طلیعه طلا
27th October 2011, 11:11 AM
شیخ صنعان
http://img.tebyan.net/big/1388/01/143142229819020047101198147417612914562116.jpg
داستان شیخ صنعان از «منطقالطیر» شیخ عطار است، در غزل عرفانی فارسی به شیخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.
گـر مریــد راه عشـقی فکــربدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّار داشت
شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمیآمد از ریاضت و عبادت نمیآسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمیگذاشت و نماز و روزه ی بیحد بهجا میآورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.
هر که بیماری و سستی یافتی
از دم او تـنــدرستـــی یـــافتــی
پیشوایی کـه در پیش آمدنــد
پیش او از خویش بیخویش آمدند
چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده میکند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان بهدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بههنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همهجا سیر میکردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:
هـر دو چشمش فتنـه ی عشاق بود
هر دو ابــرویـش بـهخوبی طاق بود
روی او از زیــر زلـف تــابـدار
بـــود آتـشپــــــارهای بـــس آبـــدار
هر که سوی چشم او تشنه شدی
در دلـش هر مژه چون دشنــه شدی
چاه سیمین بر زنخدان داشت او
همچو عیسی بر سخن جان داشت او
http://img.tebyan.net/big/1388/01/997912990908523119520116328217036250190.jpg
دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق بهحدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمیکرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یکدم بهخواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود میپیچید و زار مینالید.
گفت یــا رب امشبم را روز نیسـت
شمع گردون را همانا سوز نیست
در ریــاضت بودهام شبهــا بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع از تف و سوز میکشند
شب همی سوزد و روزم میکشنـد
شب چنان به نظرش دراز میآمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟
مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب میگفت:
همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار
خیز و این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر
کـردهام صد بار غسل ای بـیخبر
آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست
کـی شود کار تو بیتسبیـح راست
گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت
تــا توانــم بر میــان زنـــار بست
آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست
یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت
گفت کس نبود پشیمان بیش از این
که چرا عاشق نگشتم پیش از این
آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد
تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد
گفت دیـوی کـــو ره مـــا میزنـد
گو بزن، الحق کــه زیبــا میزنـد
آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز
تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز
گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست
هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت
چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطر گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار میآورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.
روی بر خــاک درت جـان میدهـم
جـان به نرخ روز ارزان میدهم
چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن
یـکدمم بـــا خوـیش دمســـاز کن
گر چه همچون سایهام از اضطراب
در جهنم از روزنت چون آفتاب.»
http://img.tebyan.net/big/1388/01/143142229819020047101198147417612914562116.jpg
داستان شیخ صنعان از «منطقالطیر» شیخ عطار است، در غزل عرفانی فارسی به شیخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.
گـر مریــد راه عشـقی فکــربدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّار داشت
شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمیآمد از ریاضت و عبادت نمیآسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمیگذاشت و نماز و روزه ی بیحد بهجا میآورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.
هر که بیماری و سستی یافتی
از دم او تـنــدرستـــی یـــافتــی
پیشوایی کـه در پیش آمدنــد
پیش او از خویش بیخویش آمدند
چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده میکند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان بهدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بههنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همهجا سیر میکردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:
هـر دو چشمش فتنـه ی عشاق بود
هر دو ابــرویـش بـهخوبی طاق بود
روی او از زیــر زلـف تــابـدار
بـــود آتـشپــــــارهای بـــس آبـــدار
هر که سوی چشم او تشنه شدی
در دلـش هر مژه چون دشنــه شدی
چاه سیمین بر زنخدان داشت او
همچو عیسی بر سخن جان داشت او
http://img.tebyan.net/big/1388/01/997912990908523119520116328217036250190.jpg
دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق بهحدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمیکرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یکدم بهخواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود میپیچید و زار مینالید.
گفت یــا رب امشبم را روز نیسـت
شمع گردون را همانا سوز نیست
در ریــاضت بودهام شبهــا بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع از تف و سوز میکشند
شب همی سوزد و روزم میکشنـد
شب چنان به نظرش دراز میآمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟
مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب میگفت:
همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار
خیز و این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر
کـردهام صد بار غسل ای بـیخبر
آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست
کـی شود کار تو بیتسبیـح راست
گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت
تــا توانــم بر میــان زنـــار بست
آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست
یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت
گفت کس نبود پشیمان بیش از این
که چرا عاشق نگشتم پیش از این
آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد
تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد
گفت دیـوی کـــو ره مـــا میزنـد
گو بزن، الحق کــه زیبــا میزنـد
آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز
تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز
گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست
هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت
چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطر گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار میآورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.
روی بر خــاک درت جـان میدهـم
جـان به نرخ روز ارزان میدهم
چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن
یـکدمم بـــا خوـیش دمســـاز کن
گر چه همچون سایهام از اضطراب
در جهنم از روزنت چون آفتاب.»