
کوه را می پوشند ، روزهای بسیار ،
و سپس می ریزند ،
اشک های شادی ،
اشک هایی که ره آورد هزاران دریاست ،
هر یک از قطره ی آن اشک تمام دنیاست .
هر درخت میوه ،
با چنان باروری ،
دستهایند که نعمت به جهان می بخشند ،
گوهر جان به زمین می پاشند :
پرتقال و لیمو ،
سیب و گیلاس و هلو ،
گوجه و آلبالو ،
خوشه های انگور ، خوشه های خرما ،
به و انجیر و انار و ازگیل ،
توت و گردو و شلیل ،
رنگ و بوها ، مزه ها ،
همه سو ، در همه جا .
کوه پر نعمت تو ،
نه فقط هست درونش کانها ،
هست در دامانش ،
جلوه گاه گل و هر گونه گیاه زیبا ،
پرورشگاه بسی خوردنی های لذیذ :
والک و کنگر و ریواس و زرشک ،
میوه های وحشی ،
ته و گیویج و تمشک ،
داری ای کشور ما ،
همه چیزی ، همه جا .
باز هم ،
کوه و دشتت همه آبشخور جاندار مفید :
کبک و قرقاول و درنا ، تیهو ،
غاز و مرغابی و دراج و کرک ،
گاو کوهی ، بز کوهی ، آهو .
می خرامد به دشت ،
می خرامد به کوه ،
کوه های زیبا ،
که چه بسیار از آنها ،
شده پوشیده به زیر عبف و جنگل سبز و انبوه .
توی دریاهایت ،
هست نعمت بسیار :
ماهیان ، میگوها ،
همه ی آبزیان ،
در پی قوت و غذا ،
شاد مشغول شنا ،
توی دریای خزر ، یا به بحر عمان ،
یا که در آب خلیج ،
آن خلیجی که بود نام دل انگیزش فارس ،
نام زیبای مقدس ،
که برازنده تر از هر نامی ست ،
تا جهان باقی و دریا و خلیجی باقیست .
در کویر خشکت ،
گر بود ریگ روان ،
گله گله حیوان ،
گور خر ، از همه گونه آهو ،
روز و شب در طلب آب و علف می جنبد .
یا پی گشت و گذار ،
پرسه زن در همه جا روز و شب اند .
آه ایران عزیز !
سرزمین زرخیز !
تو به ما ثروت سرشار فراوان دادی ،
هر چه نعمت به جهان یافت شود ،
تو به ما مردم خوشبخت چه آسان دادی :
نفت ، دریا دریا ،
کوه کوه ، آهن و مس .
همه جا ، کان زغال ،
همه کان ها ، همه جا .
چه به شرق ، چه به غرب .
چه جنوب ، چه شمال .
آه ایران عزیز !
سرزمین زرخیز !
تو چه زیبا هستی !
از دو سو بر دریا ،
راه خود باز کنی .
سر به دریا زده ای ،
پا به دریا کردی .
داده ای جای در آغوش خود این مردم خوب .
مردمی خوب و صبور ،
مردمی عاشق و دلباخته ی نوع بشر .
مردمی انسان دوست ،
مردمی ایرانی ،
مردمی عاشق تو ،
عاشق میهن خود ،
عاشق کشور ایران عزیز ،
سرزمین زرخیز !
سرزمینی که به فرهنگ جهان خدمت کرد ،
به هنر رونق داد ،
علم و دانش گسترد ،
مولوی ، سعدی و حافظ پرورد ،
زاد فردوسی را ،
زاد و پرورد به دامن خیام ،
که ازو هست به هر گوشه ی این عالم نام .
زاد بیرونی را ، بوعلی سینا را .
پرورش داد هزاران دانا .
این زمین پاکان ،
زادگاه مردان ،
مهد رادان جهان ،
خاک گردان دلیر ،
پهلوانان چو شیر ،
شیر بر کف شمشیر .
سرزمین یزدان ،
مرز یاران اهورامزدا ،
جاودان خاک خدا ،
خاک پاک یزدان .
که همه چشم طمع دوخته اند ،
از درون و بیرون ،
به همه نعمت هاش ،
با دهان های حریص .
پنجه های دشمن ،
بوده و هست همیشه خون بار ،
که اگر خواب بمانیم ز ما می گیرند ،
می ربایند به زور ،
یا که می گیرند با مکر و فریب ،
آنچه داریم و برای خود ماست ،
مال ما یک یک ایرانیهاست ،
تا شکم هاشان سیر کنند ،
پس از آن حمله برند ،
کشور ما و همه ثروت ما را بخورند .
ما بمانیم گرسنه ،
سپس از ناچاری ،
بی اراده بدهیم ،
آنچه از ما خواهند .
همچو بره ببریم ،
آنچه فرمان بدهند .
در چنین حال غم انگیز تباه ،
در چنین روز سیاه ،
که غم ما و تو را خواهد خورد ؟
غم آنها که پس از ما هستند ؟
پس ز ما خواهی دانا باشیم ؟
مردمی زیرک و بینا باشیم ؟
با کفایت ، پر دل ؟
نهراسیم برای حفظت ،
ز خطر یا مشکل ؟
آه ، ایران عزیز !
سرزمین زرخیز !
تو چه زیبا هستی !
چه فریبا هستی !

*FATIMA*
7th December 2012, 11:58 PM
پرواز جوجه
مدیت بی جنب و جوش
بی خبر ، بی حال و هوش
داشتم در لانه جای
جوجه ای بی دست و پا
مادر از هر جا که بود
دان فراهم می نمود
با دلی پر مهر و شاد
در دهانم می نهاد
یک دم از من دور بود
در دل او شور بود
تا صدایم می شنید
زود سویم می پرید
مادر کودک نواز
بال ها می کرد باز
زیر آن پرهای نرم
پیکرم میکرد گرم
می شدم تا بی قرار
در میان شاخسار
با نوای دل پسند
چه چهی میکرد چند
شاخه را میداد تاب
تا که می رفتم به خواب
بی من آسایش نداشت
جان به راهم می گذاشت
داشتم نه رنج کار
نه غمی از روزگار
روزها در آفتاب
بود کارم خورد و خواب
شب به زیر ماهتاب
می شدم بیدار و خواب
گفتم این روزی به خود
روزگارم خوب شد
بعد ازین در شادی ام
سرخوش از آزادی ام
روی این دار و درخت
زندگانی نیست سخت
تا که در من روز روز
کرد آثاری بروز
رشد کردم زود زود
پیشرفتم خوب بود
پا و گردن شد بلند
بال هایم زورمند
تا شدم از پا و سر
عین مادر یا پدر
روزی آمد مادرم
توی لانه در برم
کرد سیرم از غذا
گفت فرزندم بیا
نیست لانه جای تو
با من و بابای تو
تا اسیر لانه ای
بی نصیب از دانه ای
جوجه خوب عزیز
شد زمان جست و خیز
پر بزن در آسمان
کوششی کن در جهان
بیخ گوشم خواند و خواند
تا مرا بیرون کشاند
داد یادم جست جست
هم پریدن هم نشست
چون قوی شد بال سست
شد چو پروازم درست
گفت فرزندم بکوش
شد زمان جنب و جوش
کار باید کرد و خورد
دانه گیر آورد و خورد
حق خود هرگز مدان
حق این و حق آن
گفت و از آنجا پرید
سوی صحرا پر کشید
چونکه ماندم بی پناه
من خود افتادم به راه
از جنوب و از شمال
جنبشی دادم به بال
یار من گفتم خداست
چپ نمودم روی و راست
از برای دان و آب
کردم از هر سو شتاب
چونکه افتادم به کار
قدرتم شد آشکار
حال چون زحمت کشم
مرغکی شاد و خوشم

*FATIMA*
8th December 2012, 12:18 AM
میز و چراغ
شبی میز و چراغی یار بودند
در آن شب تا سحر بیدار بودند
چراغ نفت روشن بود و هر چیز
ز نورش بود روشن دور آن میز
چراغ آمد به حرف و گفت با میز
بگو از آنچه می دانی تو یک چیز
من و تو هر دو تنهاییم اینجا
به مهمانیست امشب صاحب ما
بیا از سرگذشت خود بگوییم
غم تنهایی از دل ها بشوییم
بگو اول تو شرح حال خود را
پس از تو من بگویم گفتنی ها
از او با میل میز این پذیرفت
تمام سرگذشت خویش را گفت :
به او گفت : ای رفیق مهربانم !
بدان ! ای همنشین هم زبانم !
که من جز تخم ناچیزی نبودم
به غیر از دانه ریزی نبودم
به زیر خاک بودم چند گاهی
چو زندانی قریب هشت ماهی
گهی از آب می شد خاک من گل
که بر من زندگانی بود مشکل
ولی کم کم ز هر سو ریشه کردم
مکیدن خاک ها را پیشه کردم
برای سر برون آوردن از خاک
زدم با سر به خاک روی خود چاک
دو برگ بسته اول سرم بود
نمودم بازشان از یکدگر زود
پس از آن شاخ و برگم شد پدیدار
ز هر سویم نمایان شد بر و بار
شدم من گونگون چندی پس از چند
نهال و نوچه ، بعد از آن تنومند
کشیدم از زمین تا آسمان سر
شدم با ابرها همراز و هم بر
چو کوهی پیکر من در هوا بود
همیشه سد راه بادها بود
چنین صد سال کردم زندگانی
به باغ و بوستان با شادمانی
ولی روزی تبرداران دلسنگ
به سویم با تبر کردند آهنگ
دم تیز تبر بر من نهادند
به فریاد و فغانم دل ندادند
پس از آن اره بر پایم کشیدند
یکایک ریشه جانم بریدند
به خاک افتادم آندم زار و بیجان
تمام شاخ و برگم شد پریشان
پس از یکروز حالم خوبتر شد
ولی از نو بلاها حمله ور شد
تبرداران روان گشتند سویم
تراشیدند هرجه پشت و رویم
به داس و اره مهمانم نمودند
ز شاخ و برگ عریانم نمودند
به چندین قسمتم کردند و بردند
ز من هر تکه در جایی سپردند
چه شب ها روز کردم روزها شب
برآمد جان من از رنج بر لب
گمان کردم مرا مانند هیزم
بسوزانند و در دنیا شوم گم
بجز آتش ز من سودی نباشد
بجز خاکستر و دودی نباشد
به این اندیشه ها بودم گرفتار
که آمد سوی من استاد نجار
به دکان برد و شکل دیگرم کرد
به اره تخته تخته پیکرم کرد
برید و رنده کرد و درهم انداخت
به این شکلی که می بینی مرا ساخت
کنون هستم من از این شاد و خشنود
که در عالم شدم یک چیز پر سود
مرا لازم به هر جا می شمارند
میان هر اتاقی می گذارند
به روی من ناهار و شام چینند
به وقت جشن ها دورم نشینند
نوشتن روی من می گردد آسان
بدون من نباشد راحت انسان
در اینجا شد چراغ از باد خاموش
به روی میز کم کم رفت از هوش

*FATIMA*
13th December 2012, 11:09 PM
چراغ و میز
شب دیگر چراغ و میز با هم
دوباره هم سخن گشتند و همدم
چراغ امشب چو میدانست باید
شروع از سرگذشت خود نماید
سخن آغاز کرد و گفت با میز
برای سرگذشتم گوش کن تیز
که دارم سرگذشت بی نظیری
همه شرینی و خوب و دلپذیری
بدان هر ذره ای از من جدا بود
میان سنگ و خاک و بی بها بود
کسی سویم نمی کرد اعتنایی
نمی بردند از من اسم جایی
مهندس آمد و یک نقشه بردار
به دست هر یکی یگ گونه افزار
تمام معدن من را بدیدند
از آن یک نقشه کامل کشیدند
پس از آن چیزها چون شد فراهم
پیاپی با کلنگ و بیل و دیلم
به سویم کارگرها رو نهادند
به کوشش بازوان خود گشادند
به کار و کوشش و زحمت ز معدن
جدا کردند پاره پاره من
فرستادند من را با کشاکش
به سوی کوره های سرخ آتش
تن من در میان آتش افروخت
درون کوره های شعله ور سوخت
چنان افتاد جانم در تب و تاب
که از هم بازگردیدم شدم آب
شدم پاک و جدا گردیدم از سنگ
به شکل یک فلز خوب و خوشرنگ
به خارج ریختم از کوره تابان
به قالب ها شدم وارد شتابان
پس از چندی که بودم دور از آزار
شد از نو کار من بسیار دشوار
نهادم باز سوی کوره ها روی
در این دفعه شدم مخلوط با روی
فلزی تازه شد از من پدیدار
فلزی تازه شکل و تازه آثار
گذشتم از نورد و صاف گشتم
به شکل صفحه ای شفاف گشتم
چو نقره صفحه هایم داشت پرتو
شدم معروف بعد از این به ورشو
مرا در کارخانه باز بردند
میان چرخ و دندانه فشردند
برایم ساختند انبار و سرپیچ
شدم چیزی مفید و خوب از هیچ
بسی مردم کمک کردند با هم
فتیله تا برایم شد فراهم
به جایی پنبه اش را برزگر کاشت
به پایش چند ماه از عمر بگذاشت
وجین کرد آب داد و کارها کرد
که رویید و برآمد پنبه آورد
پس از آن پنبه را از بوته چیدند
خریداران تمامش را خریدند
به ماشین ساختند از قوزه پاکش
نمودندش سفید و تابناکش
به دوک و چرخ تابیدند آنرا
از این پس رشته نامیدند آنرا
فتیله باف در هم رشته ها تافت
برایم تا فتیله عاقبت بافت
برای لوله من کارگرها
ز شن های سفید کوه و دریا
فراهم کرده اند از هر کناری
ز معدن یا زمین ریگزاری
به آن شن ها پتاس استاد آمیخت
میان کوره های شعله ور ریخت
چو شن ها از خرارت نرم گردید
خمیری تابناک و گرم گردید
شد از هر پاره اش با فوت و با فن
به دست کارگرها لوله من
همه یک سوی ، نغتم سوی دیگر
که از هر چیز من باشد مهمتر
فراهم کردنش آسان نباشد
که در هر سرزمین از آن نباشد
یکی از چند کشور هست ایران
که دارد نفت در هر جا فراوان
برایم چاه ها کندند هر سو
به رویش برج ها پهلو به پهلو
ته آن چاه ها بسیار دور است
درونش گاز و نفت و آب شور است
به پالایشگه آید نفتم از چاه
رود با لوله کیلومترها راه
برای این به پالایشگه آید
که آن را تصفیه آنجا نماید
رود از آن اتر ، بنزین و روغن
شود وارد به لوله نفت روشن
از آنجا می رود یک سر به انبار
پس از آن میشود در نفتکش بار
بهر سویی روان سازند یک نهر
به دکان ها شود تقسیم در شهر
از آن جا نفت من می آید ای یار
پس از تغییر گوناگون بسیار
نه شرح حال من این مختصر بود
بسی از آنچه گفتم بیشتر بود
چراغ اینجا چو خالی ماند از نفت
به میز این گفته را می گفت و می رفت
چو روشن ساز شب مانند روزم
روا دارم که در هر جا بسوزم

*FATIMA*
26th December 2012, 07:18 PM
چاره موش بزرگ
گربه ای در موش گیری شیر بود
از شکار موش چاق و سیر بود
روز و شب با موش ها می کرد جنگ
می زد آنها را به دندان و به چنگ
موش از هر لانه ای سر می کشید
گربه هرجا بود آنجا می رسید
صبح اطراف اتاق و پای در
بود از موشان دم و پا ، دست و سر
موش ها بیچاره و بی دست و پا
گربه چابکدست و شیطان و بلا
عاقبت از این بلا و این ستم
جمع گردیدند موشان دور هم
تا برایش چاره ای پیدا کنند
این گره را عاقلانه وا کنند
موش پیری گفت راهش روشنست
چاره این کارها پیش من است
گربه چون آید یواش و بی صدا
در میان پنجه اش افتیم ما
گر بیاید با صدا در می رویم
مثل تیری سوی لانه می دویم
گر جوان موشی رود از بین ما
گردن او بندد این زنگوله را
با صدای زنگ او ما بعدها
می شویم از چنگ و دندانش رها
موش های بی زبان و بی گناه
مدتی کردند سوی هم نگاه
خنده افتادند و پرسیدند از او
ای بزرگ موش های چاره جو !
یک چنین فکر بلندی از تو بود ؟!
چاره نادان پسندی از تو بود ؟!
آنکه این زنگوله را بندد به او
کیست ؟! ای پیر بزرگ ما بگو !
حرف آسان است اما در عمل
مشکل هر کار باید کرد حل

*FATIMA*
26th December 2012, 07:31 PM
گاو و سگ

گاوی از دور سبزه زاری دید
جوی پر آب بی قراری دید
علفی سبز و خرم و تازه
آب جویی زلال و پاکیزه
شوق آب و علف کبابش کرد
دلش از حال برد و آبش کرد
رفت نزدیک تا کمی بچرد
از علف های نازکش بخورد
سگی آمد به پیش و گفت کجا ؟
از که داری اجازه بی پروا ؟!
بی جهت پا به سبزه ها مگذار
کند دندان تیز من مشمار
هنری داری ای شکم خالی ؟
که چنین سرافراز و خوشحالی ؟
گاو گفت ای رفیق آهسته
هرچه گویی بگوی شایسته
شرط خوردن در این زمین هنرست
یا نه ، اینهم بهانه دگر است
گر هنر لازمست پر هنرم
گوش کن خوب تا هنر شمرم
گر مرا صاحبم نماید سیر
علفش را عوض دهم با شیر
ماست از من ، کره ، پنیر از من
کشک و سرشیر و خامه و روغن
دایه کودکان بی شیرم
ضامن قوت ناخوش و پیرم
چون از این کارها فرومانم
در خطر هست هر زمان جانم
می برندم به سوی کشتنگاه
می کشندم به خاک و خون ناگاه
تا برای گرسنگان همه جا
ببرند و غذا کنند مرا
هنر اینهاست ، گر تو گویی نیست
ای سگ باوفا ، هنر پس چیست !
سگ چو از گاو این سخن بشنید
رنگ از روی او ز شرم پرید
گفت : راحت بچر حلالت باد
خوش و خرم همیشه حالت باد

*FATIMA*
27th December 2012, 08:06 PM
بچه گربه ها و پیرزن
یک موش ، دو بچه گربه پیدا
کردند و کشیدند سر به دعوا
می گفت یکی که دیدمش من
می رفت ز پشت جعبه بالا
می داد به او جواب آن یک
من دیدم و من گرفتم آن را !
میداد جواب اولی باز
دادم به تو من نشانش ، آها !!
شد کشمکش آن میانه بسیار
تا صاحب خانه گشت بیدار
یک پیر خمیده پنبه یی مو
افتاده به روی چشمش ابرو
از خواب پرید و شد هراسان
از خُرخُر و فِرفِر و هیاهو
برخاست ز جا و کرد بیرون
آن موش و دو گربه را به جارو
از پشت اتاق کردشان دور
با دسته بیل و پشت پارو
شد پرت یکی از آن دو این سو
افتاد یکی دگر به آن سو
این جا که رسید آخر کار
از جنگ شدند هر دو بیزار
در آن شب چله زمستان
سرمای شدید و برف و بوران
پر بود حیاط و حوض از یخ
می رفت میان برف تا ران
مانند فنر ز سوز و سرما
شد گوش و دم دو گربه لرزان
با یکدیگر آشتی نمودند
چون حالت هر دو شد پریشان
موشک به میان خود نهادند
نصفش این خورد و نصف را آن
با سازش و صلح هر دو ناچار
بردند پناه توی انبار

