Number One
22nd September 2011, 03:44 PM
در اولین روزهای بازگشایی مدارس و بیاد اولین روز مدرسه رفتنمون ... یادش بخیر [gerye]
اولـيـن روز دبــــستــان بــاز گـرد ... کـودکي ها، شاد و خنـدان باز گرد
بـازگـرد اي خـــاطـرات کــــودکـي ... بر ســـوار اســــب هـاي چــوبکي
خــاطـرات کــــودکـي زيبـــا تـرنـد ... يـــادگــاران کــهــن مـانــا تــرنـــد
درس هاي ســـال اول ســـاده بـود ... آب را بــابـــا بـه ســارا داده بــود
درس پنــد آموز روبـاه و خــروس ... روبــه مــکـار و دزد و چـاپـلـوس
روز مــهمانيي کـوکــب خانم است ... سفره پر از بـوي نـان گنـدم است
کاکلـي گنجشـــــککي باهـوش بـود ... فيــل نـاداني برايـش مـــوش بـود
با وجــود ســـوز و سـرماي شديـد ... ريزعلي پيـراهـن از تـن مي دريـد
تا درون نيمـــــکت جـا مي شــديـم ... ما پـر از تصـميم کبــري مي شديم
پاککــنهايــي ز پـاکـــي داشتـيـــم ... يـک تــراش ســـرخ لاکـي داشتيم
کيفمان چفتــي به رنگ زرد داشـت ... دوشمان از حلقههايش درد داشت
گــــرمـي دستـــانمـان از آه بـــــود ... بــرگ دفتـرها بـه رنــگ کـاه بود
مانده در گوشم صدايي چون تگرگ ... خشخش جاروي با پا،روي برگ
همــکلاسي هاي مـن يـــادم کنيــــد ... بازهم در کـــــوچه فريـادم کنيــــد
همــکلاسي هاي درد و رنــج کـــار ... بچـههاي جــامههاي وصــــله دار
بـچـههـاي دکـــه سـيــــگار ســــرد ... کـودکـــان کـوچــک، اما مرد مرد
کــاش هرگز زنگ تفـريحــي نبــود ... جمــع بودن بود و تفريقـــي نبود
کـاش ميشد باز کوچـک مي شـديم ... لااقـل يک روز کـــودک مي شديم
يـــاد آن آمــوزگــار ســاده پـــوش ... ياد آن کچها که بودش روي دوش
اي مـعــلم نـــام و هـم يادت بخيـــر ... ياد درس آب و بــابــايـت بـخيـــر
اي دبــستاني ترين احســــاس مـن ... بازگرد اين مشـق ها را خــط بزن
اولـيـن روز دبــــستــان بــاز گـرد ... کـودکي ها، شاد و خنـدان باز گرد
بـازگـرد اي خـــاطـرات کــــودکـي ... بر ســـوار اســــب هـاي چــوبکي
خــاطـرات کــــودکـي زيبـــا تـرنـد ... يـــادگــاران کــهــن مـانــا تــرنـــد
درس هاي ســـال اول ســـاده بـود ... آب را بــابـــا بـه ســارا داده بــود
درس پنــد آموز روبـاه و خــروس ... روبــه مــکـار و دزد و چـاپـلـوس
روز مــهمانيي کـوکــب خانم است ... سفره پر از بـوي نـان گنـدم است
کاکلـي گنجشـــــککي باهـوش بـود ... فيــل نـاداني برايـش مـــوش بـود
با وجــود ســـوز و سـرماي شديـد ... ريزعلي پيـراهـن از تـن مي دريـد
تا درون نيمـــــکت جـا مي شــديـم ... ما پـر از تصـميم کبــري مي شديم
پاککــنهايــي ز پـاکـــي داشتـيـــم ... يـک تــراش ســـرخ لاکـي داشتيم
کيفمان چفتــي به رنگ زرد داشـت ... دوشمان از حلقههايش درد داشت
گــــرمـي دستـــانمـان از آه بـــــود ... بــرگ دفتـرها بـه رنــگ کـاه بود
مانده در گوشم صدايي چون تگرگ ... خشخش جاروي با پا،روي برگ
همــکلاسي هاي مـن يـــادم کنيــــد ... بازهم در کـــــوچه فريـادم کنيــــد
همــکلاسي هاي درد و رنــج کـــار ... بچـههاي جــامههاي وصــــله دار
بـچـههـاي دکـــه سـيــــگار ســــرد ... کـودکـــان کـوچــک، اما مرد مرد
کــاش هرگز زنگ تفـريحــي نبــود ... جمــع بودن بود و تفريقـــي نبود
کـاش ميشد باز کوچـک مي شـديم ... لااقـل يک روز کـــودک مي شديم
يـــاد آن آمــوزگــار ســاده پـــوش ... ياد آن کچها که بودش روي دوش
اي مـعــلم نـــام و هـم يادت بخيـــر ... ياد درس آب و بــابــايـت بـخيـــر
اي دبــستاني ترين احســــاس مـن ... بازگرد اين مشـق ها را خــط بزن