طلیعه طلا
12th January 2012, 10:10 AM
خدایا دستم را محکم توی دستت بگیر (http://www.ekanoon.com/?p=2989)
http://mag.riau.ac.ir/Mag-kashkol/69/entezar.jpg
امروز صبح خدا را ندیدم، حتی نرسیدم یک کلمه با او حرف بزنم. آخه دیشب تا دیروقت بیدار
بودم و به کارهای اداری که با خودم به خونه آورده بودم، رسیدگی می کردم. صبح برای نماز خواب موندم.
تازه سر کارم هم دیر رسیدم.
توی اداره هم خدارو ندیدم، چون پر از تلخی و اخم و تخم بودم. ظهر هم خدارو ندیدم. وقت
نداشتم،کلی کارهای اداری من مونده بود و روی هم تلنبار شده بود. تازه به خاطر کم خوابی دیشب
خیلی هم خسته بودم. اینقدر حرف و حدیث وآبگوشت بار نذاشته داشتم که اگه خیلی هم میجنبیدم به اون
کارام میرسیدم. وقت حرف زدن با خدارو نداشتم.
اما یه حس غریبی با من بود !
احساس میکردم یکی این وسط گم شده.
نمیدونم من بودم یا خدا؟ همه قرارامون به هم خورده بود؛ نه دیگه میدیدمش نه باهاش حرف
میزدم .
نمیدونم کدوم یکی داشتیم بدقولی می کردیم؟ من خدا رو فراموش کرده بودم یا خدا منو؟همه چی
داشتم و هیچی نداشتم. آدم های زیادی اطرافم بودن، ولی با این وجود تنها بودم. گم شدهای داشتم.همه
جاها رو دنبالش میگشتم. چرا قبلا اینجوری نبودم؟
از کی گم شدهای توی زندگیم پیدا شد؟
از چند سال پیش ،چند روز پیش یا چند لحظه پیش؟
باید پیداش میکردم، شاید هم باید پیدا میشدم.
پس دست همت به کمر دل زدم ، دیده دل را گشودم و به دیدار یار رفتم ودیدم.
من خدارا میان ستارههای آسمان که داشت نوازششان میکرد، دیدم.
من خدا را دیدم که با بچهها میخندید.
من خدا را در لبخند شکوفههای بهاری دیدم.
من خدا را در راز و نیاز عاشقانه و بندهوار آدمها دیدم.
من خدا را در همه جا دیدم و خود را در هیچ کجا.
خدا بود، من نبودم.
خدا میدید، من کور شده بودم.
خدا میشنید، من کر شده بودم.
خدا در دلم خانه داشت، اما من آن را ویران کرده بودم.
خدا هویدا بود و من گم شده بودم، در خود، در زندگی، در فراموشی، در گناه، در………..
خدایا دستم را محکم توی دستت بگیر تا هیچ وقت در بازار پر هیاهوی زندگی گم نشوم.
خدایا….
منبع (http://www.ekanoon.com/?p=2989)
http://mag.riau.ac.ir/Mag-kashkol/69/entezar.jpg
امروز صبح خدا را ندیدم، حتی نرسیدم یک کلمه با او حرف بزنم. آخه دیشب تا دیروقت بیدار
بودم و به کارهای اداری که با خودم به خونه آورده بودم، رسیدگی می کردم. صبح برای نماز خواب موندم.
تازه سر کارم هم دیر رسیدم.
توی اداره هم خدارو ندیدم، چون پر از تلخی و اخم و تخم بودم. ظهر هم خدارو ندیدم. وقت
نداشتم،کلی کارهای اداری من مونده بود و روی هم تلنبار شده بود. تازه به خاطر کم خوابی دیشب
خیلی هم خسته بودم. اینقدر حرف و حدیث وآبگوشت بار نذاشته داشتم که اگه خیلی هم میجنبیدم به اون
کارام میرسیدم. وقت حرف زدن با خدارو نداشتم.
اما یه حس غریبی با من بود !
احساس میکردم یکی این وسط گم شده.
نمیدونم من بودم یا خدا؟ همه قرارامون به هم خورده بود؛ نه دیگه میدیدمش نه باهاش حرف
میزدم .
نمیدونم کدوم یکی داشتیم بدقولی می کردیم؟ من خدا رو فراموش کرده بودم یا خدا منو؟همه چی
داشتم و هیچی نداشتم. آدم های زیادی اطرافم بودن، ولی با این وجود تنها بودم. گم شدهای داشتم.همه
جاها رو دنبالش میگشتم. چرا قبلا اینجوری نبودم؟
از کی گم شدهای توی زندگیم پیدا شد؟
از چند سال پیش ،چند روز پیش یا چند لحظه پیش؟
باید پیداش میکردم، شاید هم باید پیدا میشدم.
پس دست همت به کمر دل زدم ، دیده دل را گشودم و به دیدار یار رفتم ودیدم.
من خدارا میان ستارههای آسمان که داشت نوازششان میکرد، دیدم.
من خدا را دیدم که با بچهها میخندید.
من خدا را در لبخند شکوفههای بهاری دیدم.
من خدا را در راز و نیاز عاشقانه و بندهوار آدمها دیدم.
من خدا را در همه جا دیدم و خود را در هیچ کجا.
خدا بود، من نبودم.
خدا میدید، من کور شده بودم.
خدا میشنید، من کر شده بودم.
خدا در دلم خانه داشت، اما من آن را ویران کرده بودم.
خدا هویدا بود و من گم شده بودم، در خود، در زندگی، در فراموشی، در گناه، در………..
خدایا دستم را محکم توی دستت بگیر تا هیچ وقت در بازار پر هیاهوی زندگی گم نشوم.
خدایا….
منبع (http://www.ekanoon.com/?p=2989)