*FATIMA*
27th December 2012, 11:15 PM
اسب و سگ
چو ابری بر سر کوهی زراندود
به روی خرمن کاهی سگی بود
نظر می کرد هر سو ظالمانه
به هر کس بانگ می زد بی بهانه
نگه می کرد هرکس سوی آن کاه
به سویش حمله ور می شد به ناگاه
یگی گیرنده بود و بی حیا بود
شرور و سرکش و تند و بلا بود
از آنجا ناگهان اسبی گذر کرد
گرسنه بود و بر خرمن نظر کرد
چو کوهی دید بر پا گشته کاهی
برآورد از دل افسرده آهی
خوراک خوشگواری بود و پیداست
که چشمش دید حیوانی دلش خواست
به سوی کاه روی آورد ناچار
که محتاج خوراکی بود بسیار
سگ بدخو هرای خود بپا کرد
نهیبی سوی اسب بی نوا کرد
چنان غران نشانش داد دندان
که لرزان شد تن بیچاره حیوان
سگ بد کینه سنگین دل پست
به بانگ خویش راه اسب را بست
سر راهش گرفت و ره ندادش
همان خالی شکم باقی نهادش
چو اسب از کاه خوردن گشت نومید
به روی سگ نگاهی کرد و خندید
به او گفت ای سگ بی رحم بدخو
مکن از بهر کاهی این هیاهو
چه لطفی دارد این فریاد و این جنگ
گرفتن زندگی بر دیگران تنگ
اگر این توده کاه استخوان بود
چه آشوبی بپا در این مکان بود ؟!
برو بیزارم از روی سیاهت
برو هرگز نخواهم خورد کاهت
اگر دیگر ز بی قوتی بمیرم
پر کاهی ز چون تو سگ نگیرم
به نرمی در جوابش سگ چنین گفت :
نباید از هیاهوی من آشفت
مرا بهر نگهبانی نهادند
به بذل و بخششم فرمان ندادند
مرنج از من که من مأمور باشم
اگر سنگین دلم معذور باشم

*FATIMA*
27th December 2012, 11:35 PM
جوجه و کلاغ
حسن می رفت از نزدیک باغی
پرید از روی دیوارش کلاغی
کلاغی پر سیاه و تیز منقار
زرنگ و ماهر و تردست بسیار
به منقار سیاهش بود چیزی
که می زد بال بال تند و تیزی
شنید آواز جانسوزی از آن چیز
ز پشت آن کلاغک شد روان تیز
چو شد خسته کلاغ زشت آیین
ز بالای هوا آمد به پایین
نهاد آن چیز را بر روی سنگی
حسن مانند شهبازان جنگی
پرید آنجا و محکم زد به هم دست
کلاغ از جای خود بار دگر جست
ولی آن چیز را با خویش برداشت
حسن را تنبل و بیکاره انگاشت
حسن بار دگر پشتش دوان شد
کلاغک باز ماند و ناتوان شد
ز ناچاری دهان خویش بگشاد
دهان تا باز کرد آن چیز افتاد
فقیرک جوجه ای بی بال و پر بود
که در منقار مرغ خیره سر بود
یکایک قطره های قرمز خون
از اطراف سرش می ریخت بیرون
نبود اندر تنش جز نیمه جانی
نمی خورد آن شکسته سر تکانی
حسن برداشت آن را برد خانه
برایش با محبت ساخت لانه
شتابان رفت و آب و دانه آورد
به دلسوزی پرستاری از او کرد
پس از شش ماه شد آن مرغ بی پر
ز مرغان دگر بسیار بهتر
سفید و خوشگل و پر ناز و زیبا
بلند و سینه پیش و خوش سر و پا
حسن چو مرغ خود را دید تنها
برای او خروسی کرد پیدا
خروس و مرغ با هم یار گشتند
برای هم 2تا غمخوار گشتند
سراپا مرغ ، زیبا و دلارا
خروس او خوش اندام و خوش آوا
گهی گردش کنان پهلو به پهلو
میان سبزه ها و بر لب جو
گهی زیر علف ها می چریدند
گهی روی درختان می پریدند
پس از یک ماه مرغک کرچ گردید
برای جوجه در یک گوشه خوابید
خروس او را کمک کرد با شوق
برایش دم به دم می خواند با ذوق
گهی می رفت و می پرسید حالش
گهی میزد پر و بالی به بالش
گهی می زد به نوک شانه سرش را
گهی می جست بالا و برش را
پس ار یک چند پیدا گشت یک یک
به دورش جوجه رنگارنگ و کوچک
همه دنبال مادر می دویدند
به پشت و بر سر او می پریدند
همیشه دور و اطرافش صدا بود
شلوغ از جیک جیک جوجه ها بود
یکی با سوسک ها می کرد دعوا
یکی با کرم جنگش بود برپا
یکی زنبور را دنبال می کرد
یکی خاک زمین را چال می کرد
اگر می زد گهی مادر صداشان
به دورش جمع می گشتند شادان
به زیر بال هایش می خزیدند
سر خود را به پایش می کشیدند
در آنجا در پناه و گرم بودند
به جایی دلپذیر و نرم بودند
اگر یک گربه آنجا در کمین بود
ز مرغ و جوجه های او غمین بود
اگر می کرد اذیت جوجه ها را
به سوی او روان می شد بلاها
نوک مرغ و خروس او را جزا بود
ز دردش جیغ و داد او به پا بود
ازین بودند آنها شاد و خرم
که خوب و مهربان بودند با هم

*FATIMA*
27th December 2012, 11:44 PM
شیر و خرگوش
دید شیری گرسنه یک خرگوش
شده در خواب ناز خود بیهوش
رفت تا لقمه یی کند او را
تا شکار دگر شود پیدا
ناگهان آهویی نمایان شد
شیر خوشدل ز دیدن آن شد
ترک خرگوش کرد و خوردن او
رفت چون تیر از پی آهو
قدمی چند تا به راه نهاد
رفت آهو ز پیش او چون باد
در پی اش هر چه رنج برد و شتافت
هیچ جز گرد و خاک بهره نیافت
گشت خرگوش از صدا بیدار
در خطر دید جان و کرد فرار
چونکه آهو نصیب شیر نشد
شکم آن گرسنه سیر نشد
سوی خرگوش شد دوباره روان
دید خالیست جای آن حیوان
از غم افتاد ناگهان به زمین
گفت این بود حق من نه جزین
آنکه پیوسته بیش می خواهد
از تن و جان خویش می کاهد

*FATIMA*
27th December 2012, 11:49 PM
بره ی پری
بره ای داشت پری برفی رنگ
کوچک و بامزه پرپشم و قشنگ
هرکجا بود پری ، پیشش بود
مهربان بره باهوش و زرنگ
صبح یک روز پری گشت روان
به دبستان ، پی او بره دوان
بره چون شد به دبستان وارد
خنده هنگامه شد از شاگردان
سوی او رفت معلم که به زور
شود آن بره به رفتن مجبور
بره از جای نمی خورد تکان
تا پری کرد به مهر او را دور
همه گفتند که این بره ز چیست
که به دوری ز پری مایل نیست
گفت اینگونه معلم به جواب :
مهر بره همه از مهر پریست

*FATIMA*
28th December 2012, 12:13 AM
همه کاره و هیچ کاره
شد برای مسابقه صحرا
پر ز حیوان ، خاک و آب و هوا
از زمین اسب و اشتر و یابو
گاو و خرس و گراز با آهو
گوسفند و خر و سگ و خرگوش
فیل و شیر و پلنگ و گربه و موش
از هوا اردک و کبوتر و باز
سار و گنجشک و زاغ و بلبل و غاز
قرقی و لک لک و کلاغ و مگس
جغد و خفاش و هدهد و کرکس
جانورهای آب ، رنگ به رنگ
ماهی و قورباغه ، مار و نهنگ
همه در فن خویش ورزیده
همه دانه و تجربه دیده
کرده بودند گوش ها را باز
تا شود کی مسابقه آغاز
چونکه شد کارها تمام درست
دو صحرا شروع گشت نخست
داد کردند کیست مایل دو ؟
هر کسی هست ، یک قدم به جلو
همه خاکیان جلو رفتند
همگی از برای دو رفتند
غاز هم جست و در میان افتاد
گردن خود کشید و زد فریاد
گغت من هم دونده ام رفقا
نیستم من پرنده ای تنها
همه گفتند این نشد ای غاز
تو اگر عاقلی بکن پرواز
فن خود را برو تو پیش ببر
دو برای تو خوب نیست ، بپر
می دوی ، ماهری ولی نه چنان
که توانی دوید با اسبان
گفت من می دوم دلم خواهد
دو من از شما چه می کاهد ؟!
عاقبت شد مسابقه آغاز
غاز هم کرد لنگ خود را باز
ده قدم تا دوید و رفت آن ور
به زمین خورد ناگهان با سر
زخم شد ساق پا و زانویش
شد خراشیده گردن و رویش
هیچ دیگر نگفت و بست دو لب
خجل و سر به زیر رفت عقب
اسب افتاد پیش و رفت چو باد
همه را در میان گرد نهاد
بعد از آن نوبت شنا گردید
وقت جولان میان آب رسید
هر که در آب بود و اهل شنا
آمد و ایستاد در یک جا
در میان شناگران هم باز
سر در آورد و شد نمایان غاز
همچو کشتی شوم بر آب روان
نیست چون من شناگری به جهان
گفت ماهی ، برو برو ای غاز
بیخود اینقدرها به خویش مناز
تو برو پر بزن به روی هوا
نکن اینقدر ادعای شنا
بپذیر از من و بگیر بگوش
در پی پر زدن همیشه بکوش
می توانی شنا کنی اما
نه که هم دوش ماهی دریا
شد شنای شناگران آغاز
غاز هم کرد پنجه ها را باز
پا زد و ، پا زد و به جان کوشید
تا که از رنج ناتوان گردید
هر دو پایش ز خستگی شد لنگ
ماهی افتاد پیش و بعد نهنگ
کرد ترک شنا سرافکنده
خجل و سر به زیر و شرمنده
بعد از آن گشت نوبت پرواز
مرغ ها آمدند و آمد غاز
گفت دیگر بهانه ای دارید ؟
عذر بیهوده باز می آرید ؟
باز هم می دهید پند به من ؟!
باز هم می برید اسم از فن ؟!
باز گویید من روم به کنار ؟
پر زدن نیست از برایم کار ؟!!
بهر پرواز داده شد فرمان
باز کردند بال ها مرغان
زودتر از تمام مرغان باز
غاز هم کرد بال خود را باز
با همه کوشش و تلاش زیاد
اول از مرغ ها جلو افتاد
چون که پیش از تمام مرغان بود
خوشدل و سرفراز و شادان بود
چون شنا و دویدن بی جا
خسته و مانده کرده بود او را
رفته رفته خراب شد حالش
سست شد از به هم زدن بالش
شد به پرواز تا بدانجا کند
که از او رد شدند مرغان تند
باز و گنجشک تا مگس رد شد
حال غاز فلک زده بد شد
غم و اندوه بسکه رنجش داد
از هوا سرنگون به خاک افتاد
گفت من خواستم سه کاره شوم
بزنم پر ، شنا کنم ، بدوم
چونکه رفتم پی دو کار و سه کار
عقب افتادم از همه ناچار

*FATIMA*
10th January 2013, 11:53 PM
گربه های شیپور زن
خانه پیرزن
داشت در شهری زن پیری وطن
روزگارش تلخ بود آن پیرزن
قد و بالاش خمیده ، چون کمان
بود آن بیچاره ، مشتی استخوان
این زن درمانده نان آور نداشت
دستگیر و یاور و شوهر نداشت
چون برای نان همیشه لنگ بود
روز و شب از حال خود دلتنگ بود
کس خبر از حال و روز او نداشت
اعتنا بر آه و سوز او نداشت
خانه ی او را نمی زد در ، کسی
بهر دیدارش نمی زد سر ، کسی
روز تنها تا شب و شب تا سحر
او ز مردم ، مردم از او بی خبر
گاه می دادند اگر همسایه ها
مانده ی شام و ناهار خویش را
پیرزن میخورد و بود آن روز سیر
گرنه ، خود چیزی نمی آورد گیر

آزار موش ها
پیرزن با ان همه رنج و بلا
بود عاجز روز و شب ازموش ها
هر کنار و گوشه در آن خانه بود
رخنه و سوراخ بود و لانه بود
هرچه می ماند از برای او غذا
گاه گاه از مانده ی همسایه ها
چون برای وقت دیگر می گذاشت
سر که می گرداند ، از آن چیزی نداشت
موش دایم در اتاقش می دوید
هر چه می امد به پیشش می جوید


پیرزن رهبر موش ها را گرفت
پیرزن ، یک روز در زیر سبد
دید موشی چاق و چله می دود
چنگ زد ، آنرا به دست خود گرفت
گردن او را فشرد از غیظ سفت
گفت : " ای ... بدجنس ! گیر آوردمت !
حیف در چنگال دیر آوردمت
خوردی ای ظالم خوراکی های من
با رفیقانت گرفتی نای من
هرچه در زیر سبد کردم نهان
راه پیدا کردی از هر سو به آن
خوردی آش و نان و دمپخت و پنیر
کردی از دزدی مرا زار و فقیر
بد نشد ، حالا که افتادی به دام
می کشم از جسم و جانت انتقام "
پیر ، اینجا شد سراپا خشم و کین
خواست تا او را بکوبد بر زمین

قول رهبر موشان
موش گفت : " ای پیر ! آنی صبر کن
خشم خود کم کن ، زمانی صبر کن
رهبر موشانم و دارم سپاه
زشت باشد کشتنم با یک گناه
صبر کن ای پیر زال ناتوان
من به دردت می خورم روزی ، بدان ! "
گفت پیر : " ای موش ریز مردنی
هست حرفت هیچ باور کردنی ؟
تو کجا ای موش کوچک ، من کجا
دست می اندازی ای نادان مرا ؟
تو چه کاری از برایم می کنی ؟
از گرفتاری رهایم می کنی ؟
من گذشتم از تو و از کار تو
تا نبینم زحمت و آزار تو ... "
موش گفت : " ای پیر ! اگر من در نظر
موشکی آیم ضعیف و بی اثر
با همه یاران اگر یاری کنیم
دست هم گیریم و همکاری کنیم
شهری از ما می شود یکسر خراب
عالمی از ما بسوزد در عذاب
گوش کن ، من هر چه باید ، می کنم
هرچه از دستم براید ، می کنم
تو فقیر و عاجز و بی شوهری
بی کس و بی کار و بی نان آوری
گر روی از خاطر همسایه ها
روزها مانی گرسنه ، بی غذا
می شوم من بعد از این غمخوار تو
روز و شب در فکر و ذکر کار تو
می دهم دستور تا موشان من
دوستان یک دل و یک جان من
بعد از این هر روز ، از انبارها
اورند از بهر تو قوت و غذا
از جو و گندم ، برنج و باقلا
لپه و بلغور و ماش و لوبیا
تخم مرغ و روغن و کشک و پنیر
آنچه آید از کنار و گوشه گیر "
گفت پیر : " ای موش ! بخشیدم تو را
فکر کردم ، راستگو دیدم تو را
باید اما انچه گفتی با زبان
در عمل بهتر دهی آن را نشان ! "


آزاد شدن رهبر موشان
پیرزن آن موش را آزاد کرد
با گذشت خود ، دلش را شاد کرد
موش رهبر رفت و موشان را بخواست
موش از چپ نزد او رو کرد و راست
ایستادند ای پی هم صف به صف
رو به روی رهبر خود با شعف
گفت رهبر : " ای گروه باوفا !
ای رفیقان زرنگ خوب ما !
من شدم امروز از غفلت اسیر
در میان پنجه ی پیری فقیر
خشمش آمد ، کرد قصد کشتنم
خواست گیرد جان شیرین از تنم
من به او گفتم ، ببخشی گر مرا
می فرستم خانه ات قوت و غذا
حال ، ای یاران من ، باید شما
یک به یک افتید در انبارها
خانه ها را خوب ، زیر و رو کنید
کیسه ها ، صندوق ها را بو کنید
هر چه آوردید از هر گوشه گیر
می برید و می دهید آن را به پیر
خوب گیرید امرهای من به گوش
در شما سرکش نباشد هیچ موش
می زنم دار آنکه نافرمان بود
می کشم من هر کسی نادان بود ! "


به کار مشغول شدن موش ها
موش ها رفتند از آنجا با شتاب
از پی فرمان رهبر بی جواب
راه افتادند چون دیوانه ها
حمله آوردند سوی خانه ها
خانه های شهر شد از موش پر
شد خوراکی های مردم موشخور
پیت ها ، صندوق ها ، شد زیر و رو
کیسه ها خالی شد از بیرون و تو
خانه ای آسوده از موشان نبود
از ضررهاشان فرار آسان نبود
خانه ها از موش ها بر باد شد
خانه ی آن پیرزن آیاد شد
صبح تا شب ، سخت می کندند جان
می شدند آخر به پشت هم روان
تا برند آن را برای پیرزن
پیرزن گیرد برای خویشتن

تغییر اخلاق و رفتار پیرزن
پیر حالش خوب شد ، جانی گرفت
شد رها از فقر و سامانی گرفت
خوب می خورد و غمی در دل نداشت
پیش پای خویش یک مشکل نداشت
مال مردم رفت و او شد مالدار
وضع او شد خوب و کار خلق زار
کم کمک ، بدخلق و بدرفتار شد
از همه همسایه ها بیزار شد
کس نمی دانست از همسایه ها
می خورد آن پیر ، روزی از کجا
دختر همسایه یی مانند پیش
برد پیش پیرزن ، از آش خویش
پیر با او گفت با اخم و تشر :
" آش خود را زود بردار د ببر
من دگر ، پیر قدیمی نیستم
آن زمین گیر قدیمی نیستم
دخترک ! من آدمی حالا شدم
زندگانی دارم و دارا شدم
دختر از این حرف ها دلگیر شد
برد آش و دلخور از آن پیر شد


بو بردن یک گربه از حال موش ها
ماه ها ، پیر این چنین سرمست بود
بی خبر از نیست و از هست بود
تا زمانی گربه یی ، از درز در
دید صدتا موش را ، یا بیشتر
هر یکی چیزی گرفته در هان
پیرزن هم ایستاده در میان
پیرزن خندد به روی هر کدام
چیزها را گیرد از آنها تمام
روز دیگر ، باز کرد آنجا گذر
باز چشم انداخت از پایین در
دید موشان باز چیز آورده اند
کار روز پیش خود را کرده اند
گفت : " اینجا ، مرکز موشان شده !
خانه ی بدکاری ایشان شده !
باید اکنون رفت از اینجا زودتر
گربه ها را داد از این خانه خبر "


خبر دادن به گربه ها
رفت پیش گربه یی از دوستان
گفت : " ای یار عزیز من بدان
ما گرسنه ، خانه خانه می رویم
روز و شب دنبال روزی می دویم
می زند در خانه ی این پیر ، جوش
از کنار و گوشه ، رنگارنگ موش
هیچ میدانی که یک چندی است ما ؟
اندک اندک غافلیم از موش ها ؟
هیچیک موشی نیاوردیم گیر
روزها رفت و نشد یک گربه سیر
پس بیا امروز یار نازنین
گربه ها را باخبر سازیم از این
تا همه ریزند با دستور من
در میان خانه ی این پیرزن
هر یکی گیرد برای خود شکار
از میان موش های بی شمار
پس ، برای موش کشتن ، خود به خود
عهد و پیمان دو گربه بسته شد
هر دو تا گشتند بعد از آن ، روان
تا بگیرند از همه یاران نشان

حرکت گربه ها
چند روز بعد ، هر چه گربه بود
باخبر از حال موشان گشت زود
گربه های هر محله دم به دم
می شدند افزوده از هر جا به هم
شهر شد پر خر خر و پر فیف فیف
از هجوم گربه های بی حریف
با سبیل کج شده ، دندان تیز
با دو و مکث و کمین و جست و خیز
یک طرف نرها و یک سو ماده ها
دسته دسته با نظام ، از هم جدا
همچنان رفتند غران تر ز شیر
تا به پیش خانه ی پر موش پیر
موش ها فارغ شده از کار خود
بی خبر از حال و روز زار خود
برده هر یک سهم چیز خویشتن
چند باری از برای پیرزن
کرده راحت این کنار و ان کنار
بیخبر در خواب خوش از روزگار


خبر دادن موشی به موش ها
ناگهان موشی ، سراسیمه دوید
در میان موش ها ، دادی کشید
گفت ک " می دانید ای موشان خواب ؟
روزگار ما شده یکسر خراب
گربه های شهر با هم بی هوا
کرده اند امروز ، قصد جان ما
می رسند اینجا برای ماکنون
تا روان سازند از ما جوی خون
پا شوید و جنبشی با هم کنید
پشت در را زودتر محکم کنید !
موش های ناتوان از هول جان
ناگهان دادند خود را یک تکان
سنگ و چوب و تیر و تخته هر چه بود
پشت در کردندبا هم دسته ، زود
در که محکم گشت هر موشی نشست
پشت در ، در دست او یک چوبدست
تا اگر با زور ، در را وا کنند
چوب را بر مغزشان محکم زنند


رسیدن گربه ها به خانه ی پیرزن
جمع گردیدند اخر پشت در
گربه های چابک و پر شور و شر
خر خر و فیف و فیف ، مئو و های و هو
شد شروع از گربه های کینه جو
دور خانه حلقه ای محکم زدند
از غضب فریادها با هم زدند
گربه های فرز و چابک ، با فشار
پشت در کردند کوشش ، چند بار
موش ها آن سوی در ، چون مرگان
دست پاچه ، بی قرار و نیمه جان
پیرزن ترسید و در مطبخ دوید
دست و پایش بود لرزان همچو بید
در نشد باز از فشار و زورشان
یأس بار آورد ، شر و شورشان
دست خالی ، با دلی ماتم زده
بازگشتند از همانجا غم زده
موش ها سالم ز چنگ گربه ها
جان خود کردند با کوشش رها

چاره جویی یکی از گربه ها
گربه یی از گربه ها ، گفت " این بد است
گربه شد در پیش موش امروز پست
برنیامد کاری از اقدام ما
سستی ما کرد ننگین نام ما
سعی باید کرد و این را چاره کرد
موش ها را کشت و پاره پاره کرد
ما مگر ، بی عرضه و وامانده ییم
بد به موشان گربه را فهمانده ییم


فکر و نقشه
موش باید بیند از ما ضرب شست
سست و وارفته ، نمی باید نشست
چاره ی این کارها دشوار نیست
کارها من کرده ام ، این کار نیست
ما که میدانیم موسیقی کمی
پس چرا داریم در عالم غمی ؟
صبح فردا ، ده نفر آهنگ دان
ده نفر استاد خوب از ماهران
طبل و شیپور و دف و نی ، سنج و جاز
بوق و کرنا ، تار و دنبک ، سوت و ساز
دست می گیرند و می افتند پیش
می نوازد هر یکیشان ساز خویش
ما هم از دنبال آنها می رویم
در خم یک کوچه ، پنهان می شویم
با دهان و دست و پا و گوش و هوش
می کنیم آماده خود را بهر موش
پیرزن تا میل تار و ساز کرد ؟
گول خورد و لای در را باز کرد
ما هجوم آریم با هم ناگهان
می دهیم انجام ، در دم کارمان "
گربه ها گفتند : " به به آفرین !!
بهترین راه ها باشد همین ! "


حرکت عقب دسته ی نوازندگان
دسته ی آهنگ دانان ، صبح زود
کینه جو رفتند و بردند آنچه بود
از جلو اینها ، بقیه از عقب
باز کرده بازوان و بسته لب
سوی آن خانه ، همه کردند رو
ساکت و اهسته و بی های و هو
تا سر کوچه ، یکایک گربه ها
با همان نقشه ، شدند از هم جدا
هر یکی افتاد یک جا بر زمین
کرد هر گربه ، به جای خود کمین
ساز زن ها فرز و چابک بی صدا
پشت در ، پهلوی هم ، کردند جا
ناگهان ساز و نوا آغاز شد
در هوا برپا ، صدای ساز شد
پیرزن تا این صداها را شنید
خوشدل و خندان به پشت در دوید
در همان هنگامه ، در را باز کرد
از تعجب ، شد به جای خویش سرد

هجوم به خانه ی پیرزن
لای در تا باز شد ، آشوب شد
پیرزن گم کرد دست و پای خود
آخر از هول و تکان بیهوش شد
این نصیبش عاقبت از موش شد
ریختند از هر کناری گربه ها
در میان موش ها ، همچون بلا
چنگ و دندان را به کار انداختند
خانه را از موش ، خالی ساختند


گربه ها در شهر
گربه ها آسوده از آن شر و شور
آمدند از خانه بیرون با غرور
دسته ی شیپورزن افتاد پیش
گربه ها سرمست و شاد از فتح خویش
کوچه کوچه ، می شدند از هم جدا
باز می گشتند سوی خانه ها
شهر ، راحت شد ز موش و پیرزن
خانه ها آسوده از غارت شدن
روز بعد ، از گربه ها یک انجمن
گشت تشکیل از برای پیرزن
گربه یی برخاست از جا گفت : " جنگ
نام باید بهر ما آرد نه ننگ
موش ها بودند بد ، نه پیرزن
هر که می داند جزین گوید به من "
چون نگفت این گربه حرف ناحساب
کس نداد از گربه ها او را جواب
عاقبت این شد قرار کارشان
تا جوانمردی دهند از خود نشان
پیرزن را بعد از این یاری کنند
بهر آن بیچاره غمخواری کنند
گربه یی استاد فن بافتن
گشت مأمور از میان انجمن
تا رود هر روز نزد پیرزن
سازد او را آشنا با بافتن
تا به سعی پنجه های باهنر
بعد از این یابد نجات از دردسر
نان خود را با هنر پیدا کند
روزی بی شور و شر پیدا کند
با محبت های گربه ، پیرزن
کم کمک استاد شد در بافتن
چون ز بهر روزی خود کار داشت
از پناه پست طبعان عار داشت
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
12th October 2013, 01:27 AM
فری به آسمان می رود
یک روز گردش
فری می خواست تا با همکلاسان
رود یک روز در کوه و بیابان
قرار کار روز پیش دادند
همه ترتیب کار خویش دادند
سر از مشرق که بیرون کرد خورشید
به کوه و دشت و دریا نور پاشید
تمام بچه ها آماده بودند
به شوق و ذوق راه افتاده بودند
به پشت خویش هر کس داشت باری
به دستش بود هر کودک ناهاری
همه گشتند با هم عاقلانه
به سوی یک ده زیبا روانه
تمام دشت سبز و باصفا بود
گل و سبزه کنار راه ها بود
تمام راه می خواندند مرغان
میان بوته ها ، روی درختان
زمانی راه چون رفتند با هم
نمایان شد دهی از دور کم کم
همه فریادی از شادی کشیدند
به سمت آن ده زیبا دویدند
دهی همچون بهشت از دلربایی
دهی بی مثل و تا از باصفایی
زمین ها سبز و خرم بود هرجا
میان سبزه ها گل های زیبا
کنار ده زمین های علفزار
در آنها بود میش و بره بسیار
میان سبزه ها گاوان شیری
دو پهلوشان ورم کرده ز سیری


خوردن ناهار
کنار سبزه زار باصفایی
گرفتند از برای خویش جایی
همه با اشتها و میل بسیار
به شادی دور هم خوردند ناهار
پس از ناهار در یک جا نشستند
برای قصه گفتن حلقه بستند
برای هم یکایک قصه گفتند
ز خوشحالی همه چون گل شکفتند
پس از آن بست هر کس بار خود را
تمام بچه ها رفتند از آنجا

بر روی تچه ها
روان گشتند از بهر تماشا
به سوی تپه های سبز و زیبا
به پای تپه ای آخر رسیدند
به چالاکی به روی آن دویدند
همه با هم از آن رفتند بالا
میان بوته های پر ز گل ها
یکی گل های رنگارنگ می کند
گل خودرو ز لای سنگ می کند
یکی از سنگ های گرد و زیبا
به دامن جمع می کرد از زمین ها
تمام بچه ها از پای تپه
چنین رفتند تا بالای تپه
ابر و باران
همه بالای تپه چون رسیدند
هوا را تیره و تاریک دیدند
تمام تپه تاریک و مه آلود
به روی آسمان ابر سیه بود
هوا شد تیره تر از ابر هر آن
گرفت و تند شد ناگاه باران
لباس بچه ها از پای تا سر
از آن باران بی هنگام شد تر
فری در دست چتر کوچکی داشت
نمودش باز و روی سر نگهداشت
در این هنگام باد تندی آمد
شد از آن باد کار بچه ها بد


فری به آسمان رفت
به زیر چتر پیچید آن چنان باد
که چتر از دست او ناگاه افتاد
فری دنبال چتد خود روان شد
به روی تپه چون آهو دوان شد
دوید آنقدر تا دستش به آن خورد
ولی تا دست خود را سوی آن برد
ز پیشش جست چتر و رفت چون تیر
نکرد آن از قضا در هیچ جا گیر
فری چابک دوان شد از پی آن
که باز آمد بدستش چتر پران
کشید آنرا به سمت خویش با زور
ولی می کرد باد آنرا از او دور
به زیر چتر بادی تند افتاد
فری را از زمین کند آخر آن باد
ز روی تپه او را ناگهان برد
بلندش کرد و سوی آسمان برد

فریاد بچه ها
تمام بچه ها کردند فریاد
به پا شد های هوی و داد و بیداد
همه بهر فری مانند باران
ز غم می ریختند اشک فراوان
فری شیون کنان می رفت بالا
به حال زار او می سوخت دل ها
شد آخر کم کم از چشم رفیقان
میان ابرهای تیره پنهان
خبر بردند بهر مادر او
ز باد و چتر و حال دختر او
شد از غم مادر بیچاره گریان
پدر زارید و غمگین شد فراوان
میان شهر پیچید این خبر زود
به هر جا صحبت از چتر و فری بود
پرواز در آسمان
به هر جا ابرها را باد می برد
فری را با دلی ناشاد می برد
ز روی کوه ها و دره ها برد
چو مرغان هوا روی هوا برد
فری راه نجاتی چون نمی دید
ز ترس مرگ می لرزید چون بید
نمی دانست اگر افتد به دریا
که گیرد از میان آب او را ؟
اگر افتد میان کوه و صحرا
که پیدا می کند او را در آنجا ؟


در چنگال مرغ کوه پیکر
در این هنگام مرغی کوه پیکر
فری را دید و سویش رفت یکسر
به او نزدیک شد با حرص بسیار
گرفت از پشت سر او را به منقار
فری از ترس چترش را رها کرد
کمی بیهوده سعی و دست و پا کرد
فری را مرغ چون یک دانه خرد
به منقار بزرگ خویش می برد
چه مرغی پنجه تیز و نوک خمیده
کسی همتای او هرگز ندیده
پس از پرواز بر روی بیابان
شد از آن دورها کوهی نمایان
به سوی کوه رفت آن کوه پیکر
کند تا روی سنگی خستگی در
فری را بر سر سنگی رها کرد
نگاهی بر زمین و بر هوا کرد
به روی سنگ خوابید و سر خود
نهاد آرام در زیر پر خود

فرار فری
چو خواب مرغ شد بسیار سنگین
فری از سنگ آمد زود پایین
از آنجا دور شد یک گام یک گام
به پشت کوه رفت آرام آرام
مبود از ترس جان در زانوانش
پریشان بود از آن جسم و جانش
در غار
میان کوه غاری بود تاریک
که راهش پرتگاهی بود باریک
فری آن راه را با پنجه و پا
چو آهو فرز و چابک رفت بالا
میان غار رفت و در ته آن
ز چشم مرغ خود را کرد پنهان
فری چون وارد آن غار گردید
تمام غار را پر جانور دید
ز یک سو خیز خورد و رفت ماری
رطیل آمد بسویش چند باری
به خود دل داد و از چیزی نترسید
همانجا گوشه ای کز کرد و خوابید


بدنبال فری
زمانی مرغ روی سنگ خوابید
پس از آن کم کمک بیدار گردید
هراسان قد کشید و چشم گرداند
سر و گردن به پشت و پیش پیچاند
ندید آنجا نشانی از شکارش
دلش خون شد چو بو برد از فرارش
پرید از روی سنگ و جست و جو کرد
تمام بوته ها را زیر و رو کرد
پی آن گمشده هر گوشه ای گشت
نشد پیدا نه در کوه و نه در دشت
ز گشتن چونکه سست و ناتوان شد
به سوی آشیان خود روان شد

شب در غار
شب آمد شد هوا تاریک بسیار
ز تنهایی فری ترسید در غار
ز هر سویی به پا می شد صدایی
نگاهش بود هر آنی به جایی
به هر سختی که بود آن شب سحر شد
هوا روشن شد و روز دگر شد
فری از غار بیرون کرد سر را
نگاهی کرد با دقت به هر جا
مبادا مرغ باشد در کمینش
ببیند با دو چشم تیزبینش
نبود از مرغ در آنجا خبر هیچ
نبود از او به کوه و دشت اثر هیچ
نجات از غار
ز کوه آمد به پایین رفت در دشت
به راهی در بیابان ها روان گشت
شتابان رفت تا نزدیک شد شب
تنش از خستگی افتاد در تب
دگر بی تاب شد واماند در راه
به خاک افتاد و شد بیهوش ناگاه
شب آمد تیره شد روی بیابان
زمین و آسمان شد دوده بندان
ز جانداری نمی آمد صدایی
صدایی در نمی آمد ز جایی
فری تا نیمه شب در جای خود ماند
چو بی حس بود دست و پا نجنباند
به پا شد نیمه شب در کوه و صحرا
صدای های و هوی جانورها
همه از لانه ها بیرون دویدند
همه فریاد ترس آور کشیدند


گرگ در کنار فری
در این هنگام شب یک گرگ خونخوار
به صحرا آمد از اطراف کهسار
گذارش بر فری افتاد و دیدش
کنارش ایستاد و بو کشیدش
تنش را دید نیمه جانی
ندارد حال و هوش از ناتوانی
دهان را باز کرد و خواست او را
کند پاره به دندانش همانجا
شکارش دید طفلی ناتوان است
ندارد گوشت ، مشتی استخوان است
به جال او دل آن گرگ هم سوخت
نخورد او را و از خوردن دهان سوخت
پشیمان چونکه شد از خوردن او
شد آماده برای بردن او
گرفت او را به دندان تاب دادش
به روی شانه و گردن نهادش
روان شد با شکار خویش از آنجا
شتابان سوی غار جانورها

فری در برابر شیر
پلنگ و بیر و شیر و خرس و خرگوش
شغال و خوک و گرگ و گربه و موش
همه بودند دور هم به غاری
برای چاره جویی بهر کاری
در این هنگام آمد گرگ خسته
میان جمع دور هم نشسته
پس از تعظیم گفت ای شیر دانا
نباشد چون تو جانداری توانا
من امشب رفته بودم در بیابان
که یابم چیزی از انسان و حیوان
که این بچه به چشمم خورد و او را
به پشت خویش آوردم به اینجا
نه جانی در بدن دارد نه هوشی
نه حسی دارد و نه جنب و جوشی
تمام جانورها تا شنیدند
برای دیدنش از جا پریدند
به دور گرگ و بچه حلقه بستند
فرو رفتند در فکر و نشستند
به آنها گفت شیر ای هوشیاران
اگر چه باشد این فرزند انسان
ولی طفل است و تقصیری ندارد
جز این هم خوردنش سیری ندارد
به هوش آرید او را تا بگوید
که در صحرا و دشت ما چه جوید

ادامه دارد .....
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
12th October 2013, 03:00 AM
بهوش آوردن فری
همه پیش آمدند و کار کردند
برایش کوشش بسیار کردند
نفس های ببلندی می کشیدند
به او با بینی خود می دمیدند
یکی می زد به روی چانه او
یکی می داد مالش شانه او
یکی بالا و پایین برد دستش
گرفت آن دیگری یک گاز شستش
فری شد چشم هایش کم کمک باز
دوباره زندگانی کرد آغاز
پلنگ و شیر را تا دور خود دید
تکان خورد و تنش لرزید چون بید
ولی چون دید می لیسند پایش
همه دلسوز و یارند از برایش
دگر پا شد ز جا بی ترس و پروا
نشست آرام بین جانورها
به آنی گربه ای تردست و ماهر
کباب جوجه بهرش کرد حاضر
برایش موشکی شیرینی آورد
به دورش هر یک یک کار می کرد
فری حالش به جا آمد قوی شد
ولی افتاد یاد مادر خود
گریه فری
فری از بس که غمگین بود و دلگیر
شد اشک از چشم های او سرازیر
تمام جانورها ماتشان برد
فری را هر که گریان دید غم خورد
به آنها گفت شیر ای هوشیاران
اگر چه نیست با ما خوب انسان
ولی این طفل کوچک بی گناه است
در این کوه و بیابان بی پناه است
شما باید شوید او را مددکار
شوید او را در این درماندگی یار
کسی می داند از این جمع راهی ؟
که همراهی کند با بی پناهی


دلسوزی شغال
شغال آمد به پیش و گفت ای شیر
تو بیش از هر که داری عقل و تدبیر
ولی هر یک ز ما باید در این کار
کند یاری به این طفل گرفتار
دهی در آن طرف نزدیک غار است
که در آن منزل صد خانوار است
در این ده یک زن و مرد جوانند
که با هم هر چه خواهی مهربانند
ولی از خویش فرزندی ندارند
برای بچه هر دو بی قرارند
اگر شیر امر می فرماند او را
من و روباه و خرس و گرگ از اینجا
بریم امشب برای آن دو همسر
گذاریمش شبانه پشت آن در
شوند آن شوهر و زن چونکه بیدار
برندش پیش خود با مهر بسیار
نگهداری کنند از او به خوبی
پرستاری کنند از او به خوبی
چو شیر این چاره جویی پسندید
صلاح کار را از گرگ پرسید
جواب شیر را گرگ اینچنین داد
که شیر ما همیشه شادمان باد
اگر آن شیر دانا می پسندد
نباید باشد این فکری کج و بد
تأمل کرد شیر اندک زمانی
سر خود داد بعد از آن تکانی
شغال و گرگ را با خرس و روباه
پی این چاره جوییکرد همراه

گرگ سواری
فری را گرگ با مهر از میانه
به پشت خود نشاند و شد روانه
ز چپ روباه رفت و خرس از راست
شغال از پیش هر راهی که می خواست
گهی در کوه و گاهی در بیابان
گهی آهسته و گاهی شتابان
به کوه و دشت می تابید مهتاب
همه جنبندگان بودند در خواب
سحر نزدیک چون میشد به ناچار
دوان رفتند و تیز و تند بسیار
چنان در راه با سرعت دویدند
که هنگام سحر آنجا رسیدند
نبود از ده کسی آن وقت بیدار
که از آزارشان مشکل شود کار
به ده وارد شدند آهسته با هم
نمی زد هیچیک از ترس جان دم
به هر پس کوچه ای سر می کشیدند
دم و گوشی به هر در می کشیدند
پس از یک جستجوی زیرکانه
ته یک کوچه پیدا گشت خانه


فری در پشت در
فری را در پشت در بردند و آنجا
به حال خود رها کردند او را
سپس گرگ و شغال و خرس و روباه
به تندی بازگشتند از همان راه
روان گشتند سوی غار چون تیر
مبادا اهل ده آرندشان گیر
فری چون شد ز دست گرگ آزاد
به پشت در نشست و گریه افتاد


