Joseph Goebbels
21st September 2011, 06:54 PM
نخستين دودمان فرمانروا در تاريخ اساطيرى و حماسى ايران زمين «پيشداديان» بودند. پيشداد به معنى «اولين کسى که قانون آورده است». در شاهنامه فردوسى نخستين پادشاه پيشدادى «گيومرث» (کيومرث) (کيومرس) بود که در متون اوستايى و باستانى نخستين انسان آريايى و اولين فرمانروا بوده و مطابق متون اساطيرى بعد از اسلام نخستين مرد کيومرث و نخستين زن «مرديانه» بود. بعد از او به ترتيب هوشنگ و جمشيد به جهاندارى مى رسند. ضحاک تازى بعد از آنکه جمشيد را شکست مى دهد، مدتى بر ايران حکومت مى کند و فرزندان جمشيد را اسير مى نمايد. اما دچار قيام کاوه آهنگر و فريدون مى شود. بعد از زندانى شدن ضحاک در دماوندکوه، فريدون، منوچهر، نوذر، زاب و گرشاسب به فرمانروايى و سردارى مى رسند. بعد از زوال پيشداديان يکى از نوادگان منوچهر به نام کيقباد به کمک رستم قهرمان داستان هاى حماسى ايران، فرمانروايى خاندان کيان را پايه ريزى مى کند.
کيومرث
طبق متون اوستايى او آدم ابوالبشر است و اولين انسانى است که از «اهورامزدا» (داناى بزرگ) که خداوند يکتا است اطاعت کرد. مورخين اسلامى او را گلشاه لقب داده اند که به معنى فرمانرواى کوهستان است. در ادبيات بعد از اسلام او را نخستين کشورگشا معرفى کرده اند. نخستين بزرگى که کشور گشود- سرپادشاهان کيومرث بود. فردوسى درباره او مى گويد: کيومرث چون ابتدا در کوه اقامت داشت پلنگينه (پوست پلنگ) مى پوشيد و در اشعارش مى گويد: کيومرث شد بر جهان کدخداى _ نخستين به کوه اندرون ساخت جاى سر تخت و بختش برآمد ز کوه _پلنگينه پوشيد خود با گروه. مى گويند بنياد شهرسازى از او است. شهر هاى اسطخر، دماوند و بلخ را او بنا کرد. چون فرزندش سيامک به دست ديوان کشته شد، بعد از مرگ کيومرث پادشاهى به نوه اش «هوشنگ» رسيد.
هوشنگ
هوشنگ در اوستا «هائو شيانگها» (Haoshyangha) ذکر شده. بعضى از مورخين او را اولين پيشداد (اولين قانونگذار) معرفى مى کنند، زيرا بر هفت اقليم فرمانروايى مى کرد. درباره معنى اسم او اختلاف است. فردوسى هوشنگ را برگرفته از هوش و فرهنگ مى داند و در اين باره مى گويد: گرانمايه را نام هوشنگ بود _ تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
زبان شناسان باستانى و شرق شناسان اروپايى «هائو شيانگها» را به معنى «فراهم سازنده منازل خوب» آورده اند، چون او بود که شهر هاى شوش و بابل را بنياد نهاد. در زمان او آهن و آتش کشف شد و ابزار هاى جنگى آهنى فراهم آمد. فردوسى در باب کشف آتش مى گويد که هنگام پرتاب سنگ براى کشتن مار آن سنگ به سنگ ديگرى برخورد کرد و اخگرى پديد آمد.
فروغى پديد آمد از هر دو سنگ _ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ. چون تهيه آتش براى زندگى مشکل بود، به دستور هوشنگ آتشکده هايى در فارس، آذربايجان و خراسان برپا کردند تا مردم بتوانند، آتش آماده از آن بردارند. داستان هوشنگ درباره کشف آتش نشان مى دهد که ايرانيان آتش پرست نبوده اند ولى آتش را از جهت روشنايى و گرمى بخشيدن به زندگى آدميان حفظ مى کردند و سعى در نگهدارى آن داشتند.به انگيزه کشف آهن در دهم بهمن جشن سده را برپا مى داشت، يعنى زمانى که پنجاه شب و پنجاه روز تا اول بهار (عيد نوروز) باقى بود. فردوسى درباره جشن سده مى گويد:ز هوشنگ ماند اين سده يادگار _ بسى باد چون او دگر شهريار /در زمان او مردم توانستند که از پوست حيوانات لباس تهيه نمايند.
تهمورث ديوبند
سومين پادشاه پيشدادى تهمورث (طهمورث) است به معنى دلير ملقب به «زيناوند» به معنى دارنده سلاح و زين. در تاريخ طبرى و مروج الذهب مسعودى آمده است که در زمان او بودا در هند ظهور کرد. او بت پرستى را برانداخت و چون بر ديوان مازندران غلبه کرد، ديوان به او سواد خواندن و نوشتن آموختند لذا به آنان امان داد. در زمان او مردم ريسندگى و بافندگى آموختند.
جمشيد
جمشيد فرزند تهمورث چون رويش مانند «شيد» (خورشيد) مى درخشيد به جمشيد به معنى درخشنده معروف شد. او نيز مانند فرمانروايان قبلى پيشدادى از «فره ايزدى» (تائيد الهى) و پشتيبانى «اهورامزدا» برخوردار بود. طبق روايات فردوسى زمانى که طول روز و شب برابر شد (اول فروردين) را نوروز ناميد و جشن نوروز را برپاى داشت، در دوره حکمرانى او انواع سلاح هاى آهنى ساخته شد.تهيه انواع لباس از ريسيدن نخ هاى پنبه اى، ابريشمى و پشمى رواج يافت. سنگ هاى گران بها از معادن استخراج گرديد. دارو ها و عطريات متفاوت شناخته شد. فن پزشکى به اعلا درجه در آن زمان رسيد. در ساختمان سازى انقلابى روى نمود چون ديوان مازندران ساختن خشت و آجر و نحوه به کارگيرى گچ و سنگ را به آريايى ها آموختند. از اين رهگذر قصر هاى باشکوه در ايران بنا گرديد. مردم به چهار طبقه تقسيم شدند. ۱- آموزيان (دانشمندان و دينداران.) ۲- نيساريان (سپاهيان و لشکريان). ۳- نسوديان (برزگران) ۴- آهنوخوشان (پيشه وران). جام جم (جام گيتى نما) که به وسيله آن جمشيد مى توانست وقايع هفت اقليم را در آن ببيند، در زمان او بود، اين جام بعد ها به کيخسرو و دارا رسيد. اما زمانى رسيد که جمشيد از باده قدرت سرمست شد و طورى کبر و غرور بر او چيره شد که خود را جهان آفرين خواند و مورد قهر الهى قرار گرفت و ضحاک تازى را بر او چيره ساخت.
از اين جهت بود که فردوسى طوسى گويد:شما را ز من هوش و جان در تن است _ به من نگرود هرکه اهريمن است/گر ايدون که دانيد من کردم اين _ مرا خواند بايد جهان آفرين/زمانى که در جام جهان بين هر چه را که اراده مى کرد، مى ديد غرورش زيادتر شد:/پس آن جام برکف نهاد و بديد _ در او هفت کشور همى بنگريد.ضحاک جمشيد را کشت و دو خواهر او به نام هاى «شهرناز» و«ارنواز» اسير کرد و سپس به زنى گرفت. بعد از آنکه کاوه و فريدون قيام کردند و ضحاک را در دماوندکوه به بند کشيدند، فريدون از نژاد جمشيد به حکمرانى ايران رسيد.
قيام کاوه و جهاندارى فريدون
هنگامى که ضحاک براى خوراک مار هاى روى شانه هايش همه فرزندان کاوه آهنگر را قربانى کرده بود و فقط يک فرزند براى کاوه مانده بود و پيش شاه ستمکارى چون ضحاک گفت (يکى بى زبان مرد آهنگرم _ ز شاه آتش آيد همى بر سرم). شاه توجهى نکرد و کاوه چون آهنگر بود پيشبند چرمى خود را که از پوست شير بود بر فراز چوبى برافراشت و از آن پس به عنوان «درفش» (پرچم) از آن سود جست. مردم به دور کاوه و درفش او گرد آمدند به طورى که بر سپاه ضحاک پيروزى يافت و ضحاک متوارى شد و از ايران خارج شد و از دجله گذشت تا از خشم ايرانيان در امان بماند. کاوه با قيام خود خواست که «فريدون» فرزند «آبتين» را که از نژاد جمشيد بود به فرمانروايى ايران انتخاب نمايد. لذا فريدون به تعقيب ضحاک پرداخت (به اروندرود اندر آورد روى _ چنان چون بود مرد ديهيم جوى)
(اگر پهلوانى ندانى زبان _ به تازى تو اروند را دجله خوان) فريدون خود را به سرزمين تازيان رسانيد ضحاک را دستگير و او را در دماوندکوه زنجير کرد. در داستان کاوه و فريدون چيزى که مهم است، ايجاد پرچم ايران است، چون کاوه در تاريخ اساطيرى ايران با درفش خود حماسه آفريد و ضحاک عرب را شکست داد و به دست فريدون که از نژاد ايرانى بود در دماوند کوه زندانى نمود. از آن زمان به بعد پرچمى که او ساخته بود به «درفش کاويان» معروف شد. کاوه کسى است که سرداران ايران به درفش او تيمن مى جستند.
ابومنصور ثعالبى مورخ قرن پنجم در باب اين درفش عين روايت فردوسى را آورده و گفته است: «فريدون پس از آسودگى از کار ضحاک چرم کاوه را به جواهر بياراست و درفش کاويان ناميد.» فريدون فرزند آبتين که مادرش فرانک بود، دوره دوم جهاندارى پيشداديان را آغاز کرد و بعد از او مهم ترين زمامداران پيشدادى عبارت بودند از منوچهر، نوذر، زاب و گرشاسب. فريدون چون در مهرماه بر ضحاک غلبه کرد و بر تخت نشست آن روز را عيد و جشن آن روز را مهرگان خواندند.
تقسيم سرزمين فريدون بين فرزندانش
فريدون در زمان جهاندارى اش کشورش را بين پسرانش به شرح زير تقسيم کرد تا با خيال آسوده بتواند به بندگى اهورامزدا (خداى يگانه) بپردازد. ايران را به «ايرج» داد، توران (ترکستان) را به «تور» و شام و روم را به «سلم» سپرد. چون ايران از ترکستان و شام آباد تر بود سلم و تور بر ضد ايرج متحد شدند و در جريان جنگى ايرج را کشتند و جنازه او را پيش پدر فرستادند. فردوسى در اين باب مى گويد:(نهفته چو بيرون کشيد از نهان /به سه بخش کرد آفريدون جهان)(يکى روم و خاور دگر ترک و چين/سوم دشت گردان و ايران زمين )(نخستين به سلم اندرون بنگريد /همه روم و خاور مر او را گزيد)(دگر تور را داد توران زمين /ورا کرد سالار ترکان و چين)و زان پس چو نوبت به ايرج رسيد / مر او را پدرشهر ايران گزيد)در زمان پادشاهى منوچهر براى پايان دادن به اختلاف مرزى بين ايران و توران مقرر شد که آرش کمانگير تيرى از مازندران يا از فراز دماوندکوه پرتاب کند و آن تير هرجا که بر زمين افتاد مرز ايران و توران باشد. در شاهنامه از آرش نامى برده نشده است ولى در متون اوستايى ارخش و در کتاب الکامل ابن اثير «ايرش» و در منابع ديگر به ويژه تاريخ طبرى «ارشش با تير» و در مجمل التاريخ والقصص «آرش شواتير» آمده است. در دانشنامه ادب فارسى بخش آسياى ميانه به سرپرستى حسن انوشه بعد از آن که همه روايات تاريخى و اسطوره ها را در کنار هم مى گذارد به اين نتيجه مى رسد که افراسياب پادشاه توران با منوچهر فرمانرواى ايران قرار گذاشتند، تيرى که از فراز البرزکوه (دماوندکوه) به سمت مرز توران پرتاب گردد، مرز ايران و توران را تعيين کند. آرش بر بالاى قله دماوند رفت و با آن که مى دانست پس از پرتاب تير جان از کالبد او خارج مى شود، تير را پرتاب کرد. اين تير از بامداد تا نيم روز برفت و در کنار جيحون بر درخت گردويى فرود آمد و مرز ايران و توران معين شد. در بيشتر منابع اسلامى جاى فرود آمدن تير را مرو نوشته اند و محل پرتاب آن را آمل، سارى، تبرستان نوشته اند و در منابع اسلامى سيزدهم تير (تيرروز) را روز پرتاب تير قيد کرده اند.عاقبت «منوچهر» در جنگى سلم و تور را کشت و خود بدون رقيب جانشين فريدون شد.
ظهور رستم و حوادث پهلوانى بعد از آن
منوچهر سردارى داشت به نام «سام» که امير زابلستان و سيستان بود. او پدر زال و جد «رستم» پهلوان نامى ايران است و بخش عمده شاهنامه، دلاورى هاى او را دربرگرفته است. زال زر چون مو هاى سرش سفيد بود، سام اين طفل سفيدموى را به علت داشتن چنين وضعيتى نپذيرفت و او را به غارى در البرزکوه نهاد. «سيمرغ» او را در آن غار بزرگ کرد، بعد ها سام به البرزکوه رفت و او را با خود به زابلستان آورد و زال در زابلستان با «رودابه» دختر «مهراب» پادشاه کابل ازدواج کرد و در نتيجه اين وصلت «رستم» به دنيا آمد. درباره تولد رستم، فردوسى نکته اى را بيان کرده که بسيار مهم است. چون جنين رستم در شکم رودابه بزرگ بود و تولد او مشکل بود، حکيم فردوسى در بخش زاده شدن رستم از سيمرغ چون حکيمى حاذق نام مى برد که دستور مى دهد که ابتدا رودابه را با مى مست گردانند تا بيهوش شود (چون در آن زمان داروى بيهوشى نبود) سپس پهلو را شکافته و رستم را از بطن مادر خارج کنند. اين عمل را سزارين مى گويند و معتقدند که ابتدا سزار کنسول رومى به اين روش متولد شده است. در صورتى که بايد دانست، رستم چند هزار سال قبل از سزار به اين روش به دنيا آمده است. در واقع بايد عمل سزارين را رستمينه ناميد. فردوسى در اين باب از توصيه سميرغ تا تولد رستم را به شعر مى سرايد (نخستين به مى ماه را مست کن/ز دل بيم و انديشه را پست کن)(تو بنگر که بينادل افسون کند/ز پهلوى او بچه بيرون کند)(بيامد يکى موبد چيره دست/مر آن ماهرخ را به مى مست کرد) و اينکه چرا نام نوزاد را رستم گذاشتند اين است که وقتى نوزاد به دنيا آمد رودابه گفت از اين غم برستم (از اين درد راحت شدم) لذا فردوسى مى گويد (به گفتا به رستم غم آمد به سر نهادند رستمش نام پسر)دلاورى هاى رستم از عهد منوچهر تا روزگار بهمن فرزند اسفنديار معروف است. در روزگار کيقباد، کيکاوس و کيخسرو از خود دلاورى ها نشان داد. زمانى که در جست وجوى اسب خود رخش که دزديده شده بود به شهر سمنگان رسيد او تهمينه دختر پاشاه آنجا را به زنى گرفت و از اين ازدواج سهراب متولد شد که سرانجام در يک نبرد تن به تن زمانى که رستم نمى دانست با فرزند خويش نبرد مى کند، او را کشت. رستم پس از آن شود تورانى ها را شکست داد. رستم دو برادر داشت به نام هاى «زواره» او در جنگ ها ياور برادر خويش، رستم بود. برادر ديگر شغاد نام داشت که عاقبت رستم را کشت.
از حکومت نوذر تا گرشاسب و پايان سلسله پيشدادى
طبق روايات فردوسى نوذر فرزند منوچهر چون از رسم پدر سرپيچى کرد، لشکريانش بر او شوريدند و ايران زمين در مقابل توران ضعيف شد و افراسياب تورانى به ايران لشکر کشيد و نوذر را کشت. بعد از مرگ نوذر، زو(زاب) پسر تهماسب به پادشاهى مى رسيد. گرشاسب فرزند زو آخرين پادشاه پيشدادى است که مجبور بود همواره جلو سپاه افراسياب ايستادگى نمايد. او آخرين پادشاه پيشدادى است. با مرگ گرشاسب، پيشداديان منقرض و کيانيان به جهاندارى مى رسند.
کيانيان و دلاورى هاى رستم
اولين پادشاه کيانى کيقباد است و بعد از او مطابق روايات فردوسى و ديگر مورخين ايران هشت نفر ديگر بر ايران سلطنت کردند و بعد اسکندر به ايران حمله ور مى شود و کيانيان را از ميان برمى دارد. از نخستين جهاندار اين خاندان که کيقباد است به ترتيب کيکاوس، کيخسرو، لهراسب، گشتاسب، بهمن، هماى، داراب و دارا به پادشاهى رسيدند.کلمه «کى» در اوستا «کوى» (Kavi) آمده که به معنى پادشاه، امير و فرمانروا است. در شاهنامه فردوسى واژه «کى» به معنى پادشاهان کيانى است. استاد محمدجواد مشکور در کتاب ايران در عهد باستان آورده است که «کيا» لقب پادشاهان مازندران بوده است. هنوز هم در بعضى از شهر هاى مازندران پسوند کيا در آخر نام فاميل افراد ديده مى شود.
کيقباد
او جد کيانيان است. به روايت اوستا از فرزندان منوچهر است. در شاهنامه آمده است که چون تخت پادشاهى از گرشاسب خالى ماند زال نام و نشان کيقباد را که از نسل فريدون بود از موبدان (روحانيون) پرسيد. پس رستم را نزد او به البرزکوه فرستاد و کيقباد را به پادشاهى ايران نشانيد. فردوسى از قول رستم مى گويد: قباد گزين را ز البرز کوه/ من آورده ام در ميان گروه .او شهر استخر را به پايتختى انتخاب کرد. او چهار پسر داشت که از همه بزرگتر کيکاوس بود که بعد از مرگ او به پادشاهى رسيد. کيقباد، افراسياب را شکست داد و در اين جنگ ها رستم ياور او بود.
کيکاوس (کيوس)
بعد از کيقباد، پادشاهى به پسرش «کيکاوس» رسيد. کيکاوس قصد فتح مازندران را داشت که ناگهان سرداران و بزرگان ايران مانند طوس، کشواد، گودرز، گيو، گرگين و بهرام به کيکاوس نصيحت کردند. احسان يارشاطر در کتاب برگزيده داستان هاى شاهنامه، فصلى را به پندناپذيرى کيکاوس اختصاص داده و مى نويسد حتى نصيحت زال نيز در او موثر واقع نشد. همه به او گفتند که: سپه را بدان سو نبايد کشيد/ ز شاهان کس اين راى فرخ نديد.فردوسى درباره خودکامگى کيکاوس چنين مى گويد: به رستم چنين گفت گودرز پير/ که تا کرد مادر مرا سير شير، چو کاوس خودکامه اندر جهان/ نديدم کسى از کهان و مهان، خرد نيست او را نه دين و نه راى نه هوشش به جاى است و نه دل به جاى، تو گويى به سرش اندرون مغز نيست/ يک انديشه او همى نغز نيست.(نگاه کنيد به نام کيکاوس در دانشنامه ادب فارسى جلد يکم آسياى مرکزى به سرپرستى حسن انوشه).کيکاوس نتيجه خودکامگى خود را ديد و به مازندران لشکر کشيد و اسير شد. رستم براى آزادى کيکاوس به مازندران شتافت. در اين سفر، رستم با «هفت خوان» يا هفت واقعه هولناک دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست با شکست ديوان مازندران کيکاوس را به ايران زمين بازگرداند و سپس به جنگ افراسياب رفت و او را شکست داد. رستم در ضمن يکى از سفرهايش به مرز توران مى رفت که با پسر ناشناخته خود «سهراب» روبه رو شد و در نبردى تن به تن او را کشت و چون آگاه شد که سهراب فرزند اوست، زارى ها کرد ولى در عين حال هر دلى را بر ضد رستم به خشم مى آورد، چنانکه فردوسى گويد: يکى داستانى است پر از آب چشم/ دل نازک آيد ز رستم به خشم
تراژدى سياوش (سياوخش)
از حوادث غمبارى که فردوسى به بهترين صورت نقل مى کند اين است که سودابه همسر کيکاوس به فرزند شوهرش (سياوش) (سياوخش) دل باخت و مى خواست به شوهر خيانت کند. اما سياوش از قبول تمناى اهريمنى سودابه امتناع کرد. سودابه عصبانى شد و پيش شوهرش يعنى کيکاوس شکايت کرد و او را به خيانت متهم کرد. موبدى براى داورى انتخاب شد و مقرر شد که سياوش و سودابه از آتش بگذرند، هر کدام که به سلامت از آتش گذشت بى گناه است. سياوش که بى گناه بود به سلامتى از آتش گذشت ولى سودابه که خود را مقصر مى دانست از آتش عبور نکرد. سياوش بر سر اين موضوع، قهرآلود پدر را ترک نمود و راه توران را در پيش گرفت. افراسياب دختر خود «فرنگيس» را به زوجيت سياوش درآورد. از آنجا که گرسيوز برادر افراسياب بر سياوش حسد برد، اسباب کشتن او را فراهم ساخت. تورانيان به فرمان افراسياب خون ناحق او را بر زمين ريختند. سياوش پسر کوچکى داشت به نام «کيخسرو» که او را از ترس افراسياب مخفيانه شبانان تربيت و سرپرستى مى کردند و او همان است که پس از کيکاوس پادشاه ايران شد. چون خبر کشته شدن سياوش به ايران رسيد، کيکاوس و رستم را سخت خشمگين کرد. رستم که خود تربيت کننده سياوش بود و به او مهر مى ورزيد، تصميم گرفت که انتقام خون سياوش را بگيرد . رستم به توران لشکر کشيد و افراسياب را شکست داد و سرزمين توران را گرفت و مدتى بر تخت او تکيه زد. رستم قبل از حمله به توران کين سياوش را از سودابه گرفت و او را کشت. فردوسى در اين باب گويد: به خنجر به دو نيم کردش به راه/ نجنبيد بر جاى کاوس شاه. سودابه را شرورترين و نابکارترين زن در شاهنامه مى دانند.
جهاندارى لهراسب و جانشينانش
پدرش اروندشاه برادر کيکاوس و مادرش تناز دختر آرش بود. او براى آشتى با توران پايتخت خود را به بلخ انتقال داد. لهراسب عاقبت پادشاهى را به گشتاسب سپرد و خود به نوبهار بلخ رفت و به پرستش اهورمزدا پرداخت. فردوسى در اين باره گويد: چو گشتاسب را داد لهراسب تخت/ فرود آمد از تخت و بربست رخت، به بلخ گزين شد بران نوبهار/ که يزدان پرستان بدان روزگار. گشتاسب همان کسى است که به عقيده زرتشتيان (زرتشت يگانه پيامبر آريايى) در زمان او پيامبر شد و عاقبت در خلال جنگ با توران کشته شد. فرزند گشتاسب اسفنديار بود که به دست زرتشت روئين تن شد زيرا زرتشت آبى بر سر اسفنديار ريخت و تمام بدنش که آب به آن رسيده بود مصون از تير بود به غير از چشمانش را که هنگام ريختن آب بسته بود و برخى معتقدند که به توصيه زرتشت در آبى شنا کرده بود که او را روئين تن نموده بود. اسفنديار در شاهنامه تالى رستم و بزرگترين پهلوان کيانى بود. رستم چون با اسفنديار به جنگ پرداخت و او را حريف نبود به راهنمايى سيمرغ تيرى به چشمان اسفنديار زد و او را کشت. بعد از مرگ اسفنديار فرزندش بهمن به پادشاهى کيانيان رسيد. بهمن را ايرانى ها و اسطوره شناسان همان اردشير درازدست مى دانند و به او فتوحات زيادى نسبت مى دهند. بعد از بهمن، «هما» به جانشينى او انتخاب شد و پسرى آورد که «داراب» نام داشت. پسر او «دارا» آخرين پادشاه سلسله کيانى است و ايرانى ها او را داريوش سوم مى دانند که با اسکندر مقدونى جنگ کرد و مغلوب شد. فردوسى نتيجه کار اسکندر را در اين باره مى گويد: سکندر که آمد به اين روزگار/ بکشت آن که بد در جهان شهريار، برفتند وزيشان جز از نام زشت/ نماند و نيايد خرم بهشت. طبق رواياتى که سينه به سينه از موبدان به زمان فردوسى رسانيدند، اسکندر اوستاى اصلى را که شامل کليه قصص باستانى و تاريخى ايران بود سوزانيد و مدارک تاريخى ايران از ميان رفت. پس از مطالعه شاهنامه معلوم مى شود که حلقه هاى مفقود در تاريخ ايران بسيار است. دوران ماد و هخامنشى و پانصد سال دوران اشکانى در آن ديده نمى شود.
خاورشناسان بر آن شدند تا آنجايى که مى توانند اين حلقه هاى مفقود شده را پيدا کنند و همان طور که گفتيم اگر اسکندر، کتاب هاى موجود در تخت جمشيد به ويژه اوستاى بزرگ را در اسطخر نمى سوزانيد، خيلى از حقايق براى ما روشن مى شد. خاور شناسان ازجمله نولدکه و هرتسفلد شرق شناسان آلمان سعى بر اين دارند که کيانيان را با هخامنشيان منطبق گردانند ولى در انطباق پاره اى از اسامى دچار اشکال مى شوند. در صفحه ۵۳۹ کتاب حماسه سرايى در ايران نوشته دکتر ذبيح الله صفا نوشته شده است که در اکثر تواريخ اسلامى، بهمن را همان اردشير دراز دست دانسته اند. ابوريحان بيرونى اردشير دراز دست را در کتاب آثارالباقيه «مقر و شر» است که به معنى توانا است و در پاره اى ديگر از آثار اسلامى کمبوجيه (کامبيز) را «قمبوس» گفته اند (رجوع شود به ايران در عهد باستان نوشته دکتر محمد جواد مشکور). استاد آرتو کريستين سن (A-Christensen) خاور شناس دانمارکى در کتاب کيانيان به طرح اين مسئله مى پردازد و بهتر است که خوانندگان به آن کتاب مراجعه کنند. استاد فقيد سيد محمد تقى مصطفوى که ساليان دراز رئيس باستان شناسى ايران بود، کيخسرو را همان کوروش هخامنشى مى داند. پاسخ دادن به چنين سئوال مشکلى در گرو يک تحقيق دامنه دار توسط آقايان و خانم هاى محقق در زمينه هاى ادبيات باستانى و تاريخ ايران قديم است که انشاءالله بتوانند در اين زمينه اقدام کنند و متاسفانه چون بعد از حکومت پانصد ساله اشکانيان، ساسانيان آثار آنان را از ميان بردند، فردوسى از پانصد سال حکومت اشکانى جز چند بيت شعر که در نامه خسروان آمده است چيزى نمى داند و در اين باره مى گويد:
چو کوتاه بد شاخ و هم بيخشان / نگويد جهانديده تاريخشان / از ايشان جز از نام نشنيده ام / نه در نامه خسروان ديده ام
منابع:
۱- شصت قرن تاريخ و تاجگذارى نوشته خان ملک يزدى، انتشارات بانک ملى ايران، تهران، اول آبان ۱۳۴۶.
۲- دانشنامه ادب فارسى جلد يکم آسياى مرکزى به سرپرستى حسن انوشه، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى (معاونت امور فرهنگى)، تهران، ۱۳۷۵.
۳- نامه خسروان (نخستين نامه) نوشته جلال الدين ميرزا، انتشارات سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، زير نظر مجيد رهنما، تهران ،۱۳۵۵ تجديد نظر شده در ۱۳۶۳.
۴- گزيده داستان هاى شاهنامه، نگارش احسان يارشاطر، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۵۳.
۵- شاهنامه حکيم ابوالقاسم فردوسى جلد نخست، از آغاز تا داستان سياوش به کوشش محمد دبيرسياتى، چاپ دوم، انتشارات على اکبر علمى، تهران، ۱۳۴۴.
۶- منتخب شاهنامه فردوسى به اهتمام محمد على فروغى با همکارى حبيب يغمائى، ناشر سخن گستر، تهران، ۱۳۸۰.
۷- ايران در عهد باستان، تاليف دکتر محمد جواد مشکور، انتشارات اشرفى، تهران، ۱۳۶۳.
۸- حماسه سرايى در ايران (تحقيق در کيفيت روايات ملى)، دکتر ذبيح الله صفا، چاپ سوم، انتشارات امير کبير، تهران، ۱۳۶۱.
۹- گزيده اى از شاهنامه، انتشارات وزارت آموزش و پرورش، نوشته مجيد يکتايى، تهران، ۱۳۵۰.
۱۰- دايره المعارف فارسى مصاحب سه جلد، انتشارات امير کبير و فرانکلين.
http://www.jazirehdanesh.com/find.php?item=9.234.340.fa
کيومرث
طبق متون اوستايى او آدم ابوالبشر است و اولين انسانى است که از «اهورامزدا» (داناى بزرگ) که خداوند يکتا است اطاعت کرد. مورخين اسلامى او را گلشاه لقب داده اند که به معنى فرمانرواى کوهستان است. در ادبيات بعد از اسلام او را نخستين کشورگشا معرفى کرده اند. نخستين بزرگى که کشور گشود- سرپادشاهان کيومرث بود. فردوسى درباره او مى گويد: کيومرث چون ابتدا در کوه اقامت داشت پلنگينه (پوست پلنگ) مى پوشيد و در اشعارش مى گويد: کيومرث شد بر جهان کدخداى _ نخستين به کوه اندرون ساخت جاى سر تخت و بختش برآمد ز کوه _پلنگينه پوشيد خود با گروه. مى گويند بنياد شهرسازى از او است. شهر هاى اسطخر، دماوند و بلخ را او بنا کرد. چون فرزندش سيامک به دست ديوان کشته شد، بعد از مرگ کيومرث پادشاهى به نوه اش «هوشنگ» رسيد.
هوشنگ
هوشنگ در اوستا «هائو شيانگها» (Haoshyangha) ذکر شده. بعضى از مورخين او را اولين پيشداد (اولين قانونگذار) معرفى مى کنند، زيرا بر هفت اقليم فرمانروايى مى کرد. درباره معنى اسم او اختلاف است. فردوسى هوشنگ را برگرفته از هوش و فرهنگ مى داند و در اين باره مى گويد: گرانمايه را نام هوشنگ بود _ تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
زبان شناسان باستانى و شرق شناسان اروپايى «هائو شيانگها» را به معنى «فراهم سازنده منازل خوب» آورده اند، چون او بود که شهر هاى شوش و بابل را بنياد نهاد. در زمان او آهن و آتش کشف شد و ابزار هاى جنگى آهنى فراهم آمد. فردوسى در باب کشف آتش مى گويد که هنگام پرتاب سنگ براى کشتن مار آن سنگ به سنگ ديگرى برخورد کرد و اخگرى پديد آمد.
فروغى پديد آمد از هر دو سنگ _ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ. چون تهيه آتش براى زندگى مشکل بود، به دستور هوشنگ آتشکده هايى در فارس، آذربايجان و خراسان برپا کردند تا مردم بتوانند، آتش آماده از آن بردارند. داستان هوشنگ درباره کشف آتش نشان مى دهد که ايرانيان آتش پرست نبوده اند ولى آتش را از جهت روشنايى و گرمى بخشيدن به زندگى آدميان حفظ مى کردند و سعى در نگهدارى آن داشتند.به انگيزه کشف آهن در دهم بهمن جشن سده را برپا مى داشت، يعنى زمانى که پنجاه شب و پنجاه روز تا اول بهار (عيد نوروز) باقى بود. فردوسى درباره جشن سده مى گويد:ز هوشنگ ماند اين سده يادگار _ بسى باد چون او دگر شهريار /در زمان او مردم توانستند که از پوست حيوانات لباس تهيه نمايند.
تهمورث ديوبند
سومين پادشاه پيشدادى تهمورث (طهمورث) است به معنى دلير ملقب به «زيناوند» به معنى دارنده سلاح و زين. در تاريخ طبرى و مروج الذهب مسعودى آمده است که در زمان او بودا در هند ظهور کرد. او بت پرستى را برانداخت و چون بر ديوان مازندران غلبه کرد، ديوان به او سواد خواندن و نوشتن آموختند لذا به آنان امان داد. در زمان او مردم ريسندگى و بافندگى آموختند.
جمشيد
جمشيد فرزند تهمورث چون رويش مانند «شيد» (خورشيد) مى درخشيد به جمشيد به معنى درخشنده معروف شد. او نيز مانند فرمانروايان قبلى پيشدادى از «فره ايزدى» (تائيد الهى) و پشتيبانى «اهورامزدا» برخوردار بود. طبق روايات فردوسى زمانى که طول روز و شب برابر شد (اول فروردين) را نوروز ناميد و جشن نوروز را برپاى داشت، در دوره حکمرانى او انواع سلاح هاى آهنى ساخته شد.تهيه انواع لباس از ريسيدن نخ هاى پنبه اى، ابريشمى و پشمى رواج يافت. سنگ هاى گران بها از معادن استخراج گرديد. دارو ها و عطريات متفاوت شناخته شد. فن پزشکى به اعلا درجه در آن زمان رسيد. در ساختمان سازى انقلابى روى نمود چون ديوان مازندران ساختن خشت و آجر و نحوه به کارگيرى گچ و سنگ را به آريايى ها آموختند. از اين رهگذر قصر هاى باشکوه در ايران بنا گرديد. مردم به چهار طبقه تقسيم شدند. ۱- آموزيان (دانشمندان و دينداران.) ۲- نيساريان (سپاهيان و لشکريان). ۳- نسوديان (برزگران) ۴- آهنوخوشان (پيشه وران). جام جم (جام گيتى نما) که به وسيله آن جمشيد مى توانست وقايع هفت اقليم را در آن ببيند، در زمان او بود، اين جام بعد ها به کيخسرو و دارا رسيد. اما زمانى رسيد که جمشيد از باده قدرت سرمست شد و طورى کبر و غرور بر او چيره شد که خود را جهان آفرين خواند و مورد قهر الهى قرار گرفت و ضحاک تازى را بر او چيره ساخت.
از اين جهت بود که فردوسى طوسى گويد:شما را ز من هوش و جان در تن است _ به من نگرود هرکه اهريمن است/گر ايدون که دانيد من کردم اين _ مرا خواند بايد جهان آفرين/زمانى که در جام جهان بين هر چه را که اراده مى کرد، مى ديد غرورش زيادتر شد:/پس آن جام برکف نهاد و بديد _ در او هفت کشور همى بنگريد.ضحاک جمشيد را کشت و دو خواهر او به نام هاى «شهرناز» و«ارنواز» اسير کرد و سپس به زنى گرفت. بعد از آنکه کاوه و فريدون قيام کردند و ضحاک را در دماوندکوه به بند کشيدند، فريدون از نژاد جمشيد به حکمرانى ايران رسيد.
قيام کاوه و جهاندارى فريدون
هنگامى که ضحاک براى خوراک مار هاى روى شانه هايش همه فرزندان کاوه آهنگر را قربانى کرده بود و فقط يک فرزند براى کاوه مانده بود و پيش شاه ستمکارى چون ضحاک گفت (يکى بى زبان مرد آهنگرم _ ز شاه آتش آيد همى بر سرم). شاه توجهى نکرد و کاوه چون آهنگر بود پيشبند چرمى خود را که از پوست شير بود بر فراز چوبى برافراشت و از آن پس به عنوان «درفش» (پرچم) از آن سود جست. مردم به دور کاوه و درفش او گرد آمدند به طورى که بر سپاه ضحاک پيروزى يافت و ضحاک متوارى شد و از ايران خارج شد و از دجله گذشت تا از خشم ايرانيان در امان بماند. کاوه با قيام خود خواست که «فريدون» فرزند «آبتين» را که از نژاد جمشيد بود به فرمانروايى ايران انتخاب نمايد. لذا فريدون به تعقيب ضحاک پرداخت (به اروندرود اندر آورد روى _ چنان چون بود مرد ديهيم جوى)
(اگر پهلوانى ندانى زبان _ به تازى تو اروند را دجله خوان) فريدون خود را به سرزمين تازيان رسانيد ضحاک را دستگير و او را در دماوندکوه زنجير کرد. در داستان کاوه و فريدون چيزى که مهم است، ايجاد پرچم ايران است، چون کاوه در تاريخ اساطيرى ايران با درفش خود حماسه آفريد و ضحاک عرب را شکست داد و به دست فريدون که از نژاد ايرانى بود در دماوند کوه زندانى نمود. از آن زمان به بعد پرچمى که او ساخته بود به «درفش کاويان» معروف شد. کاوه کسى است که سرداران ايران به درفش او تيمن مى جستند.
ابومنصور ثعالبى مورخ قرن پنجم در باب اين درفش عين روايت فردوسى را آورده و گفته است: «فريدون پس از آسودگى از کار ضحاک چرم کاوه را به جواهر بياراست و درفش کاويان ناميد.» فريدون فرزند آبتين که مادرش فرانک بود، دوره دوم جهاندارى پيشداديان را آغاز کرد و بعد از او مهم ترين زمامداران پيشدادى عبارت بودند از منوچهر، نوذر، زاب و گرشاسب. فريدون چون در مهرماه بر ضحاک غلبه کرد و بر تخت نشست آن روز را عيد و جشن آن روز را مهرگان خواندند.
تقسيم سرزمين فريدون بين فرزندانش
فريدون در زمان جهاندارى اش کشورش را بين پسرانش به شرح زير تقسيم کرد تا با خيال آسوده بتواند به بندگى اهورامزدا (خداى يگانه) بپردازد. ايران را به «ايرج» داد، توران (ترکستان) را به «تور» و شام و روم را به «سلم» سپرد. چون ايران از ترکستان و شام آباد تر بود سلم و تور بر ضد ايرج متحد شدند و در جريان جنگى ايرج را کشتند و جنازه او را پيش پدر فرستادند. فردوسى در اين باب مى گويد:(نهفته چو بيرون کشيد از نهان /به سه بخش کرد آفريدون جهان)(يکى روم و خاور دگر ترک و چين/سوم دشت گردان و ايران زمين )(نخستين به سلم اندرون بنگريد /همه روم و خاور مر او را گزيد)(دگر تور را داد توران زمين /ورا کرد سالار ترکان و چين)و زان پس چو نوبت به ايرج رسيد / مر او را پدرشهر ايران گزيد)در زمان پادشاهى منوچهر براى پايان دادن به اختلاف مرزى بين ايران و توران مقرر شد که آرش کمانگير تيرى از مازندران يا از فراز دماوندکوه پرتاب کند و آن تير هرجا که بر زمين افتاد مرز ايران و توران باشد. در شاهنامه از آرش نامى برده نشده است ولى در متون اوستايى ارخش و در کتاب الکامل ابن اثير «ايرش» و در منابع ديگر به ويژه تاريخ طبرى «ارشش با تير» و در مجمل التاريخ والقصص «آرش شواتير» آمده است. در دانشنامه ادب فارسى بخش آسياى ميانه به سرپرستى حسن انوشه بعد از آن که همه روايات تاريخى و اسطوره ها را در کنار هم مى گذارد به اين نتيجه مى رسد که افراسياب پادشاه توران با منوچهر فرمانرواى ايران قرار گذاشتند، تيرى که از فراز البرزکوه (دماوندکوه) به سمت مرز توران پرتاب گردد، مرز ايران و توران را تعيين کند. آرش بر بالاى قله دماوند رفت و با آن که مى دانست پس از پرتاب تير جان از کالبد او خارج مى شود، تير را پرتاب کرد. اين تير از بامداد تا نيم روز برفت و در کنار جيحون بر درخت گردويى فرود آمد و مرز ايران و توران معين شد. در بيشتر منابع اسلامى جاى فرود آمدن تير را مرو نوشته اند و محل پرتاب آن را آمل، سارى، تبرستان نوشته اند و در منابع اسلامى سيزدهم تير (تيرروز) را روز پرتاب تير قيد کرده اند.عاقبت «منوچهر» در جنگى سلم و تور را کشت و خود بدون رقيب جانشين فريدون شد.
ظهور رستم و حوادث پهلوانى بعد از آن
منوچهر سردارى داشت به نام «سام» که امير زابلستان و سيستان بود. او پدر زال و جد «رستم» پهلوان نامى ايران است و بخش عمده شاهنامه، دلاورى هاى او را دربرگرفته است. زال زر چون مو هاى سرش سفيد بود، سام اين طفل سفيدموى را به علت داشتن چنين وضعيتى نپذيرفت و او را به غارى در البرزکوه نهاد. «سيمرغ» او را در آن غار بزرگ کرد، بعد ها سام به البرزکوه رفت و او را با خود به زابلستان آورد و زال در زابلستان با «رودابه» دختر «مهراب» پادشاه کابل ازدواج کرد و در نتيجه اين وصلت «رستم» به دنيا آمد. درباره تولد رستم، فردوسى نکته اى را بيان کرده که بسيار مهم است. چون جنين رستم در شکم رودابه بزرگ بود و تولد او مشکل بود، حکيم فردوسى در بخش زاده شدن رستم از سيمرغ چون حکيمى حاذق نام مى برد که دستور مى دهد که ابتدا رودابه را با مى مست گردانند تا بيهوش شود (چون در آن زمان داروى بيهوشى نبود) سپس پهلو را شکافته و رستم را از بطن مادر خارج کنند. اين عمل را سزارين مى گويند و معتقدند که ابتدا سزار کنسول رومى به اين روش متولد شده است. در صورتى که بايد دانست، رستم چند هزار سال قبل از سزار به اين روش به دنيا آمده است. در واقع بايد عمل سزارين را رستمينه ناميد. فردوسى در اين باب از توصيه سميرغ تا تولد رستم را به شعر مى سرايد (نخستين به مى ماه را مست کن/ز دل بيم و انديشه را پست کن)(تو بنگر که بينادل افسون کند/ز پهلوى او بچه بيرون کند)(بيامد يکى موبد چيره دست/مر آن ماهرخ را به مى مست کرد) و اينکه چرا نام نوزاد را رستم گذاشتند اين است که وقتى نوزاد به دنيا آمد رودابه گفت از اين غم برستم (از اين درد راحت شدم) لذا فردوسى مى گويد (به گفتا به رستم غم آمد به سر نهادند رستمش نام پسر)دلاورى هاى رستم از عهد منوچهر تا روزگار بهمن فرزند اسفنديار معروف است. در روزگار کيقباد، کيکاوس و کيخسرو از خود دلاورى ها نشان داد. زمانى که در جست وجوى اسب خود رخش که دزديده شده بود به شهر سمنگان رسيد او تهمينه دختر پاشاه آنجا را به زنى گرفت و از اين ازدواج سهراب متولد شد که سرانجام در يک نبرد تن به تن زمانى که رستم نمى دانست با فرزند خويش نبرد مى کند، او را کشت. رستم پس از آن شود تورانى ها را شکست داد. رستم دو برادر داشت به نام هاى «زواره» او در جنگ ها ياور برادر خويش، رستم بود. برادر ديگر شغاد نام داشت که عاقبت رستم را کشت.
از حکومت نوذر تا گرشاسب و پايان سلسله پيشدادى
طبق روايات فردوسى نوذر فرزند منوچهر چون از رسم پدر سرپيچى کرد، لشکريانش بر او شوريدند و ايران زمين در مقابل توران ضعيف شد و افراسياب تورانى به ايران لشکر کشيد و نوذر را کشت. بعد از مرگ نوذر، زو(زاب) پسر تهماسب به پادشاهى مى رسيد. گرشاسب فرزند زو آخرين پادشاه پيشدادى است که مجبور بود همواره جلو سپاه افراسياب ايستادگى نمايد. او آخرين پادشاه پيشدادى است. با مرگ گرشاسب، پيشداديان منقرض و کيانيان به جهاندارى مى رسند.
کيانيان و دلاورى هاى رستم
اولين پادشاه کيانى کيقباد است و بعد از او مطابق روايات فردوسى و ديگر مورخين ايران هشت نفر ديگر بر ايران سلطنت کردند و بعد اسکندر به ايران حمله ور مى شود و کيانيان را از ميان برمى دارد. از نخستين جهاندار اين خاندان که کيقباد است به ترتيب کيکاوس، کيخسرو، لهراسب، گشتاسب، بهمن، هماى، داراب و دارا به پادشاهى رسيدند.کلمه «کى» در اوستا «کوى» (Kavi) آمده که به معنى پادشاه، امير و فرمانروا است. در شاهنامه فردوسى واژه «کى» به معنى پادشاهان کيانى است. استاد محمدجواد مشکور در کتاب ايران در عهد باستان آورده است که «کيا» لقب پادشاهان مازندران بوده است. هنوز هم در بعضى از شهر هاى مازندران پسوند کيا در آخر نام فاميل افراد ديده مى شود.
کيقباد
او جد کيانيان است. به روايت اوستا از فرزندان منوچهر است. در شاهنامه آمده است که چون تخت پادشاهى از گرشاسب خالى ماند زال نام و نشان کيقباد را که از نسل فريدون بود از موبدان (روحانيون) پرسيد. پس رستم را نزد او به البرزکوه فرستاد و کيقباد را به پادشاهى ايران نشانيد. فردوسى از قول رستم مى گويد: قباد گزين را ز البرز کوه/ من آورده ام در ميان گروه .او شهر استخر را به پايتختى انتخاب کرد. او چهار پسر داشت که از همه بزرگتر کيکاوس بود که بعد از مرگ او به پادشاهى رسيد. کيقباد، افراسياب را شکست داد و در اين جنگ ها رستم ياور او بود.
کيکاوس (کيوس)
بعد از کيقباد، پادشاهى به پسرش «کيکاوس» رسيد. کيکاوس قصد فتح مازندران را داشت که ناگهان سرداران و بزرگان ايران مانند طوس، کشواد، گودرز، گيو، گرگين و بهرام به کيکاوس نصيحت کردند. احسان يارشاطر در کتاب برگزيده داستان هاى شاهنامه، فصلى را به پندناپذيرى کيکاوس اختصاص داده و مى نويسد حتى نصيحت زال نيز در او موثر واقع نشد. همه به او گفتند که: سپه را بدان سو نبايد کشيد/ ز شاهان کس اين راى فرخ نديد.فردوسى درباره خودکامگى کيکاوس چنين مى گويد: به رستم چنين گفت گودرز پير/ که تا کرد مادر مرا سير شير، چو کاوس خودکامه اندر جهان/ نديدم کسى از کهان و مهان، خرد نيست او را نه دين و نه راى نه هوشش به جاى است و نه دل به جاى، تو گويى به سرش اندرون مغز نيست/ يک انديشه او همى نغز نيست.(نگاه کنيد به نام کيکاوس در دانشنامه ادب فارسى جلد يکم آسياى مرکزى به سرپرستى حسن انوشه).کيکاوس نتيجه خودکامگى خود را ديد و به مازندران لشکر کشيد و اسير شد. رستم براى آزادى کيکاوس به مازندران شتافت. در اين سفر، رستم با «هفت خوان» يا هفت واقعه هولناک دست و پنجه نرم کرد و سرانجام توانست با شکست ديوان مازندران کيکاوس را به ايران زمين بازگرداند و سپس به جنگ افراسياب رفت و او را شکست داد. رستم در ضمن يکى از سفرهايش به مرز توران مى رفت که با پسر ناشناخته خود «سهراب» روبه رو شد و در نبردى تن به تن او را کشت و چون آگاه شد که سهراب فرزند اوست، زارى ها کرد ولى در عين حال هر دلى را بر ضد رستم به خشم مى آورد، چنانکه فردوسى گويد: يکى داستانى است پر از آب چشم/ دل نازک آيد ز رستم به خشم
تراژدى سياوش (سياوخش)
از حوادث غمبارى که فردوسى به بهترين صورت نقل مى کند اين است که سودابه همسر کيکاوس به فرزند شوهرش (سياوش) (سياوخش) دل باخت و مى خواست به شوهر خيانت کند. اما سياوش از قبول تمناى اهريمنى سودابه امتناع کرد. سودابه عصبانى شد و پيش شوهرش يعنى کيکاوس شکايت کرد و او را به خيانت متهم کرد. موبدى براى داورى انتخاب شد و مقرر شد که سياوش و سودابه از آتش بگذرند، هر کدام که به سلامت از آتش گذشت بى گناه است. سياوش که بى گناه بود به سلامتى از آتش گذشت ولى سودابه که خود را مقصر مى دانست از آتش عبور نکرد. سياوش بر سر اين موضوع، قهرآلود پدر را ترک نمود و راه توران را در پيش گرفت. افراسياب دختر خود «فرنگيس» را به زوجيت سياوش درآورد. از آنجا که گرسيوز برادر افراسياب بر سياوش حسد برد، اسباب کشتن او را فراهم ساخت. تورانيان به فرمان افراسياب خون ناحق او را بر زمين ريختند. سياوش پسر کوچکى داشت به نام «کيخسرو» که او را از ترس افراسياب مخفيانه شبانان تربيت و سرپرستى مى کردند و او همان است که پس از کيکاوس پادشاه ايران شد. چون خبر کشته شدن سياوش به ايران رسيد، کيکاوس و رستم را سخت خشمگين کرد. رستم که خود تربيت کننده سياوش بود و به او مهر مى ورزيد، تصميم گرفت که انتقام خون سياوش را بگيرد . رستم به توران لشکر کشيد و افراسياب را شکست داد و سرزمين توران را گرفت و مدتى بر تخت او تکيه زد. رستم قبل از حمله به توران کين سياوش را از سودابه گرفت و او را کشت. فردوسى در اين باب گويد: به خنجر به دو نيم کردش به راه/ نجنبيد بر جاى کاوس شاه. سودابه را شرورترين و نابکارترين زن در شاهنامه مى دانند.
جهاندارى لهراسب و جانشينانش
پدرش اروندشاه برادر کيکاوس و مادرش تناز دختر آرش بود. او براى آشتى با توران پايتخت خود را به بلخ انتقال داد. لهراسب عاقبت پادشاهى را به گشتاسب سپرد و خود به نوبهار بلخ رفت و به پرستش اهورمزدا پرداخت. فردوسى در اين باره گويد: چو گشتاسب را داد لهراسب تخت/ فرود آمد از تخت و بربست رخت، به بلخ گزين شد بران نوبهار/ که يزدان پرستان بدان روزگار. گشتاسب همان کسى است که به عقيده زرتشتيان (زرتشت يگانه پيامبر آريايى) در زمان او پيامبر شد و عاقبت در خلال جنگ با توران کشته شد. فرزند گشتاسب اسفنديار بود که به دست زرتشت روئين تن شد زيرا زرتشت آبى بر سر اسفنديار ريخت و تمام بدنش که آب به آن رسيده بود مصون از تير بود به غير از چشمانش را که هنگام ريختن آب بسته بود و برخى معتقدند که به توصيه زرتشت در آبى شنا کرده بود که او را روئين تن نموده بود. اسفنديار در شاهنامه تالى رستم و بزرگترين پهلوان کيانى بود. رستم چون با اسفنديار به جنگ پرداخت و او را حريف نبود به راهنمايى سيمرغ تيرى به چشمان اسفنديار زد و او را کشت. بعد از مرگ اسفنديار فرزندش بهمن به پادشاهى کيانيان رسيد. بهمن را ايرانى ها و اسطوره شناسان همان اردشير درازدست مى دانند و به او فتوحات زيادى نسبت مى دهند. بعد از بهمن، «هما» به جانشينى او انتخاب شد و پسرى آورد که «داراب» نام داشت. پسر او «دارا» آخرين پادشاه سلسله کيانى است و ايرانى ها او را داريوش سوم مى دانند که با اسکندر مقدونى جنگ کرد و مغلوب شد. فردوسى نتيجه کار اسکندر را در اين باره مى گويد: سکندر که آمد به اين روزگار/ بکشت آن که بد در جهان شهريار، برفتند وزيشان جز از نام زشت/ نماند و نيايد خرم بهشت. طبق رواياتى که سينه به سينه از موبدان به زمان فردوسى رسانيدند، اسکندر اوستاى اصلى را که شامل کليه قصص باستانى و تاريخى ايران بود سوزانيد و مدارک تاريخى ايران از ميان رفت. پس از مطالعه شاهنامه معلوم مى شود که حلقه هاى مفقود در تاريخ ايران بسيار است. دوران ماد و هخامنشى و پانصد سال دوران اشکانى در آن ديده نمى شود.
خاورشناسان بر آن شدند تا آنجايى که مى توانند اين حلقه هاى مفقود شده را پيدا کنند و همان طور که گفتيم اگر اسکندر، کتاب هاى موجود در تخت جمشيد به ويژه اوستاى بزرگ را در اسطخر نمى سوزانيد، خيلى از حقايق براى ما روشن مى شد. خاور شناسان ازجمله نولدکه و هرتسفلد شرق شناسان آلمان سعى بر اين دارند که کيانيان را با هخامنشيان منطبق گردانند ولى در انطباق پاره اى از اسامى دچار اشکال مى شوند. در صفحه ۵۳۹ کتاب حماسه سرايى در ايران نوشته دکتر ذبيح الله صفا نوشته شده است که در اکثر تواريخ اسلامى، بهمن را همان اردشير دراز دست دانسته اند. ابوريحان بيرونى اردشير دراز دست را در کتاب آثارالباقيه «مقر و شر» است که به معنى توانا است و در پاره اى ديگر از آثار اسلامى کمبوجيه (کامبيز) را «قمبوس» گفته اند (رجوع شود به ايران در عهد باستان نوشته دکتر محمد جواد مشکور). استاد آرتو کريستين سن (A-Christensen) خاور شناس دانمارکى در کتاب کيانيان به طرح اين مسئله مى پردازد و بهتر است که خوانندگان به آن کتاب مراجعه کنند. استاد فقيد سيد محمد تقى مصطفوى که ساليان دراز رئيس باستان شناسى ايران بود، کيخسرو را همان کوروش هخامنشى مى داند. پاسخ دادن به چنين سئوال مشکلى در گرو يک تحقيق دامنه دار توسط آقايان و خانم هاى محقق در زمينه هاى ادبيات باستانى و تاريخ ايران قديم است که انشاءالله بتوانند در اين زمينه اقدام کنند و متاسفانه چون بعد از حکومت پانصد ساله اشکانيان، ساسانيان آثار آنان را از ميان بردند، فردوسى از پانصد سال حکومت اشکانى جز چند بيت شعر که در نامه خسروان آمده است چيزى نمى داند و در اين باره مى گويد:
چو کوتاه بد شاخ و هم بيخشان / نگويد جهانديده تاريخشان / از ايشان جز از نام نشنيده ام / نه در نامه خسروان ديده ام
منابع:
۱- شصت قرن تاريخ و تاجگذارى نوشته خان ملک يزدى، انتشارات بانک ملى ايران، تهران، اول آبان ۱۳۴۶.
۲- دانشنامه ادب فارسى جلد يکم آسياى مرکزى به سرپرستى حسن انوشه، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى (معاونت امور فرهنگى)، تهران، ۱۳۷۵.
۳- نامه خسروان (نخستين نامه) نوشته جلال الدين ميرزا، انتشارات سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، زير نظر مجيد رهنما، تهران ،۱۳۵۵ تجديد نظر شده در ۱۳۶۳.
۴- گزيده داستان هاى شاهنامه، نگارش احسان يارشاطر، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۵۳.
۵- شاهنامه حکيم ابوالقاسم فردوسى جلد نخست، از آغاز تا داستان سياوش به کوشش محمد دبيرسياتى، چاپ دوم، انتشارات على اکبر علمى، تهران، ۱۳۴۴.
۶- منتخب شاهنامه فردوسى به اهتمام محمد على فروغى با همکارى حبيب يغمائى، ناشر سخن گستر، تهران، ۱۳۸۰.
۷- ايران در عهد باستان، تاليف دکتر محمد جواد مشکور، انتشارات اشرفى، تهران، ۱۳۶۳.
۸- حماسه سرايى در ايران (تحقيق در کيفيت روايات ملى)، دکتر ذبيح الله صفا، چاپ سوم، انتشارات امير کبير، تهران، ۱۳۶۱.
۹- گزيده اى از شاهنامه، انتشارات وزارت آموزش و پرورش، نوشته مجيد يکتايى، تهران، ۱۳۵۰.
۱۰- دايره المعارف فارسى مصاحب سه جلد، انتشارات امير کبير و فرانکلين.
http://www.jazirehdanesh.com/find.php?item=9.234.340.fa