توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار نادر نادرپور
بهـمن
27th August 2011, 03:08 PM
چشم ها و دست ها
رقص اموات
شب در کشتزاران
درود بر شب
دیوانه
محبوس
مرگ پرنده
یادبودها
پرده ی ناتمام
سرگذشت
در چشم دیگری
از درون شب
ناله ای در سکوت
بر گور بوسه ها
چشم ها و دست ها
در هر چه هست و نیست
هوس ها
مرداب
ملال تلخ
طغیان
گمراه
سرود خشم
خوشه های تلخ
برف و خون
ویرانه ی قرون
تک درخت
شب بیمار
یاد دوست
یاد ونیز
دیگر نمانده هیج
دو در
خون و خاکستر
قصه ی بهاری
نیمه ای از نامه
خون و خاکستر
کلبه ای بر سر موج
بازی اسپانیایی
فانوسی در سپیداران
سهراب و سیمرغ
اینده ای در گذشته
بر آستان بهاران
رشته ی گسسته
غزل 3
صلیب و ساعت
قاب عکس
زمین و زمان
الماس و دندان
مینیاتور
پله ی شصتم
نقابدار عریان
نجوایی در حضور ایینه
پلی میان زمین و آفتاب
عنکبوت و اندیشه
نگاهی در شامگاه
از اهرمن تا تهمتن
هراس
نگین و داس
شب و شهر
صدای پا
در قلب این اقلیم بی تاریخ
آن پرتو سوزان جادویی
همزاد پنهان
کاخ کاغذین
خطبه ی زمستانی
کسی هست در من
زمزمه ای در شب
زورق بی سرنشین
مردی با دو سایه
نقطه و خط
درخت ها و من
عکس فوری
کشف حجاب
زمین و زمان
شب آمریکایی
سفری از انجام به آغاز
خون و ناخون
ونیز ... ونیز
عقرب و عقربک
از آسمان تا ریسمان
از آسمان تا ریسمان
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
معراج
شهمات
درخت می گوید
در سایه ی کبود دو انگشت
شکار
رستخیز
از میان چناران
موزه
دریچه ای رو به شب
ماه و اینه
از موج تا اوج
طلوعی در شب
سرگذشت
سفری در سحر
خطابه ی بهاری
قصه ای کوتاه
زنی چراغ به دست
سرزنشی در ستایش
بهانه ی دوست
روح القدس
دعایی در ژرفای شب
از نیمه ای به نیمه ی دیگر
نگاه عاشقانه ای به درخت
با چراغ سرخ شقایق
صبحانه
مدیحه
در میان سرخ و سبز
گشت و بازگشت
شمع و مرد
برف و خورشید
آهوانه
گیاه و سنگ نه ، آتش
چراغی از پس نیزار
بازگشت
نه شکوفه ، نه پرنده
سیگارها
بعد از هزار سال
رؤیا
مردی در انتظار خویش
برگ و باد
چشمه
گهواره ای در تیرگی
یک لحظه زیستن
در انتظار آنچنان روز
بشنو از نی
از پس دیوار سال ها
شیهه ی خاموش
طلوعی در غروب
حادثه
شعر من و شعر باد
در غبار خنده ی خورشید
شهادت
در کنار پنجره
درختی در اندیشه ی من
حماسه ای در غروب
کتاب پریشان
پنجره ی خاموش
نقاب و نماز
رؤیایی در آفتاب
دو ایینه
از بهشت تا دوزخ
گیاه و سنگ نه ، آتش
دو روز یا ده سال ؟
بهار نزدیک
از من تا خورشید
از نقطه تا دایره
قلب بالدار
رم
درخت و کبوتر
از مرداب تا دریا
دولت بیدار
منظره
سیب ها و قلبها
کودک
جاده ، خالی است
اول و آخر این کهنه کتاب
دری بدان سو
مرثیه ای برای ...
ساحل یادگار
چکامه ی کوچ
لعل های امید
مار و گنج
ایینه ای بر سنگ
از دریچه ی قطار
جغرافیا
گل یخ
سرمه ی خورشید
سرمه ی خورشید
مستی
ایینه ی دق
فال
بیم سیمرغ
مسافر
نیشخند
برف
حسرت
گوماتای آسمان
گریه
در پایان
تیغ دو سر
کابوس
میدان
ستاره ی دور
ابر
پیکره ها
نگاه
زنده در گور
پیوند
نیایش
شیشه و سنگ
تهران و من
امید یا خیال
شامگاه
زنبق
فالگیر
داغ صبح
پوپک
کوچه میعاد
تیشه ی برق
گل ماه
فانوس
تب و عطش
نامگذاری
بر ستون بسته
شمع مهر
از ویس به رامین
دختر جام
همزاد
آخرین فریب
دختر جام
ناگفته
انتظار
سفرکرده
بیگانه
نامه
ملال
بی پناه
آشنا
یاد
گریز
باغ
شعر انگور
طلسم
چاره
دیدار
آشتی
برده
شعر خدا
چشم بخت
تقدیر
شعر انگور
باران
دزد آتش
کینه ها
از گهواره تا گور
تشنگی
فریاد
بی جواب
چشم در راه
پدر
پاییز
تازه طلب
بت تراش
دیو
جام جهان نما
صبح دروغین
عقاب ها در کویر
در پشت گره کراوات
نوید
تنگ شراب و شعر من
به : محمد اقبال
هند
دودی پس از حریق
از اعماق
بیمار بیدار
تردیدی درطوفان
غزل1
غزل2
خورشید نیمه شب
زمزمه ای در باران
مدح برهنگی
شبی با خویش
دو ، یعنی یک
خوابی به بیداری
بر صلیبی دوگانه
گل و بلبل
چار درد
نامه ای به : نصرت رحمانی
صبح دروغین
دو پیکر
چراغ دور
تعبیر
از رم تا سدوم
در بازتاب شعله ی کبریت
میلاد ستاره
در زیر آسمان باختر
طلوعی از مغرب
دورنما
کیفر
عاشقانه
پاریس و تائیس
شام باز پسین
بی هیچ پاسخی
بامدادی -1
بامدادی -2
در نومیدی
نیزه ای در هوا
رازی میان ما
پیش از غروب
خورشید واژگون
پرواز
خرمن
آهنگ خزانی
دری به جنون
فتنه ای در شام
رندانه
خطی در انتهای افق
شهابی درتاریکی
صدایی در شب
غروبی در شمال
در نور چراغ
دورنمای شهر
شاعر
اسب ، هواپیما ، رودکی و من
از بهشت با حوا
سنگی به شکل دل
عریضه
از دور و از نردیک و از دور
توفان نوح
شام بازپسین
مکث عکس
دعایی در طلوع
تصویر دیگر
مرثیه ی بهاری
چراغی در شب دریا
در باغ سبز
خطبه ای برای آب
نقشه ی طبیعی
شبی در کارگاه تندیسگر
فصل پنجم
خانه تکانی
خطبه ی نوروزی
سفید و سیاه
شهر رمضان
سفرنامه
شب
ایینه
مستی
نامه ای به دوردست
پلنگ و ماه
زخم نهان
منبع: آ و ا ی آ ز ا د
بهـمن
27th August 2011, 03:11 PM
رقص اموات
سوت ترن به گوش رسد نیمه های شب
آهسته از کرانه ی دریای بیکران
باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش
در های و هوی بیشه ، سرود دروگران
خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها
در نقش کاهنان شب اوراد ساحران
بر جاده ها فکنده چو غولان رهنشین
مهتاب ، سایه های چناران و عرعران
باد آورد ز ساحل دریا ، خفیف و محو
آواز موج ها و شبانان و عابران
جنگل در آشیانه ی شب ، خفته بی صدا
با وهم شب ، ترانه ی غوکان دوردست
گیرد درین سکوت غم آلوده ، توأمی
چون رشته ی طناب سپیدی است راه ده
در نور مه ، کنار چمن های شبنمی
چشمک زنان ز پشت درختان ، ستاره ها
چون چشم دیوهای هراسان ز آدمی
اید صدای دور نیی ، گرم و سوزناک
همراه باد نیمه شبی ، با ملایمی
خیزد فروغ قرمزی از آتش شبان
در سایه های کوه ، به محوی و مبهمی
در هم دود چو دود شب تیره ، سایه ها
از دورها ، صدای سگان خرابه گرد
بر هم زند سکوت بیابان سهمناک
پیچد در آن خموشی شب ، اضطراب و وهم
بر هم خورد ز باد خنک ، شاخه های تاک
سو سو کند چراغی از آن دور ، روی کوه
اید صدای دمبدم جغدی از مغاک
در آب برکه ، تند شود قطعه قطعه ماه
وان قطعه های شسته به هم یابد اصطکاک
بر روی برکه ، سایه ی نرم درخت ها
گسترده پرده های سیه رنگ و چاک چاک
گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا
آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور
بر جاده ی کبود که در بیشه می خزید
وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس
شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید
گویی فروغ ماه چو از بیشه می گذشت
می کرد بر شمار پریزادگان مزید
در پیش دیده ، منظره ی دخمه های مرگ
دل را ز قصه های پر از غصه ام گزید
غم بود و نور آبی مهتاب نیمه شب
وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزید
وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ی فنا
اینجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد
در دود شب توهم و رؤیا دمیده بود
کم کم ذهن ز خنده تهی کرده بود ماه
غمگین ، در آسمان کبود آرمیده بود
اندام بیشه در شمد نرم ماهتاب
چون زخمیان پیر ، به بستر لمیده بود
در پای چشمه ای که مه اید در آن به رقص
از خستگی ، چنار نحیفی خمیده بود
من بودم و سکوت شب و سیل خاطرات
گویی ز دل نشاط حیاتم رمیده بود
چون مردگان بیخبر از عالم بقا
ناگه صدای همهمه ی باد نیمه شب
پیچید در خموشی خلوتگه خدای
گفتی به یک نهیب سواران خشمگین
کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جای
یا در فروغ ماه پریزادگان مست
در خلوت و سکوت ، همه دف زدند و نای
یا رهزنان بیشه نشین ، های و هو کنان
مهمیز ها زدند بر اسبان بادپای
یا راهبان پیر چو گرم دعا شدند
آوازشان به گریه در آمیخت هایهای
ناگه درین خیال ، شدم خیره بر قفا
از آخرین مزار ، صدایی خفیف و خشک
آمد به گوش و معجزه ای قبر را گشاد
اندام خالی شبحی ، لاغر و مخوف
تا نیمه شد عیان و در آن دخمه ایستاد
پیراهنش سپید چو مهتاب نیمه شب
در تیرگی به موج زدن در مسیر باد
در نور ماه ، سایه ی او ، پیش پای او
طرح ز هم گسیخته ای بر زمین نهاد
در استخوان دست چپش ، دسته ی تبر
در استخوان دست دگر ، از نی اش مداد
گفتی سرود مرگ در آن نی گرفته جای
یک لحظه ایستاد و سپس بازوان گشود
زد با تبر به روی لحد چند ضربتی
وانگه تبر نهاد و دگر باره ایستاد
نی را به لب گذاشت همان دم به سرعتی
لختی در آن دمید و سپس از دهان گرفت
در دشت بیکرانه برانگیخت وحشتی
از هر لحد که چون در نقبی گشوده شد
برخاست مرده ای و به پا شد قیامتی
آن نی نواز ، نغمه ی شوق آوری نواخت
وندر پی اش به رقص درآمد جماعتی
رقصی که خیره کرد مرا چشم اعتنا
گفتی درآمدند سپیدارهای پیر
وز جنب و جوش باد خفیفی به ناله اند
یا جست و خیز پر هیجان فرشته هاست
کز یک نژاد واحد و از یک سلاله اند
یا رقص بومیان برهمن بود که شب
در رهگذار باد ، پریشان کلاله اند
یا بزم مخفیانه ی پیران کاهن است
کانجا به پیچ و تاب ز دور پیاله اند
یا رقص صوفیانه ی اشباح و سایه هاست
آن دم که در طلسم تماشای هاله اند
یا شور محشری است درین تیرگی به پا
من بی خبر ز خویشتن و بی خبر ز صبح
بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
غافل که کوکب سحری چون نگین اشک
زد حلقه در سپیدی چشم شب سیاه
کم کم ترانه رفت به پایان و آن شبح
نی را ز لب گرفت و دمی خیره شد به راه
وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت
شد رقص شب تمام و هیاهوی آن تباه
انبوه مردگان همه خفتند در مزار
بر رویشان فتاد لحد ها و نور ماه
شب ماند و آن سیاهی کمرنگ و آن فضا
یک لحظه ماند آن شبح نی نواز و باز
او نیز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سینه اش افتاد بی درنگ
زان پس سکوت محض ، فضا را فراگرفت
گویی نه مرده بود ، نه غوغای مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
مهتاب محو و بی رمق صبح ، ناگزیر
رخت از زمین کشید و گریز از فضا گرفت
وان اختری که چشم به راه سپیده بود
کم کم نظر ز منظره ی خاک وا گرفت
دیگر مرا نماند گواهی به مدعا
در این میان ، سیاهی تاریک رهروی
با سوسوی چراغی از آن دور دیده شد
چون گردباد کوچکی از راه دررسید
کم کم صدای پای خفیفش شنیده شد
پیری خمیده بود و چراغی به دست داشت
نور چراغ ، چیره به نور سپیده شد
آمد کنار قبری زانو زد و نشست
آهی کشید و پرده ی صبرش دریده شد
آغاز گریه کرد و چنان شد که از نخست
گویی برای آه و فغان آفریده شد
من خیره ماندم از اثر این دو ماجرا
ده ، همچو خفته ای که ز خواب سحر پرد
چشمی گشود و خورد به آهستگی تکان
شب مرده بود و نور سپید ستاره ها
هی رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان
از قلب ده ، صدای بلند اذان صبح
پیچید در سکوت افق با طنین آن
گنجشک ها ترانه سرودند با نسیم
در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان
آمیخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها
از دور ، با صدای خروسان صبح خوان
آورد باد مست سحر ، بوی آشنا
نور لطیف صبحگهان سایه زد به کوه
دنبال آن غبار کمی در فضا دمید
پیر از کنار گور به پا خاست با چراغ
باد سحر چراغ ورا کشت و آرمید
داد آسمان ز پنجره ی قرمز افق
شادی کنان ز جنبش خورشید خود امید
گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد
نور پریده رنگ سحر از فضا رمید
پیر شکسته پشت روان شد به سوی ده
بر روی چوبدستی باریک خود خمید
در گرد جاده ، سایه اش افتاد با عصا
بهـمن
27th August 2011, 03:11 PM
شب در کشتزاران
چراغ خرمنی از دور پیداست
شب مهتاب ، در آن سوی جاده
صدای پر طنین سم اسبی
شود هر لحظه در صحرا زیاده
درختانند با بادی به نجوا
سر از مستی به گوش هم نهاده
کنار جاده ها مسکن گزیده
سیاهیشان چو دزدان پیاده
غریو دوردست آبشاری
چو بانگ مست خیزد بی اراده
سگان نر برآرند از جگر بانگ
به پاسخگویی سگ های ماده
نمای قریه در تاریکی شب
چو کندوییست بر پهلو فتاده
به طاق کلبه هایش پرتو ماه
تو گویی طاقه ی دیبا گشاده
به چشم اید رخ دهقان پیری
که زیر نور فانوس ایستاده
نمایان کرده نور صورتی رنگ
خطوطی را در آن سیمای ساده
خطوطی را که جای پای غم هاست
غم شبها و اشک صبحدم هاست
چو برخیزند مرغان بیابان
ز روی سیم ها در رهگذرها
درخشد سیم ها در نور مهتاب
چنان برق مجسم در نظر ها
صدای محو آوازی از آن دور
نهد تا لحظه ای از خود اثرها
طنین افکن شود در شام خاموش
ز سیاحی غریب آرد خبرها
دمد پاتی کنان دهقان فرتوت
غباری تیره در کوه وکمرها
غباری چون بخار گرم آهک
و یا دودی که خیزد از شررها
جدا سازد نسیمی گندم از کاه
براند کاه و بردارد ثمرها
نهد در یک طرف تلی ز گندم
دهد رجحانش از زردی به زرها
براید چون غبار از ریزش کاه
صدایی نرمتر از بانگ پرها
برد بادی در آن خاموشی شب
ز خرمن ها ، سرود برزگرها
بهم ریزد سکوت شب سرانجام
ز آهنگی نشاط انگیز و آرام
صفیر داس دهقانان شبخیز
هیاهو می کند در کشتزاران
ز رقص خوشه موج افتد به خرمن
چنان کز بادها در چشمه ساران
به گندم زار ها تابیده مهتاب
چو بارانی که بارد در بهاران
سرود چند دهقان دروگر
درآمیزد به بانگ جویباران
طنین مبهم زنگ شترها
به گوش اید هماهنگ قطاران
سواد قلعه ای ویران غمگین
به دل جا داده راز روزگاران
ز هم پاشیده چون دودی غم آلود
سیاهی های موهوم چناران
رسد عطر خیال انگیز صحرا
به کنه خاطرات رهگذاران
مکان گیرد در آن گنجینه ی راز
چو در گنج نهان ، انبوه ماران
به گوش اید هنوز از خرمنی دور
صدای گفتگوی آبیاران
زند چشمک دو اختر بر سر کوه
در اعماق سیاهی های انبوه
بهـمن
27th August 2011, 03:11 PM
درود بر شب
توده های سیاه درختان
ساکن اندر خموشی چو کوهند
شب به خوابست و در آسمان ها
اختران ، روشن و با شکوهند
باد گرمی چو لرزان نفس ها
می خورد بر لب و گونه هایم
می کشد نور رؤیایی ماه
سایه ای نیمرنگ از قفایم
ای شبی کافریدی خدایان
بر لبان کبودم چه نرمی
ای شبی کز تو مهتاب ها زاد
در خم گیسوانم چه گرمی
در من امشب نفوذ تو چون بود
کز بهار تو آبستنم من
زاید از من گلان شکفته
زانکه گر گل نیم ، گلشنم من
باد گرمی که می اید از دور
از من خسته ، سوزان نفس هاست
بوی عطری که پر کرده صحرا
آرزوها و زیبا هوس هاست
اختران در دو چشم منستند
چون درخشد فروغ نگاهم
بانگ تو ناله ی گنگ دریاست
یا که خاموشی شامگاهم
در نمی یابم این نغمه ی تو
گرچه تأثیر آن کرده مستم
سر چو در پایم اندازد آرام
آب چشمان بشوید دو دستم
بهـمن
27th August 2011, 03:11 PM
دیوانه
شبح ، کم کم ، قدم آهسته تر کرد
نگاهش لای تاریکی درخشید
صدای غرش بادی که برخاست
شبح را اضطرابی تازه بخشید
درختان ، سینه ها بر هم فشردند
نفس ها منجمد شد در گلوها
گهی می تافت چشم یک ستاره
گهی می بست چشم از جستجو ها
نسیم سرد و حزن آلود پاییز
فرو می رفت در برگ درختان
درخت از درد می نالید و می خواند
به گوشم داستان تیره بختان
شب مهتابرو ، خاموش و محزون
مکان در کوچه ی مهتابرو داشت
نم مهتاب ، با تاریکی خشک
نمی جوشید و با او گفتگو داشت
فروغ ماه ، از لای درختان
زمین و سایه ها را خال می کوفت
چو بر دیوارهای کوچه می تافت
سیاهی می زدود و سایه می روفت
هوا از بسکه روشن بود و شفاف
نمی آسود ماه از رهنوردی
نمایان بود پرواز فرشته
در اعماق سپهر لاجوردی
صدایی از بهم ساییدن بال
به گوشم می رسید از آسمان ها
نسیم دلکشی از جنبش پر
به بازی بود و با تن ها و جان ها
هزاران تن از اشباح خیالی
در آن تاریکی شب می دویدند
خروس نیمه شب کز دور می خواند
صدایش را هراسان می شنیدند
به بام خانه ای در پیچ کوچه
شباهنگ پریشان می سرایید
چراغی در اتاق خانه می سوخت
ولی کم کم به خاموشی گرایید
شبح ، نزدیکتر آمد ، به در زد
صدای در ، طنین در خانه انداخت
به آهنگ صدا بیدار شد ماه
نگاهی خیره بر دیوانه انداخت
هیاهو در سکوت خانه گم شد
ولی از آن ، صدایی بر نیامد
کسی از پشت در ، چیزی نپرسید
سری هم از میانش درنیامد
شبح ، لختی توقف کرد و آنگاه
به در ، یکبار دیگر سخت تر زد
صدای پایی از دهلیز برخاست
کسی از پشت در ، دستی به در زد
شبح ، با چابکی از کوچه بگریخت
سپس در پیچ تاریکش نهان شد
سری از لای در ، در کوچه خم گشت
نگاهش در سیاهی ها روان شد
صدای کیست ؟ رعب انگیز و سنگین
کسی را در سیاهی جستجو کرد
چو باد شوخ و بازیگوش خندید
صدای بدگمان ، دنبال او کرد
درون کوچه ی خاموش ، تنها
نسیم مهر ، برگ از شاخه می چید
چو مرد درگشا ، در را فروبست
صدای خنده ای در کوچه پیچید
بهـمن
27th August 2011, 03:12 PM
محبوس
ساعتی از نیمه شب گذشت و سیاهی
چهره بر آن میله های پنجره مالید
باد شب از زیر طاق سبز درختان
سینه کشان در رسید و غمزده نالید
سایه ی کمرنگی از سپیدی مهتاب
روشنی افکند بر قیافه ی محبوس
چین و شکن های چهره اش همه جان یافت
چون رگه ی سنگ زیر پرتو فانوس
در پی هم ضربه های ساعت زندان
زنجرگان را ز خواب ناز برانگیخت
چشمه ی آوازشان ز حنجره جوشید
نغمه ی آنها به بانگ باد درآمیخت
در دل زندان سرد ، وحشت و سرما
چرخ زنان در سکوت و واهمه می گشت
ظلمت شب با درنگ دوزخی خویش
همهمه می کشت و بین همهمه می گشت
در دل دیوار نم کشیده ی زندان
جانوران را هزار گونه صدا بود
وز بن سوراخ های گمشده ی سقف
غلغله ای پخش در سکوت فضا بود
رشته طنابی ز نور غمزده ی ماه
روزنه را می گشود و سر زده می تافت
در بن سرداب می گرفت به میخی
ماه ، بدیناسان کلاف واشده می بافت
چهره ی محبوس زیر پرتو مهتاب
آبله گون و پریده رنگ و کسل بود
عرصه ی پیشانی اش فشرده و کوتاه
چین جبینش نشان عقده ی دل بود
در گره ی ابروان پهن و سیاهش
راز نهانش نهفته بود و هویدا
اشک فرو می چکیدش از بن مژگان
آه برون می دویدش از دل شیدا
قطره ی اشکی چو خشک و یخ زده می شد
بر رخش آهسته می گشود نواری
بر مس سیمای او که رنگ شفق داشت
زنگ غم کنون فشانده بود غباری
شانه ی یخ کرده و کرخ شده ی او
خم شده بود از فشار پنجه ی سرما
از تن او رفته بود طاقت فریاد
در دل او مانده بود حسرت گرما
همچو درختی که از نسیم بلرزد
خسته و خاموش بود و در هیجان بود
پیکر بیمار او ، نحیف و خمیده
از پس پیراهنی دریده عیان بود
موی پریشان او ز شیطنت باد
یک نفس آرامش و قرار نمی دید
از وزش باد شب که قهقهه می زد
پیکر زارش به جز فشار نمی دید
با همه اندیشه ها و با همه غم ها
خواب به چشمان او چکید و فرورفت
ز هر جگر سوز یأس در دل او ماند
مرغ سبک بال هوش از سر او رفت
باد ، دگرباره ناله کرد و سرانجام
از تب و تاب اوفتاد و همهمه کم شد
دیده ی محبوس ناگهان به هم آمد
بی حرکت در کنار پنجره خم شد
بهـمن
27th August 2011, 03:12 PM
مرگ پرنده
شب ، باد پر شکسته
می رفت و ناله می کرد
مستانه در سیاهی
هر سو کشاله می کرد
در گوشه های تاریک
در سایه های نمناک
می سود پنجه بر سنگ
می کوفت سینه بر خاک
می برد شاخه ها را
بازیکنان به هر سو
می راند سایه ها را
چون گله های آهو
خاموش بود صحرا
مهتاب روشنی بخش
می کرد نور خود را
بر سینه ی زمین پخش
از لای شاخساران
سر می کشید و می دید
تاریکی زمین را
در زیر سایه ی بید
اسرار نیمه شب را
می جست و خنده می کرد
برگی ز شاخه می جست
بادش پرنده می کرد
تنها با شاخ فندق
می خواند سهره ی پیر
می بافت نغمه اش را
چون دانه های زنجیر
در زیر آسمان کوه
سرد و سیاه و سنگین
پر کرده بود دامن
از سایه های رنگین
اندام آهنینش
در روشنایی ماه
چون قلعه های جادو
می بست بر نظر راه
دامان موجدارش
از دور دیده می شد
تا گوشه های صحرا
با شب کشیده می شد
بالایش آسمان ها
با اختران در هم
چون کشت نو دمیده
با قطره های شبنم
مرغان نیمه وحشی
بر شاخه ی درختان
آهسته می نشستند
غمگین چو تیره بختان
گاهی پیاده می گشت
لی لی کنان نسیمی
صحرای بیکرانه
پر می شد از شمیمی
خم می شد از نهیبش
هر لظحه شاخ و برگی
می زد نسیم خاموش
شیون ز بیم مرگی
دنبال باد ولگرد
بازیکنان نگاهم
می رفت و شمع مهتاب
تنها چراغ راهم
ناگه به لرزه آمد
انگشت شاخساری
مرغی تپید و افتاد
در موجی از غباری
بر خاک نرم و نمناک
غلتید و پرپری زد
بادی که ناله می کرد
آهنگ دیگری زد
یک لحظه ایستادم
خاموش و سرفکنده
تا دیده بر نگیرم
از جنبش پرنده
چشمم چو آشنا شد
با سایه و سیاهی
دیدم پرنده بر خاک
جان می کند چو ماهی
برگی سپس عقب رفت
تابید نور مهتاب
گویی که مرغ خفته
زد غوطه در دل آب
آنگاه چشم من دید
گنجشکی آرمیده
در تیرگی خزیده
از روشنی رمیده
از حلقه های یاران
رخت سفر گرفته
در زیر بارش ماه
سر زیر پر گرفته
آن روز شامگاهان
او بود و همسفرها
کانگونه می گشودند
مستانه بال و پرها
از روی کوهساران
چون برق می پریدند
ابر سیاه شب را
با سینه می دریدند
گویی به یادشان بود
آن همرهان هشیار
از دره های خاموش
افسانه های بسیار
ناگه پرید و برخاست
سنگی ز یک فلاخن
از ضربتش زیان دید
بال پرنده ی من
افتاد چون ستاره
در پنجه ی درختی
بر شاخه ای برهنه
مسکن گرفت لختی
چون طاقتش ز کف رفت
زان شاخه سرنگون شد
در پیش پایم افتاد
غلتید و غرق خون شد
اینک پرنده ی من
دیگر نفس نمی زد
قلب تپنده ی او
با صد هوس نمی زد
اشک ستاره و ماه
با اشک من درآمیخت
چون قطره های شبنم
بر بال او فروریخت
بهـمن
27th August 2011, 03:12 PM
یادبودها
نیمه شبانست و باد سردی از آن دور
سر کند افسانه های دیو و پری را
در دل خاموش شب به یاد من آرد
بهت و سکوت جهان بی خبری را
نیمه شب آنگه که دختران پریزاد
آب ، ز سرچشمه های گمشده آرند
زیر نگاه ستارگان فروزان
بر لب هم ، بوسه های عاطفه بارند
نیمه شب آنگه که اشک ماه و ستاره
روی گیاهان نو دمیده نشیند
در دل آن قطره ها ز روشنی ماه
برق لطیفی چو برق دیده نشیند
نیمه شب آنگه که روی برکه ی خاموش
باد برقصاند اختران افق را
رهرو گمراه شب دوباره بجوید
دورنمای مسافران طرق را
نیمه شب آنگه که باد ساحل دریا
زمزمه ی آب را به گوش رساند
قایق درمانده ای ز واهمه ی موج
دامن بادی به سوی خویش کشاند
نیمه شب آنگه که روی تپه ی آرام
پرتو فانوس شبروی بدرخشد
بانگ دلاویز رهروان خوش آواز
ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد
نیمه شب آنگه که ساکنان بیابان
جانورانند و بوته ها و گونها
زمزمه ها بشنود چو در وزش اید
باد خبرچین شب میان جگن ها
نیمه شب آنگه که دست کودک شبگرد
آتشی از برگ و بوته ها بفروزد
منتظر رقص شعله ها بنشیند
دیده به بازیگران معرکه دوزد
نیمه شب آنگه که سایه افکن صحرا
لکه ی خارست و بوته های تمشک است
بر رخ عاشق ز گریه های شبانه
قطره ی خونست و دانه های سرشک است
نیمه شب آنگه که چاه تشنه ی کاریز
نوش کند جرعه ای ز آب گوارا
سنگ عطش کرده ای درون وی افتد
تا بچشد قطره ای ز رخنه ی خارا
نیمه شب آنگه که چکه می کند از سقف
در دل غاری کهن ز روزنه ای آب
باد رساند صدای دمبدمش را
با نفس شب به گوش دختر مهتاب
نیمه شب آنگه که ماهیان درخشان
در دل آرام برکه غوطه ورستند
آن همه اختر چو فلس ریخته از ماه
در کف جوشان چشمه جلوه گرستند
نیمه شب آنگه که بر کرانه ی استخر
دسته ی مرغابیان به گرد هم ایند
زمزمه ای دلنشین کنند و به نجوا
عقده ی دل با اشاره ها بگشایند
نیمه شب آنگه که در خموشی دره
زمزمه ی زنگ های قافله پیچد
باد ، زند تازیانه ها به درختان
در دل جنگل ، صدای غلغله پیچد
نیمه شب آنگه که در سپیدی مهتاب
جلوه فروشد چراغ بادی خرمن
گسترد امواج کاه و گندم افشان
بر سر پاتیگران مزرعه ، دامن
نیمه شب آنگه که در کشکش امواج
بانگ غریقان دست و پازده خیزد
پیرزن راهبی ز غرفه دراید
رهزن شب از صدای پا بگریزد
نیمه شب آنگه که ورد هر شبه را ، جغد
سر کند از تکدرخت دامنه ی کوه
زنده شود در سکوت قلعه ی خاموش
خاطره هایی ز مرگ و وحشت و اندوه
نیمه شب آنگه که از شکاف دریچه
رشته ی نوری فتد به کلبه ی دهقان
رخنه ی در راه به کنج کلبه کند وصل
میله ی باریکی از بلور درخشان
نیمه شب آنگه که قرص منحنی ماه
از پس دندانه های کوه براید
بانگ خروسان شب ز دهکده ی دور
همره بادی به گوش رهگذر اید
نیمه شب آنگه که بر کناره ی چشمه
سایه دواند تمشک و ناله کند آب
نور بتابد ز لای برگ درختان
در دل امواج آب و چشمه ی مهتاب
نیمه شب آنگه که دختران دهاتی
کوزه به دوش از درون دهکده ایند
بر لب سرچشمه آتشی بفروزند
رقص کنان ، گیسوان خود بگشایند
نیمه شب آنگه که سایه های درختان
چتر زند بر فراز واحه ی اموات
از سر گلدسته های مسجد موهوم
بشنود آواره ای صدای مناجات
نیمه شب آنگه که گردباد شبانه
چرخ زند در سکوت دره ی خاموش
سر دهد آهنگ نی ، جوانک چوپان
تا کند اندیشه های تلخ ، فراموش
نیمه شب آن لحظه های خوش که نهفتست
در دل آرام خود ، ودیعه ی رازی
زنده کند از گذشته های فرحنک
در سرم اندیشه های دور و درازی
آه چه شب ها ، که زنگ برج کلیسا
کوفته می شد به دست صومعه بانان
دستخوش ازدحام خاطره ها ، من
گوش فرا داده بر سرود شبانان
آه چه شب ها که پیر مرد مؤذن
بانگ اذان می زد از فراز مناره
خیره بر او ، دیدگان مضطرب من
خیره به من ، دیدگان ماه و ستاره
آه چه شب ها که باد همهمه انگیز
قهقهه می زد به بیکرانی صحرا
آتش غم ها به حال شعله زدن بود
شعله اش از ماورای سینه هویدا
آه چه شب ها که پشت پنجره ی ذهن
نور ضعیف چراغ خاطره می تافت
حافظه ی من چو عنکبوت کهنسال
پرده ای از خاطرات گمشده می یافت
آه چه شب ها که در شکنجه ی حرمان
پنجه به دل می زد اشتیاق نهانی
در دلم از حسرت گذشته به پا بود
آتش جاوید روزگار جوانی
آه چه شب ها که امتداد نگاهم
دایره می زد در آسمان شبانگاه
عاقبت این چشم انتظار کشیده
غرقه به خون می شد از درازی آن راه
آه چه شب ها که کارگاه وجودم
سربه سر کنده می شد از غم انبوه
جغد حزین می سرود نوحه ی ماتم
نای شبان می نواخت نغمه ی اندوه
آه چه شب ها که با ترانه ی ساعت
رقص زمان بود و لحظه ها و دقایق
تک تک آن می گسیخت در شب تاریک
رشته ی باریک خاطرات و علایق
آه چه شب ها که چشم شوق و امیدم
دوخته می شد به روشنایی آفاق
فال نکو می زد از سپیدی گردون
دیده ی شب زنده دار وخاطر مشتاق
آه چه شب ها که می گذشت خیالم
بر در بیغوله های واهمه انگیز
روح مجانین و سایه های خیالی
با من بیچاره ، کینه جوی و گلاویز
آه چه شب ها که رفت در غم و حسرت
تا من از آن نکته ای به حوصله جستم
سایه ی برگم که چون ز جا کندم باد
در پی بازآمدن به جای نخستم
بهـمن
27th August 2011, 03:12 PM
پرده ی ناتمام
چشمه در تاریکی شب ، برق می زد
باد ، رقصان با سرود اهرمن ها
سایه های خفته چون دزدان رهزن
تک درختان ، چون نگهبانان تنها
ماه ، گاهی ناهویدا ، گاه پیدا
خنده ی تلخ و غم انگیز نسیمی
نقش می شد بر لب موج گریزان
دست و پا می زد که بگریزد درختی
باد می آمد به قصد برگ ریزان
برق شلاقش به تاریکی هویدا
روح ناپیدای شب در بیشه زاران
گاه پاورچین و گاهی پر هیاهو
سایه ها را می دوانید از پی هم
بیشه در هم می کشید از خشم ، ابرو
برق می زد دیدگان اهرمن ها
خاربن ها ، خیره بر تاریکی شب
با هزاران چشم مرموز و خیالی
شب پریشان از غم تنهایی خود
ناله می زد در نیستان های خالی
تا نسیمی سر کند آهسته آوا
باد عابر ، در سیاهیی سوت می زد
نغمه ها در سوت او در هم فشرده
همچو دزدان با علامت ها سخنگو
رهروان را با سرانگشتان شمرده
عابران از وحشت دزدان ، به نجوا
چشمه می خندید و ذرات ستاره
در دهانش همچو پولک های ماهی
یا چو دندان ها ز مروارید غلتان
با شکرخند نسیم شامگاهی
در سیاهی می درخشید آشکارا
جام ماه از شهد شیری رنگ مملو
نور آن چون خنده های نیکبختان
می چکید از کام شهد آلود ظلمت
چشمه سار تشنه در پای درختان
می گرفت از دست شب جامی گوارا
طبل کوبان ، زنگیان آدمی کش
با هزاران چشم سرخ شعله افکن
نقطه ها می ساختند از روشنایی
در فضا چون برق مشعل های روشن
یا چو آتشپاره در دود صحرا
تکدرختی می سرود از شادمانی
زیر لب ، افسانه های عاشقانه
در میان حلقه ی تنگ چناران
باد می زد بر درختان تازیانه
چشمه گریان می شد از هول تماشا
در مسیر باد خواب آلوده ی شب
برگ ها پر می زدند از شاخساران
چون وزغ ها بر زمین افتان و خیزان
سایه ها بازیکنان در جویباران
بیشه از باد شبانگاهان به غوغا
گاه کف می زد به تنهایی درختی
باد می آمد به قصد گوشمالش
چون زنی بر شانه ها می ریخت گیسو
چشمه ساران خیره بر نقش جمالش
ماه چون آوارگان خاموش و تنها
پنجه های تکدرختان ، باز می شد
با هیاهویی خیال انگیز و مبهم
می گذشت از شاخساران با تأنی
رشته های سیم ، چون برق مجسم
دود شب از شاخه ها می رفت بالا
برق چشم ماه نو ، چون بندبازان
بر فراز سیم ها جولان گرفته
یا نگاهی از تنی در هم شکسته
پر زده ، بر سیم نازک جان گرفته
در افق سوسوکنان چشمان فردا
چون نگهبانان دهشتناک ظلمت
در کنار چشمه ی وحشی ، چناران
گاه می آمد صدای باد رهزن
می دوید آن سو ، نگاه پاسداران
باد می افتاد و می ماند از تقلا
جاده در خاموشی شب دور می شد
چشمه در تاریکی شب برق می زد
ماه با دندان موجی خرد می شد
باد شیون ها ز بیم غرق می زد
می نهاد آهسته در هنگامه ها ، پا
در افق ، چون پنبه ها بر صورت شب
ابرها آغشته شد با روشنایی
در فضا ، چون برج خاموشی شناور
پر ز وحشت ، پر ز اسرار خدایی
آسمان با چهره ی غمگین دریا
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
سرگذشت
شب ها ، به کنج خلوت من می گفت
افسانه های روز جدایی را
با خنده های تلخ ، نهان می داشت
در چشم خویش ، راز خدایی را
آن آتشی که شعله به جان می زد
دیگر نمی شکفت به چشمانش
وز گریه های تلخ پشیمانی
اشکی نمی نشست به دامانش
شوقی که جاودانه مرا می سوخت
دیگر نمی گداخت نگاهش را
وان قطره های اشک شبانگاهی
از دل نمی زدود گناهش را
چشمی که با نگاه سخن می گفت
افسانه های روز جدایی داشت
چون غنچه ی کبود سحرگاهی
از خواب ناز ، دیده گشایی داشت
در چشم او که اینه ی دل بود
دیدم که عشق گمشده پیدا نیست
دیدم که در نگاه گنهکارش
روز و شبان رفته ، هویدا نیست
دیدم که با نگاه ، مرا می راند
بی آنکه با امید فراخواند
دیدم که با سکوت سخن می گفت
بی آنکه با نگاه سخن راند
می خواستم به دامنش آویزم
تا بشکنم سکوت غم افزا را
چندان کشم به ظلمت شب ها دست
تا وکنم دریچه ی فردا را
می خواستم به گریه فرو خوانم
در گوش او حدیث پریشانی
می خواستم به مویه فرو ریزم
در پای او سرشک پشیمانی
می خواستم چو ابر سیه دامن
از چشم ها ستاره فروبارم
وان اختران گرم فروزان را
در آسمان دامن او بارم
می خواستم به تیرگی شب ها
شمعی ز چشم روشن او گیرم
می خواستم ز وحشت تنهایی
چون شعله ای به دامن او گیرم
می خواستم به گونه ی من لغزد
اشکی ز دیدگان پشیمانش
می خواستم به شانه ی من ریزد
انبوه گیسوان پریشانش
چندان فسانه های عبث خواندم
تا خاطرات گمشده باز آرم
وان عشق دلفریب خدایی را
چونان که رفته بود ، فراز آرم
چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت
تا با نگاه دوست ، سخن گوید
وز دل ، غبار تیره ی حرمان را
با قطره های اشک فرو شوید
اما نگاه غمزده اش می گفت
بنگر که آنچه رفت ، هویدا نیست
بر گور خاطرات فرومرده
نوری ز شمع سوخته پیدا نیست
اینک ، درون محبس شب ها ، من
سر می کنم حدیث جدایی را
تا کی به شامگاه گرفتاری
جویم فروغ صبح رهایی را
سر می نهم به دامن تنهایی
تا در نگاه چشم وی آویزم
وز آتشی که روشنی دل بود
بار دگر ، شراره برانگیزم
شاید که یار گمشده باز اید
وان ماجرای رفته ز سر گیرد
تا ناله های وحشت و نومیدی
در سینه ام طنین دگر گیرد
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
در چشم دیگری
در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره ی من ستاره ایست
دیدم ترا که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود ، هنوزت اشاره ایست
می بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می تابی از دریچه ی روزن به خاطرم
آهنگی از نگاه تو می ایدم به گوش
چون موج های خاطره ، غمگین و دلنواز
می سوزدم به مستی و می تابدم ز شوق
می خواندم به گرمی و می راندم به ناز
در ماهتاب خاطره می بینمت هنوز
با آن شکنج زلف که افشانده ای به دوش
گاهی به ناز می گذری از برابرم
تا از درون سینه برانگیزی ام خروش
می بینمت که گام فرا می نهی به پیش
در جامه ای سپید که پوشانده پیکرت
پیراهنی که دوخته ای از حریر ابر
چون آبشار نور ، فروریزد از برت
یک لحظه ، باز می شنوم نغمه ای ز دور
آغشته با غبار زراندوز خاطرات
دل می نهم به ناله ی پنهانی نسیم
تا بشنوم ترانه ی گمگشته ی حیات
می ایدم به گوش ، صدایی شکسته وار
کز آن شراب خاطره در جام من بریز
زان باده ی نگاه که در جام چشم تست
چون ساقیان میکده در کام من بریز
بیچاره من ، که باز به دامان آرزو
سر می نهم که بشنوم آهنگ دیگرت
غافل که آن نوای فریبنده ، دیرگاه
افسرده در سیاهی چشم فسونگرت
اما هنوز ، در دل این چشم ناشناس
گویی خیال تست که می ایدم به چشم
می بینمت هنوز ، که می خوانیم به ناز
می بینمت هنوز ، که می رانی ام به خشم
من مانده بر دریچه ی این چشم ناشناس
چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی
شاید چو نور ماه ، درایم به خوابگاه
بینم که در سیاهی شب ، خیره بر منی
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
از درون شب
تو ، ای چشم سیه ! با شعله ی خویش
شبانگاهان ، دلم را روشنی بخش
بسوزانم درین تاریکی مرگ
ز چنگال گناهم ایمنی بخش
خدا را ، آسمانا ! در فروبند
ز شیون های خاموشم مپرهیز
به چاه اخترانم سرنگون ساز
ز دار کهکشان هایم بیاویز
خدا را ، آسمانا ! پرده بفکن
مرا از چشم اخترها نهان کن
تنم در کوره ی خورشید بگداز
مرا پاکیزه دل ، پاکیزه جان کن
خدا را ، ماهتابا ! چهره بفروز
مرا درچشمه ی خود شستشو ده
به اشک نامرادی آشنا ساز
ز اشک پارسایی آبرو ده
بکوب ای دست مرگ ، ای پنجه ی مرگ
به تندی بردرم ، تا درگشایم
تو مرغان قفس را پر گشودی
من این مرغ قفس را پر گشایم
به تندی حلقه بر در زن ، مگو کیست
که در زندان هستی چون منی هست
به گوشم در دل شبهای خاموش
صدای خنده ی اهریمنی هست
شبم تاریک شد تاریکتر شد
نمی تابد ز روزن آفتابی
نمی تابد درین بیغوله ی مرگ
شبانگاهان ، فروغ ماهتابی
خدایانند و اخترها و شب ها
گواه گریه های شامگاهم
نمی دانند این بیگانه مردم
که در خود ، اشک ها دارد نگاهم
مرا ، ای سوز تب ! در بستر خویش
بسوزان ، شعله ور کن روشنی بخش
مرا زین لرزش گرم تب آلود
خدا را ، لذتی اهریمنی بخش
مرا ، ای دست خون آشام تقدیر
گریبان گیر و در ظلمت رها کن
مرا بر یال استرها فروبند
مرا از بال اخترها جدا کن
مرا در زیر دندانهای مریخ
به نرمی خرد کن ، کم کم فرو ریز
مرا در آسیای کهنه ی چرخ
غباری ساز و در کام سبو ریز
بکوب ای دست مرگ امشب درم را
که از من کس نمی گیرد سراغی
شب تاریک من بی روشنی ماند
تو ، ای چشم سیه ! بر کن چراغی
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
ناله ای در سکوت
زین محبسی که زندگی اش خوانند
هرگز مرا توان رهایی نیست
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
وین بام ها که می کشدم تا شام
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این لحظه های مستی و هشیاری
این شام ها که می گذرد در خواب
و آن روز ها که رفت به بیداری
تا چند ، ای امید عبث ، تا چند
دل برگذشت روز و شبان بستن ؟
با این دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن ؟
تا کی براید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ی خورشید ؟
تا کی به بزم شامگهان خندد
این ماه ، جام گمشده ی جمشید ؟
دندان کینه جوی خدایانست
چشمان وحشیانه ی اخترها
خندد چو دست مرگ فروپیچد
طومار عمر بهمن و آذرها
دانم شبی به گردن من لغزد
این دست کینه پرور خون آشام
دانم شبی به غارت من خیزد
آن دیدگان وحشی بی آرام
تا کی درون محبس تنهایی
عمری به انتظار فرو مانم
تا کی از آنچه هست سخن گویم ؟
تا کی از آنچه نیست سخن رانم ؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
ای سینه ی گداخته ، فریادی
ای ناله های وحشی مرگ آلود
آخر فرا رسید به امدادی
سوز تب است و واهمه ی بیمار
مرگ است و راه گمشدگان درپیش
اشک شب است و آه سحرگاهان
وین لحظه های تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم
زیرا از آنچه هست ، حذر دارم
زین مرگ جاودانه گریزانم
در دل ، امید مرگ دگر دارم
اینک تو ، ای امید عبث ! بازای
وینک تو ، ای سکوت گران ! بگریز
ای ماه آرزو که فرو خفتی
بار دگر ، کرشمه کنان برخیز
جانم به لب رسید و تنم فرسود
ای آسمان ! دریچه ی شب وکن
ای چشم سرنوشت ، هویدا شو
او را که در منست هویدا کن
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
بر گور بوسه ها
زانجا که بوسه های تو آن شب شکفت و ریخت
امروز ، شاخه های کهن سر کشیده اند
نقش ترا که پرتو ماه آفریده بود
خورشید ها ربوده و در برکشیده اند
شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق
بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
ماندم بر آن مزار و ، شب از دور پر گشود
تک تک برآمد از دل ظلمت ، ستاره ها
خواندم ز دیدگان غم آلود اختران
از آخرین غروب نگاهت اشاره ها
چون برگ مرده ای که درافتد به پای باد
یاد تو با نسیم سبکخیز شب گریخت
وان خنده ای که بر لب تو نقش بسته بود
پژمرد و ، در سیاهی شب چون شکوفه ریخت
دیدم که در نگاه تو جوشید موج اشک
گلبرگ بوسه های تو شد طعمه ی نسیم
دیدم ترا که رفتی و آمد مرا به گوش
آوای پای رهگذری در سکوت و بیم
بی آنکه بر تو راه ببندد ، نگاه من
ای آشنا ! گریختی از من ، گریختی
چون سایه ای که پرتو ماه آفریندش
پیوند خود ز ظلمت شب ها گسیختی
اینجا مزار گمشده ی بوسه های تست
و آن دورتر ، خیال تو بنشسته بی گناه
من مانده ام هنوز در ین دشت بی کران
تا از چراغ چشم تو گیرم سراغ راه
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
چشم ها و دست ها
شب در رسید و ، وحشت آن چشم بی نگاه
چون لرزه های مرگ ، تنم را فراگرفت
در ژرفنای خاطر من ، جستجوکنان
دستی فروخزید و مرا آشنا گرفت
در پنجه های وحشی او ماندم از خروش
فریاد من ز وحشت او در گلو شکست
چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه
چون تیر در سیاهی چشمم فرو نشست
یک لحظه ، آسمان و درختان و ابرها
در هم شدند و محو شدند و نهان شدند
یک لحظه ، آن دو چشم گنهکار دوزخی
از پشت پرده های سیاهی عیان شدند
چون پرده ای که رنگ بر آن می دود به خشم
گیتی پر از غبار شد و تیرگی گرفت
یک لحظه ، هر چه بود خموشی گزید و مرد
گفتی هراس مرگ بر او چیرگی گرفت
تنها دو چشم سرخ ، دو چشمی که می گداخت
نزدیک شد ، گداخته شد ، شعله برکشید
اول ، دونقظه بود که درتیرگی شکفت
وانگه ، دو نور سرخ از آن هر دو سر کشید
گفتی ز چشم مرگ ، زمان ، قطره قطره ریخت
در قطره های دمبدمش ، زندگی فسرد
در نور آن دو چشم که لرزید و خیره ماند
باز آن دو دست سرد ، گریبان من فشرد
در پنجه های وحشی او ماندم از خروش
فریاد من ز وحشت او در گلو شکست
چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه
چون تیر ، در سیاهی چشمم فرو نشست
نالیدم از هراس و ، در آفاق بی فنا
گم شد صدای زیر وبم ناله های من
ظلمت فرا رسید و نسیم از نفس فتاد
بشکست در گلوی خموشی ، صدای من
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
در هرچه هست و نیست
در مرگ عاشقانه ی نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه ی اشباح و سایه ها
در گریه های سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره ی زمان
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره های آب
در سایه های بیشه ی انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده ی غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده ای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
درنوشخند روز
در زهرخند جام
در خالهای سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره ی سراب
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده ی حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو
در بوسه ای که می شکند بر لبان من
در خنده ای که می شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله ی شراب
در گریه های مست
در هر کجا که می گذرد سایه ی حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره ی خندان زندگی
بهـمن
27th August 2011, 03:13 PM
هوس ها
چو باز اید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
من و این کوهساران مه آلود
من و این ابرها ، این سایبان ها
دوم در بیشه زاران چون مه سبز
وزم در کوهساران چون دم باد
بلغزم در نشیب دره ی ژرف
به بوی صبح چون خورشید مرداد
به رقص آرم چو موجی خرمن زرد
چو بادی خوشه ها گیرم در آغوش
روم پای تهی در کشتزاران
بنوشم عطر جنگل های خاموش
سرایم با غریو آبشاران
شبانگاهان ، سرودی آسمانی
نهم دل بر طنین نغمه ی خویش
چو لغزد در سکوت جاودانی
شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه
بر آن دریای ژرف آسمان رنگ
بر آن امواج خشم آلود ساحل
که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ
شوم عطری گریزان و سبکروح
در آمیزم به باد شامگاهی
بپیچم در مشام اختر و ماه
بگنجم در جهان مرغ و ماهی
شوم در جام ظلمت ، باده ی صبح
بتابم گونه ی شب زنده داران
چو برگ مرده ای ، افتان و خیزان
به رقص ایم کنار جویباران
جهان ماندست و این زیبا هوسها
که هر دم می کشانندم به دنبال
چنانم در دل انگیزند غوغا
که با مهتاب ها گیرم پر و بال
ازین پس ، این من و این شادی عمر
من و این دشت ها ، این بوستان ها
چو بازاید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
بهـمن
27th August 2011, 03:14 PM
مرداب
شب ها ، در آبگینه ی مرداب های سبز
آنجا که نیزه های جگن رفته تا به ماه
آنجا که ماهیان درخشان لعلگون
چشمان گشوده اند به تاریکی سیاه
آنجا که عطر وحشی گل های آبزی
پیچید در مشام خدایان تیرگی
آنجا که شهد روشن مهتاب آسمان
بر زهر شام تیره گرفتست چیرگی
آنجا که ماه می شکند در دهان موج
چون قرص آتشی که در آب افکند شرار
آنجا که خفته اند بر اطراف آبگیر
مرغابیان پیر ، در اندیشه ی فرار
آنجا که نوشخند پرکنده ی نسیم
چین افکند به چهره ی مرداب آشنا
آنجا که از تپیدن امواج بیشمار
گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا
آنجا که پشگان درشت بلند پای
مستانه می دوند بر امواج پر غرور
آنجا که ناله های غریبانه ی وزغ
پیچیده در سکوت چمنزارهای دور
آنجا که پای رهگذری رانده از حیات
لغزیده بر کرانه ی نمناک آبگیر
آنجا که مژده آورد از مرگ او هنوز
آوای نرم خم شدن ساقه های پیر
آنجا در آن سکوت غم انگیز لایزال
آنجا که مرگ طعنه زند : کاین مزار تست
بانگی نهیب می زندم از درون دل
کاین سرنوشت تست که در انتظار تست
بهـمن
27th August 2011, 03:14 PM
ملال تلخ
گر از دیار خدایان آسمان بودم
ز تنگنای شبم لحظه ای رهایی بود
ملال تلخ سفر می نشاندم از می عشق
اگر نگاه ترا با من آشنایی بود
چه شام ها که سر آمد چه روزها که گذشت
بدین امید که از عشق بهره ای گیرم
درین خیال خطا لحظه ها به غفلت رفت
که بوسه ای ز لبی یا ز چهره ای گیرم
چه شام ها که دل افسرده از تباهی عمر
به یاد عشق تو بگریختم ز صحبت خویش
به یاد آن همه شبها که رفت و بازنگشت
چراغ عشق برافروختم به خلوت خویش
چه شام ها که هماهنگ با نشستن روز
نگاه دور ترا نیز آرزو کردم
در آن غروب گوارا که رنگ مستی داشت
ز خویش رفتم و با خویش گفتگو کردم
در آن دو اشک که بر دامنم چکید وگذشت
نگاه کردم و دیدم غم گذشته ی خویش
به یک نظاره در آن قطره ها روان دیدم
امید رفته و اندوه بازگشته ی خویش
به یاد آن همه شب ها و روزها که گریخت
مرا به دفتر دل ، نقش یادگاری ماند
امید گمشده چون کاروان رسید و گذشت
ز کاروان گریزان او ، غباری ماند
چو روز شب که دو اسبان کاروان بودند
تو نیز ، قافله سالار کاروان بودی
چراغ عمر تو ، هر جا که هست ، روشن باد
اگرچه عمر مرا ، شمع نیمه جان بودی
ستارگان همه دانند و آسمان ها نیز
که هر چه بود ، مرا آرزوی فردا بود
دریغ و درد ، کزین پیشتر ندانستم
کز آن سیاه شبم ، سرنوشت ، پیدا بود
بهـمن
27th August 2011, 03:14 PM
طغیان
به جز پهنه هایی پر از دود و آتش
به جز سیل کشتار و بیماری و خون
به جز ناله هایی پر از خشم و نفرت
به جز دوزخی واژگون و دگرگون
به جز تندبادی که آهسته خواند
سرود غم خویش در گوش هامون
به جز انتقامی چنین تلخ و نارس
بگو با من ای دل ، چه ماندست با کس ؟
شما ای امیران ، شما ای بزرگان
شما ای همه سرنشینان والا
شما ای همه کاخداران بی غم
شما ای همه جنگجویان دانا
چه نازید بر داستانهای تاریخ ؟
چه بالید بر زورمندان فردا ؟
بمیرید ، زیرا به مردن سزایید
بمیرید ، زیرا که آفت شمایید
از آن بیم دارم که آتش فشان ها
گشایند روزی دهان های خونین
از آن بیم دارم که دریای وحشی
دگرگونه سازد یکباره ایین
همه خانه ها ، شهرها ، کوهساران
فرو ریزد و سوزد از شعله ی کین
ز هم بگسلد آسمان های آبی
فرود اید این گنبد ماهتابی
شگفتا ! درین شامگاهان وحشت
خدایان گشودند بر من دری را
از آن در ، نگه کردم آهسته در شب
به هر گوشه دیدم تن بی سری را
شما ای همه سرزمین های گیتی
رهایی چه بخشید بد گوهری را ؟
ببندید ، چونان که دانید ، راهش
جهان را مبرا کنید از گناهش
زمین می گدازد ز خشمی نهایی
ز خشمی چو تاریکی شامگاهان
خوش آن لحظه ی تلخ و آن روز شیرین
که کیفر دهد خشم او بر گناهان
به تنگ آمدم زین همه کینه توزی
خوشا زیستن در میان سیاهان
که در خاک و خون غوطه ور شد طبیعت
تمدن گر اینست ، کو بربریت ؟
بهـمن
27th August 2011, 03:14 PM
گمراه
چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان
غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک
گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش
گاهی چو قطره ای که ز ابری فروچکد
لغزیده ام ز دیده ی بی آرزوی بخت
گویی سرشک ماهم و می افتمش ز چشم
چون مرغکان گمشده نالند بر درخت
تا آخرین پرنده ی شب دم فرو کشد
بر می کشم به خواهش دل ، ناله های خویش
من کیستم ؟ پرنده ی شب های بی امید
سر داده در سکوت درختان ، صدای خویش
گاهی صدای ریزش دل های عاشقم
وقتی که با خیال کسی گفتگو کنند
وقتی که خنده های خوش از گوشه های لب
تک بوسه ها ی گمشده را آرزو کنند
گاهی چو ناله ای که ز دردی خبر دهد
پا می نهم به خلوت شب های آشنا
گویی لهیب گریه ی باران مغربم
کاتش زنم به خرمن آفاق بی فنا
گاهی سرشک حسرت اویم که بی دریغ
می ریزم از دو گوشه ی چشم سیاه او
چون اشک شمع سوخته ، می افتمش به پای
آزرده از ملامت تلخ نگاه او
چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان
غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک
گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش
بهـمن
27th August 2011, 03:15 PM
سرود خشم
آهنگران پیر ، همه پتک ها به دست
با چهره های سوخته ، در نور آفتاب
چون اختران سرخ ، به تاریکی غروب
چشمان پر از نوید فرح بخش انقلاب
پتک گران به دست و دهان ها پر از خروش
فریادشان گسسته در آفاق شامگاه
روییده در دیار افق خوشه های خشم
افسرده بر لبان شفق ، بوسه های ماه
پنداشتی غریو خدایان آسمان
پیچیده در کرانه ی خاموش زندگی
بگرفته از فروغ شفق ، رنگ انتقام
آن گونه های سوخته از شرم بندگی
پنداشتی که خشم فروخورده ی قرون
جوشیده از خرابه ی فرتوت روزها
پنداشتی که شیون قربانیان جنگ
آتش فکنده در دل آتش فروزها
از سینه ها رسیده به لب ها سرود خشم
افکنده در حریم دل آسودگان هراس
گفتی بر آستانه ی این شامگاه تلخ
در هم خزیده سایه ی مردان ناشناس
در چشمشان طلیعه ی طوفانی شفق
آرد خبر ز خنده ی خونین صبحگاه
فریادشان گسیخته در آسمان شهر
خشم سیاهشان همه جوشیده در نگاه
در هم شکسته است تو گویی سکوت مرگ
در رستخیز این شب تاریک واپسین
برقی دمیده از دل آفاق دوردست
تا سایه ی کبود شب افتاده بر زمین
خواند به پاس روز ظفر ، باد شامگاه
شکرانه ی گسستن زنجیر بندگی
آهنگران پیر ، همه پتک ها به دست
در چشمشان طلیعه ی خورشید زندگی
بهـمن
27th August 2011, 03:15 PM
خوشه های تلخ
بر کشتزارهای خزان دیده ی افق
هان ، ای خدا ! شبان سیه را فرو فرست
تا از مزار گمشدگانت خبر دهند
مرغان باد را همه شب سو به سو فرست
اینک ، غروب روز نبرد است و ، ای دریغ
کز آن سپاهیان دلاور نشانه نیست
آنان به زیر خاک سیه خفته اند و ، مرگ
جز پاسبان این افق بیکرانه نیست
این ابرها که می گذرند از کنار کوه
وان تک درخت پیر که می لرزد از هراس
گریند ، چون تنوره کشد سرخی شفق
بر گور بی نشان شهیدان ناشناس
تا بذر کشتگان زمین بارور شود
تا خوشه های تلخ بروید ز سینه ها
باید ز چشم هرزه ی این ابرهای سرخ
باران خون ببارد و باران کینه ها
این ماهتاب ها که درخشیده بی امید
بر سنگهای تشنه و بر خاک های سرد
وین بادهای تر ، که بر افشانده ریگ ها
بر گور خفتگان بلا دیده ی نبرد
این اشک ها که دیده ی مادر فشانده گرم
بیهوده بر مزار جگر گوشه ها ی خویش
فردا ، گواه جنبش خشمند و انتقام
خشمی که زود می درود خوشه های خویش
آنان که بذر آدمیان را فشانده اند
بر داس خشمگین اجل بوسه می نهند
وان خوشه های تلخ که از کینه ها دمید
می پژمرد ، چو مژده ی اینده می دهند
هان ، ای خدا ! شبان سیه را فرو فرست
تا ننگ وحشیان زمین را نهان کنند
بر دشت ها ، سیاهی شب را بگستران
تا کشتگان به گنهش سایبان کنند
این گورهای نو که دهان باز کرده اند
تا لقمه های گمشده را در گلو برند
فردا ، به جانیان و خسان روی می کنند
تا طعمه های تازه ی خود را فرو برند
بهـمن
27th August 2011, 03:15 PM
برف و خون
شب ، در آفاق تاریک مغرب
خیمه اش را شتابان برافراشت
آسمان ها همه قیرگون بود
برف ، در تیرگی دانه می کاشت
من ، هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
می دویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوته ها و گون ها
گاهی آهنگ پای سواری
می رسید از افق های خاموش
بادی آشفته می آمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمی ماندم از راه
گویی از چابکی می پریدم
بوته ها ، سایه ها ، کوهساران
می دویدند و من می دویدم
در دل تیرگی کلبه ای بود
دود آن رفته بر آسمان ها
پای تنها چراغی که می سوخت
در دلش ، راز گویان شبا ن ها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تک چراغی که می سوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظه ای ایستادم به تردید
گفتم این خانه ی مردگان است
گویی آن دم کسی در دلم گفت
فکر شب کن که ره بیکران است
در زدم - در گشودند و ناگاه
دشنه ای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمی ساخت
تا به خود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک ، دانم که صبحی سیه بود
در کنارم سری نو بریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود
بهـمن
27th August 2011, 03:15 PM
ویرانه ی قرون
گویی سکوت قرن ها بود
در دخمه های تیره اش ، در آسمانش
در ابرهایش ، در شبان سهمگینش
در بادهایش ، در فضای بیکرانش
چون نعره بر می داشت باد سرد مغرب
گویی که بر می خاست بانگ ارغنون ها
آنجا که می افتاد روزی قهرمانی
امروز ، می افتد به خاموشی ستون ها
آنجا که روزی بال و پر می زد عقابی
امروز ، شبکوریست جنبان در سکوتش
آنجا که زلف دختران در پیچ و خم بود
امروز ، لرزد تار و پود عنکبوتش
آن دخمه ها ، آن سایه ها ، آن آسمان ها
وان رازداران شگرف خلوت او
آن خنده های باد در بیغوله ی شب
وان غول ها در تیرگی هم صحبت او
آن سقف ها ، آن پیشخوان ها ، آن ستون ها
آن طاق های ریخته در ظلمت شام
آن برق چشم گربه های سهمگین روی
وان نور اخترها در آفاق شبه فام
آن کوره راه بیکرانه
راهی که می لغزد به جنگل های خاموش
راهی که می پیچد چو ماری بر تن شب
راهی که می گیرد افق ها را در آغوش
آن شعله های آتش دزدان دریا
بر ریگ ها ، بر ریگ های خشک ساحل
در لابلای تکدرختان زمین گیر
در سایه های قلعه های تیره گون دل
اینها همه ، می خواندم چون قاصد مرگ
بار دگر با خنده ی پر مایه ی خویش
من کیستم ؟
بیگانه ای گم کرده مقصود
یا رهروی نا آشنا با سایه ی خویش
بهـمن
27th August 2011, 03:15 PM
تک درخت
شب ها گریختند و ، تو چون بادهای سرد
همراه با سیاهی شب ها گریختی
در راه خود ، ز شاخه ی زرد حیات من
عشق مرا چو برگ خزان دیده ریختی
من چون غباری از دل شب های بی امید
برخاستم که خوش بنشینم به دامنت
آواره بخت من ! که تو چون نوعروس باد
رفتی ، چنانکه کس نشد آگه ز رفتنت
شب ها گریختند و ، تو چون یادهای دور
هر لحظه از گذشته ی من دورتر شدی
با آنچه رفته بود و نیامد دوباره باز
در سرزمین خاطر من ، همسفر شدی
تنها ، درین غروب غم انگیز زندگی
افتاده ام چو سایه ی گمگشتگان به راه
لرزم چو شاخ و برگ نهالان نیمه جان
در زیر تازیانه ی باران شامگاه
بس روزها که شعله ی نارنجی شفق
سوزاندم در آتش رنگین خویشتن
چون در رسد کبوتر ماه از فراز کوه
گنجاندم به سایه ی غمگین خویشتن
از تک درخت زندگی بی امید من
مرغان روزها همه یک یک پریده اند
شب ها چو توده های کلاغان شامگاه
از دور ، از دیار افق ها ، رسیده اند
بهـمن
27th August 2011, 03:15 PM
شب بیمار
شب بیماری ام تا صبح پایید
سحرگاهم ربود از دست ، خوابی
همه شب سر به سر بیدار بودم
به امیدی که خیزد آفتابی
چراغم خفت ، شمع بسترم خفت
نتابیدم به بالین پرتو ماه
تو گویی ماه - مرغ آسمان - مرد
چو لب بستند مرغان شبانگاه
شمردم نرم نرمک لحظه ها را
نه آغازی در آن دیدم نه انجام
فرورفتم سپس نومید و خاموش
در آن تاریکی نیلوفری فام
شمردم اختران آسمان را
که شاید برهم افتد دیده ی من
ولی دردا که یاد دیده ی او
نرفت از خاطر شوریده ی من
ز بستر جستم و افروختم شمع
کز آن بیگانه جویم آشنایی
ولی شمع خیالم زودتر تافت
دلم تاریک شد زان روشنایی
به رقص سایه روشن دوختم چشم
که از غم وارهانم خویشتن را
ولی شمع از نسیم نیمه شب مرد
نهاد از دست کار سوختن را
چو پر شد جام چشمم از می خواب
صدای ساعت بیدار برخاست
به زنگش گوش دادم لحظه ای چند
شمردم ضربه ها را تا فروکاست
نمی دانم ، خدایا ! صبح چون شد
ولی دانم که مرغ صبح نالید
تنم زین سخت جانی در عجب ماند
به خود بالید و بر من نیز بالید
همه شب سر به سر بیدار بودم
سحرگاهم ربود از دست ، خوابی
شب بیماری ام تا صبح پایید
به امیدی که خیزد آفتابی
بهـمن
27th August 2011, 03:15 PM
یاد دوست
بر گور روزهای سیه ، بوته های عشق
پژمرد و غنچه های امید گذشته مرد
در حیرتم هنوز که ایا چگونه بود
آن روزها که مرد و ترا جاودانه برد
خوابی گذر نکرد ، دریغا ، گذر نکرد
در چشم من ، شبان سیه ، بی خیال تو
ای آنکه دل به رنج غریبی سپرده ای
گریم به حال خویش و نگریم به حال تو
یاد آرمت هنوز ، هنوز ای امید دور
ای آنکه در زوال تو بینم زوال خویش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
یادآورم ورود ترا در خیال خویش
گویی در آن غروب بهاری گشوده شد
درهای تنگ معبد تاریک خاطرات
همراه با بخور خوش و زخمه های چنگ
در دل طنین فکند مرا ضربه های پات
با من چنان به مهر درآمیختی که بخت
چون در تو بنگریست ، لب از شکوه ها بدوخت
وان قطره ی نگاه تو چون در دلم چکید
چون اشک گرم شمع ، مرا زندگی بسوخت
اینک ، تو نیز رفتی و بر گور روزها
شمعی ز یاد روشن خود برفروختی
ای آفتاب عمر ! درین وادی غروب
هر سو مرا کشاندی و لب تشنه سوختی
بازآ که بی فروغ تو ، این روزهای تار
بر من چنان گذشت که بگذشت شام من
ای دیو شب ! فرشته ی خورشید را بکش
تا صبحدم دوباره نیاید به بام من
بهـمن
27th August 2011, 03:16 PM
یاد ونیز
هان ، ای ونیز من
ای دختر خیال
چون از حریر نازک مهتاب های دور
پیراهن سپید عروسان به بر کنی
چون آسمان به سر نهدت نیمتاج ماه
وز غرفه ی کبود افق سر به در کنی
مانی به انتظار که از بام آسمان
پاشند بر تو پولک و نقل ستاره ها
آنگه ، من از دیار خود ایم به دیدنت
تا صبح را سلام دهیم از مناره ها
پندارم ای ونیز که می بینمت هنوز
از روی بام های سفالین سرخ فام
یاد آورم که در تو بگذشتست چون نسیم
آن روزهای گمشده ی بی نشان و نام
بر قبه های آبی و بر بام های سرخ
بر آبهای روشن دریای نیلگون
بر آن جزیره های تک افتاده ی کبود
بر یادگارهای پرکنده ی قرون
بر برج های زنگ که از آهن است و سنگ
بر زنگ ها که می شکند
دنگ دنگ دنگ
بر خنده های ریز و درخشان موج ها
بر چتر آفتابی خورشید رنگ رنگ
بر هر چه در فضای تو می ایدم به یاد
بینم نشانه هایی از آن روزهای دور
آن روزهای ساخته از نور و از بلور
اینک ، در آرزوی تو ، ای شهر نوعروس
آن روزها که در پی شب ها گریختند
آنها که چون شکوفه ی گیلاس های سرخ
در دامن نسیم گریزنده ریختند
یک یک فرا رسند ، نواخوان و پایکوب
با تاج شهریاری خورشید بی غروب
بهـمن
27th August 2011, 03:16 PM
دیگر نمانده هیچ
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟
بهـمن
27th August 2011, 03:16 PM
دو در
آن در گشوده شد
آن در که بسته بود ، زمانی گشوده شد
اما کسی نبود
اما در انتظار من آنجا کسی نبود
شب سخت تیره بود و سیاهی زبان نداشت
شب تیره بود و روشنی آسمان نداشت
چشمک نمی زد از دل ظلمت ستاره ای
با من نداشت چشم خدایان اشاره ای
آن در که بسته بود دگر باره بسته شد
وین در گشوده شد
این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد
در آسمان چشم تو . شب نیلگونه بود
دانم چگونه بود و ندانم چگونه بود
شب در فضای چشم تو صدها ستاره داشت
با هر نگاه خویش ، هزاران اشاره داشت
چشمت خموش بود ، ولی بی زبان نبود
وان خواهش نگاه تو از من نهان نبود
این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد
این در که بسته بود ، از این پس گشوده شد
بهـمن
27th August 2011, 03:18 PM
قصه ی بهاری
به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک
چرا ز جهان روی گردانده ای ؟
چه سود از بر و بوم خود یافتی
که در حسرتش جاودان مانده ای ؟
در این شهر غربت که مأوای توست
چنان زندگی کن که در زادگاه
و گرنه خون به چشمت کم از آب نیست
بر آن خاک خونین ، میفکن نگاه
چو دیدی که گردون به کامت نگشت
ازو ، انتقامی دلیرانه گیر
چو در خاک خود ، کامیابت نکرد
مراد از بر و بوم بیگانه گیر
شبانگاهی از خانه ، بیرون خرام
شرابی به رنگ شفق ، نوش کن
زمام خرد را به مستی سپار
غم زندگی را فراموش کن
همه کوی و برزن ، پر از خوبروست
تو ، از آن میان ، با یکی یار شو
بدان سان که پیشینیان گفته اند
به زنجیر زلفش گرفتار شو
گمان کن که در زیر چرخ کبود
تو هستی و ، او هست و ، دیار نیست
سراسر ،جهان شب از آن تست
به جز رندی و مستی ات کار نیست
چو دل از من این گفتنی ها شنید
زبونی رها کرد و نیرو گرفت
جهان ، چهره ای سخت، زیبنده یافت
زمان ، شیوه ای سخت نیکو گرفت
هنوز آسمان ، روشن از روز بود
که من ، گونه از موی ، پیراستم
به لبهای خود ، خنده آموختم
بر اندام خود ، جامه آراستم
چنان شاد از خانه بیرون شدم
که از من ، خجل گشت اندوه من
نسیم آن چنان مست بر من گذشت
که آشفته شد موی انبوه من
دو گامی نه پیموده در ازدحام
که راه مرا سائلی پیر بست
کهن جامه ای از پلاسش به بر
تهی شیشه ای از شرابش به دست
پشیزی ز من خواست ، بخشیدمش
نگاهی به من کرد : دور از سپاس
در اندیشه ماندم که با چشم خویش
چه می گوید آن سائل ناشناس
به ناگاه ابر بهاری گریست
زمین ، تر شد از اشک پاک خدای
بر آن پیر چرکین نظر دوختم
به من ، خنده ای کرد دندان نمای
در ایینه چشم او ، عکس من
پلاسی به بر داشت مانند اوی
تنابنده ای را به جز ما دو تن
نه در پشت دیدم ، نه در روبروی
من و او ، دو گمراه بی خانمان
یکی مست و آن دیگری هوشیار
براندام ما ، جامه ها می گریست
بر آن گریه ، خندان غروب بهار
شفق چون هویدا شد از پشت ابر
از آن پیر هم جز گمنامی نماند
شگفتا ! در آن کوی پر های و هوی
به جز ناله ی ناودانی نماند
به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک
ترا سایه ای هم به دنبال نیست
ازین غربت جاودان ، سر مپیچ
که اینده ات خوشتر از حال نیست
وجودی که از رفته خیری ندید
کجا انتظاری از اینده داشت
شفق ، نیمه جان بود و ، شب می رسید
جهان ، گریه ای تلخ در خنده داشت
بهـمن
27th August 2011, 03:18 PM
نیمه ای از نامه
وقتی که شب با عطر پیچک ها
از آسمان روشن اردیبهشتی در اتاق تیره ام لغزید
من ، نامه ای را در جواب نامه ای آغاز می کردم
نور از چراغ سقف می تابید
من، با پر و بال قلم ، از خطه ی کاغذ
تا قله ی اندیشه ها پرواز می کردم
ناگاه ، مغز لامپ در بطن فراخش ریخت
کار قلم ، دشوار
کار شب آسان شد
آوای پایی از فراز پلکان برخاست
بیگانه ای بر آستان من ، نمایان شد
دستش کلید برق را چرخاند
اما از آن کوشیدن باطل ، پشیمان شد
با خود ، به نجوا گفت : در اینجا چراغی نیست
رندانه گفتم : روشنی در توست
پاسخ ، در آن سوی لبانش ماند
وز پشت ظلمت ، مردمک های درشتش را
دیدم که در قعر سفیدی های چشمانش
حیران ، به دنبال چراغ مرده می گردند
آنگاه دست او هماهنگ نگاه او
در تیرگی ها آن قدر کاوید
تا نعش سرد لامپ را در زیر آوار حبابش یافت
وز دور ، در نوری که از روزن فرو می تافت
درپیش چشمانم نگاهش داشت
لحن درشت سرزنشبارش مرا لرزاند
ایا تو می خواهی که این روشندل بیدار
از ریسمان دار ، خود را در شب آویزد؟
آن سان که مغزش نگاهان دراندرون ریزد ؟
در چشم تو ، ایا قبای مرگ
تنها و تنها بر تن همسایگان نیکوست ؟
تا کی به مرگ دوست ، آسان می خوری سوگند
اما نمی میری به جای دوست ؟
گفتار او ، حق بود
از خویش پرسیدم که ایا دیدگان او
یک شب ، مرا هم چون چراغ مرده ای
از سقف ، آویزان تواند دید ؟
هرگز ندانستم که این اندیشه را دریافت
یا ، بی سبب خندید
آنگاه ، بانگ پای او از آستان برخاست
اندام او ، از دیده ، پنهان شد
هر چند امشب ، آن شب اردیبهشتی نیست
ای میهمان ناشناس من
بار دگر ، بر آستان من نمایان شو
خندان ، سلامم کن
من ، نیمه ای از نامه را مانم
این نیمه ی ننوشته را بنویس
بنویس و با شادی تمامم کن
بهـمن
27th August 2011, 03:18 PM
خون و خاکستر
آن زلزله ای که خانه را لرزاند
یک شب ، همه چیز را دگرگون کرد
چون شعله ، جهان خفته را سوزاند
خاکسترصبح را پر از خون کرد
او بود که شیشه های رنگین را
از پنجره های دل ، به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
در پشت غبار کینه ، پنهان ساخت
گهواره ی مرگ را بجنبانید
چون گور ، به خوردن کسان پرداخت
در زیر رواق کهنه ی تاریخ
بر سنگ مزار شهر یاران تاخت
تندیس هنروران پیشین را
بشکست و بهای کارشان نشناخت
آنگاه ، ترانه های فتحش را
با شیون شوم باد ، موزون کرد
او ، راه وصال عاشقان را بست
فانوس خیال شاعران را کشت
رگهای صدای ساز را بگسست
پیشانی جام را به خون آغشت
گنجینه ی روزهای شیرین را
در خاک غم گذشته ، مدفون کرد
تالار بزرگ خانه ، خالی شد
از پیکره های مرده و زنده
دیگر نه کبوتری که از بمش
پرواز کند به سوی اینده
در ذهن من از گذشته ، یادی ماند
غمناک و گسسته و پرکنده
با خانه و خاطرات من ، ای دوست
آن زلزله ، کار صد شبیخون کرد
ناگاه ، به هر طرف که رو کردم
دیدم همه وحشت است و ویرانی
عزم سفر به پیشواز آمد
تا پشت کنم بر آن پریشانی
اما ، غم ترک آشیان گفتن
چشمان مرا که جای خورشید است
همچون افق غروب ، گلگون کرد
چون روی به سوی غربت آوردم
غم ، بار دگر ، به دیدنم آمد
من ، برده ی پیر آسمان بودم
زنجیر بلا به گردنم آمد
من ، خانه ی خود به غیر نسپردم
تقدیر ، مرا ز خانه بیرون کرد
کنون که دیار آشنایی را
چون سایه ی خویش ، در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان ، با او
در خواب و خیال ، ماجرا دارم
این عشق کهن که در دلم باقی است
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد
اینجا که منم ، کرانه ی نیلی
از پنجره ی مقابلم پیداست
خورشید برهنه ی سحرگاهش
همبستر آسمانی دریاست
گاهی به دلم امید می بخشم
کان وادی سبز آرزو ، اینجاست
افسوس که این امید بی حاصل
اندوه مرا هماره افزون کرد
اینجا که منم ، بهشت جاوید است
اما چه کنم که خانه ی من نیست
دریای زلال لاجوردینش
اینه ی بیکرانه ی من نیست
تاب هوس آفرین امواجش
گهواره ی کودکانه ی من نیست
ماهی که برین کرانه می تابد
آن نیست که از بلندی البرز
تابید و مرا همیشه افسون کرد
اینجاست که من ، جبین پیری را
در اینه ی پیاله می بینم
اوراق کتاب سرگذشتم را
در ظرف پر از زباله می بینم
خود را به گناه کشنم ایام
جلاد هزار ساله می بینم
اما ، به کدام کس توانم گفت
این بازی تازه را که گردون کرد
هربار که رو نهم به کاشانه
در شهر غریب و در شب دلگیر
هر بار که سایه ی سیاه من
در نور چراغ کوچه ای گمنام
بر پشت دری به رنگ تنهایی
آوارگی مرا کند تصویر
با کهنه کلید خویش می گویم
کای حلقه به گوش مانده در زنجیر
اینجا ، نه همان سرای دیرین است
در این در بسته ، کی کنی تأثیر ؟
کاشانه ی نو ، کلید نو خواهد
در قلب جوان ، اثر ندارد پیر
از پنجه ی سرد من چه می خواهی ؟
سودی ندهد ستیزه با تقدیر
وقتی که خروس مرگ می خواند
دیرست برای در گشودن ، دیر
آن ، زلزله ای که خانه را لرزاند
گفتن نتوان که با دلم چون کرد
بهـمن
27th August 2011, 03:18 PM
بازی اسپانیایی
ای گاو باز ماهر اعصار
دامان پرنیانی سرخت را
همواره ، در مقابل چشمم نگاه دار
تا گاو زورمند هوس را
در من به جست و خیز بر انگیزی
گاوی که زخم شاخ ستبر او
در انتهای ران تو خواهد ماند
گاوی که در کشکش جان دادن
جویی ز خون به سوی تو خواهد راند
خونش حلال باد ترا ، ای زن
ای گاوباز ماهر اعصار
بهـمن
27th August 2011, 03:18 PM
کلبه ای بر سر موج
طفلی که گاهگاه
ایینه در مقابل خورشید می گرفت
تا دیدگان پیر و جوان را
از بازتاب نور بیازارد
کنون که آفتابش رو می نهد به بام
ایا چگونه نور جوانی را
در چشم پیر خویش ، فرود آرد ؟
این طفل سالخورده
طرفی ازین خیال نخواهد بست
زیرا که آفتاب کهنسالی
دیگر نه آن فروغ سحرگاه است
کز خاوران در اینه ها می تافت
او ، هرگز انعکاس زلالش را
در دیدگان خویش نخواهد یافت
امروز ، بر کرانه ی اقلیم باختر
در کلبه ای که بر سر موج ایستاده است
او ، از سپیده دم چه تواند دید؟
جز این که آسمان
فانوس سرخ راهنمایی را
از دست برج بندر میگیرد
تا پیه سوز بی رمقش را بر آورد
چشمی که بارها
در کوچه های خاکی آن شهر آشنا
از دور ، بر حریق شفق خیره مانده بود
امسال ، در سراسر این شهر ناشناس
از جلوه ی غروب چه خواهد دید ؟
جز این که گاهگاه
چون بر افق نظاره کند از چهار راه
خورشید آتشین را ، بعد از چراغ سبز
در آسمان ، نشان خطر بیند
آری ، زمانه ، شیوه ی دیگر گزیده است
وین بی خبر ، هنوز فضای گذشته را
در قاب تنگ اینه می جوید
غافل ، که جز شکستن ایینه ، چاره نیست
غافل ، که عمر گمشده را بازیافتن
آسان تر از خریدن عمر دوباره نیست
بهـمن
27th August 2011, 03:19 PM
فانوسی در سپیداران
ای خوشتر از خواب سحرگاهان
هرگز مرا باور نمی آمد که برگردی
در لحظه های تلخ بیداری ، به سوی من
اما ، تو مهمان منی امشب
من نیز ، چون اینه ، بیدارم
وز شوق این دیدار بیمانند
گنگ است ، پنداری ، زبان گفتگوی من
آری ، تو ، امشب میزبانی بی زبان داری
کز او کلامی در نخواهی یافت
زیرا که این اندوه ، یا این شادی پنهان
خاموش می سازد صدا را در گلوی من
دست ترا در دست می گیرم
با دیدگانت راز می گویم
وان عطر سبز نوجوانی را
چون بوی نمناک درختان ، در شب باران
می بویم و در گیسوانت باز می جویم
می خندی و لب می گشاید آرزوی من
آه ای سپید اندام آهو چشم
ای آنکه عکس ماه را بر کاسه ی زانو
برق هوس را در بلور دیدگان داری
ای آنکه دیدار تو با من در شب غربت
شیرین تر از خواب است در بحران بیماری
فرخنده باد این لحظه ی میعاد
خوش باد این ساعت که می خندی به روی من
غم نیست گر ایینه از عکست تهی گردد
من از تو نقشی جاودان دارم
من از جوانی های تو ، بر لوحه ی پندار
همواره ، تصویری جوان دارم
آری ، در آن ایام ، ای هم صحبت دیرین
سیمای تو همزاد خورشید بهاران بود
در صبح گیسویی طلایی رنگ
خندیدنت ، آهنگ شفاف شکستن داشت
اناسن که گویی از سر مستی
جامی بلورین را فرو می کوفتی بر سنگ
روحی گدازان در تو مسکن داشت
روحی که همچون شعله ای الماسگون در شیشه ی فانوس
پیوسته عریان بود و با پوشیدگی در جنگ
هر بامداد از پشت صف های سپیداران
می آمدی با جامه ای از نور نازکتر
اندام تو ، از لابلای سایه ها می تافت
چونان که در ظلمت ، سپیدی می زند مرمر
من ، چون ترا از دور می دیدم
با خویشتم می گفتم که : امروز آسمان ، آبی است
وین آفتاب دلگشا را در افق دیدن
پاداش بی خوابی است
کنون کهخندان می نشینی روبروی من
ای طرفه مهمان شباهنگام
دیگر ، رخت همزاد خورشید بهاران نیست
همتای ماه عالم افروز است
زیرا که گیسوی ترا برقی است سیمین فام
ما - هر دو - می دانیم کان صبح طلایی را
کافور گون کردست برف جامد ایام
اما ، هنوز اندام تو در جامه ی خاکسترین تو
چون آتشی با دود در جنگ است
روح تو در قالب نمی گنجد
پیراهنت بر پیکرت تنگ است
آه ای درخشان روی جادو چشم
ای ماه شبهای نخستین خزان ، ای ماه
هرگز مگر - پاییز با پیری هماهنگ است
گر آسمان را همچنان آبی توانی یافت
در دیده ی من هم همان رنگ است
بهـمن
27th August 2011, 03:19 PM
سهراب و سیمرغ
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک ِ پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
تو در اندیشه ی من ، چشمه ی جوشان بودی
زیر آن قبه که همچون سر سبز
رسته بود از وسط گرده ی کوه
که مدام از تب خورشید کویری می سوخت
آبی ز کوزه ،تو گویی ، به زمین ریخته بود
زیر آن لکه ی نمناک ، تو پنهان بودی
و به گمنامی گل های بیابان بودی
آه ، سهراب ! در آغاز برومندی تو
چه کسی می دانست
که جهان را نفسی چند پس از جشن بهار
با لب بسته ، وداعی ابدی خواهی گفت
چه کسی می دانست
که پس از آن همه بیداردلی
در شب تیره ی نیسان زمین ، خواهی خفت
آه ، شاید که تو خود آگه ازین خواب پریشان بودی
چون فرود آمدم از کوه به دشت
ایستادم به تماشای افق
مرغکانی همه با بال سپید
می نوشتند بر آن لوح کبود
که قلم های شما ، ای هنر آموختگان
ساقه های پر ِ ماست
پر افتاده ی ما ، باعث پرواز شماست
من ، از آن اوج که راه سفر مرغان بود
تا حضیضی که تو در ظلکت آم می خفتی
نظر افکندم و دیدم که تفاوت ز کجا تا به کجاست
تو هم ای دوست ! درین فاصله ، حیران بودی
قلمت را هوس بال زدن می جنباند
تو ، توانایی پرواز در اندیشه ی انسان بودی
تو ، نسب از دو پدر می بردی
در زمین ، از سهراب
در زمان ، از سیمرغ
نام نفرین شده ی پور تهمتن ، ای دوست
بر زمینت زد و کشت
گرچه از سوی دگر وارث شاهان سپهر
یعنی از طایفه ی بیمرگان
یعنی از سلسله ی قاف نشینان بودی
از تو ، در خواب ، شبی طعنه زنان پرسیدم
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
تو ، سپیدار کهنسالی را
به سر انگشت نشان دادی و خندان گفتی
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که ازخواب خدا سبزتر است
و در آن ، عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته ِ آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در می آرد
در صمیمیت سیال فضا
خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و ازو می پرسی
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
و ، تو را خواهد گفت
که من از روز الست
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
وین اشارات به یاد تو تواند آورد
که شبی هم ،ای دوست
تو درین خانه ی نشناخته ، مهمان بودی
در جوابت به ملامت گفتم
که تو از خلوت جاوید بهشت آمده ا ی
زانکه در دیده ی افلاکی تو
عکس سیمای زمین ، تاریک است
نقش تأثیر زمان روشن نیست
تو نه از رفته ، نه از اینده
نه ز تاریخ سخن می گویی
بی سبب نیست که روی سخنت با من نیست
نگهم کردی و پاسخ دادی
که تو با من ، سخن از رفته و اینده مگوی
من ز تقسیم زمان بی خبرم
من نه آغاز ولادت دارم
نه سرانجام حیات
من ز آفاق ازل آمده ام
من به اقصای ابد خواهم رفت
لیک ، روی سخنم در همه حال
از همان روز نخستین با توست
از همان روز که در نطفه ، سخندان بودی
راست می گفتی و می دانستم
که درین قرن شگفت
من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش
به جهان آمده ایم
تو ز بد عهدی ایام ، گریزان بودی
تو ، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی
هستی خاکی تو
وقفه ای بود میان دو سفر
زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود
گرچه از مردم کاشان بودی
واژه ی مرگ در اندیشه ی تو ، نقطه نداشت
زین سبب بود که در دفتر عمر
مرگ را نقطه ی فرجام نمی دانستی
زین سبب بود که در لحظه ی بدرود پدر
چشم خوشباور تو
پاسبانان جهان را همه شاعر می دید
شاعران رابه شکیبایی آب
به سبکباری نور
همه با عرش خداوند ، مجاور می دید
چشم تو ، بینش کیهانی داشت
زانکه در مذهب عشق
تو ، پیام آور عرفان بودی
صبح ، در دیده ی تو
خنده ی خوشه ی انگور به تاریکی تکستان بود
زندگی : نوبر انجیر سیاه
در دهان گس تابستان بود
وان قطاری که ز اقلیم سحر می آمد
تخم نیلوفر و آواز قناری ها را
تا کران ابدیت می برد
موج ، گلبرگ پریشان اقاقی ها را
از لب رود به غارت می برد
تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
ناگهان ، یک نفر از دور ، صدا زد : سهراب
تو ز جا برخاستی و فریاد زدی : کفشم کو ؟
وانگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد
زیر باران بودی
خواب آشفته ی من پایان یافت
وندر آن ظهر زلال
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
لحظه ای چند ، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی
بهـمن
27th August 2011, 03:19 PM
اینده ای در گذشته
آن روستای دامنه ی البرز
کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید
وز باختر به ماه
جغرافیای کودکی من بود
من ، لحظه های آمدن صبح و شام را
از تابش سپیده به دیوارهای او
وز رقص شاخ و برگ سپیدارهای او
در نور آتشین شفق می شناختم
وقتی که نوبهار ، طلوع شکوفه را
در آسمان عید نشان می داد
وقتی که آفتاب مسیحا دم
انبوه سالخورد درختان را
روح جوان و جسم جوان می داد
من از درون کلبه ، برون می شتافتم
در کوچه های دهکده ، خمیازه های باد
با بوی خاک ، توشه ی راهم بود
کندوی شهر ، بر کمر تپه های دور
بازیچه ی خیال و نگاهم بود
گاهی ، کبوتران طلایی را
چون کاروان کوچک زنبوران
از آسمان نوردی خود ، خرسند
گاهی ، مناره های موازی را
چون شاخاک دو گانه ی نورانی
بر پشت گنبدی حلزون مانند
در انتهای منظره می دیدم
وقتی که تیر ماه ، تنور سپیده را
ئر آسمان تب زده می افروخت
من ، خواستار پونه ی عطر آگین
در لابلای نان جوین بودم
من ، هسته های گوجه ی شیرین را
در ظهر تشنگی
با یک فشار دندان ، می ریختم به خاک
من ، گونه های نرم و هوسناک سیب را
در سرخی غروب
با بوسه های شهوت خود می گداختم
وقتی که گله های پرکنده
از جلگه ها به دهکده می رفتند
وقتی که گاوهای غبار آلود
دلو بخار کرده ی سرگین را
با ریسمان دم
از چاه واژگون به زمین می گذاشتند
من در سرودخوانی آغاز شامگاه
با غوک ها مقابله می کردم
من ، ضربه ی تلنگر آواز خویش را
بر جام پر طنین افق می نواختم
آنگاه ، چون طلایه ی پاییز می رسید
من ، برگ زرد و سرخ چناران را
چون شیشه های رنگی حمام و روستا
از پشت بام خاطره می دیدم
وقتی که باد سرد زمستانی
سر پنجه های دختر چوپان را
در گرگ و میش صبح ، حنا می بست
وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب
در سطل آسمان مسین می ریخت
البرز در برابر من شیهه می کشید
من ، شهسوار حادثه ها بودم
من ، رو به روشنایی اینده داشتم
کنون که بر کرانه ی مغرب نشسته ام
دیگر ، نه روشنایی اینده روبروست
دیگر ، نه آفتاب درون رهنمای من
از خانه ام گریختم و ، خشم روزگار
خصمانه داد در شب غربت ، سزای من
از راه دور می نگرم خاک خویش را
خاکی که محو گشته در او ، جای پای من
در آسمان تیره ی او روز ، مرده است
بعد از فنای روز ، چه سود از دعای من
خرم دیار کودکی سبز من کجاست ؟
تا گل کند دوباره در او خنده های من
خشتی نمانده است که بر خاک او نهم
ویران شدشت دهکده ی دلگشای من
البرز کو ؟ که شیهه کنان در میان برف
از کیقبادها خبر آرد برای من
گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او
گم گشته در گریستن بی صدای من
آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح
دیگر قدم فرو ننهد در سرای من
خورشید شامگاه ، در افکنده سایه وار
اینده ی بزرگ مرا در قفای من
بهـمن
27th August 2011, 03:19 PM
بر آستان بهار
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بهاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ،بهار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خاک تو مهمانم
بهـمن
27th August 2011, 03:19 PM
رشته ی گسسته
خدای جهان سرخوش از آفرینش
مرا ارمغان کرد سازی یگانه
من آن ساز را بر دو زانو نشاندم
سرش را چو کودک فشردم به شانه
دو سیمی که بر سینه اش بسته دیدم
دو رگ بود از مغز تا دل روانه
به سر پنجه ام هر دو را آزمودم
وز آنها به نوبت شنیدم ترانه
یکی ، ناله ای داشت پیوسته غمگین
یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه
یکی خوشتر از خواب در صبح مستی
یکی تلخ ، چون بوسه ی تازیانه
من اما دل از ساز خود بر نکندم
که مهری بدو و بم های ناسازگارش
سرودی برانگیختم عاشقانه
سرودی نه اندوه ، یک سر ، نه شادی
سرودی که از هر دو بودش نشانه
زهی نغمه ی من در آن روزگاران
خوشا نوجوانی ، خوشا نوبهاران
شبی ، آسمان را بر افروخت برقی
چو رودی که ویران کند بسترش را
چنان آتش افکند در آشیانم
که باد فنا برد خاکسترش را
من آویختم ساز خود بر درختی
که تا شعله ور ننگرم پیکرش را
نگاهی بدو کردم از پشت آتش
بدان سان که دلداده ای دلبرش را
بر آن شاخه ی دور ، وارونه دیدم
سحرگاه ، اندام افسونگرش را
هراسان و گریان به سویش دویدم
به دست نوازش سپردم سرش را
دل آنگونه بستم به تار غم او
که بگسیختم رشته ی دیگرش را
اگر بانگ خوش داشت سیم نخستش
مگر نیست تا بشنوم خوشترش را
کنون ، ساز من بانگ شادی ندارد
چو مرغی که گم کرده باشد پرش را
به خود گویم ای مرد شوریده خاطر
ازین پس ، بزن زخمه بر سیم آخر
بهـمن
27th August 2011, 03:19 PM
غزل 3
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا ایینه دار آسمان کرد
خوشا مهری که چون در من درخشید
جهان را با من از نو مهربان کرد
خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد
هزاران یاد خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جهان کرد
غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد
وزان تب ، آتشی پنهان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد
مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
گواهی بهتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد
شب تنهایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
بهـمن
27th August 2011, 03:19 PM
صلیب و ساعت
در سرزمین غربت من
در گوشه ای از خاک بی خورشید مغرب
در سایه ی سنگین ابری جاودانه
در کشوری از مویه ی باران ، غم آلود
و ز بانگ ناقوس کلیسا ، شادمانه
در پایتختی سالخورد از چشم تاریخ
اما جوان در دیده ی پیر زمانه
در شهر دودی رنگ پل ها و شفق ها
شهر عبور آسمان از رودخانه
هر شامگاهان
سیل عظیم رهگذاران موج می زد
سیلی که می رفت از کران تا بیکرانه
من خوب می دیدم که پیش از مردن روز
پیر و جوان ، مانند مورانی شتابان
با توشه هایی از هراس و حسرت خویش
سرگشته می رفتند سوی آشیانه
گویی که می بردند نومیدانه بر دوش
بار صلیبی را که چشم کس نمی دید
از دار فانی تا دیار بی نشانه
من ، خیره بر آن کار دشوار
با سایه ای چون خود سبکبار
راهی به بیرون می گشودم زان میانه
آنگاه می رفتم به استقبال مهتاب
با اشتیاقی عاشقانه
یک شب ، سرانجام
وقتی که باران ، کوچه را بدرود می گفت
وقتی که رنگ آسمان تغییر می کرد
وقتی که سیب سرخ خورشید
از شاخه می افتاد و قانون زمین را
در آن بهشت نیلگون تفسیر می کرد
وقتی که توپ کوچک ماهوتی ماه
در لحظه ی بالا پریدن از درختان
در لابلای شاخساران گیر می کرد
من ، در اتاق تیره ی خویش
از دور می دیدم که بر سیمای دیوار
رقاصه ی سیمابگون ساعت من
سر زمان را بی زبان تعبیر می کرد
او با شمردن های موزون
با جنبش گهواره آسای خود از مشرق به مغرب
در لحظه ی افتادن خورشید از گردون به هامون
یا در تب و تاب صعود ماه از هامون به گردون
گویی صلیبی در فضا تصویر می کرد
آه این صلیب ناهویدا
تمثیل پایان جهان بود
تمثیلی از اندیشه ی مرگ
در خاطر پیر و جوان بود
من ، ناگهان از خویش پرسیدم که : ای مرد
ایا درین خاک مسیحایی که هستی
هرگز صلیبی را به دوش خود کشیدی ؟
ور پاسخت آری است ایا زیر آن بار
دیگر چه نقشی در خیالت آفریدی ؟
نفس گناه آلود من در پاسخم گفت
من همچنان با گوی ماه و قرص خورشید
مانند آن رقاصه ساعت شب و روز
سرگرم بازی های خویشم
اما سرانجام آن صلیب ناهویدا
سنگین به دوشم می نشیند
آنگاه می بینم که من عیسای خویشم
بهـمن
27th August 2011, 03:20 PM
قاب عکس
روزی که کودکانه ، به تصویر خویشتن
در چشمه ها و اینه ها دیده دوختم
پنداشتم که اینه ، همتای چشمه است
وین هر دو در نگاه نخستین برادرند
پنداشتم که هر که در ایینه بنگرد
در چشمه نیز ، چهره ی او جلوه می کند
وان چهره های تیره و روشن ، برابرند
پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن
ایینه ای است عاشق دیدار آفتاب
وینک ، بر آن سر است که از اوج آسمان
خورشید را برهنه فرود آورد در آب
پنداشتم که در شب تار اتاق من
ایینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش
می ریزد از بلندی دیوار بر زمین
وندر زلال جاری او ، اشتیاق من
کم کم رسوب می کند و می رود به خواب
آری ، هزار بار
تصویر من در اینه و چشمه ، غرق شد
یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد
تا ناگهان ، جوانی ناپایدار من
چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد
بعد از غروب او
وقتی که ماه از دل مرداب آسمان
سر می کشد برون
من با رسوب خاطره ، آغشته ام هنوز
من ، چشمه سار اینه را با عصای وهم
آشفته می کنم که مگر از رسوب او
تصویر کودکانه ی خود را برآورم
زیرا که من ، حریص تر از سالیان پیش
در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز
اما در اینه
کنون ، به جای چهره ی آن طفل خردسال
سیمای سالخورده ی مردی سپید موست
کز مرگ می هراسد و با خویش ، دشمن است
ایینه ، چشمه نیست
ایینه قاب عکس کهنسالی من است
بهـمن
27th August 2011, 03:22 PM
الماس و دندان
شب در پس لبان درشت و سیاه خویش
دندان فشرده بود بر الماس اختران
الماس هر ستاره به یک ضربه می شکست
وز هر کدام ، بانگ شکستن بلند بود
در شب ، هزار زنجره فریاد می کشید
بهـمن
27th August 2011, 03:22 PM
مینیاتور
بر پرده های رنگی بهزاد نامدار
من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم
من ، در میان بزم
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
آواز را به زمزه آغاز می کنم
تا ماه نو ، سرود خوش آرد به خاطرم
می خوانم ، و صدای من از ژرفنای دل
هرگز به گوش مطرب و ساقی نمی رسد
زیرا که این دو تن
چیزی به جز نقوش فریبنده نیستند
من نیز در نگاه کسان ، نقش دیگرم
من تکیه کرده ام به درختی که هیچ گاه
از پشت او ، تصور دیدار آفتاب
در آستان صبح میسر نبوده است
من خیره مانده ام به هلالی که در سخن
ابروی یار بوده و چوگان شهریار
اما ، به چشم دل
در خرمن غروب چمنزار عمر من
چیزی به غیر داس در گرو نبوده است
من ، در میان بزم
چشم به چهره ای است که نقش جمال او
از معجزات خامه ی صورتگر است و بس
جامی که آفرین خود را خریده است
تصویر ماهرانه ای از ساغر است و بس
هرگز من آن کسی که تو بینی ، نبوده ام
تصویر من ، نشانه ی تقدیر دیگر است
ایا خدا ، دوباره مرا آفریده است ؟
یا عمر دیگر از پس مردن میسر است ؟
عمر نخست من که در اندیشه ها گذشت
بر پرده ی نگارگران ، آشکار نیست
تصویر من که اینه ی عمر دوم است
چیزی به جز تصور صورت نگار نیست
در این جهان کوچک رنگین و کاغذین
من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم
آتش گرفته است افق در قفای من
وز سالیان سوخته دودی است در سرم
پیرانه سر ، به یاد جوانی ، میان بزم
با چنگ زهره ، زمزمه آغاز می کنم
اما گشوده نیست زبان سخنورم
وین آرزو مراست که بعد از هزار سال
نقاش روزگار به رغم گذشته ها
اینده ای به کام دل من رقم زند
لیکن هراسناک از آنم که آسمان
ایینه ای شکسته نهد در برابرم
بهـمن
27th August 2011, 03:23 PM
پله ی شصتم
شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره ها را شست
وز پس پرده ی پنهان فراموشی
مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت
ناگهان ، خاطر من چون افق اینه روشن شد
ناگهان ، سینه ی من در تب دیدار بهاران سوخت
یاد تو ، بوی چمن های پر از برف و شقایق را
با مناجات خروسان سخرحیز ، نثارم کرد
از نهانگاه دلم ، چشمه ی غم های جهان جوشید
لقمه ی بغض فرو خورده ی من راه گلو بر بست
گریه ی سرشارتر از ابر بهارم کرد
یاد تو ، عکس در ایینه ی تنهایی من انداخت
یاد تو ، پنجره ای را به شب غربت من بگشود
نظر از پنجره بر بام شب افکندم
قرص ماه از پس ابری که روان بود ، نمایان بود
با خود اندیشه کنان گفتم
آسمان ماه درخشان خزانی را
همچو ایینه به دیوار افق کوبید
قله ای کو ؟ که من از اوجش
دست بگشایم و آن اینه برگیرم
تا در او ، لحظه ی پایان جوانی را
چون شفق در گذر آب توانم دید
این گمان بود که چون روزنه ای در دل تاریکی
رهنمونم شد و از خانه برونم راند
نردبانی که مرا تا به لب فلک می برد
از بن کوچه ی خاموش به خویشم خواند
تیره ی پشت برافراخته ی او را
با قدم های عمودی ، همه پیمودم
پای بر پله پنجاه و نهم سودم
ناگهان ، کاه بر آن پله فروغ افشاند
پله روشن شد و پیرامون او ، تاریک
زیر لب ، با دل خود گفتم
آه ! من یک قدم دیگر
از زمین دور شدم یک نفس دیگر
به زمان نزدیک
من ازین پله که پا بر کمرش دارم
صورت کودکی و سیرت پیری را
هر دو ، در اینه ی ماه توانم دید
سهم جمشید اگر جام جهان بین بود
من ، جهان را به از آن شاه توانم دید
ناگهان معجزه ای شوم ، حقیقت یافت
ماه ، پیش آمد و من چهره ی پیرم را
در دل اینه اش دیدم
وز دگرگونی آن چهره هراسیدم
خواستم تا نظر از اینه بردارم
دیدم افسوس که آن لحظه ی هول انگیز
در پی خواب فریبنده ی سوداها
لحظه ی باز رسیدن به حقایق بود
بار دیگر به دلم گفتم
تو ، اگر ماه درخشان خزانی را
به خطا اینه غیب نما خواند ی
معنی غیب ندانستی
ورنه این ماه که تصویر کهنسالی من در اوست
بی گمان اینه ی دق بود
ماه ، بر پله شصتم تافت
پله روشن شد و پیرامون او تاریک
باز من یک قدم دیگر
از زمین دور شدم یک نفس دیگر
به زمان نزدیک
وز بلندای سحرگاهان
شاید از روزنه ای پنهان
در دل خانه ی متروک نظر کردم
صبح آمد و یاد تو ، دگر باره
در فراموشی ایام ، نهان می شد
در غیاب من و تو ، ساعت دیواری
با دو انگشت فسونکارش
زخمه بر تار زمان می زد
نغمه پرداز حیات گذران می شد
عکس من ، در دل قاب غبار آلود
به چراغی که تو افروخته بودی ، نگران می شد
آری آن چهره که یک روز ، جوان می زیست
پیر می گشت و جهان ، باز ، جوان می شد
بهـمن
27th August 2011, 03:23 PM
نقابدار عریان
این که نقاب مرا نهاده به صورت
کیست ؟ که نتوان شناخت سیرت او را
بر تن من حکم است و حلق نداند
راز حضور مرا و غیبت او را
جان و تن من ، طعام روز و شب اوست
ضعف من است این که زاده قوت او را
جسم مرا چون جذام کهنه جویده ست
چاره نجویده کسی جراحت او را
باده ی خون منش کشانده به مستی
ذلت من آفریده لذت او را
دشمن من ، جاگزیده در بدن من
نفرت من ، بیش کرده نخوت او را
بر سر آن است کز تنم بکند پوست
تا بستایم همیشه ، قدرت او را
وای که چون از درون من بدر اید
اینه حس می کند کراهت او را
جمجمه ای با دو چشمخانه ی خالی است
وین همه زشتی ، قزوده هیبت او را
اسکلتی پیر ، زاده می شود از من
منتظرم ساعت ولادت او را
بهـمن
27th August 2011, 03:23 PM
نجوایی در حضور ایینه
چندان فرو بارید برف جامد ایام
کز حجم سردش : موی من رنگ زمستان یافت
کنون نمی دانم که باران کدامین روز
این رنگ برفین را تواند شست
شب ، دیدگانم را چنان از تیرگی انباشت
کاین چشمه های روشن از بنیاد خشکیدند
کنون نمی دانم که چون خورشید برخیزد
تصویر او را در کدامین چشمه باید جست
بار گران روزها چندان به دوشم ماند
کز بردباری قامتم خم شد
اگنون کسی در گوش من ، خصمانه می گوید
این پشته پنهان که بر دوس گمان داری
بار گناه تست
من خوب می دانم که در اوج کهنسالی
چشمان تاریک مرا از صبح ایینه
دیگر امید روشنایی نیست
اما هنوز ای بخت
ایا ، میان خرمن موی سپید من
تار سیاهی در شب پیری تواند رست ؟
بهـمن
27th August 2011, 03:24 PM
یکی میان زمین و آفتاب
ای آفریده ای که تن مر مرین تو
آن گونه روشن است که آب از فروغ ماه
وان پرنیان سرخ تو بر قامت بلند
چون شعله های بعثت صبح است بر درخت
ای نورسیده ای که خداوند کائنات
مهر تو را به خاطر من راه داده است
تا خوش کند خیال مرا در بلای سخت
ای آنکه از کرانه ی آرام چشم تو
در سرزمین غربت اندوهناک من
بر من دوباره می نگرد آفتاب بخت
ای معنی دمیدن خورشید در غبار
وقتی که پا به ساحت این خانه می نهی
حس می کنم که بوی تو ، بوی شکفتن است
موی تو نیز ، وصلت صبح است و آبشار
حس می کنم که اینه زیبایی ترا
در ذهن بی قرار فراموشکار خویش
هر لحظه می ستاید و تصویر می کند وان صورت شگفت ، دل دیده ی مرا
مانند ذهن ایینه تسخیر می کند
من با چنین غرور
هم از تو شادمانم و هم از تو شرمسار
وقتی که در مقابل من ایستاده ای
بر تکدرخت قامت عشق آفرین تو
می بینم آن دو میوه ی آدم فریب را
وز جلوه ی بهشتی خود خیره می کنند
آن هر دو سیب من بی نصیب را
چون دست من به دست تو پیوند می خورد
گویی پلی میان زمین است و آفتاب
صبح مرا طلوع تو آغاز می کند
بیم مرا امید تو می آورد جواب
مهر من از نگاه تو افزوده می شود
مانند طعم خاطره از مستی شراب
وان دم که پشت بر من و ایینه می کنی
غم می خورم که موسم طبع جوان گذشت
وینک تو نیز می گذری با چنین شتاب
وز دور ، چشم اینه و دیدگان من
بر قامت رسای تو ، رقصی نهفته را
دنبال می کنند چو موجی روان بر آب
وان پیکر سپید
از ماورای جامه ی ابریشمین تو
پیداست همچو شعله ی باریک در حباب
آه ای بلند نغز
من ، دل به بازگشت بزرگ تو بسته ام
اما تو در حصار بلورین انتظار
در جستجوی فرصت بهتر نشسته ای
گویی که پیش ازین
هرگز در آرزوی فرار از چنین حصار
با من سخن نگفته و پیمان نبسته ای
اما من از معاشقه ی ماه با درخت
حس می کنم که نوبت دیدار می رسد
وز هر کرانه می شکفد نوشخند تو
حس می کنم که اینه ژرف آسمان
از پرتو نگاه تو سرشار می شود
چونان که چشم من
از جلوه ی برهنگی دلپسند تو
حس می کنم که در تب مستانه ی گناه
من لب نهاده ام به لب آزمند تو
وز بخت خوش ، به گردن من حلقه بسته اند
بازوی پر نوازش و موی بلند تو
بهـمن
27th August 2011, 03:24 PM
عنکبوت و اندیشه
اندیشه های آتشین من
در خلوت آن صبح ابر آلود
خواب مرا آویختند از دل بیداری
من در فروغ لاجوردین سحرگاهان
بر طاق رنگین عنکبوتی ساده را دیدم
کز آسمان ، در ریسمان آویخت
وز ریسمان ، سوی زمین آمد به دشواری
من نیز کوشیدم که از اندوه بگریزم
وز خویشتن بیرون روم ، یا در خود آویزم
اما ، به زودی گم شدم چون قطره ای ناچیز
در آبشار گریه ی باران
در آبشاری چون بلور بیکران : جاری
باران : فضا را از غمی خاکسترین انباشت
باران : مرا در خود فروپیچید
باران : دلم را تیره کرد از آب سیه کاری
دیدم که بغضی ناگهانی در گلوی من
مانند چنگ گربه ای خاموش و خشماگین
راه نفس را بست و با زخم جگر سوزش
در من مبدل کرد زاری را به بیزاری
دیدم که در زندان تاریک فراموشی
در چاردیوار شب غربت
چندان گرفتارم که بعد از چاره جویی ها
راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری
دیدم که چون رقاصکی مسکین
بر محور زنجیر پولادین
در شادی و اندوه می رقصم
با تیک تک ساعت سنگین دیواری
دیدم که خاکی مطمئن در زیر پایم نیست
اما نگاهی منتظر بر آسمان دارم
دیدم که همچون واژگون بختان حلق آویز
بر قله ی بی رحم تنهایی مکان دارم
وز ناامیدی می گریزم سوی ناچاری
ناگاه ، بانگ تیز ناقوس سحرگاهان
چون سوزنی با رشته ی پنهان
برج کلیسا را به اوج آسمان پیوست
وز آسمان بیکران تا آستان من
بانگش طنین افکند در آفاق زنگاری
آنگاه ، من در گرگ و میش صبحدم دیدم
کز مغز شب ، اندیشه ای روشن
چون عنکبوتی آتشین ، از طاق بی خورشید
در من فرود آمد به هوشیاری
گفت ای دل اندوهگین ، ای دیده ی بیدار
دیگر ، زمان آرمیدن نیست
زیرا که بانگ ساعت شماطه ی تاریخ
هر لحظه ، از آفاق ناپیدا
در آسمان نیلی اینده می پیچید
برخیز ! تا این ضربه ها را نیک بشماری
بهـمن
27th August 2011, 03:24 PM
نگاهی در شامگاه
باران بامداد کهنسالی
از موی من ، سیاهی شب را زدوده است
اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم
یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی
همچون غبار می گذرد از برابرم
چشمی که دوربین درونم بود
آماده ی گرفتن تصویر تازه نیست
را نوار خام خیالم به ناگهان
ز آفتاب پیری من ، نور دیده است
وان نور بر نوار
دزدانه ، سایه های سیاه آفریده است
ایا شنیده ای که به یکباره ، روشنی
ذاتی دگر پذیرد و تاریکی آورد ؟
آری ، نگاه کن
روز جهان ، شبی است که در ظلمتش هنوز
این چرخ راهزن
دندان تابناک مرا از دهان من
چونان که از دهان سخنساز رودکی
چالاک و ماهرانه به تاراج می برد
وانگه لبان من
خونین و تلخ ، چون لثه ی خالی انار
در آرزوی جستن در دانه های خویش
لبخند می فروشد و اندوه می خورد
کنون ، درین اتاق که ایوان کوچکش
راهی به باغ خاطره می جوید
دور از غبار سبز درختان نشسته ام
اینجا ، سپهر تیره ی غربت را
چون سایه ی غروب به سر دارم
زاغی که بر فراز سرم بال می زند
اندیشه ی سیاه کهنسالی است
بادی که از کرانه ی اقیانوس
بر گونه های این شب نمناک می وزد
گویی که سر گذشت جهان است
دانم که قصد باد ، رسیدن نیست
زیرا به سوی هیچ روان است
ما درین سکوت شبانگاهی
من ، همچنان به زمزمه ای گوش می کنم
کز ژرفنای اینه ، هشدار می دهد
ما سالخوردگان سفر کرده
در رهگذار باد ، کم از برگیم
ما : زنده نیستیم ، خداوندا
ما : زنده ماندگان پس از مرگیم
بهـمن
27th August 2011, 03:24 PM
از اهرمن تا تهمتن
شاهنامه می گوید که روزی ابلیس در قالب رامشگری ناشناس به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خواست تا نغمه های تازه ای را که از سرزمین خویش آورده است ، به شاه ایران ارمغان کند . پس از آنکه چنین رخصتی یافت ، سرودی به یاد مازندران خواند که سه بیت آن بسیار مشهور است
که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پر نگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
و کاووس به شنیدن آن سرود ، عزم تسخیر مازندران کرد اما درراه به دست دیوان گرفتار آمد و ناگزیر رستم را از زابلستان به یاری طلبید و او ، پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات کاووس توفیق یافت . این شعر ، روایتی امروزین از همان داستان است
من ابلیس را نزد کاووس دیدم
که مستانه برخاست با ارغنونش
چنان رقص رقصان به میدان در آمد
که پا کوفت بر سایه ی سرنگونش
چنان کاخ شاهی پر از بانگ او شد
ه در لرزه افتاد سقف و ستونش
سرود نخستین آن ارغنون زن
طنینی خوش انداخت در خاطر من
که مازندران شهر ما یاد بادا
همیشه بر و بومش آباد بادا
گلستان او : در زمستان گل آرد
بیابان او : سوسن و سنبل آرد
هوا : ژاله باران ، زمین : لاله زاران
نه گرم و نه سرد و همیشه بهاران
چو پایان گرفت آن ترانه
من از گردش چشم کاووس خواندم
که راهی به مازندران می گشاید
سپس دیدم او را که هنگام مستی
در اندیشه ی فتح آن سرزمین ها
به نطقی خیالی دهان می گشاید
من اما بسی ناشکیباتر از او
همان شب ، از آن مجلس خسروانه
به دنبال ابلیس رفتم که شاید
ز مازندران باز یابم نشانه
ولی گم شدم در سیاهی
که شب : تیره گون بود و ره : بیکرانه
وز اعماق آن تیرگی ها ، چراغی
مرا رهنمون شد به شهری یگانه
به شهری که در صبح نمناک غربت
چو رنگین کمان می درخشید نامش
به شهری که خورشید مغرب نشین را
گریزان تر از عمر ،دیدم به بامش
به شهری که می آمد و دور می شد
روان یا : دوان بر خطوطی موازی
قطار شتابنده ی صبح و شامش
من از هجر خورشید چندان نخفتم
که بیماری آورد بیداری من
چنان روزها را به شب ها رساندم
که با غفلت آمیخت هشیاری من
سفرنامه ی من چنین بود ، آری
که از کاخ کاووس در اوج مستی
به اقلیم نادیده ای دل سپردم
که ابلیس مازندران خوانده بودش
ولی ناگهان پا به شهری نهادم
که تقدیر مانند گویی بلورین
در آن تیرگی سوی من رانده بودش
من از کشور خویش دل بر گرفتم
ولی بهتر از او نجستم دیاری
چنان ریشه در خاک او بسته بودم
که بی او به سویم نیامد بهاری
سرانجام رفتم به جایی که دیگر
نیارستم از خود سخن گفت با کس
چنان بامدادش دروغین برآمد
که فریاد کردم : خدایا ، همین بس
چنان ماه را در شبش مرده دیدم
که گفتم طعامی است در خورد کرکس
مرا باور آمد که از خانه ی خود
به دلخواه ابلیس دورم ازین پس
من امروز کاووس شوریده بختم
که گم کرده ام راه مازندران را
به رستم بگویید تا برگشاید
طلسم فروبسته ی هفتخوان را
بهـمن
27th August 2011, 03:24 PM
هراس
در گرگ و میش صبح
نا گه صدای کوفتن چکشی به سنگ
یا : ضربه ای به در
در زیر طاق منحنی خوابگاه من
پیچید و محو شد
پنداشتم که مشت گره خورده ی کسی
بر سینه ی برهنه ی دیوار من نشست
پنداشتم که کودک همسایه ناگهان
سنگی به سوی پنجره ی من روانه ساخت
برخاستم ز جای
اما نگاه من که به دیدار کوچه رفت
تنها درخت را
با قامتی بلند در آن تیرگی شناخت
وان وحشتی که در دل من خانه کرده بود
پیوسته از درون
بر سینه ی برهنه ی من مشت می نواخت
بهـمن
27th August 2011, 03:24 PM
نگین و داس
در نیمه های شب که نگین درشت ماه
از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان
همچون حباب در دل آب روان شکست
خواب زلال من
چونان یخی بلورین در آبگیر چشم
با اولین تلنگر نور از میان شکست
آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه
با ضربه های دمبدم بی شمار خویش
بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت
گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات
خاموشی درون مرا جاودان شکست
من ، کودکانه چشم بر ایینه دوختم
وز نو رسیده ای که در آن قاب خانه کرد
پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟
او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش
دریافتم که واقف راز نهفته نیست
اما در آن سکوت
دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان
از چهره ام در اینه تصویر تازه ساخت
وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا
چشمی بدو سپرد که اینده را شناخت
آن چشم تازه دید که اینده رهزن است
وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب
بر کاروان آدمیان بسته راه را
وان دست استخوانی چنگالگونه اش
تا کشته های پیر و جوان را درو کند
از شب ربوده داس درخشان ماه را
آن چشم تازه دید که : راز هراس من
در هستی من است
ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام
این کیفرم بس است که اینده دشمن است
بهـمن
27th August 2011, 03:24 PM
در قلب این اقلیم بی تاریخ
وقتی که چون آتش جوان بودم
خورشید سرخ صبحگاهان را
بر قله ی البرز می دیدم که می خندید
دیدار او در چشم من خوش بود
وز خنده ی او شادمان بودم
اما درین صبح غم آلود کهنسالی
بی آنکه ابری در افق باشد
چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست
وین قطره ی سردی که با باد زمستانی
در می نوردد پشت دستم را
اشک است و باران نیست
زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز
در سرزمین دیگران سر بر زمین دارم
ور آستین چونان که می گویند
جای گواه عاشقان راستین باشد
من اشکی از عشق کهن در آستین دارم
ناچار آماج نگاه من
دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی
یا بر بلندای سر انگشتان
خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها
آه ای خردمندان
در فرصتی اندک ، میان زادن و مردن
تقدیر من چون دیگران این بود
فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد
خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد
جشن بهاران در خزان خاطر مادر
شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد
یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن
یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن
آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره
باز آمدن از عالم رویا به بیداری
هنگام آن رجعت
چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت
پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری
امروز و فردا را به گامی تند پیمودن
وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری
بازو به بازو عشق را نزد خرد بردن
راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری
آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه
ابر گمان را در زلال آسمان دیدن
حیران شدن در کوچه های خاکی تردید
تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ
دل را هراسان از عبور سالیان دیدن
وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را
چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن
اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن
یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید
ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن
در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن
زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب
چون ناخنی براق
روییده بر انگشت خونین جهان دیدن
یا در شبی دیگر
قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ
گلبرگ نیلوفر
گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن
آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها
آه ای خردمندان
کنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ
با گردش ایام کاری نیست
هر چند می دانم که بعد از تیره روزی ها
چشمم هنوز ایینه دار ماه و خورشید است
اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست
تنها ، صدایی ناشناس از دور
از ایستگاه خالی هجرت
می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها
بهـمن
27th August 2011, 03:25 PM
صدای پا
در بیابان فراخی که از آن می گذرم
پای سنگین کسی در دل شب
با من و سایه ی من همسفر است
چون هراسان به عقب می نگرم
هیچ کس نیست به جز باد و درخت
که یکی مست ویکی بی خبر است
خاطر آشفته ز خود می پرسم
که اگر همره من شیطان نیست
کیست پس این که نهان از نظر است ؟
پاسخی نیست ، بیابان خالی است
کوه در پشت درختان ، تنهاست
و آنچه من می شنوم
بانگ سنگین قدم های کسی است
که به من از همه نزدیکتر است
چشم من دیگر بار
در تکاپوی شناسای او
نگهی سوی قفا می فکند
ماه در قعر افق
چون نقابی است که خورشید به صورت زده است
تا مگر در دل شب ، رهزنی آغاز کند
من به خود می گویم
این همان است که شب ها با من
سوی پایان جهان ، رهسپر است
آه ای سایه ی افتاده به خاک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پاهای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارات تو را خواهد گفت
کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است
بهـمن
27th August 2011, 03:25 PM
آن پرتو سوزان جادویی
در سرزمین ناشناسان ، آن قدر ماندم
کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد
پیرانه سر دیدم که سیمای جوانم را
ایینه ، هرگز روبرو با من نخواهد کرد
بیهوده کوشیدم که از ایینه بگریزم
اما نگاه سرد او بر کوششم خندید
وز دیدن آن خنده ی خاموش بی هنگام
اشکی که در اعماق چشمان داشتم ، خشکید
خویش گفتم کانچه پیری می کند با من
دشمن ، به نام جنگ ، با دشمن نخواهد کرد
در بر جهان بستم
وز پیش دانستم که در تنهایی غربت
هم صحبتی غیر از جنون بر در نخواهد کوفت
وز من ، کسی جز بی کسی دیدن نخواهد کرد
دیدم که از بام مه آلود سرای من
اینده پیدا نیست
وز گوشه ی ایوان من تا ساحل مغرب
جز کوره ی سرخی که در او ، روز می سوزد
چیزی هویدا نیست
ور مرغ شب در خلوت ماه و سپیداران
آماده ی خنیاگری باشد
بر بام من ، اندیشه ی خواندن نخواهد کرد
یدم که در این خاک بی باران
گل های سرخ اشتیاق من نخواهد رست
ویرانه ی ذهن مرا گلشن نخواهد کرد
دیدم کزین زندان بی دیوار
گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست
را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد
دیدم که در این خواب هول انگیز
دیگر طلوع هیچ صبحی از بلندی ها
آفاق تقدیر مرا روشن نخواهد کرد
باغ قدیم کودکی : دور است
شهر شگفت نوجوانی در افق : پنهان
اما قطار باد پیمایی که از اقطار نامعلوم می اید
آواره ای را از دیار آشنایی ها
با خویش می آرد به سوی این غریبستان
من ، میهمان تازه را هشدار خواهم داد
کز این سفر : آهنگ برگشتن نخواهد کرد
وان دل که با او هست : در اقلیم بیگانه
تسکین نخواهد یافت ، یا مسکین نخواهد کرد
او نیز چون من ، در شب غربت تواند دید
کان پرتو سوزان جادویی
کز خاوران بر سرزمین مادری می تافت
از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد
بهـمن
27th August 2011, 03:25 PM
همزاد پنهان
مردی که راز آفرینش را
در تیشه ی خارا شکاف خود نهان می دید
مردی که داوود پیمبر را پس از مردن
در مرمری بیجان حیاتی جاودان بخشید
می گفت : ای یاران
تندیس ها در سنگ پنهانند
من ، لایه های زائد بی شکل مرمر را
با ضربه های تیشه ام ، از گرد هر تندیس
بر خاک می ریزم که تا او را عیان سازم
آری ، من تندیسگر جانانه می کوشم
تا پرده از آن پیکر پنهان براندازم
زیرا که در چشمت خیال من
تندیس ها از پشت مرمر ها نمایانند
کنون که من الفاظ آن پیر توان را
در خاطر خود باز می یابم
پیکر تراش دیگری را نیز می بینم
کز آسمان با ضربه های تیشه ی جادو
ذرات اندام مرا بر خاک می ریزد
تا آن هیولای کریه استخوانی را
از ژرفنای من برون آرد
وان را بسان شاهکاری کوچک و گمنان
در گوشه ای از کارگاه خویش بگذارد
چهره پرداز هراس انگیز
مانند آن پیکر تراش پیر ، می گوید
ای آدمیزادان ! شما را در تن خاکی
دشمن به جای دوست ، پنهان است
من ، لایه های زاید اندامتان را دور می ریزم
ا دشمن پنهان ، عیان گردد
او ، از نخستین لحظه ی هستی
همزاد انسان است
بهـمن
27th August 2011, 03:25 PM
کاخ کاغذین
در بامدادانی که بوی خردسالی داشت
قتی که خورشید جوان از کوه می آمد
من ، کودکی بودم که با اندیشه ای بیدار
می دیدمش در روستایی خشتی و خاکی
وقتی که او ، کاشانه ها را نور می بخشید
من هم ، شتابان در مسیر او
با مشتی از گل ، خانه ای بنیاد می کردم
چرکین تر و ناچیز تر از لانه ی مرغان
اما بسان نغمه ی آنان : پر از پاکی
وقتی که او گرمای ظهرش را
بر خانه ی طفلانه ی نوساز من می ریخت
تا بام و دیوار ترش را خشک گرداند
من پیغمبر از نیشخند او
ن خانه را نزد حریفان کاخ می خواندم
وز جایگاهی برتر از عرش خداوندی
خود را فزون می دیدم از معمار افلاکی
آنگاه با چشمی که مشتاق تماشا بود
آنقدر بر معماری خود خیره می ماندم
تا عابری با گام مستانه
پامال می کردمش به بیبکی
اندوه ویران گشتنش همواره با من بود
اما جوانی چون به جنگ کودکی برخاست
من ، بازی طفلانه ی خود را رها کردم
یکباره ، از آن خانه های کوچک و کوتاه
دل کندم و ، با خشتهای خام اندیشه
کاخی گران در گوشه ی ذهنم بنا کردم
معماری ام را ماندنی پنداشتم ، لیکن
در این گمان ، از فرط خود بینی ، خطا کردم
زیرا که آن کاخ بلند استوار من
چون خانه ی خردی که از خشت ورق سازند
با سرعت ناگفتنی از هم فرو پاشید
گویی که تقدیر از نخستین روز
با آنچه من می ساختم ، بیهوده دمشن بود
مروز در صبح کهنسالی
دیدم که زیر آسمان تیره ی مغرب
خشم زمین جوشید و طغیان کرد
طوفان بی رحمی که از دیدار اقیانوس بر می گشت
در راه خود : آب و درخت و روشنایی را
با خاک یکسان کرد
آهنگ دور حمله اش بر ساحل نزدیک
دریا و گیسوی درازش را پریشان کرد
تنها در آن هنگامه ، من بودم که دانستم
کز او مرا اندک هراسی در سرا پا نیست
زیرا که در اقلیم ویران وجود من
جایی که آبادش توانم گفت ، پیدا نیست
آن خانه های کوچک طفلانه در هم ریخت
وان کاخ پندار جوانی از میان برخاست
من رفته و اینده را یک سر تهی دیدم
نک برون را چون درون ویرانه می بینم
هر چند می دانم که هنگام تماشا نیست
با خویش می گویم که ای آواره تر از باد
ای آنکه از ویران شدن ، دیگر نمی ترسی
ای کاش ، خاک غربتت جای نشستن بود
بهـمن
27th August 2011, 03:25 PM
خطبه ی زمستانی
ای آتشی که شعله کشان از درون شب
برخاستی به رقص
اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان
ی یادگار خشم فروخورده ی زمین
در روزگار گسترش ظلم آسمان
ای معنی غرور
نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها
ای کوه پر شکوه اساطیر باستان
ای خانه ی قباد
ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت
ای سرزمین کودکی زال پهلوان
ای قله ی شگرف
گور بی نشانه ی جمشید تیره روز
ای صخره ی عقوبت ضحک تیره جان
ای کوه ، ای تهمتن ، ای جنگجوی پیر
ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی
اما کلاه سروری خسروانه را
در لحظه ی سقوط
از تنگنای چاه رساندی به کهکشان
ای قله ی سپید در آفاق کودکی
چون کله قند سیمین در کاغذ کبود
ای کوه نوظهور در اوهام شاعری
چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان
من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند
تنهاترین صدای جهانم که هیچ گاه
از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمی رسم
من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه
تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم
تنهاتر از خدا
در کار آفرینش مستانه ی جهان
تنهاتر از صدای دعای ستاره ها
در امتداد دست درختان بی زبان
تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم
در شهر خفتگان
هان ، ای ستیغ دور
ایا بر آستان بهاری که می رسد
تنهاترین صدای جهان را سکوت تو
کان انعکاس تواند داد ؟
ایا صدای گمشده ی من نفس زنان
راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟
ایا دهان سرد تو را ، لحن گرم من
آتشفشان تازه تواند کرد ؟
آه ای خموش پاک
ای چهره ی عبوس زمستانی
ای شیر خشمگین
ایا من از دریچه ی این غربت شگفت
بار دگر برآمدن آفتاب را
از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟
ایا تو را دوباره توانم دید ؟
بهـمن
27th August 2011, 03:26 PM
زمزمه ای در شب
اگر سرچشمه های اشک عالم را به من بخشند
و یا ابری به پهنای زمین در من فرود اید
اگر آن اشک سیل آسا
ره پنهانی دل را به سوی دیده بگشاید
لهیب درد خاموش مرا تسکین نخواهد داد
م تلخ مرا از خاطرم بیرون نخواهد برد
مگر مرگ اید و راه فراموشیم بنماید
من از داروی شور اشک در شب های بیداری
چه امیدی به غیر از این توانم داشت
که درد تازه ای بر دردهای من نیفزاید
چنان گمگشته در خویشم ک هیچم رهنمایی نیست
چنان برکنده از خاکم که از من ، نقش پایی نیست
نسیمم از دیار خویشتن بویی نمی آرد
در اقلیم غریبانم ، نسیم آشنایی نیست
اگر بانگ خروسم در طلوع کودکی خوش بود
شب عمر مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست
چه غم مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست
چه غم گر چلچراغ ماه ، بزمم را نیاراید
شبی دارم که در آفاق تاریکش
تمام روشنایی ها فرو مرده ست
ختان را ، سکوت مرگ ، در خوابی گران برده ست
من اما در میان خفتگان ، آن پیر بی خوابم
که در دستش ، کتاب کهنه ی هستی ورق خورده ست
و خوابی نیست تا این خسته را از خویش برباید
کجایی ای دیار دور ، ای گهواره ی دیرین
که از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شب ها
به لالای نسیمت کودک آسا دیده بر بندم
به فریاد خروست دیده بردارم ز کوکب ها
سپس ، صبح تو را بینم که از بطن سحر زاید
دیار دور من ای خاک بی همتای یزدانی
خیالت در سر زردشت ومهرت در دل مانی
ترا ویران نخواهد ساخت فرمان تبهکاران
ترا در خود نخواهد سوخت آتش های شیطانی
اگر من تلخ می گریم چه غم زیرا تو می خندی
و گر من زود می میرم ، چه غم زیرا تو می مانی
بمان ! تا دوست یا دشمن ، تو را همواره بستاید
بهـمن
27th August 2011, 03:26 PM
کسی هست در من
کسی هست پنهان و پوشیده در من
که هر بامدادان و هر شامگاهان
به نفرین من می گشاید زبان را
مرا قاتل روز و شب می شمارد
وزین رو پس از مرگ خونین آن دو
به من با سر انگشت تهدید و تهمت
نشان می دهد سرخی آسمان را
سرانجام در گوش من می خروشد
که ای ناجوانمرد حکم از که داری ؟
که در خاک و خون می کشی این و آن را
من از تهمتش غم ندارم ، ولی او
درون مرا زین سخن می خراشد
که ای پیر ، ای پیر خاکسترین مو
به یاد آور امروز ، در خاک مغرب
خردی خویش در خاوران را
تو بودی که از کودکی تا کهولت
به قتل شب و روز ، بستی میان را
تو از نسل اعراب صحرانشینی
که در اوج تاریکی جاهلیت
به خون می سرشتند ریگ روان را
تن دختران را از آغوش مادر
ه گور فنا می سپردند یکسر
که تا آن شکمباره ی بی ترحم
فروبندد از فرط لذت دهان را
ن از خشم بر می فروزم که : بس کن
من از مرز و بومی کلام آفرینم
که لحن مسیحایی شاعرانش
تن مرده را روح می بخشد از نو
جوان می کند پیر افسرده جان را
صدا ، پاسخم می دهد با درشتی
که : گر این چنین است ، ای مرد غافل
چرا سال ها زنده در گور کردی
شب و روز را ، این دو طفل زمان را ؟
ور از جاهلیت نشانی نبودت
چرا ، چون بیابان نوردان وحشی
به خاک سیه کوفتی روزها را
به خون سحر غسل دادی شبان را ؟
چرا در دل شوره زاران غربت
پیاپی به گور بطالت سپردی
پس از کشتن نوبهاران خزان را ؟
من این گفته ها را جوابی نگویم
مگر آنکه یک روز در پیش داور
ز دل بر زبان آوردم داستان را
بدو گویم : آری کسی هست در من
که از وحشت تلخ در خاک خفتن
طلب می کنی هستی جاودان را
ولی چون بدین آرزو ره ندارد
به جای یقین می نشاند گمان را
مرا قاتلی سنگدل می شمارد
که جان شب و روز را می ستانم
تو گویی که در پشت این کینه جویی
نهان می کند وحشتی بیکران را
خدایا ! اگر نیکخواه منستی
مرا از کمند کلاهش رها کن
سپس ، ایمن از طعنه ی او
به من بازگردان امید و امان را
وگر رفته را زنده در گور کردم
به حالم ببخشای ، اما ازین پس
به من روح عیسای مریم عطا کن
که عمری دگرباره بخشم جهان را
بهـمن
27th August 2011, 03:26 PM
مردی با دو سایه
من در غروب سرد جهان ایستاده ام
خورشید سرخ شامگهان سایه ی مرا
از زیر پای ظهر به تدریج و احتیاط
بیرون کشیده است و به من باز داده است
وین سایه ی دراز ، همان آفریده نیست
کز بامداد ، همسفرم بوده تا غروب
وز کودکی به پیری من ره گشاده است
آن سایه را درخشش صبح آفریده بود
وین سایه را فروغ شبانگاه زاده است
روزی که ناگهان
از چارچوب پنجره ی روشن بلوغ
اینده را طلایی و تابنده یافتم
آن سایه نیز همره نور آفریده شد
من ، پا به پای او
آماده ی صعود بدان قله ی بلند
ازمنزلی به منزل دیگر شتافتم
گویی که من : سوارم و عالم : پیاده است
اما ، ظهور ظهر
رؤیای صبحگاهی اینده ی مرا
چون عکس نور دیده سراپا سیاه کرد
هر سایه را که نقش زمین شد ، تباه کرد
تنها و ناگهان
آن سایه ای که در پی من ره سپرده بود
وز هرم نیمروزی خورشید مرده بود
جانی دوباره یافت
وینک در آفتاب گریزان عمر من
رو بر گذشته پشت بر اینده پا به گل
در انتظار مقدم شب ایستاده است
بهـمن
27th August 2011, 03:26 PM
زورق بی سرنشین
در نخستین نیمه ی تاریک شب
در شبی مانند من : اندوهگین
آتشی از خانه ی زیرین دمید
با هزاران شعله ی مرگ آفرین
شعله ها از پله بالا آمدند
گامشان چون گام دزدان : بی طنین
در زدند و در گشودم ، وز هراس
قطره های سردم آمد بر جبین
دودم از یک سوی در چشمان نشست
آتشم از سوی دیگر در کمین
شعله ها با پرده رقصیدند و من
در شگفتی ماندم از رقصی چنین
ناگهان ، خود را ز قاب پنجره
همچو عکسی درفکندم بر زمین
از بلندا رو نهادم در نشیب
وز حرارت ، با عرق گشتم عجین
چو نظر کردم به سوی آسمان
دوزخی دیدم در آن عرش برین
آسمانی همچو بحر واژگون
موج هایی جمله با آتش : قرین
خانه ام را از پس دود و شرار
زورقی پنداشتم : خاکسترین
عمر من بود آنچه در زورق ، هنوز
شعله می زد چون امید واپسین
ناگهان بغضی گلویم را فشرد پاک کردم اشک خود با آستین
شعله ها مردند و در شب غرق شد
خانه ی من : زورق بی سرنشین
بهـمن
27th August 2011, 03:27 PM
درخت ها و من
آن آتش شبانه که ابلیس بر فروخت
زان پیشتر که شعله فرستد به آسمان
شهر فرشتگان زمین را فراگرفت
ابلیس بار دیگر باغ بهشت را
با آتش گناهش تسخیر کرده بود
او ، در شبی سیاه ، به یک جنبش قلم
بر نقشه ی طبیعی جغرافیای خاک
اقلیم خشم و خون را تصویر کرده بود
او ، در مسیر باد ، هزاران جرقه را
از آسمان سرخ
همراه دوده ایی چون برف قیرگون
سوی زمین تیره سرازیر کرده بود
او ، با جرقه های حری شبانه اش
نسل ستاره را
مانند پشه های درخشان فسفرین
در آبگیر دریا ، تکثیر کرده بود
در آن شب شگفت
برگرد من ، گروه عظیم درخت ها
از هول سوختن
اندیشه ی فرار به سر داشتند و ، پای
در انقیاد خاک
وز باد آتشین که سر آسیمه می گذشت
بر پیکر برهنه ی خود : لرزه ی هلاک
من بیخبر ز خویش در آن ازدحام سبز
از آتش درونی خود می گداختم
زیرا که رنج ماندن و میل گریز را
مانند هر درخت
بیش از تمام آدمیان می شناختم
در من حریقی خاطره ای شعله می کشید
وز لابلای دود پریشان سالیان
می دیدم آن گذشته ی آتش گرفته را
می دیدم آن طلوع جنون را در آسمان
وان خاکیان غافل در خواب رفته را
در آن شب شگفت
من از اشاره های درختان به پای خویش
دریافتم که مشکلشان : ره سپردن است
اما من از گریز ، گزیری نداشتم
زیرا به یک نگاه
دیدم که آشیانه ی من ، جای دشمن است
وز خاک خود ، به کشور بیگانه آمدم
آری ، شبی که هرم نفس های اهرمن
شهر فرشتگان زمین را به شعله سوخت
من در میان آتش پنهان خاطره
وان دوزخی که در دل شب جلوه می فروخت
بر جای مانده بودم و بی انکه بشنوم
فریاد می زدم که : هلا ای درخت ها
ای بستگان خاک
ایا من از برابر این آتش بزرگ
با پای چابکی که هنوزش نبسته اند
دیگر کجا روم ؟
راهی به غیر ازین نشناسم که ناگهان
همراه باد نیمه شبان از سر حریق
چون دود ، پر گشایم و سوی فنا روم
بهـمن
27th August 2011, 03:27 PM
عکس فوری
بانگاهان تاریک زمستانی
در آن میخانه ی کوچک
کنار سرزمین باختر ، برساحل دریا
صدای دوردست گریه ی باران
و بانگ خنده ی گیتار در غوغای میخانه
و دودی تلخ و عطر آگین
و مغز چلچراغ سقف در سرسام مستانه
و سرمای فلز پیشخوان در دست میخواران
و بادی شوخ در آغوش گرم پرده ی مخمل
و رقص خوابنک پرده درچشان بیداران
و جادوی حضور دختری تنها
میان جمع مستان پریشانگو
و لب های تر او در تب و تاب سخن گفتن
و من ، در اشتیاق گفتگو با او
و او ، نزدیک با آن جمع بیگانه
ولی دور از نگاه مهربان من
و در پایان ، گریز ناگهان او از آن مجلس
و نام نازنین او : جوانی بر زبان من
بهـمن
27th August 2011, 03:27 PM
کشف حجاب
شب ، در سکوت سبز درختان نشسته بود
اما هنوز ، باد
لحنی پر از خروش و خشونت داشت
با شاخه ها مشاجره می کرد
با کوه ، آمرانه سخن می گفت
وز اوج صخره ها
بی اعتنا به قهقهه ی کودکان موج
سیلی به گوش ساحل خاموش می نواخت
وز لحظه ی نخست
در گفتگوی دائم خود با پرندگان
لفظ تو را به لفظ شما چیره کرده بود
گویی که جز تو واژه ی دیگر نمی شناخت
اما همین که همهمه ی او فرو نشست
دریا چنان برهنه در آغوش خاک خفت
کز خود خبر نیافت مگر در سحرگهان
آری تمام شب
دریای عاشق از تب شوریدگی گداخت
وان گاه زیر چشم هوسناک آسمان
خود را برهنه کرد
تن را در آفتاب طلایی برشته ساخت
بهـمن
27th August 2011, 03:27 PM
شب آمریکایی
تبعیدگاه من
شهریست بر کرانه ی دریای باختر
با کاج های کهنه و با کاخ های نو
کز قامت خیالی غولان رساترند
این شهر در نگاه حریص زمینیان
جای فرشته هاست
اما جهنمی است به زیبایی بهشت
کز ابتدای خلقت موهوم کائنات
ابلیس را به خلوت خود راه داده است
وین آدمی وشان که در آن خانه کرده اند
غافل ز سرنوشت نیکان خویشتن
در آرزوی میوه ی ممنوع دیگرند
امروز شامگاه
خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون
از قله ی عظیم ترین آسمان خراش
خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت
اما هنوز ، پنجره های بلند شهر
مرگ سیاه او را باور نمی کنند
گویی که همچنان
در انتظار معجزه از سوی خاورند
بعد از هلاک او
در آسمان این شب غربت : ستاره نیست
زیرا ستاره ها همه در دود گرم ابر
گم گشته اند و برق لطیف نگاهشان
در قطره های کوچک باران نهفته است
وین قطره ها به پاکی چشم کبوترند
من در شبی برهنه تر از مرمر سیاه
بر فرش برگ های خزان راه ی روم
اما نگاه من به عبور پرنده هاست
وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان
در دیدگان خیره ی من چکه می کند
مانند شیشه ایست که از ماورای آن
سنگ و گیاه و جانور و آدمی : ترند
من ، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را
همچون شراب تلخ
هر دم به یاد خانه ی ویران مادری
می نوشم و گریستن آغاز می کنم
وین بار چشم من
از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر
می بیند آشکار که در هر دو سوی راه
تصویرهای رنگی صد ها چراغ شهر
بر آب های رکد باران : شناورند
من در میان همهمه ی شاخه های خیس
از کوچه های خالی این شهر پر درخت
راهی به سوی خانه ی خود باز می کنم
وز بانگ پای رهگذری ناشناخته
آشفته می شوم
زیرا کسی که در دل شب ، همره من است
با من یگانه نیست
هر چند گام های من و او : برابرند
ناگاه ، بر فراز درختان دوردست
دود غلیظ ابر
از حمله های باد ، پرکنده می شود
شب نیز ناگهان
سیمای ماه عشوه گر بی نقاب را
با چهره ی مهاجم دزدی نقابدار
رندانه در مقابل من جای می دهد
من ، خیره بر طپانچه ی این مرد راهزن
پی می برم که در دل شهر فرشتگان
اهریمن و اهورا با هم برابرند
بهـمن
27th August 2011, 03:27 PM
سفری از انجام به آغاز
آن قهوه های تلخ دهن سوز
وان حلقه های دود پریشان
بر پیشخوان کافه ی میعاد
در شهر دوردست جوانی
آن قلب کودکانه ی ساعت
بر سینه ی برهنه ی دیوار
وان ساعت تپنده ی پنهان
درماورای پیرهن من
هر یک ز شوق لحظه ی دیدار
در اوج اضطراب نهانی
آن بوسه ی درشت نخستین
بر سرخی عطش زده ی لب
با خنده ای به گسترش موج
بر چهره ای به روشنی آب
در لحظه ای که افتد و دانی
آن بانگ گام های هماهنگ
در کوچه های خاکی و خاموش
وان گفتگوی زنجره با ماه
از لابلای برگ درختان
در جمله ای دراز و نفس گیر
با لکنت شدید زبانی
آن یادهای دور کهنسال
آن پاره عکس های قدیمی
همراه بادهای حوادث
سوی دیار گمشده رفتند
سوی کرانه ای که از آنجا
هرگز نه هیچ گونه خبر هست
هرگز نه هیچ گونه نشانی
کنون درین خیال شگفتم
کز انهدام جیوه ی هستی ایینه ی زلال ضمیرم
خالی ز نقش خاطره گردد
چون آسمان نیلی مغرب
از آفتاب زرد خزانی
آنگاه من در آن شب نسیان
نوزاد سالخورده قرنم
کز بخت بد به خاطر من نیست
جز یاد دلخراش تولد
با گریه ای به دشت فریاد
در بستر سکوت جهانی
بهـمن
27th August 2011, 03:27 PM
خون و ناخون
من ، خون روزهای جوانمرگ خویش را
آسان تر از شراب کهنسال خانگی
در کاسه ی بلور افق نوش می کنم
وز مستی شگرف و سیاهش به ناگهان
خود را و خواب را
در خلوت شبانه ، فراموش می کنم
اما اگر هنوز
شیر غلیظ در بدن طفل خردسال
ز مهر مادرانه بدل می شود به خون
در جسم سالخورده ی من ، خون روزها
در سیر باژگونه ، بدل می شود به شیر
وان شیر نقره گون
فکر مرا سپید تر از موی می کند
وز پنجه های دست
یا ، پنجه های پایم سر می کشد برون
این خون و شیر ، روز من و ناخن مرا
در ظلمت ضمیرم ترکیب کرده اند
حس می کنم که خون شفق فام روزها
همرنگ شیر گشته و از پنجه ها ی من
لختی برون دویده و بر جای مانده است
گویی که از هراس فرو ریختن به خاک
یخ بسته در هوای زمستانی درون
وقتی که شب نگاه مرا تیره می کند
من خیره بر برهنگی سرخ آسمان
از خون روز و ناخن خود یاد می کنم
وز خشم تند قیچی در لحظه ی جنون
بهـمن
27th August 2011, 03:28 PM
ونیز .... ونیز
ز چشم تنگ هواپیما
در آن غروب هراس آور زمستانی
ونیز را دیدم که همچو نقش نگونسار آسمان بر آب
جهان تازه ی دیگر بود
ونیز چون خزه ای سبز در مسیر نسیم
به رقص دایره مانن موج می پیوست
و از نسیم رهاتر بود
نه ریشه داشت که پیوند با زمین گیرد
نه پایه داشت که از موج در امان باشد
ولی به شکل هزاران حباب نورانی
میان همهمه ی موج ها شناور بود
و من که از در پنهانی تخیل خویش
در آن غروب هراس آور زمستانی
به سوی غربت امروز خود شتافته ام
ونیز را همه جا در خیال می بینم
و نیز در شب پیری به خویش می نگرم
اگر ز نیش نگاه ستارگان ، شبها
ونیز را سر خفتن نیست
منم که چشم به چشم ستاره می دوزم
و تا سپیده براید : ستاره می دوزم
و تا سپیده براید : ستاره می شمردم
منم که در دل دریای بی کران چون او
جزیره های پرکنده ی پریشانم
وزین قلمرو تاریک در نمی گذرم
منم که تیره تر از آسمان طوفانی
به یاد خاک دل افروز آفتابی خویش
در آستان سحر : دل به گریه می سپردم
بهـمن
27th August 2011, 03:28 PM
عقرب و عقربک
در پس شیشیه ی باران زده ی خاطره های من
حلقه ی آتش سوزانی است
که شبی کودک همسایه
در جلوخان سرای من
زیر آن کهنه چنار افروخت
او که از روز بیابان به شب دهکده بر می گشت
عقربی را که به بازیچه شباهت داشت
لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
رقص دشوار هلاک آموخت
رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت
عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام
آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش
رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد
که توانایی خود را همه از کف داد
وز سر خشم و پریشانی
دم انباشته از زهر زلالش را
بر وجود عبث خویش فرود آورد
وز جهان ، چشم طمع بردوخت
لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت
آه ، ای عقربک ساعت
که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند
در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید
هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی
راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد
بهتر آن است که از وحشت بیداری
دم انباشته از زهر ملالت را
ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری
تا تو را خواب خدایانه فراگیرد
وندر آن خفتن مستی بخش
نیمروزان را چون نیمشبان بینی
وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری
آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
آه ، ای عقربک ساعت دیواری
کاش راه ابدیت را
که کلافی است سر اندر گم
روز و شب ، بیهوده نسپاری
بهـمن
27th August 2011, 03:58 PM
از آسمان تا ریسمان
درخت معجزه خشکیده ست
و کیمیای زمان ، آتش نبوت را
بدل به خون و طلا کرده ست
و رنگ خون و طلا ، بوی کشتزاران را
زیاد بدبده های ترانه خوان برده ست
و آفتاب ، مسیحای روشنایی نیست
و ابرها همه آبستن زمستانند
و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش
به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند
و کوچه ها همه در رفتن مداومشان
به نا امیدی بن بست ها یقین دارند
پرنده ها دیگر از گوشت نیستند
پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد
و فضله هاشان از آفت است و از آتش
اگر به شهر فرو ریزد
دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر
و در فضایش ، چتری سیاه می روید
و مادرانش ، فرزند کور می زایند
و دخترانش ، گیسو به خاک می ریزند
و عابرانش ، در نور تند می سوزند
و پوست هاشان ، از دوش اسکلت هاشان
فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد
و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند
اگر به دشت فرود اید
جنین گندم در بطن خاک می گندد
و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ
و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست
اگر در آب فروافتد
نژاد ماهی ، راهی به خاک می جوید
و خاک ، دایه ی نامهربانتر از دریاست
زمین ، سقوطش را هر شب به خواب می بیند
و بیم مردن ، عشق بزرگ آدم را
به عقل مور بدل کرده ست
که زندگی را در زیر خاک می جوید
و خانه هایی در زیر خاک می سازد
چه روزگار غریبی
برادری ، سختی بیش نیست
و معنی لغت آشتی ، شبیخون است
پسر به خون پدرتشنه ست
و رودها همه از لاشه ها گرانبارند
و دام ماهی صیادها پر از خون است
پیام دست ، نوازش نیست
و پنجه های جوان ، دیگر
به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند
به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند
و آنکه سایه ی دیوار ، خوابگاهش بود
به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت
و برق خنده ی تیر
نگاه خیره ی او را جواب می گوید
و او ، دوباره در آغوش سایه می خوابد
چه روزگار غریبی
سحر ، پیمبر اندوه است
و شب ، مفسر نومیدی
و روشنایی در فکر رهنمایی نیست
شعاع اینه ها ، چشم ککلی ها را
به سوی کوری جاوید رهنمون شده است
و مرد مار گزیده
ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد
که ریسمان ، مار است و مار ، رشته ی دار
و دار ، نقطه ی اوجی است
که آسمان را با ریسمان گره زده است
و آسمان ، همه در خواب ودار ، بیدار است
کسی به فکر رهایی نیست
دریچه های جهان ، بسته ست
و چشم ها همه از روشنی هراسانند
زمین ، شکوه کریمانیه ی بهارش را
ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد
و آسمان ، شب صاف ستارگانش را
نثار خاک دگر کرده ست
ایا سروش سحرگاهان
تو روشنی را جاری کن
تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش
تو رودها را جرأت ده
که دل به گرمی خورشید ، بسپرند
تو کوچه ها را همت ده
که از سیاهی بن بست بگذرند
تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش
که تا چراغ حقیقت را
دوباره در شب ناباوری برافروزند
تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش
که دوستی را از برگ ها بیاموزند
تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش
به ما بوز که گنهکاریم
به ما بوز که گرفتاریم
بهـمن
27th August 2011, 03:58 PM
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پرکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی خندان را پیوسته به هم می زد
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه می دانم
دیگر این روح ، از آن پنجره ی روشن رؤیاها
آسمان را نتواند دید
به درختان و به خورشید ، نگاهی نتواند بست
دیگر احساس غریب او
در سحرگاه پس از باران
عطر نمناک چمن را نتواند نفسی بویید
دلش از وحشت شب های کهولت نتواند رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان نیست
آه ، می دانم
دیگر آن عشق که در صبح جوانبختی
پنجه بر پنجره ی کلبه ی او می سود
روی ازین روح نگونبخت نهان کرده ست
روی رغبت به حریفان جوان کرده ست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
دیگرش چهذه بدانگونه که باید نیست
گر شبی اینه در مخمل خوابیده ی زلفان سیاه او
تار تنهای سپیدی را دزدانه نشان می داد
دیگر امروز ، در ابریشم پوسیده ی موهای سپید او
تار تنهای سیاهی نتواند یافت
آفتاب اینجا ، جز بر شب برفی نتواند تافت
آه ، می دانم
زیر این برف پریشان غم آلود کهنسالی
زیر این توده ی خاکستر سنگین فراموشی
اخگری چند به جا مانده ز دوران سبکبالی
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که پس پرده ی نارنجی ، باران چون دم اسب فرو می ریخت
و ، زنی کودک گریان را در بارش گیسوی نوازشگر خود می شست
و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در آن سوی اتاق اینه ی کوچک دیواری
جنبش دائم گهواره و پیشانی مادر را
منعکس می کرد
و در آن گوشه ی رف ، ساعت شماطه
عقربک های درازش را
پیش و پس می کرد
و زن دهفان با دست حنا بسته
صبح را از سر پستان ورم کرده ی گاوانش می دوشید
و پدر آن را در برگ گل زنبق می نوشید
نور در جام برنجین طنین افکن می جوشید
و به خورشید ، شتک می کرد
و پس از غلغل جوشان سماورها
استکان های کمر تنگ طلایی لب
چای را با نفس صبح ، خنک می کرد
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که در ایوان حیاطش دل فانوس کهن می سوخت
و در آتشدان ، رؤیای بهار گذران می مرد
گل یخ ، عطر غریبانه ی غمگین غروبش را
تا سراپرده ی رنگین سحر می برد
و سحر ، چشم به تاریکی ان روح جوان می دوخت
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که دلش از وزش عطری می لرزید
و تنش از تپش قلبی پر می شد
و لبش با مدد بوسه
دم به دم ترجمه می کرد زبانش را
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در او خشم جگر سوز نفس می زد
نفسش حق بود
نعره اش در همه آفاق ، صدا می کرد
و نهیب غضبش ، جار شبستان خدایی را
خرد می کرد و فرو می ریخت
و سرانگشتش ، گلمیخ زراندوده ی عصیان را
در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت
و حقیقت را از بند رها می کرد
آه ، دیری است که در خاطر ویران پر آشوبش
دیگر از این همه ، جز یادی
گنگ و پیچان و گریزان و پریشان نتواند یافت
در شبستان غمش ، نور نشاطی نتواند تافت
گاه ، راهی به فراموشی می جوید
از سر حسرت می گرید و می گوید
آه ای پیری ، ای موسم فرزانگی و تسلیم
آه ، ای پیری ، ای دوره ی تدبیر و خردمندی
ای فراموشی ، ای مایه ی خاموشی و خرسندی
این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
کی در آغوش تو خواهم خفت ؟
نوبتم را به کسی مسپار
نوبتم را به کسی مسپار
آه ، می بینی ؟
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی حندان را پیوسته به هم میزد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پرکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
بهـمن
27th August 2011, 03:58 PM
معراج
پنجره ی بسته را به مشت شکستم
در نفس تند آفتاب نشستم
تیغه ی پولادی گداخته ای را
محکم ، بر سینه ی برهنه نهادم
روزنی از سینه سوی قلب گشادم
شاهرگش را به یک نهیب گسستم
فریادم از گلوی خشک گذر کرد
فریادم کوه را برید و تراشید
قلبم را چون تفی به خاک فکندم
خونم فواره زد به صورت خورشید
بهـمن
27th August 2011, 03:58 PM
شهمات
بنگر این بیغوله را از دور
طاق هایش ریخته ، دروازه هایش رو به ویرانی
پایه هایش ، ایه هایی از پریشانی
وصف آبادانی اش در داستان های کهن ، مسطور
قصه ی ویرانی اش . مشهور
مار در او هست ، اما گنج ؟
خانه های روشن و تاریک او ، چون عرصه ی شرطنج
سر ستون های نون بر خاک او ، چون مهره های کهنه ی این بازی شیرین
اسب و فیل و بیدق و فرزین
هر یکی در خانه ای محصور
راستی ، ایا کدامین دست با این نطع بدفرجام بازی کرد ؟
یا کدامین فاتح اینجا ترکتازی کرد ؟
از تو می پرسم ، الا ای باد غمگین بیابانی
ای که آواز عزایت را درین ویرانه می خوانی
آتشی ناچیز بود ایا که با او دشمنی ورزید ؟
یا زمین در زیر پای شوکت و آبادی اش لرزید ؟
بنگر این بیغوله را از دور
هر چه می بینی در او ، مرگ است و ویرانی
عرصه ی جاوید آشوب و پریشانی
مهره ی شاهش ازین لشکرکشی ها ، مات
با چنین شطرنج نفرین کرده ی تاریخ
هیچ دستی نیست تا بازی کند ، هیهات
بهـمن
27th August 2011, 03:58 PM
درخت می گوید
امسال امسال ، در سکوت خزانی
نغمه ی هیزم شکن به گوش نیامد
سایه ی تاریک او به بیشه نیفتاد
جاده نلرزید زیر هر قدم او
دست دعا خوان من به سوی بهار است
پایم در گل نشسته تا سر زانو
بر سرم انبوه ابرهای مهاجر
بر جگرم داغ روشنایی خورشید
بر کمرم یادگار کهنه ی چاقو
در قفس سینه ی من است که هر شب
مرغی فریاد می کشد که تبر کو ؟
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
در سایه ی کبود دو انگشت
با بالهای رنگین ، در نور صبحگاه
بر گل نشست و عکسش در شبنم اوفتاد
نداشت چشمه ای است
سر را درون چشمه فرو برد
آنگاه ، وزن پرتو خورشید را
بر کفه ی دو بال خود احساس کرد
شاهین شاخاکش به تکان آمد
چشمش به روشنایی نامحرم اوفتاد
خود را به خواب زد
گل را به کاهواره بدل کرده بود باد
ز تاب گاهواره و لالایی نسیم
کم کم به خواب رفت
در لحظه ی میان دو خفتن
واز سایه ای را با لکه های نور
ر گرد گاهواره ی گل دید
ترسید
برخاست تا به نقطه ی دوری سفر کند
آوار سایه ، تند فرود آمد
نگذاشت
با بالهای رنگین ، بر کاغذی نشست
عکسش بر آن سپیدی لغزنده اوفتاد
این بار ، وزن پرتو خورشید را
بر بال خود نیافت
در سایه ی کبود دو انگشت
سنجاق مغز کوچک پروانه را شکافت
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
شکار
روز شکار است
می روم امروز ، سوی دامنه ی کوه
می روم آنجا که زیر خنده ی خورشید
ابرو در هم کشیده جنگل انبوه
می روم آنجا که چون صفیر زند تیر
ماده پلنگی چو شعله بر جهد از سنگ
دندان را در گلوی من بفشارد
پیرهنم را به خون تازه کند رنگ
مغزم چون زرده تخم ریخته بر خاک
جوشد در زیر شاخه های تر تک
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
رستخیز
تاج خروس های سحر را بریده اند
در خاک کرده اند
از خاک ، رسته خرمن انبوه لاله ها
ای باد ، گوش کن
این لاله های خونین فریاد می کشند
بیداری ای سحر ؟
ایا هوای دیدن ما داری ای سحر ؟
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
از میان چناران
فانوس ، آرام زیر پنجره می سوخت
پله ی چوبی به سوی باغ روان بود
نجره در شاخه های افرا می خواند
زمزمه ی باد ، سرگذشت جهان بود
اینه بیدار می شد از نفس شب
انده به پیشانی اش رطوبت خوابی
گوش به زنگ دریچه بود گل سرخ
تا شنود از دهان صبح ، جوابی
دختر ، در خواب می شنید که مردی
او را می خواند از میان چناران
لحن صدایی که می شنید ، جوان بود
آه ، جوان تر ز برگ در شب باران
دختر غلتید و ، روشنایی فانوس
سایه ی مژگان خفته را به لبش ریخت
از لب او گفته ای چکید و ، گل سرخ
گفته ی او را به گوش مضطربش ریخت
کاش سواری ز گرد راه دراید
با شنل سرخ و چکمه های سیاهش
صبح در الماس چشم او بدرخشد
اینه ها بشکند ز برق نگاهش
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
موزه
عابران رابنگر در شب شهر
کودک و پیر و جوان را بنگر
از کمر تا سرشان
نیمه ی پیکرشان از سنگ است
نیمه ی دیگر آن ، از رگ و پوست
پایشان باز نمی ایستد اما لنگ است
چشم هاشان همه کور است و زبان ها همه لال
شهر این موزه ی تاریک بزرگ
پر ازین پیکره هاست
سرشان مرده و پاشان زنده
نیمه ای از تنشان بی جنبش
نیمه ای جنبنده
شهر ، از آمدن و رفتنشان پر جنجال
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
دریچه ای رو به شب
دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
پرسش نسیم از درخت : زنده ای؟
و پاسخ درخت : زنده ام
و موج رقص در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت
و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود
میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش
در تو آنکه بود ، هست ؟
در من ، آنکه بود نیست
چراغ ، مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد
سکوت بود و آن صدا که گفته بود : در من آنکه بود ، نیست
در سقوط آبشار بی صدای پرده ها
دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
ماه و اینه
تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی
بهار عمر منی ، کاش بی خزان باشی
بان دل به دعایت گشوده ام شب و روز
که ماهروی بمانی و ، مهربان باشی
تو در سیاهی شب ، شعله ی سپیده دمی
ز باد فتنه ی ایام در امان باشی
و ابر ، گریه کنان رفتم از برابر تو
که خواستم به صفا ، رشک آسمان باشی
و خود زلال تر از اشک چشمه ای ، ای ماه
چرا نه اینه ی دلشکستگان باشی
در آسیای جهان ، گرد پیری ام به سر است
و ، ای عزیز سیه موی من ! جوان باشی
گذشت روز و شبم غم فزود و شادی کاست
تو کاش بی خبر از گردش زمان باشی
دعای نادر ت از چشم بد نگه دارد
بیا که نوگل این مرغ صبح خوان باشی
بهـمن
27th August 2011, 03:59 PM
از موج تا اوج
پرنده ای که صدایی به صافی شب داشت
شب صدا را در بیشه ها رها می کرد
مرا ز روزنه ی برگ ها صدا می کرد
پلی گشوده شد از لابلای چند درخت
به پیشواز قدم های سست من آمد
مرا به راز روان بودن آشنا میکرد
چراغ را به سرانگشت شاخه ای بستم
رهنه تر شدم از ماهی طلایی ماه
که در دهانه ی تاریک پل ، شنا می کرد
تن برهنه ی من روح آب را دریافت
میان موج و دل من دریچه ای واشد
ریچه ای که مرا از زمین جدا می کرد
پرنده ای که صدایی به گرمی تب داشت
تب صدا را در خون من رها می کرد
مرا ز روزنه ی ابرها صدا می کرد
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
طلوعی در شب
حباب سینه ی تو
چنان زلال و درخشان بود
که روشنایی اش از دست من گذر می کرد
چنان به گرمی می تابید
که پنجه های مرا رسخ تر ز بر گ چنار
در آفتاب غروب خزان نشان میداد
به مویرگ ها خون می دواند و جان می داد
لبت ، بریدگی شعله بود در شب کوه
طلوع کنگره ی لاله بود از پس سنگ
تکان زنده ی تاج خروس در دم صبح
دو چشمت اینه داران آسمان بودند
دو چشم روشن و پاک
که ناز خفتنشان ، لرزه درختان را
در آبگیر بیابان به یاد می آورد
لبم نشیب تنت را نفس زنان پیمود
چراغ خون تو در زیر پوست ، روشن بود
حریر پیکرت امواج روشنایی داشت
تنت پیام بهاران آشنایی داشت
پیام پونه ی سبزی که باد می آورد
و چشم دیگر تو
که راستایی دیگر داشت
که زخم خنجر بران بود
که گوی مردمکش سرخ بود و نابینا
که پلک مژه اش را بر نظر می بست
در انزوای شبی دوردست پنهان بود
به انتهای تو نزدیک می شدم ، ناگاه
صدای شیهه ی ابسی فرا رسید از راه
ای بال زدن های کفترهای در چاه
صدای ناله ی نی های خیس در مهتاب
عبور زورقی از گرداب
و چشم دیگر تو
که راستایی دیگر داشت
که زخم خنجر بران بود
پس از گذشتن من
بر آن دو راه که از یکدیگر جدا می شد
هنوز ، گفتی ، در انتظار مهمان بود
حباب سینه ی تو
همان زلال درخشان بود
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
سفری در سحر
و نسیم به آرامی از غروب گذشتیم
خزان برهنه تر از اسب ، در بیابان تاخت
پرندگان هراسان به آشیان رفتند
درخت شیفته در بازوی نسیم آویخت
من از درخت ، شکایت به روستا بردم
به روستا گفتم
چرا درخت که با خاک و دوستی دارد
دل از نسیم ربوده ست و همنفس با اوست ؟
به خنده گفت : رفیق
درخت ، بوی بهار از نسیم می شنود
ولی نسیم ، نسیم
همیشه بوی غریب هزار کس با اوست
کلام دلشکن روستا جواب نداشت
من و نسیم به آسانی از جواب گذشتیم
سحر در اینه ی شسته ی چمن تابید
من و درخت نگاهی به یکدیگر کردیم
پرندگان به سلام ستاره ها رفتند
من و نسیم به سوی افق سفر کردیم
من و نسیم ، سرافکنده از درخت گذشتیم
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
سرگذشت
مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت
با نطفه ای که در دل او می تپید گفت
زهدان آهکین من ای تخم چشم من
زندان تیره نیست
سرشار از فروغ زلال سپیده است
پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان
خورشید در سپیده ی آن آرمیده است
شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد
بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت
زان پیشتر که زرده ی خورشید بردمد
دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد
تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
خطبه ی بهاری
بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین ، جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت
چنان فشرده شد از بغض دردنک بلوغ
که برگ ، سر بدر آورد چون زبانی از او
بنفشه ، بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچه های مه آلود بی چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در ایینه های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب ، تار و پود گرفت
شکوفه ها همه چون پیله ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت
ایا بهار ، الا ای مسیح تازه نفس
که مردگان نباتی را
به یمن معجزه ای ، رشک زندگان کردی
نهال لاغر بیمار را شفا دادی
رخت پیر زمینگیر را جوان کردی
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا پیمبر فصل
تو ، ای که آتش نارنج را ز شاخه ی سبز
به یک نسیم ، برافروزی و برویانی
سپس ، به حکم عصایی که سرسپرده ی تست
اف در دل امواج نیل شب فکنی
ه تا قبیله ی خورشید را بکوچانی
مرا به وادی سرسبز خردسالی بر
مرا به خامی آغاز زندگی بسپار
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا بهار ، الا ای مسیح سبز بهار
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
قصه ای کوتاه
هنوز کوچه جوان بود
هنوز در تن او شهوت بهار ، روان بود
هنوز در دل او بانگ گام ها ضربان داشت
هنوز نغمه گر او خروس نیمه شبان بود
کسی ز پنجره بیرون پرید
کسی ز خانه به دنبال او شتافت
کسی ز کوچه بر او بانگ زد : بایست ! بایست
دونده رفت
دونده تیزتر از باد رفت
دونده ، گوش به فرمان نداد
صفیر تیر ، طنین افکند
تن دونده به خاک افتاد
چراغ ، سرخی خجلت را
به روی گونه ی خود حس کرد
عرق ز گونه ی آزرمگین او جوشید
دو برگ سبز جوان
دو دست بود ه روی چراغ را پوشید
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
زنی چراغ به دست
زنی چراغ به دست ازسپیده دم آمد
زنی که موی بلندش در آستان طلوع
غبار روشنی سرخ شامگاهان داشت
بر آستانه نشست
ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم
که از درخت فراتر رفت
به روی گونه ی گلرنگ صبح پنجه کشید
نگاه روشن زن
خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد
عبور عقربه ای ، ساعت طلایی را
آسمان ، به دو قسمت کرد
زن از مدار زراندود نیمروز گذشت
به شامگاه رسید
ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم
که از درخت فرود آمد
به روی گونه ی بیرنگ خاک پنجه کشید
نگاه خیره ی زن
خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد
زمان ، زمان عزیمت بود
زنی چراغ به دست از حصار شب می رفت
مرا ، اشاره کنان ، از قفای خود می برد
زنی که موی بلندش در آستان غروب
شکوه روشنی سرخ صبحگاهان داشت
زنی که اینه ای در نگاه ، پنهان داشت
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
سرزنش در ستایش
آنکو دل ما به اشک و خون آغشت
از خاک مزار ما بسازد خشت
در ملک یقین او گمانی نیست
دیدی که بهشت را به آدم هشت
هان ! ای که تمام خوبی ممکن
در پیش رخ تو می نماید زشت
ای آنکه کرامت جهانگیرت
برمی آرد ز شوره زاران کشت
انگم ز درخت و انجم از گردون
انگور ز تک و آتش از انگشت
یک لحظه به چشم نکته بین بنگر
اندر قلمی که لوح را بنوشت
بافنده ببین که دیبه را چون بافت
ریسنده نگر که رشته را چون رشت
افتد که چو بنگری ، ز خود پرسی
این کیست که خاک را به خون آغشت
افتد که فغان کنی و برگیری
از زیر سرغنوده ات بالشت
آنگاه ندیده را توانی دید
آنگاه ، نکشته را توانی کشت
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
روح القدس
درخت باکره ، از روح صبح بار گرفت
پرنده از رحم سبز او تولد یافت
به سوی روزنه ی سرخ آفتاب شتافت
خوشا پرنده که با روشنی برادر بود
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
بهانه ی دوست
چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید
شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید
از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود
به دست خاک نشینان ، نشانه ای نرسید
چگونه ریخت شفق خون روشنایی را
که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید
چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت
که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید
غبار غصه بر ایینه ها فرود آمد
ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید
به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید
لهیب آه گل از گرمخانه ای نرسید
مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت
که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید
زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت
که آب صافی نورش به دانه ای نرسید
چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت
که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید
مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد
به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید
بهـمن
27th August 2011, 04:00 PM
دعایی در ژرفای شب
هان ، ای شب وسیع تر از ابر
در زیر آسمان تو ، یک شاخه ی ستبر
چون گردن بریده ی آهو
اوراد واپسین را می خواند
خون سپید باران
زیر گردن بریده روان است
آه ای نسیم معجزه ی صبح
در این شب شگرف ، رها شو
ای دست کهربایی خورشید
دروازه های گمشده را بر شب
درهای ناشناخته را بر من
بگشای در هراس جهان بگشای
بگشای ، در هراس جهان بگشای
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
از نیمه ای به نیمه ی دیگر
آه ای تمام شوکت هستی
ای شادی بزرگ
ای روح جاودانه ی مادینه
در ژرفنای ظلمت این شب
چون شط روشنایی ، جاری باش
ای جامد مذاب
ای شکل ناپذیرتر از آتش
ای گرمی همیشه صمیمانه
با من یگانه ، از من بیگانه
من در تو ، نیمه ی دگرم را
می جویم
ز عطر تو سرخ بلوغم را
می بویم
با من همیشه بر سر یاری باش
چون شط مهربانی ، جاری باش
تا با تو جاودانه در آمیزم
یک تن شو ، ای تجسم روح یگانگی
یک زن شو ، ای تمامی ذات زنانگی
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
نگاه عاشقانه ای به درخت
عطر تن درخت
اندام نازنین بلندش
گرمای عاشقانه ی خونش
پستان غنچه اش
ساق خوش کشیده ی موزونش
در من ، بهار سبز نوازش را
بیدار می کند
گویی در انحنای کمرگاهش
در تنگنای جامه ی کوتاهش
یک چشم یا دهان
یا زین دو مهربانتر : یک دل
یک آشیان کوچک پنهان
سرچشمه ی طلوع و تولد
لبریز از محبت خورشید
با من حدیث شیفتگی را
تکرار می کند
من ، عاشق جمال درختم
دردش بهجان عاشق من باد
اندیشه اش موافق من باد
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
با چراغ سرخ شقایق
مسی به رنگ شفق بودم
زمان ، سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر ، نیامدنم آموخت
کنون ، هوای سفر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیج سوی نمی رانم
حدیث خویش نمی دانم
خوشم به عقربه ی ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون اینه ها پیری است
که خیره می نگرد در من
که خیره می نگرد در من
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
صبحانه
تمام زندگی صبحگاه من اینست
پس از گشودن چشم
در آب چشمه ی ایینه دست و رو شستن
پس از نیایش نور
سپیده دم را در زرده تخم خام زدن
نسیم تر را با شیر تازه نوشیدن
پس از رهایی تن
خیال را به صعود پرندگان بستن
گسستن از همه
رفتن
به خویش پیوستن
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
مدیحه
همیشه ، پاکی تو
همیشه ، پنجره ی بسته ای به روی غروب
ولی گشاده بر آفاق تابناکی تو
ستوده تر ز تو نشناسم ای ستوده ترین
تو باز تیزپری
شکارگاه تو در آسمان سرخ خیال
قرارگاه تو بر فرق قله های غرور
مرا به خطه ی خود بر ، مرا به خطه ی نور
درین شما که خطاب منست و پاسخ تو
تو یی نهفته که از راستی برهنه تر است
مرا به چشمه ی آن سوی تن پذیره شوی
کسی که آب چنین چشمه خورد تشنه تر است
من از زلال تو می نوشم ای حقیقت پاک
من از جمال تو می گویم ای جوانی نغز
بهار طبع تو از سنگ ها برآرد گل
نگاه تیز تو از پوست ها درآرد مغز
مگر نه یاد تو اندیشه های مجنون را
در آستانه ی شوریدگی رها می کرد ؟
مگر نه نام تو آن خوشه ی بنفش گل است
که هر بهار ، مرا با تو آشنا می کرد ؟
پس این منم که به سوی تو می گشایم دست
مرا ز وسوسه ی این شب تهی بربای
رهی که گام در آن می زنی ، به من بنمای
تو از تمامی این آسمان بلنداری
تو آرزو گریزی ، تو مژده ی سفری
همیشه ، پنجره ی بسته ای به روی غروب
ولی گشاده بر آفاق تابناکی تو
ستوده تر ز تو نشناسم ای ستوده ترین
همیشه ، پاکی تو
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
در میان سرخ و سبز
راننده در گشوده و مرا پیش خود نشاند
برگشتم و نگاه به او بستم
با شانه های خم شده در زیر بار سر
با گرد آسیای زمان بر شقیقه ها
چون لک لکی شکسته و لرزان بود
نزدیک چار راه
یک دم ، چراغ سرخ به ما هر دو ایست داد
چشمم به آسمان ، غروب افتاد
خاکستری بر آب ، پریشان بود
شهر از پس غبار
بوم بزرگ و خالی نقاش
با رنگی از ملال زمستان بود
موج پیادگان
فوجی ز مورهای گریزان
با طعمه های ریز به دندان
لاغر ، سیاه ، افتان ، خیزان بود
لغزنده طاس کوچک خورشید
در خاک نرم مغرب ، پنهان بود
ناگه ، بر این زمینه ی تاریک
یک قطره رنگ روشن لغزید
اندام سرخ پوش زنی چابک و جوان
قلب پیاده رو را چون نیزه ای شکافت
نزدیک شد به من
چون نور ، از ستوت نگاهم عبور کرد
آنگه ، چراغ سبز به راننده راه داد
من ، در میان عابر و راننده
چون وقفه در میان علامات سرخ و سبز
حیران نشسته بودم
ایینه ، حیرتم را در خود پناه داد
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
گشت و بازگشت
سفر به دهکده ی سبز کودکی کردم
سفر به سایه ی پروانگان در آتش ظهر
سفر به قوس قزح های زیر بال ملخ
سفر به خلوت بارانی شقایق ها
دوباره در تن ده سالگی فرو رفتم
دوباره ، کودکی از دورها صدایم کرد
تمام شادی خورشید در نگاهم ریخت
به راز روشنی چشمه آشنایم کرد
به چشم کودک ده ساله ای که من بودم
هنوز ، خانه ی ما رو به چارسوی جهان
دریچه هایی با شیشه های آبی داشت
هنوز ، ابر از آن می گذشت و بر می گشت
حیاط سبزش ، آفاق آفتابی داشت
هنوز ، برگ شقایق ، بریده ی لب بود
هنوز ، ساق پنیرک ز شیر می رویید
هنوز ، خطمی قیفی برای باران بود
هنوز ، اردک ، از آبگیر می رویید
هنوز ، روح گل از چشم روشن شبنم
به آفتاب نظر می کرد
ستاره در قفس شاخه ها نفس می زد
سپیده بر شتر کوه ها سفر می کرد
هنوز سنجاقک
هوانورد هراس آور بیابان بود
فرودگاهش ، اطراف جویباران بود
هنوز ، دست زدن پیشه ی سپیداران
هنوز ، پیر شدن شیوه ی چناران بود
به چشم کودک ده ساله ای که من بودم
شب دراز مترسک ها
در آن سکوت بیابان همیشه وحشت داشت
همیشه تیز تلگراف ، پای در گل بود
همیشه سیم ، به قدر نسیم ، سرعت داشت
هنوز ، دخترک خوشه چین ، عروسک بود
عروسکی که در انبوه کاه می خوابید
هنوز ، اینه ، خورشید ککلی ها بود
شعاعش از کف دستم به ماه می تابید
هنوز ، عشق نخستین نمی شناخت مرا
ولی چراغش در پشت ذهن من می سوخت
هنوز ، چهره ی معصوم ناشناخته ای
نگاه منتظرش را به چشم من می دوخت
دیار کودکی ام را قدم زنان دیدم
در آن قلمرو اوهام ، دربدر ، گشتم
فضای خانه ، تهی از صدای مادر بود
به کوچه آمدم و در پی پدر گشتم
ازین دو گمشده ی خود ، نشان چه دیدم ؟
هیچ
غباری از سم اسبی که در افق می تاخت
تمام دهکده را آشنا گمان کردم
از آن میانه ، دریغا ! یکی مرا نشناخت
دیار کودکی ام ، سرزمین دوری بود
که چون سراب ، درخشید و سوی خویشم خواند
دوباره ، شیطان ، حوا ، خدای بی همتا
کدام یک؟ نتوانم گفت
ازآن بهشت دل آسودگی برونم راند
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
شمع و مرد
مردی که سر نهاده به زانو
زانوی غم گرفته در آغوش
شمع خمیده ای است که ناگاه
در اشم خویشتن شده خاموش
این گردنی که گم شده در تن
وان دیده ای ک نور سحر داشت
روزی غرور برتری اش بود
روزی به آفتاب نظر داشت
سودای او که فتح جهان بود
چون برفی از درخت ، فرو ریخت
گویی شکوفه های مرادش
از هول باد سخت ، فرو ریخت
خوب و بد آنچه داشت ، ز کف داد
جز جسم پیر و جان جوان را
از مهر و مه به وام طلب کرد
چشمی به روز و شب نگران را
روز آمد و سپیده دمش را
بر تار تار موی وی افشاند
شب ، رنگ طره ی سیهش را
در چشم آرزوی وی افشاند
سودای او ، همیشه زیان داشت
سودا و سود ، از دو نژادند
او را چنانکه بود ، ندیدند
او را چنانکه خواست ، نزادند
با او بگو چگونه بگرید
آه ای شب گریسته در خویش
کی می تواند این هنر آموخت
این گوشه گیر زیسته در خویش ؟
بهـمن
27th August 2011, 04:01 PM
برف و خورشید
سر کرده در برف غبارآلود پیری
آموخته از کبک ، رسم سر به زیری
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
با او که خورشیدی جوان است
با او که سر بر می کشد چون پیچک تر
از خاک خشک هستی من
خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
ایا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟
ایا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟
ایا نخواهد گفت با من
بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر
تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست
ایا توانم خواست از او خواندنش را ؟
ایا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟
از آن که یک شب هم ندیدی
رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟
ایا چو بگشاید کتاب کهنه ی من
بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟
در شعر من چون آرزوی مرگ بیند
در دل نخواهد گفت : آمین ؟
ایا نگاه من تواند خواست از او
حرمت نهان موی برفین پدر را ؟
ایا نگاهش را تواند داد پاسخ
چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟
با من چهخواهد گفت آن روز؟
چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم
با پنجه های گریه بفشارد گلویم
بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه
از تابش خورشید رویش ، برف مویم
او ، گرچه در ایینه ی پیشانی من
نقشی تواند دید از بیزاری خویش
من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟
گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
بهـمن
27th August 2011, 04:02 PM
آهوانه
ای تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست ؟
نسلی که اندرون تهیاز طعام را
با چشم سیر پاسخ می گوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده ی گرسنه دلان ، آهوست
در چشم سیر آهو ، زیبایی
بهـمن
27th August 2011, 10:49 PM
از آسمان تا ریسمان
درخت معجزه خشکیده ست
و کیمیای زمان ، آتش نبوت را
بدل به خون و طلا کرده ست
و رنگ خون و طلا ، بوی کشتزاران را
زیاد بدبده های ترانه خوان برده ست
و آفتاب ، مسیحای روشنایی نیست
و ابرها همه آبستن زمستانند
و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش
به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند
و کوچه ها همه در رفتن مداومشان
به نا امیدی بن بست ها یقین دارند
پرنده ها دیگر از گوشت نیستند
پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد
و فضله هاشان از آفت است و از آتش
اگر به شهر فرو ریزد
دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر
و در فضایش ، چتری سیاه می روید
و مادرانش ، فرزند کور می زایند
و دخترانش ، گیسو به خاک می ریزند
و عابرانش ، در نور تند می سوزند
و پوست هاشان ، از دوش اسکلت هاشان
فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد
و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند
اگر به دشت فرود اید
جنین گندم در بطن خاک می گندد
و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ
و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست
اگر در آب فروافتد
نژاد ماهی ، راهی به خاک می جوید
و خاک ، دایه ی نامهربانتر از دریاست
زمین ، سقوطش را هر شب به خواب می بیند
و بیم مردن ، عشق بزرگ آدم را
به عقل مور بدل کرده ست
که زندگی را در زیر خاک می جوید
و خانه هایی در زیر خاک می سازد
چه روزگار غریبی
برادری ، سختی بیش نیست
و معنی لغت آشتی ، شبیخون است
پسر به خون پدرتشنه ست
و رودها همه از لاشه ها گرانبارند
و دام ماهی صیادها پر از خون است
پیام دست ، نوازش نیست
و پنجه های جوان ، دیگر
به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند
به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند
و آنکه سایه ی دیوار ، خوابگاهش بود
به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت
و برق خنده ی تیر
نگاه خیره ی او را جواب می گوید
و او ، دوباره در آغوش سایه می خوابد
چه روزگار غریبی
سحر ، پیمبر اندوه است
و شب ، مفسر نومیدی
و روشنایی در فکر رهنمایی نیست
شعاع اینه ها ، چشم ککلی ها را
به سوی کوری جاوید رهنمون شده است
و مرد مار گزیده
ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد
که ریسمان ، مار است و مار ، رشته ی دار
و دار ، نقطه ی اوجی است
که آسمان را با ریسمان گره زده است
و آسمان ، همه در خواب ودار ، بیدار است
کسی به فکر رهایی نیست
دریچه های جهان ، بسته ست
و چشم ها همه از روشنی هراسانند
زمین ، شکوه کریمانیه ی بهارش را
ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد
و آسمان ، شب صاف ستارگانش را
نثار خاک دگر کرده ست
ایا سروش سحرگاهان
تو روشنی را جاری کن
تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش
تو رودها را جرأت ده
که دل به گرمی خورشید ، بسپرند
تو کوچه ها را همت ده
که از سیاهی بن بست بگذرند
تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش
که تا چراغ حقیقت را
دوباره در شب ناباوری برافروزند
تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش
که دوستی را از برگ ها بیاموزند
تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش
به ما بوز که گنهکاریم
به ما بوز که گرفتاریم
بهـمن
27th August 2011, 10:49 PM
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پرکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی خندان را پیوسته به هم می زد
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه می دانم
دیگر این روح ، از آن پنجره ی روشن رؤیاها
آسمان را نتواند دید
به درختان و به خورشید ، نگاهی نتواند بست
دیگر احساس غریب او
در سحرگاه پس از باران
عطر نمناک چمن را نتواند نفسی بویید
دلش از وحشت شب های کهولت نتواند رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان نیست
آه ، می دانم
دیگر آن عشق که در صبح جوانبختی
پنجه بر پنجره ی کلبه ی او می سود
روی ازین روح نگونبخت نهان کرده ست
روی رغبت به حریفان جوان کرده ست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
دیگرش چهذه بدانگونه که باید نیست
گر شبی اینه در مخمل خوابیده ی زلفان سیاه او
تار تنهای سپیدی را دزدانه نشان می داد
دیگر امروز ، در ابریشم پوسیده ی موهای سپید او
تار تنهای سیاهی نتواند یافت
آفتاب اینجا ، جز بر شب برفی نتواند تافت
آه ، می دانم
زیر این برف پریشان غم آلود کهنسالی
زیر این توده ی خاکستر سنگین فراموشی
اخگری چند به جا مانده ز دوران سبکبالی
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که پس پرده ی نارنجی ، باران چون دم اسب فرو می ریخت
و ، زنی کودک گریان را در بارش گیسوی نوازشگر خود می شست
و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در آن سوی اتاق اینه ی کوچک دیواری
جنبش دائم گهواره و پیشانی مادر را
منعکس می کرد
و در آن گوشه ی رف ، ساعت شماطه
عقربک های درازش را
پیش و پس می کرد
و زن دهفان با دست حنا بسته
صبح را از سر پستان ورم کرده ی گاوانش می دوشید
و پدر آن را در برگ گل زنبق می نوشید
نور در جام برنجین طنین افکن می جوشید
و به خورشید ، شتک می کرد
و پس از غلغل جوشان سماورها
استکان های کمر تنگ طلایی لب
چای را با نفس صبح ، خنک می کرد
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که در ایوان حیاطش دل فانوس کهن می سوخت
و در آتشدان ، رؤیای بهار گذران می مرد
گل یخ ، عطر غریبانه ی غمگین غروبش را
تا سراپرده ی رنگین سحر می برد
و سحر ، چشم به تاریکی ان روح جوان می دوخت
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که دلش از وزش عطری می لرزید
و تنش از تپش قلبی پر می شد
و لبش با مدد بوسه
دم به دم ترجمه می کرد زبانش را
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در او خشم جگر سوز نفس می زد
نفسش حق بود
نعره اش در همه آفاق ، صدا می کرد
و نهیب غضبش ، جار شبستان خدایی را
خرد می کرد و فرو می ریخت
و سرانگشتش ، گلمیخ زراندوده ی عصیان را
در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت
و حقیقت را از بند رها می کرد
آه ، دیری است که در خاطر ویران پر آشوبش
دیگر از این همه ، جز یادی
گنگ و پیچان و گریزان و پریشان نتواند یافت
در شبستان غمش ، نور نشاطی نتواند تافت
گاه ، راهی به فراموشی می جوید
از سر حسرت می گرید و می گوید
آه ای پیری ، ای موسم فرزانگی و تسلیم
آه ، ای پیری ، ای دوره ی تدبیر و خردمندی
ای فراموشی ، ای مایه ی خاموشی و خرسندی
این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
کی در آغوش تو خواهم خفت ؟
نوبتم را به کسی مسپار
نوبتم را به کسی مسپار
آه ، می بینی ؟
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی حندان را پیوسته به هم میزد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پرکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
بهـمن
27th August 2011, 10:49 PM
معراج
پنجره ی بسته را به مشت شکستم
در نفس تند آفتاب نشستم
تیغه ی پولادی گداخته ای را
محکم ، بر سینه ی برهنه نهادم
روزنی از سینه سوی قلب گشادم
شاهرگش را به یک نهیب گسستم
فریادم از گلوی خشک گذر کرد
فریادم کوه را برید و تراشید
قلبم را چون تفی به خاک فکندم
خونم فواره زد به صورت خورشید
بهـمن
27th August 2011, 10:49 PM
شهمات
بنگر این بیغوله را از دور
طاق هایش ریخته ، دروازه هایش رو به ویرانی
پایه هایش ، ایه هایی از پریشانی
وصف آبادانی اش در داستان های کهن ، مسطور
قصه ی ویرانی اش . مشهور
مار در او هست ، اما گنج ؟
خانه های روشن و تاریک او ، چون عرصه ی شرطنج
سر ستون های نون بر خاک او ، چون مهره های کهنه ی این بازی شیرین
اسب و فیل و بیدق و فرزین
هر یکی در خانه ای محصور
راستی ، ایا کدامین دست با این نطع بدفرجام بازی کرد ؟
یا کدامین فاتح اینجا ترکتازی کرد ؟
از تو می پرسم ، الا ای باد غمگین بیابانی
ای که آواز عزایت را درین ویرانه می خوانی
آتشی ناچیز بود ایا که با او دشمنی ورزید ؟
یا زمین در زیر پای شوکت و آبادی اش لرزید ؟
بنگر این بیغوله را از دور
هر چه می بینی در او ، مرگ است و ویرانی
عرصه ی جاوید آشوب و پریشانی
مهره ی شاهش ازین لشکرکشی ها ، مات
با چنین شطرنج نفرین کرده ی تاریخ
هیچ دستی نیست تا بازی کند ، هیهات
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
درخت می گوید
امسال امسال ، در سکوت خزانی
نغمه ی هیزم شکن به گوش نیامد
سایه ی تاریک او به بیشه نیفتاد
جاده نلرزید زیر هر قدم او
دست دعا خوان من به سوی بهار است
پایم در گل نشسته تا سر زانو
بر سرم انبوه ابرهای مهاجر
بر جگرم داغ روشنایی خورشید
بر کمرم یادگار کهنه ی چاقو
در قفس سینه ی من است که هر شب
مرغی فریاد می کشد که تبر کو ؟
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
شکار
روز شکار است
می روم امروز ، سوی دامنه ی کوه
می روم آنجا که زیر خنده ی خورشید
ابرو در هم کشیده جنگل انبوه
می روم آنجا که چون صفیر زند تیر
ماده پلنگی چو شعله بر جهد از سنگ
دندان را در گلوی من بفشارد
پیرهنم را به خون تازه کند رنگ
مغزم چون زرده تخم ریخته بر خاک
جوشد در زیر شاخه های تر تک
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
رستخیز
تاج خروس های سحر را بریده اند
در خاک کرده اند
از خاک ، رسته خرمن انبوه لاله ها
ای باد ، گوش کن
این لاله های خونین فریاد می کشند
بیداری ای سحر ؟
ایا هوای دیدن ما داری ای سحر ؟
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
از میان چناران
فانوس ، آرام زیر پنجره می سوخت
پله ی چوبی به سوی باغ روان بود
نجره در شاخه های افرا می خواند
زمزمه ی باد ، سرگذشت جهان بود
اینه بیدار می شد از نفس شب
انده به پیشانی اش رطوبت خوابی
گوش به زنگ دریچه بود گل سرخ
تا شنود از دهان صبح ، جوابی
دختر ، در خواب می شنید که مردی
او را می خواند از میان چناران
لحن صدایی که می شنید ، جوان بود
آه ، جوان تر ز برگ در شب باران
دختر غلتید و ، روشنایی فانوس
سایه ی مژگان خفته را به لبش ریخت
از لب او گفته ای چکید و ، گل سرخ
گفته ی او را به گوش مضطربش ریخت
کاش سواری ز گرد راه دراید
با شنل سرخ و چکمه های سیاهش
صبح در الماس چشم او بدرخشد
اینه ها بشکند ز برق نگاهش
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
موزه
عابران رابنگر در شب شهر
کودک و پیر و جوان را بنگر
از کمر تا سرشان
نیمه ی پیکرشان از سنگ است
نیمه ی دیگر آن ، از رگ و پوست
پایشان باز نمی ایستد اما لنگ است
چشم هاشان همه کور است و زبان ها همه لال
شهر این موزه ی تاریک بزرگ
پر ازین پیکره هاست
سرشان مرده و پاشان زنده
نیمه ای از تنشان بی جنبش
نیمه ای جنبنده
شهر ، از آمدن و رفتنشان پر جنجال
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
دریچه ای رو به شب
دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
پرسش نسیم از درخت : زنده ای؟
و پاسخ درخت : زنده ام
و موج رقص در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت
و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود
میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش
در تو آنکه بود ، هست ؟
در من ، آنکه بود نیست
چراغ ، مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد
سکوت بود و آن صدا که گفته بود : در من آنکه بود ، نیست
در سقوط آبشار بی صدای پرده ها
دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
ماه و اینه
تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی
بهار عمر منی ، کاش بی خزان باشی
بان دل به دعایت گشوده ام شب و روز
که ماهروی بمانی و ، مهربان باشی
تو در سیاهی شب ، شعله ی سپیده دمی
ز باد فتنه ی ایام در امان باشی
و ابر ، گریه کنان رفتم از برابر تو
که خواستم به صفا ، رشک آسمان باشی
و خود زلال تر از اشک چشمه ای ، ای ماه
چرا نه اینه ی دلشکستگان باشی
در آسیای جهان ، گرد پیری ام به سر است
و ، ای عزیز سیه موی من ! جوان باشی
گذشت روز و شبم غم فزود و شادی کاست
تو کاش بی خبر از گردش زمان باشی
دعای نادر ت از چشم بد نگه دارد
بیا که نوگل این مرغ صبح خوان باشی
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
از موج تا اوج
پرنده ای که صدایی به صافی شب داشت
شب صدا را در بیشه ها رها می کرد
مرا ز روزنه ی برگ ها صدا می کرد
پلی گشوده شد از لابلای چند درخت
به پیشواز قدم های سست من آمد
مرا به راز روان بودن آشنا میکرد
چراغ را به سرانگشت شاخه ای بستم
رهنه تر شدم از ماهی طلایی ماه
که در دهانه ی تاریک پل ، شنا می کرد
تن برهنه ی من روح آب را دریافت
میان موج و دل من دریچه ای واشد
ریچه ای که مرا از زمین جدا می کرد
پرنده ای که صدایی به گرمی تب داشت
تب صدا را در خون من رها می کرد
مرا ز روزنه ی ابرها صدا می کرد
بهـمن
27th August 2011, 10:50 PM
طلوعی در شب
حباب سینه ی تو
چنان زلال و درخشان بود
که روشنایی اش از دست من گذر می کرد
چنان به گرمی می تابید
که پنجه های مرا رسخ تر ز بر گ چنار
در آفتاب غروب خزان نشان میداد
به مویرگ ها خون می دواند و جان می داد
لبت ، بریدگی شعله بود در شب کوه
طلوع کنگره ی لاله بود از پس سنگ
تکان زنده ی تاج خروس در دم صبح
دو چشمت اینه داران آسمان بودند
دو چشم روشن و پاک
که ناز خفتنشان ، لرزه درختان را
در آبگیر بیابان به یاد می آورد
لبم نشیب تنت را نفس زنان پیمود
چراغ خون تو در زیر پوست ، روشن بود
حریر پیکرت امواج روشنایی داشت
تنت پیام بهاران آشنایی داشت
پیام پونه ی سبزی که باد می آورد
و چشم دیگر تو
که راستایی دیگر داشت
که زخم خنجر بران بود
که گوی مردمکش سرخ بود و نابینا
که پلک مژه اش را بر نظر می بست
در انزوای شبی دوردست پنهان بود
به انتهای تو نزدیک می شدم ، ناگاه
صدای شیهه ی ابسی فرا رسید از راه
ای بال زدن های کفترهای در چاه
صدای ناله ی نی های خیس در مهتاب
عبور زورقی از گرداب
و چشم دیگر تو
که راستایی دیگر داشت
که زخم خنجر بران بود
پس از گذشتن من
بر آن دو راه که از یکدیگر جدا می شد
هنوز ، گفتی ، در انتظار مهمان بود
حباب سینه ی تو
همان زلال درخشان بود
بهـمن
27th August 2011, 10:51 PM
سرگذشت
مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت
با نطفه ای که در دل او می تپید گفت
زهدان آهکین من ای تخم چشم من
زندان تیره نیست
سرشار از فروغ زلال سپیده است
پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان
خورشید در سپیده ی آن آرمیده است
شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد
بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت
زان پیشتر که زرده ی خورشید بردمد
دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد
تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت
بهـمن
27th August 2011, 10:51 PM
سفری در سحر
و نسیم به آرامی از غروب گذشتیم
خزان برهنه تر از اسب ، در بیابان تاخت
پرندگان هراسان به آشیان رفتند
درخت شیفته در بازوی نسیم آویخت
من از درخت ، شکایت به روستا بردم
به روستا گفتم
چرا درخت که با خاک و دوستی دارد
دل از نسیم ربوده ست و همنفس با اوست ؟
به خنده گفت : رفیق
درخت ، بوی بهار از نسیم می شنود
ولی نسیم ، نسیم
همیشه بوی غریب هزار کس با اوست
کلام دلشکن روستا جواب نداشت
من و نسیم به آسانی از جواب گذشتیم
سحر در اینه ی شسته ی چمن تابید
من و درخت نگاهی به یکدیگر کردیم
پرندگان به سلام ستاره ها رفتند
من و نسیم به سوی افق سفر کردیم
من و نسیم ، سرافکنده از درخت گذشتیم
بهـمن
27th August 2011, 10:51 PM
خطبه ی بهاری
بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین ، جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت
چنان فشرده شد از بغض دردنک بلوغ
که برگ ، سر بدر آورد چون زبانی از او
بنفشه ، بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچه های مه آلود بی چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در ایینه های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب ، تار و پود گرفت
شکوفه ها همه چون پیله ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت
ایا بهار ، الا ای مسیح تازه نفس
که مردگان نباتی را
به یمن معجزه ای ، رشک زندگان کردی
نهال لاغر بیمار را شفا دادی
رخت پیر زمینگیر را جوان کردی
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا پیمبر فصل
تو ، ای که آتش نارنج را ز شاخه ی سبز
به یک نسیم ، برافروزی و برویانی
سپس ، به حکم عصایی که سرسپرده ی تست
اف در دل امواج نیل شب فکنی
ه تا قبیله ی خورشید را بکوچانی
مرا به وادی سرسبز خردسالی بر
مرا به خامی آغاز زندگی بسپار
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا بهار ، الا ای مسیح سبز بهار
بهـمن
27th August 2011, 10:51 PM
قصه ای کوتاه
هنوز کوچه جوان بود
هنوز در تن او شهوت بهار ، روان بود
هنوز در دل او بانگ گام ها ضربان داشت
هنوز نغمه گر او خروس نیمه شبان بود
کسی ز پنجره بیرون پرید
کسی ز خانه به دنبال او شتافت
کسی ز کوچه بر او بانگ زد : بایست ! بایست
دونده رفت
دونده تیزتر از باد رفت
دونده ، گوش به فرمان نداد
صفیر تیر ، طنین افکند
تن دونده به خاک افتاد
چراغ ، سرخی خجلت را
به روی گونه ی خود حس کرد
عرق ز گونه ی آزرمگین او جوشید
دو برگ سبز جوان
دو دست بود ه روی چراغ را پوشید
بهـمن
27th August 2011, 10:51 PM
زنی چراغ به دست
زنی چراغ به دست ازسپیده دم آمد
زنی که موی بلندش در آستان طلوع
غبار روشنی سرخ شامگاهان داشت
بر آستانه نشست
ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم
که از درخت فراتر رفت
به روی گونه ی گلرنگ صبح پنجه کشید
نگاه روشن زن
خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد
عبور عقربه ای ، ساعت طلایی را
آسمان ، به دو قسمت کرد
زن از مدار زراندود نیمروز گذشت
به شامگاه رسید
ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم
که از درخت فرود آمد
به روی گونه ی بیرنگ خاک پنجه کشید
نگاه خیره ی زن
خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد
زمان ، زمان عزیمت بود
زنی چراغ به دست از حصار شب می رفت
مرا ، اشاره کنان ، از قفای خود می برد
زنی که موی بلندش در آستان غروب
شکوه روشنی سرخ صبحگاهان داشت
زنی که اینه ای در نگاه ، پنهان داشت
بهـمن
27th August 2011, 10:51 PM
سرزنش در ستایش
آنکو دل ما به اشک و خون آغشت
از خاک مزار ما بسازد خشت
در ملک یقین او گمانی نیست
دیدی که بهشت را به آدم هشت
هان ! ای که تمام خوبی ممکن
در پیش رخ تو می نماید زشت
ای آنکه کرامت جهانگیرت
برمی آرد ز شوره زاران کشت
انگم ز درخت و انجم از گردون
انگور ز تک و آتش از انگشت
یک لحظه به چشم نکته بین بنگر
اندر قلمی که لوح را بنوشت
بافنده ببین که دیبه را چون بافت
ریسنده نگر که رشته را چون رشت
افتد که چو بنگری ، ز خود پرسی
این کیست که خاک را به خون آغشت
افتد که فغان کنی و برگیری
از زیر سرغنوده ات بالشت
آنگاه ندیده را توانی دید
آنگاه ، نکشته را توانی کشت
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
بهانه ی دوست
چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید
شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید
از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود
به دست خاک نشینان ، نشانه ای نرسید
چگونه ریخت شفق خون روشنایی را
که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید
چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت
که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید
غبار غصه بر ایینه ها فرود آمد
ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید
به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید
لهیب آه گل از گرمخانه ای نرسید
مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت
که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید
زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت
که آب صافی نورش به دانه ای نرسید
چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت
که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید
مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد
به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
روح القدس
درخت باکره ، از روح صبح بار گرفت
پرنده از رحم سبز او تولد یافت
به سوی روزنه ی سرخ آفتاب شتافت
خوشا پرنده که با روشنی برادر بود
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
دعایی در ژرفای شب
هان ، ای شب وسیع تر از ابر
در زیر آسمان تو ، یک شاخه ی ستبر
چون گردن بریده ی آهو
اوراد واپسین را می خواند
خون سپید باران
زیر گردن بریده روان است
آه ای نسیم معجزه ی صبح
در این شب شگرف ، رها شو
ای دست کهربایی خورشید
دروازه های گمشده را بر شب
درهای ناشناخته را بر من
بگشای در هراس جهان بگشای
بگشای ، در هراس جهان بگشای
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
از نیمه ای به نیمه ی دیگر
آه ای تمام شوکت هستی
ای شادی بزرگ
ای روح جاودانه ی مادینه
در ژرفنای ظلمت این شب
چون شط روشنایی ، جاری باش
ای جامد مذاب
ای شکل ناپذیرتر از آتش
ای گرمی همیشه صمیمانه
با من یگانه ، از من بیگانه
من در تو ، نیمه ی دگرم را
می جویم
ز عطر تو سرخ بلوغم را
می بویم
با من همیشه بر سر یاری باش
چون شط مهربانی ، جاری باش
تا با تو جاودانه در آمیزم
یک تن شو ، ای تجسم روح یگانگی
یک زن شو ، ای تمامی ذات زنانگی
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
نگاه عاشقانه ای به درخت
عطر تن درخت
اندام نازنین بلندش
گرمای عاشقانه ی خونش
پستان غنچه اش
ساق خوش کشیده ی موزونش
در من ، بهار سبز نوازش را
بیدار می کند
گویی در انحنای کمرگاهش
در تنگنای جامه ی کوتاهش
یک چشم یا دهان
یا زین دو مهربانتر : یک دل
یک آشیان کوچک پنهان
سرچشمه ی طلوع و تولد
لبریز از محبت خورشید
با من حدیث شیفتگی را
تکرار می کند
من ، عاشق جمال درختم
دردش بهجان عاشق من باد
اندیشه اش موافق من باد
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
با چراغ سرخ شقایق
مسی به رنگ شفق بودم
زمان ، سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر ، نیامدنم آموخت
کنون ، هوای سفر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیج سوی نمی رانم
حدیث خویش نمی دانم
خوشم به عقربه ی ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون اینه ها پیری است
که خیره می نگرد در من
که خیره می نگرد در من
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
صبحانه
تمام زندگی صبحگاه من اینست
پس از گشودن چشم
در آب چشمه ی ایینه دست و رو شستن
پس از نیایش نور
سپیده دم را در زرده تخم خام زدن
نسیم تر را با شیر تازه نوشیدن
پس از رهایی تن
خیال را به صعود پرندگان بستن
گسستن از همه
رفتن
به خویش پیوستن
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
مدیحه
همیشه ، پاکی تو
همیشه ، پنجره ی بسته ای به روی غروب
ولی گشاده بر آفاق تابناکی تو
ستوده تر ز تو نشناسم ای ستوده ترین
تو باز تیزپری
شکارگاه تو در آسمان سرخ خیال
قرارگاه تو بر فرق قله های غرور
مرا به خطه ی خود بر ، مرا به خطه ی نور
درین شما که خطاب منست و پاسخ تو
تو یی نهفته که از راستی برهنه تر است
مرا به چشمه ی آن سوی تن پذیره شوی
کسی که آب چنین چشمه خورد تشنه تر است
من از زلال تو می نوشم ای حقیقت پاک
من از جمال تو می گویم ای جوانی نغز
بهار طبع تو از سنگ ها برآرد گل
نگاه تیز تو از پوست ها درآرد مغز
مگر نه یاد تو اندیشه های مجنون را
در آستانه ی شوریدگی رها می کرد ؟
مگر نه نام تو آن خوشه ی بنفش گل است
که هر بهار ، مرا با تو آشنا می کرد ؟
پس این منم که به سوی تو می گشایم دست
مرا ز وسوسه ی این شب تهی بربای
رهی که گام در آن می زنی ، به من بنمای
تو از تمامی این آسمان بلنداری
تو آرزو گریزی ، تو مژده ی سفری
همیشه ، پنجره ی بسته ای به روی غروب
ولی گشاده بر آفاق تابناکی تو
ستوده تر ز تو نشناسم ای ستوده ترین
همیشه ، پاکی تو
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
در میان سرخ و سبز
راننده در گشوده و مرا پیش خود نشاند
برگشتم و نگاه به او بستم
با شانه های خم شده در زیر بار سر
با گرد آسیای زمان بر شقیقه ها
چون لک لکی شکسته و لرزان بود
نزدیک چار راه
یک دم ، چراغ سرخ به ما هر دو ایست داد
چشمم به آسمان ، غروب افتاد
خاکستری بر آب ، پریشان بود
شهر از پس غبار
بوم بزرگ و خالی نقاش
با رنگی از ملال زمستان بود
موج پیادگان
فوجی ز مورهای گریزان
با طعمه های ریز به دندان
لاغر ، سیاه ، افتان ، خیزان بود
لغزنده طاس کوچک خورشید
در خاک نرم مغرب ، پنهان بود
ناگه ، بر این زمینه ی تاریک
یک قطره رنگ روشن لغزید
اندام سرخ پوش زنی چابک و جوان
قلب پیاده رو را چون نیزه ای شکافت
نزدیک شد به من
چون نور ، از ستوت نگاهم عبور کرد
آنگه ، چراغ سبز به راننده راه داد
من ، در میان عابر و راننده
چون وقفه در میان علامات سرخ و سبز
حیران نشسته بودم
ایینه ، حیرتم را در خود پناه داد
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
گشت و بازگشت
سفر به دهکده ی سبز کودکی کردم
سفر به سایه ی پروانگان در آتش ظهر
سفر به قوس قزح های زیر بال ملخ
سفر به خلوت بارانی شقایق ها
دوباره در تن ده سالگی فرو رفتم
دوباره ، کودکی از دورها صدایم کرد
تمام شادی خورشید در نگاهم ریخت
به راز روشنی چشمه آشنایم کرد
به چشم کودک ده ساله ای که من بودم
هنوز ، خانه ی ما رو به چارسوی جهان
دریچه هایی با شیشه های آبی داشت
هنوز ، ابر از آن می گذشت و بر می گشت
حیاط سبزش ، آفاق آفتابی داشت
هنوز ، برگ شقایق ، بریده ی لب بود
هنوز ، ساق پنیرک ز شیر می رویید
هنوز ، خطمی قیفی برای باران بود
هنوز ، اردک ، از آبگیر می رویید
هنوز ، روح گل از چشم روشن شبنم
به آفتاب نظر می کرد
ستاره در قفس شاخه ها نفس می زد
سپیده بر شتر کوه ها سفر می کرد
هنوز سنجاقک
هوانورد هراس آور بیابان بود
فرودگاهش ، اطراف جویباران بود
هنوز ، دست زدن پیشه ی سپیداران
هنوز ، پیر شدن شیوه ی چناران بود
به چشم کودک ده ساله ای که من بودم
شب دراز مترسک ها
در آن سکوت بیابان همیشه وحشت داشت
همیشه تیز تلگراف ، پای در گل بود
همیشه سیم ، به قدر نسیم ، سرعت داشت
هنوز ، دخترک خوشه چین ، عروسک بود
عروسکی که در انبوه کاه می خوابید
هنوز ، اینه ، خورشید ککلی ها بود
شعاعش از کف دستم به ماه می تابید
هنوز ، عشق نخستین نمی شناخت مرا
ولی چراغش در پشت ذهن من می سوخت
هنوز ، چهره ی معصوم ناشناخته ای
نگاه منتظرش را به چشم من می دوخت
دیار کودکی ام را قدم زنان دیدم
در آن قلمرو اوهام ، دربدر ، گشتم
فضای خانه ، تهی از صدای مادر بود
به کوچه آمدم و در پی پدر گشتم
ازین دو گمشده ی خود ، نشان چه دیدم ؟
هیچ
غباری از سم اسبی که در افق می تاخت
تمام دهکده را آشنا گمان کردم
از آن میانه ، دریغا ! یکی مرا نشناخت
دیار کودکی ام ، سرزمین دوری بود
که چون سراب ، درخشید و سوی خویشم خواند
دوباره ، شیطان ، حوا ، خدای بی همتا
کدام یک؟ نتوانم گفت
ازآن بهشت دل آسودگی برونم راند
بهـمن
27th August 2011, 10:53 PM
شمع و مرد
مردی که سر نهاده به زانو
زانوی غم گرفته در آغوش
شمع خمیده ای است که ناگاه
در اشم خویشتن شده خاموش
این گردنی که گم شده در تن
وان دیده ای ک نور سحر داشت
روزی غرور برتری اش بود
روزی به آفتاب نظر داشت
سودای او که فتح جهان بود
چون برفی از درخت ، فرو ریخت
گویی شکوفه های مرادش
از هول باد سخت ، فرو ریخت
خوب و بد آنچه داشت ، ز کف داد
جز جسم پیر و جان جوان را
از مهر و مه به وام طلب کرد
چشمی به روز و شب نگران را
روز آمد و سپیده دمش را
بر تار تار موی وی افشاند
شب ، رنگ طره ی سیهش را
در چشم آرزوی وی افشاند
سودای او ، همیشه زیان داشت
سودا و سود ، از دو نژادند
او را چنانکه بود ، ندیدند
او را چنانکه خواست ، نزادند
با او بگو چگونه بگرید
آه ای شب گریسته در خویش
کی می تواند این هنر آموخت
این گوشه گیر زیسته در خویش ؟
بهـمن
27th August 2011, 10:54 PM
برف و خورشید
سر کرده در برف غبارآلود پیری
آموخته از کبک ، رسم سر به زیری
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
با او که خورشیدی جوان است
با او که سر بر می کشد چون پیچک تر
از خاک خشک هستی من
خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
ایا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟
ایا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟
ایا نخواهد گفت با من
بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر
تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست
ایا توانم خواست از او خواندنش را ؟
ایا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟
از آن که یک شب هم ندیدی
رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟
ایا چو بگشاید کتاب کهنه ی من
بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟
در شعر من چون آرزوی مرگ بیند
در دل نخواهد گفت : آمین ؟
ایا نگاه من تواند خواست از او
حرمت نهان موی برفین پدر را ؟
ایا نگاهش را تواند داد پاسخ
چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟
با من چهخواهد گفت آن روز؟
چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم
با پنجه های گریه بفشارد گلویم
بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه
از تابش خورشید رویش ، برف مویم
او ، گرچه در ایینه ی پیشانی من
نقشی تواند دید از بیزاری خویش
من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟
گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
بهـمن
27th August 2011, 10:54 PM
آهوانه
ای تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست ؟
نسلی که اندرون تهیاز طعام را
با چشم سیر پاسخ می گوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده ی گرسنه دلان ، آهوست
در چشم سیر آهو ، زیبایی
بهـمن
27th August 2011, 10:55 PM
چراغی از پس نیزار
تو آن پرنده ی رنگین آسمان بودی
که از دیار غریب آمدی به لانه ی من
چو موج باد که در پرده ی حریر افتد
طنین بال تو پیچید در ترانه ی من
پرت ز نور گریزان صبح ،گلگون بود
تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت
نسیم بال تو عطر گل ارمغانم کرد
که ره چو باد به گنجینه ی بهاران داشت
چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید
دلم تپید و به خود وعده ی رهایی داد
چراغی از پس نیزار آسمان تابید
که آشیان مرا رنگ روشنایی داد
ترا شناختم ای مرغ بیشه های غریب
ولی چه سود ، که چون پرتوی گذر کردی
چه شد که دیر درین اشیان نپاییدی
چه شد که زود ازین آسمان سفر کردی
به گاه رفتنت ، ای میهمان بی غم من
خموش ماندم و منقار زیر پر بودم
چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح
پناه سوی درختان دورتر بردم
غم گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک
مرا در آتش سوزنده ، زیستن آموخت
ملال دوریت ای پر کشیده از دل من
به من طریقه ی تنها گریستن آموخت
بهـمن
27th August 2011, 10:56 PM
بازگشت
دل آسوده ی من ، لانه پاک کبوتر بود
که چتر شاخساران بر فرازش سایه گستر بود
شبی فریاد خشم آلوده ی طوفان
گریزان کرد از وحشت ، کبوتر بچگانش را
از آن پس ، لانه ویران شد
بهار از او گریزان شد
دهان شبنم آلودش پر از خاک بیابان شد
پر از خاکی که می پوشاند شب ها آسمانش را
تهی شد سینه اش مانند دام خالی صیاد
هم از آوا ، هم از فریاد
نه فریادی که گاه از خشم ، بفشارد گلویش را
نه آوایی که گاه از شوق ، بگشاید دهانش را
تو از راه آمدی ، با بال های آفتابی رنگ
فضای تیره اش را بار دیگر روشنی دادی
ز شر فتنه های آسمانش ایمنی دادی
به همراه خود آوردی بهار جاودانش را
از این پس دیگرم دل ، آشیان بی کبوتر نیست
نگاه او به دنبال کبوترهایدیگر نیست
تو از راه آمدی، ای مرغ صحراهای تنهایی
پس از چندین شکیبایی
درنگت جاودانی باد در ویرانسرای من
بمان دیگر ، بمان دیگر برای من
بمان ، تا لانه ی دل بازگوید داستانش را
بمان ، تا شوق دیدار تو بگشاید زبانش را
نه شکوفه ، نه پرنده
ای بینوا درخت
کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای
ایا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟
مرغان برگ های تو ، یک یک پریده اند
ایا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟
این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست
دیگر میان زاویه ی برگ های تو
تاری ز روزهای طلایی نمی تند
دیگر نیگن ماه بر انگشت شاخه هات
سوسو نمی کند
چشمک نمی زند
دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی
آن آشیان کوچک گنجشک های باغ
چون دل نمی تپد
آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود
ایا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟
این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود
مرغان برگ های تو در آتش خزان
یکباره سوختند و به پای تو ریختند
گنجشک های در به در از آشیان خویش
همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند
اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت
چون مرده ی برهنه ی پوسیده استخوان
بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای
بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای
بنشین که بعد ازین
دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای
زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست
بنشین که بعد ازین
دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای
زیرا که در حباب فلزین آسمان
دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست
ای بینوا درخت
ایا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی
ایا در انتظار بهاری هنوز هم ؟
بهـمن
27th August 2011, 10:56 PM
نه شکوفه ، نه پرنده
ای بینوا درخت
کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای
ایا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟
مرغان برگ های تو ، یک یک پریده اند
ایا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟
این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست
دیگر میان زاویه ی برگ های تو
تاری ز روزهای طلایی نمی تند
دیگر نگین ماه بر انگشت شاخه هات
سوسو نمی کند
چشمک نمی زند
دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی
آن آشیان کوچک گنجشک های باغ
چون دل نمی تپد
آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود
ایا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟
این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود
مرغان برگ های تو در آتش خزان
یکباره سوختند و به پای تو ریختند
گنجشک های در به در از آشیان خویش
همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند
اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت
چون مرده ی برهنه ی پوسیده استنخوان
بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای
بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای
بنشین که بعد ازین
دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای
زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست
بنشین که بعد ازین
دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای
زیرا که در حباب فلزین آسمان
دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست
ای بینوا درخت
ایا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی
ایا در انتظار بهاری هنوز هم ؟
بهـمن
27th August 2011, 10:56 PM
سیگارها
هر روز ، نیمروز
بر پای خود سوارم و از کوچه های شهر
رو می نهم چو باد به سوی سرای خویش
در زیر پای من
سیگارهای له شده ی نیمسوخته
خاموش می شوند
با دود و با غبار همآغوش می شوند
هر روز ، شاتمگاه
با گاری شکسته ی خورشید می روم
از کوچه های عمر به سوی سرای مرگ
در زیر چرخ گاری خورشید ، روزها
این روزهای له شده ی نیمسوخته
خاموش می شوند
با دود و با غبار همآغوش می شوند
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
بعد از هر سال
بعد از هر سال
یک روز صبح ، لحظه ی زادن فرا رسید
فریاد دردنک زمین در گلو شکست
زهدان او چو حلقه ی چاهی دهان گشود
من همچو کودک از تن گرمش جدا شدم
آنگاه ، شور آتش دردش فرو نشست
برخاستم ز خاک
در حلقه ی طلایی چشم ، نگاه صبح
تابید همچو پرتو خورشید در نگین
کنون نسیم در دل من بال می زند
کنون درون سینه ی من می تپد زمین
کنون بهار در دل من لانه کرده است
من رویش سپید هزاران جوانه را
بر شاخه های لخت
من بازی کبود هزاران ستاره را
در چشمه های دور
من جنبش شبانه ی هر ابر پاره را
در آسمان ژرف
من گردش عصاره ی گرم حیات را
در ساقه ی گیاه تر ، احساس می کنم
من نبض بی صدای جماد و نبات را
در مغز و پوستم
در خون و گوشتم
چو ضربه های قلب خود احساس می کنم
پای مرا چو ریشه ی بی آب نخل پیر
در ژرفنای خاک ، به زنجیر بسته اند
اما هنوز ، دست من از لابلای ابر
مانند مشت بسته ی گلدسته های شهر
سوی ستاره هاست
در پنجه های سوخته اش مشعل دعاست
با من دعا کنید
ای شاخه های خشک
ای دست های سرد نوازش نیافته
ای چشمه های دور
ای دیدگان کور
ای در شما ستاره ی شادی نتافته
یار شما منم
من با ستاره ها
من با پرنده ها
من با شکوفه های سحر ، زاده می شوم
من با نسیم هر نفس آشنا ، چو موج
از نو برای زیستن آماده می شوم
چون مشت خشمگین و گره خورده ی درخت
خورشید را میان دو دستم گرفته ام
خورشید در من است
در من ، اجاق معجزه ی روز ، روشن است
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
رؤیا
در جام های کوچک هر برگ ، ابر صبح
اشکی فشانده است
لغزان تر از نسیم
شیرین تر از شراب
در جام های کوچک چشمان او ، هنوز
اشکی پدید نیست
جز اشک آفتاب
در پشت شیشه ها ، نفسی گرم
پیچانه دود صبح خزان را
انگشت نرم باران بر پرده ی بخار
افکنده طرح گنگی ، از یادهای دور
چون نور آفتاب که تابیده در بلور
خورشید تشنه لب
نوشیده جام گوچک هر برگ سبز را
من ، تشنه ام هنوز
از جام چشم او
یک جرعه آب نیز ننوشیده ام هنوز
باران صبح ، ک.زه ی بی آب خاک را
پر کرده از شراب
در جام های کوچک چشمان او ، هنوز
چون آب می درخشد رؤیای آفتاب
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
مردی در انتظار خویش
به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رویید
شفق در آب باران ریخت خون روشنایی را
نسیم ناشناس از سرزمین های غریب آمد
که شاید بشنود از خاک ، بوی آشنایی را
به ناخن می خراشید آسمان را پنجه ی خورشید
سر انگشتان خون آلوده را در خاک می مالید
غروب از خشم ، در گوش درختان ناسزا می گفت
دلم از خوف شب ، چون گربه ای در چاه می نالید
گروه زاغ ها چون پاره ای از پیکر شب بود
افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قال
من آن شب ، تازه از دیدار خود باز می گشتم
چو قاب کهنه ای بودم ز عکس خویشتن خالی
صدایی از پی ام برخاست در خاموشی جنگل
چو برگشتم ، خودم را در قفای خویشتن دیدم
نگین مردمک بیرون پرید از حلقه ی چشمم
ز نابینایی اندوهگین خویش ترسیدم
سرم مانند مرغی پر کشید از شاخه ی گردن
رگ خشکی پس از پرواز او ، بر جای او رویید
تنم چون استخوان مردگان از گوشت خالی شد
نسیم آن استخوان را ، چون سگی بی اشتها ، بویید
کنار جاده ی جنگل که همچون چجوی ، جاری بود
درختی گشتم و یکباره از رفتن فروماندم
درختان در پی ام ، چون رهروان خسته ، صف بستند
سپس در من سر به سوی آن صف انبوه گرداندم
خودم رادر ستون نازکی از روشنی دیدم
که از من دور شد ، در بیشه ی تاریک پنهان شد
به دل گفتم که او را با دویدن ها به چنگ آرم
ولی ایا درختی می تواند باز انسان شد ؟
نگاهم رفت و ، نومید از میان برگ ها برگشت
از آن پس بارور شد شاخه های انتظار من
از آن پس همجنان در انتظار خویشتن ماندم
که شاید بگذرد یکبار دیگر از کنار من
هم کنون شامگاهانست و رنگ آسمان ، خونین
افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی
من اینجا در میان بیشه ی انبوه ، تنهایم
چو قاب کهنه ای هستم ز عکس خویشتن خالی
به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رسته
زمین با آب باران شسته خون روشنایی را
من کنون گوش بر نجوای باد رهگذر دارم
که شاید بشنوم از او ، پیام آشنایی را
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
برگ و باد
چراغ شب تار من بودی ای زن
دریغا که دیگر چراغی ندارم
مرا یاد تو تندباد بلا شد
که جز وحشت از او ، سراغی ندارم
مرا سوختی ، سوختی با نگاهی
نگاهت چو خون شعله زد در تن من
چنان آتش افروختی در نهادم
که خاکستری ماند از خرمن من
ز چشم تو ام سر کشید آفتابی
کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم
رخ از من بپوشید و بر او نگیرم
که جز بخت خویشش حجابی ندیدم
مرا سایه ی شوم نفرینی از پی
روان است چون گربه ای در غروبی
نه از او توانم گذشتن به گامی
نه او را ز خود دور کردن به چوبی
جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا
به هجر تو دانم که فرجام گیرد
مرا زیستن بی تو نامی ندارد
مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد
عزیزا ! من آن استخوانی درختم
که با آخرین برگ خود شاد بودم
مرا آخرین برگ هستی تو بودی
دریغا که من غافل از باد بودم
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
چشمه
از آسمان ، ستاره ی اشکی نمی چکد
زین غم ، نهال های جوان پای در گلند
بار غم بزرگ جهان بر دل من است
اما کبوتران مسافر سبکدلند
هر شاخه ، پنجه ای است که از آستین خاک
سر بر زده ست و حاصل او میوه ی غمی است
هر برگ ، چون زبان عطش کرده ی درخت
در آرزوی قطره ی نایاب شبنمی است
ین چشمه ای که در دل من جوش می زند
گم باد و نیست باد که خون است و آب نیست
گر آب بود ، خود رگ خود می گسیختم
تا تشنه را نوید دهد کاین سراب نیست
افسوس ! خون گرم ، عطش رانمی کشد
افسوس ! چشمه نیز نمی جوشد از سراب
من تشنه ام ، زمین و زمان نیز تشنه اند
اما درین کویر ، چه بینی جز آفتاب ؟
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
گهواره ای در تیرگی
فانوس ماه صبح ، درآویخت از درخت
ناگاه ، باد سخت
فانوس را شکست
قلب زمین تپید
نبض زمین گسست
پشت زمین شکست و ترک خورد و قرص ماه
چون قطره ای بزرگ
از تنگنای قطره چکان بلور صبح
در آن ترک چکید
لب های داغدار زمین ، قطره را مکید
بالای بان من
ابر سیه چو پیله ی ابریشمین گسیخت
صدها هزار بال سپید از درون او
بر خاک تیره ریخت
نور سپیده چون نمک آبهای شور
ماسید بر کرانه ی دریای آسمان
خواب سپید برف
پلک شکوفه ها همه را بست ناگهان
کنون ، زمین ترست
مژگان کاج های تر از لابلای برف
مانند شاخ شب پرگان از میان بال
سر می کشد برون
پر می زنند در پس دیوار کور ابر
پروانه های وحشت و تاریکی و جنون
در من ، سپیده نیست
در من ، شکوفه نیست
در من ، سپیده ها همه از یاد رفته اند
در من ، شکوفه ها همه بر باد رفته اند
در من ، شب است و ابر
در من ، گل است و خون
در من ، هزار خار چو مژگان تیز کاج
از لابلای برف گل آلود سالیان
سر می کشد برون
پر می زنند در پس دیوار پلک من
پروانه های وحشت و تاریکی و جنون
در کارگاه باغ
از روی دار قالی هر کاج ، برف صبح
صد رشته ی گسیخته ی پاره پاره را
تا پنجه ی نسیم ، گره در گره زند
نخ در نخ افکند
آن فرش نیمه بافته ی نیمه کاره را
اما کجاست مرگ که مانند دار کاج
داری بپا کند
وز ریسمان دار
در بین آسمان و زمینم رها کند
تا دستهای باد
درتیرگی تکان دهد این گاهواره را
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
یک لحظه زیستن
باران دوباره کوفتن آغاز کرده بود
بر شیشه های پنجره ی کوچک اتاق
خاکستر سپید هزاران خیال دور
دامن گشوده بود به ویرانه ی اجاق
من آمدم به سوی تو ، بی هیچ آرزوی
بی هیچ اشتیاق
زاغان ، درون کوچه ی تاریک آسمان
پر می زدند مست
این ، نعره می کشید که دست سیاه شب
خورشید را ربود
آن ، نعره میکشید که مشت درشت کوه
خورشید را شکست
پوشیده بود چشمه ی ماه از غبار ابر
شب ، کور بود و پنجره کور و ستاره کور
می سوخت در اجاق فرزوان چشم تو
رؤیای روزهای خوش و قصه های دور
برخاستی که حلقه کنی دست خویش را
بر گرد گردنم
اما دلم به گفتن حرفی رضا نداد
تا پرسم : این تویی و ، تو گویی که : این منم
یک لحظه بی اشاره و یک لحظه بی سخن
با هم گریستیم
یک لحظه در کنار هم و بی خبر ز هم
ماندیم و زیستیم
باران گریه کوفتن آغاز کرده بود
بر شیشه های پنجره ی دیدگان تو
چون بغض در گلوی شب بی صدا شکست
آمیخت سرگذشت من و داستان تو
ما چون دو برگ همزاد از شاخ یک درخت
بر خاک ریختیم
با هم به سرزمین بهاران گریختیم
اما چو باد حیله گر از راه دررسید
ما را فریب داد و به دنبال خود کشاند
آنگه ز یاد برد و به خاک سیه نشاند
باران دوباره کفتن آغاز کرده بود
بر شیشه های پنجره ی کوچک اتاق
خاکستر سپید هزاران خیال دور
دامن گشوده بود به ویرانه ی اجاق
بیرون پنجره
دور از اتاق من
دور از اجاق من
چون کرکسی گرسنه در آفاق لعلگون
پر می گشود ابر
در چشم آفتاب
منقار تیز خویش به خون شسته بود ابر
از لاشه های سوخته ی برگ های پیر
دل کنده بود و چشم فروبسته بود ابر
پر می گشود ابر
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
در انتظار آن چنان روز
روزی اگر فرمان مرگ اید که ای مرذ
از این همه عضوی که کنون در تن توست
یک عضو رابگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
ایا کدامین عضو را برمی گیزینی
ایا کدامین را به خدمت می گماری ؟
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
ایا به دنبال کدامینت نظر هست ؟
ایا تو مغز خسته را برمی گیزینی ؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
ایا تو چشم بی زبان را می پسندی ؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
ایا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
ایا تو گوش بینوا را می پذیری ؟
گوشی که گر از یاوه ها و برنتابد
رندانه در تحسین او گویند : کر نیست
زنهار ، زنهار
زینان مباد هیچ یک را برگزینی
زیرا که از اینان نصیبت جز ضرر نیست
زیرا که در اینان هنر نیست
اما اگر از من بپرسی
من دست را بر می گزینم
دستی که از هر گونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش ذر سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد
مشتی که لب ها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه ی خویش
ایینه ی جادوگران را
آری ، اگر از من بپرسی
من مشت را بر می گزینم
شاید که فریادی براید از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه ، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه ، اشکی پرتو لبخند گیرد
در انتظار آنچنان روز
بگذار تاپ یمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد
مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
بشنو از نی
نی های خوابنک ، به خمیازه ی نسیم
از یکدیگر به نرمی مژگان جدا شدند
چشم به خواب رفته ی مرداب از آن میان
در آفتاب صبح ، چو ایینه برق زد
آنگه ، نیی بلندتر از مار هفت بند
بیمارتر ز چهره ی مهتاب صبحگاه
در تخم چشم خیره ی مرداب ، سبز شد
چون نیزه ی شکسته رها شد به سوی ماه
شش بند او چو سینه ی غوکان سپید بود
بر گرد بند هفتم او ، طرقه ای سیاه
آن طوقه را ز رنگ شب انگاشت آفتاب
کوشید تا به دست بلورین بشویدش
اما هر آنچه کرد
اما هر آنچه پیکر نی را به نور شست
زهر سیاه ، در تن وی بیشتر دوید
هنگام ظهر : تا به کمرگاه نی رسید
در آستان شب به گلوی سپید وی
نی ، رنگ شب گرفت
شب نیز رنگ نی
چون باد رهگذر خبر از مرگ روز داد
خورشید خشمگین
از شستشوی پیکر نی ناامید شد
با پنجه های خونین ، آهنگ راه کرد
مهتاب از فراز درختان نگاه کرد
با آفتاب گفت
نفرین به شب که هستی نی را تباه کرد
شب در جواب گفت
این زهر من نبود که در خون نی دوید
پوسیده بود ، نی
پوسیده بود و در تن خود خون مرده داشت
این خون مرده بود که وی را سیاه کرد
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
از پس دیوار سال ها
ای کولی کبود نگاه ستاره چشم
ای با غم غریبی من آشنا هنوز
ای نغمه ساز عشق که با پنجه ی امید
بر می کشی ز چنگ دلم ناله ها هنوز
من بار دیگر از پس دیوار سال ها
سوی تو آمدم
سوی تو آمدم که به یاد تو آورم
آن نغمه را که موج زند در فضا هنوز
همچون صدای ناله ینی از ره دراز
یاد تو شاد می کندم در شب نیاز
هر چند نغمه ای نسرودی ز دیرباز
در گوش من طنین فکند آن صدا هنوز
در خواب های تیره ی اندوهگین خویش
یک شب ترا چو مستی افیون شناختم
تا در نگین مردمک چشم خود نهم
نقشی از آن خیال گریزنده ساختم
نقش تو ماند و ، نام تو در خاطرم نشست
اما تو همچو خواب ز چشمم گریختی
چون سایه ای که پر تو ماه آفریندش
پیوند خود ز ظلمت شب های گسیختی
ای کولی کبود در نگاه ستاره چشم
ای در غروب چشم تو خورشیدها به خواب
ای گیسوان تو
مانند یال اسب ، پر از برق آفتاب
ایا شود که یک شب آری ، نه بیشتر
آغوش آشتی بگشایی برای من ؟
ای کولی کبود نگاه ستاره چشم
ای در غم غریبی من ، آشنای من
بهـمن
27th August 2011, 10:57 PM
شیهه ی خاموش
کوه ، زانو زده چون اسب زمین خورده به راه
سینه انباشته از شیهه ی خاموش هلاک
مغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگ
چون سواری که به یک تیر ، درافتاده به خاک
ناخن از درد فروبرده درون شن گرم
لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش
خونش آمیخته با روشنی بازپسین
چشمش از حسرت آبی که نیابد همه عمر
می دود همچو سگی هار ، به دنبال سراب
بیم دارد که چو لب تر کند از چشمه ی دور
آتش سرخ زبانش فکند شعله در آب
آسمان ، کاسه ی براق لعاب اندودی است
که ازو قطره ی آبی نتراویده برون
تشنگی در رحم روسپی پیر زمین
نطفه ای کاشته از شهوت سوزان جنون
کوره راهی که خط انداخته بر پشت کویر
جلد ماری است که خالی شده از خنجر خویش
گردبادی که برانگیخته گرد از تن راه
غول مستی است که برخاسته از بستر خویش
گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاک
تا مگر درد جگر سوز خود آرام کند
زخم چرکین ترک های زمین منتظر است
تا مگر مرهمی از ظلمت شب وام کند
چشمه ای نیست که در بستر خشکیده ی جوی
سینه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مار
کوه و خورشید ، سراسیمه به هم می نگرند
اسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار
بهـمن
27th August 2011, 10:58 PM
طلوعی در غروب
باران شامگاه ، چو دیواری از بلور
گلخانه ی شفق را در برگرفته بود
خورشید ، همچو نرگس بیمار آسمان
در پشت آن حصار بلورین شکفته بود
خاکستر غروب خزان ، می نهفت گرم
در دل ، جرقه های هزاران ستاره را
س بر سینه ی برهنه ی خود می فشرد ماه
پنهان ز چشم روز ، شب شیرخواره را
باران اشک من
گلخانه ی خیال خزان ، دیده ی مرا
در بر گرفته بود چو دیواری از بلور
خورشید چشم های تو در اشک من شکفت
چون نرگس طلایی گلخانه های دور
بهـمن
27th August 2011, 10:58 PM
حادثه
مرغی هنوز در قفس صبح می پرد
مرغ ستاره ای
شب در درون پوسته اش می خزد چو مار
من چون مسافری که فرومانده در غبار
نور سپیده در قدح سبز آسمان
شیر بریده ایست پر از لخته های خون
مرغی ز لای پنجره ی خوابگاه من
سر می کند برون
مار سیاه ، پوسته اش را دریده است
مرغ سپید ، از قفس خود پریده است
در من غبار حادثه ای موج می زند
مرغی نشسته غمگین ، در موج این غبار
ماری خزیده سنگین ، در راه انتظار
بهـمن
27th August 2011, 10:58 PM
شعر من و شعر باد
باد مست این شاعر شوریده ی ولگرد
پرسه می زد در خیابان های بی عابر
واژه هایش را میان برگ های ره نشین می جست
واژه ها را از زمین می جست
توده ی الفاظ رنگین را به هم می زد
گاه ، این یک را گزین می کرد
گاه آن یک را قلم می زد
اندک اندک ، شعر شیوایی رقم می زد
شهر ، ساکت بود و باغ آسمان ، خاموش
حوری خورشید سیر از لذت آغوش
تن در استخر بلورین افق می شست
گاه ، سر از آب مینایی بدر می کرد
شهر را از برق شادی شعله ور می کرد
گاه ، عریان ، پای بیرون می نهاد از آب
حوله ی ابر سپید از پیکر پاکش
عطر گرمی می ربود و در هوا می ریخت
عطر او با بوی برگ خیس پوسیده
با گل دیوار باران خورده ، می آمیخت
شهر ، ساکت بود و باغ آسمان ، خاموش
آفتاب اشفانده زلف شسته را بر دوش
باد مست ، این شاعر شوریده ی رسوا
پرسه می زد در خیابان های پر غوغا
واژه هایش را میان برگ های نیمه جان می جست
در غم گنگ خزان می جست
من ، کنارش راه می رفتم
واژه هایم را میان چهره های زنده می جستم
سر به سوی آسمان پاک می کردم
پیکر خورشید را در آب می دیدم
چشم می بستم
آفتاب تازه ای را خواب می دیدم
شعر من با آفتاب تازه می آمیخت
سحر این پیوند
برگ ها را روح می بخشید
لفظ ها را سادگی می داد
واژه ها را مژده ی آزادگی می داد
من، برای باد ، شعری تازه می خواندم
او ، برای شهر ، شعر تازه ای می خواند
شعر او تر بود
اما.... راستی .... اما
این سخن را مایه ای از خود ستایی نیست
شعرم از شعرش روانتر بود
بهـمن
27th August 2011, 10:58 PM
در غبار خنده ی خورشید
خواب می بینم همه شب ، اسب رهوار مرادم را
یالش از نور سحرگاهان ، طلایی رنگ
خواب می بینم که برزین بلند او
راه می پیمایم از فرسنگ تا فرسنگ
رو به سوی قله های دور می آرم
قله های دور ، پنهان در غبار خنده ی خورشید
می روم آن سان که نعل اسب من از سینه ی هر سنگ لاله ی برقی برویاند
می روم آن سال که گرمای نفس های تب آلودش
پرده ی ابریشمین آبشاران را بسوزاند
می روم آنجا که چون چشمم به طاق آسمان افتد
بشکفد در باغ چشمم سوسن خورشید
همچو عکس بیشه ها در چشم آهوها
می روم آنجا که چون اسبم دو چشم از خواب بگشاید
نقش بندد در نگین مردمک هایش
سایه ی پرواز خاموش پرستوها
عاقبت زین می کنم روزی به بیداری
اسب رهوار مرادم را
رو به سوی قله های دور می آرم
قله های دور ، پنهان در غبار خنده ی خورشید
می روم آنجا که باغ آفرینش را بهاری هست
می روم آنجا که دل ها را شکوه انتظاری هست
بهـمن
27th August 2011, 10:58 PM
شهادت
بمان مادر ، بمان در خانه ی خاموش خود ، مادر
که باران بلا می بارد از خورشید
در ماتمسرای خویش را بر هیچکس مگشا
که مهمانی به غیر از مرگ بر در نخواهی دید
زمین گرم است از باران خون ، امروز
ولی دل ها درون سینه ها سرد است
مبند امروز چشم منتظر بر حلقه ی این در
که قلب آهنین حلقه هم کنده از درد است
نگاه خیره را از سنگفرش کوچه ها بردار
که در زیر فشار گام ها نابود خواهد شد
متابان برق چشمت را به دیوار خیابان ها
که همچون شعله ای در زیر باران ، دود خواهد شد
تلنگر می زند بر شیشه ها سر پنجه ی باران
نسیم سرد می خندد به غوغای خیابان ها
دهان کوچه پر خون می شود از مشت خمپاره
فشارد درد می دوزد لبانش را به دندان ها
زمین گرم است از باران خون ، امروز
زمین ازش اشک خون آلوده ی خورشید ، سیراب است
ببین آن گوش از بن کنده را در موج خون ، مادر
که همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است
ببین آن چشم را چون جوجه ای در خاک و خون خفته
که روزی استخوان کاسه ی سر آشیانش بود
ببین آن مشت را ، آن دست دورافتاده از تن را
که روزی چون گره می شد ، حریف دشمنانش بود
ببین آن مغز خون آلوده را ، آن پاره ی دل را
که در زیر قدم ها می تپد بی هیچ فریادی
سکوتی تلخ در رگ های سردش زهر می ریزد
بدو با طعنه می گوید که بعد از مرگ ، آزادی
بمان مادر ! بمان درخانه ی خاموش خویش امروز
که باران بلا می بارد از خورشید
دو چشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه می دوزی ؟
که دیگر سایه ی فرزند را بر در نخواهی دید
بهـمن
27th August 2011, 11:01 PM
در کنار پنجره
خورشید ، پشت پنجره ی من
چتر سیاه ابری بر سر کشیده بود
در زیر سیل باران ، خاموش می گریست
من ، در فروغ شامگهان ، طرح کوچه را
می دیدم و به اینه پیوند می زدم
در پیچ کوچه ، نارونی پیر
تنها نشسته بود
درکنده اش نسیم ، نفس می زد
باران ، وجود خالی خشک درخت را
می دید و با نسیم ، همآغوش می گریست
خورشید ، پشت پنجره ی من
چتر سیاه ابری بر سر کشیده بود
در زیر سیل باران ، خاموش می گریست
من ، در کنار پنجره لبخند می زدم
بهـمن
27th August 2011, 11:01 PM
درختی در اندیشه ی من
از خاک آسمان مه آلود
رویید واژگونه درختی
با شاخه های نقره ای برق
با برگ های سبز ستاره
با میوه ی طلایی خورشید
از قاب تنگ پمجره ، سنگ نگاه من
چون مرغ ، پر کشید
بر شاخ آن درخت کهن خورد
برگ ستاره ها به زمین ریخت
در گل نشست میوه ی خورشید
در کوچه ، راه می روم اینک
خورشید در نشیب غروب است و ، چتر ابر
همچون درخت بر سر من سایه افکن است
چتری که دسته اش
چون شاخه های صیقلی برق آسمان
همرنگ آهن است
چتری که گنبدش
چون طیف هفتگانه ی خورشید ، روشن است
این چتر و آن درخت در اندیشه ی من است
بهـمن
27th August 2011, 11:01 PM
حماسه ای در غروب
ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشت ، ای خورشید ، ای خورشید
ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند
ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند
تو را فریاد خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
من کنون قطره های ریز باران را
که همچون بال زنبوران خواب آلود می ریزد
به روی غنچه ی چشمان خود احساس خواهم کرد
من کنون برگ ها را چون ملخ ها از زمین پرواز خواهم داد
من اسفنج کبود ابرها را لمس خواهم کرد
وزان آبی به روی آتش پاییز خواهم ریخت
سپس آهنگ دیدار تو خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
من کنون کوله باری سهمگین بر دوش خود دارم
عجائب کوله باری تلخ و شیرین را بهم کرده
عجائب کوله باری هدیه ی روزان بیماری
در او گنج نوازش ها
در او رنج نیایش ها
در او فریادهای مستی و هستی
در او اندوه ایام تهیدستی
من کنون کوله بار بسته ام را پیش چشمت باز خواهم کرد
ای خورشید ، ای خورشید
من از خمیازه های دره ها و خواب خندق ها
من از آشوب دریاها و از تشویش زورقها
سخن آغاز خواهم کرد
من از تاریکی شب ها و از تنهایی پل ها
من از نجوای زنبوران و از بی تابی گل ها
سخن آغاز خواهم کرد
من از سوسوی فانوسی که پشت شیشه می سوزد
من از برقی که کوه و آسمان را با نخی باریک میدوزد
من از بیلی که بر دوش نحیف آبیاران است
من از گیلاسبن های گل آورده
که در صبح بهاران پایکوب باد و باران است
ترا آگاه خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
من کنون در خزانی بی بهار آواز می خوانم
من کنون در شب تنهایی خود پیش می رانم
شب بی ماه در من لانه می سازد
عصایم در گل نرم بیابان ریشه می بندد
درختی در کنار راه می روید
درختی درکنارم راه می پوید
عصای کوری اش در دست و بار پیری اش بر دوش
عصای کوری ام در مشت و بار پیری ام بر پشت
به رفتن ، هر دو می کوشیم
من و او هر دو خاموشیم
من و او هر دو از خاک بیابان آب می نوشیم
من از این همسفر روزی ترا آگاه خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
افق خالی است ، اما من پر از ابرم
پر از غبار افشان بی باران
درون چشمه ، نقش خویش را بر آب می بینم
کنار چشمه ، آب زندگی را خواب می بینم
ازین خوابی که می نوشد وجودم را
شبی بیدار خواهم شد
شتاب آلوده ، در گودال دستم آب خواهم خورد
هجوم ماهیان تشنه را از یاد خواهم برد
نهالی تازه در من ریشه خواهد کرد
و بازوی بلند شاخسارش را
به دور گردن من حلقه خواهد کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
ترا گم کرده بودم من
ترا در خواب های کودکی گم کرده بودم من
ترا بار دگر جستم
درون آخرین فریادهای ناهشیواری
ترا در خود رها کردم
ترا از نو صدا کردم
ترا جستم میان مرزهای خواب و بیداری
وزین پس با تو خواهم زیست ، ای خورشید ، ای خورشید
من کنون در غروب انتظارم راه می پویم
ترا همچون حریفی در کران این شب تاریک می جویم
و در پایان این شب زنده داری ها
و در آن سوی این چشمانتظاری ها
ترا بار دگر در خویش خواهم دید ، ای خورشید ، ای خورشید
در آن شب در شب دیدار
غباری نرم تر از آنچه در شبهای طوفانی
ز روی کشتزاران سپید پنبه بر می خاست
میان تپه های ماهتابی خیمه خواهد زد
و من در پشت آن خیمه
بسان شعله ای در خرمن پنبه
به رقصی آتشین آغاز خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
و در پایان آن شب آن شب دیدار
ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشت
ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند
ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند
ترا آواز خواهم داد
ترا فریاد خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
کتاب پریشان
امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست
قراربخش دلم ، تاب گاهواره ی توست
تو ، ای شکوفه ی ایام آرزومندی
بمان که دیده ی من روشن از نظاره ی توست
نگاه پاک توام صبح آفتابی بود
کنون چراغ شبم پر ستاره ی توست
به یک اشاره ، مرا رخصت پریدن بخش
مه مرغ وحشی دل ، رام یک اشاره ی توست
به پاره کردن اوراق هر کتاب مکوش
دلم کتاب پریشان پاره پاره ی توست
شبی نماند که بی گریه ام به سر نرسید
زلال اشک پدر ، برق گوشواره ی توست
دلم چو موج ، به سر می دود ز بیم زوال
کرانه ای که پناهش دهد ، کناره ی توست
خجسته پوپک من ای یگانه کودک من
امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
پنجره ی خاموش
تو هر غروب ، نظر می کنی به خانه ی من
دریغ ! پنجره خاموش و خانه تاریک است
هنوز یاد مرا پشت شیشه می بینی
که از تو دور ، ولی با دل تو نزدیک است
هنوز ، پرده تکان می خورد ز بازی باد
ولی دریغ که در پشت پرده نیست کسی
در آن اجاق کهن ، آتش نمی سوزد
در آن اتاق تهی ، پر نمی زند مگسی
هنوز بر سر رف ، برگ های خشکیده
نشان آن همه گل های رفته بر باد است
هنوز روی زمین ، پاره عکس های قدیم
گواه آن همه ایام رفته از یاد است
درخت پیچک ایوان ما ، رمیده ز ما
گشوده سوی درختان دوردست آغوش
ستاره ها ، همه درذ قاب شیشه محبوسند
قناریان ، همه در گوشه ی قفس خاموش
درون خانه ی ما ، گرمی نفس ها نیست
درون خانه ی ما ، سردی جدایی هاست
درون خانه ی ما ، جشن دوستی ها نیست
درون خانه ی ما ، مرگ آشنایی هاست
چه شد ، چگونه شد ، ای بی نشان کبوتر بخت
که خواب ما به سبکبالی سپیده گذشت
جهان کر است و من آن گنگ خوابدیده هنوز
چه ها که در دل این گنگ خوابدیده گذشت
به گوش میشنوم هر شب از هجوم خیال
صدای گرم ترا در سکوت خانه هنوز
برای کودک گریان ترانه می خواندی
مرا ز خواب برانگیزد آن ترانه هنوز
تو هر غروب ، نظر می کنی به خانه ی من
دریغ ! پنجره ، خاموش و خانه تاریک است
خیال کیست در آن سوی شیشه های کبود
که از تو دور ، ولی با دل تو نزدیک است
من از دریچه ، ترا در خیال می بینم
که خیره می نگری ماه شامگاهی را
سپس به اشک جگر سوز خویش ، می شویی
ز چشم کودکم اندوه بی پناهی را
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
نقاب و نماز
ز لابلای ستون ها ، سپیده بر می خاست
و من در اینه ، خود را نگاه می کردم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت
و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی
دو چشم بود که از پشت مردمک هایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود
ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
و آسمان سحرگاهان
بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود
ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند
و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود
نماز ، پایان یافت
و من در اینه ، تصویر خویش را دیدم
حصار هستی ام از هول نیستی پر بود
هوار حسرت ایام ، بر سرم می ریخت
و من ، چو برج خراب از هراس ریزش خویش
به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم
وزان دریچه که از عالم غریبی من
رهی به سوی افق های آشنایی داشت
بدان دیار مه آلوده راه می بردم
بدان دیار مه آلوده
که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت
و برگ و ساقه ی گل ها به رنگ باران بود
پناه می بردم
در آن دیار مه آلوده ، روز جان می داد
و من ، نگاه به سیمای ماه می کردم
و بازگشت هزاران غم گریخته را
چو گله های گریزان سارهای سیاه
ز لابلای ستون ها نگاه می کردم
در آن دیار مه الوده روز جان می داد
و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد
من از سپیده به سوی غروب می راندم
و با صدای مؤذن ، نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص خالی بود
نماز ، دیر نپایید
و نیمه کاره رها شد
و من در اینه ، تصویر خویش را دیدم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد
سکوت اینه ، سنگین بود
و من ، به خواب فرورفتم
وقاب اینه از عکس من تهی گردید
نسیم ، پنجره را بست
و بانگی از دل ایینه تهی برخاست
که ای بی خواب فرورفته
نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز
و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز
دهان پنجره ، از مژده ی سحر پر بود
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
من از غروب به سوی سپیده می راندم
و با صدای خروسان ، نماز می خواندم
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
رؤیایی در آفتاب
فواره ی کشیده ی اندامش
در باغ چشم من
تا آسمان پرید
فواره ی کشیده ی اندامش
با شاخه های نازک پاها و دست ها
ابریشم هوا را تا آسمان درید
در موی او که گرد پریشان آب بود
خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد
فواره ی کشیده ی اندامش از غرور
تا شب ، به روی یک پا ، چون مرغ ، ایستاد
توپ بزرگ خورشید از بام آسمان
در کوچه پرت شد
باغ خیال من تهی از آفتاب گشن
قرقاولان ز شاخه پریدند
مرغابیان ز برکه رمیدند
برج کبوترم به نسیمی خراب گشت
با مشعل گداخته ، پاییز در رسید
گوگرد برگ ها
باروت شاخه ها
از شعله های مشعل او سوخت ناگهان
چون چوب بست آتشبازی ، درخت ها
در نور کهربایی خورشید ، شعله زد
رنگ طلا گرفت
خمپاره های گل به هوا رفت و بازگشت
باد از میان اسکلت شاخه ها گذشت
اما ، بهار را نفس او
بار دگر به باغ من آورد
بار دگر به دیدن خورشید ، شاخه ها
آغوش مادرانه گشودند
شیر شکوفه جوش زد از سینه هایشان
زنجیر بغض زنجره ها در گلو گسست
پر شد فضای خالی باغ از صدایشان
فواره ی کشیده ی اندامش
در من گشوده شد
در من پرش گرفت
نیروی ناشناخته ای ، چون تب شراب
با مستی گداخته اش در سرم دوید
رگ های من گشوده شد و ، او چو خون پاک
در پیکرم دوید
فواره ی کشیده ی اندامش
در باغ چشم من
رقصید و چون کلاف ، گره شد به دست باد
در موی او که گرد پریشان آب بود
خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
دو ایینه
من ، از تو بهاران
من، از تو با درختان
من ، از تو با نسیم سخن گفتم
من ، از تو دور بودم
من ، بی تو کور بودم
من ، چون تو ، راز شیفتگی را
در تنگنای سینه نهفتم
رازی که خواندنش نتوانستی
رازی که گفتنش نتوانستم
وز بیم آنکه در کف نامحرم اوفتد
بس شب که تا سپیده نخفتم
امروز ، چون دو اینه ی روبروی هم
برق نگاه خود را در هم فکنده ایم
تا بوته ی گناه نروید ز باغ دل
بنیاد هر هوس را از سینه کنده ایم
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
از بهشت تا دوزخ
از آغاز آنچه کردم ، بی ثمر بود
همه سودم درین سودا ضرر بود
چه حاصل بردم از این بازی بخت
که انجامش از آغازش بتر بود
نه هرگز تن به راحت آشنا شد
نه هرگز دل ز شادی با خبر بود
بد و خوب آنچه گفتم ، بی اثر ماند
شب و روز آنچه کردم بی ثمر بود
بهار زندگی زودم خزان گشت
که عمرم چون نسیمی تیزپر بود
به هر در ، حلقه ای کوبید و کوچید
مرا قسمت گدایی دربه در بود
گمان را از یقین برتر شمردم
که چشم و گوش عقلم کور و کر بود
به کار دیگران خندیدم از کبر
ز بس اندیشه ی بکرم به سر بود
به شعر آویختم ، چون برگ در باد
ندانستم که باد آشوبگر بود
بنای هستی ام را واژگون کرد
که اینم گوشمالی مختصر بود
حریفان ، خانه ها بنیاد کردند
مرا خشت قناعت زیر سر بود
رفیقان نعره ی مستی کشیدند
مرا فریاد خونین از جگر بود
به بیدردان سپردم خوشدلی را
که نوش دیگرانم نیشتر بود
بسا شب ها که از آشفته حالی
چو سر بر آسمان کردم ، سحر بود
بسا ایام کز شوریده بختی
دل غمگینم از شب تیره تر بود
بهشت شادخواران ، جای من نیست
مرا از آتش دوزخ گذر بود
گرم برگشت ممکن بود ازین راه
و یا در طالعم راهی دگر بود
بدینسانش نمی پیمودم ای مرد
که در این راه پیمودن ، خطر بود
برین عمر به باطل رفته ، نفرین
خدایا ! بس کن این بیداد ، آمین
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
گیاه و سنگ نه ، آنش
با شکوه شوربختی ام
با سرشت خاک و طبیعت درختی ام
در کویر خشک غربت زمینیان
از سلاله ی نجیب آفتاب ، زاده ام
با سکون سنگ و با تلاش باد
با شتاب آتش و شکیب آب ، زاده ام
زیر گنبد طلایی غروب
دست ها به سوی آسمان گشاده ام
در جلال شامگاهی کویر
آخرین مسافر پیاده ام
ریشه ی من درخت این درخت پیر
این کبیر سالخورده ی کویر
از عصاره های رایگان پر است
از عصاره های هر گیاه زنده ، هر گیاه مرده ، هر گیاه نیمه جان پر است
ریشه ی من درخت این درخت پیر
این دلیر سرکش کناره گیر
از جوانی جوانه ها
از طراوت ترانه ها
از رسوب رودخانه ها
از زلال نیلگون آسمان ، پر است
میوه های تازه ام ، پرندگان کوچکند
قطره های شبنمم ، ستارگان روشنند
این پرندگان روز
این ستارگان شب
چون سر از شکاف سینه ی فراخ من برآورند
ارمغان دوستی ، مرا
نغمه های نوتر و اشاره های خوشتر آورند
باد ، همچو مادری که از میان گیسوی سیاه دخترش
تار چندگانه ی سپید را جدا کند
برگ های زرد را
از میان برگ های سبز من تکانده است
آسمان ، فراز شاخسار من
نرمتر ز سینه ی کبوتران
مخمل کبود گسترانده است
گرچه سخت تر ز صخره ای گران
در مسیر گردباد سالیان
مانده ام هنوز و ، ایستاده ام هنوز
دستها به سوی آسمان گشاده ام هنوز
لیکن آهن و گیاه و سنگ نیستم
بی خبر ز نام و ننگ نیستم
آتشم که شعله می کشم
عاری از شتاب و عاجز از درنگ نیستم
سال ها گذشته است وچشم انتظار من
همچنان به سوی آسمان گشاده است
آسمان ، مرا به معجزه ی بزرگ وعده داده است
روزی از کنار من ، مسافری گذشت
رفت و برنگشت
آسمان ، مرا به بازگشت او نوید داده است
نقش بسته این نوید خوش به لوح خاطرم
روز و شب در انتظار بازگشت آن مسافرم
بهـمن
27th August 2011, 11:02 PM
دو روز یا ده سال ؟
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
بریده باد زبانم ، چه ناروا گفتم
تو نیمه نیستی ای جان ، تمام من هستی
اگر به قهر بگیرد ترا خدا از من
چگونه بی تو توانم زیست ؟
چگونه بی تو توانم ماند ؟
چگونه بی تو سخن بر زبان توانم راند ؟
همیشه در من بودی ، همیشه می خواندی
صدای گرم تو در استخوان من می گشت
همیشه با من بودی ، همیشه دور از من
همیشه نام خوشت بر زبان من می گشت
غروبگاهان ، در کوچه های خلوت شهر
که بوی پیچک ، هذیان عاشقی می گفت
تو در کنار من آهسته راه می رفتی
و در کرانه ی چشمان کهربایی تو
بهار ، در چمن سبز باغ ها می خفت
شبی که باران در کوچه ها فرو می ریخت
تو می رسیدی و ، باران موی تو بر دوش
ز موی خیس تو ، عطری غریب بر می خاست
من از تنفس عطر غریب او ، مدهوش
در آن خیابان ، شب های سبز فروردین
صدای پای تو و پای من طنین می بست
نسیم ، بوسه ی ما را به آسمان می برد
و سایه های من و تو ز روشنایی ماه
چه نقش ها که در ایینه ی زمین می بست
چه نیمه شب ها کز پشت شیشه های کبود
ستاره ها را با هم شماره می کردیم
و چون زبان من و تو ز گفتگو می ماند
نگاه می کردیم و اشاره می کردیم
دو روز یا ده سال ؟
نمی توانم ، هرگز نمی توانم گفت
ازین خوشم که فروبست ریشه در دل ما
گلی که از پس ده سال یا دوروز شکفت
ز من مپرس که ایا زمان چگونه گذشت
که من حساب شب و روز را نمی دانم
من از تو ، یک تپش دل جدا نمی مانم
من از تو ، روی نخواهم تافت
من از تو ، دل نتوانم کند
تو نیز دانم کز من نمی بری پیوند
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
مباد آنکه بگیرد ترا خدا از من
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
بهار نزدیک
سپیداران خاک آلود
بی خم کردن اندام
پا در جوی می شویند
و خورشید هوسران ، از میان شاخساران
ساق مرمرفامشان را گرم می بوسد
و انبوه عظیم ریشه ها
از حسرت سوزان خود
در خاک می پوسد
و باد از باغ ها می آورد بوی بهاران را
هلا ، ای باد آرام سحرگاهی
کنون وقت است تا از برگ های حسرت دیرین بپیرایی
چمنزار فراخ و دلگشای یادگاران را
کنون هنگام آن است ای ترنج قرمز خورشید
که عکس خویش در ایینه های آب بنمایی
و برق زندگی بخشی نگاه چشمه ساران را
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
از من تا خورشید
شفق تنوره کشید
و دست وحشی باد
دریچه ها را مانند سنج بر هم کوفت
و من ، نگاه به سوی درخت ها کردم
در استخوان های لخت سینه شان ، خورشید
بزرگ و خونین می کوفت ، می تپید هنوز
و این تپیدن ، در ذزه های ریز هوا
و در میان رگ سرخ سیم های مسین
و در تنفس و در نبض و در شقیقه ی من
طنین طبل سیاهان داشت
دیدم میان خورشید
این قلب آتشین و بزرگ درخت ها
و قلب کوچک و گرم من ارتباطی هست
دیدم میان نبض من و ذره های ریز هوا
و سیم ها
که ریل صداها و نورها هستند
و تیک تک ساعت دیواری
پیوند ناشناخته ای هست
دیدم از آفتاب ، جدا نیستم
از آب و از درخت و زمین هم
از پشت پنجره ، مردی گذشت
پاهای او
با قلب و نبض من سفر آغاز کرده بود
او ، در قلب من تنفس می کرد
او ، با نبض من قدم برمی داشت
اما ، دلش
همراه و همصدای دل خورشید
در استخوان سینه ی لخت درخت ها
می کوفت ، می تپید
غروب ، سایه دواند
نگاهم از صف دور درخت ها برگشت
و سوی اینه آمد
صدای قلب من ایینه را ز هم ترکاند
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
از نقطه تا دایره
لحظه ای چند به خورشید نگه کردم
پس از آن
دیده را بستم
زیر پلک من
نقطه ای گرد و سیاه
چرخ زد ، چرخ زد و چرخ زد و دایره شد
مثل سنگی که در آب اندازی
و ازو دایره ها برخیزد
و ازو دایره ها بگریزد
نقطه ای گرد وسیاه
چرخ زد ، چرخ زد و چرخ زد و دایره شد
چشم وکردم و خورشید شدم
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
قلب بالدار
سایه ی یک قلب بالدار
در شب مهتابی بهار
زمین را فراگرفت
تیرگی افتاد روی موی درختان
تیرگی افتاد روی چشم دریچه
تیرگی افتاد روی سینه ی دیوار
سستی خوابی که از آن سایه ی بزرگ تراوید
روی جماد اوفتاد
روی نبات اوفتاد
روی همه آدمیان اوفتاد
گفتند : این ، بی گمان خسوف بزرگی است
باید مس کوفت
باید با طشت مس به بام برآمد
وحشت آن قلب بالدار
در شب مهتابی بی بهار
جهان را گرفته بود
هیچکسی سر به سوی ماه نگرداند
جز یک کودک
کودکی از خواب خوش هراسان جسته
دید
یک مگس سبز روی ماه نشسته
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
رم ( طرح )
رم : شهر روزهای تهی ، شهر خواب ها
شهر درخت ها
شهر زنان فربه و رگبارهای سخت
رم : نوترین و کهنه ترین پایتخت ها
در آسمان آبی او ، رشته های سیم
چون تار عنکبوت
در کوچه های روشن او نیمه های شب
تنهایی و سکوت
گاهی ، صدای بوسه ی از لب چکیده ای
در برگ های زرد
گاهی ، چراغ پنجره ی نیم بسته ای
بالای یک عمارت ، در آسمان سرد
رم : شهر آفتاب
شهر کتیبه ها و بناها و زنگ ها
رم : شهر بی نقاب
شهر خرابه ها و چمن ها و سنگ ها
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
درخت و کبوتر
گفتند : از درخت سخن گفتن
در روزگار آتش و آهن ، جنایتی است
اما من از درخت سخن گفتم
زیرا که هر درخت به چشم من ایتی است
از معجزه ی که آدمی اش نام کرده اند
گفتند : آنکه خنده به لب دارد
نشنیده ب یگمان خبر هولناک را
من خنده ای شگفت به لب دارم
زیرا کبوتران من از آستان صبح
پایان آن خبر را اعلام کرده اند
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
از مرداب تا دریا
زیر خورشید سحرگاهان پاییزی
ای بهار رفته از خاطر ! من آن مرداب خاموشم
آب بی لبخند حزن آلوده ی افتاده از جوشم
در دل من ، برگ های مرده ی ایام می پوسند
هیچ کس در ماتم اینان نمی گرید
باد هم اینجا می نالد
عشق من این دختر کولی
در میان بیشه های ساحل مرداب خوابیده ست
در فضای سرد خوابش ، برگ های سبز
زرد می گردند و می افتند و می پوسند
هیچ کس اینجا نمی گرید
باد هم اینجا نمی نالد
زیر باران شبانگاهان پاییزی
در دل مرداب خاموش غریب من
آفتاب روزهای دور می میرد
آه ، ای چشم عزیز آشنای من
همچنان فانوس دریای خیالم باش
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
دولت بیدار
شب ، با درخت ها سخن از آفتاب رفت
گفتند : آفتاب
در پشت چتر بسته ی ما آرمیده است
در پشت چتر بسته ی آنان ستاره بود
گفتم : شما چگونه هنوز آفتاب را
فریادشان صدای مرا در گلو برید
ما آفتاب را ز تو بهتر شناختیم
آه ای درخت های بلند ای درخت ها
از پشت چترهای شما سر زد آفتاب
اما ، نگاه من
در چشم آن ستاره ی شبخیز مانده است
در گوش من کلام شما زنگ می زند
ما ، آفتاب را ز تو بهتر شناختیم
حق با شماست ، دولت بیدار با شماست
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
منظره
برف آمد و بزم روز را آراست
شب را ز فروغ شیرفام کند
اما ، چه درخت های سرکش را
کز بار غرور خود به خاک افکند
زیبایی سرد ، وه چه بیرحم است
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
سیب ها و قلب ها
ناخن کبود برق
روی شیشه ی شکسته ی افق کشیده شد
چندشی درخت های لخت را فراگرفت
خال سرخی از نگاه برق
روی گونه ی سپید سیب ها چکید
گونه ی سپیدشان تلألو طلا گرفت
ای فروترین و برترین فروغ
ای طلیعه ی بهشتی و جهنمی
پس چه وقت خال سرخ می نهی
بر دل سیاه آدمی ؟
سیب ها رسیده اند
قلب ها هنوز ، نه
ای فروترین و برترین فروغ
پس چه وقت
پس چه وقت
پس چه وقت می دمی ؟
بهـمن
27th August 2011, 11:03 PM
کودک
چشم هایش : چشم های گربه ای در آفتاب صبح
پنجه های بسته اش : انجیرهای کوچک شیرین
آه رگ هایش
در لعاب پوستی شفاف تر از نور
عنکبوتی کهربایی رنگ
در حباب حبه ی انگور
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
جاده خالی است
در گلو می شکنم از سر خشم
هر نفس ، خنجر فریادی را
سر خونین جدا از تن من
در رگ و ریشه نهان کرده هنوز
کینه ی کهنه ی جلادی را
بی سر از راه سفر آمده ام
سر من در شب تاریک زمین
همچنان چشم به راه سحر است
جاده ، خالی است ولی می شنوی ؟
آه ! با من ، با من
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست ؟
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
اول و آخر این کهنه کتاب
مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد
وز نخستین جنگ او با دشمنش ، افراسیاب
وصف رستم گفت و وصف قامت رعنای او
کز بلندی بوسه می زد بر جبین آفتاب
گفت : چون این پهلوان بر سنگ ره پا می نهاد
سنگ ، در هم می شکست از گام پولادین او
چون شباهنگام ، خواب راحتش در می ربود
ناله می کرد از سر سنگین او ، بالین او
گفت : چون یک روز ، خشم آورد تیپا زد به کوه
کوه از جا کنده شد ، لغزید و در صحرا نشست
گردی از لغزیدنش برخاست چون دود از حریق
پهلوان خندید و خوفش در دل خارا نشست
گفت : چندان عرصه را بر شاه ترکان تنگ کرد
تا سرانجام از فراز مرکبش پایین کشید
پنجه در بند کمر زد تا ز جا برگیردش
بند نتوانست بار آن تن سنگین کشید
شاه درغلتید و ، ترکان بر سرش گرد آمدند
تاج او در دست رستم ماند و ، خود بیرون شتافت
عرصه ی کین را ز بیم جان شیرین ترک گفت
اسب را زین کرد و سوی ساحل جیحون شتافت
رو به دربار پشنگ آورد و نالیدن گرفت
کای پدر ! این کیست ، این مردی که رستم نام اوست
من جوانش خوانده بودم ، دیگرا جویای نام
بی خبر بودم که از پولاد و سنگ اندام اوست
ای پدر ! هر چند در جنگاوری شیر نرم
در کف او پشه ام ، این آفت از جان تو دور
سام اگر مانند رستم قوت سرپنجه داشت
هیچ کاری برنمی آند ز فرزندان تور
چون مرا افکند و گرز آهنین را برگرفت
سر فرو بردند در پشت سپر ، تورانیان
سر فرو بردند تا از روی آنان نگذرد
نعل اسب رستم و فر درفش کاویان
ناگهان نقال از داستانسرایی بازماند
غرش خمیازه ای را از لبانش دور کرد
گفت : رستم آن قدر کوتاه شد تا بنده شد
گرز او را هم خدا در دست من وافور کرد
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
دری بدان سو
گنجه ی من ، بوی قرآن می دهد
بوی قرآن و گلاب و آسمان
بوی شهوت های تند و بوی اشک
بوی روزان و شبان بی نشان
بوی قرآنی که شب ها ، مادرم
زیر بالین سپیدش می نهاد
بوی یخدانی که خواهش های من
چشم بر جای کلیدش می نهاد
بوی آن یک شیشه ی سبز گلاب
که من او را زرد می پنداشتم
عطر او را در شب گرم بهار
مایه ی سردرد می پنداشتم
بوی برف بامداد کودکی
بوی بسترها و بوی لاجورد
بوی گیسوی سپید دایه ام
بوی مطبخ ، بوی کلفت ، بوی مرد
بوی صبح آسمان دهکده
با ملخ ها و کبوترهای او
بوی شیر تازه و بوی علف
بوی سنجدها و دخترهای او
بوی هرم آفتاب و بوی س نگ
بوی رگبار غروب و بوی گل
بوی چای عصر و بوی زعفران
بوی نان شیرمال و بوی هل
بوی گلپر در شب خاموش کوه
بوی باران در شب تاریک باغ
بوی گردوهای تر زیر درخت
بوی بال پشه ها گرد چراغ
بوی شبهایی که در پای تنور
نور قرمز ، سایه ها را می نهفت
سینه ی مریم تکان می خورد و ، ماه
چون گلی با عطر شهوت می شکفت
بوی آن پیراهن چیت بنفش
که شبی بر پیکر مریم درید
او ، برهنه ، در کنار من غنود
صبح ، یک پیراهن دیگر خرید
اشکم امشب سخت می خندد به من
چون ز بوی گنجخ جویم راز او
رهگذر از دور می خواند هنوز
در هوا پر می زند آواز او
آه ، این آواز با من آشناست
این صدای روزهای بی نشان
گنجه ی من بوی قرآن می دهد
بوی قرآن و گلاب و آسمان
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
مرثیه ای برای بیابان و برای شهر
1
زمین ، ترحم باران را
در چشمه های کوچک ، از یاد برده است
و باد
چراغ قرمز نارنج های وحشی را
در کوچه های جنگل ، خاموش کرده است
از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را
فریاد می زند
و سوسمارهای طلایی
در حفره های تنگ
همچون زبان گوشتی خاک
حرف از سیاه بختی با باد می زنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخه های خشک
برف قلیل قله ی البرز را
با چشم می جوند
در لای بوته های گون ، عنکبوت ها
بی بهره از لعاب تنیدن
سر گشته می دوند
زخم درخت های کهن ، آشیانه ی
گنجشک های شوخ جوان است
در پشتواره های حقیر مسافران
خون و غرور ، قائل نان است
2
در شهر
درها و طاق ها
مانند قد مردان کوتاه است
از پشت هیچ پنجره ، دیگر
یک قامت کشیده
یا یک سر بلند ، نمایان نیست
داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را
از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است
بر شیشه ها ، تلنگر وحشت
رؤیای کودکان را آشفته می کند
و گاهگاه ، باران
نقش و نگار بی رمق خون را
از زیر ناودان ها ، می شوید
مردان ، دل های مرده شان را
در شیشه های کوچک الکل نهاده اند
و دختران ، صفای عطوفت را
در جعبه های پودر
دیگر ، کسی رفیق کسی نیست
این یک ، زبان آن یک را
از یاد برده است
انبوه واژه های مهاجر
بی رخصت عبور
از درزها به مطبعه ها روی می کنند
و بغض
این لقمه ی درشت گلوگیر
چاه گرسنگی را پر کرده ست
و نان خشک را
با آب چشم ، تر کرده ست
نیروی کودکی
در کوچه های تنگ شرارت
از صبح تا غروب ، دویده
بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست
چشم چراغ ها را با سنگ بسته است
خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد
در آسمان خالی ، پرواز می کنند
و روزها و شب ها این سکه های قلب
در دستهای چرکین ، ساییده می شوند
دیگر ، صدای خنده ی گل ها
الهام بخش پنجره ها نیست
آواز ، کار حنجره ها نیست
سیگار در میان دو انگشت
از دیرباز ، جای قلم را گرفته است
و دود اعتیاد
دل ها و خانه ها را تاریککرده است
شوهر
پنهان ز چشم زن
در آرزوی بردن بازی
تک خال قلب خود را می بازد
و ، زن
نقاش خانگی
پیوسته . نقش خود را در قاب اینه
تکرار می کند
گل های کاغذی
و میوه های ساختگی را
در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد
او ، عاشق طبیعت بی جان است
3
در شهر و در بیابان
فرمانروای مطلق ، شیطان است
در زیر آفتاب صدایی نیست
غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را
با آن زبان الکن دشنام می دهند
در سینه ها ، صدای رسایی نیست
غیر از صدای رهگذرانی که گاه گاه
تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر
با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند
آه ای امید غایب
ایا زمیان آمدنت نیست ؟
سنگ بزرگ عصیان دردست های توست
ایا علامت زدنت نیست ؟
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
ساحل یادگار
آه ای عزیز بی خبر از من
امشب ، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای مو سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مهتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حباب ها همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشم های گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان اینه ، پیداست
از دور ، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کف ها
از روی آتش دل من می پرکند
یاد ترا و عشق مرا زنده می کند
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
چکامه ی کوچ
کمان سرخ شفق ، ناوک کلاغان را
به بازوان کبود درختها انداخت
و زخم ملتهب لانه ها ، دهان وا کرد
کسی ز شهر خبر آورد
که خانه ها همه تاریکتر ز تابوت است
هوا ، هنوز پر از بوی خون و باروت است
تفنگداران، فانوس های روشن را
به دود و شعله بدل می کنند و می خندند
و هیچ مستی ، در کوچه ها نمی نالد
و هیچ بادی ، در برگ ها نمی خواند
کسی ز شهر خبر آورد
که عشق ها همه بیمارند
تمام پنجره ها چشم های تبدارند
که رقص چلچله ها را در آسمان بهار
به خواب می بینند
و رقص آدمیان را فراز چوبه ی دار
به یاد می آرند
و دارها همگی بار آدمی دارند
کسی ز شهر خبر آورد
که قتل عام گل قالی
به چکمه های گل آلود ، رنگ خون داده ست
و دیگر اینه ، نیروی تند حافظه را
به بی حواسی پیری سپرده است
و ماه ، از سر دیوارهای خشتی شهر
نگاه می کند ایینه های خالی را
و پیش می اید تا گونه های خیسش را
به شیشه های کبود دریچه چسباند
چراغ می گوید
که در سیاهی دهلیز انتظار ، کسی نیست
صدای زمزمه ی دوردست اشباح است
که از درون شبستان به گوش می اید
و شب ، ز باغ خبر می دهد که زرگر ابر
نمی تراشد دیگر نگین شبنم را
که تا سپیده دمان در عروسی گل ها
به روی پنجه ی لرزان برگ بنشاند
و باد می گوید
که هیچ برگی بر شاخه ها نمی ماند
درخت ، جاذبه ی رقص را نمی داند
برهنه بر لب جوی ایستاده
و دست را به دعا سوی آسمان کرده ست
مگر پشیز مسین ستاره ای را ، باز
ازین توانگر بی آبروی ، بستاند
زمین ، سراسر، تاریک است
و هیچ نوری ، بازی نمی کند در آب
که انعکاسش بر طاق آسمان افتد
تو ، جامه دان سفر بربند
و رو به ساحل دیگر کن
مگر که در شب بی حاصل غریبی ها
غم تو و دانه ی اشکی به خاک بفشاند
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
لعل های امید
ما ، سرخوشان روی زمینیم
گنج آوران خاک نشینیم
هر چند سایه ایم ، بلندیم
خورشید زرد بازپسینیم
گویی به آب و اینه مانیم
سر تا به پای ، جام و جبینیم
آنجا اگر صفایی ، آنیم
اینجا اگر وفایی ، اینیم
شور شکوفه های شبابیم
شرم بنفشه های حزینیم
دست گناه صبر ، لعل امیدیم
در ابر وهم ، برق یینیم
یاقوت خون چشیده ی عشقیم
بر خاتم زمانه ، نگینیم
طومار سرگذشت زمانیم
طوفان انتقام زمینیم
پولاد آبداده ی هندیم
دیبای کاردیده ی چینیم
مردیم و روز رزم ، چنانیم
رندیم و گاه بزم ، چنینیم
بر روی ما ، نقاب ریا نیست
گفتیم و ، هر چه هست همینیم
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
مار و گنج
ازقصه گوی پیر
در روزگار کودکی خود شنیده ام
کانجا که مار هست ، نشانی ز گنج هست
زیرا که مار خفته ،نگهبان گنج هاست
گویی تو نیز در پس این جامه ی حریر
گنجی نهفته ای
زیرا که بر دو قله ی لغزان سینه ات
نقش دو مار خفته ی درهم خزیده را
ترسیم کرده ای
جانا ! بگو به من
ایا ز دستبرد کسان بیم کرده ای ؟
بهـمن
27th August 2011, 11:04 PM
ایینه ای بر سنگ
ای گل خوشبوی من ! دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟
دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟
لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت
مشت می کوبد به دل اندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت
امشب آن ایینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست
عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این ایینه دلگیر نیست
آسمان ، تار است و در من گریه های زار زار
بی تو تنهایم ، ولی تنها نمی خواهم ترا
ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شب ها نمی خواهم ترا
شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک می جویم هنوز
چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز
بهـمن
27th August 2011, 11:05 PM
از دریچه ی قطار
مانند کرم کوچک ابریشم از افق
بر خاک می خزید قطار مسافری
صحرا ، چو برگ توت
از سبزی و تری
از دور ، کودکان گریزان تپه ها
دنبال هم به سوی افق می شتافتند
هر یک نشانده مشعلی از اختران شب
بر چوبدست تیز درختان دوردست
شب را به نور مشعل خود می شکافتند
توپ سفید ماه ، میان دو دست کوه
سرگشته مانده بود
کم کم قطار سینه کشان و نفس زنان
خود را به انتهای بیابان رسانده بود
بهـمن
27th August 2011, 11:05 PM
جغرافیا
در نور پیه سوز سفالین آسمان
در بستری که وصله ی صد رنگ خورده است
تهران روسپی
مست و برهنه ، پشت به بالین فشرده است
بر بسته دیدگان که مبادا سحرگهان
خورشید سرخپوست به پیکان بدوزدش
اما ، دو ران فربه خود برگشوده است
البرز ، در سیاهی شب می سپوزدش
بهـمن
27th August 2011, 11:05 PM
گل یخ
گل و بوته های آتش ، همه رنگ خون گرفته
شب پر ستاره ی من ، عطش جنون گرفته
بگذار تا ببرم رگ دردمند خود را
که در او بهار مرده ست و ، خزان سکوت گرفته
تن من درخت تر بود و پر از شکوفه ی خون
تب تند عشق سوزاند و تکاند برگ و بارش
عطشی شکفت در او که مکید سبزی اش را
ز شرار بادها سوخت شکوفه ی بهارش
چه کنم ، بهار مرده ست و دمیده سوز سرما
گل یخ ، چو شبنم صبح ، چکیده بر تن من
تو بیا تو ، ای که چون جام شراب می درخشی
تو بسوز ، ای تب ظهر بهار ! خرمن من
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
سرمه ی خورشید
من مرغ کور جنگل شب بودم
باد غریب ، محرم رازم بود
چون بار شب به روی پرم می ریخت
تنها به خواب مرگ ، نیازم بود
هرگز ز لابلای هزاران برگ
بر من نمی شکفت گل خورشید
هرگز گلابدان بلور ماه
بر من گلاب نور نمی پاشید
من مرغ کور جنگل شب بودم
برق ستارگان شب از من دور
در چشم من که پرده ی ظلمت داشت
فانوس دست رهگذران ، بی نور
من مرغ کور جنگل شب بودم
در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان و سایه ی تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بود
می سوختم چو هیزم تر در خویش
دودم به چشم بی هنرم می رفت
چون آتش غروب فرو می مرد
تنها ، سرم به زیر پرم می رفت
یک شب که باد ، سم به زمین می کوفت
و ز یال او شراره فرو می ریخت
یک شب که از خروش هزاران رعد
گویی که سنگپاره فرو می ریخت
از لابلای توده ی تاریکی
دستی درون لانه ی من لغزید
وز لرزه ای که در تن من افتاد
بنیاد آشیانه ی من لرزید
یک دم ، فشار گرم سرانگشتش
چون شعله ، بال های مرا سوزاند
تا پنجه اش به روی تنم لغزید
قلب من از تلاش تپیدن ماند
غافل که در سپیده دم این دست
خورشید بود و گرمی آتش بود
با سرمه ای دو چشم مرا وا کرد
این دست را خیال نوازش بود
زان پس . شبان تیره ی بی مهتاب
منقار غم به خاک نمالیدم
چون نور آرزو به دلم تابید
در آرزوی صبح ، ننالیدم
این دست گرم ، دست تو بود ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمه ی خورشدت
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
مستی
هوا بارانی و من مست و او مست
شراب سرخ شیرین در سبو مست
همه چشم سیاهش سر به سر ناز
همه زلف درازش مو به مو مست
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
ایینه ی دق
شب ها که پر پر می زند شمع
با کوله بار اشک های مرده ی خویش
تنها در آن سوی اتاقم
شب های پاییزی که پیش از مردن ماه
آتش به سردی می گراید در اجاقم
خاموش ، پشت شیشه ی در می نشینم
شمع غمی گل می کند در سینه ی من
آن قدر زاری می کنم تا جیوه ی اشک
هر شیشیه ی در را کند ایینه ی من
آنگه درین ایینه های کوچک دق
سیمای دردآلود خود را می شناسم
سیمای من ، سیمای آن شمع غریب است
کز اشک ، باری می کشد بر گرده ی خویش
من نیز چون او در سراشیب زوالم
با کوله بار روزهای مرده ی خویش
در زیر این بار
اندام خون آلود خود را می شناسم
اندام من ، اندام شمعی واژگون است
کز جنگ با شب ، پای تا سر غرق خون است
هر چند نور صبح را می بیند از دور
هر چند می داند که این نور
از مرگ با او دورتر نیست
اما درین غم نیز می سوزد که افسوس
زان آتش دیرین که در او شعله می زد
دیگر خبر نیست
دیگر اثر نیست
شبها که پرپر می زند شمع
در زیر بار اشک های مرده ی خویش
درش یشه ی در ، نقش خود را می شناسم
پیری که باری می کشد بر گرده ی خویش
در زیر این بار
دیگر نه آن هستم که بودم
خالی است از آن آتش دیرین ، وجودم
پیچیده در چشم فضا ، دود کبودم
افسوس ، افسوس
دیگر نه آن هستم که بودم
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
فال
ای بی ستاره مرد
در دست های خالی و خشکت نگاه کن
اینجا کویر گمشده ی بی نشانه ایست
زهدان خاک او تهی از هر جوانه ایست
یک مو درین کویر به جای علف نرست
یک قطره ی عرق خبر از چشمه ای نداد
وین مار پیچ پیچ که جز زهر غم نریخت
خط حیات توست که افسوس بر تو باد
ای بی ستاره مرد
در آسمان بخت سیاهت نگاه کن
روزی اگر بهار دلت بی شکوفه بود
کنون غروب زندگیت بی ستاره باد
ای بی ستاره مرد
افسوس بر تو باد
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
بیم سیمرغ
سیمرغ قله های کبودم که آفتاب
هر بامداد ، بوسه نشاند به بال من
سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر
وز آسمان فرو نیاید خیال من
چون چتر بال ها بگشایم فراز کوه
گویی درختی از دل سنگ آورم برون
در سینه ی پرنده ی رنگین کوهسار
منقار تیز خویش فرو کنم به خون
در آسمان پاک ، نبیند کسی مرا
جز ریزتر ز خال سپید ستاره ای
آن گونه می پرم که به چشم ستاره ها
گویی ز کوه می گسلد سنگپاره ای
مغرورتر ز فله ی در ابر خفته ام
از پشت من نمی گذرد سیل بادها
نقش خجسته ایست به چشمان آسمان
سیمای من در اینه ی بامدادها
چون از فراز کوه نظر می کنم به خاک
بال از هراس من نگشاید پرنده ای
اشک آورم به چشم تماشاگر حسود
تا شور کینه را ننشاند به خنده ا ی
اما درون سینه ی من بیم خفته ایست
کز اوج قله های غرور آردم به زیر
یک روز ، روح کوه که دلبسته ی من است
فریاد می زند که : مرو ! تیر ، تیر ، تیر
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
مسافر
عاقبت از سرزمین گمشده ی خویش
آمدی ای کوله بار شوق تو بر دوش
شسته ز فیروزه های چشم تو ، خورشید
رنگ هزاران غمی که گشته فراموش
آمدی از ره بدین امید که دستی
باز کند ناگهان به خنده دری را
گوش تو کز سردی زمانه فسرده ست
بشنود آوای گرم منتظری را
پای نهادی به روشنایی درگاه
سایه ی تو همچو قیر گرم به در ریخت
نعره زنان کوفتی شقیقه ی در را
لیک ترا خاک انتظار به سر ریخت
نوری از آن سوی شیشه ها نتراوید
پنجره ها کورتر ز شب پره ها بود
باد ، دهان از سرود خویش تهی کرد
آنچه در این سرزمین نبود ، صدا بود
پیر شدی ناگه از شگفتی این درد
خرد شدی ناگه از گرانی این بار
موی تو در یک نفس چو برف فرو ریخت
تکیه زدی از هراس خویش به دیوار
آمده بودی بدین امید که بر تو
باز کند هر دری به خنده دهان را
آمده بودی که جام گوش تو نوشد
جرعه ی گرم صدای منتظران را
لیک نیاسوده بازگشتی ازین راه
برق امیدی به خاطرت ندرخشید
کام ترا آسمان تیره ی این شهر
جرعه ای از جام آفتاب نبخشید
ببینمت ای سالخورده مرد مسافر
می روی و کوله بار درد تو بر دوش
در بن فیروزه های چشم تو ، خورشید
با شفق لعلگون خود شده خاموش
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
نیشخند
دریا به روی سینه ی ساحل خزیده مست
در بازوان فشرده تنی کامیاب را
بر ماسه های نرم طلایی چکیده ماه
پر کرده جای پای تر آفتاب را
در کلبه ای که بر سر انبوه ماسه ها
می لرزد از هراس فرو ریختن هنوز
مردی به یاد زورق خویش است و در خیال
با ماهیان به کار در آویختن هنوز
او می رود که زیر بخار سیاه شب
آنجا که چشم کس نشناسد کرانه را
تور درشت خویش سراسر بگسترد
تا برکشد ز موج ، شکار شبانه را
بدرود می کند نفسی چند با زنش
زن ، گرم گرم بر دل خود می فشاردش
این شیر دل زنی است که او در شب دراز
تنها درون کلبه ی خود می گذاردش
اشک از شکاف دیده ی زن جوش می زند
مرد از هجوم گریه به شب می برد پناه
بازوی زن به بازوی در تکیه می کند
مرد از درون کلبه قدم می نهد به راه
دنبال مرد ، سایه ی درهم شکسته اش
بر ماسه های سوخته چون لکه ی تری است
اما زنش ز سایه ی او برگرفته چشم
زیرا کسی که می رسد از راه ، دیگری است
شب می رسد به نیمه و رو می کند به صبح
در کلبه جز صدای نفس های شاد نیست
زورق نشین هنوز در آغوش آب هاست
بیمش ز نعره های خروشان باد نیست
لختی دگر سپیده دمیده ست و از نسیم
دریا شنیده بوی خوش آفتاب را
مردی درون کلبه ی صیاد ، خفته مست
در بازوان فشرده زنی کامیاب را
بهـمن
27th August 2011, 11:15 PM
برف
کوبیده برف زیر لگدهایش
بوی بنفش های بهاران را
در زیر برف ، خاک تب آلوده
در دل نهفته حسرت باران را
در گوش کرده پنبه ی برف امشب
شهری که جاودانه پر از حرف است
چشمان پاک جوی پر از آب است
مژگان سبز کاج پر از برف است
گاهی غبار برف فرو ریزد
چون اشک من ز شاخه ی مژگان ها
بر خشکسال سینه ی من بارد
این اشک گرم چون نم باران ها
من در کنار اینه می گریم
چشم درشت اینه بیدار است
از پشت اشک ، عکس تو می لرزد
در قاب کهنه ای که به دیوار است
لب های سرد اینه می بوسد
خال سیاه زیر لبانت را
من در زلال اینه می بینم
بغضی که بسته راه دهانت را
نور نگاه گرم تو می تابد
از چشم روشنی زده ی تصویر
می خواهمش ز قاب برون آرم
دیر است ، ای امید گریزان ، دیر
دیگر دهان اینه بلعیده ست
نقش ترا چو آب گوارایی
اما دلم چو کودک بی مادر
فریاد می کند که تو اینجایی
گویی صدای پای تو نزدیک است
پیموده سنگفرش خیابان را
آورده باد تازه نفس از دور
بوی بنفشه های بیابان را
بهـمن
27th August 2011, 11:16 PM
حسرت
گونه ی شب شسته بود از گریه ی مهتاب
بسترم بی موج ، چون مرداب
می رمید از دیدگانم خواب
می گشودم پلک های بسته را از خشم
می شمردم تیرهای سقف را با چشم
بار اول طاق می شد بار دوم جفت
خواب ، گویی چون پرستوها
در میان تیرها می خفت
ناگهان گهواره ی بی جنبش شب را
دست گرم نغمه ای جنباند
این زن همسایه ی ما بود
کر کنار بستر طفلش
لای لایی آشنا می خواند
آنچه او می خواند ، آواز دل من بود
در نهادم ، آتش اندوه روشن بود
کاشکی من نیز طفلی داشتم چون او
در کنارش تا سحر بیدار می ماندم
کاشکی در خلوت شب های مهتابی
بر سر بالین او آواز می خواندم
کمکم از افسون آن آواز
چشم طفلم جرعه ای از خواب می نوشید
وز شکاف پلک های من
جویبار اشک می جوشید
کودکم در خواب می خندید
از تبسم های او مهتا می خندید
بوسه ها از گونه هایش می ربودم من
زیر لب ، گریان و خندان می سرودم من
چون هوا را بازی دست تو بشکافد
خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو میگردم
ناگهان در چون دهانی گرم وا می شد
مادرش از دور با من هم صدا می شد
از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد
مست از بوی تو می گردم
بسترم بیگانه بود از خواب
چینی شب می درخشید از لعاب نیلی مهتاب
مادری گهواره می جنباند
لای لایی آشنا می خواند
ماه در ایینه ی چشم تو می سوزد
همچو شمعی شعله ور درش یشه ی فانوس
ناله ای از سینه ام برخاست
کودک من نیستی ، افسوس
بهـمن
27th August 2011, 11:16 PM
گوماتای آسمان
یک شب ز تخت عرش فرو می کشم ترا
ابلیس ، ای کشنده ی پنهانی خدا
گر در گمان خلق ، تو ابلیس نیستی
من دانم ای خدای پلیدان ، تو کیستی
از دودمان پاک خدایان پیشتر
یک تن هنوز در حرم عرش زنده بود
یک تن که چشم در پی آزار ما نداشت
میلی به سوی فتنه و مرگ و بلا نداشت
پاکیزه تر ز اشک زلال ستاره بود
بخشنده تر ز ابر سپید بهاره بود
بر بندگان خویش ، ستم ها روا نداشت
یک شب تو ، ای کس که جز ابلیس نیستی
دزدانه سوی خوابگه او شتافتی
او را درون بستر خود خفته یافتی
با تیغ تیز ، سینه ی گرمش شکافتی
آنگاه خود به تخت نشستی ، خدا شدی
وز راه و رسم مردمی او جدا شدی
هشدار ، ای کسی که جز ابلیس نیستی
خلق جهان هنوز نداند که کیستی
هر چند تکیه بر سر جای خدا زدی
در گوش خلق ، بانگ خوش آشنا زدی
یک شب ز تخت عرش فرو کشم ترا
ابلیس ، ای کشنده ی پنهانی خدا
بهـمن
27th August 2011, 11:20 PM
گریه
ابر گریان غروبم که به خونابه ی اشک
می کشم در دل خود ، آتش اندوهی را
سینه ی تنگ من از بار غمی سنگین است
پاره ابرم که نهان ساخته ام کوهی را
آسمان گریه ی مستانه کند بر سر خاک
بینوا من که درین گریه ی من ، مستی نیست
همچو مه ، کاهش من از غم بی فردایی است
همچو نی ، وحشتم از باد تهیدستی نیست
آسمان ، بستری افکنده ز خاکستر ابر
آتش ماه درین بستر سرد افتاده ست
دل خونین مرا بستر غم خوابگه است
خال سرخی است که بر گونه ی زرد افتاده ست
در دل این شب تاریک ، تو فانوس منی
گرد تو ، خرمن باران زده ی هاله ی تست
آبی و ناله ی تو یخ زده در سینه ی سنگ
چشمه ی خشک دلم منتظر ناله ی تست
ای که در خلوت من بوی تو پیچیده هنوز
یاد شیرین تو تا مرگ همآغوشم باد
ابر تاریکم و از گریه ی اندوه پرم
حسرت دیدن خورشید فراموشم باد
بهـمن
27th August 2011, 11:20 PM
در پایان
با ماهی سرخ رنگ لب هایش
در آب پریده رنگ سیمایش
آهسته و بی صدا شنا کردم
از طارمی سیاه و مژگانش
ره سوی در دو چشم او بردم
آن را به هزار حیله وا کردم
در نقب گلوی تشنه اش جستم
سرداب سیاه سینه ی او را
دل را ، دل خفته را ، صدا کردم
دل ماهی آبهای گلگون بود
سرداب سیاه سینه ، پرخون بود
وان نقب که ره به سینه ی او داشت
چون راه نهان گنج قارون بود
پس ، س یل سرشک را رها کردم
بهـمن
27th August 2011, 11:20 PM
تیغ دو سر
تو آن دره ی سبز بی آفتابی
که مه بر سر افشاندت نو بهاران
تو فریاد مرغابی جفت جویی
که پر می گشاید به دنبال یاران
تو ابری ، تو آن ابر اندوهگینی
که اشکی به رخساره ی کوه پاشی
تو خورشید بیمار پیش از غروبی
که بر خاطرم گرد اندوه پاشی
تو پیشانی کوهساران صبحی
که تاجی است از خنده ی آفتابت
تو گهواره ی شاخساران مستی
که هر دم نسیمی دهد پیچ و تابت
ترا از جهانی دگر می شناسم
ترا شیر داد از ازل دایه ی من
درین تیره شب ها که فردا ندارد
تو فانوسی و عشق تو ، سایه ی من
خدا این دو دل را به تیغی دو سر دوخت
ازین یک ، رهایی نداد آن دگر را
طلسم است و ، با اشک نتوان زدودن
ازین تیغه ی سرد ، خون جگر را
بهـمن
27th August 2011, 11:20 PM
کابوس
مهتاب رو به ساحل مغرب نهاده بود
در خلوت اتاق به جز من کسی نبود
قلب سیاه ساعت شماطه می تپید
شب می گذشت و لحظه ی میعاد می رسید
ناگه صدای دور سگی در فضا شکست
ازپ شت قاب پنجره ، برق تلنگری
بر شیشه ی کبود ترک خورده نقش بست
ساعت ز کار خویش فرو ماند و گوش داد
آونگ او چو مردمک چشم مردگان
از گردش ایستاد
در پشت من ، دهان دری نیمه باز شد
نوری سفید ، همچو غبار گچ از هوا
در خوابگاه ریخت
آنگه صدای لغزش پایی به روی فرش
تار سکوت را چو نخی بی صدا گسیخت
من میهمان هر شبه ام را شناختم
اما هنوز طاقت برگشتنم نبود
قلبم درون سینه ی تاریک می تپید
نور از شکاف پنجره چون موم می چکید
ناگه دو دست سوخته ی استخوان نما
از پشت ، بر خمیدگی شانه ام نشست
برگشتم از هراس
این روح ناشناس
روحی که چون شمایل شوم مقدسان
در زیر روشنایی ماه ایستاده بود
صورت نداشت ، لیک لبی چون شکاف زخم
تا زیر گوش های درازش کشیده داشت
خندید و بیم خنده ی او در دلم نشست
فریاد من چو زوزه ی سگ در گلو شکست
بهـمن
27th August 2011, 11:20 PM
میدان
شب چون گلی سیاه ، پر افشانده در فضا
باران ریز ریز
عطر اقاقیا
بر بازوان چرب خیابان روبرو
خال چراغ ها
ساق سپید و لخت زنان ، چون گلوی قو
در پیش چشم من
در پیش پای من
خمیازه های من
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
ستاره ی دور
تصویر ها در اینه ها نعره می کشند
ما را از چارچوب طلایی رها کنید
ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم
دیوارهای کور کهن ناله می کنند
ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید ؟
ما خشت ها به خامی خود شاد بوده ایم
تک تک ستارگان ، همه با چشم های در
دامان باد را به تضرع گرفته اند
کای باد ! ما ز روز ازل این نبوده ایم
ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم
غافل ، که باد نیز عنان شکیب خویش
دیریست کز نهیب غم از دست داده است
گوید که ما به گوش جهان ، باد بوده ایم
من باد نیستم
اما همیشه تشنه ی فریاد بوده ام
دیوار نیستم
اما اسیر پنجهی بیداد بوده ام
نقشی درون اینه ی سرد نیستم
زیرا هر آنچه هستم بی درد نیستم
اینان به ناله ، آتش درد نهفته را
خاموش می کنند و فراموش می کنند
اما من آن ستاره ی دورم که آبها
خونابه های چشم مرا نوش می کنند
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
ابر
دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی
فریاد من درون دلم خاک می شود
دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند
اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود
پیری رسیده است و درختان خمیده اند
مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند
آبادی از جهان خدا رخت بسته است
ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند
من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم
اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد
جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط
این دانه های ریخته حاصل نمی دهد
دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده
دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است
زان پس که شادی از دل من پر کشیده است
اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است
بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش
بگذار تا غبار غمی در هوا کنم
بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم
خورشید را به حسرت خود آشنا کنم
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
پیکره ها
ای پیکره هایی که نهان در دل سنگید
افسوس که سرپنجه ی خاراشکنی نیست
نقشی اگر از تیشه ی فرهاد به جا ماند
جز تیشه ی نفرین شده ی گورکنی نیست
هر پیکره ، چون نطفه ی نوری است که خورشید
با تابش خود در رحم سنگ نهاده ست
هر تیشه که دندان فشرد بر جگر کوه
ره سوی جگر گوشه ی خورشید گشاده ست
کس نیست که با پنجه ی سودازده ی خویش
از سنگ برون آورد این پیکره ها را
خاراشکنی نیست ولی گورکنی هست
تا در شکم خاک نهد پیکر ما را
دنیای تب آلوده کویری است که در او
هر گام که بیراهه نهی ، دام هلاک است
هر خار که می روید ازین کهنه نمکزار
گیسوی سواران فرورفته به خاک است
آن کیست که پهنای بیابان بشکافد
در خلوت این گمشدگان راه بجوید
آن کیست که چون تیشه زند بر جگر کوه
اندام تراشیده ای از سنگ بروید
من کوهم و من سینه ی سوزان کویرم
از هم بشکافید دلم را و سرم را
تا در دل من صد هوس گمشده بینید
وندر سر من ، پیکره های هنرم را
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
نگاه
بر شیشه ، عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشم های تو بر شیشه خط کشید
وان شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت
چشم تو مانده و ماه
وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
زنده در گور
بهار امسال ، خاموش است
نه شمع غنچه ای در شمعدان شاخه ها دارد
نه آتشبازی سرخ و بنفش ارغوان ها را
بهار امسال ، بغضی در گلو دارد
فروغ خنده از سیمای او دور است
عروس آفتابش زنده در گور است
مگر سیلاب اشکش پاک گرداند
ز لوح سینه ی او حسرت رنگین کمان ها را
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
پیوند
من بی خبر به راه سفر پا گذاشتم
آگاهی از نیاز عزیزان نداشتم
در کوره راه های تهی می شتافتم
چون سوسمار مست به دنبال آفتاب
در زیر پنجه های ترم ، ریگ های خشک
فریاد می زدند که ما تشنه ایم ، آب
شرمنده می گذشتم و آبی نداشتم
در زیر روشنایی لیمویی غروب
از خواب نیمروزی ، بیدار می شدم
از گوشوار نقره ای ماه می پرید
برق ستاره ای
مرغابیان وحشی فریاد می زدند
پس آن ستاره کو ؟
من جز نگاه خویش جوابی نداشتم
در شهر ناشناخته ای پرسه می زدم
دیوارهای شهر مرا می شناختند
اما ز آشنایی خود دم نمی زدند
گوی نقاب ترس به رخساره داشتند
من جز سکوت خویش ، نقابی نداشتم
ای ریگ های تشنه ی خورشید سوخته
این بار اگر به سوی شما رخت برکشم
از چشمه های آب روان مژده می دهم
ای کاروان وحشی مرغابیان شب
این بار اگر نگاه به سوی شما کنم
از کوکب سپیده دمان مژده می دهم
ای قامت خمیده ی دیوارهای شهر
این بار اگر به خلوت راز شما رسم
از روزگار امن و امان مژده می دهم
من با امید مهر شما زنده ام هنوز
پیوند آشنایی ما ناگسسته باد
گر فارغ از خیال شما زندگی کنم
چشمم بر آفتاب و بر آفاق ، بسته باد
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
نیایش
ای آفریدگار
دیگر به سرد مهری خاکسترم مبین
امشب ، صفای آبم و گرمای آتشم
امشب ، به روی تست دو چشم نیاز من
امشب ، به سوی تست دو دست نیایشم
امشب ، ستاره ها همه در من چکیده اند
سرب مذاب ، پر شده در کاسه ی سرم
هر قطره ای ز خون تنم شعله می کشد
من آتش روانم ، من آتش ترم
امشب ، به پارسایی خود دل نهاده ام
ای آفتاب وسوسه ، در من غروب کن
آن رودخانه ام که تهی مانده ام ز آب
آه ای شب بزرگ ، تو در من رسوب کن
زین پیش اگر به کفر گشودم زبان خویش
زین پس برآن سرم که بشویم لب از گناه
ای آفریدگار
در چاه شب ، به سوی تو امید بسته ام
تا بشنوی صدای مرا از درون چاه
هر چند پیش چشم تو کوچک ترم ز مور
بر من بزرگواری پیغمبران ببخش
جز غم ، هر آنچه را که به من وام داده ای
بستان و بیشتر کن و بر دیگران ببخش
نام تو بر نگین دلم نقش بسته است
این خاتم وجود من ارزانی تو باد
دانم اگر چه پیشکشی سخت بی بهاست
شعرم به پاس لطف تو ، قربانی تو باد
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
شیشه و سنگ
من آن سنگ مغرور ساحل نشینم
که می ران از خویشتن موج ها را
خموشم ، ولی در کف آماده دارم
کلاف پریشان صد ها صدا را
چنان سهمنکم که از هیبت من
نیایند سگماهیان در پناهم
چنان تیز چشمم که زاغان وحشی
حذر می کنند از گزند نگاهم
چنان تند خشمم که هنگام بازی
نریزند مرغابیان سایه بر من
مبادا که خواب من آشفته گردد
لهیب غضب برکشد شعله در من
نپوشاندم جامه پرداز دریا
از آن پیرهن های نرم حریرش
از آن مخمل خواب و بیدار سبزش
از آن اطلس روشنایی پذیرش
صدف ها و کف ها و شن های ساحل
به مرداب رو می نهند از هراسم
من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنها
که هم آشنایم ، که هم ناشناسم
غبار مرا گرچه دریا بشوید
ولی زنگ غم دارد ایینه ی من
مرا سنگ خوانند و دریا نداند
که چون شیشه ، قلبی است در سینه ی من
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
تهران و من
هر صبح ، چون زبان تر و خشک برگ ها
از نیش ناگهانی زنبور آفتاب
آماس می کند
تهران چو کرم پیر
در پیله ای تنیده ز ابریشم غبار
دار می شود
دردی نهفته در دلش احساس می کند
هر ظهر ، چون زبان تب آلود برگ ها
طعم شراب تلخ و گس آفتاب را
احساس می کند
من همچو کرم پیر
در پیله ای تنیده ز ابریشم خیال
از هوش می روم
شعری نگفته در دلم آماس می کند
بهـمن
27th August 2011, 11:21 PM
امید یا خیال
از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام
بس شب درین امید ، رسانیده ام به روز
بس روز از این خیال ، بدل کرده ام به شام
ایا شود که روزی از آن روزهای گرم
از آفتاب ، پاره سنگی جدا شود ؟
وان سنگ ، چون جزیره ی آتش گرفته ای سوی دیار دوزخی ما رها شود
ما را بدل به توده ی خاکستری کند
خاکستری که خفته در او ، برق انتقام ؟
از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال ؟ کدام است این کدام
ما مرده ایم ،مرده ی در خون تپیده ایم
ما کودکان زود به پیری رسیده ایم
ما سایه های کهنه و پوسیده ی شبیم
ما صبح کاذبیم دروغین سپیده ایم
ناپختگان کوره ی آشوب و آتشیم
قربانیان حادثه های ندیده ایم
بس شب درین خیال ، رسانیده ام به روز
بس روز ازین ملال ، بدل کرده ام به شام
ایا شود که روزی از آن روزهای سرد
دریا چو جام ژرف براید ز جای خویش؟
در موج های وحشی او غوطه ور شویم
وز سینه برکشیم سرود فنای خویش
آنگه چنان ز بیم فنا دست و پا زنیم
تا بگسلیم بند اسارت ز پای خویش
از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام ؟
اینجا دوراهه ایست به سوی حیات و مرگ
این یک به ننگ می رسد آن دیگری به نام
بهـمن
27th August 2011, 11:22 PM
شامگاه
شمشیر تیز باد
چون سینه ی برآمده ی آب را شکافت
از آن شکاف ، ماهی خونین آفتاب
چون قلب گرم دریا بر ساحل اوفتاد
دریای پیر ، کف به لب آورد و ناله کرد
شب ، ناله را شنید و به بالین او شتافت
بهـمن
27th August 2011, 11:22 PM
زنبق
ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی
دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود
تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی
زیرا حریر سینه ی او بسترت بود
در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر
می خفت خندان مردمک های کبودت
آه ای طلسم جاودان کبریایی
با من چه ها می کرد جادوی وجودت
بر پنجه های کوچک بی ناخن تو
هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد
لبخند تو در خواب ناز بیگناهی
می ماند چندان بر لبت تا آب می شد
بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود
چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد
احساس می کردم که کس جز من پدر نیست
وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد
پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم
از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن
اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن
در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن
اما تو همچون زنبقی در من شکفتی
از عطر شیرینت مرا سرشار کردی
اندیشه های تیره را از من گرفتی
در من امید خفته را بیدار کردی
در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم
آن شب که درد زادنت بیداد می کرد
هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست
آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد
بهـمن
27th August 2011, 11:22 PM
فالگیر
کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته
کف بین پیر باد درآمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز ، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنود راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت
هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود
هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند
کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود
بهـمن
27th August 2011, 11:22 PM
داغ صبح
شب است و هیچ کسم راه صبح ننماید
خدای را ز که گیرم چنین سراغی را ؟
ستارگان همه فانوس های خاموشند
به نورشان نتوان یافت راه باغی را
کجاست آنکه سر از خانه ای برون آرد
به راه من فکند پرتو چراغی را ؟
جهان ز خنده ی شیرین آفتاب تهی است
چه حاجت است به نور آشیان زاغی را
من از سپیده دمان غیر ازین ندارم چشم
که از افق شنوم ناله ی کلاغی را
بهـمن
27th August 2011, 11:22 PM
پوپک
چون پوپکی که می رمد از زردی غروب
تا از دیار شب بگریزد به شهر روز
خورشید هم گریخته است از دیار شب
اما پرش به خون شفق می خورد هنوز
من نیز پوپکم
من نیز از غروب غم بی امید خویش
خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز
اما شب است و دفتر زرکوب آسمان
با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها
از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز
من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش
خونین شده ست ککلم از پنجه ی عقاب
این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است
رنگین شده ست بال من از خون آفتاب
در چشم من ، غبار شب و دانه های شن
پرکرده جای خواب فراموش گشته را
من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش
در پشت سر گذاشته یاد گذشته را
کنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب
از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم
ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است
پرواز را به نام تو آغاز می کنم
بهـمن
27th August 2011, 11:22 PM
کوچه میعاد
آسمان بی ماه بود آن شب
بغض باران در گلویش بود
ناودان با خویش نجوا داشت
کوچه گرم از گفتگویش بود
باد در شهر تهی می ریخت
بوی شب های بیابان را
تک چراغی خال می کوبید
گونه ی خیس خیابان را
من تهی بودم ، تهی از خویش
من پر از اندوه او بودم
با خیال دور و نزدیکش
همچنان در گفتگو بودم
دیدم از حسرت فرولغزید
اشک بر سیمای غمناکش
روزهای رفته را دیدم
در فضای چشم نمناکش
کوچه ی میعاد ما ، هر شب
چون رگی از خون ما پر بود
خنده ها طعمی گوارا داشت
بوسه ها گرم و نفس بر بود
بوی باران خورده ی دیوار
پلک سنگین مرا می بست
عطر زلفش در هوا می گشت
تا به بوی خاک می پیوست
ناگه از رفتن فرو می ماند
تن چو پیچک بر تنم می دوخت
تا از آن مستی به هوش آیم
بوسه لب های مرا می سوخت
راستی ای مونس دیرین
یاد از آن شب ها که می دانی
کوچه های پیج پیج شهر
روزهای سرد بارانی
آسمان ، امشب ندارد ماه
بغض باران در گلوی اوست
ناودان با خویش در نجواست
کوچه گرم از گفتگوی اوست
بهـمن
27th August 2011, 11:22 PM
تیشه ی برق
برقی دمید و تیشه ی خونین خویش را
بر فرق شب نواخت
طاق بلند شیشه ای آسمان شکست
وز آن شکاف ، کوکب تنهای بخت من
چون شبنمی چکید و به خاک سیه نشست
آن مرد بی ستاره شدم کز گناه بخت
دل در هر آنچه بست ، امدیش ثمر نداشت
آن مرد بی ستاره شدم کز غم غروب
رو در شبی نهاد که هرگز سحر نداشت
ماندم به انتظار که معمار آسمان
شاید ز نو مرمت طاق کهن کند
چون اختران سوخته را بشمرد شبی
یادی هم از ستاره ی خاموش من کند
اما زمان پیری او در رسیده بود
دیگر توان ساختن آسمان نداشت
بازوی زورمند وی از کار مانده بود
در چشم پیر خویش ، فروغ جوان نداشت
نومید از آنچه عاقبتم حاصلی نداد
کنون بر آستان شما رو نهاده ام
ای مرمرین ستون ها ، ای گردبادها
شمع بلند قامت پیچان خویش را
در زیر طاق پر ترک آسمان زنید
زیرا هنوز چشم بلادیدگان خاک
در جستجوی بخت ، به سوی ستاره هاست
بر این گروه ، چشم حقارت میفکنید
گر خاک شد ستاره ی اقبال من ، چه باک در آسمان پاک ، هزاران ستاره اند
وانان که بر ستاره ی خود دل نهاده اند
در زیر آسمان خدا ، بی شماره اند
بهـمن
27th August 2011, 11:23 PM
گل ماه
این ترک نیست به رخساره ی ما
اینه گفت
چین پیری است
تو گفتی
که به سیمای شماست
بغض او پر شد و در چشم زلالش ترکید
از غم توست شیاری که به پیشانی ماست
روز گرداندی و ، اندوه تو بر گونه چکید
چشم گریان تو بر چهره ی دیوار افتاد
پاره سنگی چو دل از سینه ی او بیرون جست
پیش پای تو فرود آمد و از کار افتاد
آه دیوار
تو گفتی
چه شد آن سایه ی من
که شبی ماه به رخسار تو رقصانیدش ؟
نیست افسوس
سر از شرم به پایین انداخت
خنده ی بی سبب ماه نخنداندیش
روز گرداندی و تصویر تو در آب نشست
بر که جان ! کیست ؟،
تو پرسیدی و او هیچ نگفت
می شناسی تو مرا ؟
باز تو پرسیدی و ماه
رفت و ابر آمد و تصویر تو را پاک نهفت
اشک گرم تو فرود آمد و بر گونه چکید
اشک گرمی که درو شادی و غم پنهان بود
آب و اینه و دیوار تو را می جستند
دل من نیز به سودای تو سرگردان بود
همه را دیدی و نام منت از خاطر رفت
همه را خواندی و تصویر من از دل راندی
پاریا بودم و چون سوختم از آتش قهر
مشت خاکسترم از خشم بر آب افشاندی ؟
چون گل ماه که پرپر کندش پنجه ی موج
غنچه ی یاد تو پرپر شد و بر خاک نشست
دل من ، اینه ای بود و پاز نقش تو بود
دیگر آن اینه کز نقش تو پر بود ، شکست
بهـمن
27th August 2011, 11:23 PM
فانوس
فانوس زرد صبح
در زیر طاق مرمری آسمان شکفت
کلیل نور او چو به شاخ برهنه ریخت
مرغی که خفته بود پرید از کنار جفت
تسبیح شب که مهره ی صد ها ستاره داشت
در زیر پنجه های تر صبحدم گسست
هر مهره اش پرنده شد و بال بر کشید
دنیا پر از ترانه شد و خاموشی شکست
اما چه شد که پرتو فانوس شعر من
دیگر به طاق مرمری خاطرم نتافت ؟
اما چه شد که شاخه ی زرد خیال من
از نور ارغوانی او ، بهره ای نیافت ؟
اما چه شد که صبح برآمد ولی هنوز
بر بال مرغ من ندرخشیده نور روز ؟
فانوس زرد صبح
در زیر طاق مرمری آسمان شکفت
اما چه روی داد که فانوس شعر من
چون مرغ نیمه جان ، نفسی بر کشید و خفت
بهـمن
27th August 2011, 11:23 PM
تب و عطش
عقاب پیر نگون بخت آفتابم من
که شعله های شفق سوخت شاهبالم را
درین کویر بلا کیست تا تواند راند
ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را
چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم
که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم
چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام
که عکس خویش در ایینه ی هوا بینم
من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد
که دستی از بدن گرم شب بریده مرا
من آسمان شبم در حباب سربی ابر
که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا
دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست
چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن
چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده
در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن
تبی نماند که در من عطش برانگیزد
عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود
چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد
شبی که در نفسش گرمی نوازش بود
کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب
تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد
جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد
که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد
شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم
نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست
دلم به پرتو عمنک ماه خرسند است
که در غبار افق ، برق آفتابی نیست
بهـمن
27th August 2011, 11:23 PM
نامگذاری
باد صبح از بستر نرم چمن برخاست
کوه ، پیشانی به تاج آفتاب آراست
جیوه ی آب روان در جوی می لغزید
پلک من چون پره های بینی غنچه
از هجوم عطر های تازه می لرزید
عطر تند سنجد کوهی
عطر ترد شبدر وحشی
عطر خاک آلود ترخان ها
عطر باران بیابان ها
پوپکی از راه دور آمد
بر لب آب روان بنشست
خواست تا گرد سفر از پر بیفشاند
خواست تا لبخند اندام جوانش را
در نگاه آب بنشاند
خم شد و تصویر او در آب جو افتاد
شانه اش از سر رو افتاد
قطره ای در چشم او پاشید
سر به سوی آسمان برداشت
شانه اش را دید
همچو تاجی برق می زد بر سر خورشید
دخترم از خواب نوشین سحر برخاست
جامه بر اندام خویش آراست
خواست تا گرد شب از پیکر بیفشاند
خواست تا لبخند اندام جوانش را
بر لب اینه بنشاند
رفت و از بالای رف ایینه را برداشت
گیسوان خود پریشان دید
شانه را برداشت
برقی از ایینه در چشمان او تابید
دیده بر هم زد
بر سر گیسو به جای شانه تاجی دید
تاج زرینی که می تابید بر پیشانی خورشید
پوپکی از راه دور آمد
خواست تا تصویر خود را در دل آب روان بیند
شانه اش از سر فرولغزید
تاجش از تارک فروافتاد
دخترم از خواب خوش برخاست
خواست تا با شانه گیسو را بیاراید
آفتابش تاج بر سر زد
آسمانش نام پوپک داد
بهـمن
27th August 2011, 11:23 PM
بر ستون بسته
در آن شهر تاریک از یاد رفته
که ویران شد از فتنه ی روزگاران
شبی بر ستون بسته ای دید سعدی
که نامش نپرسید از رهگذاران
چو ماری که بر دوش ضحک خفته
گره خورده زنجیر بر بازوانش
عطش ، آتش افشانده در تار و پودش
غضب ، لرزه افکنده در زانوانش
گذر کرد و از او نپرسید سعدی
که ای مرد برگشته ایام چونی ؟
ندانست کاین بر ستون بسته هر شب
چو فرهاد نالیده در بیستونی
ندانست سعدی که این مرد تنها
ز روز ازل بر ستون بسته بوده
ندانست کز روزگاران پیشین
همه شب پریشان و دلخسته بوده
بسا کس که از گردش آسمان
درین خاکدان زاده و درگذشت
ولی این نگون بخت ، بر جای مانده
چو سنگی که سیلابش از سر گشذته
شگفتا ! که این مرد شوریده خاطر
ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را
نه تقدیر او بند بر پای او زد
که در دست خود داشت تقدیر خود را
من آن بر ستون بسته ی شوربختم
که بازیچه ی دست بیداد خویشم
مگر شعر ، زنجیر فریاد من شد
که خودش بر ستون بست فریاد خویشم
بهـمن
27th August 2011, 11:23 PM
شمع مهر
تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی
مستانه ، عهد خویش فراموش می کنی
آن شمع مهر را که به جان برفروختم
از باد قهر ، یکسره خاموش می کنی
هر دم مرا به بوی دلاویز موی خویش
از دست می ربایی و مدهوش می کنی
ترسم که همچو طبع تو سوداییم کند
این طره ای که زیب بر و دوش می کنی
راز نهان عشق خود از چشم من بخوان
تا چندش از زبان کسان گوش می کنی
گر یک نظر به جوش درون من افکنی
کی اعتنا به خون سیاووش می کنی
ای ماه ! رخ مپوش که چون شب ، دل مرا
در سوگ هجر خویش ، سیه پوش می کنی
ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست
کی با خیال خویش همآغوش می کنی
گفتار نغز سایه ی ما گرچه نادر است
اما به از دری است که در گوش می کنی
بهـمن
27th August 2011, 11:23 PM
از ویس به رامین
تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم
چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم
صدا در سینه ام چون آه می لرزد
چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
قلم در دست من بیگاه می لرزد
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم چه باید کرد
به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین
سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
چنین گفتم در آن نامه
اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر به سر باشد دبیرم
هوا باشد دوات و شب سیاهی
حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر
به جان من که ننویسند نیمی
مرا در هجر ننماید بیمی
من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
ولی امروز می دانم
نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
دوات شب نمی اید به کار من
نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
حروف از اشک خواهم ساخت
مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت
بهـمن
27th August 2011, 11:48 PM
همزاد
در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی
او را شناختم
او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود
چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت
در چشم او هزار نوازش به خواب بود
او را شناختم
از نسل ماه بود
اندامش از نوازش مهتابهای دور
رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت
زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود
او را در آن نگاه نخستین شناختم
اما نگاه منتظرم بی جواب ماند
بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت
این آخرین امید ، چه نکامیاب ماند
او را شناختم
همزاد جاودانی من بود و ، نام او
چون نام من به گوش خدا آشنا نبود
می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان
اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود
بهـمن
27th August 2011, 11:48 PM
آخرین فریب
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
بهـمن
27th August 2011, 11:48 PM
دختر جام
همچون ونوس کز صدفی سر برون کشید
دامن کشان ز جام شرابم برآمدی
یک لحظه چون حباب شراب آمدی به رقص
و آنگاه کف زنان به لب ساغر آمدی
آن شب ، اتاق من به مثل جام باده
نور چراغ من به مثل رنگ باده داشت
درهای بسته چون دو لب ناگشوده بود
رخسار پرده آن همه چشم گشاده داشت
من همچو موجی آمدم و خواندمت به رقص
اما تو چون حباب ، سراپا شدی نگاه
چشمان نیم خفته ی تو چون صدف شکفت
اشکی در آن نشست ز اندیشه ی گناه
گفتم : نگاه کن
این در گشوده شد
این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد
.............
حرفم ز بیم پرده دری ناتمام ماند
می ماند و جام ماند
در باز شد خموش و ، تو بی هیچ گفتگو
آرام و پر غرور ، به سویش روان شدی
چون یونسی که در دل ماهی فروخزید
بار دگر ، به جام شرابم نهان شدی
اینک تو رفته ای
افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود
افسوس ، با تو رفت
دیگر کسی نماند که اندوه عشق او
دمساز من شود
دیگر کسی نماند که یاد عزیز او
در این سکوت سرد ، همآواز من شود
افسوس ، با تو رفت
افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود
بهـمن
27th August 2011, 11:48 PM
ناگفته
شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست ، هوس نیست و ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه ، نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت ، فرومانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره است و نهیب است و شیون است
شعری کهچون غرور ، بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود
بهـمن
27th August 2011, 11:48 PM
انتظار
افسوس ! ای که بار سفر بستی
کی می توانم از تو خبر گیرم ؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟
دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند
گر شعر من شراره ی آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست
آری ، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره ی من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی
چشم تو آن دریچه ی روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند
اینک تو رفته ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده ، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم
خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیست
در دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست
بهـمن
27th August 2011, 11:49 PM
سفرکرده
دیگر در انتظار که باشم ؟
زیرا مرا هوای کسی نیست
روزی گرم هزار هوس بود
امروز ، دیگرم هوسی نیست
زندان من که زندگیم بود
دیوارهای سخت و سیه داشت
جان مرا به خیره تبه کرد
عمر مرا به هرزه تبه داشت
در من سرود گمشده ای بود
کان را کسی نخواند و نپرداخت
هرگز مرا چنان که منستم
یک آفریده زین همه نشناخت
بس درد داشتم که بگویم
اما دلم نگفت و نهان کرد
بیهوده بود هر چه سرودم
با این سروده ها چه توان کرد ؟
دردا که کس نگفت و نپرسید
کاخر چه بود و چیست گناهم
گر سرنوشت من همه این بود
نفرین به سرنوشت سیاهم
ای مرگ ، ای سپیده دم دور
براین شب ، سیاه فروتاب
تنها در انتظار تو هستم
بشتاب ، ای نیامده ، بشتاب
بهـمن
27th August 2011, 11:49 PM
بیگانه
اگر روزی کسی از من بپرسد
که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود ؟
من اینجا میهمانی ناشناسم
که با ناآشنایانم سخن نیست
بهر کس روی کردم ، دیدم آوخ
مرا از او خبر ، او را ز من نیست
حدیثم را کسی نشنید ، نشنید
درونم را کسی نشناخت ،نشناخت
بر این چنگی که نام زندگی داشت
سرودم را کسی ننواخت ، ننواخت
برونم کی خبر داد از درونم
که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره ، آرام
که در پشتش چه طوفان ها نهان بود
همه گفتند عیب از دیده ی تست
جهان را به چه می بینی که زیباست
ندانم راست است این گفته یا نه
ولی دانم که عیب از هستی ماست
چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان را گر نظاط زندگی هست
مرا دیگر نشاط زندگی نیست
بهـمن
27th August 2011, 11:49 PM
نامه
مادر! گناه زندگیم را به من ببخش
زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود
هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم
اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟
در دل مگو که از تو و رنج تو آگهم
هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار
هرگز فریب چهره ی آرام من مخور
هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار
من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ
من آتشم که در تو نگیرد شرار من
دردم یکی نبود که زودش دوا کنی
آن به که دل نبندی ازین پس به کار من
مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام
کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید
زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه
مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید
هر شب که در به روی من آهسته وکنی
در چشم خوابنک تو خوانم ملامتت
گویی به من که باز چه دیر آمدی ، چه دیر
بس کن خدای را که تبه شد سلامتت
از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم
می خندمت به روی و نمی گویمت جواب
مادر! چه سود ازین که بهم ریزم این سکوت ؟
مادر ! چه سود از این که براندازم این نقاب ؟
تا کی بدین امید که ره در دلم بری
بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟
تا کی همین که حلقه ب در آشنا کنم
آهنگ گامهای تو اید به گوش من ؟
مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام
درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش
دانی ، خطای بخت من است آنچه می کنم
پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش
مادر ! تو بی گناهی و من نیز بی گناه
اما سزای هستی ما ، در کنار ماست
از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم
وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست
بهـمن
27th August 2011, 11:49 PM
ملال
جهانا ! فسون تو ام بی اثر شد
نگیرد مرا جذبه ی مهر و ماهت
نه آن زعفرانی فروغ غروبت
نه آن لعلگون پرتو صبحگاهت
جهانا ! ملال از تو دارم
ملالی که آغاز و پایان ندارد
ملالی که سامان نگیرد
ملالی که درمان ندارد
تو زین پیش ، زیباتر از حال بودی
دریغا که امروز ، دیگر نه آنی
مرا پیر کردی و خود پیر گشتی
جهانا ! تو قدر جوانی چه دانی ؟
مرا روزها مرد و امید ها مرد
ترا آسمان ها نوید سفر داد
همه گشتی و گشتی و باز گشتی
سپس آسمانت فریبی دگر داد
من اینک نه آنم که بودم
تو اینک نه آنی که بودی
تو با رنج خود ، کاستی از نشاطم
بر اندوه بی انتهایم ، بر عذابم فزودی
جهانا ! ملال از تو دارم
ملالی که پایان ندارد
ملالی که سامان نگیرد
ملالی که درمان ندارد
بهـمن
27th August 2011, 11:49 PM
بی پناه
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانه ای
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه ای و گذشت زمانه ای
در کوره راه زندگیم جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید
افسوس ! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون شد که یک نظر نفکندی به سوی من
می خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من
بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
بهـمن
27th August 2011, 11:49 PM
آشنا
دختر بر آستانه ی در عاشقانه خواند
کای آرزوی من
من فارغم ز خویش و تو آسوده از منی
با دوست ، دشمنی
بس شام ها ستاره شمردم به نور ماه
تا اختر رمیده ی بختم وفا کند
شور نگاه دوست در آن چشم دلفریب
چون باده سرگرانی عیشم دوا کند
هر شب که ماه می نگرد از دریچه ها
جان می دهد خیال ترا در برابرم
من شاد ازین امید که چون بگذری ز راه
شاید چو نور ماه ، فراز ایی از درم
هر ناله ای که می شکند در گلوی باد
آهنگ ناله های دلم در فراق تست
جون تابد از شکاف درم نور ماهتاب
گویم نگاه کیست که در اشتیاق تست
ای ارزوی من
ای مرد ناشناس
آگاه نیستم که کجایی و کیستی
اما مرا به دیدن تو مژده می دهند
وان مژده گویدم که تویی یا تو نیستی
از من جدا مشو
چون زندگی به دست فراموشیم مده
یا از کنار من به خموشی گذر مکن
یا در نهان امید هماغوشیم مده
دختر خموش ماند
مردی که می گذشت به سویش نگاه کرد
دختر به خنده گفت
ای مرد ناشناس توانی خبر دهی
زان آشنا که هیچ نیامد به دیدنم ؟
آن مرد خنده کرد و شتابان جواب داد
آن آشنا منم
بهـمن
27th August 2011, 11:49 PM
یاد
تهی کن جام را ای ساقی مست
که امشب میل جام دیگرم نیست
مرا از سوز ساز و خنده ی می
چه حاصل ؟ زانکه شوری در سرم نیست
خوش آن شب ها ، خوش آن شب های مستی
که با او داشتم خوش داستان ها
شرابم شعله می زد در دل جام
در آن می سوخت عکس آسمان ها
خوش آن شب ها که مست از دیدن او
هوایی در دلم بیدار می شد
لبش چون جام سرخ از بوسه ای چند
لبالب می شد و سرشار می شد
چو از گیسوی او می آمدم یاد
سرودی تازه برمی خاست از چنگ
به دستم تارهای موی او بود
به چنگم ناله های این دل تنگ
نگاه خنده آمیزش در آن چشم
به لطف نوشخند صبح می ماند
مرا گاهی به شوق از دست می برد
مرا گاهی به ناز از خویش می راند
سرودم بود و شور نغمه ام بود
که چشمانش نوید زندگی داشت
در آن شب های ژرف پر ستاره
چو چشم بخت من تابندگی داشت
کنون او رفت و شور نغمه ام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نیست
تهی کن جام را ای ساقی مست
که دیگر ، میل جام دیگرم نیست
بهـمن
27th August 2011, 11:50 PM
گریز
گر بایدم گشود دری را
وقت است و صبر بیشترم نیست
خواهم رها کنم قفسم را
بدبخت من که بال و پرم نیست
دل زانچه هست و نیست بریدم
تنها غم گریختنم هست
خواهم سفر کنم به دیاری
کانجا امید زیستنم هست
تنها و بی پناه و سبکبار
سرگشته در سیاهی شب ها
گاهی به دل امید تکاپوی
گاهی سرود تازه بلبل ها :
گویم منم رها شده از عشق
گویم منم جدا شده از یار
خواهم که از تو هم بگریزم
ای شعر ، ای امید دل آزار
بر چنگ من نمانده سرودی
کز مرگ و غم نشانه ندارد
چنگم شکسته به که همه عمر
یک بانگ شادمانه ندارد
زین پس به چنگی ار فکنم دست
جز نغمه ی نشاط نسازم
بیهوده نقد زندگیم را
در پیشگاه مرگ نبازم
دیگر بس است این همه ماندن
بر لب ترانه ی سفرم هست
خواهم رها کنم قفسم را
خوشبخت من که بال و پرم هست !
بهـمن
27th August 2011, 11:50 PM
باغ
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند
آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
شهری که زادگاه من و زادگاه توست
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کوکب ستاره ایست
بهـمن
27th August 2011, 11:53 PM
طلسم
ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت
عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست
گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم
اما چه توبه ها که درین آرزو شکست
گویی مرا برای تو زادند و آسمان
دیگر ترا نخواست که از من جدا کند
دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم
گوش گران به ناله ی من آشنا کند
سوگند من به ترک تو بشکست بارها
اما طلسم طالع من ناشکسته ماند
ای شعر ، ای طلسم کهن ، ای طلسم شوم
پای من ای دریغ ، به دام تو بسته ماند
کنون درین نشیب بلاخیز عمر من
کز زندگی به جانب مرگم کشیده است
دیگر مرا امید رها کردن تو نیست
زیرا که هر چه بود به پایان رسیده است
تنها تویی که در خم این راه پر هراس
خواهم ترا به ناله ی خویش آشنا کنم
دیگر تو آن طلسم نئی ، سای ی منی
آخر چگونه سایه ی خود را راها کنم
بهـمن
27th August 2011, 11:53 PM
چاره
او بود ، او که زندگیم را تباه کرد
او بود کانچه بود به باد فنا سپرد
او بود کانچه در دل من خانه کرده بود
از من ربود و برد و ندانم کجا سپرد
او بود ، او که زندگیم را به خون کشید
وانگه بر آنچه کرد ، نگه کرد و خنده کرد
چون آفتاب صبح که بر مرگ تیرگی
خندید و شمع سوخته را سرفکنده کرد
گفتم که شور عشق وی از سر بدر کنم
اما خدا نخواست ، دریغا ! خدا نخواست
وان شیوه های نغز که عقلم به کار بست
بر عشق من فزود و ز اندوه من نکاست
دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود
آری ، جز این نبود که پابند او شوم
چونناله ای که بفشردش پنجه ی سکوت
از لب برون نیامده در دل فروشوم
کنون من و خیال من و انتظار من
وین شام تیره دل که در او یک ستاره نیست
گر بایدم گریختن از چنگ این خیال
جز مرگ چاره سوز مرا راه چاره نیست
بهـمن
27th August 2011, 11:53 PM
دیدار
من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح ، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می شد
شبی در کوچه ای دور
از آن شب ها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می کرد
از آن مهتاب شب های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد
در آنجا ، در خم آن کوچه ی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دم آنچه در دل بود ، گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود ، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود
بهـمن
27th August 2011, 11:53 PM
آشتی
ای آشنای من
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا پر کنیم جام تهی از شراب را
وز خوشه های روشن انگورهای سبز
در خم بیفشریم می آفتاب را
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها
گلبرگ لب به بوسه ی خورشید وا کنیم
وانگه چو باد صبح
در عطر پونه های بهاری شنا کنیم
برخیز و بازگرد
با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ
از دور ، از دهانه ی دهلیز تک ها
چون باد خوش ، غبار برانگیز و بازگرد
یک صبح خنده رو
وقتی که با بهار گل افشان فرارسی
در بازکن ، به کلبه ی خاموش من بیا
بگذار تا نسیم که در جستجوی تست
از هر که در ره است ، بپرسد نشانه هات
آنگاه ، با هزار هوس با هزار ناز
برچین دو زلف خویش
آغاز رقص کن
بگذار تا بخنده فرود اید آفتاب
بر صبح شانه هات
ای آشنای من
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند
بر شاخه ی لبان تو ، مرغان بوسه ها
لب بر لبم نهی
تا با نشاط خویش مرا آشنا کنی
تا با امید خویش مرا آشتی دهی
بهـمن
27th August 2011, 11:53 PM
برده
بوته ی خشکیده ام ز بوسه ی خورشید
غنچه ی مرگم که عطر زندگیم نیست
بنده ی پیرم که از نهیب حوادث
راه رهایی ز دام بندگیم نیست
تار پر از ناله ام، به زخمه مکوبم
رنجه مدارم ازین شکنجه ، خدا را
برده ی پیرم که برده ام همه بر دوش
ناله کنان ، تخته سنگ های بلا را
ناله ی من رخنه کند به دل سنگ
ناخن من لطمه کی زند به تن کوه
چنگ تهی مانده ام که زخمه ی تقدیر
پر کندم از هزار نغمه ی اندوه
اشک فریبم ، نه اشک شادی و ماتم
اشک گناهم ، نه اشکی پاکی و پرهیز
ای غم شیرین ! مرا به خویش میالای
ای دل غمگین ! مرا به خویش میاویز
قطب زمینم که آفتاب نبینم
شام خزانم که جز ملال ندانم
باد سیاهم که چون ز راه درایم
غیر غبارت به دیدگان نشانم
بار خدایا ! نشاط زندگیم نیست
گرچه دلم بارها ز مرگ هراسید
ای همه مردم ! مرا چنانکه منستم
باز ببینید و باز هم نشناسید
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.