دهقان و فری
به خواب ناز بودند آن زن و مرد
صدا از خواب خوش بیدارشان کرد
پرید از جای خود ناگاه دهقان
دوید و رفت پشت در هراسان
عقب زد چفت را ، در باز گردید
در آنجا دختری زاری کنان دید
جلوتر رفت و دید او آشنا نیست
ز قوم و خویش و از همسایه ها نیست
از او پرسید دخترجان که هستی ؟
بگو جانم چرا اینجا نشستی ؟
تو اسمت چیست ؟ از اهل کجایی ؟
چنین گریان و ناراحت چرایی ؟
جوابش داد گرگ آورده من را
به دستور شغال و شیر اینجا
مرا باد از زمین روی هوا برد
میان آسمان مرغی مرا برد
نمی دانم کجا بودم که هستم !
نمی دانم چرا اینجا نشستم !
ز حرف او تعجب کرد دهقان
شد از این شرح ها مبهوت و حیران
از او پرسید ای بیچاره دختر
بگو با من پدر داری و مادر ؟
جوابش داد مادر دارم اما
به شهری دور خیلی دور از اینجا
پدر دارم ولی این سمت ها نیست
کسی با من در اینجا آشنا نیست
نگاهی از محبت کرد دهقان
به روی دختر غمگین گریان
جلوتر رفت آن دهقان خوشرو
گرفت آرام دست کوچک او

نوازش
به او گفت ای عزیزم ، بچه جانم
بیا ای دختر شیرین زبانم !
بیا با من ، زن من مادر توست
پرستاری ز مادر بهتر توست
گرفتش با محبت در بر خویش
به خانه برد پیش همسر خویش
به او گفت ای شریک روزگارم
زن خوب عزیز خانه دارم
بیا امروز خوش باشیم و دلشاد
خدا یک دختر کوچک به ما داد
بیا او را نگه داریم اینجا
پرستاری کنیم از مهر او را
چو ما بی بچه ایم این دختر ماست
برای ما چنین چیزی خدا خواست
شدند آن شوهر و زن هر دو خوشحال
ز روی آوردن آن بخت و اقبال


در خانه دهقان
فری چون مهربانی دید از آنها
زمانی ماند شاد و خوش در آنجا
ولی گاهی دلش افسرده می شد
ز یاد پیش ها آزرده می شد
ولی از بس محبت دید دیگر
پدر کم کم ز یادش رفت و مادر
همانجا ماند پاییز و زمستان
به جز خوبی ندید و مهر از ایشان


شب عید
زن و شوهر چو آمد ماه اسفند
نشستند و به هم یک روز گفتند
که آمد عید و باید رفت ناچار
برای رخت این دختر به بازار
فری از حرف هایش خوب پیداست
عزیز مادر و دلبند باباست
شب هر عید نازش می کشیدند
لباس نو برایش می خریدند
بنا شد تا فری را روز دیگر
تمیز و نو کنند از پای تا سر

به سوی شهر
چو فردا شد دو خر زین کرد دهقان
به خانه برد آنها را شتابان
فری را روی یک خر با زن خود
نشاند و خود سوار دیگری شد
تمام چیزها چون شد فراهم
روان گشتند سوی شهر با هم
ز ده تا شهر خوش بودند و خندان
سخن گفتند از هر جا فراوان
چو شد دیوار شهر از دور پیدا
پیاده راه افتادند از آنجا
خران را گوشه ای از شهر بردند
به دست آشنای خود سپردند
سپس آهسته و شانه به شانه
به راه خود شدند آنها روانه


گردش در شهر
خیابان ها قشنگ و دلربا بود
عمارت ها بلند و خوش نما بود
چه دکان های خوبی بود هر جا
در آنها می شد از هر چیز پیدا
فری با آن زن و آن مرد دهقان
روان بودند خوش در هر خیابان
به چیز لازمی گر می رسیدند
اگر می خواستندش می خریدند
سپس بهر خرید چیت و چلوار
روان گشتند هر سه سوی بازار


فری پیدا شد
فری در اول بازار جایی
شنید از پشت سر ناگه صدایی
به گوشش چون صدای آشنا بود
پرید از جای و برگرداند سر زود
کسی را دید دنبالش دوان است
نگاهش کرد دید او عمه جان است
ز حیرت خشک شد ناگه به جایش
ز کار افتاد دیگر دست و پایش
به سویش عمه جان آمد پریشان
گرفت او را بغل با چشم گریان
به او گفت ای فری ، ای نازنینم !
تویی جانم ؟ بیا اینجا ببینم !
کجا بودی چه می کردی چه دیدی ؟
چه سختی ها در این مدت کشیدی ؟
در اینجا چیست کارت ؟ با که هستی ؟
تو در این شهر از بهر چه هستی ؟
فری آن مرد و آن زن را نشان داد
به او شرح زمین و آسمان داد
پس از آن عمه اش گفت ای فری جان
ز روز گردشت با همکلاسان
به هر شهری یکی از قوم و خویشان
روان گردید با حالی پریشان
چه کوشش ها که در هر جا نکردند
ولی آخر تو را پیدا نکردند
خدا را شکر پیدا کردمت من
بیا آماده شو از بهر رفتن

عمه ، فری ، زن و مرد دهقان
در این هنگام شد بیچاره دهقان
برای رفتن آن بچه گریان
دلش از غم گرفت و گشت نومید
ز غصه در گلویش بغض پیچید
به عمه گفت با حالی پریشان
فری جان را جدا از ما مگردان
که ما چون جان فری را دوست داریم
برایش هر دو تا جان می سپاریم
ببین ما آمدیم از ده به اینجا
که نو سازیم سر تا پای او را
زن دهقان نگفت از غصه چیزی
فقط میکرد آه و اشک ریزی


خداحافظی
به آنها عمه گفت ای مهربانان
چرا گردیده اید اینگونه گریان ؟
شما با ما به شهر ما بیایید
شما از دوستان خوب مایید
به عمه گفت دهقان چون بهار است
برای ما زمان کشت و کار است
ده ما تا به شهری که شمایید
ز ما دعوت به آنجا می نمایید
بسی دور است و راهش مشکل و ما
همان بهتر که برگردیم از آینجا
ولی از خانه خود یک نشانی
دهید از راه لطف و مهربانی
چو ما از کار خود آسوده گردیم
تمام کار کشت و زرع کردیم
بیاییم و فری جان را ببینیم
فری جان را در آنجا ما ببینیم


دلداری عمه
سپس آن مرد و زن با چشم گریان
کشیدند آه و با دل های بریان
به لب های خود آوردند لبخند
فری را هر دو بوسیدند و رفتند
فری هر چند خوشدل بود و دلشاد
به هنگام جدایی گریه سر داد
فری را عمه جان همراه خود برد
برای آن دو همسر غصه ها خورد
پس از یک راه طولانی سواری
رسید آخر به پایان بی قراری
فری را مادرش از دور تا دید
دوید او را گرفت از عمه بوسید

فری به خانه می رود
پدر از دیدن او شادمان شد
چه غوغایی به پا از این و آن شد
پدر گاهی گرفتش گاه مادر
گرفتندش چو جان خویش در بر
فری را هر که از همسایگان دید
گرفتش در بر و خوشحال بوسید
همه دیدارها را تازه کردند
خوشی از شوق بی اندازه کردند


پایان دوری
به پا کردند جشن و شادمانی
همه کردند با او مهربانی
خبر پیچید بین مردمان زود
تمام شهر صحبت از فری بود

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th October 2013, 12:37 AM
یادگار سفر به شوروی
20 فروردین 1352



به سوی مسکو

از دوشنبه سوی مسکو با هواپیما روانم
روی دریای اُرالم ، همچو دریا در تکانم
همچو قایق ها که روی موج لرزانند و رقصان
من هم اینجا پای کوبان بر فراز آسمانم
باد چون گهواره می چنباند این رویین پرنده
من در این گهواره جنبان به مثل کودکانم
روی سر گردون آبی زیر پا دریای آبی
در میان این دو آبی نیمه جان و ناتوانم
هم سفر گوید بگو اشهد که باید رفت دیگر
آن یکی گوید و صیت می کنم ، دیگر نمانم
این یکی خندد ولی از ترس مرگ و هیبت آن
آن یکی با چشم می گوید به آن دنیا روانم
مو سفیدی گوید ای بابا ، چرا از مرگ ترسم
آفتاب من لب بام است و من این خوب دانم
زندگی را مرگ باید ، روز را شب باشد از پی
مرگ می آید به وقت خود چه پیرم چه جوانم
من هم از این گفته ها افتم به فکر مردن خود
بینم اکنون بر درخت زندگی برگ خزانم
تا بهاری بود و تابستان به خود مشغول بودم
میزبان پنداشتم خود را عیان شد میهمانم
چیست این مردن که هر کس نام آن با نفرت آرد
من پس از مردن توانم گفت دیگر جاودانم
جشن عمر آید به پایان با سرود جان سپردن
در سرود جشن پایانم چرا ناشادمانم ؟
مردن آرام و بی درد از چه رو جانکاه باشد ؟
مرگ آرامی به هنگامی که من با دوستانم
بهتر است این یا که مردن با هزاران درد و ذلت ؟
کز مصیبت های آن خون دل از مژگان چکانم
گاه این گوید خدایا رحمتش کن راحتش کن
گاه آن گوید دعای نزع از بهرش بخوانم
هر کس از روی ترحم با نگاهی سرد و مرده
سوی من چشمی بگرداند که من دلخون از آنم
پس چه غم دارد که چون مرغ هوا افتم به دریا
وه چه مرگی باشکوه ، آنگه که من خوش در جهانم

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th October 2013, 12:44 AM
یادگار سفر به شوروی
فروردین 1352

در سمرقند

در سمرقند تو را یاد زایران آید
هر طرف روی کنی یاد ز یاران آید
مردمانش همه گویند شما از مایید
چون شما نیست سزاوار که مهمان آید
خانه هاشان همه چون خانه ایرانی شاد
یاد بیننده ز تهران و خراسان آید
کشتزارش ز ری و سبزه ری گوید راز
باغ آن در نظرت باغ صفاهان آید
قمریان نغمه سرایند که یاران خوش باد
فاخته بر سر هر شاخ غزلخوان آید
وزد از کشور ایران به سمرقند نسیم
نزد یاران قدیم آید و شادان آید
آتشین روی و برافروخته خندد گل سرخ
در گلستان سمرقند چو جانان آید
پیر و برنا همه با دوست سخن ها دارند
گه به لب خنده گهی اشک به مژگان آید
مرز ما مرز بشرها و حقوق بشر است
دشمنی بهر چه در مرز دوانسان آید

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th October 2013, 12:51 AM
یادبود شهریور 1333

به سوی ایران

سوی ایران می کنم پرواز بر بالای دریا
باز می گردم ز امریکا به شوق و ناشکیبا
سال و مه دور از زن و فرزند و دور از خاک ایران
روز و شب در غربت و ناآشنایی سخت تنها
وه چه بی تابم ، عجولم تا ببینم میهن خود
خاک پاکش را ببوسم روی چشم خود دهم جا
هر کجایش را که آرم در نظر نزدم عزیز است
جای ویران ، جای آبادش ، چه زشت آن چه زیبا
وه غلط گفتم که ایران غیر زیبایی ندارد
ای فدایش جان ، به ایرانشهر ما زشتی مبادا
مردمش را دوست دارم ، خوب و بد ، خویش و غریبه
باز هم گفتم غلط ، بد یا غریبه چیست ؟ حاشا
می رسی ، شد راه کوته ، صبر کن اندک زمانی
تا به برگیری تو در ایران گرامی های خود را
می روم من سوی ایران با هزاران شور و شادی
بهر میهن دل پر است از آرزو ، امید رویا
آرزوی آنکه ما هم ملتی خوشبخت گردیم
بهر خاک خود همه کوشش کنیم از پیر و برنا
تا شود ایران سعادتمند و ایرانی توانا
پرچم خوشبختی ما اهتزازش آسمان سا

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th October 2013, 01:09 AM
فروردین ماه 1353


در کنار بُسفُر

در کنار بسفریم آنجا که روزی داریوش
پل زد آنگه با سپاهی سوی آتن شد روان
بسفر آنجایی که سربازان ایران بر سرش
پا نهادند و بشد برپا درفش کاویان
می زند بر پای بسفز بوسه دریای سیاه
می زند از دور بوسه مرمره بر پای آن
جنگل از هر سو در آغوشش گرفته تنگ تنگ
کوه در هر جا گرفته همچو جانش در میان
راه زیبایی کنارش همچو طوق و سینه ریز
چایخانه ، میهمانخانه بر آن چون مهرگان
قتیق و کشتی همه بوسند سیمین سینه اش
عاشقانی بسته با معشوق خود پیوند جان
مردمان در ساحلش در رفت و آمد روز و شب
چون خیال و وسوسه در قلب عاشق آن به آن
بر سرش مرغان آبی زیر و بالا می روند
روی آب افتند و خیزند از فراز آسمان
مه رخش را صبح ها می پوشد از نامحرمان
می کند آن را ز چشم ناشکیبایان نهان
قطره باران چکد گاهی بر آن از چشم ابر
همچو اشک عاشقی بر دلبری نامهربان
موج می جنبد به رویش همچو موی مهوشی
کز پریشانی شود هم صحبت باد وزان
محو زیبایی عمارت ها کنارش مانده اند
خیره بر اندام بسفر باب مشهور جهان
ماهیان از مرغ ماهیخوار چون نقشی براب
بهر ماندن خویش را سازند بی نام و نشان
تور ما هستند بیست و پنج انسان گونه گون
ترک کشور کرده اند و ترک شهر و خان و مان
آمدند اینجا از ایران تا جهان بینی کنند
تا که گردند آشنا با شهرها و مردمان
تا شناسند این جهان را زیر این جام کبود
فرق انسان ها و کشورهای این کون و مکان
تا بدانند این جهان و آسمان آن یکی ست
اختلافی گر بود در رنگ و شکل است و زبان
هر کجا خنده ست و گریه ، شادی و غم ، مرگ و زیست
هر کجا بینی غم خانه ست و جامه ، آب و نان
مردمان چون دام و دد اندر پی قوت و غذا
روز و شب در این چراگاه جهان هر سو دوان
در تمام شهر و ده هر روز جنگ زندگی ست
سود هر کس بیشتر باشد دگر کس را زیان
حرص ها دریاست ، دریایی که پایانش نیست
هر کسی در پنجه های حرص و آزش ناتوان
هرکه ناخشنود از آن چیزی که می آرد به دست
هر کسی در غصه کمبودهای جاودان
هیچکس یک تن نداند در جهان بهتر ز خود
خویش را داند بهین در نسل آدم بی گمان
بی ما افسوس ، از معنی و دانش هیچ نیست
هرکه در کار خرید ، انباشتن در جامه دان
کس به فکر تازه های سرزمین ها هیچ نیست
مقصد این قوم بازار است چون بازرگان
رفت و آمدها که بر دانش نیفزاید چه سود ؟
چیست سود حمل و نقل گله ای پیر و جوان
می رویم امروز سوی میهن زیبای خویش
کشور ایران زمین آن پیر عهد باستان
خود ندانم ما چه دانستیم ازین برگشت و رفت
آمد از بهر چه و بهر چه رفت این کاروان



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th October 2013, 01:32 AM
مصر ، نوروز 1353


در کنار نیل

در کنار نیلم و نیل از کنار من روان
آمدم با تور از ایران به این سوی جهان
تورگردان گرچه ایرانیست نامش لچمن است
لچمن و تورش برای خویش دارد داستان
توری از هر گونه مردم گونه گون از قد و شکل
توری از هر گونه سن و سال از پیر و جوان
بانکدار ، آموزگار و خانه دار و کارمند
دکتر و نِرس و وکیل و زارع و بازارگان
از گراور ساز تا بی کاره تا آهن فروش
لوسترساز و زرگر و آوازخوان و نوحه خوان
از هنرمند و هنرپیشه ، هنرجو ، بی هنر
فیلم بردار و نویسنده ، دبیر و باغبان
آن یکی پیوسته مست ، این یکی همیشه هوشیار
این همیشه شوخ و شنگ و آن همیشه بر سرگران
آن یکی بی باک و بی پروا به هنگام سخن
این یکی محتاطط و با تردید و ترس و بی زبان
آن یکی دائم صدای خنده و حرفش بلند
مهر خاموشی زده این یک همیشه بر دهان
آن یکی هر چیز خواهد بیش از آنچه حق اوست
این یکی حق را نداند تا که باشد حق ستان
این یکی تک رو بود آن یک همیشه اهل جمع
مسلکی این یک ندارد تا بود در او نشان
ظاهراً ما یک گروهیم آری ، اما تک تکیم
هر تکی خود یک گروه است او ز رأی آن به آن
بانویی گوید که : ویرانه چه جای دیدن است
همسرش از گردش شهر است در آه و فغان
خواهد آقایی همه تفریح و کیف و عیش و نوش
دوستش پیوسته می اندیشد از سود و زیان
مردکی گوید به طعنه قبر دیدن کار نیست
بانویی از موزه دیدن دلخور است و غر زنان
می رود از راه صحرا سوی دریا رود نیل
همچنان بی اعتنا بر گفته های این و آن
آب کهساران سودان را به دریا می برد
آنچه کارش بود از آغاز این کون و مکان
آنچه می کرد از زمان آفرینش تاکنون
عهد موسی ، عهد فرعون ، از همه دور و زمان
شسته با خود قصرها و کاخ های باشکوه
برده با خود خان و مان مردم بی خانمان
چون گروه ما بسی دیده است نیل اندر کنار
بی شمار از خلق دیدند این زمین و آسمان
آنکه در اهرام خفت و آنکه در خاک آرمید
آنکه دارا بود و نادار و توانا ، ناتوان
نیل را در راه رفتن سوی دریا دیده اند
ماه را دیدند در آبش غمین و شادمان
ماهیان نیل همراز ستاره قعر آب
کهکشان با ابرها و چهره های همگنان
آمدند و بازگشتند و همین سان نیل ماند
نیل ماند و ماند بر جا آب های جاودان



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th October 2013, 01:41 AM
خرداد 1365

این گوی و این میدان

من آنچه از دستم برآمد با دل و جان
کردم برای کودکان خوب ایران
از شعر تا آنجا که ذوقم رهنما بود
گفتم به سبکی ساده ، کودک فهم و آسان
از نثر تا آنجا که نیرو در قلم بود
افکار خود بر صفحه ها کردم نمایان
در ترجمه سبک روان را کار بردم
در حد ذوق پارسی گوی سخن دان
ویران نکردم لفظ را از بهر معنی
معنی نکردم در میان لفظ پنهان
کردم همیشه سادگی را مایه کار
هرگز نکردم لفظ و معنی را پریشان
بعضی چنین پنداشتند از خودپسندی
معیار آنانند بهر ذوق انسان
از داوری های نپخته غم نخوردم
پاسخ ندادم من به بدگوی رجزخوان
من کودکان را دوست دارم از دل و جان
تا زنده هستم می نویسم بهر آنان
از کودکان ، تا اهل فن ، هم اهل انصاف
کردند استقبال کار من فراوان
این تنگ چشمی ها برای چیست آخر
هستم من از این حقدها مبهوت و حیران
هرکس که دارد ذوق در این باغ جا هست
خود هر گلی بویی دهد در باغ و بستان
دنیای پهناور به پیش روی شان است
خواهند تک تازی یه میدان های جولان
هرکس که دارد ادعای کار بهتر
آید به میدان عمل ، این گوی و میدان



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th October 2013, 01:43 AM
در آخرین روزهای حیات خویش برای درج بر مزار خویش سرود :

من نغمه سرای کودکانم
شاد است ز مهرشان روانم
عباس یمینی شریفم
گیرید ز کودکان نشانم

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد