طلیعه طلا
9th November 2011, 12:50 AM
داستان زندگی
http://www.nasimearamesh.com/imgs/zendegi.jpg
يک روز زندگي دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سکوت کرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،
خدا سکوت کرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد، به پر و پاي فرشته ها پيچيد، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا
سکوت کرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: " عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و
جنجال از دست دادي، تنها يک روز ديگر باقيست، بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن." لا به لاي هق هقش گفت : "اما با يک روز... با يک روز چه کار
مي توان کرد؟" ... خدا گفت: "آن کس که لذت يک روز زيســتن را تجــربه کند، گويــي هزار سال زيستــه و آن که امــروزش را در نمي يابد هزار سال هم
به کارش نمي آيد" ، آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو يک روز را زندگي کن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در
گودي دستانش مي درخشــيد، اما مي ترسيد حــرکت کند، مي ترسيـد راه برود، مي ترسيد زنــدگي از ابه لاي انگشتانش بريزد قدري ايستاد،
بعد با خودش گفت: " وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم." آن وقت شروع به
دويدن کرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيــا بــدود، مي تــواند
بــال بزند، مي تــواند پا روي خورشيــد بگــذارد،مي تواند ... او در آن يک روز آسمانخراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد،
اما ... اما در همان يک روز دست بر پوست درختــي کشيد، روي چمــن خوابيد، کفش دوزکي را تمــاشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به
آنهايي که او را مي شناختند، سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان يک روز زندگي کرد. فرداي آن روز فرشته ها در تقويم خدا نوشتند:
" امروز او در گذشت، کسي که هزار سال زيست " ! زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما
آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد،که ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود ندارد!
نسیم آرامش
http://www.nasimearamesh.com/imgs/zendegi.jpg
يک روز زندگي دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سکوت کرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،
خدا سکوت کرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد، به پر و پاي فرشته ها پيچيد، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا
سکوت کرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: " عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و
جنجال از دست دادي، تنها يک روز ديگر باقيست، بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن." لا به لاي هق هقش گفت : "اما با يک روز... با يک روز چه کار
مي توان کرد؟" ... خدا گفت: "آن کس که لذت يک روز زيســتن را تجــربه کند، گويــي هزار سال زيستــه و آن که امــروزش را در نمي يابد هزار سال هم
به کارش نمي آيد" ، آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو يک روز را زندگي کن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در
گودي دستانش مي درخشــيد، اما مي ترسيد حــرکت کند، مي ترسيـد راه برود، مي ترسيد زنــدگي از ابه لاي انگشتانش بريزد قدري ايستاد،
بعد با خودش گفت: " وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم." آن وقت شروع به
دويدن کرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيــا بــدود، مي تــواند
بــال بزند، مي تــواند پا روي خورشيــد بگــذارد،مي تواند ... او در آن يک روز آسمانخراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد،
اما ... اما در همان يک روز دست بر پوست درختــي کشيد، روي چمــن خوابيد، کفش دوزکي را تمــاشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به
آنهايي که او را مي شناختند، سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان يک روز زندگي کرد. فرداي آن روز فرشته ها در تقويم خدا نوشتند:
" امروز او در گذشت، کسي که هزار سال زيست " ! زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما
آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد،که ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود ندارد!
نسیم آرامش