PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت چگونه عمر مفید خود را حساب کنیم ؟...



طلیعه طلا
23rd December 2011, 11:40 AM
زندگانی واقعی



مورخان می‌گویند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند.

ولی با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز است و با این که خبر آمدن او در شهر پیچیده بود،

مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.



http://ts3.mm.bing.net/images/thumbnail.aspx?q=1431307753678&id=eed2c5d80b97f0ce28a21838cd0dd11a




این آرامش غیر عادی باعث حیرت اسکندر شد؛ زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید،

عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بی هوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا

زندگی عادی جریان داشت.


اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید:

من اسکندر هستم.

مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.


اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده،

چرا از من نمی‌ترسی ؟!


مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.


مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.


اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند.

در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.

لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر

نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد.

ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند.


با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد

و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.


اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟


پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!


اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟


پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید:


خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!


اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید:


باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.


اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.


پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید:


خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.


پیرمرد می گوید: بپرس!


اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟


پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم،

به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و

به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!


اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته: ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!


پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب

می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط

دروغ گفتن و امثال آن نیست!


از او چند سوال می‌کنیم:


چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟


چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت

علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم،

همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام

که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!


بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی

سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!


یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی

هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را

حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک

ساعت بود!


بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده

باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی بر آن نتوان نهاد!


اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به

مردم نکنند و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!



راستی فکر می‌کنید؛ اگر چنین قانونی رعایت شود،

روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟



لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!


منبع (http://shabtaab.mihanblog.com/post/757)

SaSaMc2
27th December 2011, 04:26 PM
سلام.[golrooz]

متن خوب و مفيدي بود...

اما فكر نميكنم در زمان حمله ي اسكندر اسم هاي ايرانيان ابن عباس يا ابن علي يا ابن يوسف بوده باشه...

بازم بايد باستان شناس نظر بده...[golrooz]

SaSaMc2
27th December 2011, 04:32 PM
راستی فکر می‌کنید؛ اگر چنین قانونی رعایت شود،

روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟



لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!


(http://shabtaab.mihanblog.com/post/757)


روزي اگر سراغ من آمد به او بگو...

آرمانگرا
27th December 2011, 05:37 PM
فكر نميكنم در زمان حمله ي اسكندر اسم هاي ايرانيان ابن عباس يا ابن علي يا ابن يوسف بوده باشه...

بازم بايد باستان شناس نظر بدهاین مهم نیست که سند تاریخی داره یا نه!متن این نوشته می تونه تلنگری محکم به همه امون به خصوص خودم باشه[tafakor]یعنی حالا جدا من چند سالمه؟!!!!!!!!

deepdrip
27th December 2011, 05:41 PM
زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده

باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی بر آن نتوان نهاد!

خدا کنه حد اقل یه سالی رو به نام مون بزنن.

yas-90
27th December 2011, 07:16 PM
من که فکر نکنم عمر مفیدم به ساعت و روز کفاف بده....خدا به دادم برسه[negaran][negaran][negaran]

طلیعه طلا
27th December 2011, 07:17 PM
این مهم نیست که سند تاریخی داره یا نه!متن این نوشته می تونه تلنگری محکم به همه امون به خصوص خودم باشه[tafakor]یعنی حالا جدا من چند سالمه؟!!!!!!!!



جانا سخن از زبان ما می گویی
یا خود به زبان ما سخن می گویی


گر چه من پیگیر مستنداتی که جناب SaSaMc2 (http://www.njavan.com/forum/member.php?23907-SaSaMc2) در خواست داشتند نیز هستم ...

SaSaMc2
28th December 2011, 03:06 AM
ممنونم high_tech (http://www.njavan.com/forum/member.php?184689-high_tech) گرامي [golrooz]

بله متن خيلي خوبي هست و به فكر فرو ميبرد...

اما تاريخ هم بايد همان گونه كه رخ داده است نوشته شود...

تاريخ قسمتي از هويت ماست...

با تشكر از پيگيري شما... [golrooz]

LUCKLY
28th December 2011, 10:36 AM
متن زیبا وتاثیر گذاری بود کاش خدا تا زمانی بهم فرصت زندگی بده که زندگیو درکش کنم در واقع بهم به جای طول عمر بصیرت و دیدگاه درست بده تا زندگیو خودشو و خودمو بشناسم وبعد از این دنیا برم

عرفان سلیم زاده
28th December 2011, 04:02 PM
حکایت جالب بود ولی معلومه که از یک حکایت دیگه مشتق شده!
نکته اول اینه که اسکندر فارسی نمی دونسته؟
چطور با پیرمرده حرف زده خدا میدونه!
ولی پند خوبی داشت!
باید سعی کنیم زندگی مونو وقف ابادی این مملکت کنیم و از گذشته درس بگیریم[golrooz]

Mr.Geo22
1st January 2012, 06:33 PM
این متن اینجا که سند تاریخی نداره و بعضی قسمت ها که تا حدود زیادی هم همشون معلوم هستند (و با هدف وارد داستان شدن) بهش اضافه شده...

من اصل داستان رو خیلی وقت پیش خوندم که از یه منبع معتبر بود

ولی چیزی که دوستان هم اشاره کردن, مهم همون اصل مطلب هست که نباید بزاریم عمرمون به تباه تلف بشه...

بهتره ما هم هر روز سعی کنیم کمتر از روز قبل عمرمون رو الکی تلف کنیم

ولی مطمئنم شماها هیچ کدوم اینجور که ادعا میکنید نیستید و عمر مفیدتون چندی دهه است (سواد از سر و روی همه میباره خوشبختانه) [shaad]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد