PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان اشتباهی درعشق



بلدرچین
6th January 2012, 05:25 PM
توی کوچه ی خودمون ساکن بودند. دختری بود از یک خانواده ی اصیل ایرانی . یک برادر و خواهر کوچکتر از خودش داشت.
من دوستش داشتم. دختر خیلی خوبی بود. موهای خرمایی رنگ بلندی داشت که هر وقت به بیرون از خانه می آمد، نصفه موهایش را به بیرون از روسری اش می ریخت و من هم عاشق موهایش و خودش شده بودم. وقتی همدیگر رو می دیدیم ، چشمکی به او میزدم و اون هم جواب چشمک من رو با یه لبخند میداد. وقتی لبخند رو روی لبهای کوچیک و نازش میدیدم، ناخودآگاه بغضم می گرفت اما خودم رو کنترل می کردم تا چیزی نفهمه!
وقتی به اون چشمان درشت عین خورشیدش نگاه می کردم، تمام دردها و خستگی هام از بدنم فرار می کردند و جانی تازه وارد بدنم می شد و ناخودآگاه خنده روی لب هام شکل می گرفت.
دختری هم سن و سال خودم بود. قدش تا شانه ی من بود و چهره ای بسیار دوست داشتنی و زیبا داشت!
چندین ماه گذشت . پدرم خانه ای دیگر خریده بود و ما باید از این خانه اسباب کشی می کردیم. نمی دونستم که چه کار باید بکنم؟! یعنی این سرنوشت بود که من و غزل رو ازهم دور می کرد؟! نه خدایا این کار رو نکن! من طاقت این رو دیگه ندارم...
تصمیم گرفتم تا یک نامه بنویسم و یک جوری به دستش برسونم تا هم شماره م رو داشته باشه هم آدرس خونه ی جدیدمونُ...
وقتی برای تلف کردن نداشتم. قرار بود که فردا ، یک خاور بیاد تا اسباب رو ببره خونه ی جدیدمون. پدرم مسئولیت این کار رو به من سپرده بود. همیشه
می گفت:
« تو دیگه الان یک مرد کامل شدی ... فردا پس فردا باید بریم برات یک زن خوشگل موشگل پیدا کنیم...!! »
هروقت این حرف رو می شنیدم ، خنده ام می گرفت. توی دلم میگفتم :
« آخه کدوم دختری حاضره با من زندگی کنه؟!
بدبخت دو روزه سکته قلبی و مغزی و روحی میکنه و میمیره...!!؟ »
با خودم قرار گذاشتم تا زمانی که خواستم ازدواج کنم با غزل که فرشته عشق من بود، ازدواج کنم،اما باید میدونست که دوستش دارم وهمه جوره می خوامش اگربهش نمی گفتم، ممکن بود که فردا جلوی چشم خودم بیان و ببرنش!
این فکر خیلی ناراحتم می کرد. هروقت که توی ذهنم میومد، تمام وجودم رو می لرزوند و با خاک یکسان می کرد...
تصمیم گرفته بودم که چندین بیت هم از رند فرزانه ی شیراز بنویسم. او را خیلی دوست داشتم و دیوانه ی شعرهایش بودم...
« ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش/ دلم از عشوه شیرین ِ شکر خای ِ تو خوش
همچو گلبرگ ِ طری هست وجود تو لطیف / همچو سر و چمن ِ خلد سرا پای تو خوش
شیوه و ناز ِ تو شیرین خط و خال تو ملیح /چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
در رَه ِ عشق که از سیل بلا نیست گدار / کرده ام خاطر ِ خود را به تمنای تو خوش
سلام غزل ، خوبی؟! شاید من رو نشناسی ، خوب حق داری! من هم بازی بچگیتم. نشون به اون نشون که توی بچگیمون ، یه بار منو گاز گرفتی!
اون موقع هم ناخن هات تیز بودن هم دندونات! یادش بخیر، خیلی خوش بودیم ، ای کاش میشد که برمی گشتیم به همون دوران شیرین بچگی!!
اون چهار بیتی که بالا نوشتم، از شاعری ِ که خیلی دوستش دارم. حافظ شیرازی!
اوم... غزل ، می خواستم یه قضیه ای رو بازگو کنم. شاید خودت توی این مدت فهمیده باشی اما بهتره که خودمم بهت بگم.غزل، چند سالی هست که مهرت به دل و جونم افتاده، بله ، من عاشقت شدم غزل، به خدا راست میگم. فکر نکن که الکی دارم میگم و میخوام خدایی ناکرده سرکارت بزارم، نه اصلا این فکر رو نکن. اگرمی تونستم میومدم رو دررو بهت می گفتم و خودم رو خلاص میکردم، اما نشد، خودتم میدونی که من یه پسر خجالتی ام. اگر پر رو بودم و میتونستم حرفی از عشق بهت بزنم، میومدم و رو در رو بهت میگفتم که :
« غزل دوستت دارم و حاضرم هر کاری که بگی انجام بدم... !؟ »
اما نشد. نمی دونم این عنصر خجالت که بیشتر جاها به ضررم بوده ، کی می خواد از بدنم خارج بشه و من رو خلاص کنه!
