PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان وفای توخالی



بلدرچین
6th January 2012, 05:05 PM
دو نفربودند. هردو عاشقانه ، همدیگررا دوست داشتند و به هم، درس عشق و وفا درعشق را می آموختند.
هردو، روی سکویی درون پارکی که نزدیک محل زندگی دختر بود،نشسته بودند. مانی و سارا، نام آن دو بود. آنها عاشقانه، همدیگر را دوست داشتند و دنیای هم بودند.
هردو، ازخانواده ای متوسط رو به پایین بودند. خانواده ها، ازاین دوستی و عشق، آگاهی نداشتند،اما این دو هم دیگر را برای زندگی آینده انتخاب کرده بودند و ازهرلحاظ ، داشتند آماده میشدند.
سارا، به مانی چسبید و دستش را برگردن مانی انداخت و گفت :
ـ بیا ، یک سال بهم فرصت بدیم و بعد ازاون که یکمی وضعیت مالیمون بهترشد و روی پاهای خودمون ایستادیم و کم کم مستقل شدیم، به خانواده هامون بگیم مانی؟!
ـ خودت میدونی که من روی حرفت ، حرف نمیزنم، پس قبوله سارا جونم...
آن دو، یک سال به هم فرصت دادند تا روی پاهای خودشان بیاستند و مستقل شوند. بیمه ی آنها، عشقشان بود که همواره و درهمه جا، کنارشان بود و ازآنها، جدا نمیشد و ازبسیاری مشکلاتی که داشت اتفاق می افتاد، جلوگیری میکرد...
یک سال گذشت و آنها ، دوباره همدیگر را دیدند.
مانی، اتومبیلی گران قیمت خریده بود و زندگی تازه ای را شروع کرده بود و کار و کاسبی برهم زده بود اما سارا، نتوانسته بود هیچ کاری انجام بدهد و مستقل شود. هنگام دیدن وضع و حال جدید مانی، هاج و واج ماند و هیچ چیز نتوانست بگوید...
به همان جایی که سال قبل نشسته بودند، نشستند و مشغول صحبت با هم شدند. مانی، عوض شده بود و شادی از روی سلول های چهره اش، محو نمیشد. مدام، دست چپش را از سارا پنهان میکرد و زیر کت چرمش، می کشاند. حلقه ای درون انگشت دست چپش بود، حلقه ی ازدواج !
مانی به سارا خیانت کرده بود. او زیرقول ازدواجش زده بود و سارا را بازیچه ی خودش قرارداده بود. سارا گفت :
ـ دلم خیلی داست تنگ شده بود مانی جونم، الهی فدات بشم...
ـ بله ، من هم همین طور سارای عزیز...
طرزصحبتش هم عوض شده بود. دیگر، توجهی به سارا نشان نمیداد، او حتی خجالت میکشید به چشمان آبی رنگ سارا نگاه بیندازد...
سارا گفت :
ـ دلم برای اون قدم زدن ها و دست تو دست هم بودنا هنگام راه رفتن، تنگ شده، دستتو بده به من بلند شو بریم...
مانی گفت :
ـ من نمیتونم، پام درد میکنه...
سارا به طورناگهانی، دست چپ مانی را میگیرد و سنگینی دستش را احساس میکند. دستش درون دست کسی است که متعلق به خودش نیست، تا میاید دستش را روی صورت خودش (سارا) بگذارد و گرمای وجود مانی را احساس کند، حلقه ی خوابیده دربین انگشت مانی را میبیند و محکم انگشتش را میکشد، انگشتری که درون انگشتش است به دو نیمه مساوی تبدیل می شود و میشکند و بر روی زمین میافتد، انگشت مانی هم میشکند و دردش درتمام بدنش انتشار میابد و مانی به گریه میافتد...
سارا از روی سکو بلند شد و جلوی مانی ایستاد. بی درنگ گفت :
ـ عشق تو عشق نبود ، کسی که اسم خودش رو عاشق میزاره، باید خودش رو جلوی همه چیز، بیمه کنه و استقامت و استواری رو توی خودش گسترده کنه!! عشق بازیچه نیست آقای پسر، یک سال ازهم دوربودیم تا خودمون رو آماده کنیم و مستقل بشیم بعد بریم به خانواده هامون بگیم، من آماده بودم و خودمو آماده کرده بودم اما معلومه که سرتو خیلی گرم بوده که یه ماشین 200 میلیون تومنی خریدی و خوشتیپ کردی، ازت انتظارهمچین کاری رو نداشتم، من به خاطرتو همه کارکردم اما معلومه که ازهمون اولم یه بازیچه بودم، مهم نیست ، این انگشترشکسته هم برو به خانمت نشون بده ، تو عشق و عاشقی ، این چیزا عادیه...
یه سری مزاحم میان و میرن، برنده کسی ِ که این مزاحم ها رو ازدور خودش برونه و به عشق خودش فکرکنه و خیانت نکنه به عشقش!
کسی که عاشق واقعی باشه ، به عشقی که داره قانع میشه و خیانت نمیکنه ، وفایی که تو داشتی ، مقاوم نبود ؛ یه وفای تو خالی بودش و عشقت، الکی بودش، اگه عشقت واقعی بود، به من خیانت نمیکردی آقای به اصطلاح عاشق، لایق فحشم نیستی ، تو رو می سپرم به ملکه ی عشق....!!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد