توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی فلسفه به زبان ساده
ارغنون
27th August 2011, 05:41 PM
سلام.
یک کم قبلتر به نظر من آدمای فیلسوف مریخی بودن.
دید من از فلسفه هم یک کم کلمات سخت + ایسم بود[nishkhand]
هر وقت هم میرفتم یک کتاب بخونم با موضوع فلسفه به کلی لغت برمیخوردم که هیچی نمیفهمیدم.
یه چند وقت بعدش با یه سری آدم آشنا شدم که بعد این اظهار نظرا رو بهشون گفتم و بعد اینکه یه ساعتی دلشون شاد شد گفتن.
معنای تحت الفظی فلسفه عشق به دانایی است
اینجوری بود که من عاشق فلسفه شدم.
از اون به بعد و با کمکای اون آدما من دیگه با لغتهای ایسم دار گیج نشدم.(اتاق فرمان میگه تو پزشکی هم ایسم داریم[nishkhand])
اینجا همه چی به زبان ساده پیش میره یک کم جلوتر میریم سراغ بحث و دعوا که عشق منه.
اینجا زبان دشوار ممنوع است.
هرکسی کمکی میتونه بکنه بکنه منتها با زبان ساده.
onlinephilosophyclub.com
ارغنون
27th August 2011, 05:52 PM
فلسفه هم مثل هر علم دیگه ای با سلایق مختلف طبقه بندی شده.یه طبقه بندی ساده تقسیمش به فلسفه ی شرق و فلسفه ی غربه.
دور از هرگونه تعصبی فلسفه در غرب به شکل امروزی با ترجمه ی کتب شرق شروع شد.
اما راه این دو فلسفه کم کم جدا شد.
سیر حکمت در اروپا با شرق متفاوت بود با پیدایش علوم جدید تفسیر مکانیکی از علوم ارائه شد. از طرفی دیگر، «دکارت» که پدر علم و فلسفه جدید بود، به دو حوزه ماده و فکر قائل بود و معتقد بود این دو حوزه با هم مرتبط نیست و حوزه فکر را به فلسفه و ماده را مربوط به علوم دانست.
غربیان با توجه به تجربه قرنها مدرنیسم که از دین فاصله گرفتند به این نتیجه رسیدند که گمگشته آنها حکمت است و به مسایل حکمت یونان بازگشتند. آنها نخست به حکمتهای چینی و هندی رجوع کردند و در حال حاضر به حکمت و فلسفه مسلمانان توجه ویژه میکنند.
اما در فلسفه ی شرقی دین گمگشته اصلی است.
ارغنون
27th August 2011, 06:05 PM
فلسفههای غربی از آنجا که ریشه در ادیان ابراهیمی دارند، پرسشهایی را دربارهٔ ماهیت خدا و رابطهٔ آن با کائنات در چارچوب تفکر توحیدی که از آن سرچشمه گرفتهاند، مطرح کردهاند. به اینترتیب دربارهٔ ماهیت خدا و کائنات دوگانگیای در برخی فلسفههای غربی، بین فلسفههای سکولار و فلسفههای مذهبی به وجود آمده و این دوگانگی در متن اصول اعتقادی یک دین توحیدی واحد، به ویژه برخی اعتقادات مسیحیت پروتستان، گسترش یافتهاست.
از آنجا که در مذاهب شرقی تا این حد در باب ماهیت خدای واحد به عنوان آفریدگار و حکمران یگانهٔ جهان، بحث نمیشود، در فلسفههای شرقی تفاوت میان گرایشهای مذهبی و سکولار به اندازهٔ فلسفههای غربی حاد نیست و یک مکتب فلسفی ممکن است عناصر مذهبی و سکولار را توأم داشتهباشد. از این رو، برخی به اصول متافیزیکی بودیسم باور دارند اما به معبد نمیروند و عبادت نمیکنند. برخی خدایان تائویی را میپرستند اما به زیربنای دینی آن توجهی ندارند، در حالیکه برخی دیگر مذهب تائوئیسم را پذیرفتهاند اما به جنبههای اساطیری آن بیاعتنایند.
این ترتیب با برخی فلسفههای اخیر در غرب در تضاد آشکار است. فلسفههایی که به شکل مرسوم یا یک دستگاه اعتقادی مذهبی/فلسفی یکپارچه را به تمامی به کار میبندند(به عنوان مثال مکاتب فلسفی گوناگونی که با مسیحیت، یهودیت و اسلام پیوند دارند) و یا با شدت و قاطعیت برخی انواع دین را با فلسفهٔ خود انکار میکنند (برای مثال نیچه، مارکس، ولتر و ...)
با کمی دخل و تصرف این مطلب از ویکی پدیا بود.
M.A.A.H.R
27th August 2011, 06:06 PM
من که نمیدوم اگر خودتون ادامه بدید خیلی خوبه
ارغنون
28th August 2011, 10:06 AM
مکاتب فلسفی
معمولا، فلاسفه بر اساس مکاتب فکری که دارند، شناخته می شوند. یک مکتب یا سیستم فلسفه، شامل یک شیوه خاص تفکر و آراء خاص در زمینه های مختلف فلسفی است.
در فلسفه، مکاتب زیادی وجود دارند؛ بعضی از آن ها فقط مربوط به زمینه یا شاخه ای خاص هستند، اما بعضی دیگر، همه زمینه ها را در بر می گیرند.
برای مثال، از میان مکاتب فلسفه غرب:
مکاتب رئالیسم (http://www.njavan.ir/forum/showthread.php?p=274948#post274948) و ایده آلیسم (http://www.njavan.ir/forum/showthread.php?t=103737)مربوط به شاخه معرفت شناسی هستند.
مکتب اصالت عقل (http://www.njavan.ir/forum/showthread.php?t=103739) و مکتب اصالت تجربه (http://www.njavan.ir/forum/showthread.php?p=274958#post274958)بر اساس روش های فلسفی بنا شده اند.
مکتب های اصالت طبیعت و اصالت ماورای طبیعت درباره مابعدالطبیعه هستند.
از مکاتب دیگر فلسفی غرب می توان اگزیستانسیالیسم و پراگماتیسم را نام برد.
از جمله مکاتب فلسفه شرق می توان به این مکاتب اشاره کرد:
مکتب تائوییسم
مکتب بوداییسم
در فلسفه اسلامی سه جریان و مکتب اصلی فلسفی وجود دارد که هر یک از فلاسفه اسلامی دست کم به یکی از این مکاتب تعلق داشته اند. این مکاتب عبارتند از:
مکتب مشاء
مکتب اشراق
مکتب متعالیه
ارغنون
28th August 2011, 10:23 AM
نگاه فلسفی نگاهی شکاکانه در دانسته های بدیهی انگار شده مردم است .
من می خواهم تذکر بدهم که علم معرفت شناسی ( اپیستمولوژی ) علمی است با نگاه شکاکانه در دانسته های بدیهی انگار شده فلسفی .
و ایده آلیسم و رئالیسم دو دیدگاه اصلی اپیستمولوژی هستند .
واژه های ایده آلیسم و رئالیسم با فلسفه متولد شده اند .
داستان تولدشان هم اینگونه بود که در زمان یونان باستان سخنوری علم مهمی بشمار می آمد ( مردم در انتخابان یا در مجالس و دادگاه ها شرکت داشتند ) و مدنیتی حاکم بود که سخنوری را ارزش می دانست .
این ارزشمندی به نوعی افراطی گری در سخنوری منجر شد یعنی خلایقی پیدا شدند که کار اصلیشان شد سخنوری و اینقدر در این کار مهارت پیدا کردند که مردم برای اینکه چیزی را در دادگاه ثابت کنند یا در انتخابات مزیت و مضرت کسی را ثابت کنند نزد ایشان می آمدند تا ایشان به علم سخنوری و با آب و تاب دادن سیاه را سفید و روز را شب نشان می دادند ( به قول معروف سفسطه می کردند ) و حرفی را فارق از اینکه درست بود یا غلط بر کرسی می نشاندند و پولشان را می گرفتند .
اینها کم کم خودشان هم باورشان شد که درست و غلطی نیست هر چه در عالم خارج است سفسطه است و درست و غلط در دست ماست که چگونه نگاه کنیم و چگونه بیان کنیم اینها کسانی شدند که بعدها سوفیسطایی لقب گرفتند که می شود همان دانا و حکیم خودمان .
یعنی ما حکم می کنیم چه چیز درست است چه چیز غلط حالا هر چه می خواهد در واقعیت باشد .
این نگاه عالم واقع را در مقابل عالم ذهن بی ارزش می کرد و این اعتباری که برای ذهن در مقابل عین قائل شدند باعث شد فرقه ای ذهن گرا درست کنند .
همه چیز کار ذهن ماست و درست و غلطی وجود ندارد ذهن ما با تردستی چیزی را درست با غلط معرفی میکند .
اینها به جای واقعیت ( ریل ) از کلمه ایده استفاده می کردند ( یعنی آنچه ذهن برای خود ساخته ) .
www.tarikhema.ir
ارغنون
28th August 2011, 10:29 AM
اصالت تجربه و اصالت عقل
خِرَدگرایی یا عقلگرایی† یا مکتب اصالت عقل به معنی تکیه بر اصول عقلی و منطقی در اندیشه، رفتار و گفتار است.
این واژه هنگامی که در ارتباط با متفکرانِ نخستینِ قرنِ هفدهم از جمله دکارت، اسپینوزا، و گوتفرید لایبنیتز به کار رود، به معنایِ باور به عقل به عنوانِ تنها منبعِ معتبرِ شناخت است. آنچه که تجربه و مشاهده به ما میگوید بسیار متزلزلتر از آن است که بشود به آن اعتماد نمود. این متفکران تلاش نمودند حقایقِ اصلیِ هستی را از راهِ برهان و استدلالِ عقلی اثبات کنند.
تجربه گرایی
از نظر این مکتب ارزشهای غائی وجود ندارد و دو پدیدار مهم که در تمام این نظریهها دیده میشود عبارت است از "تجربه" و "تغئیر" در مکتبهای اکسپری مانتالیستی ، یادگیری همیشه یک امر فردی تلقی شده است یعنی خود محصلان هستند که باید تجربه کنند و یاد بگیرند. روش تدریس در این مکتب روش حل مسئله است.
ارغنون
28th August 2011, 11:08 AM
طیعیتگرایی یا ناتورالیسم (به انگلیسی: Naturalism) اندیشهای در فلسفه است که موضوعات فراطبیعی را یا غیر واقعی میداند یا جدا از طبیعت نمیداند. عبارت است از مکتب ادبی که تا سرحد امکان طرفدار بیان واقعیات است و مانند خود طبیعت، البته از اصل طرفداری میکند. اما بیان زشتیهای طبیعی و اخلاقی را ترجیح میدهد.
در رأس این مکتب امیل زولا نویسنده بزرگ فرانسوی قرار دارد. مکتب ناتورالیسم در واقع با نوشتههای فلوبر آغاز شد. گویا وی به شدت اصطلاحاتی مانند رئالیسم و ناتورالیسم را طرد و رد میکردهاست. ناتورالیستها بیشتر در زمینه داستاننویسی و نقاش ی فعالیت میکردند.
با توجه به اصول ناتورالیسم، تمام پدیدههای هستی در طبیعت در محدودهٔ دانش عملی و تجربی جای دارند.
متا فیزیک “ لغتی است یونانی و مرکب است از دو کلمه “ متا “ یعنی مابعد و “ فیزیک “ یعنی طبیعت ، و “ متافیزیک “ یعنی مابعد الطبیعه .
در تاریخ فلسفه از مؤلفات ارسطو اینطور یاد می شود که وی در جمیع علوم آن زمان ( قرن چهارم قبل از میلاد ) به استثنای ریاضیات ، کتاب تألیف کرده و مجموعه تألیفات وی دائره المعارفی را تشکیل می داده که دارای سه قسمت بود :
الف . علوم نظری که شامل کتب مختلفی در طبیعیات بوده و در خاتمه این قسمت کتاب فلسفه اولی بوده .
ب . علوم عملی که شامل اخلاق و تدبیر منزل و سیاست مدن بوده .
ج . علوم ابداعی یعنی فن شعر و خطابه و جدل . و چون فلسفه اولی به حسب ترتیب تألیفی بعد از طبیعیات ذکر شده بود و از طرف مؤلف نام و عنوان خاصی به آن داده نشده بود بعدها متافیزیک ( مابعد الطبیعه ) نامیده شد ، یعنی قسمت بعد از طبیعیات ، و کم کم به مرور زمان به واسطه غلط مترجمین ، کلمه “ متافیزیک “ به معنای ماوراء الطبیعه و علم مجردات تفسیر شد و متافیزیسین در مورد فیلسوف الهی اطلاق شد .
اصول فلسفه و روش رئالسیم(پاورقی صفحه 49)
طلیعه طلا
28th August 2011, 11:32 AM
سلام.
یک کم قبلتر به نظر من آدمای فیلسوف مریخی بودن.
دید من از فلسفه هم یک کم کلمات سخت + ایسم بود[nishkhand]
هر وقت هم میرفتم یک کتاب بخونم با موضوع فلسفه به کلی لغت برمیخوردم که هیچی نمیفهمیدم.
onlinephilosophyclub.com
منم همین طوریم .
امیدوارم اون علاقه شما در من هم ، شکوفا !!!بشه.
ارغنون
28th August 2011, 02:45 PM
اگزیستانس(existence) به معنی وجود است. اولین بار، سورن ***کگارد فیلسوف دانمارکی، این کلمه را به معنای وجود واقعی انسان به کار برد. وجود انسان به عنوان یک موجود خودآگاه؛ یعنی موجودی که از خودش به طور روشن و بی واسطه آگاه است.
مکتب اگزیستانسیالیسم یا مکتب اصالت وجود که یکی از مکاتب فلسفی است، چنین انسانی را مبداء فلسفه قرار می دهد.
وجه تسمیه این مکتب، این است که بنابر نظر فلاسفه اگزیستانس وجود و هستی هر چیز، بالاتر و متعالی تر از ماهیت و چیستی آن چیز می باشد. همه ما حقیقتا با وجود اشیا سر و کار داریم و اگر درست توجه کنیم، خود را غوطه ور در وجود جهان و موجودات آن می یابیم. بنابراین اصالت با وجود می باشد. (اگزیستانسیالیسم یعنی مکتب اصالت وجود.)
این فلسفه توسط سورن ***کگارد در قرن نوزدهم به وجود آمد. او با بعضی از سنت های فلسفی که در زمانش رواج داشت، مخالفت نشان داد؛ زیرا عقیده اش این بود که این فلسفه ها چه راست باشند و چه دروغ، ارتباطی با مسائلی که انسان عملا در زندگی با آن ها روبرو است، ندارند.
در عوض، مسائل واقعی فلسفی چنین مسائلی هستند:
مقصود اصلی حیات انسان چیست؟ به هستی انسان چه معنایی می توان داد؟ غایت و هدف رویدادهای انسانی؛ انسانی که دلتنگ، پوچ و بی معنی است، چیست؟
او گفت: پرسش اساسی، معنای وجود می باشد. یعنی این سوال که حقیقت وجود چیست؟
اما این پرسش نزد عقل بی معناست؛ زیرا عقل از راهیابی به معنای آن ناتوان است. ***کگارد نتیجه گرفت:
پرسش درباره چیستی انسانیت، زندگی و جهان، پرسش هایی است که همه با آن دست به گریبانند، با این وجود عقل و فلسفه سنتی، هیچ پاسخی نمی تواند به آن ها بدهد.
بنابراین، انسان نمی تواند از راه عقل به شناخت یقینی برسد. تجربه حسی و آگاهی تاریخی ما همواره دستخوش تغییر است. انسان بودن یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب. به طور کلی بخشی از وجود انسان، حیوانی و پاره ای عقلانی است و این تعارض، حل شدنی نیست.
پس نتیجه می گیریم که عقل نمی تواند راهنمای ما باشد؛ بلکه تنها راه نجات انسان از جهل این است که وضع و حالت غم انگیزی را که در آن گرفتار است، بشناسد و سپس با اطاعت محض، یعنی نه به وسیله عقل و منطق، بلکه با نور ایمان از این وضعیت و جهل خارج گردد.
ارغنون
5th September 2011, 02:13 PM
واژه پراگماتیسم مشتق ازلفظ یونانی (pragma) و به معنی عمل است. این واژه اول بار توسط چالرز ساندرزپیرس (Charles sanders pierce ) ، منطقی دان آمریکائی به کار برده شد.
مقصود او از به کاربردن این واژه، روشی برای حل کردن و ارزشیابی مسائل عقلی بود.
اما به تدریج معنای پراگماتیسم تغییر کرد.
اکنون، پراگماتیسم به نظریه ای مبدل شده که می گوید:
حقیقت، چیزی است که از دیدگاه انسان، خوب باشد. به سخن دیگر، پراگماتیسم یعنی اینکه درباره هر نظریه یا آموزه ای باید بر پایه نتایجی که از آن به دست می آید، داوری کرد. به نظر پراگماتیست ها، اگر عقیده ای به نتیجه خوب و کار آمد برای انسان بیانجامد، باید آنرا حقیقی قلمداد کرد. حقیقت چیزی نیست که مستقل ومجرد از انسان وجود داشته باشد.
تا قبل از این، نظریه اصلی و رایج درباره حقیقت این بود که حقیقت امری است جدا از انسان؛چه کسی آن را بشناسد، چه نشناسد . مثلا گردش زمین به دور خورشید، امری است که همیشه حقیقت داشته است؛ گرچه برای هزاران سال تصور بر این بود که زمین ثابت است و خورشید به دور آن می گردد. بر همین مبنا، صدق و درستی هر نظریه تطابق آن با واقعیت و نادستی آن عدم تطابق با واقعیت بود.
اما پراگماتیسم قائل به این شد که حقیقت امر جدایی از انسان نیست؛ بلکه تنها دلیل برای اینکه یک نظر درست و حقیقی است و یک نظر، باطل و خطا، این است که اولی در عمل به درد انسان بخورد و برای او کارآمد و موثر باشد و دیگری چنین نباشد. به این ترتیب، معنای صدق قضیه در پراگماتیسم تغییر یافت . صدق هر گزاره، فقط توسط نتایج عملی آن سنجیده می شود نه در مقایسه با واقعیت خارجی. یک فکر یا عقیده تا وقتی که فقط عقیده است، بخودی خود نه صحیح است و نه غلط؛ بلکه فقط در جریان آزمایش و کار برد عملی آن است که برحسب نتایجی که از آن نظر گرفته می شود، صادق یا کاذب می شود.
بدین سان و بر این مبنا، برای مثال تا پیش از کشف آمریکا، این عقیده که سرزمینی میان اروپا و آسیا وجود دارد، نه راست بود نه دروغ؛ اما پس از اکتشاف آمریکا، این نظر یه به حقیقت پیوست.(در حالی که بر اساس نظر متداول، این عقیده حتی پیش از کشف آمریکا نیز عقیده ای صحیح بوده است.)
در نظر مکتب پراگماتیسم، افکار و عقاید همچون ابزارهایی هستند برای حل مسائل و مشکلات بشر؛ تا زمانی که اثر مفیدی دارند، صحیح و حقیقی اند و پس از آن غلط و خطا می شوند. به این ترتیب عقیده ای ممکن است مدتی به کار آید و موثر شود و از این رو فعلا حقیقی است؛ لیکن بعدا ممکن است نتایج رضایت بخش نداشته باشد و آن موقع، به نظریه ای باطل و خطا تبدیل می گردد.
بنابراین، حقیقت چیزی ساکن و تغییر نا پذیر نیست؛ بلکه با گذشت زمان، توسعه و تحول می یابد. آنچه در حال حاضر صادق است، ممکن است در آینده صادق نباشد؛ زیرا در آینده، افکار و نظریات دیگری بر حسب شرایط و اوضاع جدید، حقیقی شده و متداول می گردند. تمام امور تابع نتایج است و بنابر این، حق امری است نسبی؛ یعنی وابسته به زمان، مکان و مرحله معینی از علم و تاریخ است .
ما هیچ زمان به حقیقت مطلق نخواهیم رسید. زیرا علم ما، مسائل ما و مشکلات ما همیشه در حال تغییر است و در هر مرحله، حقیقت، آن چیزی خواهد بود که ما را قادر می سازد تا به نحو رضایت بخش، مسائل و مشکلات جاری آن زمان را بررسی و حل کنیم
شرق
rezanahvi
12th November 2012, 10:46 PM
با سلام و تشکر از شما:
دوست عزیزم چرا تایپیک رو ادامه نمیدهید. خیلی مفید بود. لطفا" به ارائه مطالب جدید ادامه دهید.
سپاسگذارم
رضا
rezanahvi
12th November 2012, 11:44 PM
اگزیستانس(existence) به معنی وجود است. اولین بار، سورن ***کگارد فیلسوف دانمارکی، این کلمه را به معنای وجود واقعی انسان به کار برد. وجود انسان به عنوان یک موجود خودآگاه؛ یعنی موجودی که از خودش به طور روشن و بی واسطه آگاه است. مکتب اگزیستانسیالیسم یا مکتب اصالت وجود که یکی از مکاتب فلسفی است، چنین انسانی را مبداء فلسفه قرار می دهد. وجه تسمیه این مکتب، این است که بنابر نظر فلاسفه اگزیستانس وجود و هستی هر چیز، بالاتر و متعالی تر از ماهیت و چیستی آن چیز می باشد. همه ما حقیقتا با وجود اشیا سر و کار داریم و اگر درست توجه کنیم، خود را غوطه ور در وجود جهان و موجودات آن می یابیم. بنابراین اصالت با وجود می باشد. (اگزیستانسیالیسم یعنی مکتب اصالت وجود.) این فلسفه توسط سورن ***کگارد در قرن نوزدهم به وجود آمد. او با بعضی از سنت های فلسفی که در زمانش رواج داشت، مخالفت نشان داد؛ زیرا عقیده اش این بود که این فلسفه ها چه راست باشند و چه دروغ، ارتباطی با مسائلی که انسان عملا در زندگی با آن ها روبرو است، ندارند. در عوض، مسائل واقعی فلسفی چنین مسائلی هستند: مقصود اصلی حیات انسان چیست؟ به هستی انسان چه معنایی می توان داد؟ غایت و هدف رویدادهای انسانی؛ انسانی که دلتنگ، پوچ و بی معنی است، چیست؟ او گفت: پرسش اساسی، معنای وجود می باشد. یعنی این سوال که حقیقت وجود چیست؟ اما این پرسش نزد عقل بی معناست؛ زیرا عقل از راهیابی به معنای آن ناتوان است. ***کگارد نتیجه گرفت: پرسش درباره چیستی انسانیت، زندگی و جهان، پرسش هایی است که همه با آن دست به گریبانند، با این وجود عقل و فلسفه سنتی، هیچ پاسخی نمی تواند به آن ها بدهد. بنابراین، انسان نمی تواند از راه عقل به شناخت یقینی برسد. تجربه حسی و آگاهی تاریخی ما همواره دستخوش تغییر است. انسان بودن یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب. به طور کلی بخشی از وجود انسان، حیوانی و پاره ای عقلانی است و این تعارض، حل شدنی نیست. پس نتیجه می گیریم که عقل نمی تواند راهنمای ما باشد؛ بلکه تنها راه نجات انسان از جهل این است که وضع و حالت غم انگیزی را که در آن گرفتار است، بشناسد و سپس با اطاعت محض، یعنی نه به وسیله عقل و منطق، بلکه با نور ایمان از این وضعیت و جهل خارج گردد. ممنون میشم در خصوص "مکتب اگزیستانسیالیسم" بیشتر توضیح بدید و همچنین در خصوص مفهوم "دازاین ". سپاسگذارم رضا
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.