golden3
8th January 2012, 09:26 AM
عشق يک جور جوشش کور است و پیوندي از سر نابینائي.
اما دوست داشتن پیوندي خود آگاه و از روي بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غريزه آب میخورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است.
و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد.
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ هاي تقريبا مشابهي متجلي میشود وداراي صفات و حالت و مظاهر مشترکي است.
اما دوست داشتن در هر روحي جلوه خاص خويش دارد و ازروح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلف غريزه ها هر کدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعمي و عطري ويژه خويش دارد ، مي توان گفت که به شماره هر روحي ، دوست داشتني هست.
عشق با شناسنامه بي ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد.
اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستي نیست.
عشق در هر رنگي و سطحي ، با زيبائي محسوس ، در نهان يا آشکار ، رابطه دارد,
چنانکه "شوپنهاور" میگويد :شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ،
آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر رويا حساستان مطالعه کنید.
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زيبائي هاي روح
که زيبائي هاي محسوس را به گونه اي ديگر میبیند.
عشق طوفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است.
اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت عشق با دوري و نزديکي در نوسان است،اگر دوري به طول بینجامد ضعیف میشود اگر تماس دوام يابد به ابتذال میکشد.و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و ديدار و پرهیز،زنده و نیرومند میماند .
عشق جوششي يکجانبه است ، به معشوق نمي انديشد که کیست
يک خود جوشي ذاتي است ، و از اين رو همیشه اشتباه میکند
در انتخاب به سختي میلغزد و يا همواره يکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ ، عشقي جرقه میزند و چون در تاريکي است ويکديگر را نمیبینند ، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائي آن چهره يکديگر را میتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگي و نا آشنائي پس از عشق – که درد کوچکي نیست– فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائي ريشه میبندد و در زير نور سبز میشود و رشد میکند و از اين روست که همواره پس از آشنائي پديد میايد . و در حقیقت
در آغاز دو روح خطوط آشنائي را در سیما و نگاه يکديگر میخوانند ، و پس از آشنا شدن است که خودماني میشوند.
- دو روح ، نه دو نفر که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بايستي ها
احساس خودماني بودن کنند و اين حالت به قدري ظريف و فرار است که به سادگي از زير دست احساس و فهم میگريزد - و سپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس میشود و از اين منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهرباني رسیده اند و آسمان صاف و بي لک دوست داشتن بر بالاي سرشان خیمه گسترده است و افقهاي روشن و پاک و صمیمي ايمان در برابرشان باز میشود و نسیمي نرم و لطیف همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهاني آن ، خیال راهبي بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیايش مناره تنها و غريب آنرا
به لرزه در میاورد – هر لحظه پیام الهام هاي تازه آسمانهاي ديگر و سرزمین هاي ديگر و عطر گلهاي مرموز وجانبخش بوستانهاي ديگر را به همراه
دارد و خود را ، به مهر و عشوه اي بازيگر و شیرين و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روي اين دو میزند.
عشق جنون است و جنون چیزي جز خرابي و پريشاني فهمیدن و انديشیدن نیست .
امادوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و انديشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد.
عشق زيبائي هاي دلخواه را در معشوق می افريند و دوست داشتن زيبائي هاي دلخواه را در دوست میبیند و می یابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوي است و دوست داشتن يک صداقت راستین و صمیمي ، بي انتها و مطلق.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن.
عشق بینائي را میگیرد و دوست داشتن میدهد.
عشق خشن است و شديد و در عین حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پايدار و سرشار از اطمینان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقین است و شک ناپذير.
از عشق هرچه بیشتر میشنويم سیرابتر میشويم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر.
عشق هرچه ديرتر میپايد کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر.
عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ايست دردوست ، که دوست را به دوست میبرد.
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زيرا عشق جلوه اي از خود خواهي يا روح تاجرانه يا جانورانه آدمیست ، و چون
خود به بدي خود آگاه است ، آنرا در ديگري که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزيز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست درخود دارد ، داشته باشند که دوست داشتن جلوه اي از روح خدائي و فطرت اهورائي آدمیست و چون خود به قداست ماورائي خود بیناست ، آنرا در ديگري که میبیند ، ديگري را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خويشاوند میابد.
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند که حصد شاخصه عشق است
چه ، عشق معشوق را طعمه خويش میبیند و همواره در اضطراب است که ديگري از چنگش بربايد و اگر ربود ، با هردو دشمني میورزد و معشوق نیز منفورمیگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است
يک ابديت بي مرز است ، ازجنس اين عالم نیست.
عشق ريسمان طبیعي است و سرکشان را به بند خويش در میاورد
تا آنچه آنان ، خود به خود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند به حیله عشق ، بر جاي نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقي است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافريند خود بدان میرسد ، خود آنرا انتخاب میکند.
عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادي از جبر مزاج.
عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح.
عشق يک اغفال بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگي مشغول گردد و
به روزمرگي – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهي ترس آور آدمي در اين بیگانه بازار زشت و بیهوده.
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن.
عشق غذاخوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن همزباني در سرزمین بیگانه يافتن است.
اما دوست داشتن پیوندي خود آگاه و از روي بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غريزه آب میخورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است.
و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد.
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ هاي تقريبا مشابهي متجلي میشود وداراي صفات و حالت و مظاهر مشترکي است.
اما دوست داشتن در هر روحي جلوه خاص خويش دارد و ازروح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلف غريزه ها هر کدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعمي و عطري ويژه خويش دارد ، مي توان گفت که به شماره هر روحي ، دوست داشتني هست.
عشق با شناسنامه بي ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد.
اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستي نیست.
عشق در هر رنگي و سطحي ، با زيبائي محسوس ، در نهان يا آشکار ، رابطه دارد,
چنانکه "شوپنهاور" میگويد :شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ،
آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر رويا حساستان مطالعه کنید.
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زيبائي هاي روح
که زيبائي هاي محسوس را به گونه اي ديگر میبیند.
عشق طوفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است.
اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت عشق با دوري و نزديکي در نوسان است،اگر دوري به طول بینجامد ضعیف میشود اگر تماس دوام يابد به ابتذال میکشد.و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و ديدار و پرهیز،زنده و نیرومند میماند .
عشق جوششي يکجانبه است ، به معشوق نمي انديشد که کیست
يک خود جوشي ذاتي است ، و از اين رو همیشه اشتباه میکند
در انتخاب به سختي میلغزد و يا همواره يکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ ، عشقي جرقه میزند و چون در تاريکي است ويکديگر را نمیبینند ، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائي آن چهره يکديگر را میتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگي و نا آشنائي پس از عشق – که درد کوچکي نیست– فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائي ريشه میبندد و در زير نور سبز میشود و رشد میکند و از اين روست که همواره پس از آشنائي پديد میايد . و در حقیقت
در آغاز دو روح خطوط آشنائي را در سیما و نگاه يکديگر میخوانند ، و پس از آشنا شدن است که خودماني میشوند.
- دو روح ، نه دو نفر که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بايستي ها
احساس خودماني بودن کنند و اين حالت به قدري ظريف و فرار است که به سادگي از زير دست احساس و فهم میگريزد - و سپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس میشود و از اين منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهرباني رسیده اند و آسمان صاف و بي لک دوست داشتن بر بالاي سرشان خیمه گسترده است و افقهاي روشن و پاک و صمیمي ايمان در برابرشان باز میشود و نسیمي نرم و لطیف همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهاني آن ، خیال راهبي بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیايش مناره تنها و غريب آنرا
به لرزه در میاورد – هر لحظه پیام الهام هاي تازه آسمانهاي ديگر و سرزمین هاي ديگر و عطر گلهاي مرموز وجانبخش بوستانهاي ديگر را به همراه
دارد و خود را ، به مهر و عشوه اي بازيگر و شیرين و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روي اين دو میزند.
عشق جنون است و جنون چیزي جز خرابي و پريشاني فهمیدن و انديشیدن نیست .
امادوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و انديشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد.
عشق زيبائي هاي دلخواه را در معشوق می افريند و دوست داشتن زيبائي هاي دلخواه را در دوست میبیند و می یابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوي است و دوست داشتن يک صداقت راستین و صمیمي ، بي انتها و مطلق.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن.
عشق بینائي را میگیرد و دوست داشتن میدهد.
عشق خشن است و شديد و در عین حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پايدار و سرشار از اطمینان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقین است و شک ناپذير.
از عشق هرچه بیشتر میشنويم سیرابتر میشويم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر.
عشق هرچه ديرتر میپايد کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر.
عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ايست دردوست ، که دوست را به دوست میبرد.
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زيرا عشق جلوه اي از خود خواهي يا روح تاجرانه يا جانورانه آدمیست ، و چون
خود به بدي خود آگاه است ، آنرا در ديگري که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزيز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست درخود دارد ، داشته باشند که دوست داشتن جلوه اي از روح خدائي و فطرت اهورائي آدمیست و چون خود به قداست ماورائي خود بیناست ، آنرا در ديگري که میبیند ، ديگري را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خويشاوند میابد.
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند که حصد شاخصه عشق است
چه ، عشق معشوق را طعمه خويش میبیند و همواره در اضطراب است که ديگري از چنگش بربايد و اگر ربود ، با هردو دشمني میورزد و معشوق نیز منفورمیگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است
يک ابديت بي مرز است ، ازجنس اين عالم نیست.
عشق ريسمان طبیعي است و سرکشان را به بند خويش در میاورد
تا آنچه آنان ، خود به خود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند به حیله عشق ، بر جاي نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقي است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافريند خود بدان میرسد ، خود آنرا انتخاب میکند.
عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادي از جبر مزاج.
عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح.
عشق يک اغفال بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگي مشغول گردد و
به روزمرگي – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهي ترس آور آدمي در اين بیگانه بازار زشت و بیهوده.
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن.
عشق غذاخوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن همزباني در سرزمین بیگانه يافتن است.