javadbabaei
4th November 2011, 01:38 PM
لطفاً حکمت و علم را در فلسفه تعریف کنید؟
ابتدا باید تعریفی از حکمت و علم را ارائه کنیم. حکمت به معنای "وضع الشیء فی موضعه" است، یعنی قرار دادن هر چیز در جایگاه خودش. حکمت به دو بخش نظری و عملی تقسیم می شود و هر دوی آنها علم اند. این عبارت "وضع الشیء فی موضعه" بدینگونه تبیین می شود که عالم خارج حکیمانه است، چرا که فعل خدای حکیم می باشد.
اما اینکه علم چیست؟ علم کشف عالم خارج است. آنچه که علم می نامیم مطابق خارج است، از این جهت می گویند صادق يعني مطابِق خارج است، و خارج مطابِق اوست و بنابراین حق است. حالا چگونه این علم، خودش حکمت می شود؟ عالم خارج وضع الشیء فی موضعه است. علم هم که باید مطابقبا عالم خارج باشد که در این صورت باید هر چیزی سر جای خودش باشد. بر طبق عالم خارج، در تعریف و تفسیر فلسفه گفته اند که "صیرورت الانسان عالمً عقلیاً مضاهياً للعالم العینی" یعنی انسان یک عالم عقلی شود که مشابه و مطابق عالم عینی است. یا گفته اند "نظم العالم نظماً عقلياً" یعنی نظم عالم در ذهن و عقل عالم جای بگیرد. یا مي گويند "معرفت الاشیاء علی ما هی علیها" که این "علی ما هی علیها" بیان آن مطابقه است. بنابراین وقتی عالم حکیمانه است و هر چیز سر جایش قرار دارد، علم هم وقتی حکیمانه می شود که مطابق همین خارج حکیمانه باشد. گاهی از حکمت به علم تعبیر می شود در حالیکه مقصود از حکمت، عقل عملی است. عقل عملی می بایست حکیمانه باشد. یعنی فعل و عمل اختیاری شخص باید وضع الشیء فی موضعه باشد و هر کاری را سر جای خود
انجام دهد و از تعدی، تجاوز، افراط و تفریط بپرهیزد. این همان حکمتی است که مخالف جهل است چه جهل علمی و چه جهالت عملی.
معنای حکمت متعالیه که از آن بعنوان مکتب ملاصدرا یاد می کنند چیست؟
معنای حکمت را در سوال بالا پاسخ دادم، اما این که چرا "متعالیه" نام گرفته است؛ لفظ متعالیه هم در اشارات "بوعلی سینا" و هم در رسائل "قیصری" دیده می شود تا اینکه می رسد به صدرالمتألهین شیرازی. یعنی به یک معنا همه ی این فلاسفه ای که نام بردم، مدعی حکمت متعالیه اند. در معنای متعالیه حکما فرموده اند که این حکمت از آن جهت متعالیه است که براساس دو پایه عقل و شهود یا استدلال و مکاشفه است. معمولاً هم گفته می شود که حکمت متعالیه خاص ملاصدراست، اما به اعتقاد من کل تاریخ فلسفه اسلامی ما حکمت متعالیه است.
از فلسفه اسلامی یاد کردید، اصلاً فلسفه اسلامی به چه معناست و آیا می شود فلسفه ای که به نوعی وارداتی ست را اسلامی نامید و اگر اینگونه است وجه تمایز فلسفه های اسلامی و غربی چیست؟
فلسفه اسلامی و اینکه اسلامیت این فلسفه از کجاست، همیشه مورد بحث بوده است. نکته ای که دانشمندان، عرفا و فلاسفه بدان اشاره کرده اند این است که وجه شاخص فلسفه، رسیدن به یقین و تقین است که البته به یقین هم جز با یقین نمی توان رسید. انسان وقتی می خواهد در مورد مسأله ای علم پیدا کند، در علوم قبلی خودش غور می کند و مطالبی که مناسب این مجهولش باشد را پیدا می کند، به آنها ترتیب و صورت می دهد و وقتی این کار را کرد، مجهولش تبدیل به معلوم خواهد شد. به همین دلیل هر بازگشت معلومی به معلوم دیگری است تا اینکه می رسیم به معلوماتی که به آنها
"بدیهیات" می گویند. برای حاصل شدن یقین باید آن بدیهیات و یقینیات را داشته باشیم. کار حکیم این است که مجهولاتش را طبق یقینیاتش به معلوم یقینی تبدیل می کند. از این یقینیات، اقسام مختلفی وجود دارد؛ اولیات، فطریات، حدسیات و ...
حدسیات عامل اصلی تفاوت فلسفه هاست. در تعریف حدسیات گفته اند که حدسیات آن چیزی است که نیاز به فکر ندارد. یعنی مقدمات برهان با نتیجه فوراً در ذهن آن شخص موجود است. یعنی وقتی با مجهولی برخورد می کند بدون اینکه بخواهد تفکر کند، نتیجه آن مجهول در ذهنش حاصل می شود.
این حدسیات اکتسابی است یا اینکه فرد بالفطره این توانایی را دارد؟
حدس با ممارست، تمرین و تربیت به وجود می آید. بعنوان مثال مجتهدی که در مقام فقه به اجتهاد رسیده، دارای قوه حدس در فقه است و می گویند این مجتهد دارای ملکه اجتهاد است و این ملکه، همان قوه ی حدس است.
وقتی سؤالی از او می پرسید بدون اینکه تفکری کند، پاسخ می دهد، گرچه با آن سؤال تازه برخورد کرده باشد. نه اینکه پاسخ سؤال را از حافظه اش بیرون بکشد، بلکه او پاسخ را اجمالاً در ذهن دارد. به تعبیر بوعلی، از عقل بسیطش به متخیله اش فیضان می کند و از متخیله اش به اقوال و افواهش. ما حدس های مختلفی داریم؛ حدس کلی جهانی (فطریات)، حدسیات مربوط به یک جامعه، حدسیات مربوط به فرهنگ های درون جامعه و حدسیاتی که مال خانواده هاست. یعنی مواردی که در بعضی جوامع بدیهی است، در جوامع دیگری بدیهی نیست. تفاوت این حدسیات منجر به تفاوت برهان ها، نتیجه ها و فلسفه ها می شود. آن فیلسوفی که در جوامع اسلامی تربیت شده، دارای حدسیاتی غیر از فیلسوفی است که در جوامع غربی رشد پیدا کرده است. شخصی که در جامعه اسلامی رشد نموده، فیلسوف اسلامی است و البته فلسفه اش هم اسلامی است.
حدسیات یک جامعه اسلامی چیست؟
جامعه ای که اسلامی است، حدسیاتش را از اسلام و قرآن و سنت دارد. هنجارها و سنن اسلامی، به
وجود آورنده حدسیات اسلامی است. فلسفه اسلامی دارای حدسیاتی است که آنها را از سنت و قرآن داراست و به همین دلیل آن حدسیات با فلسفه های دیگر متفاوت است. فلسفه اسلامی از همان ابتدا وجود داشته، از ابن سینا تا حکیم متأله ملاصدرا، همه با این حدسیات اسلامی سیر می کنند. اما نکته اینجاست که در طی این قرون، فلسفه ما متکامل شده و به اسلامیت نزدیک تر می شود، زیرا حدسیات اسلامی بر ما بیشتر آشکار می شود.
زمانی که ما فلسفه را از یونان گرفتیم، گرچه فکر اسلامی داشتیم، اما نتوانستیم در تمام نظام فلسفی، جریان اسلامی را راه بیندازیم. این جریان اسلامیت در طول زمان به وجود آمده، گرچه بنظرم فلسفه اسلامی از همان آغاز ماهیتاً از فلسفه یونانی و ... جدا بود و به دلیل همین حدسیات معتقدم اصلاً فلسفه اسلامی، حکمت متعالیه است.
حدسیات نوعی شهود و مشاهده است. چنانچه "شیخ اشراق" از حدسیات به عنوان مشاهدات یاد می کند. "فارابی" اعلي مرتبه ي حدسیات را به "قوه قدسیه" تعبیر کرده است. فلاسفه ما و از جمله فارابی، معتقدند انبیای الهی قوه ای بنام قوه قدسیه دارند که این قوه اعلی مرتبه ي قوه حدس است و به آن بالاترین مرتبه عقل بسیط می گویند. نبی دارای این قوه است، بنابراین اصلاً فکر نمی کند زیرا او دارای حدسیات است نه افکار. وحی هم که به نبی می رسد ارتباط مستقیم با همین قوه حدس دارد.
وقتی مبداء مشاهدات ما قرآن و سنت باشند، حدسیات ما هم حدسیاتی است که براساس قرآن و سنت است و نتیجه اینکه فلسفه ما هم فلسفه ای اسلامی براساس وحی است.
اگر به گفته ی شما فلسفه اسلامی همان حکمت متعالیه است، چرا بعضی از فلاسفه اسلامی از حکمت متعالیه برخوردار نیستند؟
من کل سیر فلسفه اسلامی را کم و بیش حکمت متعالیه می دانم. البته درست است که بعضی از فلاسفه اسلامی کمتر از تعالی حکمت متعالیه برخوردارند و دلیل آن این است که شاید بتوان گفت علی رغم اینکه اینها فیلسوف اسلامی اند اما فلسفه شان اسلامی نیست. مثلاً فلسفه "ابن رشد" نسبت به فلسفه "ابن سینا" کمتر اسلامی است. از سوی دیگر گهگاه فیلسوفانی را می شود پیدا کرد که اصلاً مسلمان نیستند، اما فلسفه شان اسلامی است. "ابن کمونه" مسلمان نیست، اما فلسفه اش اسلامی و از طرفداران شیخ اشراق است یا "ابوالبرکات" فلسفه اش از "ابن رشد" اسلامی تر است، با اینکه او یهودی زاده ای است که تا اواخر عمرش هم یهودی باقی ماند، اما چرا او را دارای فلسفه اسلامی می دانیم؟ بدلیل اینکه در فضای اسلامی تنفس کرده است. اگر بخواهیم فلسفه اسلامی داشته باشیم باید جامعه را اصلاح و اسلامي کنیم. بنابراین سیر فلسفه اسلامی، سیر حکمت متعالیه است و شاخصه ای که ملاصدرا و حکمت او داراست این است که حکمت متعالیه را به اوج خود رسانده است. نکته بعد اینکه فلاسفه اسلامی اهل عمل اند و فقط از راه تفکر عادی و عقل جزئی بدنبال علم نیستند. همان طور که طبق آیه های شریفه "ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا" یا "واتقوا الله و یعلمکم الله و الله بکل شیء علیم"، علم حقیقی جز با تقوا حاصل نمی شود. وقتی جناب ابن سینا می فرمایند که من وقتی به مشکل بزرگ عقلی برخورد می کردم به مسجد جامع شهر می رفتم و آنجا به نماز می ایستادم و استمداد می کردم تا مشکلم حل شود، یعنی چه؟ یا وقتی شیخ اشراق می فرماید کسی نمی تواند از حکمت اشراق من استفاده کند مگر اینکه به مقام خلع بدن رسیده باشد، یعنی چه؟ اینکه ملاصدرا حکمت عرشیه دارد یعنی چه؟ اینها شوخی نیست، الهام الهی است. همین هاست که فلسفه و فیلسوف را اسلامی می کند، علیرغم اینکه بعضی آقایان هستند که به عنوان فیلسوف اسلامی معروفند اما نه کشف، نه شهود و نه تقوا دارند. این نکته مهمی است که علم حقیقی را متأخر از تزکیه و تقوا دانست.
کانون اندیشه جوان
ابتدا باید تعریفی از حکمت و علم را ارائه کنیم. حکمت به معنای "وضع الشیء فی موضعه" است، یعنی قرار دادن هر چیز در جایگاه خودش. حکمت به دو بخش نظری و عملی تقسیم می شود و هر دوی آنها علم اند. این عبارت "وضع الشیء فی موضعه" بدینگونه تبیین می شود که عالم خارج حکیمانه است، چرا که فعل خدای حکیم می باشد.
اما اینکه علم چیست؟ علم کشف عالم خارج است. آنچه که علم می نامیم مطابق خارج است، از این جهت می گویند صادق يعني مطابِق خارج است، و خارج مطابِق اوست و بنابراین حق است. حالا چگونه این علم، خودش حکمت می شود؟ عالم خارج وضع الشیء فی موضعه است. علم هم که باید مطابقبا عالم خارج باشد که در این صورت باید هر چیزی سر جای خودش باشد. بر طبق عالم خارج، در تعریف و تفسیر فلسفه گفته اند که "صیرورت الانسان عالمً عقلیاً مضاهياً للعالم العینی" یعنی انسان یک عالم عقلی شود که مشابه و مطابق عالم عینی است. یا گفته اند "نظم العالم نظماً عقلياً" یعنی نظم عالم در ذهن و عقل عالم جای بگیرد. یا مي گويند "معرفت الاشیاء علی ما هی علیها" که این "علی ما هی علیها" بیان آن مطابقه است. بنابراین وقتی عالم حکیمانه است و هر چیز سر جایش قرار دارد، علم هم وقتی حکیمانه می شود که مطابق همین خارج حکیمانه باشد. گاهی از حکمت به علم تعبیر می شود در حالیکه مقصود از حکمت، عقل عملی است. عقل عملی می بایست حکیمانه باشد. یعنی فعل و عمل اختیاری شخص باید وضع الشیء فی موضعه باشد و هر کاری را سر جای خود
انجام دهد و از تعدی، تجاوز، افراط و تفریط بپرهیزد. این همان حکمتی است که مخالف جهل است چه جهل علمی و چه جهالت عملی.
معنای حکمت متعالیه که از آن بعنوان مکتب ملاصدرا یاد می کنند چیست؟
معنای حکمت را در سوال بالا پاسخ دادم، اما این که چرا "متعالیه" نام گرفته است؛ لفظ متعالیه هم در اشارات "بوعلی سینا" و هم در رسائل "قیصری" دیده می شود تا اینکه می رسد به صدرالمتألهین شیرازی. یعنی به یک معنا همه ی این فلاسفه ای که نام بردم، مدعی حکمت متعالیه اند. در معنای متعالیه حکما فرموده اند که این حکمت از آن جهت متعالیه است که براساس دو پایه عقل و شهود یا استدلال و مکاشفه است. معمولاً هم گفته می شود که حکمت متعالیه خاص ملاصدراست، اما به اعتقاد من کل تاریخ فلسفه اسلامی ما حکمت متعالیه است.
از فلسفه اسلامی یاد کردید، اصلاً فلسفه اسلامی به چه معناست و آیا می شود فلسفه ای که به نوعی وارداتی ست را اسلامی نامید و اگر اینگونه است وجه تمایز فلسفه های اسلامی و غربی چیست؟
فلسفه اسلامی و اینکه اسلامیت این فلسفه از کجاست، همیشه مورد بحث بوده است. نکته ای که دانشمندان، عرفا و فلاسفه بدان اشاره کرده اند این است که وجه شاخص فلسفه، رسیدن به یقین و تقین است که البته به یقین هم جز با یقین نمی توان رسید. انسان وقتی می خواهد در مورد مسأله ای علم پیدا کند، در علوم قبلی خودش غور می کند و مطالبی که مناسب این مجهولش باشد را پیدا می کند، به آنها ترتیب و صورت می دهد و وقتی این کار را کرد، مجهولش تبدیل به معلوم خواهد شد. به همین دلیل هر بازگشت معلومی به معلوم دیگری است تا اینکه می رسیم به معلوماتی که به آنها
"بدیهیات" می گویند. برای حاصل شدن یقین باید آن بدیهیات و یقینیات را داشته باشیم. کار حکیم این است که مجهولاتش را طبق یقینیاتش به معلوم یقینی تبدیل می کند. از این یقینیات، اقسام مختلفی وجود دارد؛ اولیات، فطریات، حدسیات و ...
حدسیات عامل اصلی تفاوت فلسفه هاست. در تعریف حدسیات گفته اند که حدسیات آن چیزی است که نیاز به فکر ندارد. یعنی مقدمات برهان با نتیجه فوراً در ذهن آن شخص موجود است. یعنی وقتی با مجهولی برخورد می کند بدون اینکه بخواهد تفکر کند، نتیجه آن مجهول در ذهنش حاصل می شود.
این حدسیات اکتسابی است یا اینکه فرد بالفطره این توانایی را دارد؟
حدس با ممارست، تمرین و تربیت به وجود می آید. بعنوان مثال مجتهدی که در مقام فقه به اجتهاد رسیده، دارای قوه حدس در فقه است و می گویند این مجتهد دارای ملکه اجتهاد است و این ملکه، همان قوه ی حدس است.
وقتی سؤالی از او می پرسید بدون اینکه تفکری کند، پاسخ می دهد، گرچه با آن سؤال تازه برخورد کرده باشد. نه اینکه پاسخ سؤال را از حافظه اش بیرون بکشد، بلکه او پاسخ را اجمالاً در ذهن دارد. به تعبیر بوعلی، از عقل بسیطش به متخیله اش فیضان می کند و از متخیله اش به اقوال و افواهش. ما حدس های مختلفی داریم؛ حدس کلی جهانی (فطریات)، حدسیات مربوط به یک جامعه، حدسیات مربوط به فرهنگ های درون جامعه و حدسیاتی که مال خانواده هاست. یعنی مواردی که در بعضی جوامع بدیهی است، در جوامع دیگری بدیهی نیست. تفاوت این حدسیات منجر به تفاوت برهان ها، نتیجه ها و فلسفه ها می شود. آن فیلسوفی که در جوامع اسلامی تربیت شده، دارای حدسیاتی غیر از فیلسوفی است که در جوامع غربی رشد پیدا کرده است. شخصی که در جامعه اسلامی رشد نموده، فیلسوف اسلامی است و البته فلسفه اش هم اسلامی است.
حدسیات یک جامعه اسلامی چیست؟
جامعه ای که اسلامی است، حدسیاتش را از اسلام و قرآن و سنت دارد. هنجارها و سنن اسلامی، به
وجود آورنده حدسیات اسلامی است. فلسفه اسلامی دارای حدسیاتی است که آنها را از سنت و قرآن داراست و به همین دلیل آن حدسیات با فلسفه های دیگر متفاوت است. فلسفه اسلامی از همان ابتدا وجود داشته، از ابن سینا تا حکیم متأله ملاصدرا، همه با این حدسیات اسلامی سیر می کنند. اما نکته اینجاست که در طی این قرون، فلسفه ما متکامل شده و به اسلامیت نزدیک تر می شود، زیرا حدسیات اسلامی بر ما بیشتر آشکار می شود.
زمانی که ما فلسفه را از یونان گرفتیم، گرچه فکر اسلامی داشتیم، اما نتوانستیم در تمام نظام فلسفی، جریان اسلامی را راه بیندازیم. این جریان اسلامیت در طول زمان به وجود آمده، گرچه بنظرم فلسفه اسلامی از همان آغاز ماهیتاً از فلسفه یونانی و ... جدا بود و به دلیل همین حدسیات معتقدم اصلاً فلسفه اسلامی، حکمت متعالیه است.
حدسیات نوعی شهود و مشاهده است. چنانچه "شیخ اشراق" از حدسیات به عنوان مشاهدات یاد می کند. "فارابی" اعلي مرتبه ي حدسیات را به "قوه قدسیه" تعبیر کرده است. فلاسفه ما و از جمله فارابی، معتقدند انبیای الهی قوه ای بنام قوه قدسیه دارند که این قوه اعلی مرتبه ي قوه حدس است و به آن بالاترین مرتبه عقل بسیط می گویند. نبی دارای این قوه است، بنابراین اصلاً فکر نمی کند زیرا او دارای حدسیات است نه افکار. وحی هم که به نبی می رسد ارتباط مستقیم با همین قوه حدس دارد.
وقتی مبداء مشاهدات ما قرآن و سنت باشند، حدسیات ما هم حدسیاتی است که براساس قرآن و سنت است و نتیجه اینکه فلسفه ما هم فلسفه ای اسلامی براساس وحی است.
اگر به گفته ی شما فلسفه اسلامی همان حکمت متعالیه است، چرا بعضی از فلاسفه اسلامی از حکمت متعالیه برخوردار نیستند؟
من کل سیر فلسفه اسلامی را کم و بیش حکمت متعالیه می دانم. البته درست است که بعضی از فلاسفه اسلامی کمتر از تعالی حکمت متعالیه برخوردارند و دلیل آن این است که شاید بتوان گفت علی رغم اینکه اینها فیلسوف اسلامی اند اما فلسفه شان اسلامی نیست. مثلاً فلسفه "ابن رشد" نسبت به فلسفه "ابن سینا" کمتر اسلامی است. از سوی دیگر گهگاه فیلسوفانی را می شود پیدا کرد که اصلاً مسلمان نیستند، اما فلسفه شان اسلامی است. "ابن کمونه" مسلمان نیست، اما فلسفه اش اسلامی و از طرفداران شیخ اشراق است یا "ابوالبرکات" فلسفه اش از "ابن رشد" اسلامی تر است، با اینکه او یهودی زاده ای است که تا اواخر عمرش هم یهودی باقی ماند، اما چرا او را دارای فلسفه اسلامی می دانیم؟ بدلیل اینکه در فضای اسلامی تنفس کرده است. اگر بخواهیم فلسفه اسلامی داشته باشیم باید جامعه را اصلاح و اسلامي کنیم. بنابراین سیر فلسفه اسلامی، سیر حکمت متعالیه است و شاخصه ای که ملاصدرا و حکمت او داراست این است که حکمت متعالیه را به اوج خود رسانده است. نکته بعد اینکه فلاسفه اسلامی اهل عمل اند و فقط از راه تفکر عادی و عقل جزئی بدنبال علم نیستند. همان طور که طبق آیه های شریفه "ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا" یا "واتقوا الله و یعلمکم الله و الله بکل شیء علیم"، علم حقیقی جز با تقوا حاصل نمی شود. وقتی جناب ابن سینا می فرمایند که من وقتی به مشکل بزرگ عقلی برخورد می کردم به مسجد جامع شهر می رفتم و آنجا به نماز می ایستادم و استمداد می کردم تا مشکلم حل شود، یعنی چه؟ یا وقتی شیخ اشراق می فرماید کسی نمی تواند از حکمت اشراق من استفاده کند مگر اینکه به مقام خلع بدن رسیده باشد، یعنی چه؟ اینکه ملاصدرا حکمت عرشیه دارد یعنی چه؟ اینها شوخی نیست، الهام الهی است. همین هاست که فلسفه و فیلسوف را اسلامی می کند، علیرغم اینکه بعضی آقایان هستند که به عنوان فیلسوف اسلامی معروفند اما نه کشف، نه شهود و نه تقوا دارند. این نکته مهمی است که علم حقیقی را متأخر از تزکیه و تقوا دانست.
کانون اندیشه جوان