javadbabaei
29th October 2011, 02:08 PM
حکايت کرده اند که روزي از روزها « ديوگنس » درشهر « مگارا » گوسفنداني را ديد که چست وچابک درلباس گرم پشم هايشان ، جست و خيز مي کردند ومي چريدند . رها از هر قيد وبند وستمي از فرط خوشبختي بع بع مي کردند . اما بچه ها لخت وپتي در کوچه ها سرگردان بودند ، چشم ها يشان دودو مي زد و نا نداشتند . بعد از تماشاي اين منظره با خود گفت :
ـ گوسفند بودن هزار مرتبه بهتر از پسر يک مگارايي بودن است : چنين عريان وپاپتي !
همين ديو گنس نيز وقتي به شهر کوچک " ميندوس " سفرکرد و دروازه عظيم ورودي اين شهر را ديد ، فرياد برآورد وگفت :
ـ « اي مردم ، دروازه را محکم ببنديد ، مبادا شهر از دست تان بگريزد !»
انبوه نيزه داران وسواراني که جلوي دروازه نگهباني مي کردند به او خنديدند و ديوگنس خم نشين از دروازه گذشت .
دريکي از کوچه ها مرد جواني ، فيلسوف ژوليده را ديد و راه بر او گرفت وبه او گفت :
ـ « ديو گنس حکيم ، مي خواهم اثري بنويسم که تاکنون هيچ کس پيش از من نظير آن را ننوشته باشد و هيچ کس پس از من نيز آن را ننويسد ! بگو ، چه کنم ، اي حکيم ! »
ديو گنس بي معطلي گفت :
ـ « سياهه ي مردگان است را بنويس ! شاهکار غريبي مي شود !»
ـ گوسفند بودن هزار مرتبه بهتر از پسر يک مگارايي بودن است : چنين عريان وپاپتي !
همين ديو گنس نيز وقتي به شهر کوچک " ميندوس " سفرکرد و دروازه عظيم ورودي اين شهر را ديد ، فرياد برآورد وگفت :
ـ « اي مردم ، دروازه را محکم ببنديد ، مبادا شهر از دست تان بگريزد !»
انبوه نيزه داران وسواراني که جلوي دروازه نگهباني مي کردند به او خنديدند و ديوگنس خم نشين از دروازه گذشت .
دريکي از کوچه ها مرد جواني ، فيلسوف ژوليده را ديد و راه بر او گرفت وبه او گفت :
ـ « ديو گنس حکيم ، مي خواهم اثري بنويسم که تاکنون هيچ کس پيش از من نظير آن را ننوشته باشد و هيچ کس پس از من نيز آن را ننويسد ! بگو ، چه کنم ، اي حکيم ! »
ديو گنس بي معطلي گفت :
ـ « سياهه ي مردگان است را بنويس ! شاهکار غريبي مي شود !»