چندین بار خواستم توی کوچه بهت بگم که دوستت دارم اما خوب، نشده! الان توی این نامه ، خیلی راحت و آروم هستم و هیچ خجالتی توی وجودم نیست. امیدوارم یه روزی، این خجالت از وجودم بیرون بره و من رو راحت کنه تا بتونم رو در رو بهت عشقم رو ابراز کنم، امیدوارم اون روز بیاد...!
من ، عرفان فروزنده ، همین جا ازت میخوام که عشق منو قبول کنی و ردش نکنی، وقتی که توی کوچه میدیدمت و بهت چشمک میزدم و تو هم لطف می کردی چشمک منو جواب میدادی، قند توی دلم آب می کردن، نمی دونی چه حس و حالی پیدا می کردم توی اون لحظه، انگار که کل دنیا رو به من میدادن!
شاید از مادرت شنیده باشی که ما داریم خونمونو عوض میکنیم و از اون کوچه و محله میریم، آره درسته، متأسفانه این حرف واقعیت داره!!
وقتی که بابام گفت میخوایم از این محله بریم، دو دستی زدم توی سر خودم. گفتم خدایا این چه اتفاقیه که داره من رو از دیدنت محروم میکنه؟! دلم تنگ میشد واسه اون موهای خرماییت که وقتی میومدی بیرون از روسریت میوفتاد بیرون و من دزدکی وامیستادم و نگاه می کردم. دلم تنگ میشد واسه اون لب های کوچیکت که وقتی می خندیدی، تازه خوشگلی خودشون رو نشون میداد و توی آفتاب می درخشیدن ، توی یه جمله بگم، من نمی تونم ازت دل بکنم و برم...
به خدا این چیزی که توی وجودم جنب و جوش داره، عشق نه احساس!!
خیلی حرف دارم که باهات بزنم اما همش توی این نامه جا نمیشه ، امیدوارم یه روزی بهم زنگ بزنی و بگی که کجا همدیگررو ببینیم. ازهمین الان، دلم برای اون صورت خوشگلت تنگ شده غزل، نمی دونم یه جورایی بهم الهام شده که دوستم داری و تو هم روت نمیشه که بهم بگی، توی یه رمان خوندم که داستانش این جوری بودش...
امیدوارم که تو هم منو دوست داشته باشی، قول میدم که خوشبختت کنم، قول میدم... »
هم شماره م رو نوشتم و هم آدرس جدید خونه مون رو، مدام توی دلم دعا می کردم که این چیزی که بهم الهام شده واقعیت داشته باشه و غزل هم منو دوست داشته باشه ، اگه واقعا منو دوست داشت به والدینم میگفتم که جدی قصد ازدواج دارم، بهرحال بیست و چهار سالم بود و کم کم داشتم پیر می شدم...
نامه رو توی یک پاکت گذاشتم و روش نوشتم، برای خانم غزل...
لباس هام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ، اگه میشد ، نامه رو خودم می بردم و به غزل میدادم اما نمی تونستم، اگرهم نزدیک خونشون میشدم، از شانس بدم میترسیدم مادرم یهو منو ببینه و اونوقت سین جیم ها شروع میشد و من هم که حوصله ی این کارو نداشتم، تصمیم گرفته بودم که نامه رو بدم به یه پسر بچه تا اون ببره و بده به اولین کسی که در رو باز میکنه، شاید خود غزل در رو باز میکرد یا مادرش یا خواهرش ، نمی دونم...
قدمهای آرومی برمی داشتم. توی محل، به مگس بی باک شهره بودم. پسری بودم شجاع،نترس،مبارز اما سیریش، به دلیل همین خصوصیات،به من میگفتن: مگس بی باک...!!
سر کوچه ایستاده بودم. یه پسر بچه ی شیطون داشت به طرف من میومد. وقتی به من رسید جلوشو گرفتم و بهش گفتم :
ـ اگه یه کاری که میگم و درست انجامش بدی ، یه 5000 تومنی نو بهت میدم پسرجون...
پسرک گفت :
ـ بگو ببینم آقا...
گفتم :
ـ یه نامه س ، باید ببری بدی به یه خونه ، توی این کوچه...
پسرک گفت :
ـ باشه عمو...
دو هزار تومن از توی کیفم بیرون کشیدم و به همراه نامه بهش دادم، دراین زمان بود که تلفن همراهم توی جیبم شروع به وَرجه وُرجه کردن کرد. از درون جیبم بیرونش آوردم و جواب دادم...
ـ بله...
ـ سلام مگس بی باک ، چه طوری؟ کجایی؟!
ـ بازم تویی مسخره ی مزاحم؟! توی خیابونم دنبال یه عشق البته اگه بزارید...
ـ اگه میشه یکیم برای من پیدا کن، بعد اینکه پیدا کردی ، بیا مغازه کار مهمی دارم باهات...
ـ باشه بای.
به پسرک گفتم :
ـ ببین عزیزم ، این نامه ببر بده خونه ی کناری پلاک 8 ، آفرین پسر، اشتباه نکنیا!!
یه 5000 تومنیم از کیفم بیرون کشیدم و به پسر دادم و با گفتن جمله ی « اشتباه نکنی ! » ازش دور شدم و به سمت مغازه همایون رفتم...
یک هفته گذشت. نه پیامکی برایم آمده بود نه نامه ای!
نمی دونستم اون پسر، کاری رو که گفته بودم رو درست انجام داده یا اینکه کار رو خراب کرده یا اینکه پدر یا مادر غزل نامه رو خونده بودن و همه چی بهم خورده بود ، نمی دونستم چی شده؟!
سوال هایی درون ذهنم می چرخیدن اما من نمی تونستم براشون جوابی پیدا کنم، مات و مبهوت، توی خونه نشسته بودم و همش به خودم فحش میدادم که چرا خودم نبردم و کار رو سپردم به یه پسر بچه ی احمق آب زیرکاه...!!
« صدای زنگ در، تمام فضای خونه رو فرا گرفت. از جام بلند شدم و رفتم تا در رو باز کنم. آرام در رو باز کردم، باورم نمی شد، غزل اومده بود، همون کسی که دوستش داشتم. سرش رو نزدیک صورتم کرد و بوسه ای روی لپم زد و گفت :
« عرفان من هم دوستت دارم...! »
وقتی جمله ش تموم شد، یک بوس آبدار دیگر روی لپم زد و... »
دراین زمان بود که زنگ در خونه ، تموم رشته های خواب من رو پروند. نمی دونستم کی می تونه باشه؟!
زیر لب گفتم :
« ای بیشعور احمق عوضی ، خوابی به اون قشنگی و شیرینی رو ازم گرفتی! چه لذتی توش بود... ! »
در رو باز کردم. یه دختر زشت و بد ترکیب بود. تا دیدمش، رومو برگردوندم و توی دلم بهش فحش دادم.
گفت :
ـ سلام عرفان جونم... خوبی؟! منم دوستت دارم عزیز دلم...
شاخ درآورده بودم. زبونم بند اومده بود. توی دلم گفتم :
« صد در صد اشتباه شده ، من شاه پریون خواستم نه ماه پریشون...!! »
حرف هاش رو ادامه داد...
ـ منم دیگه ، منو نمیشناسی؟! منم غزل ، همونی که بهش نامه ی عاشقانه دادی ، یادت رفته عزیزکم!!
تا اومدم در رو ببندم ، چیزی جلوشو گرفت، نتونستم در رو ببندم. یه مرده سبیل کلفت بود. چهار شونه با موهای فرفری کوچیک...
کت ش رو روی دوشش انداخته بود و با یه سیگار خاموشی که گوشه ی لب هاش بود، بازی می کرد...
سیگار خاموش رو از گوشه ی لبش برداشت و گذاشت روی گوشش و گفت :
ـ عوضی تو خجالت نمیکشی!؟
روی آبجی ما اسم گذاشتی حالا داری میری بی معرفت؟! تو مرد نیستی لا مروت!! مرد بودی میومدی زنت رو میبردی!
دیگه صبرم سر رفته بود، گفتم :
ـ آقا، احترامتون رو دارم، این حرفای مضخرف چیه میزنید؟!
کدوم ماست ، کدوم دوغ، چی میگید من نمی فهمم...
مرد گفت:
ـ لا مروت، تو به آبجی ما نامه دادی و ابراز عشق و محبت کردی، ایشون آبجی منه، غزل...
توی نامه هم شماره تیلیفون دادی هم آدرس خونه!؟!
این غزله ، اینم عاشقته، فردا پسین فردا ، هم میایین خونمون خواستگاری!
ازهمین الان میگم: جوابمون مثبته...اومدید که خوب اومدید اما اگه نیومدید،کل برو بچه های شوشو میگم بیان بریزن رو سرت و این خونه رو روی سرت خراب کنن، فهمیدی آقا؟!
تو دیگه الان دوماد مایی ، شوهر غزل!!
علل الحسابم یه یادگاری برات میزارم که یادتت نره حرفایی که زدمو...!
چاقوی ضامن دارش رو از جیبش درآورد و یه خط انداخت روی صورتم ، هاج و واج مونده بودم، مگه عشق و عاشقی هم به زور میشه ، نمی دونم...

پایان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد