مریم6868
6th September 2011, 05:18 AM
هديه سال نو
پل به عنوان عیدی یک اتومبیل از برادرش دریافت کرده بود. شب، هنگامی که از محل کارش بیرون آمد با پسربچه ای برخورد کرد که دورو بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
وقتی پل نزدیک اتومبیل رسید پسر از او پرسید: آقا این ماشین مال شماست؟
پل سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: برادرم آن را به من عیدی داده است! پسر با تعجب پرسید: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری و بدون اینکه پولی از شما بگیرد به شما داده است؟ ای کاش...
پل کاملا میدانست که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم چنین برادری داشت اما آن چه که پسر گفت تمام وجود پل را لرزاند:
- «ای کاش من هم چنین برادری بشوم....»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و بی مقدمه گفت: دوست داری با آن دور بزنیم؟
- بله دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی می درخشید گفت:
آقا امکان دارد که به طرف خانه ما برانید؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید پسر چه می خواهد. او می خواست به همسایه هایش نشان بدهد که با چه اتومبیل بزرگ و شیکی به خانه آمده است. اما این بار هم اشتباه کرده بود. پسر گفت: لطفا جلوی آن خانه که دو پله دارد نگه دارید.
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید اما این بار نمیدوید. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر کولش گرفته بود. سپس او را روی پله پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کردو گفت: این را می گفتم جیمی می بینی؟ درست همان طوری است که برایت تعریف کرده بودم. از برادرش آن را عیدی گرفته، یک روز من هم چنین ماشینی به تو هدیه خواهم داد، آن وقت می توانی برای خودت گشت بزنی و شب های عید چیز های قشنگ داخل ویترین مغازه ها را همان طوری که همیشه برایت تعریف می کنم ببینی.
پل در حالی که اشکهایش را از گوشه چشمانش پاک می کرد از ماشین پیاده شد و برادر کوچک را در صندلی جلوی ماشین نشاند. برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و آن شب هرسه، گردشی به یاد ماندنی را تجربه کردند....
پل به عنوان عیدی یک اتومبیل از برادرش دریافت کرده بود. شب، هنگامی که از محل کارش بیرون آمد با پسربچه ای برخورد کرد که دورو بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
وقتی پل نزدیک اتومبیل رسید پسر از او پرسید: آقا این ماشین مال شماست؟
پل سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: برادرم آن را به من عیدی داده است! پسر با تعجب پرسید: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری و بدون اینکه پولی از شما بگیرد به شما داده است؟ ای کاش...
پل کاملا میدانست که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم چنین برادری داشت اما آن چه که پسر گفت تمام وجود پل را لرزاند:
- «ای کاش من هم چنین برادری بشوم....»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و بی مقدمه گفت: دوست داری با آن دور بزنیم؟
- بله دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی می درخشید گفت:
آقا امکان دارد که به طرف خانه ما برانید؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید پسر چه می خواهد. او می خواست به همسایه هایش نشان بدهد که با چه اتومبیل بزرگ و شیکی به خانه آمده است. اما این بار هم اشتباه کرده بود. پسر گفت: لطفا جلوی آن خانه که دو پله دارد نگه دارید.
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید اما این بار نمیدوید. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر کولش گرفته بود. سپس او را روی پله پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کردو گفت: این را می گفتم جیمی می بینی؟ درست همان طوری است که برایت تعریف کرده بودم. از برادرش آن را عیدی گرفته، یک روز من هم چنین ماشینی به تو هدیه خواهم داد، آن وقت می توانی برای خودت گشت بزنی و شب های عید چیز های قشنگ داخل ویترین مغازه ها را همان طوری که همیشه برایت تعریف می کنم ببینی.
پل در حالی که اشکهایش را از گوشه چشمانش پاک می کرد از ماشین پیاده شد و برادر کوچک را در صندلی جلوی ماشین نشاند. برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و آن شب هرسه، گردشی به یاد ماندنی را تجربه کردند....