PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غمنامه یک دختر در سیاهی سرنوشت



yas-90
6th January 2012, 09:06 PM
سلامت نیوز :سمیرا دختر 21 ساله‌ای است که با چهره‌ای غم‌زده و صورتی که نشان می‌دهد گریه کرده است به کلانتری آمده بود تا پرده از جنایتی بر دارد که شنیدن آن برای هر کسی دردناک است.
این دختر که چند ساعت پیش از مراجعه به کلانتری از سوی 4 جوان ناشناس هدف اقدام شیطانی قرار گرفته بود، ریشه همه بدبختی‌های خود را در جدایی پدر و مادرش می‌داند.
«سمیرا» که چهره‌ای آشفته دارد و اشک گونه‌هایش را پر کرده است به شوک گفت:
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران چند سال پیش زندگی به نسبت خوبی داشتیم، خانواده 4 نفری‌مان کانون گرمی داشت، پدرم کارخانه‌دار بود و وضعیت مالی‌مان بسیار خوب بود، هیچ مشکلی نداشتیم تا اینکه مادرم که با یکی از همسایه‌های جدیدمان آشنا شده بود رفتارش تغییر کرد و هر روز به بهانه‌های مختلف با پدرمان جنگ و جدال می‌کرد، بهانه می‌گرفت که خودرو می‌خواهد، سرویس طلا و جواهرات می‌خواهد، این رفتارها و بهانه‌جویی‌های مادرم آنقدر زیاد شد که پدرم از کوره در رفت و پایش را در یک کفش کرد که می‌خواهد طلاق بگیرد، زندگی قشنگ‌مان تبدیل به زندگی جهنمی شده بود، فقط و فقط به خاطر مادی‌گرایی‌‌های مادرم، تا اینکه پدرم با وجود پا درمیانی بزرگتر‌ها و استقبال مادرم از طلاق از یکدیگر جدا شدند و پدرم در پاسداران برای خود خانه‌ای خرید و ما هم به همراه مادرمان در شهرری ماندیم.
پس از گذشت چند ماه تازه مادرم فهمید که چه اشتباه بزرگی کرده است، ولی دیگر دیر شده بود و پدرم به هیچ وجه نمی‌خواست با مادرم زندگی کند، خیلی تنها شده و دچار افسردگی شده بودم. در مدرسه یکی از دوستانم به نام «سارا» که با پسری دوست بود به من اصرار می‌کرد که چند روزی را با وی و با آن پسر بیرون بروم تا حال و روزم عوض شود، بالاخره قبول کردم و با هم بیرون رفتیم. وقتی رفتارهای محبت‌آمیز دوست «سارا» را می‌دیدم بدم نیامد که من هم دوستی پیدا کنم و به پیشنهاد «سارا» با یکی از دوستان آن پسر آشنا شدم.
«امیر» 25 سال داشت و از من 10 سال بزرگتر بود، روزها با هم بیرون می‌رفتیم و قید مدرسه را زده بودم، تمام فکرم بیرون رفتن با «امیر» بود، 6 ماهی گذشت و روابط ما به اوج خود رسیده بود، تا اینکه امیر به همراه خانواده‌اش به خواستگاریم آمد، ولی مادرم قبول نکرد اما وقتی قهر کردن و غذا نخوردن مرا دید، مجبور شد با ازدواج من و امیر موافقت کند.
با «امیر» 2 سالی نامزد بودیم و قرار بود که یک کار درست و حسابی دست و پا کند تا با هم عروسی کنیم، ولی «امیر» نه تنها به دنبال کار نبود بلکه هر روز در محل‌مان دعوا می‌کرد و تبدیل به یکی از اراذل محل شده بود و این موضوع باعث شد تا از وی جدا شوم. در حال تصمیم‌گیری بودم که در طرح جمع‌آوری و مبارزه با اراذل و اوباش «امیر» نیز دستگیر شد و به زندان رفت.
بعد از 4 ماه برای کار به یک ساندویچ فروشی در خیابان جمهوری رفتم و آنجا مشغول به کار شدم، یک ماهی نگذشته بود که با یکی از کارگرها به نام «محمد» دوست شدم. پیش خودم گفتم شاید این جوان بتواند من را از تنهایی در بیاورد و کمکم کند، مادرم هر روز به من سرکوفت می‌زد و حالم را می‌گرفت، رابطه کاری ما به بیرون از محل کار کشیده شد و با موتور بیرون می‌رفتیم و چرخی در خیابان‌ها می‌زدیم، در طول این چند وقت ناخواسته به «محمد» اعتماد کردم و پادر مهلکه‌ای گذاشتم که روزگارم را به تباهی کشاند.
نمی‌دانم چطور شد که به خانه «محمد» پا گذاشتم. بعد از آن روابطم را با «محمد» قطع کردم و از خودم شرمنده و دلگیر بودم، ولی «محمد» آنقدر به دنبالم آمد و چرب زبانی کرد که دوباره به وی جذب شدم ولی حماقتی کردم که دوست‌ دارم زنده نباشم.
امروز با «محمد» سوار بر موتور بودیم و در خیابان نواب به سمت میدان جمهوری می‌رفتیم که یک پژو 206 سفید رنگ به ما زد و به زمین خوردیم، دو تن از جوان‌ها بیرون آمدند و مرا سریع داخل پژو کردند و محمد هم سوار موتورش شد و فرار کرد، آنها مرا به اطراف تهران بردند و هر چه التماس کردم اعتنایی نکردند و ...! آخرش هم دوباره به نواب برگشتیم و یکی از آنها گفت که این تصادف ساختگی بود و «محمد» می‌دانست تو را خواهیم برد. الان نمی‌دانم چه کار کنم، چرا این بدبختی‌ها سر من می‌آید، شاید اگر مادرم آنقدر بهانه‌گیری نمی‌کرد و پدرم نیز مقداری کوتاه می‌آمد همچنان آن زندگی خوب را داشتیم و این اتفاقات سیاه برایم نمی‌افتاد!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد