PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های شگفت انگیز



Admin
7th November 2011, 08:59 AM
بنام حق ...
مطالبی که در این موضوع قرار میدم برگرفته از کتاب چهل داستان شگفت انگیز اثر اكبر زاهرى است.



---------------------------------------------------------------------


پيشگفتار
اهميت داستان و گوش دادن به قصه گويى و داستان خوانى از خواسته هاى روحى و روانى انسان بوده و هست . زيرا ساختار روحى و روانى انسانها، علاقه داشتن به شنيدن داستان است و اين امرى فطرى (خدادادى ) مى باشد.

اولين انسان يعنى حضرت آدم (ع ) ابوالبشر نيز داستان بيرون آمدنش از بهشت را براى فرزندان بيان مى كرد و قصه مى گفت . علاقه انسان به موضوع داستان ، امرى همگانى است و فقط مخصوص قشر خاصى از افراد جامعه نيست . بلكه عموم بشر به اين امر فطرى علاقه دارند. البته گروه كودكان و نوجوانان با توجه به شرايط سن و سال آنها بيشتر از ديگران (بزرگسالان ) به استماع دادن و قصه گويى ها علاقه دارند و از آن لذت مى برند و اين امر باعث آرامش روحى و روانى آنها مى گردد. يكى از محسنات قصه گويى و بيان داستان آموزنده از گذشتگان تاريخ بشريت ، عبرت گرفتن و رشد و تقويت قوه تخيل افراد است كه از طريق نحوه زندگى اجتماعى به افراد جامعه آموزش داده ميشود هرگاه قوه تخيل انسان قوى باشد مسلما در امورى كه باعث پيشرفت و ترقى انسان و اجتماع مى شود بيشتر توجه مى كند و حتى در قرآن كريم و احاديث معصومين (ع ) بر روى نعمت بزرگ خدادادى (عقل ) و قوه تفكر به منظور رسيدن به امور معنوى و مادى و استفاده از نعمتهاى خداوند در طبيعت و عبرت گرفتن از (قصص ) گذشتگان بسيار تاءكيد شده است .

از اولياء محترم و دست اندركاران تعليم و تربيت درخواست مى شود كه ضمن راهنمايى و تدريس ، در شرايط مناسب از داستانهاى مفيد و آموزنده براى بچه ها كوتاهى نفرمايند و از نظر اينجانب بيان داستان در ضمن تدريس دو فايده عمده دارد:

الف ) هرگاه تدريس همراه با بيان داستان به پايان برسد، اكثر دانش آموزان آن درس را تقريبا فراموش نمى كنند و بهتر مى توانند آن را در ذهن خود بسپارند.
ب ) در هنگام بيان قصه اى آموزنده ، دانش آموزان از لحاظ روحى و روانى آرامش پيدا كرده و بيشتر نظم و انضباط را در كلاس رعايت مى كنند.
البته در هنگام بيان قصه و داستان بايد شرايط سن و سال مخاطبين را مد نظر داشت و از گفتن مطالب خسته كننده خوددارى گردد و كليه شئونات اسلامى ، انسانى و تربيتى در آن رعايت شود.
حقير، به حول و قوه الهى با توجه به عنايات و توجهات امام زمان (عج ) اين مجموعه داستانى آموزنده ، متنوع و اجمالى را براى عموم خوانندگان گرامى ، خصوصا نوجوانان عزيز تقديم مى نمايم ، اميد است انشاءالله تعالى مورد استقبال و استفاده همگان واقع گردد.

والسلام

Admin
7th November 2011, 09:00 AM
بوعلى در حواس و در فكر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.
مثلا مى گويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مى شنيد.
شاگردش بهمنيار به او گفت : شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.

بوعلى گفت : اين حرفها چيست ؟ تو نمى فهمى ؟
بهمنيار گفت : نه . مطلب حتما از همين قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنين نيست . در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بيدار بود و بهمنيار را صدا كرد.

بهمينيار گفت : بله .
بوعلى گفت : برخيز.
بهمنيار گفت : چه كار داريد؟
بوعلى گفت : خيلى تشنه ام . يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم .

بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مى دانيد معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ايجاد مريضى مى كند.
بوعلى گفت : من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنه ام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد و لكن من خير شما را مى خواهم من اگر خير شما را رعايت كنم ، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم . پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است .

گفت : من تشنه نيستم . خواستم شما را امتحان كنم . آيا يادت هست به من مى گفتى : چرا ادعاى پيغمبرى نمى كنى ؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مى پذيرند. شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درس ‍ خوانده اى ، مى گويم ، آب بياور، نمى آورى و دليل براى من مى آورى ، در حالى كه اين شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پيغمبر اكرم (ص ) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى ماءذنه به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ) را به عالم برساند. او پيغمبر است ، نه من كه بوعلى سينا هستم .

Admin
7th November 2011, 09:02 AM
در زمان امام صادق (ع ) سالى در مدينه قحطى پيش آمد و اوضاع خيلى سخت شد. مى دانيد در وقتى كه چنين اوضاعى پيش مى آيد مردم نگران مى شوند و شروع مى كنند به آذوقه خريدن و ذخيره كردن و احتياطا دو برابر ذخيره مى كنند. امام صادق (ع ) از پيشكار خودش پرسيدند كه آيا ما ذخيره در خانه داريم يا نه ؟
گفت : بله ما به اندازه يك سال ذخيره داريم .
پيشكار شايد پيش خودش خيال مى كرد كه آقا مى خواهد دستور بدهد چون سال سختى است برو مقدارى ديگر هم ذخيره كن . بر خلاف انتظار او آقا دستور دادند هر چه گندم داريم همه را ببر بازار بفروش .

گفت : مگر شما خبر نداريد اگر بفروشم دو مرتبه نمى توانيم بخريم . فرمود: توده مردم چكار مى كنند؟
عرض كرد: روزانه نان خودشان را از بازار مى خرند و در بازار جو و گندم را مخلوط مى كنند و از آن و يا جو به تنهايى نان درست مى كنند. حضرت فرمود: گندمها را مى فروشيد و از فردا براى ما از بازار نان مى خرى ! براى اينكه در شرايطى هستيم كه مردم ديگر ندارند و ما نمى توانيم كارى كنيم كه مردم ديگر مثل ما نان گندم بخورند زيرا شرايطش فراهم نيست ولى براى ما مقدور است كه خودمان را در سطح آنها وارد كنيم و لااقل با آنها همدرد باشيم تا همسايه ما بگويد، اگر من نان جو مى خورم امام صادق (ع ) هم كه امكانات ماديش اجازه مى دهد نان گندم بخورد، نان جو مى خورد، حال چرا چنين زندگى را انتخاب مى كنيم به خاطر همدردى با ديگران .

Admin
7th November 2011, 09:04 AM
در نهج البلاغه آمده است كه امام على (ع ) وقتى تصميم گرفتند به جنگ خوارج بروند، اشعث بن قيس كه آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، صبر كنيد، عجله نكنيد، براى آنكه يكى از خويشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهد به عرض شما برساند.
حضرت فرمودند بيايد.
آمد عرض كرد: يا اميرالمؤ منين . من منجم هستم و متخصص سعد و نحس ايام . در حسابهاى خودم به اينجا رسيدم كه شما اگر الآن حركت كنيد و به جنگ برويد قطعا شكست خواهيد خورد و با اكثريت اصحابتان كشته خواهيد شد.
حضرت در جواب فرمودند: هر كس كه گفته تو را تصديق كند. پيغمبر را تكذيب كرده است . اين حرفها چيست كه شما مى گوييد؟...سپس به اصحاب فرمودند: بگوييد به نام خدا، به خدا اعتماد و توكل كنيد، حركت كنيد، عليرغم نظر منجم الان حركت كنيد و برويد.
رفتند و بعد معلوم شد كه در هيچ جنگى به اندازه اين جنگ ، على (ع ) فاتح نشده است .

Admin
7th November 2011, 09:15 AM
در سفينة البحار داستانى از مردى به نام خيثمه و يا خثيمه نقل مى كند كه چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با يكديگر منازعه داشتند.
مى نويسند: هنگامى كه جنگ بدر پيش آمد، اين پدر و پسر با همديگر مباحثه و مشاجره داشتد. پس مى گفت : من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان .
و پدر مى گفت : خير تو بمان من مى روم به جهاد، پسر مى گفت من مى خواهم بروم كشته بشوم ، پدر مى گفت : من مى خواهم بروم كشته بشوم . آخرش قرعه كشى كردند. قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهيد شد.

بعد از مدتى پدر، پسر را در عالم رويا ديد كه در سعادت خيره كننده ايست و به مقامات عالى نائل آمده است .
به پدر گفت : پدر جان : (انه قد و عدنى ربى حق ) آنچه خداوند به من وعده داده بود، همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا كرد. پدر پير آمد خدمت رسول اكرم (ص ) عرض كرد: يا رسول الله ، اگر چه من پير شده ام ، اگر چه استخوانهاى من ضعيف و سست شده است ، اما خيلى آرزوى شهادت دارم .
يا رسول الله ، من آمده ام از شما خواهش كنم دعا كنيد كه خدا شهادت نصيب من كند. پيغمبر اكرم (ص ) دعا كرد: خدايا براى اين مؤ منت شهادت روزى فرما. يك سال طول نكشيد كه جريان جنگ احد پيش آمد و اين مرد مؤ من در احد شهيد شد.

Admin
7th November 2011, 09:16 AM
حديثى از رسول اكرم (ص ) ماءثور است كه ضمنا مشتمل بر داستانى است و عملا در آن داستان فرق بين پيروى از منطق و پيروى از احساسات ديده مى شود.
مردى از اعراب به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و از او نصيحتى خواست ، رسول اكرم (ص ) در جواب او يك جمله كوتاه فرمود و آن اين كه : (لا تغضب ) يعنى : خشم نگير.
آن مرد هم به همين مقدار قناعت كرد و به قبله خود برگشت . تصادفا وقتى رسيد كه حادثه اى بين قبيله او و يك قبيله ديگر رخ داده بود. هر دو طرف صف آرايى كرده و آماده حمله به يكديگر بودند آن مرد از روى خوى و عادت قديم و تعصب قومى شد و براى حمايت از قوم خود سلاح بست و در صف قوم خود ايستاد. در همين حال گفتار پيامبر اكرم (ص ) به يادش ‍ آمد كه نبايد خشم و غضب را در خود راه بدهد. خشم خود را فرو خورد، به انديشه فرو رفت ، تكانى خورد، منطقش بيدار شد، با خود فكر كرد چرا بى جهت بايد دو دسته از افراد بشر به روى يكديگر شمشير بكشند.
خود را به صف دشمن نزديك كرد، حاضر شد آنچه آنها به عنوان ديه و غرامت مى خواهند از مال خود بدهد، آنها نيز كه چنين فتوت و مردانگى از او ديدند از ادعاى خود چشم پوشيدند. غائله ختم شد، و آتشى كه از غليان احساسات افروخته شده بود با آب عقل و منطق خاموش گشت .

طلیعه طلا
7th November 2011, 09:16 AM
عذاب های برهوت


داستان یکی از علمای اهل باطن و برقراری ارتباط او با یکی از دوستانش بنام محمد شوشتری که در حادثه اتومبیل کشته شده بود:

شب بلافاصله ارتباطمان برقرار شد از میان همان اتاق خوابم بود.

اقا محمد شوشتری به من گفت بیا باهم برویم و برنامه کفار را در عالم برزخ مشاهده کنیم.

من قبول کردم و با یک اراده روحم را از بدنم جدا کردم و بطرف حضر موت که در اراضی یمن است رفتیم و از انجا بسوی برهوت رفتیم.

در اینجا انواع عذابها برای دشمنان اولیای خدا فراهم شده بود .

من نمیتوانم انچه را که در انجا دیدم برای شما نقل کنم اینقدر می گویم که اگر انسان صدها سال در دنیا پا روی شهوات نفسانی بگذارد و ترک

گناهان لذت بخش را بکند و دائما عبادت بنماید برای انکه ان محل مملو از عذاب را نبیند ارزش دارد تا چه رسد که در ان مکان معذب هم باشد.

به هر حال چند جمله از انچه در انجا دیدم برای شما نقل میکنم ام از قدیم گفتند:( شنیدن که بود مانند دیدن ).

آاسمان برهوت را دود غلیظی که تعفن گوشت و چربی سوخته از ان می امد فرا گرفته بود.

صدای ضربات شلاقهای اتشین و جیغ و داد و فریاد جمعی در ان تاریکی مطلق بلند بود. ما برای انکه بدانیم انها چگونه عذاب میشوند درخواست

کردیم که یکی از ان کفار و دشمنای اولیای خدا را نزد ما بیاورند تا چندتا سوال از او بکنیم.

یکی از ملائکه سر زنجییری را کشید و یک نفر را در حالی که روی زمین کشیده می شد و داد می زد از میان ان دود و اتش بیرون اورد و به او گفت :

( هر چه از تو می پرسند جواب بده. )

اقای شوشتری از او پرسید : تو کیستی و در دنیا چه می کردی که مبتلا به اینگونه عذاب گردیده ای؟

او گفت: من سلطان یکی از ممالک اسلامی بوده ام و در دنیا بخاطر ریاست طلبی ظلم زیادی به مردم کرده ام و صدها نفر را در زندانها و

سیاهچالها دور از خانواده هایشان شکنجه داده و انها را به بدترین عذاب مبتلا نموده ام بعلاوه من با اولیای خدا و اهل بیت عصمت و طهارت (ع)

دشمنی می کردم و نسبت به انها حسادت می نمودم و لذا هر مقدار خدای تعالی مرا عذاب بکند کم کرده و من مستحق این عذابها هستم.

در اینجا او را دوباره به طرف ان اتشها کشیدند و من از ترس و ناراحتی از ان حالت به خود امدم و دیگر در ان شب چیزی ندیدم.


داستان صد

Admin
7th November 2011, 09:19 AM
در زمان امام صادق (ع ) گروهى پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم (ص ) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهد مى دادند و خودشان در آن زمان به نام (متصوفه ) خوانده مى شدند. (سفيان ثورى ) هم يكى از آنها است ، سفيان يكى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در كتب فقهى ، اقوال و آراء او زياد نقل مى شود اين شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى كرده است .

در كافى مى نويسد: روزى سفيان بر آن حضرت وارد شد، ديد امام جامه سفيد، لطيف و زيبايى پوشيده است ، اعتراض كرد و گفت : يابن رسول الله سزاوار نيست كه خود را به دنيا آلوده سازى . امام به او فرمود: ممكن است اين گمان براى تو از وضع زندگى پيامبر (ص ) و صحابه پيدا شده باشد، آن اوضاع در نظر تو مجسم شده و گمان كرده اى اين يك وظيفه است از طرف خداوند مثل ساير وظايف و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همانطور زندگى كنند. اما بدان كه اينطور نيست ، رسول خدا در زمانى و جايى زندگى مى كرد كه فقر و تنگدستى مستولى بود، عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگى محروم بودند، اگر در عصرى و زمانى وسايل و لوازم فراهم شد ديگر دليلى براى آن طرز زندگى نيست ، بلكه سزاوارترين مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى ، مسلمانان و صالحانند نه ديگران .

طلیعه طلا
7th November 2011, 09:19 AM
ماری به نام شجاع در قبر


امام کاظم(ع) فرمود: هرگاه مومنی نزد برادر مومن خود بیاید و از او حاجتی بخواهد این موضوع در حقیقت رحمتی از جانب خدا است که به سوی

او امده اگر حاجت او را روا کند به ولایت ما که متصل به ولایت الهی است نائل شده است و اگر با اینکه توانائی دارد " حاجت او را برنیاورد

سلط الله علیه شجاعا من نار ینهشه فی قبره الی یوم القیامه (خداوند ماری از اتش بر او مسلط کند که تا روز قیامت او را بگزد).


داستان صد

Admin
7th November 2011, 09:21 AM
شخصى به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و عرض كرد يا رسول الله ، مرا موعظه و نصيحت بفرماييد.
حضرت به او فرمود: اگر من بگويم تو به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى ، يا رسول الله . حضرت باز تكرار كرد:
براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى يا رسول الله . باز تكرار كرد: براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟ شخص ‍ گفت : بلى يا رسول الله . باز يك دفعه ديگر هم حضرت فرمود: اين سه بار تكرار براى اين بود كه مى خواست كاملا آماده شود براى حرفى كه مى خواهد به او بگويد.

همين كه حضرت رسول (ص ) سه بار از او اقرار گرفت و آماده اش كرد. فرمودند (اذا هممت بامر فتدبر عاقبته )
يعنى هرگاه تصميم گرفتى كه كارى و عملى را انجام بدهى ، قبل از انجام دادن آن به آخرش و نتايج آن انديشه كن . يعنى عاقبت انديشى و حساب و كتاب دست به هر كارى نزنيد كه بعدا پشيمانى و ضرر در آن وجود داشته باشد.

طلیعه طلا
7th November 2011, 09:22 AM
اقای مجتهدی

ایشان در تاریخ بهمن ماه ۱۳۰۳ در تبریز بدنیا امد وی از همان کودکی فکرهای زیبا داشته بطوری که نظر خاص حضرت باریتعالی به وی بود.

به گفته ایشان:من از همان ابتدای جوانی شروع به تهذیب نفس وتقویت اراده کردم تا جایی که در قبرستان تبریز که بسیار اسرار امیز و مخوف

جلوه میکرد قبری برای خودم حفر نمودم و همین که شب میشد به سراغ قبر حفر شده میرفتم و تا صبح به ذکر خدا مشغول میشدم و هدفم از این

کار این بود که حضرت حق علم کیمیا رو به من یاد دهد که بتوانم به مستمندان کمک کنم.

ایشان طی الهامی زیبا از حضرت حق به دنبال تقرب به اهل بیت راهی عراق میشوند که در انجا امتحانی سخت مانند امتحان

حضرت یوسف برایش رخ میدهد که به یاری خداوند از اون سربلند بیرون میرود که همین سربلندی باعث میشود تا یکی از اولیاء بزرگ خداوند بشوند.

حکایت:روزی با اقای مجتهدی نشسته بودم که جعفر اقای مجتهدی گفتند:میدانید چه شده" خیر اقا جان چی شده گفتند:سرهنگ قذافی غلطی کردن"

چه غلطی اقا جان گفتند:سرهنگ قذافی گفته میخواهم اسم پیامبر رو از مناره ها پایین بکشم و اسم خودم و بالا ببرم.

گفتم معاویه لعنت الله علیه هم چنین غلطی میخواسته انجام بده ولی نتوانسته.

جعفر اقا گفت از حضرت امیر خواستم که سیلی محکمی بهش بزنه.

چند روز بعد مصادف با روز جمعه ای از رادیو اعلام شد که طی حمله ی هواپیمای امریکایی به لیبی همسر و پسر سرهنگ کشته شدن. وقتی این خبرو

شنیدم به منزل ایشان رفتم که هنوز حرفی نزده بودم که ایشان گفتن حضرت مولا به ایشان درس خوبی دادن که دیگه از این هوس ها نکنه.


داستان صد

Admin
7th November 2011, 09:23 AM
بيست و دو روز از اسارت (زينب ) (س ) گذشته است و پس از اين رنج است كه او وارد مجلس (يزيد بن معاويه ) مى كنند، يزيدى كه كاخ اخضر (سبز) او يعنى كاخ سبزى كه معاويه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود كه هركس با ديدن آن بارگاه ، آن خدم و حشم ، خودش ‍ را مى باخت . بعضى نوشته اند كه افراد مى بايست از هفت تالار مى گذشتند تا به تالار آخرى مى رسيدند كه يزيد روى تخت مزين و مرصعى نشسته بود و تمام اعيان و اشراف و اعاظم سفراى كشورهاى خارجى نيز، روى كرسى هاى طلا يا نقره نشسته بودند.

در اين شرايط اين عده از اسرا را وارد مى كنند و زينب (س ) اسير رنج ديده و رنج كشيده ، چنان موجى در روحش پيدا شد و چنان حركتى در جمعيت ايجاد كرد كه ، يزيد معروف به فصاحت و بلاغت لال شد. يزيد شعرهايى را خودش مى خواند و به چنين موفقيتى كه نصيبش شده است افتخار مى كند. زينب فريادش بلند مى شود: اى يزيد! خيلى باد به دماغت انداخته اى . تو خيال مى كنى اين كه امروز ما را اسير كرده اى و تمام اقطار زمين را بر ما گرفته اى و ما در مشت نوكرهاى تو هستيم يك نعمت و موهبتى از طرف خداوند بر تو است به خدا قسم تو الان در نظر من بسيار كوچك ، حقير و بسيار پست هستى و من براى تو يك ذره شخصيت قائل نيستم .
چنان خطبه اى در آن مجلس خواند كه يزيد لال و ساكت باقى ماند.

Admin
7th November 2011, 09:25 AM
شخصى (يهودى ) آمد خدمت رسول اكرم (ص ) و مدعى شد كه من از شما طلبكار هستم و الان در همين كوچه هم بايستى طلب مرا بدهيد.
پيامبر فرمودند: اولا كه شما از من طلبكار نيستيد، ثانيا اجازه بدهيد كه من بروم منزل و پول براى شما بياورم . پول همراه من در حال حاضر نيست .
مرد يهودى گفت : يك قدم نمى گذارم از اينجا برداريد. هر چه پيامبر (ص ) با او نرمش نشان دادند، او بيشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا كه عبا و رداى پيامبر را گرفت و دور گردن پيچيد و كشيد، كه اثر قرمزى آن ، در گردن مبارك پيامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند.

مسلمين ديدند يك يهودى جلو رسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمين خواستند او را كنار بزنند و احيانا او را كتك بزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم . شما كارى نداشته باشيد آنقدر نرمش نشان دادند كه مرد يهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتين را به زبان جارى كرد. و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله . شما با چنين قدرتى كه داريد، اين همه تحمل مى كنيد. و اين تحمل يك انسان عادى نيست . و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده ايد.

Admin
7th November 2011, 09:29 AM
در صبح عاشورا شمر، آن بدبختى كه شايد در دنيا نظير نداشته باشد، شتاب داشت كه بيايد از جلو اوضاع را ببيند. اصرار داشت كه از پشت خيمه ها بيايد بلكه دست به يك جنايتى بزند، ولى نمى دانست كه امام حسين (ع ) قبلا دستور داده كه خيمه ها را نزديك به يكديگر، به شكل منحنى برپا دارند، پشت آنها را خندق بكنند و در آن آتش برپا بكنند، تا دشمن نتواند حمله كند. وقتى شمر ملعون آمد و با اين وضع مواجه شد ناراحت گرديد و شروع كرد به فحاشى كردن . يكى از اصحاب امام حسين (ع ) عرض كرد يا اباعبدالله ، اجازه دهيد الان او را با يك تير از پاى دربياورم .

حضرت فرمودند: نه . او گمان كرد كه حضرت توجه ندارند كه شمر ملعون چه خبيثى است . حضرت امام حسين (ع ) در جواب اصحاب ، عرض كرد: من او را مى شناسم كه چه فرد شقى است . اصحاب گفتند: پس چرا اجازه نمى دهيد به حساب او برسيم ؟ حضرت فرمودند: من نمى خواهم تا در ميان ما جنگ برقرار نشده است ، من جنگ را شروع كرده باشم تا آنها دست به جنگ و خونريزى نزنند من دست به جنگ نمى زنم و شروع نمى كنم .

Admin
7th November 2011, 09:31 AM
ابوريحان لحظات پايانى عمر پر بركت خود را طى مى كرد و در حال احتضار بود يكى از فقها (دانشمندان ) كه همسايه اش بود اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است ، به عيادتش رفت ، ابوريحان هنوز به هوش بود. تا چشمش به فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤ ال كرد، فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى ميرى از من مسئله مى پرسى ؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤ ال مى كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتر است و يا بميرم و ندانم ؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت : خوب ، بميرى و بدانى بهتر است .

فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانه ابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا را وداع فرمود.
اين مرد بزرگ داراى همتى بزرگ در راه دانش بوده و خيلى براى علم و عالم ارزش قائل بوده است .

Admin
7th November 2011, 09:39 AM
انس بن مالك مى گويد:
هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود، ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص ) آورد و گفت : يا رسول الله ، اين مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
حضرت فرمود: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند:
انس ، در را باز كن . گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. امام على (ع ) را پشت در ديدم . گفتم : پيغمبر مشغول كارى است ، برگشتم و بر سر جايم ايستادم . بار ديگر در كوبيده شد. پيغمبر گفت : در را باز كن ، باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع ) بود.

گفتم : پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم بر سر جايم ايستادم . باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمودند، انس ، برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اولين كسى نيستى كه قومت را دوست دارى ، او از انصار نيست . من رفتم و على (ع ) را به خانه آوردم و با پيغمبر (ص ) مرغ بريان را خوردند.

Admin
7th November 2011, 09:40 AM
نصر بن حارث كه از افراد هوشمند، زيرك و كاردان قريش بود و پاسى از عمر خود را در حيره و عراق گذرانده بود، از وضع شاهان ايران و دلاوران آن سامان مانند رستم ، اسفنديار و عقايد ايرانيان درباره خير و شر، اطلاعاتى داشت . او را براى مبارزه با پيغمبر (ص ) انتخاب كردند و (دار الندوه ) تصويب كردند نضر بن حارث با معركه گيرى در كوچه و بازار و نقل داستانهاى ايرانيان و سرگذشت شاهان آنان ، قلوب مردم را از استماع سخنان پيامبر به خود جلب كند، براى آن كه از مقام آن حضرت بكاهد و سخنان و قرآن او را بى ارزش جلوه دهد، مرتب مى گفت : مردم ، سخنان من با گفته هاى محمد (ص ) چه فرقى دارد؟ او داستان گروهى را براى شما مى خواند، كه گرفتار خشم و قهر الهى شدند، من هم سرگذشت عده اى را تشريح مى كنم كه غرق نعمت بودند و ساليان درازى است كه در روى زمين حكومت مى كنند.

اين نقشه به قدرى احمقانه بود كه چند روز، بيشتر ادامه پيدا نكرد و خود قريش از شنيدن سخنان بيهوده نضربن حارث خسته شده و از دور او پراكنده شدند و نهايتا نقشه شوم قريش در رابطه با مقابله نمودن با سخنان پيامبر و قرآن به شكست انجاميد و باعث شد تا عده ديگرى نيز به اسلام ايمان آورند و مجذوب قرآن گردند.

Admin
7th November 2011, 09:41 AM
حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است .
رسم اشراف عرب اين بود كه فرزندان خود را به دايه ها مى سپردند و دايگان معمولا بيرون شهرها زندگى مى كردند تا كودكان را در هواى صحرا پرورش دهند، رشد و نمو كامل و استخوان بندى آنها محكمتر شود.
ضمنا از بيمارى وباى شهر مكه كه خطر آن براى نوزادان بيشتر بود مصون بمانند و زبان عربى را در يك منطقه دست نخورده ياد بگيرند. در اين قسمت ، دايگان قبيله بنى سعد مشهور بودند، آنها در موقع معينى به مكه مى آمدند، هر كدام نوزادى را گرفته همراه خود مى بردند.

چهار ماه از تولد پيامبر اكرم (ص ) گذشته بود كه دايگان قبيله بنى سعد به مكه آمدند و آن سال ، قحطى سالى عجيبى بود، از اين نظر به كمك اشراف ، بيش از حد نيازمند بودند. گروهى از تاريخ نويسان مى گويند:
هيچ يك از دايگان حاضر نشدند به محمد (ص ) شير بدهند، زيرا بيشتر طالب بودند كه اطفال غير يتيم را انتخاب كنند تا از كمكهاى پدران آنها بهره مند شوند و نوعا از گرفتن طفل يتيم سرباز مى زدند، حتى حليمه از قبول او سرباز زد ولى چون بر اثر ضعف اندام ، هيچ كس طفل خود را به او نداد ناچار شد كه رسول خدا را بپذيرد و با شوهر خود چنين گفت : كه برويم همين طفل يتيم (محمد) را بگيريم و دست خالى برنگرديم شايد لطف الهى شامل حال ما گردد، اتفاقا حدس او درست درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به محمد آن كودك يتيم ، خدمت كند، الطاف الهى سراسر زندگى او را فرا گرفت و ضمنا يادآورى مى شود كه نوزاد قريش (محمد) سينه هيچ يك از زنان شير ده را نگرفت ، سرانجام حليمه سعديه آمد سينه او را مكيد.
در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت .

عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت : از كدام قبيله اى ؟ جواب داد: حليمه گفت : از بنى سعد، گفت : اسمت چيست ؟ جواب داد: حليمه ، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار مسرور شد و گفت : آفرين ، آفرين ، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته ، يكى سعادت و خوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى .

Admin
7th November 2011, 11:31 AM
تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آن رسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدود چشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند.
پيامبر بزرگ اسلام نيز از اين قانون مستثنى نبود و مى خواست پس از اداء فريضه به استراحت بپردازند ولى يك مرتبه صداى آشنايى به گوش او رسيد، آن صدا از جبرئيل امين بود كه به او مى گفت امشب سفر عجيبى در پيش داريد و من ماءمورم با تو باشم و نقاط مختلف گيتى را با مركب فضا پيمايى به نام براق بپيماييد.

پيامبر اكرم (ص ) سفر با شكوه خود را از خانه ام هانى (خواهر اميرمؤ منان ) آغاز كرد، با همان مركب به سوى (بيت المقدس ) كه آن را مسجد الاقصى نيز مى نامند روانه شد، در مدت بسيار كوتاهى در آن نقطه پايين آمد. از نقاط مختلف مسجد، (بيت اللحم ) كه زادگاه حضرت مسيح است و از منازل انبياء و آثار و جايگاه آنها ديدن به عمل آورد و در برخى از منازل دو ركعت نماز گذارد سپس قسمت دوم از برنامه خود را آغاز فرمود، از همان نقطه به سوى آسمانها پرواز نمود، ستارگان و نظام جهان بالا را مشاهده كرد، با ارواح پيامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت ، از مراكز رحمت و عذاب (بهشت و دوزخ ) بازديدى به عمل آورد، درجات بهشتيان و اشباح دوزخيان را از نزديك مشاهده فرمود و در نتيجه از رموز هستى ، اسرار جهان آفرينش ، وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پايان خداوند متعال كاملا آگاه گشت . سپس به سير خود ادامه داد و به (سدرة المنتهى ) رسيد و آن را سراپا پوشيده از شكوه و جلال و عظمت ديد. در اين هنگام برنامه وى پايان يافت .

سپس ماءمور شد از همان راهى كه پرواز نموده بود بازگشت نمايد و در مراجعت نيز در بيت المقدس فرود آمد و در راه مكه و وطن خود را پيش گرفت ، در بين راه به كاروان تجارتى قريش برخورد در حالى كه آنان شترى را گم كرده بودند و به دنبال آن مى گشتند و از آبى كه در ميان ظرفها بود قدرى خورده و باقيمانده آن را به روى زمين ريخت و بنا به روايتى روپوشى روى آن گذارد، و از مركب فضاپيماى خود در خانه (ام هانى ) پيش از طلوع فجر پايين آمد و براى اولين بار راز خود را به او گفت و در روز همان شب ، در مجامع و محافل قريش پرده از راز خود برداشت و داستان معراج و سير شگفت انگيز او كه در فكر قريش امرى ممتنع و محال بود، در تمام مراكز دهن به دهن گشت و سران قريش را بيش از همه عصبانى نمود.

قريش به عادت ديرينه به تكذيب او برخاستند و گفتند اكنون در مكه كسانى هستند كه بيت المقدس را ديده اند اگر راست مى گويى : كيفيت ساختمان آنجا را تشريح كن ، پيامبر (ص ) نه تنها خصوصيات ساختمان بيت المقدس را تشريح كرد بلكه حوادثى را كه در ميان مكه و بيت المقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت : در ميان راه به كاروان فلان قبيله برخوردم كه شترى از آنها رميده و دست آن شكسته بود قريش گفتند: از كاروان قريش خبر ده ، گفت : آنها را در تنعيم (ابتداى حرم ) ديدم كه شتر خاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى كرد و كجاوه اى روى آن گذارده بودند و اكنون وارد شهر مكه مى شوند، قريش از اين خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند، گفتند: اكنون صدق و كذب گفتار محمد (ص ) براى ما معلوم مى شود ولى چيزى نگذشت طلايه كاروان ابوسفيان پديدار شد. مسافرين جزئيات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند و با اين وصف باز هم عده اى از مشركين و كفار قريش جريان معراج پيامبر (ص ) در قرآن كريم سوره اسراء آيه 1 و در بعضى احاديث معتبر بيان شده است . اكثر علماى شيعه و برخى از علماى اهل تسنن نيز معتقد هستند كه معراج رسول اكرم (ص ) هم روحانى و هم جسمانى بوده است .

Admin
7th November 2011, 11:32 AM
به مدينه گزارش رسيد، كه قبيله (عطفان ) دور هم گرد آمده و در صدد تسخير مدينه هستند.
رسول اكرم (ص ) با چهار صد و پنجاه نفر به سوى لشكر دشمن روانه شد، دشمن دست و پاى خود را گم كرده و به كوهها پناه برد، در اين لحظه باران شديدى باريد و لباسهاى پيامبر (ص ) را تر نمود، پيامبر مقدارى از لشكر فاصله گرفت سپس پيراهن خود را بيرون آورده روى درختى افكند و خود زير سايه اى آرميد. دشمن از بالاى كوه حركات پيامبر را مى ديد، پهلوانى از دشمن ، فرصت را مغتنم شمرده با شمشير برهنه از كوه پايين آمد، با شمشير كشيده بالاى سر پيامبر ايستاد و با صداى خشنى گفت : امروز نگهدار تو از شمشير برنده من كيست ؟ رسول خدا با صداى بلند فرمود: (الله ).

اين كلمه آنچنان در او تاءثير كرد كه رعب و لرزه در اندام او افكند و بى اختيار شمشير از دست او افتاد، پيامبر بلافاصله از جاى برخاسته شمشير برداشت و به او حمله كرد و فرمود: حافظ جان تو از من كيست ؟ از آنجا كه او مشرك بود و خدايان چوبى خود را پست تر از آن ديد كه در اين لحظه حساس از او دفاع كنند در پاسخ پيامبر گفت : هيچ كس . تاريخ نويسان نوشته اند كه او در اين لحظه اسلام آورد ولى اسلام او از روى ترس نبود، زيرا بعدها در اسلام خود باقى بود، علت اسلام او بيدارى فطرت پاك او بود. زيرا شكست غير منتظره و اعجازآميز، او را متوجه عالم ديگر كرد و فهميد كه پيامبر (ص ) ارتباطى با عالم ديگر دارد. پيامبر (ص ) ايمان او را پذيرفت و شمشير او را پس داد، او پس از آن چند قدم برداشت ، شمشير خود را تسليم پيامبر نمود و پوزش طلبيد و گفت : شما كه رهبر اين فوج اصلاحى هستيد به اين سلاح (شمشير) سزاوارتريد.

Admin
7th November 2011, 11:40 AM
هنوز چند ماه از هجرت پيامبر (ص ) به مدينه نگذشته بود، كه زمزمه مخالفت از ناحيه يهود بلند شد. درست در هفدهمين ماه هجرت دستور مؤ كد آمد كه (قبله ) مسلمانان از اين به بعد كعبه است و در اوقات نماز بايد متوجه مسجدالحرام گردند. پيامبر اكرم (ص ) سيزده سال تمام در مكه به سوى بيت المقدس نماز مى خواند و پس از مهاجرت به مدينه دستور الهى اين بود كه به وضع سابق از نظر قبله ادامه دهد و قبله اى كه يهوديان به آن نماز مى گذارند، مسلمانان نيز به آن طرف نماز بگذارند و اين خود يك نوع همكارى و نزديك كردن دو آيين قديم و جديد بود ولى رشد و ترقى مسلمانان باعث شد كه خوف و ترس ، محافل يهود را فراگيرد زيرا ترقيات روز افزون آنها نشان مى داد، كه آيين اسلام سراسر شبه جزيره را در اندك مدتى خواهد گرفت و قدرت و آيين يهود را از بين خواهند برد از اين نظر شروع به كارشكنى كردند.

و از راههاى گوناگونى مسلمانان و رهبر عاليقدر آنها را آزار مى دادند از آن جمله مسئله نماز گزاردن به طرف بيت المقدس را پيش كشيدند و گفتند: محمد (ص ) مدعى است كه داراى آيين مستقلى است و آيين و شريعت او ناسخ (از بين برنده ) آيينهاى گذشته مى باشد در صورتى كه او هنوز قبله مستقلى ندارد و به قبله يهود نماز مى گذارد.
شنيدن اين خبر براى پيامبر گران آمد نيمه شبها از خانه بيرون مى آمد به آسمان نگاه مى كرد، در انتظار نزول وحى بود، كه دستورى در اين باره نازل گردد، چنانكه آيه زير اين مطلب را حكايت مى كند.

(قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قبلة ترضاها) بقره آيه 144.
نگاههاى معنى دار تو را به آسمان مى بينم ترا به سوى قبله اى كه رضايت تو را جلب مى كند مى گردانيم .
از آيات قرآن استفاده مى شود، كه تبديل قبله علاوه بر اعتراض يهود، جهت ديگرى نيز داشته است و آن اين كه مسئله جنبه امتحانى داشت و مقصود اين بود كه مؤ من واقعى و حقيقى از مدعيان ايمان كه در ادعاى خود كاذب بودند تميز داده شود و پيامبر (ص ) اين افراد را خوب بشناسد.
زيرا پيروى از فرمان دوم كه در حالت نماز، متوجه مسجد الحرام كردند نشانه ايمان و اخلاص به آيين جديد بود و سرپيچى و توقف علامت دو دلى و نفاق است . البته از تاريخ اسلام و مطالعه اوضاع شبه جزيره علل ديگرى نيز به دست مى آيد.

اولا: كعبه به دست قهرمان توحيد حضرت ابراهيم (ع ) ساخته شده بود مورد تعظيم جامعه عرب بود، قبله قرار دادن چنين نقطه اى موجبات رضايت عموم اعراب را فراهم مى ساخت و آنها را براى پذيرفتن آيين اسلام و دين توحيد راغب مى نمود و هيچ هدفى بالاتر از آن نبود كه مشركان سرسخت و لجوج و بازمانده از قافله تمدن ايمان آورند و به وسيله آنها آيين اسلام در سرتاسر نقاط جهان منتشر گردد.
ثانيا فاصله گيرى از يهود آن روز كه هيچ اميدى به ايمان آوردن آنها نبود لازم به نظر مى رسيد، زيرا آنان هر ساعت كارشكنى مى كردند و با پيش ‍ كشيدن سؤ الات پيچيده وقت پيامبر را گرفته و به گمان خود ابراز اطلاع و دانش مى كردند و تبديل قبيله يكى از مظاهر فاصله گيرى و دورى از يهود، بالاخره اسلامى كه از هر نظر برترى دارد بايد به طورى جلوه كند كه نقاط تكامل و برترى آن روشن و بارز باشد.

با در نظر گرفتن اين جهات در حالى كه پيامبر(ص ) دو ركعت از نماز ظهر خوانده بود جبرييل فرود آمد و پيامبر (ص ) را كه به سوى مسجدالحرام متوجه گردد.
و در برخى از روايات چنين آمده است : دست پيامبر را گرفته متوجه مسجدالحرام نمود زنان و مردانى كه در مسجد بودند از او پيروى كرده و از آن روز كعبه ، قبله مستقل مسلمانان اعلام گرديد.

Admin
7th November 2011, 11:41 AM
و من با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم زمانى كه گروهى از بزرگان قريش نزد او آمدند و گفتند: تو امر بزرگى (نبوت و پيغمبرى ) ادعا مى كنى كه پدران تو و نه كسى از خاندان تو آن را ادعا نكرده است و ما از تو كارى درخواست مى نماييم كه اگر آن را براى ما به جا آورى و به ما بنمايى مى دانيم پيامبر و فرستاده از جانب خدا هستى و اگر به جا نياورى مى دانيم جادوگر و دروغگو هستى .

پيامبر (ص ) فرمود: چه مى خواهيد؟
گفتند: اين درخت را براى ما بخوان تا ريشه هايش از زمين كنده شده ، آمده و جلوى رويت بياستد.
پيغمبر (ص ) فرمود: خداوند بر همه چيز توانايى دارد، اگر اين خواهش ‍ شما را برآورد، آيا ايمان مى آوريد و به حق گواهى مى دهيد. گفتند: آرى .
فرمود: من به شما نشان مى دهم آنچه را مى طلبيد و مى دانم كه به خير و نيكويى (اسلام ) ايمان نمى آوريد، بين من و شما كسى هست كه به كفرش ‍ باقى مانده در جنگ كشته مى گردد و در چاه انداخته مى شود (مراد چاهى است كه آن را بدر مى ناميدند كه بين مكه و مدينه واقع شده ، و به مدينه نزديكتر است ). از جمله كسانى كه در جنگ بدر، بعد از كشته شدن در آن چاه افكنده شدند، عتبه ، شيبه ، دو پسر ربيعه ، اميه ابن عبد شمس ، ابوجهل و وليد بن مغيره بودند.

پس از آن پيغمبر (ص ) فرمود: اى درخت اگر تو به خدا و روز رستاخيز ايمان دارى و مى دانى من پيغمبر خدا هستم ، با ريشه هاى خود كنده شو و به فرمان خدا جلوى من بايست . سوگند به خدايى كه آن حضرت ره به حق برانگيخت ، درخت با ريشه هايش كنده شد و آمد در حالى كه صدايى سخت داشت و صدايى مانند صداى بالهاى مرغان ، تا بين دو دست پيامبر (ص ) مانند مرغ پر و بال زنان ايستاد، شاخه بلند خود را بر سر رسول (ص ) و بعضى از شاخه هايش را بر دوش من افكند. من در طرف راست آن حضرت (ص ) بودم ، پس چون آن گروه آن را ديدند از روى سرافرازى و گردنكشى گفتند بفرما تا پس ، درخت را با آن درخواست فرمان داد، آنگاه نيمه آن به سوى آن حضرت رو آورد كه به شگفت ترين روى آوردن و سخت ترين صدا كردن مى ماند (از اول با شتاب تر فرمان آن بزرگوار را اجابت اجابت نمود) و نزديك بود به رسول خدا (ص ) قرار گرفت ، پس از روى ناسپاسى و ستيزگى گفتند: امر كن اين نيمه باز گردد و به نيمه خود بپيوندد همچنان كه از اول بود، پس پيغمبر (ص ) امر فرمود درخت باز گشت . من گفتم : سزاوار پرستش جز خدا نيست . اى رسول خدا من نخستين كسى هستم كه ايمان به تو آوردم و اقرار كردم به اين كه درخت به فرمان و خواست خدا، امر تو را به جا آورد و آنچه را كه كرد براى اعتراف پيغمبرى تو و احترام فرمانت بود.

پس همه آن گروه (كفار و مشركين قريش ) گفتند: جادوگر بسيار دروغگويى است ، شگفت جادويى كه در آن چابك است و به پيامبر (ص ) گفتند: آيا تو را در كارت تدصيق مى نمايد غير از مانند اين شخص ؟ كه قصدشان من بودم و من (على ) از آن گروهى هستم كه در راه خدا، آنان را از توبيخ سرزنش كننده اى باز نمى دارد. چهره آنها، چهره راستگويان و سخنانشان سخن نيكوكاران است ، شب را آباد كننده و روز را نشانه و راهنما هستند، به ريسمان قرآن خود را مى آويزند، راههاى خدا و روشهاى پيامبرش را زنده مى كنند، گردنكشى و نادرستى و تبهكارى نمى كنند، دلهايشان را در بهشت و بدنهايشان مشغول كار است .

Admin
7th November 2011, 11:43 AM
هند همسر عمرو بن جموح وى دختر عمرو بن حزام ، همسر عبدالله انصارى است . هند، به احد آمد و شهيدان و عزيزان خود را از روى خاك برداشت و بر روى شتر انداخت و رهسپار مدينه گرديد. در مدينه انتشار يافته بود كه پيامبر (ص ) در صحنه جنگ كشته شده است . زنان براى يافتن خبر صحيح ، از حال پيامبر، رهسپار (احد) بودند او در نيمه راه با همسران رسول خدا ملاقات كرد، آنان از وى حال رسول خدا را سؤ ال نمودند، اين زن در حالى كه اجساد شوهرش و برادر و فرزند خود را بر شترى بسته و به مدينه مى برد مثل اين كه كوچكترين مصيبت متوجه وى نگرديده بود، با قيافه باز به آنان گفت : خبر خوشى دارم و آن اين كه پيامبر(ص ) زنده و سالم است ؛ در برابر اين نعمت بزرگ تمام مصائب ، كوچك و ناچيز است .

خبر ديگر اين كه : خداوند كافران را در حالى كه مملو از خشم و غضب بودند گردانيد. سپس از وى پرسيدند كه اين جنازه ها از كيست ؟ گفت : مربوط به من است . يكى شوهرم ، ديگرى فرزندم ، سومى برادرم ، مى برم در مدينه به خاك بسپارم .

بار ديگر در اين صحنه از تاريخ اسلام يكى از عاليترين اثر ايمان كه همان ناچيز شمردن مصائب و هضم تمام شدائد و آلام در راه هدف مقدس ‍ است ، تجلى مى كند. مكتب ماديت هرگز نتوانسته است چنين زنان و مردان فداكارى تربيت كند. اين افراد براى هدف مى جنگند، نه براى زندگى مادى و نيل به مقام . اين داستان ، شگفت انگيز است و هرگز با مقياسهاى مادى و قواعدى كه ماديت براى تحليل مسائل تاريخى طراحى نموده است ، تطبيق نمى كند. فقط مردان الهى و كسانى كه به تاءثير عالم بالا اعتقاد دارند و مسائل اعجاز و كرامت را حل كرده اند مى توانند داستان را تحليل نموده و از هر نظر صحيح بدانند. اينك ادامه داستان : هند، مهار شتر را در دست داشت ، به سوى مدينه مى كشيد. اما شتر به زحمت راه مى رفت . زنى از زنان رسول خدا (ص ) گفت : لابد بار شتر سنگين است ، هند در پاسخ گفت : اين شتر بسيار نيرومند است و مى تواند بار شتر را بردارد و حتما علت ديگرى دارد. زيرا هر موقع روى شتر را به طرف احد بر مى گردانم ، اين حيوان به آسانى مى رود ولى هر موقع آن را به سمت مدينه مى نمايم به زحمت كشيده مى شود و يا زانو به زمين مى زند.

هند تصميم گرفت كه به احد برگردد و پيامبر را از جريان آگاه سازد. او با همان شتر و اجساد به (احد) آمد و وضع راه رفتن شتر را به پيامبر (ص ) گفت :
پيامبر فرمود: هنگام كه شترت به سوى ميدان رفت از خدا چه خواست ؟ وى عرض كردم شوهرم رو به درگاه خدا كرد و گفت : خداوندا، مرا به خانه ام باز نگردان . پيامبر فرمود: علت اين امتناع روشن گرديد دعاى شوهرت مستجاب شده ، خداوند نمى خواهد اين جنازه به سوى خانه (عمرو) برگردد. بر تو لازم است كه هر سه جنازه را در اين سرزمين (احد) به خاك بسپارى و بدان كه اين سه نفر در سراى ديگر پيش هم خواهند بود. هند در حالى كه اشك از گوشه چشمانش مى ريخت از پيامبر درخواست كرد، كه از خداوند بخواهند كه او نيز در سراى آخرت پيش ‍ آنها باشد.

Admin
7th November 2011, 11:44 AM
افسران رشيد و از جان گذشته ، قهرمانان نيرومند و قوى پنجه در ارتش ‍ اسلام كم و بيش وجود داشت . ولى دلاوريهاى (حمزة بن عبدالمطلب ) ثبت و در حقيقت سطور طلايى تاريخ نبردهاى اسلام را تشكيل مى دهد.
حمزه عموى پيامبر اسلام از شجاعان عرب و از افسران بنام اسلام بود، او بود كه با كمال اصرار ميل داشت كه ارتش در بيرون (مدينه ) با قريش ‍ به نبرد بپردازد، او بود كه با قدرت هر چه تمامتر پيامبر را در لحظات حساس در مكه از شر بت پرستان حفظ نمود و در انجمن بزرگ قريش به جبران توهين و اذيتى كه (ابوجهل ) درباره پيامبر انجام داده بود، سر او را شكست و كسى را قدرت مقاومت در برابر او نبود. وى همان افسر ارشد و جانبازى بود كه در جنگ (بدر) قهرمان رشيد قريش (شيبه ) را از پاى درآورد، گروهى را مجروح و عده اى را به ديار نيستى فرستاد. هدفى جز دفاع از حريم حق و فضيلت و برقرارى آزادى در زندگى انسانها نداشت .

هند، همسر ابوسفيان دختر عتبه كينه حمزه را به دل داشت ، تصميم داشت كه به هر قيمتى كه باشد، انتقام پدر را از مسلمانان بگيرد.
وحشى ، قهرمان حبشى كه غلام جبير مطعم بود و عموى جبير نيز كه در جنگ بدر كشته شده بود از طرف هند ماءمور بود كه با بكار بردن حيله و مكر به آرمان دختر عتبه سر و صورت بدهد.
وى به وحشى پيشنهاد كرد كه يكى از سه نفر (پيامبر، على ، حمزه ) را براى گرفتن انتقام خون پدر از پاى درآورد. قهرمان حبشى در پاسخ گفت : من هرگز دسترسى به محمد نمى توانم پيدا كنم زيرا ياران او از همه كس به او نزديكترند، على در ميدان نبرد فوق العاده بيدار است .

ولى خشم و غضب حمزه در جنگ به قدرى زياد است كه در موقع نبرد متوجه اطراف خود نمى شود شايد بتوانم او را از طريق حيله و اغفال از پاى درآورم . هند به همين مقدار راضى شد و قول داد كه اگر در اين راه موفق شود، او را آزاد كند گروهى معتقدند كه اين قرارداد جبير، با غلام خود (وحشى ) بست . زيرا عموى وى در (بدر) كشته شده بود. غلام (وحشى ) مى گويد: روز احد من به دنبال حمزه بودم و به سان شيرى غران به قلب سپاه حمله مى برد و به هركس مى رسيد او را بى جان مى ساخت . من خود را پشت درختها و سنگها پنهان كردم به طورى كه او مرا نمى ديد، او مشغول نبرد بود كه من از كمين در آمدم ، چون يك فرد حبشى بودم حربه خود را مانند آنها مى انداختم و كمتر خطا مى كرد. از فاصله معينى (زوبين ) خود را پس از حركت مخصوصى به سوى او افكندم ، حربه بر پشتش نشست و از ميان دو پاى او درآمد. او خواست به سوى من حمله كند ولى شدت درد او را از مقصد باز داشت و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با كمال احتياط به سوى او رفتم حربه خود را درآورده و به لشگرگاه قريش برگشتم و به انتظار آزادى نشستم .

پس از جنگ احد من مدتها در مكه مى زيستم تا آن كه مسلمانان مكه را فتح كردند، من به سوى طائف فرار كردم . چيزى نگذشت تا آن كه شعاع قدرت اسلام تا حدود طائف كشيده شد. ولى شنيدم كه هركس ولو هر اندازه مجرم باشد اگر به آيين توحيد ايمان آورد پيامبر (ص ) از تقصير او مى گذرد. من در حالى كه شهادتين را بر زبان جارى مى ساختم خود را در خدمت پيامبر رساندم ، ديده پيامبر بر من افتاد فرمود: تو همان وحشى هستى ؟ عرض كردم : بلى ، فرمود: چگونه حمزه را كشتى ؟ من عين همين جريان را نقل كردم ، رسول خدا (ص ) متاءثر شد و فرمود: (تا زنده اى تو را نبينم ) زيرا مصيبت جانگداز عمويم به دست تو انجام گرفته است (1).
اين همان روح بزرگ نبوت وسعه صدرى است كه خداوند به رهبر عاليقدر اسلام مرحمت فرموده است . با اين كه با دهها عنوان مى توانست قاتل عمو را اعدام كند، مع الوصف او را آزاد نمود.

Admin
7th November 2011, 11:46 AM
جاى گفتگو نيست كه جهاد براى زنان در اسلام نيست . حتى نماينده زنان مدينه حضور پيامبر اكرم (ص ) شرفياب گرديد و درباره اين محروميت با رسول خدا سخن گفت و اعتراض كرد كه ما تمام كارهاى شوهران را از نظر زندگى تاءمين مى نماييم و آنان با خاطر آرام در جهاد شركت مى نمايند. ولى ما جامعه زنان از اين فيض بزرگ محروميم . حضرت به وسيله او به جامعه زنان مدينه پيغام داد و فرمود: اگر روى يك سلسله علل فطرى و اجتماعى از اين فيض محروم شده ايد ولى شما مى توانيد با قيام به وظايف شوهردارى فيض جهاد را ترك كنيد.
و اين جمله تاريخى را فرمودند:
(و ان حسن التبعل يعدل ذلك كله )

يعنى قيام به وظايف شوهردارى به وجه صحيح با جهاد (فى سبيل الله ) برابرى مى كند.
ولى گاهى برخى از بانوان تجربه ديده ، براى كمك به مجاهدان كه بيشتر فرزندان و برادران و خويشاوندان آنها بودند، همراه مجاهدان از مدينه بيرون مى آمدند و آنها با سيراب كردن تشنگان ، شستن لباسهاى سربازان و پانسمان كردن زخم مجروحان به پيروزى مسلمانان كمك مى كردند.

ام عامر كه نام وى نسيبه است مى گويد: من براى رسانيدن آب به سربازان اسلام در احد شركت كردم تا آنجا كه ديدم نسيم فتح پيروزى مسلمانان وزيد. ليكن چيزى نگذشت كه يك مرتبه ورق برگشت . مسلمانان شكست خورده و پا به فرار گذاردند. من ديدم جان پيامبر در معرض خطر قرار گرفت ، وظيفه ديدم به قيمت جانم هم تمام شود، از پيامبر اسلام دفاع كنم . مشك آب را به زمين گذاردم با شمشيرى كه به دست آورده بودم از حملات دشمن مى كاستم ، گاهى تيراندازى مى كردم ، در اين لحظه جاى زخمى را كه در شانه اش بود، نشان داده و مى گويد: در آنوقت كه مسلمانان پشت به دشمن كرده و فرار مى كردند چشم پيامبر به يك نفر افتاد كه در حال فرار بود، فرمود: اكنون كه فرار مى كنى سپر خود را به زمين بيانداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم . ناگاه متوجه شدم كه مردى بنام ابن قميئه فرياد مى كشد و مى گويد: محمد كجاست ؟ او پيامبر را شناخت و با شمشير برهنه به سوى رسول خدا (ص ) حمله آورد. من و مصعب او را از حركت به سوى مقصد باز داشتيم ، او براى عقب زدن من ضربتى بر شانه ام زد. با اين كه من چند ضربه بر او زدم ولى ضربه او در من تاءثير كرد و اثر اين ضربه تا يك سال باقى بود. و ضربات من بر اثر داشتن دو زره در تن ، در او تاءثير ننمود. ضربه اى كه متوجه شانه من شد بسيار كارى بود. پيامبر (ص ) متوجه شانه من گرديد كه خون از آن فوران مى كند. فورا يكى از پسرانم را صدا زد و فرمود: زخم مادرت را ببند. وى زخم مرا بست و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم . در اين بين متوجه شدم كه يكى از پسرانم زخم برداشته است فورا پارچه هايى را كه براى بستن زخم مجروحان با خود آورده بودم درآورده و زخم پسرم را بستم . ولى براى اينكه هر لحظه وجود پيامبر در آستانه خطر بود، رو به فرزندم كردم و گفتم : فرزندم برخيز و مشغول كارزار باش . رسول اكرم از شهامت و رشادت اين زن فداكار سخت در شگفت بود وقتى كه چشمش به ضارب پسر وى افتاد، فورا او را به نسيبه معرفى كرد و گفت ضارب فرزندت همين مرد است .

مادر دلسوخته پروانه وار دور شمع وجود پيامبر مى گشت ، مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق او نواخت كه او را نقش زمين ساخت . اين بار تعجب پيامبر از شهامت اين زن زيادتر شد و از شدت تعجب خنديد، به طورى كه دندانهاى عقب او آشكار گرديد و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتى . فرداى آن روز كه حضرت ستون لشكر را به سوى حمراء الاسد حركت داد نسيبه خواست كه همراه لشكر حركت كند ولى زخمهاى سنگينى كه بر او وارد شده بود، اجازه حركت به او نداد. لحظه اى كه پيامبر (ص ) از حمراءالاسد بازگشت شخصى را به خانه نسيبه فرستاد تا وضع مزاجى او را به گوش پيامبر گزارش دهد. پيامبر از سلامت وضع وى آگاه گرديد و خوشحال شد. اين زن در برابر آن همه فداكارى از پيامبر خواست دعا كند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش ‍ قرار دهد. پيامبر در حق وى دعا كرد: خدايا اينها را در بهشت همنشين من قرار ده .

طلیعه طلا
7th November 2011, 12:21 PM
صحبت گنجشک با امام علیه‏ السلام

یکی از اصحاب امام ‏رضا علیه‏ السلام به نام سلیمان نقل میکند حضرت امام رضا علیه‏السلام در بیرون شهر، باغی داشتند.

گاه‏گاهی برای استراحت به باغ می‏رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید

و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می‏شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می‏رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی

می‏گفت. امام علیه ‏السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: «سلیمان! این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه‏ هایش

حمله کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!...» با شنیدن سخن امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن‏قدر با عجله

به‏ طرف ‏ایوان دویدم که پایم به پله‏ های لب ایوان برخورد کرد و چیزی ‏نمانده‏ بود که ‏پرت‏ شوم...

با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»


imamreza

طلیعه طلا
7th November 2011, 12:23 PM
میهمان ‏دوستی امام علیه ‏السلام

(راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه ‏السلام) مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا علیه‏ السلام فرمودند: «خوش آمدی!»

ـ «ببخشید که دیروقت رسیدم. بی‏پناه‏بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‏ای میهمان‏دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله‏ اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد،

اما امام دست او را آرام برگرداندند و خود، مخزن چراغ را پر کردند. مرد گفت: «شرمنده ، ‏اما! کاش این‏قدر شما را به زحمت نمی انداختم».

امام در حالی که با تکه پارچه‏ ای، روغن را از دست مبارکشان پاک می‏کردند، فرمودند: «ما خانواده‏ ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

پایگاه اصلاع رسانی امام رضا علیه السلام

طلیعه طلا
7th November 2011, 12:26 PM
ابرهای سیاه

راوی: حسین بن موسی

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام ‏رضا علیه‏ السلام، نه!... فقط باورم نمی‏شد که واقعاً امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه

چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا علیه‏ السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می‏شد اگر می‏توانستم

امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!» فکر کردم که امام با من

شوخی می‏کنند، اما به صورت مبارکشان که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان

نیست...». هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای

سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می‏آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می‏ پیچیدند. بعد از چند لحظه آن‏قدر باران شدید شد که مجبور شدیم

به شهر برگردیم.

پایگاه اصلاع رسانی امام رضا علیه السلام

طلیعه طلا
7th November 2011, 12:28 PM
شربت گوارا

راوی: ابوهاشم جعفری

به سخنان امام گوش می‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش‏تر می‏کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام،

مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامشان را قطع کردند و فرمودند: «کمی آب بیاورید!» خادم امام ظرفی

آب آورد و به خدمت ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز

کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. نه! نمی‏شد. اصلاً نمی‏توانستم تحمل‏کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی‏ام را از بین ببرد.

تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره‏ام کردند و صحبتشان را نیمه تمام گذاشتند: «کمی

آرد و شکر و آب بیاورید». وقتی خادم برای امام رضا علیه ‏السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریختند و مقداری هم شکر روی آن پاشیدند. امام

برایم شربت درست کرده بودند. نمی‏دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام

امام‏ رضا علیه ‏السلام ناخودآگاه دستم ‏را بطرف ظرف ‏شربت دراز کردم.

ـ شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگی‏ ات را از بین می ‏برد...

پایگاه اصلاع رسانی امام رضا علیه السلام

طلیعه طلا
7th November 2011, 12:29 PM
سؤالی که فراموش کرده بودیم

راوی: اسماعیل بن مهران

من و «احمد بَزَنطی» در دِه صَریا در مورد سن حضرت رضا علیه‏ السلام صحبت می‏کردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری

کند که سن امام را از خودایشان بپرسیم. روزی توفیق دیدار امام، نصیب‏مان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به‏کلّی فراموش کرده بودیم،

امّا به محض این که احمد را دیدند، پرسیدند:

«احمد! ... چند سال داری؟»

ـ سی و نه سال.

امام فرمودند: «امّا من چهل و چهار سال دارم».

پایگاه اصلاع رسانی امام رضا علیه السلام

طلیعه طلا
7th November 2011, 12:31 PM
در یاد مایی

راوی: عبداللّه‏ بن ابراهیم غفاری

تنگدست بودم و روزگارم به سختی می‏گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم

تا امام رضا علیه ‏السلام را ببینم. می‏خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.

زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‏ ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به ‏میان آمد

و من فراموش کردم که اصلاً به چه ‏منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه‏ السلام، اشاره کردند که گوشه سجاده‏ای را

که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته ‏ای هم کنار پول‏ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه‏، محمد رسول اللّه‏،

علی ولی اللّه‏» و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ‏ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه ‏اش هم خرجی خانواده‏ ات است».

پایگاه اصلاع رسانی امام رضا علیه السلام

طلیعه طلا
7th November 2011, 12:32 PM
کوه و دیگ

راوی: ابا صلت هروی

همراه و در خدمت امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت:

«آقا! ظهر شده است». امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان

بند آمد. امام با دست‏شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه‏ای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که

از سنگ آن، دیگ‏های سنگی می‏ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند: «خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگ‏های

این کوه می‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»

فکر می‏کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ‏هایی بپزیم که از سنگ

آن کوه ساخته شده باشد.

روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون»، پدر مأمون، در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام

می‏خواهند قبر هارون را زیارت کنند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشه‏ های مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند

و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند: "این‏جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد...

و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد."

بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده‏ ای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.


پایگاه اصلاع رسانی امام رضا علیه السلام

Admin
7th November 2011, 12:39 PM
ابودجانه افسر فداكار اسلام ، پس از امير مؤ منان (ع ) دومين افسرى است كه از حريم پيامبر اكرم (ص ) دفاع نمود. به طورى كه خود را سپر پيامبر قرار داده تيرها بر بدن او مى نشست و از اين طريق وجود پيامبر را از اين كه هدف تير قرار گيرد حراست مى نمود. مرحوم سپهر، در ناسخ التواريخ جمله اى درباره ابودجانه دارد. او مى نويسد: هنگامى كه پيامبر (ص ) و على (ع ) در محاصره مشركان قرار گرفتند چشم پيامبر به ابودجانه افتاد و فرمود: ابودجانه ، من بيعت خود را از تو برداشتم اما على (ع ) از من و من از او هستم . ابودجانه زار زار گريسته و گفت : به كجا روم ، به سوى همسرم روم كه خواهد مرد، به خانه روم كه خراب خواهد شد، به سوى ثروت و مال خود بروم كه نابود خواهد شد، به ثروت و مال خودم بروم كه نابود خواهد شد، به سوى اجل گريزم كه خواهد رسيد. وقتى چشم پيامبر (ص ) به قطرات اشكى كه از ديدگان ابودجانه مى ريخت افتاد اجازه ادامه مبارزه را به او داد.

ابودجانه و على (ع ) وجود پيامبر را از حملات سرسختانه قريش حفظ كردند. در كتابهاى تاريخ به نام افراد ديگرى از قبيل : (عاصم بن ثابت ، سهل حنيف ، طلحه بن عبيدالله و...) به چشم مى خورد تا جايى كه برخى تعداد ثابت قدمان را به 36 نفر رسانيده اند. ولى آنچه از نظر تاريخ ، قطعى است ، همان پايدارى اميرمؤ منان ، حمزه ، ابودجانه و بانويى به نام (ام عامر) است و حضور غير اين چهار نفر از اصل مشكوك است .

Admin
7th November 2011, 12:42 PM
سعد ربيع ، از ياران باوفاى پيامبر (ص ) بود، كانونى لبريز از ايمان و اخلاص داشت . موقعى كه با دوازده زخم از جنگ احد بر روى زمين افتاده بود، مردى از كنار وى گذشت و به او گفت : مى گويند محمد (ص ) كشته شده است . سعد به وى گفت : اگر محمد(ص ) كشته شده ولى خداى محمد زنده است و ما در راه نشر آئين خدا جهاد مى كنيم و از حريم توحيد دفاع مى نماييم . هنگامى كه نائره جنگ خاموش گرديد، پيامبر به ياد سعد ربيع افتاد و گفت : چه كسى مى تواند خبرى از سعد بياورد؟ زيد بن ثابت داوطلب شد، كه مرگ و حيات سعد و خبر صحيحى براى پيامبر بياورد. او سعد را در ميان كشتگان يافت . گفت : پيامبر مرا ماءمور كرده از حال شما تحقيق كنم و خبر صحيحى از شما به او ببرم . سعد گفت : سلام مرا به پيامبر برسان و بگو: چند لحظه بيشتر از زندگى سعد باقى نمانده است و خداوند به تو اى پيامبر خدا، بهترين پاداش كه سزاوار يك پيامبر است را بدهد و نيز افزود و گفت : به انصار و ياران پيامبر سلام برسان و بگو، هرگاه به پيامبر آسيبى برسد و شما زنده باشيد، هرگز در پيشگاه خداوند معذور نخواهيد بود. هنوز فرستاده پيامبر از كنار سعد دور نشده بود كه روحش به سوى جهان ديگر پرواز نمود.

علاقه انسان به خود و اصطلاح دانشمندان (حب الذات ) آنچنان اصيل و قدرتمند و ريشه دار است كه هيچگاه انسان خود را فراموش نمى كند و همه چيز خود را در راه آن فدا مى نمايد ولى قدرت ايمان و عشق به هدف و علاقه به معنويات از آن شگفت انگيزتر است . زيرا به تصريح متون تاريخ اين افسر با شهامت در سخت ترين لحظه ها كه فاصله چندانى با مرگ نداشت ، خود را فراموش كرده و به ياد وجود نازنين پيامبر (ص ) كه حفظ او را عاليترين تجلى براى بقاى هدف خود مى دانست ، افتاده بود و تنها پيامى كه به وسيله (زيد بن ثابت ) فرستاده اين بود كه : ياران لحظه اى از حفظ و حراست پيامبر غفلت نكنند.

Admin
7th November 2011, 12:43 PM
يهودان بنى قريظه پس از محاصره شدن توسط پيامبر از او درخواست كردند كه ابولبابه را بفرستد تا با او به مشورت بپردازند. ابولبابه سابقا با بنى قريظه پيمان دوستى داشت هنگامى كه وى وراد دژ شد زنان و مردان يهود، گرد وى جمع شده گريه و شيون آغاز كردند و گفتند: آيا صلاح است كه ما بدون قيد و شرط تسليم شويم . ابولبابه گفت : بلى ، ولى با دست اشاره به گلو كرد يعنى اگر تسليم گرديد كشته خواهيد شد.

ابولبابه مى دانست كه پيامبر اكرم (ص ) با موجوديت اين دسته كه خطرناكترين جمعيت براى آيين توحيد موافقت نخواهند كرد. ولى ابولبابه از اين كه به مصالح عاليه اسلام و مسلمانان خيانت ورزيده و اسرار آنان را فاش ساخت پشيمان شد و با بدنى لرزان و چهره اى پريده از دژ بيرون آمد و يكسره به مسجد رفت و خود را يكى از ستونهاى مسجد بست و با خدا پيمان بست كه اگر خداوند از تقصير وى نگذرد، تا پايان عمر به همين حالت به سر برد. مفسران مى گويند: اين آيه درباره خيانت ابولبابه نازل گرديد:
(يا ايهاالذين آمنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون .)
سوره انفال آيه 27.

(اى افراد باايمان هرگز از روى علم به خدا، رسول وى و امانتهايى كه در اختيار شما قرار گرفته است خيانت نكنيد، در حالى كه خودتان هم مى دانيد كه خيانت خوب نيست .)
خبر ابولبابه به پيامبر اكرم (ص ) رسيد، فرمود: اگر قبل از اين عمل پيش ‍ من مى آمد، من از خداوند براى او طلب آمرزش مى كردم و خداوند او را مى بخشيد ولى اكنون بايد بماند تا مغفرت خدا شامل حال او گردد، همسر وى در اوقات نماز مى آمد گره هاى طنابى را كه با آن خود را به ستون بسته بود باز مى كرد و پس از انجام فريضه بار ديگر او را به ستون مسجد مى بست . شش روز گذشت ، سحرگاهان كه پيامبر مهمان ام سلمه بود، پيك وحى فرود آمده آيه زير را كه حاكى از آمرزش ابولبابه است ، آورد: (گروهى ديگر از آنها به گناهان خود اعتراف كرده عمل نيك و بد را به هم آميخته اند، شايد خداوند توبه آنها را بپذيرد، خداوند آمرزنده و رحيم است .)(2) (توبه 102)

ديدگان ام سلمه بر چهره نورانى پيامبر در حالى كه خنده اى بر لب داشت افتاد. پيامبر (ص ) به ام سلمه فرمود: خداوند از تقصير ابولبابه گذشت ، برخيز و بشارت بده . هنگامى كه همسر پيامبر بشارت آمرزش ابولبابه را به مردم داد، مرد ريختند كه بندها را باز كنند، ولى ابولبابه گفت : بايد پيامبر اكرم (ص ) اين قيد و بندها را باز نمايد، پيامبر براى اقامه نماز صبح وارد مسجد گرديد و با دستهاى مبارك خود بندها را باز كرد.
سرگذشت ابولبابه درس آموزنده اى است ، لغزش او روى احساسات نابجاى بود، گريه مردان و زنان خائن ، قدرت خوددارى را از او صلب كرد، راز مسلمانان را فاش ساخت ، ولى قدرت ايمان و ترس از خدا بالاتر از آن بود تا آنجا كه او را وادار كرد خيانت خود را آنچنان جبران كند، كه بار ديگر جراءت خيانت در خاطره او خطور نكند.

Admin
7th November 2011, 12:49 PM
درباره فتح خيبر مورخان و سيره نويسان اسلام مطالب زيادى نوشته اند، در اين جا مى آوريم . سپس به تجزيه و تحليل آن مى پردازيم . متون و صفحات تاريخ اسلام در اين غزوه نشان مى دهد كه اگر جانبازى و دلاورى خارق العاده اميرمؤ منان نبود، دژهاى خطرناك خيبر گشوده نمى شد. اگر چه برخى از نويسندگان دچار تحريف حقايق شده اند و افسانه اى را در رديف حقايق جلوه داده اند ولى عده قابل ملاحظه اى از نويسندگان محقق شيعه و اهل تسنن سهم على (ع ) را در اين مبارزه ادا نموده اند اينك متن اين واقعه تاريخى به طور فشرده از كتب تاريخى نقل مى شود:

هنگامى كه اميرمؤ منان (ع ) از ناحيه پيامبر ماءموريت يافت دژهاى (وطيح ) و (سلالم ) را بگشايد. (دژهايى كه دو فرمانده قبلى موفق به گشودن آنها نشده بودند و با فرار كردن ضربه جبران ناپذيرى بر حيثيت ارتش اسلام زده بودند) زره محكى را بر تن كرد و شمشير مخصوص ‍ خود (ذوالفقار) را حمايل نموده و (هروله ) كنان و با شهامت خاصى كه شايسته قهرمانان ويژه ميدانهاى جنگ است به سوى دژ حركت كرد و پرچم اسلام را كه پيامبر (ص ) به دست او داده بود، در نزديكى خيبر بر زمين نصب نمود در اين لحظه در خيبر باز گرديد، و دلاوران يهود از در بيرون ريختند، نخست برادر مرحب ، جلو آمد هيبت و نعره او چنان مهيب بود كه سربازانى كه پشت سر على (ع ) بودند، بى اختيار عقب رفتند ولى على (ع ) مانند كوه پاى بر جا ماند، لحظه اى نگذشت كه جسد مجروح حارث بر روى خاك افتاده و جان سپرد. مرگ برادر، مرحب را سخت غمگين و متاءثر ساخت . او براى گرفتن انتقام برادر در حالى كه غرق سلاح بود و زره يمانى بر تن و كلاهى كه از سنگ مخصوص تراشيده شده بود بر سر داشت در حالى كه كلاه خود را روى آن قرار داده بود، جلو آمد و به رسم قهرمانان عرب اشعار زير را به عنوان رجز مى خواند:



قد علمت خيبر انى مرحب





شاكى السلاح بطل مجرب



يعنى در و ديوار خيبر گواهى مى دهد كه من مرحبم ، قهرمان كارآزموده و مجهز با سلاح جنگى هستم .



ان غلب الدهر فانى اغلب







و القرن عندى بالدماء مخضب



يعنى : اگر روزگار پيروز است ، من نيز پيروزم ، قهرمانانى كه در صحنه هاى جنگ با من روبرو مى شوند، با خون خويشتن رنگين مى گردند.

على (ع ) نيز رجزى در برابر او سرود و شخصيت نظامى و نيروى بازوان خود را به رخ دشمن كشيد و چنين گفت :


انا الذى سمتنى امى حيدره





ضرعام آجام و ليث قسوره



يعنى : من همان كسى هستم كه مادرم من را حيدر (شير) خواند، مرد دلاور و شير بيشه ها هستم .



عبل الذارعين غليظ القصره





كليث غابات كريه المنظرة



يعنى : بازوان قوى و گردن نيرومند دارم ، در ميدان نبرد مانند شير بيشه ها صاحب منظرى مهيب هستم .

رجزهاى دو قهرمان پايان يافت . صداى ضربات شمشير و نيزه هاى دو قهرمان اسلام و يهود وحشت عجيبى در دل ناظران به وجود آورد. ناگهان شمشير برنده و كوبنده قهرمان اسلام ، بر فرق مرحب فرود آمد، سپر، كلاه سنگى و سر را تا دندان دو نيم ساخت . اين ضربت آنچنان سهمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند پا به فرار گذارده به دژ پناهنده شدند و عده اى كه فرار نكردند با على (ع ) تن به تن جنگيده و كشته شدند. على (ع ) يهوديان فرارى را تا در حصار تعقيب نمود، در اين كشمكش يك نفر از جنگجويان يهود با شمشير بر سپر على (ع ) زد، سپر از دست وى افتاد، على (ع ) فورا متوجه در دژ گرديد و آن را از جاى خود كند و تا پايان كارزار بحاى سپر به كار برد پس از آنكه آن را بر روى زمين افكند هشت نفر از نيرومندترين سربازان اسلام از آن جمله ابورافع سعى كردند كه آن را از اين رو به آن رو كنند، نتوانستند در نتيجه قلعه اى كه مسلمانان ده روز پشت آن معطل شده بودند در مدت كوتاهى گشوده شد. يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: در حصار از سنگ و طول آن چهار ذرع و پهناى آن دو ذرع بود، شيخ مفيد (ره ) در ارشاد به سند خاصى از اميرمؤ منان سرگذشت كندن در خيبر را چنين تعريف مى كند: من در خيبر را كنده به جاى سپر به كار بردم و سپس در پايان نبرد آن را مانند پل بر روى خندقى كه يهوديان كنده بودند، قرار دادم سپس آن را ميان خندق پرتاب كردم مردى پرسيد آيا سنگينى آن را احساس نمودى ؟ فرمود: به همان اندازه سنگينى كه از سپر خود احساس مى كردم .

نويسندگان سيره ، مطالب شگفت انگيزى درباره قلعه هاى خيبر و خصوصيات آن و رشادتهاى على (ع ) كه در فتح اين دژ انجام داده ، نوشته اند و اين حوادث هرگز با قدرتهاى معمولى بشرى وفق نمى دهد ولى خود امير مؤ منان در اين باره توضيح داده و شك و ترديد را از بين برده است ، زيرا آن حضرت در پاسخ شخصى چنين فرمود: (ما قلعتها بقوة بشرية و لكن قلعتها بقوة الهية و نفس بلقاء ربها مطمئنة رضية ) يعنى : من هرگز آن در را با نيروى بشرى از جاى نكندم ، بلكه در پرتوى نيروى خداداى و با ايمانى راسخ به روز بازپسين اين كار را انجام دادم .

rasouleahmadi
7th November 2011, 01:12 PM
نوشتم این چنین نامه به الله// فرستادم دوقبضه سوی درگاه
به نام تو که رحمان و رحیمی// خدای قادرو رب کریمی
منم فرزند آدم، پور حوا // سلامت می کنم من ازهمین جا
همان آدم که اورا آفریدی // ولی از خلقتش خیری ندیدی
ازاوّل او به راهی بس خطا رفت// به سوی کشتن و جرم و جفا رفت

زتو بخشش ازاوعصیان گری بود// زتو نرمش از اوویرانگری بود
خدایا از خودم شرمنده هستم // ازاینکه ظاهراً من بنده هستم
نیاوردم به جا من بندگی را // وبالم كرده ام شرمندگی را
ندادم گوش برفرمانت ای دوست// ومی دانم كه می گویی چه پُررّوست
زبس از آدمیّت گشته ام دور// نكردم اعتنا بر لوح و منشور
لذا با عرض پوزش من ازامروز// وبا شرمندگی واز سر سوز
شوم مستعفی از شغلی كه دادی// و نام آدمی بر آن نهادی
اگر باشد جواب نامه مثبت// و استعفا قبول افتد زسویت
خدایی را در حق ّ این خطا كار// در حق بندۀ مستعفی زار
به جا آور زروی لطف و یاری// كه باشد از صفات ذات باری
به جای دستمزد این همه سال // که بودم بنده ات باری به هر حال
عطا كن خانه ای در كنج جنّت// برای دورۀ خوب فراغت
بكن هم خانه ام یك حور زیبا // که تا تنها نباشم من در آنجا
چو نامه خوانده شد از سوی یزدان// ندا آمد زسوی حی سبحان
توای« جاوید » گرچه پررّو هستی// ودست سنگ پا از پشت بستی
ولی چون برگنُه اقرار کردی// به نادانی خود اصرار کردی
قبول افتاده شد موضوع خانه// چه چیزی را دگر گیری بهانه ؟
به عزراییل گفتم تا بیاید// تورا فوراً به این خانه رساند
بلرزیدم زنام مالک موت// چنان گویی که دارم می کنم فوت
پریدم من زخواب خوش به یکبار//نگشتم لاجرم نائل به دیدار

Admin
7th November 2011, 01:29 PM
(سهيل بن عمرو) با دستورات مخصوصى از جانب قريش ماءمور شد كه قائله را تحت يك قرارداد خاصى كه بعدا مى خوانيم خاتمه دهد، چشم پيامبر كه به سهيل افتاد، فرمود (سهيل ) آمده قرارداد صلحى ميان و قريش ببندد. سهيل آمد و نشست و از هر درى سخن گفت و مانند يك ديپلمات ورزيده عواطف پيامبر (ص ) را براى انجام چنين مطلب تحريك كرد.
او چنين گفت : اى ابوالقاسم ، مكه حرم و محل عزت ما است ، جهان عرب مى داند، تو با ما جنگ كرده اى ، اگر تو با همين حالت كه با زور و قدرت تؤ ام است وارد مكه شوى ، ضعف و بيچارگى ما را در تمام جهان آشكار مى سازى ، فردا تمام قبايل عرب به فكر تسخير سرزمين ما مى افتند، من تو را به خويشاوندى كه با ما دارى ، سوگند مى دهم و احترامى را كه مكه دارد و زادگاه تو است يادآور مى شوم ...
وقتى سخن (سهيل ) به اينجا رسيد، پيامبر كلام او قطع كرد و فرمود: منظورتان چيست ؟ (سهيل ) گفت : نظر سران قريش اين است كه امسال از اينجا به مدينه باز گرديد و فريضه عمره و حج را به سال آينده موكول كنيد، مسلمانان مى توانند سال آينده مانند تمام طوائف عرب در مراسم حج شركت كنند ولى مشروط بر اينكه بيش از سه روز در مكه نمانند و سلاحى جز سلاح مسافر همراه نداشته باشند. مذاكرات سهيل با پيامبر سبب شد قرارداد كلى و وسيعى ميان مسلمانان و قريش بسته شود او در شرايط و خصوصيات پيمان فوق سخت گيرى مى كرد و گاهى كار به جايى مى رسيد كه نزديك بود رشته مذاكرات صلح پاره شود ولى از آنجا كه طرفين به صلح و مسالمت علاقمند بودند، دو مرتبه رشته سخت را به دست گرفته و در پيرامون آن سخن مى گفتند.
مذاكرات هر دو نفر با تمام سخت گيرى هاى سهيل به پايان رسيد و قرار شد مواد آن در دو نسخه تنظيم گردد و به امضاء طرفين برسد. بنا به نوشته عموم سيره نويسان ، پيامبر (ص )، على (ع ) را خواست و دستور داد كه پيام صلح را به شرح زير بنويسد.
پيامبر به اميرمؤ منان فرمود بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم و على نوشت . سهيل گفت من با يك اين جمله آشنايى ندارم و (رحمان ) و (رحيم ) را نمى شناسم ، بنويس باسمك الله م . يعنى به نام تو اى خداوند. پيامبر موافقت كرد به ترتيبى كه سهيل مى گويد نوشته شود و على نيز نوشت . سپس پيامبر (ص ) به على دستور داد كه بنويسد: هذا ما صالح عليه محمد رسول الله : يعنى اين پيمانى است كه محمد رسول خدا با سهيل نماينده قريش بست . سهيل گفت : ما رسالت و نبوت تو را به رسميت نمى شناسيم و اگر معترف به رسالت و نبوت تو بوديم ، هرگز از در جنگ با تو وارد نمى شديم ، بايد خود و پدرت را بنويسى و اين لقب را از متن پيمان بردارى .

در اين نقطه برخى از مسلمانان راضى نبودند كه پيامبر تا اين حد تسليم خواسته (سهيل ) شود. ولى پيامبر (ص ) با در نظر گرفتن يك سلسله مصالح عالى كه بعدا تشريح مى شود، خواسته (سهيل ) را پذيرفت و به على (ع ) دستور داد كه لفظ (رسول الله ) را پاك كند. در اين لحظه على (ع ) با كمال ادب عرض كرد: مرا ياراى چنين جسارتى نيست ، كه رسالت و نبوت را از پهلوى نام مبارك محو كنم . پيامبر از على (ع ) خواست كه انگشت خود را روى آن بگذارد تا شخصا آن را پاك كند و على انگشت پيامبر را روى آن لفظ گذارد و پيامبر لقب (رسول الله ) را پاك نمود.

گذشت و مسالمتى كه رهبر عاليقدر اسلام در تنظيم اين پيمان از خود نشان داد در تمام جهان بى سابقه است زيرا او در گرو افكار مادى و احساسات نفسانى نبود و مى دانست كه واقعيات و حقايق با نوشتن و پاك كردن عوض نمى شود از اين جهت براى حفظ پايه هاى صلح در برابر تمام سختگيرى هاى طرف ديگر از در مسالمت وارد شده و گفتار طرف را پذيرفت .

متن پيمان صلح حديبيه بين پيامبر (ص ) و سهيل نماينده قريش :

1 - قريش و مسلمانان متعهد مى شوند كه مدت ده سال جنگ و تجاوز را بر ضد يكديگر ترك كنند تا امنيت اجتماعى و صلح عمومى در نقاط عربستان مستقر گردد.

2 - هر فردى از افراد قريش اگر بدون اذن بزرگتر خود از مكه فرار كند و اسلام آورد و به مسلمانان بپيوندد، محمد با او را به سوى قريش باز گرداند، ولى اگر فردى از مسلمانان به سوى قريش بگريزد قريش موظف نيست او را تحويل مسلمانان بدهد.

3 - مسلمانان و قريش مى توانند با هر قبيله اى كه خواستند پيمان برقرار كنند.

4 - محمد و ياران او امسال از همين نقطه به مدينه باز مى گردند ولى در سالهاى آينده مى توانند آزادانه ، آهنگ مكه نموده و خانه خدا را زيارت كنند، ولى مشروط بر اينكه سه روز بيشتر در مكه توقف ننمايند و سلاحى جز سلاح مسافر، كه همان شمشير است همراه نداشته باشند.

5 - مسلمانان مقيم مكه به موجب اين پيمان مى توانند آزادانه شعائر مذهبى خود را انجام دهند و قريش حق ندارد آنها را آزار دهد و يا مجبور كند كه از آئين خود برگردند و يا آيين آنها را مسخره نمايد.

6 - امضاء كنندگان متعهد مى شوند كه اموال يكديگر را محترم بشمارند، حيله و خدعه را ترك كرده و قلوب آنها نسبت به يكديگر خالى از هرگونه كينه باشد.

7 - مسلمانانى كه از مدينه وارد مكه مى شوند، مال و جان آنها محترم است .

و بعد از اتمام متن پيمان حديبيه در دو نسخه تنظيم گرديد و گروهى از شخصيتهاى قريش و اسلام پيمان را گواهى كرده يك نسخه به (سهيل ) و نسخه ديگر به پيامبر اكرم (ص ) تقديم گرديد. و قبيله (خزاعه ) در پرتو ماده سوم با مسلمانان هم پيمان شده و قبيله (بنى كنانه ) كه از دشمنان ديرينه (خزاعه ) بودند، پيوستگى و وحدت خود را با (قريش ) اعلام كردند. پيمان صلح حديبه ميان پيامبر اسلام و سران شرك بسته شد و پس از 19 روز توقف در سرزمين (حديبيه ) مسلمانان به سوى مدينه و بت پرستان به سوى مكه بازگشتند و در سايه سرگذشت حديبيه و در پرتو اين آرامش پيامبر (ص ) توانست با ملوك و سلاطين جهان مكاتبه نموده ، دعوت و نبوت خود را سمع جهانيان برساند. ولى سران قريش نتوانستند بر مبناى پيمان حديبيه عمل نمايند، نقض عهد مى كردند و نهايتا نتايج اين صلح به نفع اسلام و مسلمانان شد.

Admin
7th November 2011, 10:36 PM
سرزمين حبشه در انتهاى آفريقاى شرقى قرار دارد، وسعت خاك آن 18000 كيلومتر مربع و پايتخت فعلى آن شهر (اديس آبابا) است .
شرقيان بيش از يك قرن قبل از اسلام با اين سرزمين آشنا شده بودند. اين آشنايى بر اثر حمله ارتش ايران در دوره هخامنشى انوشيروان آغاز گرديد و با مهاجرت مسلمانان از مكه به حبشه تكميل شد.

روز كه پيامبر اكرم (ص ) تصميم گرفت شش تن از ماءموران زبده دلاور خود را به عنوان سفير ابلاغ نبوت جهانى ، به نقاط دور بفرستد، (عمرو بن اميه ) را ماءمور ساخت كه با نامه اى رهسپار حبشه گردد، و پيام او را به (نجاشى ) زمامدار دادگر آن سرزمين برساند. نامه زير نخستين نامه اى نيست كه پيامبر اسلام به زمامدار حبشه نوشته است ، بلكه پيش از اين نامه ، نامه اى درباره مهاجران مسلمان نوشته ، آنها را توصيه كرده و از (نجاشى ) خواسته بود كه عنايات خاص خود را در حق آنان مبذول دارد و متن اين نامه در تاريخ اسلام موجود است . روزى كه پيامبر سفير خود را همراه نامه اى رهسپار كشور حبشه ساخت ، هنوز دسته از مسلمانان مهاجر در آنجا به سر مى بردند. ولى گروهى به مدينه بازگشتند و از رعيت پرورى و دادگسترى آن زمامدار بزرگ تعريفها و توصيفها مى نمودند، بنابراين سرزمين حبشه براى مسلمانانى كه از آنجا مراجعت نموده بودند سرزمين خاطره ها بود و زمامدار آنجا را بسان يك رهبر دادگر ستايش مى كردند، و اگر ما، در نامه پيامبر اكرم (ص ) كه به زمامدار آنجا نوشته يك نوع انعطاف ، نوازش و نرمى در سخن مشاهده مى كنيم ، براى اين است كه رو حيات زمامدار آنجا براى پيامبر مشخص و روشن بود. متن نامه پيامبر (ص ) به زمامدار حبشه (نجاشى ):

بنام خداوند بخشنده مهربان
نامه اى است از محمد رسول خدا به نجاشى زمامدار حبشه ، درود بر شما، من خدايى را كه جز او خدايى نيست ستايش ميكنم خدايى كه از عيب و نقص منزه است و بندگان فرمانبردار او از خشم او در امانند و او به حال بندگان ناطر و گواه است .

گواهى مى دهم كه عيسى فرزند مريم ، روحى است از جانب خدا و كلمه اى است كه در رحم مريم زاهد و پاكدامن قرار گرفته است خداوند با همان قدرت و نيرويى كه آدم را بدون پدر و مادر آفريد او را نيز بدون پدر در رحم مادرش به وجود آورد. من تو را به سوى خدايى يگانه كه شريك ندارد دعوت مى كنم . و از تو مى خواهم كه هميشه مطيع و فرمانبردار او باشيد و از آيين من پيروى نماييد. ايمان به خدايى آوريد كه مرا به رسالت خود مبعوث فرمود. زمامدار حبشه آگاه باشد كه من پيامبر خدا هستم ، من شما و تمام لشكريان تو را به سوى خدايى عزيز دعوت مى كنم و من به وسيله اين نامه و اعزام سفير به وظيفه خطيرى كه بر عهده داشتم عمل كردم و تو را پند و اندرز دادم . درود بر پيروان هدايت .

پيامبر (ص ) نامه خود را با درود اسلامى كه همان (سلام عليك ) مى باشد، آغاز كرده و شخصا به زمامدار حبشه درود فرستاده است . ولى در نامه هاى ديگر درود شخصى به كسرى ، قيصر، مقوقس ، زمامداران ايران ، روم و مصر نفرستاد. بلكه نامه را با يك درود كلى (سلام بر پيروان هدايت ) آغاز كرده است . در اين نامه شخصا به زمامدار حبشه سلام فرستاده و از اين طريق در حق او برترى خاصى نسبت به ساير زمامداران معاصر وى قائل شده است .

Admin
7th November 2011, 10:38 PM
عبدالله بن سهل از طرف پيامبر اكرم (ص ) ماءموريت يافت كه محصول سرزمين خيبر را به مدينه انتقال دهد او در موقعى كه انجام وظيفه مى كرد مورد حمله دسته ناشناسى از يهود قرار گرفت . در اين حمله او از ناحيه گردن ، سخت آسيب ديد و با گردن شكسته بر روى زمين افتاد و جان سپرد. دسته مهاجم جسد او را به ميان چشمه اى افكندند، سران قوم يهود عده اى را خدمت پيامبر (ص ) فرستادند و او را از مرگ مرموز نماينده وى آگاه ساختند. برادر مقتول ، به نام عبدالرحمن بن سهل با پسر عموهاى خود خدمت پيامبر رسيدند و جريان را به عرض وى رسانيدند. برادر مقتول خواست سخن گفتن را آغاز كند، از آنجا كه از ساير حضار سن او كمتر بود پيامبر (ص ) به يكى از دستورات اجتماعى اسلام اشاره كرد و فرمود: كبر كبر يعنى اجازه بدهيد افراد بزرگتر از شما سخن بگويند سرانجام پيامبر فرمود: اگر قاتل برادرت (عبدالله ) را مى شناسيد و مى توانيد سوگند ياد كنيد كه او قاتل است ، من او را گرفته در اختيار شما مى گذارم . آنان از در تقوى و پرهيزكارى وارد شده و در حال خشم حقيقت را زير پا ننهادند، و گفتند: ما هرگز قاتل را نمى شناسيم . پيامبر (ص ) فرمود: حاضريد ملت يهود سوگند ياد كنند كه ما هرگز او را نكشته ايم و قاتل او را نمى شناسيم و در سايه اين قسم ذمه آنان از خون عبدالله برى شود.

آنان گفتند: عهد و پيمان ، قسم و سوگند ملت يهود پيش ما اعتبار ندارد. پيامبر (ص ) در اين صورت دستور داد نامه اى به سران يهود نوشته شود كه جسد كشته مسلمانى در سرزمين شما پيدا شده است ، بايد ديه آن را بپردازيد. آنان در پاسخ نامه پيامبر سوگند ياد كردند كه هرگز دست ما به خودن وى آلوده نيست و از قاتل وى اطلاعى نداريم . پيامبر ديد كه كار به بن بست رسيده براى اين كه خونريزى مجدد راه نيافتد، خود شخصا ديه عبدالله را پرداخت كرد.
و بار ديگر بدينوسيله به ملت يهود اعلام نمود، كه او يك مرد ماجراجو و جنگجو نيست .

Admin
7th November 2011, 10:41 PM
خش باصفاى نجران با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطه مرزى حجاز و يمن قرار گرفته است . در آغاز طلوع اسلام ، اين نقطه تنها منطقه مسيحى نشين در حجاز بود كه به عللى از بت پرستى دست كشيده و به آيين مسيح گرويده بودند. پيامبر اسلام (ص ) به موازات مكاتبه با سران دولتهاى جهان و مراكز مذهبى ، نامه اى به اسقف نجران (ابوحارثه ) نوشت و طى آن نامه ، ساكنان نجران را به آيين اسلام دعوت نمود.

جريان (مباهله ) پيامبر اسلام (ص ) با هيئت نمايندگى نجران از حوادث جالب ، تكان دهنده و شگفت انگيز تاريخ اسلام مى باشد. وقت مباهله فرا رسيد قبلا پيامبر (ص ) و هيئت نمايندگى نجران توافقى كرده بودند كه مراسم مباهله در نقطه خارج از مدينه در دامنه صحرا انجام بگيرد. پيامبر (ص ) از ميان مسلمانان و بستگان زياد خود، فقط چهار نفر را انتخاب كرد كه در اين حادثه تاريخى شركت نمايند. و اين چهار تن عبارت بودند از: 1 - حضرت على (ع ) 2 - حضرت فاطمه (س ) 3 - امام حسن (ع ) 4 - امام حسين (ع ). زيرا در ميان تمام مسلمانان نفوسى پاكتر و ايمانى استوارتر از نفس و ايمان اين چهار تن وجود نداشت .

پيامبر اكرم (ص ) فاصله منزل و نقطه اى را كه قرار بود در آنجا مراسم مباهله انجام بگيرد با وضع خاصى طى نمود. او در حالى كه حضرت امام حسين (ع ) را در آغوش ، دست حضرت امام حسن (ع ) را در دست داشت ، فاطمه (س ) به دنبال آن حضرت و على بن ابى طالب (ع ) پشت سر وى حركت مى كردند. گام به ميدان مباهله نهاد و پيش از ورود به ميدان مباهله به همراهان خود گفت : من هر موقع دعا كردم شما دعاى مرا با گفتن آمين بدرقه كنيد. سران هيئت نمايندگى نجران پيش از آنكه با پيامبر (ص ) روبرو شوند. به يكديگر مى گفتند هرگاه ديديد كه محمد (ص ) افسران و سربازان خود را به ميدان مباهله آورد، شكوه مادى و قدرت ظاهرى خود را نشان ما داد. در اين صورت وى يك فرد غير صادق بوده اعتمادى به نبوت خود ندارد ولى اگر با فرزندان و جگر گوشه هاى خود به (مباهله ) بيايد و با يك وضع وارسته از هر نوع جلال و جبروت مادى ، رو به درگاه الهى گذارد، پيداست كه يك پيامبر راستگو است و به قدرى به خود، ايمان و اعتقاد دارد كه نه تنها حاضر است خود را در معرضر نابودى قرار دهد بلكه با جراءت هر چه تمامتر حاضر است عزيزترين و گرامى ترين افراد نزديك خود را در معرض فنا و نابودى واقع سازد.

هنوز هيئت نمايندگى در اين گفتگو بودند، كه ناگهان قيافه نورانى پيامبر (ص ) با چهار تن ديگر كه سه تن از آنها شاخه هاى شجره وجود او بودند، براى مسيحيان نجران نمايان گرديد و همگى با حالت بهت زده و متحير به چهره يكديگر نگاه كردند و از اين كه او جگر گوشه هاى معصوم ، بى گناه و يگانه دختر و يادگار خود را به صحنه مباهله آورده است ، انگشت تعجب به دندان گرفتند و همگى گفتند كه اين مرد به دعوت و دعاى خود اعتقاد راسخ دارد و گرنه يك فرد مردد، عزيزان خود را در معرض بلاى آسمانى و عذاب الهى قرار نمى دهد.

اسقف نجران گفت : من چهره هايى را مى بينم كه هرگاه دست به دعا بلند كنند و از درگاه الهى بخواهند كه بزرگترين كوهها را از جاى بكند فورا كنده مى شوند، هرگز صحيح نيست ما با اين قيافه هاى نورانى و با اين افراد با فضيلت ، مباهله نماييم ، زيرا بعيد نيست كه همه ما نابود شويم و ممكن است دامنه عذاب گسترش پيدا كند، همه مسيحيان جهان را بگيرد و در روى زمين يك نفر مسيحى باقى نماند.

هيئت نمايندگى نجران از مباهله منصرف مى شوند


هيئت نمايندگى با ديدن وضع ياد شده وارد مشورت شدند. به اتفاق آراء تصويب كردند كه هرگز وارد مباهله نشوند، حاضر شدند كه هر ساله مبلغى به عنوان (جزيه ) (ماليات سالانه ) بپردازند و در برابر آن حكومت اسلامى موظف است از جان و مال آنان دفاع كند. پيامبر (ص ) رضايت خود را اعلام كرد و قرار شد هر سال در برابر پرداخت مبلغ جزئى ، از مزاياى حكومت اسلامى برخوردار گردند. سپس پيامبر فرمود: عذاب سايه شوم خود را بر سر نمايندگان مردم نجران گسترده بود و اگر از در ملاعنه (همديگر را لعنت كردن ) و مباهله (همديگر را نفرين كردن ) وارد مى شدند، صورت انسانى خود را از دست داده ، از آتشى كه در بيابان افروخته مى شد، مى سوختند و دامنه عذاب به سرزمين (نجران ) كشيده مى شد.

Admin
7th November 2011, 10:44 PM
سرزمين آباد و محصول خيزى كه در نزديكى خيبر قرار داشت ، فاصله آن با مدينه حدود 140 كيلومتر بود و پس از دژهاى خيبر، نقطه اتكاء يهوديان حجاز بشمار مى رفت را قريه فدك مى ناميدند. پيامبر (ص ) پس ‍ از آن كه نيروهاى يهوديان در خيبر و وادى القرى و تيما در هم شكست و خلائى را كه در شمال مدينه احساس مى شد، با نيروى نظامى اسلامى پر نمود. براى پايان دادن به قدرتهاى يهود در اين سرزمين ، كه براى اسلام و مسلمانان كانون خطر و تحريك بر ضد اسلام به شمار مى رفتند، سفيرى به نام محيط، پيش سران فدك فرستاد، يوشع بن نون كه رياست دهكده را به عهده داشت ، صلح و تسليم را بر نبرد ترجيح داد و ساكنان آنجا متعهد شدند كه نيمى از محصول را هر سال در اختيار پيامبر اسلام بگذارند و از اين به بعد زير لواى اسلام زندگى كنند، بر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند و حكومت اسلام در برابر اين مبلغ ، امنيت منطقه آنها را تاءمين نمايد.

سرزمينهايى كه در اسلام به وسيله نبرد و جنگ و قدرت نظامى گرفته مى شود، متعلق به عموم مسلمانان است . اداره آن به دست فرمانرواى اسلام مى باشد. ولى سرزمينى كه بدون هجوم نظامى و اعزام نيرو به دست مسلمانان مى افتد، مربوط به شخص پيامبر و امام پس از وى مى باشد و در اختيار اين نوع سرزمينها با اوست . مى تواند ببخشد، مى تواند اجازه دهد و يكى از آن موارد اين است كه از اين املاك و اموال نيازمنديهاى مشروع نزديكان خود را به وجود آبرومندى برطرف سازد. روى اين اساس پيامبر اسلام (ص ) فدك را به دختر گرامى خود حضرت زهرا(س ) بخشيد. چنان كه شواهد بعدى گواهى مى دهد، منظور پيامبر از بخشيدن اين ملك دو چيز بود:

1 - زمامدارى مسلمانان پس از فوت پيامبر اسلام طبق تصريح مكرر پيامبر، با اميرمؤ منان بود و چنين مقام و منصبى به هزينه سنگينى نياز داشت ، على (ع ) براى حفظ اين مقام و منصب ، مى توانست از درآمد فدك حداكثر استفاده را بنمايد، گويا دستگاه خلافت از اين پيش بينى مطلع شده بود كه در همان روزهاى نخست فدك را از دست خاندان پيامبر (ص ) بيرون آورد.
2 - دوران پيامبر كه فرد كامل آن يگانه دختر وى حضرت فاطمه (س ) و نور ديدگانش حضرت حسن (ع ) و حضرت حسين (ع ) بود، بايد پس از فوت پيامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى كنند به همين منظور پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد.

محدثان و مفسران شيعه و گروهى از دانشمندان سنى مى نويسند:
يعنى پيامبر و خويشاوندى خاصى كه با حضرت رسول داريد، خدا به پيامبر خود دستور داده كه حق شما را بپردازد. خلاصه گفتار آنكه در اين كه اين آيه در حق حضرت زهرا (س ) و فرزندان وى نازل گرديده ميان علماء اسلام اتفاق نظر است در اين كه هنگام نزول اين آيه ، پيامبر فدك را به دختر گرامى خود بخشيد، ميان جامعه دانشمندان شيعه اتفاق نظر وجود دارد و برخى از دانشمندان سنى نيز با آن موافق مى باشند. پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص )، روى اغراض سياسى و از روى ظلم و بى عدالتى برخى از خلفاء، دختر گرامى پيامبر حضرت فاطمه (س ) از ملك مطلق خود محروم گرديد. عمال و كارگران او را از سرزمين فدك اخراج نمودند.
ولى آن حضرت در صدد برآمد كه از طرق مختلف و شيوه هاى گوناگون از حق شرعى و قانونى خود دفاع كند و در برابر ظالم با تمام قدرت و جديت ايستادگى و مقاومت نمايد.

Admin
7th November 2011, 10:48 PM
موسم عيد فرا رسيد و مردم غفلت زده و بت پرست شهر بابل ، براى رفع خستگى ، تجديد قوا و اجراء مراسم عيد به طرف صحرا روانه شدند و شهر خالى شد. سوابق ابراهيم (ع )، نكوهش و بدگويى وى ، توليد نگرانى كرده بود. از اين جهت تقاضا كردند كه ابراهيم (ع ) نيز همراه آنان در اين مراسم شركت كند. ولى پيشنهاد، بلكه اصرار آنان با بيمارى ابراهيم مواجه شد. وى با جمله (انى سقيم ) (من بيمارم ) پاسخ گفتار آنان را دارد و در مراسم عيد شركت نكرد. راستى آن روز براى موحد و مشرك روز شادمانى بود. براى مشركان عيد كهنسالى بود كه به منظور برگزارى تشريفات عيد و زنده كردن رسوم نياكان به دامنه كوه و مزارع سرسبز رفته بودند و براى قهرمان توحيد نيز، عيد بى سابقه اى بود كه مدتها آرزوى رسيدن چنين روز فرخنده اى را داشت كه شهر را از بت پرستان خالى ببيند تا مظاهر كفر و شرك درهم شكند.

آخرين دسته مردم از شهر خارج شدند. ابراهيم فرصت را غنيمت شمرد، با قلبى لبريز از ايمان و اعتقاد به خدا، وارد بتخانه شد، چوبهاى تراشيده و بى روح دورادور معبد را مشاهده كرد. غذاهاى زيادى كه بت پرستان به عنوان تبريك در معبد خود مى گذاردند، توجه ابراهيم (ع ) را جلب كرد. سراغ غذاها رفت ، تكه نانى در دست گرفت و به عنوان تمسخر با اشاره به آنها گفت : چرا از اين غذاهاى رنگارنگ نمى خوريد؟ ناگفته پيداست خدايان مصنوعى مشركان كوچكترين جنبشى نداشتند كجا رسد كه بخورند؟ سكوت مرگبارى فضاى بزرگ بتكده را فرا گرفته بود ولى ضربات تبر شكننده ابراهيم (ع ) كه بر دست و پاى و پيكر بتها وارد مى آمد اين سكوت را در هم مى شكست تمام بتها را قطعه قطعه كرده به طورى كه تل بزرگى از چوب و فلز شكسته و خرد شده در وسط معبد پديد آمد و فقط بزرگ را سالم نگاه داشت و تبر را بر دوش آن نهاد و منظور او از اين كار اين بود كه مى دانست مشركان پس از مراجعت از صحرا سراغ علت حادثه خواهند رفت .

و ظاهر قضيه را يك كار مصنوعى و بى حقيقت تلقى خواهند نمود. زيرا باور نخواهند كرد كه صاحب اين ضربات ، اين بت بزرگ باشد كه اساسا قدرت حركت و فعاليت ندارد. در اين صورت ابراهيم مى توانست از آن نظر تبليغاتى استفاده كند، كه اين بت بزرگ به اعتراف شما كوچكترين قدرت ندارد پس چگونه مى تواند خداى جهان باشد؟

خورشيد به سوى افق كشيده شد، و روشنى خود را از دشت و صحرا برچيد، مردم دسته دسته به سوى شهر بازگشتند، موقع مراسم عبادت بتها فرا رسيد، گروهى وارد معبد شدند و منظره غير مترقب كه حاكى از ذلت و زبونى خدايان دروغين بود توجه پيروان بت پرست را جلب كرد. سكوت مرگبارى تواءم با بى صبرى در محيط معبد حكمفرما بود. يك نفر مهر خاموشى را شكست و گفت : چه كسى مرتكب اين عمل شده است ؟ سوابق بدگويى ابراهيم به بتها و صراحت لهجه او در مذمت كردن بت پرستان ، آنان را مطمئن ساخت كه وى دست به اين كار زده است جلسه محاكمه به سرپرستى (نمرود) پادشاه بت پرستان تشكيل گرديد. ابراهيم جوان را با مادرش در يك محاكمه عمومى مورد بازجويى قرار گرفتند.

جرم مادر، اين بود كه چرا وجود فرزندش را كتمان كرده و به دفتر مخصوص حكومت وقت معرفى نكرده است ، سرانجام سر او بريده شود. مادر ابراهيم در پاسخ بازپرس چنين گفت : من ديدم بر اثر راءى تصويب شده حكومت وقت ، كشتن پسران نسل مردم اين كشور را رو به تباهى مى برد، من از اين جهات اطلاع ندادم تا ببينم كه آينده اين فرزند چه مى شود و اگر اين شخص همان باشد كه پيشگويان (كاهنان ) خبر داده اند در اين صورت بنا داشتم ، ماءمورين را اطلاع دهم تا از ريختن خون ديگران دست بردارند، و اگر آن فرد نباشد، در اين صورت يك فرد از نسل جوان اين كشور را حفظ كرده ام ، منطق مادر كاملا توجه قضات را جلب كرد.

سپس نوبت بازجويى از ابراهيم (ع ) فرا رسيد، وى گفت : صورت عمل مى رساند كه اين ضربات از ناحيه بت بزرگ است و شما مى توانيد جريان را از آن سؤ ال كنيد اگر بتها قدرت تكلم داشته باشند. اين جواب سربالا، آميخته با تمسخر و تحقير، به منظور ديگر بود و آن اين كه ابراهيم يقين داشت كه آنان در جواب وى چنين خواهند گفت : ابراهيم ، تو مى دانى كه اين بتها قدرت حرف زدن ندارند، راءى و ادراك در وجود آنها پيدا نمى شود. در اين صورت ابراهيم مى تواند هيئت قضات را به يك نكته اساسى متوجه سازد. اتفاقا آن طورى كه وى پيش بينى كرده بود، همانطور هم شد. ابراهيم (ع ) در برابر گفتار آنان كه حاكى از ضعف ، زبونى و ناتوانى بتها بود، چنين گفت : اگر آنان (بتها) به راستى چنين هستند كه توصيف مى كنيد پس چرا آنها را مى پرستيد و حاجات خود را از آنها مى خواهيد؟


جهل و لجاجت و تقليد كوركورانه بر دل و عقل دادرسان حكومت مى كرد و در برابر پاسخ دندان شكن ابراهيم چاره اى نديدند جز اينكه براى ارضاى حكومت وقت راءى دادند كه ابراهيم (ع ) را بسوزانند. خرمنى از آتش افروخته شد و قهرمان توحيد را در ميان امواج آتش ‍ افكندند ولى دست مهر و لطف خدا به سوى ابراهيم دراز شد، ابراهيم را از گزند آنان حفظ نمود و جهنم مصنوعى بشرى را به گلستان سرسبز و خرمى مبدل ساخت

Admin
8th November 2011, 07:47 AM
پدر و مادر وى كسانى بودند كه از حبشه به حالت اسارت وارد جزيرة العرب شده بودند، بلال كه بعدها موذن رسول خدا شد غلام اميه بن خلف بود. اميه ، از دشمنان سرسخت پيشواى بزرگ مسلمانان بود، چون عشيره رسول خدا (ص ) دفاع از حضرت را به عهده گرفته بودند وى براى انتقام غلام تازه مسلمان خود را در ملاء عام شكنجه مى داد، او را در گرمترين روزها با بدن برهنه روى ريگهاى داغ مى خوابانيد، سنگ بسيار بزرگ و تفتيده اى را روى سينه او مى نهاد و او را با جمله زير مخاطب مى ساخت :
دست از تو برنمى دارم تا اين كه به همين حالت جان بسپارى ، يا از اعتقاد به خداى محمد برگردى و لات و عزى را پرستش كنى ولى بلال در برابر آن همه شكنجه ، گفتار او را با دو كلمه كه روشنگر پايه استقامت او بود پاسخ مى داد و مى گفت : احد احد يعنى خدا يكى است ، خدا يكى است ، و هرگز به آيين شرك و بت پرستى ايمان ندارم . استقامت اين غلام سياه كه در دست سنگدلى اسير بود، مورد اعجاب ديگران واقع گشت . حتى ورقه بن نوفل دانشمند مسيحى عرب بر وضع رقت بار بلال گريست و به اميه گفت : به خدا سوگند هرگاه او را با اين وضع بكشيد من قبر او را زيارتگاه خواهم ساخت . گاهى اميه شدت عمل بيشترى نشان ميداد، ريسمانى به گردن بلال مى افكند و به دست بچه ها مى داد، تا او را در كوچه ها بگردانند.

در جنگ بدر نخستين جنگ اسلام و كفر، اميه با فرزندش اسير شدند، برخى از مسلمانان به كشتن اميه راءى نمى دادند، ولى بلال مى گفت : او پيشواى كفر است ، بايد كشته شود و بر اثر اصرار او پدر و پسر به كيفر اعمال ظالمانه خود رسيدند و هر دو كشته شدند.

و بعدها بلال حبشى مؤ ذن رسول خدا شد، پيامبر (ص ) از اين طريق مى خواست به مردم بفهماند كه در دين اسلام فضيلت و برترى انسان نسبت به ديگر انسانها بستگى به تقواى انسان نه مال و ثروت ، دارد نه قوميت ، رنگ و نژاد.
بلال حبشى به خاطر برترى در ايمان و تقوى نسبت به بعضى ديگر از مسلمين ، به عنوان مؤ ذن پيامبر اكرم (ص ) انتخاب شد، با وجودى كه چهره او سياه و لكنت زبان هم داشت .

Admin
8th November 2011, 07:51 AM
از بزرگان قريش بود، در روزهايى كه حضرت حمزه (ع ) اسلام آورده بود، سراسر محفل قريش را غم و اندوه فرا گرفته بود و سران بيم آن را داشتند كه دامنه اسلام بيش از اين توسعه بيابد. در آن ميان عتبه گفت : من به سوى محمد مى روم و مطالبى را پيشنهاد مى كنم ، شايد او يكى از آنها را پذيرد و دست از اين آيين جديد بردارد. سران جمعيت قريش نظر وى را تصويب كردند، لذا او برخاست و به سوى پيامبر (ص ) كه در مسجد نشسته بود و او را با جمله هايى ستود، امورى را از قبيل ثروت ، رياست و طبابت پيشنهاد نمود. هنگامى كه سخنان عتبه پايان يافت پيامبر (ص ) فرمود:
آيا سخنان تو پايان پذيرفت ؟ عرض كرد بلى . پيامبر به او فرمود: اين آيات را گوش ده كه پاسخ تمام پرسشهاى تو است :

بسم الله الرحمن الرحيم
حم تنزيل من الرحمان الرحيم كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون . سوره فصلت آيه 1.

به نام خداى رحمان و رحيم ، حا ميم ، اين كتاب از جانب خداى بخشنده و مهربان نازل گرديده است كه آيه هاى آن براى گروهى كه دانا هستند توضيح داده شده است . قرآنى است عربى بشارت دهنده و ترساننده است اما بيشتر آنها روى گردانيده اند و گوش نمى دهند. پيامبر (ص ) آياتى چند از اين سوره خواند، وقتى به آيه سى و هفتم رسيد، سجده كرد، پس از سجده رو به عتبه كرد و فرمود: از ابا وليد، پيام خدا را شنيدى ؟ عتبه به قدرى مسحور و مجذوب كلام خدا شده بود در حالى كه دستهاى خود را پشت سر نهاده و بر آنها تكيه زده بود، مدتى به همين حالت بر روى پيامبر (ص ) نظارت نمود، گويا قدرت سخن گفتن از او سلب شده بود سپس از جاى خود برخاست و مركز قريش را پيش گرفت ، سران قريش ، از وضع و قيافه او احساس كردند كه وى تحت تاءثير كلام محمد (ص ) واقع شده و با حالت انكسار تؤ ام با شكستگى بازگشته است . عتبه گفت : به خدا سوگند كلامى از محمد شنيدم كه تاكنون از كسى نشنيده بودم .

والله ما هو بالشعر و لا بالسحر و لا بالكهانة : به خدا قسم ، كلام محمد (ص ) نه شعر است ، نه سحر و نه كهانت . من چنين صلاح مى بينم كه او را رها كنيم تا در ميان قبايل تبليغ كند، هرگاه پيروز گردد و ملك رياست سلطنتى بدست آورد از افتخارات شما محسوب مى گردد و شما را نيز در آن خطى است و اگر در آن ميان مغلوب گردد ديگران او را كشته اند و شما را نيز راحت نموده اند. قريش ، سخن و راءى عتبه را به باد مسخره گرفتند و گفتند: عتبه مسحور كلام محمد (ص ) واقع شده است .

Admin
8th November 2011, 07:56 AM
مرحوم فاضل عراقى در دارالسلام نقل كرده است در سال 1298 هجرى قمرى اين معجزه واقع گرديده و در مدارك معتبر موجود است و خلاصه اش آن است كه در سال مزبور كه نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرين جهت زيارت حضرت رضا(ع ) حركت مى كنند عده اى از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مى آيند و مدتى توقف مى نمايند. خرجيشان براى برگشت تمام مى شود تصميم داشتند از مشهد به كربلا و بعد بصره بيايند و از طريق دريا به وطن خودشان (بحرين ) برگردند حالا چه كنند نمى توانند بمانند و نمى توانند برگردند.

متوسل به حضرت رضا(ع ) مى شوند كسى هم به آنها قرض نمى داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مى خواستند دسته جمعى به حرم مشرف شوند يك نفر به آنها گفت شما خيال كربلا نداريد گفتند چرا اما وسيله نداريم گفت من چند قاطر دارم در اختيارتان مى گذارم . گفتند ما خرجى راه نداريم گفت آن را هم مى دهم گفتند مقدارى هم در همين جا بدهكاريم گفت بدهى را نيز مى پردازم . همين امروز عصر درب دروازه سوار شويد. آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند اين طور كه ثبت كرده اند سه ساعت تقريبا حركت كردند گفت پياده شويد همين جا نماز بخوانيد و شامتان را بخوريد من همين جا قاطرها را مى چرانم و قدرى استراحت مى كنم . مسافرين پياده شدند و كارشان را كردند مدتى گذشت خبرى از آن شخص و قاطرهايش نشد.

ناراحت شدند مردها اين طرف و آن طرف گشتند شب مهتابى است لكن هيچ اثرى از آن شخص و قاطرها نيست گفتند كلاه سر ما گذاشته چه كنيم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند اين طور تصميم گرفتند كه سه ساعت راه كه بيشتر نيامده اند به مشهد برمى گردند تا در بيابان نميرند. بارشان را بستند حركت كردند مقدارى كه رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان كجا خراسان كجا! چشمشان به يك نفر عرب افتاد تعجب كردند لباس عربى اينجا؟! پرسيدند اينجا كجاست ؟ گفت : كاظمين است . تعجب كردند پيشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسى بن جعفر و جوادالائمه افتاد شوق عجيبى پيدا كردند ضجه كنان وارد حرم شريف مى شوند مردم خبردار مى گردند و اين قضيه تاريخى از مسلمات است .

Admin
8th November 2011, 08:00 AM
اسلام در شهر يثرب به سرعت انتشار مى يافت در حالى كه شكنجه مسلمانان در مكه ادامه داشت ، و قريش به مسلمانان آزار مى رساندند. روزى پيامبر خدا پيروان خود را فرا خواند و به آنان گفت : خداوند براى شما برادرانى قرار داده و خانه هايى فراهم ساخته كه آسوده در آنها بسر بريد. و آنگاه پيروان خود را فرمان داد تا به شهر يثرب حركت كنند. مسلمانان شهر خود را ترك گفتند، و در راه دين مهاجرت كردند و تنها محمد (ص ) و على (ع ) و ابوبكر و عده كمى كه پير يا بيمار بودند و يا اربابهايشان از مهاجرت آنها جلوگيرى مى كردند، در مكه باقى ماندند.

همين كه رؤ ساى قريش از مهاجرت ياران محمد باخبر شدند، به شدت عصبانى گشتند و به وحشت افتادند كه مبادا محمد (ص ) نيز مكه را ترك گويد و به ياران خود بپيوندد و چون نيرومند گردد با آنان بجنگد، از اين رو ميان خود قرار گذاشتند كه از هر قبيله اى جوانى را انتخاب كنند و به هر يك شمشيرى دهند تا به محمد (ص ) حمله برند و با يك ضربه دسته جمعى كار او را تمام سازند و بدين وسيله خونش در ميان قبايل پايمال گردد زيرا فكر كردند كه اگر يك نفر محمد (ص ) را به قتل برساند، خانواده محمد (ص ) به جنگ قبيله قاتل برخواهند خاست ، و در ميان عربها رسم بود كه خونبهاى مقتول را نه تنها از قاتل بلكه از قبيله اش ‍ بگيرند، با هم قرار گذاشتند كه همان شب پيامبر خدا را بكشند. ولى خداوند كه سياستش بالاتر از سياست شياطين است پيامبرش را رها نساخت بلكه جبرئيل را پيش وى فرستاد و وى فرمان داد: امشب در رختخوابى كه هميشه به روى آن مى خوابيدى نخواب .

شب هنگام فرا رسيد، ابوجهل و كسانى كه با او كمر به قتل پيامبر (ص ) بسته بودند، و چون پيامبر خدا (ص ) احساس كرد كه توطئه اى در كار است ، به على (ع ) فرمود: امشب تو در بستر من بخواب ، تا كسى نداند كه مكه را ترك كرده ام . على (ع ) پرسيد آيا اگر من بجاى شما بخوابم جان شما در امان خواهد بود؟ پيغمبر فرمودند: آرى . على (ع ) با جان و دل پذيرفت و در بستر پيامبر خوابيد.

مشركين كه خانه پيامبر (ص ) را محاصره كرده بودند، مرتب از پنجره خانه اتاق پيامبر را زير نظر داشتند، على را مى ديدند كه در بستر خوابيده خيال مى كردند كه او پيامبر است . گفته مى شود مشركين تصور نمى كردند پيغمبر (ص ) از نقشه آنان بااطلاع است ، بهتر آن ديدند كه تا نزديكيهاى سحر بخوابند و آنگاه در هواى روشن صبح برنامه خود را عملى سازند. در اين هنگام پيامبر (ص ) بدون ترس درب خانه را گشود و راه خود را در پيش گرفت مشركين تا نيمه شب خوابيدند و نيمه شب از جا برخاستند تا نقشه خود را پياده كنند، ناگهان عابرى از راه رسيد و از تروريستها پرسيد: شما براى چه اينجا ايستاده ايد؟ پاسخ دادند: ما منتظر محمديم . محمد رفت .

مشركين ابتدا سخت برآشفتند ولى از پنجره نگاه كردند و على را در بستر ديدند و گفتند: محمد اينجا خوابيده است . همچنان تا صبح به انتظار ماندند و ناگهان با پرتاب سنگ به سوى در خانه پيامبر حمله را آغاز كردند. على (ع ) همچون شير خروشان برخاست و در برابر آنان قرار گرفت . مشركين سخت به خشم آمدند و پرسيدند: على ! اين تو هستى ، پس ‍ محمد كجاست ؟ نمى دانم ، او خيلى وقت است كه از اين خانه رفته است . مى خواستند كه على را بجاى محمد بكشند ولى با شتاب حركت كردند تا بلكه محمد (ص ) را پيدا كنند، و توطئه خود را عملى سازند.

Admin
8th November 2011, 09:35 AM
بعضى از موثقين اهل علم در نجف اشرف نقل كردند از مرحوم عالم زاهد شيخ حسين بن شيخ مشكور كه فرمود در عالم رويا ديدم در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا(ع ) مشرف هستم و يك نفر جوان عرب وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت هم با لبخند جوابش را دادند. فردا شب كه شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه اى از حرم توقف كردم ناگاه همان عرب را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهدا(ع ) را نديدم و مراقب آن بودم تا از حرم خارج شد عقبش رفتم و سبب لبخندش را به امام (ع ) پرسيدم و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام (ع ) با لبخند به تو جواب مى دهد گفت مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكن هستيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و هفته ديگر ماردم را مى آوردم تا اين كه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون او را سوار كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم .

گفتم : باران مى بارد هوا سرد است مشكل است نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادر را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت را مى بينم و با تبسم جوابم را مى دهد. از اين داستان دانسته ميشود چيزى كه شخص را مورد عنايت بزرگان دين قرار مى دهد و رضايت آنها را جلب مى كند صدق و اخلاق و محبت ورزى و خدمتگزارى به اهل ايمان خصوصا والدين و بالاخص زوار قبر حضرت ابى عبدالله صلوات الله عليه است .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد