PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی اندیشه های آرتور شوپنهاوئر



ارغنون
28th August 2011, 02:46 PM
انديشه‌هاي شوپنهاور

اراده زندگي

تقريباً همه فلاسفه بدون استثناء، حقيقت ذهن را انديشه و شعور دانسته‌اند و به گفتة آنان انسان «حيوان باشعور» و عاقلي است. «اين خطاي عام اساسي و اين گناه و معصيت نخستين... بايد پيش از هر چيز دور انداخته شود.» «شعور و درك فقط در ظاهر و سطح ذهن ما قرار دارد؛ ما از دورن و باطن ذهن خبر نداريم؛ همچنانكه از كرة‌ زمين فقط قشر و ظاهر آن را مي‌‌بينيم.» در زير پردة هوش و درك، اراده معقول يا غيرمعقول قرار دارد؛ يعني يك نيروي حياتي مبرم و كوشا و يك فعاليت غريزي و اراده‌اي كه با ميل آمرانه همراه است. غالباً به نظر مي‌رسد كه عقل اراده را مي‌راند ولي هدايت عقل مر اراده را نظير راهنمايي است كه نوكر به ارباب خود مي‌كند. اراده آن مرد كور نيرومندي است كه بر دوش خود مرد شل بينايي را مي‌برد تا او را رهبري كند.» اگر ما چيزي را مي‌خواهيم براي آن نيست كه دليلي بر آن پيدا كرده‌ايم بلكه چون آنرا مي‌خواهيم برايش دليل پيدا مي‌كنيم؛ حتي براي آن دنبال فلسفه و الاهيات مي رويم كه پوشش و نقابي بر روي اميال خود پيدا كنيم. به همين جهت شوپنهاور انسان را «حيوان فلسفي» مي‌نامد: ميل و شهوت حيوانات ديگر بدون فلسفه است. «اگر با شخصي مباحثه كنيم و تمام قدرت استدلال و بيان خود را به كار اندازيم، چقدر تلخ و خشمگين خواهيم شد وقتي كه بفهميم طرف نمي‌خواهد بفهمد و ما با اراده او سر وكار داريم.» از اينجاست كه منطق بي‌فايده است؛ هيچكس ديگري را با منطق متقاعد و قانع نساخته است و منطقيون منطق را فقط وسيلة كسب معاش قرار داده‌اند. براي قانع ساختن شخصي بايد به منافع شخصي و اميال و خواست و اراده او رجوع كرد. ببين چگونه مدتها پيروزيهاي خود را در ياد نگه مي‌داريم ولي شكستهاي خويش را به زودي فراموش مي‌كنيم تا به زيان خويش؛ البته بدون اينكه كوچكترين قصد خيانت داشته باشيم.» «از طرف ديگر ابله‌ترين اشخاص در تصادم با اموري كه به ميل و خواهش او بستگي دارند باهوش و فطن مي‌گردد.» به طور كلي هوش هنگام خطر افزايش مي‌يابد همچنانكه در روباه ديده مي‌شود و نيز در هنگام حاجت و ضرورت تند مي‌شود همچنانكه در جنايتكاران مشاهده مي‌گردد. ولي هوش هميشه تابع و آلت دست ميل است و اگر بخواهد جاي اراده را بگيريد، تشويش و اضطراب فرا مي‌رسد. هيچكس به قدر آنكه از روي فكر كار مي‌كند، دچار اشتباه نمي‌گردد.

ببين چگونه مردم بشدت و سختي به خاطر طعام و زن و فرزند خويش مي‌جنگند. آيا اين كار را از روي فكر و تعقل انجام مي‌دهند؟ محققاً خير؛ علت اين مبارزه آن ارادة نيمه معقول براي زندگي و به خاطر زندگي كامل است. «مردم ظاهراً از جلو كشيده مي‌شوند ولي در حقيقت از عقب رانده مي‌شوند.» ؛ آنها خيال مي‌كنند كه هر آنچه ديده بيند دل كند ياد، در صورتي كه برعكس هر آنچه دل ياد مي‌كند شخص به سوي آن مي‌رود؛ عمل غريزه اشخاص را هدايت مي‌كند و مردم از آن فقط نيمه آگاهي دارند. هوش فقط به منزله وزير امور خارجه است؛ «طبيعت هوش را براي خدمت اراده شخصي آفريده‌است. بنابراين هوش امور را تا آنجا درك مي‌كنند كه بتواند وسيله‌اي در دست اراده باشد نه اينكه بخواهد به كنه و عمق آن برسد.» «اراده تنها عنصر ثابت و لايتغير ذهن است؛... اراده است كه از راه استمرار مقصد به وجدان وحدت مي‌بخشد و انديشه‌ها و تصورات را به هم جمع مي‌كند و مانند يك آهنگ متعادل مستمر با آن همراهي مي‌كند.» اراده هستة اصلي نغمات انديشه است.

صفات و سجاياي شخصي بر پايه اراده استوار است نه هوش. خلق و نهاد شخص استمرار مقصد و رفتار اوست؛ و اين همان اراده است. در مكالمات عاميانه كه «دل» را به جاي «مغز و سر» استعمال مي‌كنند، حقيقتي است: عوام مي‌داند(زيرا استدلال نمي‌كند) كه ارادة نيك عميق‌تر و قابل اطمينان‌تر از يك ذهن روشن است و وقتي كه عوام از كسي به عنوان «ناقلا» و «تندذهن» و «دانا» تعريف مي‌كند، متضمن سوءظن و كراهت نيز هست. «صفات عالي ذهن جلب تحسين و تمجيد مي‌كند ولي جلب محبت نمي‌كند»؛ و «پاداشي كه مذاهب نويد مي‌دهند... براي صفات عالي اراده و قلب است نه هوش و درك.»

حتي بدن انسان محصول اراده است. خون به وسيله آنچه ما به طور مبهم حيات مي‌ناميم به فشار خود ادامه مي‌دهد و راهي در بدن جنين باز مي‌كند؛ اين راهها مسير خود را عميقتر و عريض‌تر مي‌كنند و سياه‌رگها و شرايين را تشكيل مي‌دهند. اراده دانستن مغز را به وجود مي‌آورد همچنانكه اراده گرفتن دستها را مي‌آفريند و اراده ‌خوردن جهاز هاضمه را ايجاد مي‌كند. در حقيقت اين ازواج و اين اشكال مختلف اراده و جسم، دو جنبه مختلف يك حقيقت مي‌باشند. اين نسبت در هيجان و انفعال بهتر محسوس مي‌شود يعني احساس و تغييرات جسم باطن يك تركيب واحد را تشكيل مي‌دهند.

عمل اراده و حركت بدن دو چيز مختلف خارجي كه با رابطه عليت به هم‌پيوسته باشند نيستند؛ ربط آنها ربط معلول به علت نيست؛ آن دو، امر واحدي هستند كه به طرق مختلف درآمده‌اند؛ يعني گاهي مستقيماً درك مي‌شوند (اراده) و گاهي از راه حواس (حركت بدن). عمل بدن همان عمل اراده است كه تجسم پيدا كرده‌است و اين امر در تمام حركات جسم صحيح است؛ يعني تمام بدن اراده مجسم است. اين اجزاي مختلف بدن تجسم و جلوه ميلي است كه اراده خود را از آن ظاهر ساخته است. اين اجزا و اعضا بيان محسوس و مرئي اين اميال مي‌باشند. دندان و گلو و امعاء تجسم گرسنگي، و اعضاي تناسل تجسم اميال جنسي هستند. سلسلة اعصاب به جاي سيم مخابرات اراده است، شبكه اين سيم در درون و بيرون اعضا پخش شده است همچنانكه جسم انساني به طور كلي متعلق به ارادة كلي انساني است. تركيب انفرادي اعضاي جسم نيز اراده و صفت انفرادي است.

ذهن خسته مي‌شود ولي اراده خستگي‌بردار نيست. ذهن نيازمند خواب است ولي اراده در حال خواب نيز كار مي‌كند. مركز خستگي و رنج در مغز است ولي اعضايي كه وابستة‌ مغز نيستند‌ (از قبيل قلب) هرگز خسته نمي‌شوند. ذهن از خواب نيرو مي‌گيرد ولي اراده محتاج نيرو و غذا نيست. از اينجاست كه اشخاصي كه با امور ذهني و عقلي سر ‌‌و‌كار دارند بيشتر به خواب نيازمندند. با اينهمه نبايد از اين حقيقت سوءاستفاده كرد. زيرا خواب غيرضروري زيان‌آور و ماية‌ اتلاف وقت است. در خواب زندگي انسان به صورت زندگي نباتي درمي‌آيد و در اين حال «اراده بر طبق طبيعت اصلي و اساسي خود كار مي‌كند و چيزي از بيرون مايه مزاحمت او نمي‌شود و قدرت او از راه فعاليت ذهن و كوشش قوه مدركه، كه سنگين‌ترين عمل بدني است، محدود نمي‌گردد؛... بنابراين هنگام خواب تمام قدرت اراده مصروف حفظ و اصلاح بدن مي‌شود. از اينجاست كه اغلب بهبودها و بحرانهاي مساعد در خواب صورت مي‌گيرد.» بورداخ حق داشت وقتي مي‌گفت كه خواب حالت اصلي و ابتدايي است. جنين تقريباً به طور مستمر در حالت خواب است و كودك بيشتر اوقات را مي‌خوابد. «حيات مبارزه‌اي است بر ضد خواب؛‌ ابتدا ما بر آن غالب مي‌شويم ولي در آخر او بر ما پيروز مي‌گردد. خواب جزئي از مرگ است كه مي‌خواهد آن قسمت از حيات را كه در ضمن كار روزانه فرسوده شده، نگاه دارد و تجديد كند.» «خواب دشمن دايمي ماست؛ حتي در موقع بيداري نيز گاهي به سراغ ما مي‌آيد. از اين كله‌هايي كه حتي عاقلترين آن هر شب دچار رؤياهاي بي‌معني و سنگين مي‌گردند و هنگام بيداري دوباره به تفكر خود ادامه مي‌دهند چه انتظاري بايد داشت.»

پس، اراده حقيقت انسان است و اگر بگوييم كه حقيقت تمام مظاهر حيات و حتي كنه و عين تمام مواد بيجان نيز هست چه خواهيد گفت؟ و چه خواهيد گفت اگر بگوييم كه اراده همان «شيء في‌ذاته» است كه مطلوب و اميد همه و حقيقت باطن و سر نهاني تمام اشياء است؟

اكنون بگذار تا جهان خارج را از راه تفسير كنيم و از اساس و مبدأ شروع نماييم؛ آنجا كه ديگران گفته‌اند اراده نوعي از نيرو است، ما بگوييم نيرو نوعي از اراده است. به سؤال هيوم، كه پرسيده بود عليت چيست، پاسخ دهيم و بگوييم كه «اراده» است. همچنانكه اراده علت كلي نفوس ماست، علت كلي اشياء نيز هست و اگر علت را به معني اراده نگيريم، عليت به صورت جادو و معما جلوه‌گر خواهد شد، يعني در حقيقت بي‌معني خواهد بود. بدون پي بردن به اين سر ما فقط كلماتي مهم و توخالي از قبيل «نيرو» و «قوه ثقل» و «خاصيت تركيب» را به كار خواهيم برد؛ ما از اين نيروها آگاه نيستيم ولي تا اندازه‌اي روشنتر مي‌دانيم كه اراده چيست؛ پس بگذار تا بگوييم كه قواي جذب و دفع، و تركيب و انحلال، و مغناطيس و برق، و ثق و تيلور، همگي اشكال مختلف «اراده»‌ مي‌باشند. گوته اين فكر را در عنوان يكي از داستانهاي خود آورده‌است آنجا كه قوة ‌مقاومت‌ناپذير عشق را «نيروهاي وصل و تركيب انتخابي» ناميده است. قوه‌اي كه عاشق را به سوي معشوق مي‌كشد و قوه‌اي كه سيارگان را مي‌گرداند يكي است. o:p>

در زندگي نباتات نيز امر بدين منوال است. هر چه به مراحل پست حيات نزديكتر شويم، نقش هوش را كمتر خواهيم؛ ولي نقش اراده اين طور نيست. آنچه ما را تحت روشني علم و قوة عاقله به سوي هدف معيني مي‌كشد يا آنچه در مظاهر و مراحل پست حيات مانند كور و كر يكنواخت و يكدست و بدون تغيير عمل مي‌كند يكي است و نام آن اراده است... لاشعوري وضع طبيعي و اصلي هر چيز است و بنابراين پايه آن انواع خاصي نيز هست كه در آن شعور به شكل عاليترين مظاهر جلوه مي‌كند؛ از اين رو هميشه تفوق با ناآگاهي و لاشعوري است. با آنكه اغلب موجودات فاقد شعورند، باز بر طبق قوانين طبيعت خود يعني اراده رفتار مي‌كنند. نباتات امر ضعيفي شبيه به شعور دارند و انواع پست حيوانات فقط پرتو ضعيفي را از آن دارا مي‌باشند. ولي حتي در مراحل عالي حيات، لاشعوري نباتات، كه مبدأ حركت محسوب مي‌شود، پايه و اساس اصلي است و ضرورت و احتياج به خواب نشانة‌ آن است.

ارسطو حق داشت كه مي‌گفت يك امر باطن هست كه نباتات و انسان و حيوان و ستارگان را به شكل قالب معيني درمي‌آورد. «غريزه‌ حيوانات تصور خوبي از غرض و هدف طبيعت به دست ما مي‌دهد. زيرا غريزه عملي است كه به نظر مي‌رسد شعوري آن را به سوي هدفي هدايت مي‌كند، در صورتي كه چنين نيست؛ همچنين در ساختمان طبيعت چيزي است كه به نظر مي‌رسد شعوري آن را به سوي هدفي مي‌راند، در حالي كه به هيچ وجه چنين نيست.» مهارت مكانيكي عجيب حيوانات نشان مي‌دهد كه تا چه اندازه اراده بر هوش مقدم است. فيلي كه او را در تمام اروپا گردانده بودند و از صدها پل گذشته بود، از يك پل بي‌دوام عبور نمي‌كرد با آنكه به چشم خود مي‌ديد كه عده‌اي اسب و انسان از آن مي‌گذرند. سگ كوچكي از پريدن از روي ميزي مي‌ترسيد؛ او عاقبت اين جهش را از روي استدلال پيش بيني نمي‌كرد (زيرا تجربه‌اي در اين كار نداشت) بلكه از روي غريزه پيش‌بيني مي‌نمود. اورانگوتان خود را از آتشي كه سر راه مي‌يابد گرم مي‌كند ولي هيچگاه دست به آن نمي‌زند و آن‌را نمي‌بلعد؛ بدون ترديد اين قبيل امور غريزي است و نتيجه استدلال نيست و بيان و تفسير اراده است نه هوش.

اراده، بدون ترديد، خواست زندگي است آن هم زندگي كامل. زندگي براي زندگان چقدر عزيز است! و با چه شكيبايي آرامي منتظر پايان خويش مي‌باشد! هزارها سال قوة گالوانيسم در مس و روي خوابيده‌است و اين دو به آرامي در كنار نقره قرار دارند؛ به محض اينكه وضع مساعدي پيش آمد اين نيرو به شكل شعله از ميان مي‌رود. در مواد آلي نيز مي‌بينيم كه در طي سه هزار سال نيروي حياتي در يك دانة خشك باقي مي‌ماند و به محض اينكه وضع مساعدي پيش آمد، نمو مي‌كند و به شكل نبات درمي‌‌آيد. قورباغه‌هاي زنده‌اي كه در سنگهاي آهكي پيدا شده‌‌اند نشان مي‌دهند كه زندگي حيواني نيز ممكن است هزارها سال به حال تعليق باقي بماند. اراده، اراده حيات است و مرگ دشمن جاوداني آن. آيا مي‌تواند بر مرگ هم فايق شود؟

ارغنون
28th August 2011, 02:46 PM
عقل معاش

(فلسفه)

نخست بدان كه طلب مال و منال بيهوده است، فقط مردم ابله و ديوانه مي‌توانند باور كنند كه توانگري موجب خوشي و لذت است؛ خيال مي‌كنند كه توانگر كسي است كه مي‌تواند بر هر ميل و خواهش خويش كامروا گردد. «غالباً مردم را براي آنكه پول را بيشتر از همه دوست دارند ملامت مي‌كنند؛ ولي اين امر طبيعي و حتمي است زيرا مردم چيزي را دوست مي‌دارند كه مانند پروتئوس خستگي‌ناپذير هميشه مي‌تواند به آرزوهاي ناپايدار و اميال گوناگونشان مبدل شود، هر چيز ديگر فقط مي‌تواند يك آرزو را برآورد؛ فقط پول علي الاطلاق خوب است زيرا حصول مجرد هر آرزويي است.» مع‌ذلك اگر زندگي منحصر به طلب مال باشد بي‌ثمر است مگر آنكه بدانيم چگونه مال را به خوشي مبدل سازيم؛ اين هنري است كه عقل و حكمت مايه آن است. توالي اغراض حسي هميشه اقناع نمي‌شود؛ همچنانكه هنر كسب وسايل و وسايط را ياد مي‌گيريم بايد مقاصد و غايات زندگي را نيز بدانيم. « مردم هزار بار بيشتر از آنچه در كسب علم مي‌كوشند به كسب مال مي‌پردازند؛ با آنكه مسلماً سعادت مرد بيشتر مربوط است به آنچه هست نه به آنچه دارد.» « آنكه احتياجات معنوي ندارد عامي و پست است» ؛ او نمي‌داند كه به هنگام فراغت چه بايد بكند، - «آرامش در بيكاري امري سخت است.» چنين شخصي با حرص و ولع تمام از اينجا به آنجا در پي لذات حسي مي‌دود و بالاخره سرنوشت آن توانگر بيكار يا شهوت‌ران لاقيد- يعني ضجرت و ملال- بر او حاكم مي‌گردد.

راه سعادت مال نيست بلكه عقل و حكمت است. « انسان هم اراده كوشاي عنود است (كه كانون آن در دستگاه تناسلي است) و هم طالب صديق و مختار و دايمي علم خالص است (‌كه مركز آن مغز است).» شگفت اينجاست كه علم كه خود از اراده زاده است سرانجام بر آن پيروز مي‌گردد. امكان استقلال علم از اينجا مشهود است كه ذهن غالباً با بي‌قيدي به درخواستهاي ميل و خواهش پاسخ مي‌دهد. «گاهي ذهن از اطاعت اراده سرباز مي‌زند؛‌ مثلاً وقتي كه مي‌خواهيم حواس خود را بر چيزي متمركز سازيم يا هنگامي كه مي‌خواهيم چيزي را كه مورد توجه است به خاطر بياوريم. خشمي كه در چنين مواقعي بر اراده دست مي‌دهد، روابط و اختلافات آن دو را روشن مي‌سازد. در حقيقت ذهن كه از اين خشم مضطرب است گاهي با كمال ادب آنچه مطلوب اراده بود چند ساعت بعد، يا حتي فرداي آن، به طور غيرمنتظر و بي‌موقع، در اختيار اراده مي‌گذارد.» ذهن از اين عدم اطاعت ناقص به تسلط و حكم مي‌رسد. در نتيجة يك فكر قبلي يا يك ضرورت شناخته شده هر كسي با خونسردي اعمالي را تحمل مي‌كند يا انجام مي‌دهد كه براي او نهايت اهميت را دارد و غالباً خطرناك است: از قبيل خودكشي، اعدام، مبارزه‌ تن به تن، و هرگونه اقدامي كه زندگي او را به خطر مي‌اندازد؛ و به طور كلي به كارهايي دست مي‌زند كه طبيعت حيواني او كاملاً بر ضد آن است. در چنين اوضاع و احوال معلوم مي‌شود كه عقل تا چه پايه مي‌تواند بر طبيعت حيواني مسلط شود.»

اين توانايي ذهن بر اراده موجب پيشرفت عمدي مي‌گردد و ميل و خواهش مي‌‌تواند از راه علم تعديل يا آرام شود؛ اين امر بيشتر بر پايه‌ فلسفه‌ جبري است كه به موجب آن هر چيزي نتيجه حتمي و ناگزير امر قبلي است. «‌از هر ده چيز كه مايه ملال خاطر ماست نه تاي آن مي‌تواند برطرف شود و اين در صورتي است كه ما به دقت از علل و اسباب آن آگاه شويم و لوازم و طبيعت واقعي آن را بدانيم،... زيرا ذهن و عقل بر اراده و خواهش انسان به منزله عنان و افسار بر اسب سركش است.»‌«ضرورت باطن و ظاهر ايجاب مي‌كند كه هيچ چيزي به اين دقت مانند علم روشن با وجود ما سازگار نباشد.» «هر چه بيشتر از ماهيت شهوات خويش آگاه شويم تسلط و نظارت آنها بر ما كمتر مي‌گردد.» «اگر مي‌خواهيد همه را به اطاعت خود درآوريد، نخست خود را مطيع عقل سازيد.» عجيب‌ترين امور تسلط بر جهان نيست بلكه تسلط بر نفس است. بدين ترتيب فلسفه، اراده را تصفيه مي‌كند. ولي بايد دانست كه مقصود از فلسفه تجربه و انديشه است و تنها كتاب خواندن و مطالعه محض نيست .

غوطه خوردن مداوم در جريان انديشه ديگران، موجب محدوديت و ضعف انديشه شخص مي‌شود و زياده‌روي در اين كار ذهن را فلج مي‌سازد. ... مطالعه بيشتر اهل فضل شبيه به تلمبه‌اي است كه ذهن را خالي مي‌كند تا از فكر ديگران پر سازد. مطالعه درباره موضوعي پيش از انديشه درباره آن خطرناك است. ... در حال مطالعه شخص ديگري به جاي ما فكر مي‌كند و ما فقط تابع ذهن ديگري هستيم. ... بدين ترتيب اگر كسي تمام وقت خود را صرف مطالعه كند قدرت تفكر را از دست مي‌دهد. تجربه ‌جهان بايد به منزله متن باشد و انديشه و علم به منزله‌ شرح آن. تجربه كم‌نظير كتابهايي است كه در هر صفحه دو سطر متن و چهل سطر شرح دارد.

پس پند نخست اين است كه اول زندگي و بعد كتاب؛ و پند دوم اين است كه اول متن و بعد شروح. متون را بيشتر از شروح و انتقادات بخوانيد. « انديشه‌هاي فلسفي حكما را فقط از خود آنان مي‌توايم ياد بگيريم؛ بنابراين طالب فلسفه و حكمت بايد از پيشوايان آن در گوشة محراب كتب خودشان استعانت بجويد.» كتاب يك نابغه بيشتر از هزار شرح ارزش دارد.

با اين شرايط دنبال علم بودن، حتي از راه كتب، باارزش است؛ زيرا سعادت ما منوط به آن چيزي است كه در سرداريم نه آنچه در جيب گذاشته‌ايم. حتي شهرت نيز ديوانگي است. «كله مردم ديگر جاي ناراحتي است و نمي‌تواند مسكن خوشبختي واقعي شخص ديگري شود.»

آنچه انساني مي‌تواند در حق ديگري انجام دهد اهميت زيادي ندارد؛ بالاخره همه كس تنها خواهد ماند و آنچه مهم است اين است كه آنكه تنها مي‌ماند كيست ... سعادتي كه از ذات خويش به دست مي‌آوريم مهمتر از سعادتي است كه از محيط كسب مي‌‌كنيم ... انسان محيطي را كه در آن زندگي مي‌كند به قالب نظريات شخص خويش درمي‌آورد. چون آنچه براي شخصي موجود است يا بر او رخ مي‌دهد فقط منوط به ضمير و درك اوست و تنها براي خود او روي مي‌دهد، اساسي‌ترين امر براي وي تركيب و ساختمان وجدانش است. ... بنابراين گفته ارسطو كاملاً حق است كه «معني سعادت آن است كه شخص از عهده امور خود برآيد و كفايت نفس داشته باشد.»

راه گريز از مضار و شرور بي‌شمار اميال و خواهشها اين است كه شخص زندگي را از دريچه علم و دانش بنگرد و با آثار بزرگان تمام اقوام و اعصار آشنا باشد؛ زيرا اين آثار بزرگ به خاطر اين اذهان شيفته و مجذوب به وجود آمده است « يك ذهن نجيب و بي‌طرف همچون بوي خوشي است كه گند نقايص و زشتيهاي جهان اراده و خواست را مي‌پوشاند.» بسياري از مردم امور را از نظر اميال و شهوات خويش مي‌نگرد و بدبختي و بيچارگي آنها از همين جاست؛ ولي مشاهده اشياء از نظر علم و دانش مايه آزادي و رهايي از بندگي است.

اگر يك علت خارجي با يك وضع دروني ما را ناگهان از ميان گرداب بي‌پايان خواهشهاي نفساني بيرون آورد و علم را از بندگي اراده خلاص سازد، ديگر توجه ما به سوي دواعي نفساني جلب نخواهد شد بلكه اشيا را با قطع ‌نظر از رابطه آنها با اميال و اراده در نظر خواهد آورد و بدين ترتيب آنها را بدون نفع شخصي و نظر خاص بلكه با نظر عيني واقعي خواهد ديد و خود را، از اين رو كه انديشه و تصوراند از اين جهت كه دواعي و خواهشهاي نفساني مي‌باشند، تسليم آنها خواهد كرد. بدين ترتيب ناگهان آرامشي كه هميشه دنبال آن بوديم ولي از ما مي‌گريخت به سراغ ما خواهد آمد و با ما سازگار خواهد بود. اين همان حالت فراغ از درد و رنج است كه اپيكور آن را به عنوان خير مطلق و حالت خدايي مي‌ستود؛ زيرا ما در اين لحظه از قيد عبوديت ذلت‌بار نفس رسته‌ايم و پس از شش روز كار و رنج به روز تعطيل و استراحت رسيده‌ايم و چرخ ايكسيون ديگر نمي‌گردد.

ارغنون
28th August 2011, 02:47 PM
هنر

عمل هنر، رهايي دانش از قيد هوا و اراده و ترك نفس و منافع مادي آن و ارتقاء به مترتبه شهود حقيقت است. مقصد علم جهان است با اجزاء ‌آن؛ و مقصد هنر جزء و فردي است كه جهاني در آن نهان است: « به قول وينكلمان حتي تصوير مي‌تواند كمال مطلوب فرد و شخص را مجسم سازد.» در نقاشي حيوانات بارزترين صفات آنان زيباترين قسمت است زيرا بهتر مي‌تواند نوع را نشان دهد؛ بنابراين، يك اثر هنري هر چه بتواند كلي طبيعي يا مثال افلاطوني شيء را بهتر نشان دهد به موفقيت نزديكتر است. به همين جهت غرض از تصوير يك شخص مطابقت محض نيست، بلكه غرض آن است كه تا حد امكان بعضي از صفات اساسي يا كلي انسان را عرضه بدارد. مقام هنر از علم بالاتر است زيرا علم از راه كوشش براي جمع مواد و استدلال احتياط آميز به هدف مي‌رسد و هنر آناً از راه شهود و تجلي به غرض خويش نايل مي‌گردد؛ براي علم داشتن موهبت و استعداد لازم كافي است ولي هنر احتياج به نبوغ دارد.

لذت ما از مشاهده طبيعت يا شعر يا نقاشي بسته به اين است كه آن‌ را بي‌شايبه غرض و هواهاي شخصي تماشا كنيم. در نظر هنرمند، رودخانه‌ راين يك رشته مناظر سحرانگير است كه خيال و حواس او را با الهام زيبايي شيفته و مجذوب مي‌سازد؛ ولي مسافري كه سرگرم امور شخصي خويش است «راين و دو ساحل آن را همچون خطوط ممتدي مي‌بيند كه پلها مانند خطوط ديگري آن‌را از پهنا قطع مي‌كنند.» ‌بدين ترتيب، هنرمند چنان از خود بي‌خبر است كه «تماشاي غروب آفتاب از قصر و زندان براي او يكسان است.» «‌اين مشاهده خالي از اغراض نفساني است و لطف و زيبايي خاصي به گذشته و دور مي‌بخشد و آن را با درخشندگي لذت‌بخشي به ما نشان مي‌دهد.» حتي اگر به امور مكروه و ناپسند با قطع نظر از احساس خاص يا خطر حاصل از آنها بنگريم، مقامشان بالاتر خواهد رفت. يك نمايش‌نامه حزن‌انگيز از آن جهت زيبا و هنري است كه ما را از مبارزه‌ فردي دور مي‌سازد و وادار مي‌كند تا به دردها و رنجهاي خود با ديده بالاتري بنگريم. هنر غم و اندوه زندگي را تسكين مي‌دهد زيرا ما را از امور جزئي و زودگذر به جهان كلي و ابدي مي‌كشاند؛ اسپينوزا درست گفته است: «ذهن هر چه بيشتر منظر جاوداني اشياء را ببيند، به همان قدر در ابديت سهيم است.»

اين قدرت هنر در بالا بردن ما از اين عالم نفساني بيشتر در موسيقي آشكار است. موسيقي به هيچ‌وجه مانند هنرهاي ديگر رونوشت آمال و تصورات يا حقيقت اشياء نيست بلكه «نسخه ‌خود اراده است» ؛ موسيقي آن حركت و كوشش و سرگرداني ابدي اراده را نشان مي‌دهد كه بالاخره به سوي خود برمي‌گردد و كوشش را از سر مي‌گيرد. « به همين جهت اثر موسيقي از هنرهاي ديگر نافذتر و قويتر است؛ زيرا هنرهاي ديگر با سايه‌ اشياء سر و كاردارند و موسيقي با خود آنها.» فرق ديگر موسيقي با هنرهاي ديگر در اين است كه موسيقي مستقيماً – نه از راه تصورات- بر احساسات ما اثر مي‌كند؛ او با چيزي سخن مي‌گويد كه از ذهن لطيفتر است؛ لحن و ايقاع در موسيقي به منزله تقارن در هنرهاي تجسمي است و از همين رو موسيقي و معماري كاملاً نقطه مقابل هم مي‌باشند و چنانكه گوته مي‌گويد: "معماري موسيقي جامد است و تقارن لحن و ايقاع ساكت".

ماخذ: تاريخ فلسفه ويل دورانت
گردآوری:باشگاه اندیشه و حکمت

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد