توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار نادر نادرپور
بهـمن
27th August 2011, 11:53 PM
چشم بخت
بی تو ، ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید
بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید
بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد
بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد
عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ، ستارگان او شدند
لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فروشدند
در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید
آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتها رسید
آسمان حسود بود و چشم بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد
بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد
آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست
تو گلی ، گل بهار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست
بهـمن
27th August 2011, 11:54 PM
تقدیر
آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد
سوداگر پیری که فروشنده ی هستی است
کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد
گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا ! نه مرا تاب درنگ است
وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است
خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست
خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
می جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست
من بندی این طبع برآشفته ی خویشم
طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست
هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست
با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم
یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم
یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است
گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت ببرم از وطن خویش
تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
بهـمن
27th August 2011, 11:54 PM
شعر انگور
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یاد ر خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است
شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه آن مستی است
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستید
مرا هر لفظ ، فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟
مرا این کاسه ی خون است
مرا این ساغر اشک است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
بهـمن
27th August 2011, 11:54 PM
شعر خدا
ابلیس ، ای خدای بدی ها ! تو شاعری
من بارها به شاعریت رشک برده ام
شاعر تویی که این همه شعر آفریده ای
غافل منم که این همه افسوس خورده ام
عشق و قمار شعر خدا نیست ، شعر تست
هرگز کسی به شعر تو بی اعتنا نماند
غیر از خدا که هیچ یک از این دو را نخواست
در عشق و در قمار کسی پارسا نماند
زن شعر تست با همه مردم فریبی اش
زن شعر تست با همه شور آفریدنش
آواز و می که زاده ی طبع خدا نبود
این خوردنش حرام شد ، آن یک شنیدنش
در بوسه و نگاه تو شادی نهفته ای
در مستی و گناه تو لذت نهاده ا ی
بر هر که در بهشت خدایی طمع نبست
دروازه ی بهشت زمین را گشاده ا ی
اما اگر تو شعر فراوان سروده ای
شعر خدا یکی است ، ولی شاهکار اوست
شعر خدا غم است ، غم دلنشین و بس
آری ، غمی که معجزه ی آشکار اوست
دانم چه شعرها که تو گفتی و او نگفت
یا از تو بیش گفت و نهان کردم نام را
اما اگر خدا و ترا پیش هم نهند
ایا تو خود کدام پسندی ، کدام را ؟
بهـمن
27th August 2011, 11:54 PM
باران
آن شب ، زمین سوخته می نوشید
آب از گلوی تشنه ی نودانها
وز کوچه ها به گوش نمی آمد
جز هایهای زاری بارانها
بر لوح آسمان مسین می ریخت
طرح کلاغ پر زده ای از بام
پلک ستاره ها همه بر هم بود
چشم سیاه پنجره ها ، آرام
من در اتاق کوچک او بودم
بر گردنم حمایل بازویش
در هر نفس ، مشام مرا می سوخت
عطر بهار تازه ی گیسویش
آن شب ، دلی گرفته تر از شب داشت
چشمش در آرزوی چراغی بود
آن شب ، نسیم بی سر و سامان را
گویی ز عشق رفته ، سراغی بود
بر شیشه های پنجره می لغزید
رگبار قطره های گل اندوده
بر شیشه های دیده ی او می ریخت
باران اشک های غم آلوده
می خواند و می گریست به دلتنگی
وز آنچه کرده بود ، پشیمان بود
از نیش یادها جگرش می سوخت
وین درد را نه چاره ، نه درمان بود
س امشب دلم گرفته تر از ابر است
چشمم در آرزوی چراغی نیست
دانم که در چنین شب نافرجام
کس را از آنکه رفته ، سراغی نیست
در این اتاق کوچک دربسته
می افشرم به سینه خیالش را
بیهوده در دلی که پشیمان است
می پروردم امید وصالش را
امشب ، زمین سوخته می نوشد
آب از گلوی تشنه ی نودانها
وز کوچه ها به گوش نمی اید
جز هایهای زاری بارانها
بهـمن
27th August 2011, 11:54 PM
دزد آتش
پای به زنجیر بسته زخمی پیرم
کاین همه درد مرا امید دوا نیست
مرهم زخمم که چون شکاف درخت است
جز مس جوشان آفتاب خدا نیست
نشتر خونریز خارهای پر از زهر
می ترکاند حباب زخم تنم را
خاک به خون تشنه از دهانه ی این زخم
می مکد آهسته شیره ی بدنم را
کرکس پیری که آفتابش خوانند
بیضه ی چشم مرا شکسته به منقار
پنجه فروبرده ام به سینه ی هر سنگ
ناخن تیزم شکسته در تن هر خار
مانده به کتفم نشانی از خط زنجیر
چون به شن تر ، شیاری از تن ماری
تا به زمین پاشد آسمان نمک نور
برکشد از رخم شانه هام ، دماری
من مگر آن دزد آتشم که سرانجام
خشم خدایان مرا به شعله ی خود سوخت
بر سر این صخره ی شکسته ی تقدیر
چارستونم به چارمیخ بلا دوخت
بر دل من آرزوی مرگ ، حرام است
گرچه به جز مرگ ، چاره ی دگرم نیست
بر سرم ای سرنوشت ! کرکس پیری است
طعمه ی او غیر پاره ی جگرم نیست
موم تنم در آفتاب بسوزان
مغز سرم را به کرکسان هوا ده
آب دو چشم مرا بر آتش دل ریز
خاک وجود مرا به باده فنا ده
بهـمن
27th August 2011, 11:54 PM
کینه ها
ای که با مردن من زنده شدی
چه ازین زنده شدن حاصل تست ؟
کینه ی تلخ مرا کم مشمار
که به خونخواهی من قاتل تست
تا به دندان بکند ریشه ی تو
می تپد در رگ من ، کینه ی من
گور عشق من اگر سینه ی تست
گور عشق تو شود سینه ی من
تب تندی که مرا تشنه گداخت
عشق من بود و مرا دشمن بود
در تو بیمایه اگر درنگرفت
چه کنم ، قلب تو از آهن بود
کاش از سینه ی خود می کندم
این نهالی که به خون پروردم
کاش چون مکر ترا می دیدم
از تو و عشق تو بس می کردم
دل تو مرده صفت خاموش است
دل من پر تپش از سوداهاست
چه توان کرد که خشکی ، خشکی است
چه توان گفت که دریا ، دریاست
هان مپندار ، مپندار ای زن
که چنین زود دل از من کندی
تو به هر کجا که روی ، تنهایی
تو به هر جا که روی ، پابندی
من ترا باز به خود خواهم خواند
من ترا از تو رها خواهم کرد
تا کنارم بنشینی همه عمر
بندت از بند جدا خواهم کرد
بهـمن
27th August 2011, 11:54 PM
از گهواره تا گور
گهواره ی دو چشم سیاه تو
آرامگاه کودکی من بود
گویی مرا چو در دل شب زادند
در من چراغ عشق تو روشن بود
چون زلف دایه بر رخ من می ریخت
از آن ، نسیم موی تو می آمد
برق نگاه من چو بر او می تافت
از سوی او به سوی تو می آمد
شب ها چو قصه های کهن می گفت
در گوش من صدای تو می پیچید
چون تار مویی از سر خود می کند
گویی که تار موی ترا می چید
در بوسه های وحشی شیرنیش
طعمی ز بوسه های تو پنهان داشت
در گریه های گرم گوارایش
اشکی چو آب چشم تو سوزان داشت
جفت منی که بسته به من بودی
وز من ترا ندیده جدا کردند
آنگه چو گریه های مرا دیدند
نام ترا دوباره صدا کردند
چون غیر او نبود ترا نامی
عمری تلاش در پی او کردم
بی آنکه هرگزت بتوانم یافت
با خواب و با خیال تو خو کردم
در هر رخی که رنگ جمالی داشت
سیمای آشنای ترا دیدم
در هر دلی که چشمه ی عشقی بود
تصویر دلربای ترا دیدم
اما اگر تو زاده شدی با من
پیش من چگونه سفر کردی ؟
چون چشم من همیشه ترا می جست
از چشم من چگونه حذر کردی ؟
امروز ، آفتاب امید من
در نیمروز زندگی خویش است
حیران به راه رفته فرو مانده
اندیشه می کند که چه در پیش است
آه ای کسی که دل به تو می بندم
ایا تو نیز شاخه ی بی برگی ؟
ایا تو ای امید جوان مانده
همزاد جاودانه ی من ، مرگی؟
بهـمن
27th August 2011, 11:55 PM
تشنگی
در قلب گرمسیر
نیمروز خوش
از آرزوهای آخر اسفند ماه بود
خورشید خنده روی ، پس از گریه های ابر
بر شاخه ها غبار طلایی فشانده بود
باد تر بهار
بوی غبار خشک بیابان تشنه داشت
بازوی شاخه ها
چون بازوان لخت سیاهان زورمند
در روشنی به روغن باران سرشته بود
چابک تر از نسیم ، دو گنجشک خردسال
از لانه پر زدند
هرگز خبر ز لطف بهاران نداشتند
زیرا که نوبهار نخستین عمرشان
از راه دوردست سفر تازه می رسید
در چشمشان بهار و جهان ، هر دو تازه بود
بر شاخه ی درخت نشستند و آفتاب
بر بالشان چکید
خون بهار در رگ مویین برگ ها
پر شور می دوید
در زیر پای نازک و حساس جوجه ها
نبض جوان شاخه ی تبدار می تپید
ناگاه ، زیر پنجه ی آنان ، جوانه ای
چون کورکی درشت به بازوی شاخسار
جوشید و پخته گشت و سر از پوست برکشید
از لرزه ای که در تن آن شاخه اوفتاد
گنجشک های خرد
چون خفته ای که زلزله آواره اش کند
ترسان گریختند
وز بیم آنکه بر تن هر یک زیان رسد
از هم گسیختند
اما دوباره سایه بر آن شاخه ریختند
زیرا همان دمی که کف پای هر دو را
نیش جوانه سوخت
در قلب هر دو ، عشق نخستین ، جوانه زد
اندام هر دو را تب گرمی فراگرفت
هر لحظه از حرارت تب ، تشنه تر شدند
در جستجوی قطره ی آبی شتافتند
اما نیافتند
زیرا که اشک ابر به پایان رسیده بود
زیرا که آفتاب ، زمین را مکیده بود
بر غده ی برآمده ی شاخه ای کهن
یک قطره برق زد
منقار جوجه ها به تکان آمد از نشاط
رفتند تا که قطره ی شیرین آب را
در چینه دان تشنه ی خود جابه جا کنند
اما هنوز کام و دهان تر نساخته
آن قطره از میان دو منقارشان چکید
وان جوجه های خرد
دنبال قطره ای که فرو ریخت پر زدند
تا بالشان به خاک و به خاشاک ، سوده شد
اما دگر چه سود که آن قطره ی زلال
چون گوهری به دست بلورین آفتاب
در دم ربوده شد
در نیمروزهای تب آلوده ی بهار
وقتی که آفتاب
پاشد به شانه های تر شاخه ها غبار
جز در لهیب تشنگی خود ندیده اند
در جستجوی قطره ی آبی ز لانه ها
پر می زنند و روی به هر سوی می کنند
اما همیشه تشنه تر از آنچه بوده اند
همراه شب ، به لانه خود ، روی می کنند
بهـمن
27th August 2011, 11:55 PM
فریاد
چرا ز کوزه ی ماه امشب
نمی برون نتراویدست ؟
چرا نگاه خدا ، دیگر
درین خرابه نکاویدست ؟
ستارگان طلایی خشم
چرا به باد فنا رفتند ؟
پرندگان طلایی بال
چرا به کام بلا رفتند ؟
چرا درین شب بی فرجام
ز هیچ سو نوزد بادی ؟
چرا به گوش نیاویزد
طنین وحشی فریادی ؟
چرا به خاک نریزد نرم
غبار سربی بارانی ؟
چرا ز خواب نخیزد باز
زمین به نعره ی طوفانی ؟
زمین و من ، دو تب آلودیم
پر از تشنج هذیان ها
نهفته در دل ما خاموش
لهیب آتش عصیان خا
زمین و من ، دو غضبناکیم
لب از خروش فروبسته
ز گیر و دار عبث ، رنجور
ز پیچ و تاب عبث ، خسته
تو ای شب ، ای شب بی فریاد
تویی که از من و او دوری
تو از فشار غضب لالی
تو از هجوم حسد کوری
تو ای شب ، ای شب بی فریاد
تویی که تیره چو کابوسی
برو که در تو نمی بینم
فروغ شعله ی فانوسی
من از تو پیرترم ، ای شب
من از تو کورترم ، ای ماه
چرا چراغ نمی گیرید
مرا به پیچ و خم این راه ؟
بهـمن
27th August 2011, 11:55 PM
بی جواب
دلت آن روز از من ناگهان رنجید
نشان رنجش از چشمت هویدا بود
بلور آسمان گرد ملالی داشت
ملالش در صفای آب پیدا بود
تو می رفتی و خورشید شبانگاهی
به دنبال تو عالم را رها می کرد
تو می رفتی و خوناب سرشک من
شفق را با غم من آشنا می کرد
دل من در پی ات چون سایه ای گمراه
تن از دیوانگی در خاک می مالید
علف ها همچو رگ های دل تنگم
به زیر پای تو از درد می نالید
لبم از شوری تند عرق می سوخت
نم اشکم چو آب از سنگ می جوشید
وجودم بی تو از خود رویگردان بود
به جان قتل خویش می کوشید
میان بوته های کنگر وحشی
نشستم تا بجویم جای پایت را
به باد بی غم صحرا سپردم گوش
که شاید بشنوم از او صدایت را
چو از این جستجو درمانده تر گشتم
برآوردم ز دل فریاد : شهلا کو ؟
صفیرم در فضای بیکران گم شد
طنین آن جوابم داد : شهلا کو ؟
بهـمن
27th August 2011, 11:55 PM
چشم در راه
هنوز آن روز ، برق خنده ی خورشید
به بام خانه های دور ، پیدا بود
درون کلبه ی من شمعدان می سوخت
نسیم مست با او در مدارا بود
هوا در زردی خورشید ، می پاشید
گلاب ابر بر گلها و گلدان ها
دمادم طرح وشکلی تازه می بخشید
غبار شیشه را انگشت باران ها
صدای گنگ سازی در فضا می ریخت
تپش های دل درد آشنایی را
نسیم از کوچه ی خاموش می آورد
هنوز آهنگ دورادور پایی را
من آن شب چشم در راه کسی بودم
که می پنداشتم دیگر نمی اید
صدای آشنایی در دلم می گفت
که او بر عهد خود هرگز نمی پاید
دلم همراه شمع نیمه جان می سوخت
غمی در سنه ام فریاد بر می داشت
طنین آتشنیش در دلم می ریخت
هزاران نیش سوزن در تنم می کاشت
شب بی ماه در گل دست و پا می زد
زمین و آسمان در خواب راحت بود
دلم در سینه چون طبل تهی می کوفت
همآواز دل بی تاب ساعت بود
به سوی گنجه ی چوبین خود رفتم
که بی او پر کنم جام شرابم را
تنم از خواب خوش بیزار و دل ، بیدار
به ساغر ریختم داروی خوابم را
لبم را با شراب تلخ آلودم
دلم خندید و چشمم روشنایی یافت
در آن مستی نمی دانم چه پیش آمد
که یادش با من از نو آشنایی یافت
هنوز آغوش گلدان بلور من
پر از گل های عطر آگین شب بو بود
صدای خنده ای از پلکان برخاست
خدایا ! این صدای خنده ی او بود
بهـمن
27th August 2011, 11:55 PM
پدر
عاقبت روزی ترا ، ای کودک شیرین
تنگ در آغوش می گیرم
اشک شوق از دیده می بارم
با نگاه و خنده و بوسه
در بهار چشم هایت دانه می کارم
نیمه شب گهواره جنبان تو می گردم
لای لایی گوی بالین تو می مانم
دست را بر گونه ی گرم تو می سایم
اشک را از گوشه ی چشم تو می رانم
گاه در چشمان گریان تو می بینم
آسمان را ، ابر را ، شب را و باران را
گاه در لبخند جان بخش تو می یابم
گرمی خورشید خندان بهاران را
چون هوا را بازی دست تو بشکافد
خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو می گردم
از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد
مست از بوی تو می گردم
ماه در ایینه ی چشم تو می سوزد
همچو شمعی شعله ور در شیشه ی فانوس
رنگ ها در گوی چشمت نقش می بندد
صبحگاهان ، چون پر طاووس
قلب گرم و کوچکت چون سینه ی گنجشک
می تپد در زیر دست مهربان من
چون نوازش می کنم ، می جوشد از شادی
در سرانگشتان من ، خون جوان من
زین نوازش ها تنت سیراب می گردد
چشم هشیار تو مست خواب می گردد
سایه ی مژگان تو بر گونه می ریزد
مادرت بی تاب می گردد
زلف انبوهش ترا بر سینه می ریزد
مادرت چون من بسی بیدار خواهد ماند
بارها در گوش تو افسانه خواهد خواند
گاه در آغوش او بی تاب خواهی شد
گاه از لای لای او در خواب خواهی شد
روزها و هفته ها و سال ها چون او
بر کنار از درد خواهی ماند
تا ز دردش با خبر گردی
روزها وهفته ها و سالها چون من
بی غم فرزند خواهی بود
تا تو هم روزی پدر گردی
بهـمن
27th August 2011, 11:55 PM
پاییز
1
زمین به ناخن باران ها
تن پر آبله می خارید
به آسمان نظر افکندم
هنوز یکسره می بارید
شب از سپیده نهان می داشت
تلاش لحظه ی آخر را
ز پشت شاخه ی مو دیدم
کبوتران مسافر را
هنوز از نم پرهاشان
حریر نرم هوا تر بود
هزار قطره به خاک افتاد
هزار چشم کبوتر بود
2
نسیم ظهر خزان ، آرام
چو بال مرغ صدا می کرد
هوا ، سرود کلاغان را
به بام شهر ، رها می کرد
به زیر ابر مسین ، خورشید
سر از ملال ، به بالین داشت
ز نور مفرغی اش ، آفاق
لعاب ظرف سفالین داشت
چو قارچ های سفید از جوی
حباب ها همه پیدا شد
چو قارچ های س یه در کوی
هزار چتر سیه وا شد
3
غروب ، گرد بلا پاشید
به شاخه ها تب مرگ افتاد
به زیر هر قدم باران
هزار لاشه ی برگ افتاد
افق در آن شب ابر آلود
به رنگ تفته ی آهن بود
ستاره ها همگی خاموش
دریچه ها همه روشن بود
به کوچه ها نظر افکندم
هنوز کفش کسی جز من
به خاک ، سینه نمی مالید
نسیم کولی سرگردان
کنار کالبد هر برگ
غریب و غمزده می نالید
بهـمن
27th August 2011, 11:55 PM
تازه طلب
ز بیم مردن دل گریه می کنم شب و روز
مگو چرا ، که ز مرگ تنم هراسی نیست
دلی که زنده به دیدار ناشناسان بود
به مرگ رو نهد کنون که ناشناسی نیست
گذشتم از دل خود تا شناختم همه را
ولی چه سود که از تازگی نشانه نماند
شناختن ، همه را کهنه کردن است ، دریغ
برای زیستن دل ، گر بهانه نماند
به هر چه می نگرم کهنه است و فرسوده
به هر که می نگرم دیده و شناخته است
دلم که در همه جا تازه جویی اش هوس است
درین قمار کهن ، هر چه بوده ، باخته است
اگر به صحبت بیگانه ای طمع بندد
به یک دو روز سرانجامش آشنا بیند
ز نقش کهنه اگر لوح خود فرو شوید
به جای تازه همان نقش دیرپا بیند
جهان به دیده ی او کهنه تر ز تقدیر است
جهان تازه و تقدیر تازه می خواهد
هزار کهنه به یک تازه بر نمی گیرد
از آنچه می طلبد ذره ای نمی کاهد
طلسم بخت بدش ، میل تازه جویی اوست
ازین طلسم ، نجاتش نمی دهد ایام
خدای را چه کند با غم رهایی خویش ؟
که آفتاب امدیش رسیده بر لب بام
جهان کهنه بسی رنگ تازه می ریزد
ولی هنوز دلم خواستار ، تازه تر است
بگو بمیر کزین ره مگر به کام رسی
که مرگ تازه طلب نیز با تو همسفر است
بهـمن
27th August 2011, 11:56 PM
بت تراش
پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را
تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم
دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام
از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای
هشدار ! زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که ترا هم شکسته ام
بهـمن
27th August 2011, 11:56 PM
دیو
در دل ظلمت شب ، دیوی است
که به من بسته نگاهش را
بینم از چک لب سرخش
برق دندان سیاهش را
دهنش برکه ی بدبویی است
که در او خون و لجن مرده ست
چشم قی کرده ی او گویی
از غضب ، کف به لب آورده ست
بدنش از خزه پوشیده
همچو سنگی به لب مرداب
پنجه اش چون تنه ی خرچنگ
خفته در روشنی مهتاب
نفسش چون نفس افعی
می زند شعله به موی من
ناگهان می ترکد از خشم
می دود خیره به سوی من
می فشارد کمرم را چون تن خرگوش
استخوان های مرا می شکند خاموش
می مکد خون گلوی من
می دواند نفس شومش
در تنم تشنگی تب را
ناله ی گرم گلوگیرم
می شکافد جگر شب را
زیر چنگال سیاه او
می روم نعره زنان از هوش
لحظه ای بعد ، جهان خالی است
آسمان ها همگی خاموش
ماه ، بالای سرم مرده ست
ابر پیچیده بر او کرباس
سینه ام از تپش افتاده ست
خالی از واهمه و وسواس
نم نمک می چکد از روزن
در گلویم نمک مهتاب
آن طرف ، در قفس ساعت
می دود عقربه ی شب تاب
بهـمن
27th August 2011, 11:56 PM
جام جهان نما
دلی که قدر عزیزان آشنا دانست
چگونه صحبت بیگانگان روا دانست
میان این همه با چون تویی کنار آمد
چرا که جز به تو پرداختن خطا دانست
به شام زلف تو پیوست صبح طالع خویش
که تار موی ترا رشته ی وفا دانست
دل از امید وصال فرشته رویان شست
که عشق روی ترا ایت خدا دانست
ز جام عشق تو چون باده ی نگاه کشید
سبوی میکده را خالی از صفا دانست
طمع ز قصه ی جام جهان نما ببرید
که چشم مست ترا جام جان نما دانست
بنفشه موی منا ! سر ز من متاب و مرو
که قدر مشک پرکنده را صبا دانست
هر آنکه ملک جهان را به بوسه ای نفروخت
حدیث آدم و فردوس را کجا دانست
فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد
هر آنچه عقل تهیدست ، پر بها دانست
بهـمن
28th August 2011, 12:13 AM
عقاب ها در کویر
تو از کرانه ی
خورشید می رسی ای دوست
پیام دوستی ات در نگاه روشن توست
بیا به سوی درختان نماز بگزاریم
که آرزوی سحرگاهشان دمیدن توست
به پاس آمدنت نامی از دمیدن رفت
به من بگو که دمیدن چگونه آمدنی است
مگر نه اینکه زمین از شکوفه ها خالی است
پس آن چه نام دمیدن گرفت ، دم زدنی است
بیا به ساحل خاموش این کویر فراخ
نگاه کن که در اینجا عقابها خوارند
به من بگو که چرا بادها نمی جنبند
به من بگو که چرا ابرها نمی بارند ؟
بهـمن
28th August 2011, 12:13 AM
در پشت گره کراوات
داغ کدام گریه در آن سوی این گره
نای مرا ز حسرت فریاد ، سوخته ؟
ایا مسیح دل
آن نای خوشنوای شبانی را
دارایی زمان جوانی را
پیرانه سر ، به نقد خموشی فروخته ؟
در پشت این گره که به همچشمی صلیب
گلمیخ دگمه ها را بر سینه دوخته
دل این مسیح پاک
تا آسمان پریده و برگشته سوی خاک
خاکی پر از گناه ، ولی همچنان نجیب
بهـمن
28th August 2011, 12:13 AM
نوید
طنین گام تو در شب
طنین گام تو در لحظه های آمدن تو
صدای جوشش خون است در سکوت رگ من
صدای رویش برگ است از درخت تن تو
ایا همیشه عزیز ، ای همیشه از همه بهتر
تو از کدام تباری ؟
اگر ز نسل شبم من ، تو از سلاله ی صبحی
وگر ز پشت خزانم ، تو از نژاد بهاری
چه می شد اربه تو پیوند می زدم شب خود را
که تا سپیده ی من بردمد ز پیرهن تو
چه می شد ار به بهار تو می رسید خزانم
که تا درخت گل من بروید از چمن تو
ایا نشاط زمین در شب تولد باران
ایا چراغ گل زرد در طلوع بهاران
شنیدنی است ز لب های سرخ گل ، سخن تو
طنین گام تو هر شب
به گوش می رسد از آستان آمدن تو
خوشا گذار تو بر من
خوشا گشودن دل بر صدای در زدن تو
خوشا طلوع تو در من
خوشا دمیدن خورشید عشق از بدن تو
بهـمن
28th August 2011, 12:13 AM
تنگ شراب و شعر من
تو مثل تنگ شرابی ، که ما پیچ بلور
به لطف شیشه گر از لحظه گداختگی
چو موج زلف بر اندام نازکش جاری است
تو مثل تنگ شرابی ، که در تلالو صبح
ز تنگنای گلو تا نشیب سینه ی او
پر از حرارت مستی و نور هشیاری است
تو مثل تنگ شرابی ، تو مثل شعر منی
چگونه نازکی ات را ندیده انگارم ؟
چگونه گاه نیندیشم از شکستن تو ؟
چو بشکنی ، عطشم را به خاک می فکنی
تو همزبان گل و همنشین اینه ای
طلوع دم به دمت از میان این دو خوش است
تو ، آفتاب در آفاق چشمه و چمنی
لبت ، دهان گل سرخ در سپیده دم است
که از نسیم کلامی ، گشوده می ماند
تو بر زبان گل و باد ، بهترین سخنی
ایا بلور بلند
مرا شراب کن و در گلوی خویش بریز
مرا به سینه ی شفاف خویش راه بده
مرا حرارت گلخانه ی زمستان بخش
مرا بنوش سراپا ، مرا بنوش تمام
وگرنه بازپسین مجموعه را به مستان بخش
تو مثل تنگ شرابی ، تو زرد می شکنی
بهـمن
28th August 2011, 12:13 AM
به : محمد اقبال
ای بلند اقبال فردوسی سرشت
عالم از طبع تو خرم چون بهشت
ای پس از شهنامه پرداز کهن
کس نکشته همچو تو تخم سخن
ای که بردی رنجها در سال سی
تا سخن نو آوری در پارسی
ای که با نظم دری کاخی بلند
سختی ، از باد و باران بی گزند
ای که پیوستی به هم ، چون مولوی
خوی درویشی و لفظ خسروی
ای که با سحر سخن ، کردی پدید
بر مسافر گلشن راز جدید
ای به اسرار خودی پرداخته
ای رموز بی خودی را ساخته
ای خدایی کرده در لفظ دری
در پیام مشرقت پیغمبری
ای که گفتی با جوانان عجم
کای خمار آلودگان جام جم
راستی جان من و جان شما
لاله ام من در گلستان شما
آری ای اقبال معنی آفرین
سر بر آر از خواب سنگین و ببین
کاندر اینجا ، در دل اقلیم تو
مجلسی کردند در تکریم تو
هر که آورد از تو ذکری در میان
انگلیسی دان شد و اردو زبان
لفظ زیبای تو را یکسو نهاد
حرمت شعر دری بر باد داد
گر تو تجلیلی چنین می خواستی
از چهقدر پارسی را کاستی
یا به اردو می نوشتی نامه ها
یا به لفظ انگلیسی چامه ها
لیک می دانم که ای مرد شگفت
این گنه را بر تو نتوانم گرفت
گر دگر بار از بهشت ایی فرود
کی به جز شعر دری خواهی سرود
کاشکی نام آوران انجمن
در کتابت خوانده بودند این سخن
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
بهـمن
28th August 2011, 12:14 AM
هند
گاوی فربه
بر چمنی بیکرانه چون ابدیت
زیر سپهری ، به دوردستی فردا
چشم چپش ، سرخ تر ز خون دل لعل
چشم دگر سبزتر ز خلوت بودا
بر سرش آن سان که بر دو گرده ی ضحک
شاخه ای از کاج و شاخ دیگری از عاج
بر کمرش محملی مزین با تاج
بر شکمش ، جای جای ، دگمه ی پستان
پستان ها ، سر به هم فشرده ، پر از شیر
شیرش جاری به سوی پهنه ی دریا
یک پایش در حصار چنبره ی مار
پای دگر از هچوم مورچه ، بیمار
عکسش در موج رودخانه ی ناپاک
زخمی چرکین ، دمیده از جگر خاک
بهـمن
28th August 2011, 12:14 AM
دودی پس از حریق
آه ای طلوع روشن غمگین
ایا تو بامداد بلوغی ؟
آن بامداد دور ، که نور طلایی اش
در موزه ی تصور من می تافت
تا چهره ها و پیکره ها را عیان کند
تا در تن مجسمه های خیال من
جانی بیافریند و خونی روان کند ؟
آن بامداد دور که در روشنایی اش
لب بر جبین اینه ها می گذاشتم
تا بوسه در بخار نفس آشیان کند
وان جفت ناشناس از آن سوی عکس من
با پاسخی ؟ لبان مرا مهربان کند ؟
آن بامداد دور ، که برگ درخت را
در چشم من به دست بدل می کرد
تا دست را به قوت جادو زبان کند
پس ، بر زبان برگ ، پیام نسیم را
گویا تر از بشارت پیغمبران کند ؟
آه ای طلوع روشن غمگین
ای صبح دوردست که از نو دمیده ا ی
کنون تو از دریچه ی چشمانم
بر موزه ای که سوخته می تابی
بر موزه ای که پیکره هایش گداخته
دود از پس حریق ، در او خانه ساخته
کنون تویی و اینه ای خالی
اینه ای که ریختگی های جویه اش
چشمان پیر بر شب کوری گشوده است
نقش لبان جفت من و بوسه ی مرا
آسان تر از بخار نفس ها ، زدوده است
کنون به برگ ریخته می تابی
برگی که همزبان نسیم و پرنده نیست
برگی که همچو دست فرورفته در گل است
این دست را به مهر فشردن ، چه مشکل است
ای آفتاب روشن غمگین
ویرانه ها هنوز به نور تو تشنه اند
در بسته دار بر شب فرجام ناپذیر
بعد از چنان طلوع ، غروبت حرام باد
صبحی اگر نماند ، به شب نیز گو بمیر
بهـمن
28th August 2011, 12:14 AM
از اعماق
در صبح آفتابی آفاق
غواص لجه های زمان بودم
می رفتم از کرانه به اعماق
تا گوهر جوانی جاوید آب را
برگیرم و به آدمیان ارمغان کنم
باشد که زخمشان نزند چشم آسان
دیگر نبیند اینه جز چهره ی جوان
شب با ستارگان کبودش فرا رسید
دریا مرا به کام فراخش فروکشید
در آب همنشین پریماهیان شدم
اسرار نوجوانی جاوید آب را
پیرانه سر شناختم و ، نوجوان شدم
رفتم به خواب راحت اعماق
غافل ز صبح کوه و شب کهکشان شدم
در صبح آفتابی آفاق
غواص لجه های زمان بودم
صیاد جثه های ظریف زنان شدم
آه ای چراغ روشن ساحل ، مرا بخوان
بهـمن
28th August 2011, 01:09 AM
تردیدی در طوفان
شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان
پیچید چون علامت وارونه ی سوال
فریاد آسمان بهسوالش جواب گفت
شلاق ، خون روشن باران را
از آسمان زخمی بر مغز من چکاند
گویی که موج مورچه های درشت و سرد
از موی من روان شد و بر روی سینه خفت
سیمای آب ، آبله گون گشت از حباب
گلمیخ قارچ های سیاه از زمین شکفت
بوی خفیف لاشه ی ماه آمد
باد شدید ساحل مرداب
این باد ، بوی تجزیه ی ماه را شنفت
خوابی شگفت در تن من راه بر گشود
خوابی به جای خون
خوابی که هر یقین مرا در گمان نهفت
از خود برون دویدم ، چون شاخه از درخت
در خود فرو نشستم ، چون برکه در سکون
دل ، با چنین دوگانگی آشکار ، جفت
در گوش من: نسیم همان ناله ی مگس
در چشم من : هلال ، همان نعل واژگون
زین نعل : بخت و نام فرومایگان ، بلند
وز آن مگس : تولد آلودگی ، فزون
راهی میان جنگل و مرداب یافتم
از خود سوال کردم و ماندم به جای خویش
ایا کدام یک؟
مرداب پشت سبز را در پیش رو نهم
یا جنگل جوان را از پیش دیدگان
برگیرم و قرار دهم در قفای خویش ؟
جنگل : پر از قیام درختان خشمگین
در خشم هر کدام : کنایاتی از کلام
این یک : سخنوری همه بی مایه در سخن
وان یک : پیمبری همه بیگانه از پیام
مرداب : ذهن خفته ی آفاق
ایینه دار غافل خورشید صبحگاه
مرداب : جای مردن ماهی
طومار سرگذشت شب و درگذشت ماه
حیران ، میان جنگل و مرداب
ماندم به جای و تکیه زدم بر دو پای خویش
ایا کدام یک ؟
مرداب پشت سر را در پیش رو نهم
یا جنگل جوان را از پیش دیدگان
برگیرم و قرار دهم در قفای خویش ؟
شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان
پیچید چون علامت وارونه ی سوال
وز پرسش نهانم ، طرحی عیان کشید
گم شد فغان فاخته ای در خروش رعد
خون گلوی زخمی او بر زمین چکید
گفتم به خود که : آه ! در آشوب خشم و خون
از نای مرغ حق ، چه نوایی توان شنید ؟
بهـمن
28th August 2011, 01:09 AM
غزل 1
ای شب ای شب برفی ، ای شب زمستانی
گریه در گلو دارم ، چون هوای بارانی
بازوان من سست است ، زانوان من سنگین
بارپیری است این بار ، چون برم به آسانی
پیش ازین بر آن بودم ، کز سفر نپرهیزم
بعد ازین نخواهم کرد با خطر گرانجانی
چون چهل فراز آمد ، بر ستیغ جان بودم
در نشیب پنجاهم ، اینک ای تن فانی
هر چه دل جوانی کرد ، کودکانه خندیدم
پیری آمد و آورد گریه ی پشیمانی
در جمال تن کشتم ، تا کمان جان یابم
حاصلم چه بود ای دل ، غیر ازین پریشانی
دوست در میانسالی ، صبح معرفت را دید
من چرا نبردم ره ، جز به شام نادانی
نور معنویت را ، در دل آرزو کردم
برف خجلتم بنشست ، بر دو سوی پیشانی
روشنی مرا نشناخت ، رو به ظلمت آوردم
کی توانمت دیدن ، ای چراغ یزدانی
پوزش گناهان را ، غیر ازین نیارم گفت
وای ازین مسلمانی ، وای ازین مسلمانی
بهـمن
28th August 2011, 01:09 AM
غزل 2
کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو کندم ، ولی ندانم
که گر گریزم ، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم
نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم
عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم
درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟
من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم
به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد
چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم
صدای حق را ، سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت
که تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم
کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست
که تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم
سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد
درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم حسرت ، در او نشانم
الا خدایا ، گره گشایا ! یه چاره جویی ، مرا مدد کن
بود که بر خود ، دری گشایم ، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا ، شب سیه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست
که صبح عریان ، به خون نشیند ، بر آستانم ، در آسمانم
کهن دیارا ، دیار یارا ، به عزم رفتن ، دل از تو کندم
ولی جز اینجا وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم
بهـمن
28th August 2011, 01:10 AM
خورشید نیمه شب
1
مرد می گفت که : خورشید از آن زاویه خواهد تافت
نقطه ای را به سرانگشت نشان می داد
ما ، بدان سو نظر افکندیم
نقطه ای سرخ ، در اقصای مه آلوده ی شب می سوخت
مرد ، می گفت که : خورشید، ازین پس نه همان بادیه پیمای کهنسال است
که همه روزه فلق را به شفق می دوخت
بل جوانی است سهی قد و میان باریک
گندمی موی و طلایی چشم
که حریری به صفای نمک و نور به تن داد
نیمتاجی زده بر گیسو ، چون شانه ی پوپک ها
چکمه ای کرده به پا ، سرخ تر از پنجه ی اردک ها
اسب می راند و ، از راه نمی ماند
تا شما را به تماشای جهان خواند
همه ، خورشید جوان را به گمان دیدم
شوق دیدار چنان بود که گرییدیم
2
گرچه دیدیم که شب ، یکسره تاریک است
مرد ، می گفت که : آن معجزه نزدیک است
پس ، دگر باره به سویی که نشان داد ، نظر کردیم
ناگهان برق در آن نقطه ی موعود ، حریق افروخت
گوشه ای از شب تاریک در آن آتش خونین سوخت
پیری از شعله برون آمد
از کلاهی که شباهت بر عرقچین لئیمان کلیمی داشت
مویی افشانده بر اطراف سرش چون کاه
در قبایی که تعلق به غلامان قدیمی داشت
پیکر فربه او ، کوتاه
دیده ی سرخ برافروخته اش گریان
پای لنگش چو همان بادیه پیمای کهن ، عریان
پنجه ی سوخته اش غرقه به خون آمد
در افق ، یک دم ، چون صبح نخستین ماند
پس از آن ، روی عزیمت به قفا گرداند
همه ، خورشید دروغین را در نیمه شبان دیدیم
شدت گریه چنان بود که خندیدم
بهـمن
28th August 2011, 01:10 AM
زمزمه ای در باران
من ، خواب های کودکی ام را
با گریه های پیری تعبیر می کنم
چون عکس برگ های بهاری
در آب های راکد پاییز
آه ای درخت ها
در زیر شاخه های شما خوش فراغتی است
دست خنک به گونه فشردن
باران عاشقانه ی شب را
با اشک خود ، مکیدن و خوردن
گهگاه ، قطره های زلالش را
چون مهره های جامد تسبیح
یا روزهای مرده ی دیرین
در لابلای پنجه ، شمردن
با قطره های روشن باران ، رها شدن
در جویبار تیره ی ایام
رفتن به سوی صبح تولد
رفتن به سوی جنگل سر سبز کودکی
آنجا که قارچ های سبکبال
در زیر چتر کاج کهنسال
از شادی ولادت خود ، طبل می زدند
آویزه های یاس
با خوشه های تازه ی انگور
در نازکی ، مقابله می کردند
زاغ سیاهپوش
تصویر باژگونه ی غاز سپید بود
در دوربین آب
آنجا ، گل انار
شیپور سرخ می زد در گوش آفتاب
آه ای درخت ها
ای کاهش همنژاد شما بودم
تا با شما به جنگل می رفتم
اینجا ، سقوط قطره ی باران در آبگیر
گویی مصاف اینه و سنگ است
آه ای درخت ها
در سرزمین خاطر من ، جنگ است
جنگی که بامداد تولد را
در سرخی غروبش تفسیر می کند
جنگی که خواب کودکی ام را
با گریه های پیری تعبیر می کند
چون عکس برگ های بهاری
در آب های راکد پاییز
آه ای درخت ها
در زیر شاخه های شما ، خودش فراغتی است
دست خنک به گونه فشردن
باران غمگنانه ی شب را
با زهر اشک ، خوردن و مردن
بهـمن
28th August 2011, 01:10 AM
مدح برهنگی
برهنگی چه سیاه است
سیاه گفتم ؟ آری نگاه کن در شب
تو گویی آن زیبای زیرک زنگی است
که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست
همیشه ، اینه را پیش آفتاب نهند
نه دربرابر شب
که چشم اینه را تاب بازتابش نیست
شب آه برهنه ی بی پرواست
که گر تو اینه را بشکنی ، برهنگی اش
به پشت اینه خواهد تاخت
درین فزون طلبی ، بیم آفتابش نیست
برهنه بودن ، دشوار است
چرا که سرما ، تنپوش گرم می طلبد
شب برهنه ، نه یکباره ایمن از سماست
ولی ز پوشش بیزار است
شب آه برهنه ی بی همتاست
که زمهریر جهان ، مایه ی عذابش نیست
برهنه بودن ، سوزان است
برهنه بودن ، آن شهوت فروزان است
که با فشار بلوغ از درون برآرد سر
بسان سیل ، که آرامشی در آبش نیست
تو ، ای شهامت پوشیده در تخیل من
تو ای غرور توانای آفریننده
تن از برهنگی و سادگی دریغ مدار
برهنه بودن چون ساده بودن آسان نیست
به شعله ها بنگر تا نترسی از دشوار
حجاب های پیازین ز گرد خود برگیر
به این حقیقت سوزان ژرف ،دل بسپار
که تا برهنه نباشی ، خدا نخواهی بود
خدای پنهان از روح شب برهنه تر است
بسان آن زن زیبای زیرک زنگی
که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست
بهـمن
28th August 2011, 01:10 AM
شبی با خویش
وقتی که در تاریکی مغرب ، چراغ خانه های دور
لرزانتر از زنبورهای کوچک نوزاد
در لابلای شاخساران لانه می سازد
وقتی که برزین درختان می نشیند ماه
در کوچه های شامگاهان اسب می تازد
مت در پس این پرده ی نازک
تنهاترین مردم
در خانه ای خاموش تر از خلوت اشباح
غمگین تر از آواز میخواران شبگردم
آه ای خداوندان تنهایی
آه ای خداوندان
من همنشین وحشت و همخانه ی دردم
تنهاترین مردم
این پرده ی نازک که مهتاب زمستانی
از تار و پودش می تراود در اتاق من
ایینه جادوست
بر او ، فروغ سرخ آتشدان دیواری
از روبرو ، آنگونه می تابد که پنداری
تصویر خورشید سحر در اوست
ازین طلوع تازه ، در آفاق ایینه
اندیشه های من ، یکایک ، رنگ می گیرند
در طیف رنگارنگشان ، ایام می زانید ، و می میرند
این با لبی خندان و آن ، با دیده ای گریان
من گویی از تاثیر این اوهام بی پایان
هم مست و هم هشیار
هم گرم و هم سردم
من ، با دلی بیدار
با دیدگانی خیره چون کوران
خوابی هراس انگیز می بینم
خوابی که الفاظ مرا تاب بیانش نیست
هرچند ، چون لب می گشایم از پی گفتار
گویاترین مردم
آری ، درین خواب هراس انگیز
من ، سرخی صبح ولادت را
در سرخی شام کهولت باز می یابم
از خویش می پرسم که ایا این ، کدامین است
رنگین شقایق های خوشبختی
در سرزمین خردسالی ها ؟
یا لاله های حسرت پیری
در آستان پایمالی ها ؟
مستم که در خواب این دو را دمساز می یابم
گر هوشیاری ، پادزهر مستی من بود
این خواب را باورنمی کردم
آه ای خداوندان ، دانایی
آه ای خداوندان
من آنچنان مستم که در چشم خردمندان
رسواترین مردم
از ماورای پرده ی نازک
شب را پر از مهتاب می بینم
خونی که در پای درخت کوچه می خندد
می گویدم : ای مرد ! این سرخی ، نه آن سرخی است
برگرد ، از پندار خود برگرد
گر در سحرگاه جوانی ، خون خشک مکیانان را
بعد از قدوم میهمان بر خا می دیدی
در شام پیری ، خون جوشان جوانان را
پیش از هجوم دشمنان بر خاک می بینی
گر بر سر بام گلیم کودکی ، تیر ملایک را
تا سینه ی شیطان شب دنبال می کردی
کنون ، هزاران تیر را در سینه های پاک می بینی
ای مرد ! این شب ها ، نه آن شب هاست
برگرد ، از پندار خود برگرد
من ، از صدای سرخ خون ، در این شب مستی
خاموش و خشمآگین ، به سوی هوشیاری باز می گردم
با خویش می کویم که در مستان بصیرت نیست
اما مرا این بس که در اقلیم تاریکی
بیناترین مردم
شهر گران ، چون آبگیری بیکران خفته ست
چشمان من از ماوران پرده ی مهتاب می بیند
در او ، شناور ماهیان روشنایی را
چشمک زنان سبز و سیمین و طلایی را
آفاق از نوری شفق مانند ، رنگین است
از خویش می پرسم
این سرخی از صبح است یا از شام ؟
این خون آتشفام
ته مانده ی کفر است یا سرمایه ی دین است ؟
همراه پرسش ، در پی پاسخ نمی گردم
دانم که تنها چاره ام این است
من با همه نادانی ام ، ای دوست
داناترین مردم
من با همه نادانی ام، داناترین مردم
بهـمن
28th August 2011, 01:10 AM
دو، یعنی = یک
برف و شکوفه ، در ابدیت ، برادرند
روح سپید صبح سر آغاز
در این دو جسم پاک ، نهان است
اما ، زمان هر دو ، یکی نیست
این ، از حضور آن یک ، چون دور مانده است
هرگز شکایتی ز غیابش نمی کند
آری ، شکوفه ، برف بهاران است
بر گیسوان سبز درختان
برفی که آفتاب در او خیره می شود
اما ز فرط حیرت ، آبش نمی کند
باری ، اگر شکوفه همان برف است
برف آن شکوفه ای است که از حسرت بهار
در باغ بی فروغ زمستان دمیده است
آنجا که کس به دیدن رنگ سپید او
یک بار هم ، شکوفه خطابش نمی کند
برف و شکوفه ، ایت توحیدند
این هر دو را ، ز آفت بیگانگی چه باک ؟
توحید ، در نبرد زمستان و نوبهار
حس برادرانه ی برف و شکوفه است
حس وجود همنفسی پنهان
در انزوای باطنی ماست
حسی که مرگ نیز خرابش نمی کند
آه ای برادران
توحید ، از دوگانگی آغاز می شود
آری ، دوگانگی
یعنی به غیر خویش کسی ا شناختن
خود را ز هر که جز او ، بیگانه ساختن
آنگه به او رسیدن ، در جاودانگی
بهـمن
28th August 2011, 01:10 AM
خوابی به بیداری
سیه مستی که خمخانه ی تاریخ می آمد
قبایی ژنده بر تن داشت
نگاه او ، گواه بی گناهی بود
ولی از رنگ می ، خونی به دامن داشت
من او را زیر فانوسی کهن دیدم
که در پایان شب ، آغاز خواندن کرد
چنان در خلوت فیروزه ون ، آواز او پیچید
که در آن کوچه ی خاموش ، از هر سو دری وا شد
سری از سینه ی هر در ، هویدا شد
صدا ، مستانه در آفاق پهناور فروپیچید
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت به حوض کوثر اندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطر گردان را شکر در مجمراندازیم
یکی از عقل می لافد ، کیی طامات می بافد
بیان کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
شب از هول سحر جان داد
سرود مست را بانگ عزای صبح ، پایان داد
اذان آواز را برچید
قباپوش پریشان حال را دیدم
که از خواندن دهان بر بست و من ، مست سرود او
لبانم را به اشک و خنده آلودم
زمانی پا به پایش راه پیمودم
سپس در گوش او با شیطنت گفتم : نمی دانی
کلاغان خبرچین مژده آوردند
که در قلب دیار کافران ، انبوه دینداران
هزاران شیشه ی می را به حوضی سرنگون کردند
پس آن شعری که می خواندی دگرگون شد ، چه می خوانی ؟
بیا تا این سرود تازه را با هم بیآغازیم
بهشت عدل اگر خواهی ، برو بیرون ز میخانه
که از پشت درت یکسر به پیش داور اندازیم
نسیم عطر گردان را به بوی زهد بفروشیم
شراب ارغوانی را به حوض کوثر اندازیم
سیه مستی ه از خمخانه ی تاریخ می آمد
به آغوش زمان برگشت و من با گریه خندیدم
من آن شب ، حافظ جاوید را در خواب خوش دیدم
بهـمن
28th August 2011, 01:11 AM
بر صلیبی دوگانه
آنکه در صبح نگاهت می توان دیدن
همچشمی خورشید و باران را
مهر تو چون پیروز گردد بر ملال تو
خورشید ، از هم می درد ابر بهاران را
ای آنکه در صبح نگاهت می توان دیدن
همچشمی خورشید و باران را
مهر تو چون پیروز گردد بر ملال تو
خورشید از هم می درد ابر بهاران را
ای آسمان چشم تو ایینه دار من
گر بازتاب خنده در اشک زلال تو
آفاق چشمت را پر از رنگین کمان سازد
کی می تواند تا پس از باران ، جوان سازد
روح مرا ، این باغ پیر روزگاران را ؟
جوشیدنت با من
جوشیدن نور است و خاکستر
خاکستری خاموش در باران
خاکستری بیجان ، که روحآتشین او
زین خاکدان رست و به خورشید جهان پیوست
خاکستری کز او امید روشنایی نیست
او را دگر با هیچ نوری آشنایی نیست
وز آن سپیدی گر نشان در این سیاهی هست
برفی است فانی ، شام تار کوهساران را
ای پرتو تابیده از خورشید
ای خفته در آغوش خاکستر
ای پیکرت محترم تر از هر پیرهن با من
وقتی که ایات سیاه گیسوان تو
بر سنیه ی من نقش می بندد
وقتی که تن را بر صلیب بازوان تو
می کوبم و تقدیر می خندد
حسی مرا دور از تو سوی خویش می خواند
حسی که دشمن می شمارد دوستداران را
این حس پنهان را نخواهم گفت
زیرا زبان گفتنم لال است
الفاظ رنگینم که از خون غضب خالی است
چون جلد ماران ، خوش خط و خال است
اما تو را از این چه باک ای دوست
ناگفته ام را در نگاهم باز می یابی
زان پس به موران می سپاری جلد ماران را
آری ، اگر ای مهربان ! از روزن چشمم
راهی به سوی آسمان بینی
وز لابلای پرده ی مژگان
آفاق اندوه مرا تا بیکران بینی
ناچار در پایان آن دیدار
فکر بلندم را مسیحاوار
خونین و خندان ، بر صلیب کهکشان بینی
آنگاه تمثیل شهادت را
چون آفتابی در میان بینی
رنج شهادت ، رنج مردن نیست
آزار تنها بودن است ای دوست
از غربت این خاک
تا خلوت افلاک ، ره پیمودن است ای دوست
افتاده می بینی درین وادی سواران را
آه ای که در آفاق چشمت باز می بینم
هنگامه ی خورشید و باران را
گر خنده ی مهر تو در اشک ملال تو
صد طاق نصرت بهتر از رنگین کمان سازد
تا باز گرداند به سوی من بهاران را
از آسمان کی می تواند برزمین آورد
اندیشه ی من ، این مسیح روزگاران را
بهـمن
28th August 2011, 01:11 AM
گل و بلبل
نوروز هفت ماهه ی امسال
در خون صبحگاه تولد یافت
نامش بهار سرخ نهادند
با این بهار سرخ گلی سهمگین شکفت
آری گلی بزرگتر از گنبد
قدش ز گردباد رساتر
هر برگ او به وسعت محراب
هر غنچه اش به هیبت گلدسته
هر بلبلش به لحن مؤذن
با هر نسیم تازه ، دعاگو
هر روز رو بخ جانب این گل
خورشید بی خدا ، به نماز ایستاده است
بهـمن
28th August 2011, 01:11 AM
چاردرد
حس می کنم که میورگان شقیقه ام
نقاله های درد جهانند
حس می کنم که اینان مرگ مذاب را
تا مغز من ، به سرعت خون پیش رانده اند
حس می کنم که اینان سرب سکوت را
چون داغ در دو لاله ی گوشم نشانده اند
حس می کنم که برسر من، تارهای موی
مانند نیش سوزن ، سوزانند
چشمان من درست نمی بیند
حس می کنم که جیوه ی بینایی
از پشت این دو اینه می ریزد
حس می کنم که ضربه ی منقاری از درون
تخم کبود چشم مرا می پرکند
در پای پلکم آبله روییده از عرق
لب های من برندگی سرد آب را
در گرمی بخار ، فراموش کرده است
دستم به سوی هیچ کسی نیست
یک پنجه ام به سختی نفرین
بر بسته راه تنگ دهانم را
سرچشمه ی دعا را مخدوش کرده است
وان دیگری چو بغض گلوگیر
در من ، طنین طبل تنفس را
خاموش کرده است
در من، صدای زلزله می اید
در من صدای کشمکش گندم
با اره های پای ملخ ها
در من ، صدای سایش دندانه های چرخ
در من صدای صاعقه ی سرخ انفجار
در من هراس قطع زبان است
در لحظه ی فشردن دندان
در من، بزاق تلخ تهوع
در لحظه ی تولد فریاد
پایم در امتداد تنم نیست
نور چراغ سایه گیجم را
پیچانده بر ستون
حس می کنم که چیزی در من گسسته است
حس می کنم که سنگی از آن سوی آسمان
عکس مرا در اینه ی شب شکسته است
دستم غبار پنجره را پاک می کند
پیشانی ترم را بر شیشه می نهم
در شب ستاره ای است که تنها نشسته است
آه ای ستاره ، ای مگس نور
دیوار شب ، میان من و توست
اما تو از بلندی شفاف آسمان
بر من نگاه کن
من دیگر آنچنان که تویی زنده نیستم
من لحظه های مرگ مداوم را
از ابتدای این شب بی پایان
بانبض کند ساعت آغاز کرده ام
من ، درد را به جای نفس از گلوی خویش
چون ریسمان ناله ی چرخ از درون چاه
بیرون کشیده ام
من ضربه های طبل تنفس را
در پنجه های بغض گلوگیر تشنگی
از تارهای حنجره ی خود شنیده ام
من تلخی بزاق ملخ را
با طعم خون گندم ، بر سرخی زبان
در لحظه ی فشردن دندان چشیده ام
من ، از زمان رحلت خونین آفتاب
همچو دری به سوی فنا بازگشته ام
اینجا ، ز خشم زلزله ، زخم شکستگی
چون عنکبوت صاعقه بر شیشه ی من است
در پرده ی سکوت
مرگ از درون مغزم فریاد می کشد
چنگال آتشینش در ریشه ی من است
زهدان ذهن من
گوری برای کودک اندیشه ی من است
بهـمن
28th August 2011, 01:11 AM
نامه ای به : نصرت رحمانی
آن روز
تالار موزه از همه کس پر بود
از پیر تا جوان
دیوار ها ، طبیعت بی جان را
یا چهره های آدمیان را
در قاب های یکسان ، بر سینه داشتند
بیننده ، در مقابل تصویر آدمی
ایینه ای فراخور خود می یافت
بر می گرفت دیده ز دیدار دیگران
اما نگاه من
بیگانه مانده بود در انبوه حاضران
ناگه تو آمدی
در ازدحام آن همه صورت
تنها تو زنده بودی و لبخند می زدی
تنها تو دست گرم صمیمانه داشتی
من ، نام دلپسند تو را می شناختم
نام تو ، راز چیرگی حق بود
بر ادعای مصلحت باطل
اما تو از ملامتیان بودی
بدنامی اطاعت شیطان را
در کوی خود فروشان ، فریاد می زدی
من ، همت بلند تو را می شناختم
دست مرا فشردی و گفتی
خوشوقتم ای رفیق
این گفته در سکوت درون من
تکرار گشت وسوی تو باز آمد
دست تو را به دست گرفتم
از موزه ی طبیعت بی جان در آمدیم
در موزه ی بزرگ خیابان
تصویرهای پیر و جوان دیدیم
اما میان آن همه تصویر
تنها تو زنده بودی و عاشق
تنها تو نوشخند صمیمانه داشتی
خورشید شامگاه زمستان فرونشست
با هم به سوی میکده رفتیم
ترسای میفروش
ما را به جام معجزه مهمان کرد
مستی ، مرا بسان تو ، ای دوست
با هر قدم به سوی عطش برد
بعد از عطش ، به جانب آتش
زان پس به سوی دود
دودی که پختگان را ، رندانه، خام کرد
دودی که خواب را
بر دیدگان مست حریفان ، حرام کرد
ما ، از حریم آتش و خاکستر
شب را به پیشواز سحر بردیم
خورشید ، نان سفره ی ما شد
لحن کلام ما به عسل آمیخت
صبحانه ای به شادی دل خوردیم
آنگاه چشم پنجره ها را سرود ما
برکوچه ها گشود
الفاظ ما میان دهان های ناشناس
پل های تازه بست
در گوش ما ، طنین هزار آفرین نشست
ما ، از غرور ، سر به فلک برافراختیم
وز اشتیاق دیدن تصویر خویشتن
دل را به چاپلوسی ایینه باختیم
ایینه تا صداقت خود را نشان دهد
در پیش روی اینه ای دیگر ایستاد
تصویر ما ازین یک ، در آن یک اوفتاد
چندان که هر دو را
تکرار یا ترکم تصویرها شکست
ما را ز هم گسست
آنسان که از خلال خطوط شکستگی
گاهی که چشم ما به هم افتاد
در خود گریستیم و گذشتیم
اکنون هزار سال
از داستان دوستی ما گذشته است
ایین روزگار دگرگونه گشته است
آه ای رفیق عهد جوانی
ایا تو هم ندای عزیمت را
در دل شنیده ای ؟
ابر گناه برف ندامت نشانده است
بر گیسوان ما
این طفل گورزاد که پیری است نام او
گریان نشسته بر لحد زانوان ما
امروز ، شهر ما نه همان شهر است
تقدیر ما نه آنچه گمان کردیم
ما سیلی حقیقت پنهان را
هرگز به روی خویش نیاوردیم
ما ، کام را به گفتن حلوا فریفتیم
ما ، در خرابه ای که به جز آفتاب و فقر
گنجینه ای نداشت
در جستجوی گنج سخن بودیم
دوران ما ، طلوع تغزل را
در غیبت حماسه خبر می داد
ما رایت بلند تخیل را
بر بام این سرای تهی برافراشتیم
پیشینیان ما
از یادرفتگان خدا بودند
ما ، جان و تن به خدمت شیطان گماشتیم
ما در بهشت آدم و حوا
ماه برهنه را که شکافی به سینه داشت
پیش از نزول باران ، در چشمه ی بلوغ
شلاق می زدیم
پروانگان شوخ جوان را
در دفتری سپید تر از بستر زفاف
سنجاق می زدیم
ما عطر عشق را
در لابلای حافظه و جامه داشتیم
قاب ظریف عکس من و تو
ایینه های کیف زنان بود
اما هنوز ، اینه های بزرگ شهر
تصویر فقر و فاجعه را باز می نمود
ما، از غزل به مرثیه پیوستیم
اما ، صفیر تیر
از ناله های شعر ، رساتر بود
ما در میان معرکه دانستیم
کز واژه ، کار ویژه نمی اید
وین حربه را توان تهاجم نیست
تیر گلو شکاف که برهان قاطع است
هرگز نیازمند تکلم نیست
اما چگونه این سخن بی نقاب را
با چند چهرگان به میان می گذاشتیم ؟
ناچار لب ز گفتن حق بستیم
اما زبان به ناحق نگشودیم
ما ، کودکان زیرک این قرن ، ای رفیق
از نسل ابلهان کهن بودیم
نسلی که در سپیده دمی غمگین
دیوانه وار ، کاکل خورشید را گرفت
تا برکشد ز تیرگی چاه خاوران
اما صدای گریه ی او در سپیده ماند
نسلی که غول بادیه پیما را
در آسیای کهنه ی بادی دید
تا نیزه را به سینه ی وی کوبید
نفرین باد ، نیزه ی او را فرو شکست
چنگال غول ،پیکر او را به خون کشاند
نسلی که اسب فربه چوبین را
چون مهره ای به عرصه ی شطرنج خود نهاد
وان اسب بی سوار گروهی پیاده زاد
یک یک ، پیادگان را در خانه ها نشاند
نسلی که خود به چشمه ی آب بقا رسید
اما ، به سود همسفرانش از آن گذشت
تنها ، حدیث تشنگی اش را به ما رساند
نسلی که در مقابله با خصم هوشیار
مستانه گرز خود را بر پای اسب کوفت
دشمن رسید و کاسه ی سر را ازو گرفت
آنگاه طعم باده ی خون را بدو چشاند
نسلی که از پدر
نامی شنیده بود و نشانی نمی شناخت
در روز جنگ ، دشمن او جز پدر نبود
هنگام مرگ ، نوجه بر او جز پدر نخواند
ما هم به سهم خویش
افسانه ای بر این همه افزودیم
ما ، بردگان فقر و اسیران آفتاب
از فخر شعر ، سر به فلک سویدیم
ما ، بازماندگان مشاهیر باستان
از نسل ابلهان
از نسل شاعران
یا نسل عاشقان کهن بودیم
اکنون چراغ عشق درین خانه مرده است
باید که پیه سوز عبادت را
در خلوت خیال برافروزیم
ایینه های تجربه زنگار خورده است
باید که راه و رسم معیشت را
از کودکان خویش بیاموزیم
ما ، نان به نرخ خون جگر خوردیم
زیرا که نرخ روز ندانستیم
شعر از شعور رو به شعار آورد
ما فهم این سخن نتوانستیم
ما خفتگان بی خبر دوشین
امروز را ندیده رها کردیم
در انتظار دیدن فرداییم
درهای چاره بردل ما بسته است
مصداق رانده از همه سو ماییم
آه ای رفیق روز جوانبختی
بگذار تا دوباره در ایینه بنگریم
شاید که عکس روز جوانی را
در قاب کهنه اش بشناسیم
بگذار تا به خویش بپیوندیم
شاید که از حضور حریفان ناشناس
در انزوای خود نهراسیم
کنون دوباره موزه ی تاریخ این دیار
از پرده های پیر و نقوش جوان پر است
ای مونس عزیز قدیم من
در ازدحام این همه تصویر
یا در میان این همه تزویر
ایا مرا تو باز توانی دید ؟
یا من تو را دوباره توانم یافت ؟
بهـمن
28th August 2011, 01:12 AM
صبح دروغین
امشب ، زمین ، تمام گناهان خویش را
بدرود گفته است
زهد سپید برف
کفر زمینیان را در خود نهفته است
این سیمگون نقاب
بر چهره ی سیاه طبیعت
زیباترین دروغ جهان است
امشب ، درخت پیر
اندیشه می کند که جوان است
اما پس از تولد خورشید
اندیشه های برفی او آب می شود
ایا کدام چشم
رخساره ی حقیقت پنهان را
مانند آفتاب تواند دید ؟
شاید که چشمی از پس گرییدن
پاسخ بدین سوال تواند داد
ای پیر ، ای درخت
باران چه گریه ای است
گرییدنی به وسعت اندوه آسمان
بر غفلت زمین
گرییدنی که صبح دروغین برف را
در شام نوجوانی ناپایدار تو
تاریک می کند
اما تو را به روشنی دور کودکی
نزدیک می کند
گرییدنی که دیده ی پیران را
چون چشم کودکانه ی خورشید
بینایی زلال تواند داد
آه ای خروس منتظر صبح
آتش ، درون پنبه نمی میرد
اما نگاه کن
خورشید در سپیدی آفاق مرده است
افسون برف ، چشم درختان ساده را
در خواب کرده است
وین روستاییان صبور پیاده را
در روزگار پیری ، با مرکب خیال
تا شهر نوجوانی موهوم برده است
اما ، دل زمین
در آرزوی گریه ی باران است
در شب حقیقتی است که پنهان است
آه ای غم سیاه تر از ابر
امشب ، مرا گریستنی بی امان ببخش
ای اشک مهربان
چشم مرا نگاهی چون کودکان ببخش
بهـمن
28th August 2011, 01:13 AM
دو پیکر
از ترکش جوزا به حکم آسمان تیری فرو افتاد
تیری که چون بشکست نیمش بر بهاران خورد
نیمش به تابستان
من در میان این دو فصل نیمه جان زادم
تقویم می داند که در آن نیمه ی خرداد
چون ساعت تقدیر زنگ نیمه شب را زد
ناگاه طوفانی پدید آمد
در غرش تندر فروپیچید فریادم
آری ، بدین سان ، نیم قرنی پیش ازین دوران
بر صفحه ی قرآن تبرک یافت میلادم
تکرار لفظ نیمه را در طالعم بنگر
تا نیک دریابی که من هم نیمی از خویشم
در جستجوی نیمه ای دیگر
اما غم آنم نیمه خواهد داد بر بادم
من ، نیمه ای دارم که با من نیست
آن نیمه ، ایا در کدامین قرن
یا درکدامین فصل
یا در کدامین شب ، کدامین روز خواهد زیست ؟
تقویم می داند که من فرزند خردادم
خرداد را با برف نسبت نیست
چونان که شب را با سحرگاهان
اما بیاض موی من در محضر ایینه می گوید
در نیمه ی خرداد ماهان نیمه شب هر سال
حتی به هنگامی که رنگ آسمان آبی است
برفی هراس انگیز می بارد
موی سپید من نمی داند
کاین برف بی هنگام شاید از شبی دیگر
از آسمان و کوکبی دیگر
از نیمه ی پنهان من پیغام می آرد
پیغام او ، پاکی است یا پیری ؟
این را ، به خاموشی من از ایینه می پرسم
او با نگاه خیره اش رندانه می کوشد
تا پرسش چشم مرا بیهوده انگارد
اما ، دل بیدار من در سینه می گوید
این نکته از من پرس
پیغام آن نادیده هم پیری است هم پاکی
در پیری اش اوج خردمندی است
در پاکی اش پهنای افلاکی
پیغام او ، الهام خلاق خداوندی است
در بهترین اندیشه ی خاکی
او از تو پنهان است لیکن شوق دیدار تو را دارد
ای واقف اسرار ناپیدا ! بگو با من
کان نیمه ی پنهان
ایا تواند شد زمانی روبرو با من ؟
ایا پس از برفی که مویم را ز تاریکی تواند شست
ایا در انواری که بعد از برف خواهد تافت
من نیمه ی خود را توانم یافت ؟
ایا توانم یافت ؟
بهـمن
28th August 2011, 01:13 AM
چراغ دور
وقتی که من ، جوان جوان بودم
شب ها ستارگان
در جام لاجوردی براق آسمان
چون تکه های کوچک یخ آب می شدند
من ، با لبی به تشنگی خاک
می خواستم که توبه ی پرهیز خویش را
مردانه ، در برابر آن جام بشکنم
می خواستم که در وزش بادهای گرم
هر قطره ی درشت عرق را
کز پشت جام یخ زده می افتاد
بر گونه های شعله ور خویش حس می کنم
می خواستم که جام شب پر ستاره را
با هر دو دست بر لب سوزان خود نهم
در یک نفس تهی کنم و بر زمین زنم
این تشنگی ، گرسنگی از پی داشت
آن حرص وحشیانه که دندان طفل را
در نان گرم تازه فرو می برد
در من ، خمیر خام تخیل را
بر آتش بلوغ جهان می پخت
من ، قرص ماه را که در امواج می شکست
با انگم زلال که از شاخه می چکید
چون نان و انگبین ، به دهان می گذاشتم
من ، در کنار سفره ی رنگین چشمهها
مهمان ماهیان شبانگاه می شدم
من ، برف کوه را
با لاجورد شب
مستانه می چشیدم و از طعم آسمان
آگاه می شدم
بوی درخت در شب کوهستان
عطر عفاف تازه عروسان را
در حجله ی تصور من می ریخت
من با نسیم در پی آن بوی آشنا
همراه می شدم
من ، عشق آتشین شقایق را
در چشم دخترانه ی شبنم
خورشید وار ، تجربه می کردم
من ، لذت مکیدن سرخی را
از سینه ی برآمده ی قله سپید
در کام آفتاب جوان می شناختم
من ، در تراش ساق سپیداران
وقتی که گام بر لب جو می گذاشتند
پای پریده رنگ زنان را
در پیشگاه اینه می دیدم
آن پا برهنگان
چشمان آب و اینه را می فریفتند
وین هر دو را به خدمت خود می گماشتند
من نیز ، در میان علف های شرمگین
مفتون آن نظاره ی دلخواه می شدم
من ، راز کامجویی باران را
در پشت برگ کهنه ی انجیر
چون عاشقان روز ازل می شناختم
آن برگ آشیانه ی ماران را
از چشم آفتاب ، نهان می داشت
اما ، من از لهیب درون می گداختم
وقتی که آب از حرکت می ماند
من ، در رسوب جوی تهی چنگ می زدم
تا آن گل خنک را در پنجه بفشرم
وان را به شکل آدم خاکی در آورم
گویی ، من وخدای بنی آدم
سازندگان پیکره ها بودیم
من هم بسان او
بازیچه های خود را بر سنگ می زدم
من ، هرکسی که بودم : ابلیس یا خدا
دیوانه ی جمال جهان بودم
دلداده ی تمامی آفاق
مشتاق عشقبازی باخاک و باد و آب
آه ای چراغ دور
ای ماه مهربان جوانی
بار دگر به خانه ی تاریک من بتاب
بهـمن
28th August 2011, 01:13 AM
تعبیر
گرییدنی بیگاه
در یک شب مستی ، خرابم کرد
من ، خانه ای ویرانه بودم در پس دیوار
سیل آمد و غلتان بر آبم کرد
بویی که بعد از گریه ی رگبار
چون آه بر می خیزد از اعماق ویرانه
بوی غبار آلوده ی ایام
آن مهربان تلخ ، آن محرم تر از مستی
آن بوی غمناک غریبانه
در عین بیداری به خوابم کرد
خواب شگفتی بود
خورشید را دیدم که در باران تولد یافت
باران به پهنای افق ، رنگین کمانی ساخت
رنگین کمان بر خرمن گل ها فرود آمد
من با گل و خورشید و باران آشنا گشتم
دیوار شفافی که گرداگرد من رویید
ایینه دار آفتابم کرد
از بخت خوش ، این بار
گلخانه ای بودم نمایان از پس دیوار
عطر هزاران گل ، شناور در گلابم کرد
در پشت هر گل صورتی دیدم
از روزگاران سبکبالی
این لاله ی سرخ جوانی بود
آن ، لادن زرد میانسالی
زیبایی گل ها ، خجل از انتخابم کرد
اوج شکفتن بود
گنجینه ای بودم پر از گل های عطر آگین
گلخانه ای گسترده در آفاق
رنگین کمان بر آستانم سر فرود آورد
خورشید با لبخند خود شاعر خطابم کرد
بر خویش لرزیدم
این خواب تعبیری دگرگون داشت
از پیش می دیدم که در هنگام بیداری
ویرانه ای خواهم شدن بی بهره از خورشید
گسترده در باران
ویرانه ای بیگانه از گل ، آشنا با گل
کنده از موران و از ماران
این پیش بینی غوطه ور در اضطرابم کرد
آنگاه بیداری شتابان حلقه بر در کوفت
مستی به سوی هوشیاری رفت
وان خواب جادویی ، جوابم کرد
این بار ، من بیغوله ای بودم
بی سقف و بی دیوار
سیل آمد و پنهان در آبم کرد
گرییدنی مستانه ، دیگر بار
در صبح هوشیاری ، خرابم کرد
بهـمن
28th August 2011, 01:13 AM
از رم تا سدوم
وقتی که شب قندیل های کهنه را در آسمان افروخت
ما ساکنان کاخ سلطانی
شهر گناه آلوده را از دور می دیدیم
فانوس ها در کوچه های تنگ و تاریکش
با شعله های شیطنت می سوخت
ابلیس ، در کاشانه های دور و نزدیکش
شب زنده داران را گناهی تازه می آموخت
ما ساکنان کاخ سلطانی
شهر گناه آلوده را از درون
با دیده ای مغرور می دیدیم
تالار ما دریای شادی های جوشان بود
از موج خواهش ها ، خروشان بود
تن های عریان ، ماهیان سیمگون بودند
چشمان ما ، ایینه داران جنون بودند
ما ، از ورای پرده ی مستی
آن ماهیان زنده را در تور می دیدیم
ما ، ناشناسی را که با فانوس جادویی
پنداری از آفاق سحر آمیز می آمد
چون سایه ای در کوچه های دور
بر سنیه ی دیوارهای کور می دیدیم
فریاد او در شهر می پیچید
ای تیره بختان ای سیهکاران
شهر شما در شعله های صبحدم نابود خواهد شد
ایگمرهان ای زشت کرداران
راه رهایی بر شما مسدود خواهد شد
ما ، از درون کاخ سلطانی
او را که با جمعیتی پنهان سخن می گفت
در حلقه ای از نور می دیدیم
چندان که گفتارش به پایان رفت
در پرتو فانوس خود ، تنها به راه افتاد
اما طنین گرم آن گفتار
در شهر خاموش سیاه افتاد
مستان هراسیدند و هشیاران سفر کردند
بیم عقوبت با غم غربت مقابل شد
آنگاه خورشید از کران آسمان برخاست
انوار گوگردین او بر شهر نازل شد
شهر گناه آلود مستان از میان برخاست
آثار او از لوحه ی ایام زایل شد
اما ز هشیاران غمناک سفرکرده
در دشت پهناور ، نشانی دهشت آور ماند
تقدیر ، اینان را که از آتش حذر کردند
رفتند و گریان بر قفای خود نظر کردند
در اوج گرما منجمد گرداند
اندامشان تندیس کامل شد
ما ، از حریم کاخ سلطانی
فرجام هشیاران و مستان هر دو را دیدیم
چون خویش را ایمن گمانکردیم
از ایمنی بر خویش بالیدیم
تالار ما ، دریای شادی های جوشان بود
ما ، چون سبکباران ساحل ها
فارغ ز بیم موج ، نوشیدیم و رقصیدیم
آنگه به پاس مقدم خورشید عالمسوز
در خانه ی خود آتش افکندیم و خندیدیم
ما ساکنان کاخ سلطنتی
شب زنده داران سدوم بودیم
ما در طلوع خشم سوزان خداوندی
ویرانی موعود را دیدیم
اما هنوز از کوری باطن
در ظلمت اندیشه های خویش گم بودیم
ما ، تیره اندیشان روشن بین ، در آن شب ننگین
آتش سوزی تاریخ
نظارگان شعله در آفاق رم بودیم
بهـمن
28th August 2011, 01:13 AM
در بازتاب شعله ی کبریت
خورشید عالمتاب من ، ایینه ی بخت بلند من
امید عمرم ، دخترم ، دیر آشنای دلپسند من
گاهی که می اید به دیدارم
چشم مرا در تیره روزی نور می بخشد
من ، چون جوانان باز می یابم
در ضعف پیری ، قوت بینایی خود را
دیدار کوتاه است
در لحظه ی بدرود ، خورشید جوان من
با بوسه ای پر مهر می بندد دهان من
آنگاه در حالی میان شرم و شیدایی
پای عزیمت می نهد بر آستان من
اما چو در چشم من اندوه می بیند
نزدیک می اید
سیگاری آتش می زند با ناشکیبایی
وان را به جای بوسه ای دیگر
در واپسین دم می نشاند بر لبان من
من ، از ورای شعله ی کبریت می بینم
در عمق چشمانش ، غم تنهایی خود را
بهـمن
28th August 2011, 01:13 AM
در زیر آسمان باختر
از کوچه های خاطره ی من
امشب ، صدای پای تو می اید
آه ای عزیز دور
ایا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟
اینجا پرندگان سحر در من
میل گذشتن از سر عالم را
بیدار می کنند
اما ، شبانگهان
دیوارها اسارت پنهانی مرا
تکرار می کنند
اینجا ، مرا چگونه توانی یافت ؟
من ، از میان مردم بیگانه
کس را به غیر خویش نمی بینم
تصویر من در اینه ، زندانی است
من ، خیره در مقابل آن تصویر
می ایستم که با همه نشینم
اینجا ،مرا در اینه خواهی دید
ایینه ای شگفت که همتای ساعت است
ایینه ای که عقربه های نهان او
در چارچوب سود و زیان کار می کنند
ایینه ای که ثانیه ها و دقیقه ها
در ذهن بی ترحم سوداگرانه اش
تصویر تابناک مرا تار می کنند
اینجا ، زمان طلاست
هر لحظه اش به قیمت کسیر و کیمیاست
اما ، ضمیر من
تقویم بی تفاوت شب ها و روزهاست
اینجا ، غروب ، رنگ جنون دارد
باران ، صدای گریه ی تنهایی است
چشم ستارگان همه نابیناست
اینجا ، من از دریچه فراتر نمی روم
دیوار روبرو
سر حد ناگشوده ی دیدار است
اینجا ، چراغ خانه ی همسایه
چشم مرا به خویش نمی خواند
بیگانگی گزیده ترین یار است
اینجا درین دیار
درها ، همیشه سوی درون باز می شود
در سرزمین غربت اندوهگین من
در زیر آسمان مه آلود باختر
شب در دل من است
صبح از شقیقه های من آغاز می شود
اینجا چو من ، غریب غمینی نیست
در وهم شب ، چراغ یقینی نیست
تنها صدای یک دل سرگردان
با بانگ پای رهگذری حیران
در کوچههای خاطره می پیچد
آه ای عزیز دور
ایا تو در پناه کدامین در
یا در پس کدام درخت ایستاده ای ؟
ایا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟
بهـمن
28th August 2011, 01:13 AM
طلوعی از مغرب
در سرزمین من
بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نیست
مهتاب سرخی از افق مشرق
بر چهره های سوخته می تابد
وز آفتاب گمشده تقلید می کند
اما هنوز ، در پس آن قله ی سپید
خورشید در شمایل سیمرغ زنده است
یک روز ، ناگهان
می بینمش که سایه فکندست بر سرم
کنون درین دیار مسیحایی
بر آستان غربت خود ایستاده ام
شب ، بر فراز برج کلیساها
تک تک ستارگان را مصلوب کرده است
اما ، فروغی از افق مغرب
بر آسمان یخ زده می تازد
وز دور خاوران را تهدید می کند
دانم که این طلوع شفق مانند
از آفتاب گمشده ی من نیست
من شاهد برآمدن آفتاب شب
در سرزمین دیگر و آفاق دیگرم
گویی به ابتدای جهان باز گشته ام
وز آن دوگانه ا=آتش آغاز مائنات
در این طلوع تازه یکی جلوه کرده است
اما کدام یک ؟
آن شعله ای که کیفر دزدیدنش هنوز
منقار کرکسان و جگرگاه دزد را
فرسوده می کند ؟
آن شعله ی شگفت
کز قله ی بلند خدایان ربوده شد
تا چون چراغ معجزه ای در شب سیاه
فرزند خاک را برساند به صبح پاک ؟
یا ، آتشی که مایه ی فخر فرشته بود
اما گواه خواری انسان گشت ؟
آن آتش غرور که شیطان را
در سجده گاه ، دشمن آدم کرد
تا روزی از بهشت ، دراندازدش به خاک ؟
ایا ، از آن دو نور نخستین ، کدام را
در این غروب عمر ، توانم دید
آن نور رأفتی که فروتافت بر زمین
تا ما به یاری اش سفر آسمان کنیم ؟
یا برق کینه ای که ز پهنای آسمان
ما را به تنگنای زمین افکند
تا چون درخت ، ریشه درین خاکدان کنیم ؟
پاسخ برای پرسش من نیست
وین آفتاب تازه در آفاق باختر
تنها تصوری است ز خورشید خاورم
آه ای دیار دور
ای سرزمین کودکی من
خورشید سرد مغرب بر من حرام باد
تا آفتاب تست در آفاق باورم
ای خاک یادگار
ای لوح جاودانه ی ایام
ای پاک ، ای زلال تر از آب و اینه
من ، نقش خویش را همه جا در تو دیده ام
تا چشم برتو دارم ، در خویش ننگرم
ای کاخ زرنگار
ای بام لاجوردی تاریخ
فانوس یاد توست که در خواب های من
زیر رواق غربت ، همواره روشن است
برق خیال توست که گاهگریستن
در بامداد ابری من پرتو افکن است
اینجا ، همیشه ، روشنی توست رهبرم
ای زاگاه مهر
ای جلوه گاه آتش زردشت
شب گرچه در مقابل منایستاده است
چشمانم از بلندی طالع به سوی توست
وز پشت قله های مه آلوده ی زمین
در آسمان صبح تو پیداست اخترم
ای ملک بی غروب
ای مرز و بوم پیر جوانبختی
ای آشیان کهنه ی سیمرغ
یک روز ، ناگهان
چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان
می بینم آفتاب تو را در برابرم
بهـمن
28th August 2011, 01:14 AM
دورنما
1
آنکوهپایه ای که خداوند شامگاه
مشتی ستاره در چمنش می کاشت
تا صبحدم چراغ فراوان درو کند
در سرزمین خاطر من پیداست
من در کنار پنجره ای رو به آسمان
می ایستم ، چنان که افق در برابرم
ایینه ای فراخ تر از دریاست
در این زلال روشن بی پایان
با سالهای گمشده دیدار می کنم
ایام کودکی را در سالخوردگی
تکرار می کنم
2
من ، کودکی در اینه می بینم
کز خوابگاه کوچک خود ، هر روز
بر یال کوه ، پنجه ی سرخ طلوع را
در گرگ و میش صبحدمان می دید
آنگاه ، گیسوان سیاهش را
با شانه ای طلایی می آراست
آن کودکی که در تب خورشید لاله را
سوزان تر از تنور گمان می کرد
می خواست تا خمیر خیالش را
در کام آن تنور دراندازد
وزنان خود طعام به پروانگان دهد
زنبورهای سبز عسل در نگاه او
گل های بالدار جهان بودند
می خواست تا تمامی گل های باغ را
ماند آن گروه سبکبال جان دهد
خورشید ظهر را
با ذره بین به روی ملخ خیره کرده بود
تا بال این پرنده ی خاکی را
نقشی ز خال شاهپرک ارمغان دهد
از آب کشتزار
جویی به سوی طاسک لغزان گشوده بود
تا جرعه ای به مورچگان جوان دهد
بار شکوفه را
برف بهار تازه نفس می دید
می رفت تا درخت سراپا سفید را
پیش از فرو چکیدن باران تکان دهد
با بیدها ، همیشه تفاهم داشت
دست لطیفشان را در دست می گرفت
تا گرمی محبت خود را نشان دهد
اما همیشه تشنه تر از خورشید
دندان به برگ شسته شمشاد می فشرد
تا از لعاب سبزدرخشانش
چون زرده و سفیده ی نرگس ها
یا سرخی تمشک
وز تلخی حقیقت و شیرینی خیال
صد گونه طعم و رنگ به ذهن و زبان دهد
3
من ، کودکی در اینه می بینم
کز راه دور، سایه کورش را
با خود به سوی چشمه ی ده می برد
تا آن برهنه پای پریشان را
پیش از غروب ، غوطه در آب روان دهد
آنگه به پیشواز شفق می رفت
وز پشت بام خانه ی خود ، شب را
در پشه بند کاهکشان می یافت
عکس ستارگان را ، در آبگیر باغ
دندان شیرخوار زمین می دید
آوای غوک و زنجره را ، در سکوت شب
گفت و شنود جن و پری می خواند
اشباح دوردست درختان را
ارواح ناشناخته می پنداشت
4
آن کوهپایه ای که خداوند شامگاه
مشتی ستاره در چمنش می کاشت
تا صبحدم چراغ فراوان درو کند
از سرزمین غربت من دور است
آه ای ستارگان تر باران
امشب ، به یاد خاطره ها و چراغ ها
از آسمان به چهره ی من ریزید
زیرا که چشم گریه ی من ، کور است
بهـمن
28th August 2011, 01:14 AM
کیفر
آسمان
تا دشمنان شب را از بن برافکند
روز و مرا به جرم دلیرانه زیستن
در دادگاه بلخش ، محکوم می کند
آنگاه ، ما دو تن را در نور شامگاه
با هم ، به سوی جوخه ی اعدام می برند
میدان تیر ، نام شفق دارد
آنجا فرشتگان عدالت به رسم خویش
چشمان پیر ما را در واپسین نگاه
با دستمال خاطره می بندند
ما ، در گشاده داشتن این دریچه ها
اصرار می کنیم
خورشید ، با تپانچه ی سرخش
یک یک ، شماره ها را فریاد می زند
دو ، سه ، چهار ، پنج
ما تکیه بر شهامت دیوار می کنیم
فریاد هفتمین
فرمان آتش است
روز پریده رنگ ، فرو می تپد به خون
من از میان آتش و خون می دوم برون
خورشید هم که تیرش بر سنگ خورده است
چون من ، مشوش است
ما هر دو بعد ازین
در انتظار کیفر خود ایستاده ایم
ما روبروی هم
ناچار چون دو اینه رفتار می کنیم
فردا ، شبانگهان
خورشید را ز محکمه ی بلخ آسمان
یکسر به سوی جوخه ی اعدام می برند
او ، تکیه بر قساوت دیوار می کند
شب ، با تپانچه اش
یک یک ، شماره ها را تکرار می کند
بهـمن
28th August 2011, 01:14 AM
عاشقانه
آن شب که صبح روشن اندامت
از آسمان اینه بر من طلوع کرد
شمع بلند قامت خلوتسرای من
از خجلت برهنگی خویش می گریست
من در کنار او
از پرتو طلوع تو بی خواب می شدم
سر در میان موی تو می بردم
بر سینه ی بلند تو می خفتم
تا با تو در برهنه ترین لحظه های خویش
محرم تر از تمامی ایینه ها شوم
میل هزار سال تو را دوست داشتن
در من نهفته بود
من از تب طلایی چشمانت
آهنگ تند نبض تو را می شناختم
قلب شتابناک جهان در تو می تپید
من ، طعم تشنگی را در بوسه های تو
هر بار می چشیدم وسیراب می شدم
در آن شب سیاه زمستانی
بازوی آتشین توگرمای روز را
بر پشتم از دو سوی گره می زد
دست تو ، آفتاب بهاران بود
بر پشت سرد من
من از لهیب دست تو بی تاب می شدم
وقتی که صبح پنجه به در کوبید
انگشت های نرم تو چابک تر از نسیم
نازک ترین حریر نوازش را
بر پیکر برهنه ی من می بافت
روح تو در تمام تن من
از رشته های موی
تا ریشه های دل جریان داشت
من ، شمع واژگون سحر بودم
من در تو می چکیدم ، من آب می شدم
ای مهربان دور
کنون که بر دو سوی جهان ایستاده ایم
ایا تو را به خواب توانم دید ؟
یا در پگاه روشن بیداری
چون سایه در کنار تو خواهم خفت ؟
ایا دوباره ، نام عزیزت را
در اوج لحظه های شگفت یگانگی
نجوا کنان به گوش تو خواهم گفت ؟
ای کاش در سیاهی آن شب که با تو رفت
از بوی گیسوان تو می مردم
کاش آن شب از کرانه ی آغوشت
یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم
بهـمن
28th August 2011, 01:15 AM
پاریس و تائیس
باز آمدم به شهر شگفتی که آسمان
چون سقف کهنه بر سر او چکه می کند
شهری که رودخانه ی ایینه وار او
تا پاسخی به دشمنی آسمان دهد
تصویر ابرها را صد تکه می کند
شهری که در حراج بزرگ غریزه ها
زن رابه چند سکه ناچیز می خرد
آنگاه نقش چهره ی او را فرشته وار
زینت فزای نیمرخ سکه می کند
شهری که از فراز چو در او نظر کنی
مرداب رکدی است که بعد از سقوط سنگ
امواج او چو دایره هایی مکرر است
شهری که خواب نیمه شبانش به ناگهان
از لرزه های دم به دم آشفته می شود
گویی : قطار زلزله اش را یگانه راه
در زیر بستر است
شهری که سنگفرش کهنسال وچه هاش
از آبروی ریخته ی سائلان روز
وز بوسه های گمشده ی عاشقان شب
یا از رسوب مستی میخوارگان تر است
شهری کهفضله های سگان گرانبهاش
بازیچه های پنجه ی پاک کبوتر است
آری ، به شهر غربت خود بازگشته ام
شهر قدیم عشق
شهر چراغ های زر اندود خاطره
در کوچه های تیره ی تنهایی
شهر غروب های غم انگیز نیلگون
شهر سپیده های گناه آلود
شهر شراب سرخ در آغاز صبحگاه
شهر گذشته ها
شهر عظیم حافظه ی تاریخ
شهر کتیبه های گرانسنگ یادگار
شهر چهار فصل
شهر خزان و کودکی و پیری و بهار
شهر هزار پل
پل های سست قوس قزح بر فراز ابر
پل های طاق نصرت ، در زیر کهکشان
شهر درخت های بلند همیشه سبز
میعادگاه پیکره ها و پرندگان
شهری که گاهگاه در ایینه های او
خورشید ، تخم مرغ درشت شکسته ای است
بر سینی فلزی چرکین آسمان
شهری که برج قامت او ، پای خویش را
بر پشت پیر می نهد و بر سر جوان
اما ، نگاه صاعقه وارش را
همراه واژه های سبکبال می کند
تا بگذرند از شب تاریک بیکران
شهری که نوجوانی من در خزان او
چون برگ مرده یکسره بر باد رفته است
شهری که نوجوانی او در خیال من
چون خواب های کودکی از یاد رفته است
این شهر سالخورد
مانند من ز بیم ملامتگران خویش
ویرانه های باطن خود را نهفته است
ما هر دو کاخ های نگون بخت سلطنت
ایینه دار مشعل سوزان حادثات
در بامداد مستی تاریخیم
در ما ، خیال و خاطره ، آتش گرفته است
بهـمن
28th August 2011, 01:16 AM
بی هیچ پاسخی
ای آفریدگار
با من بگو که زیر رواق بلند تو
ایا کسی هنوز
یک سینه آفتاب
و یا یک ستاره دل
در خود سراغ دارد ؟
با من بگو که این شب تسخیر ناپذیر
ایا چراغ دارد ؟
ایا هنوز رأفت در خود گریستن
با مرد مانده است ؟
با من بگو که چیزی جز درد مانده است ؟
با من بگو که گوی بلورین چرخ تو
ایا به قدر مردمک چشم های ما
با گریه آشناست ؟
ایا همیشه از تو مدد خواستن رواست ؟
ای آفریدگار
من آرزوی یک تن دارم
تا مشعلی برآورد از دل
یا آفتابی از جگر خویش
وان را چراغ این شب بی روشنی کند
من آرزوی یک تن دارم
تا گریه را رها کند از بند
گرید بدین امید که باران اشک او
آفاق را چو بیشه پر از رستنی کند
من آرزوی یک تن دارم
تا چشمش از زلال غم آلود آسمان
چیزی به غیر اشک بجوید
چیزی شبیه گوهر شادی
چیزی شبیه سرمه ی بینایی
وین خاک بی تماشا را دیدنی کند
ای آفریدگار
با من بگو که این کس را آفریده ای ؟
پاسخ نمی رسد
ای بنده ی صبور
با من بگو که حرفی ازین کس شنیده ای ؟
پاسخ نمی رسد
در آسمان ، صدای الهی نیست
در خاکدان ، به غیر سیاهی نیست
بهـمن
28th August 2011, 01:16 AM
بامدادی - 2
دلم سیاه نبود
ولی درخت که سر سبزی اش درخشان بود
ز پشت پنجره با سرزنش به من نگریست
من از برهنگی آن نگاه لرزیدم
سپیده پاکترین گریه را به من بخشید
بهـمن
28th August 2011, 01:16 AM
بامدادی - 1
در آبی خجول آسمان
پرنده ای صفیر زد
کجاست ، پس کجاست صبح ؟
جواب دادمش
به روی بال های تو
پرید و صبح در نگاه من نشست
بهـمن
28th August 2011, 01:16 AM
در نومیدی
شبانگهان که شفق ، موج آتشینش را
به صخره هی زمین کوبد از کرانه ی روز
به جی آن که دل از آفتاب برگیرم
گمان برم که طلوعش میسر است هنوز
اگر رها کند ین باور شگفت مرا
اگر تهی شوم از ین امید بی فرجام
چنان به سوی افق می گریزم از دل شهر
که آفتاب بسوزاندم در آتش خویش
مرا خیالی از ینگونه در سر است هنوز
ازین خیال ، چه سود ؟
من آن اسیر سیه روزگار امیدم
من آن مریض شفاناپذیر یمانم
وگرنه ، آه چرا در شبی چنین تاریک
مرا به رجعت خورشید ، باور است هنوز ؟
بهـمن
28th August 2011, 01:17 AM
رازی میان ما
می گفتم : ای درخت
می گفت : جان من
می گفتم : آشیان بهاری ؟
می گفت : اگر بیاید ، آری
می گفتم : از بهار چه خواهی ؟
می گفت : از بهار ، جوانی
می گفتم : از نسیم ؟
نمی گفت
آه ای نسیم ! رازی در این نگفتن است
ایا درخت را چه هراسی است
از گفتن نیاز نهانش ؟
ایا تویی که با همه نرمی
قفلی نهاده ای به دهانش ؟
شاید که او امید دویدن را
بیم درنگ و شوق رسیدن را
پر سوی آفتاب کشیدن را
لب ناگشوده از تو طلب دارد
ایا تو ، راز او را نشنیدی ای نسیم
یا با سکوت ، پاسخ او دادی ؟
یا با زبان برگ سخن گفتی ؟
آه این زبان مشترک توست با درخت
ایا به او نگفتی : ای دوست
من می روم ، تو رفتن نتوانی
منن می رسم ، تو بر جا می مانی
این نابرابری چه عجب دارد ؟
بی رحمی ای نسیم
من با درخت ، همدم و همدردم
هم سبزم ای برادر ، هم زردم
من نیز ، آرزوی پریدن را
پرسوی آفتاب کشیدن را
همچون درخت ، از تو طلب کردم
اما اگر درخخت ، کلامش را
زیر زبان برگ ، نهفته ست
من با زبان سرخم فریاد می کشم
بی رحمی ای نسیم
ایا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز
بر باد می دهد ؟
از این خطر ، چه باک ؟
این حرف را درخت به من یاد می دهد
پس بشنو ای نسیم
ما هر دو را به سوی بهاران بر
تا آفتاب رابشناسیم ، ای نسیم
بهـمن
28th August 2011, 01:17 AM
پیش از غروب
باران ، گذشته است
خورشید ، پای سوخته اش را
در آب های ساکن می شوید
پاییز ، برگ ها را چون شعله های سرخ
در زیر چکمه هایش خاموش می کند
در آن اتاق کوچک ، در انتهای باغ
ساق بلند تو
در پشت روشنایی آتش ، برهنه است
بهـمن
28th August 2011, 01:18 AM
خورشید واژگون
شب ، چون زنی که پنجره ها را یکان یکان
می بندد و چراغ اتاقش را
خاموش می کند
یک یک ستاره ها را خاموش کردو خفت
سرخی در آسمان سپید سحرگهان
گل های ارغوان را بر آبشار شیر
تصویر کرد
بادی ، کتاب سبز درختان را
تفسیر کرد
آنگاه ، در حریر چمن ، آتشی شکفت
آتش نبود
بر آب سبز دریا ، قایق بود
خورشید واژگون حقایق بود
یا انفجار عقده ی تاریکی
در آفتاب سرخ شقایق بود
بهـمن
28th August 2011, 01:18 AM
پرواز
سفر ، کنایه ای از مرگ است
همین که بال هواپیما
ترا ز خاک به سوی پرنده ها راند
دلت به مرغ گرفتار در قفس ماند
تو در هواپیما
میان عالم پیدا و عالم پنهان
نه در کمند زمینی ، نه در کمان زمان
ز هست و نیست رهایی ، چگونه می دانی
که کیستی و کجایی ؟
تو در هواپیما
میان نقطه ی آغاز و نقطه ی پایان
ز رفت و آمد این گاهواره در تابی
دل تو بیدار است
ولی تو در خوابی
سفر ، چکامه ی شیوایی است
تو آن علامت اعجابی
که گاه با همه خردی نشان تحسین است
تو از ازل به ابد می روی ، سخن این است
بهـمن
28th August 2011, 01:18 AM
خرمن
با خویش می ستیزم کای سالخورده مرد
پس کی ز خواب خردی بیدار می شوی ؟
ایا ندیده ای که زمین ، زیر پای تو
سرسختی کهن را از دست داده است ؟
ایا ندیده ای که دهان دریچه ات
از بیم ، در برابر ظلمت گشاده است ؟
ایا ندیده ای که درختان و آب ها
در هر شکاف ساقه و در هر شیار موج
از چین گونه های تو تقلید کرده اند ؟
زاغان شام ، سهم تو را ز فروغ روز
دزدیده اند و پشت به خورشید کرده اند ؟
پس کی ز خواب خردی بیدار می شوی ؟
آن کس که در من است
آن کودکی که کارش پیوسته خفتن است
می گوید : ای رفیق
ما باد کاشتیم
ما را به خود گذار که توفان درو کنیم
بهـمن
28th August 2011, 01:18 AM
آهنگ خزانی
آه ای انیس روزگاران قدیم من
ای یاد تو در تیره بختی های ندیم من
ایا خبر داری ازین رنج عظیم من
پیرنه سر ، دل را جوان دیدن
عقل کهن را در مصافش ناتوان دیدن
آه ای خداوند ، ای خداوند کریم من
بر من ببخشای این چنین را آنچنان دیدن
در من ، کسی چون مست ، چون میخواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
می پرسی ایا از چه خاموشم ؟
ای دوست ! گر دیگر سخن بر لب نمی رانم
هرگز نشد گفتن فراموشم
در خواب و بیداری
در گفتنم ، آری
در گفتن و گرییدنم با خویش
سرگرم اندیشیدنم با خویش
در من کسی پیوسته می اندیشد و همواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
اندیشه ام را عشله ای می سوزد از بنیاد
در من ، کسی دیوانه آسا می کشد فریاد
ای آسمان خردسالی ، ای بلند ای خوب خوب
چون شد که در آفاق تو ، جز آتش و آشوب
چیزی نماند از آن همه خورشید و ماه ای داد
در من ، کسی چون ابرهای تیره ی آواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
روح خزان در من فرود آمد
با گیسوانی از نژاد ابر و خاکستر
با دیدگانی چون غروب مهر ماهان ، تر
با قامتی چون گردباد آلوده ی بس گرد
با پنجه ای چون واپسین برگ چناران ، زرد
این اوست در من ، این که با پیراهن صد پاره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
با من بگو ، ای نازنین مو سپید من
ایا خزان عمر ، کوتاه است ؟
ای یاد تو زیباتر از بیم و امید من
ایا بهاری تازه در راه است ؟
ای مادر ، ای در خواب های غربتم بیدار
ایا تواند بود ما را وعده ی دیدار ؟
در من ، کسی چون کودک بی خواب در گهواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
گهواره ، ای گهواره ، ای گهواره ی ایام
ای خامی آغاز تو و ، ای پختگی انجام
من کودکم یا پیر ؟ ایا پخته ام یا خام ؟
آخر بگو با من
ایا به قدر شیر مادر بایدم خون جگر خوردن ؟
در من ، کسی چون شمع در هنگامه ی مردن
یکباره می افرزود ویکباره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
بهـمن
28th August 2011, 01:18 AM
دری به جنون
شب ها که بر حریق افق باد می وزد
خاموش می نشینم چونبرف زیر ماه
در من ، پرندگان سیه ، بال می زنند
بر بالشان ، ترشحی از خون شامگاه
خواب سپید من
در زیر بال های شب آغاز می شود
از خواب من ، دری به جنون باز می شود
آنجا زنی برهنه تر از مرگ ، گاهگاه
در کوچه های حادثه فریاد می کشد
من همچنان خموشم ، چون برف ، زیر ماه
بهـمن
28th August 2011, 01:19 AM
فتنه ای در شام
شبی که زلزله تاریخ را مسخر کرد
ستون معرفت قوم بر زمین غلتید
و طاق رفعت اندیشه اش فرود آمد
و گاو ، بال در آورد و بر کتیبه نشست
و نقش آدمیان پایمال حیوان شد
و خط میخی بر جای نعل حیوان رست
شبی که زلزله از کوچه های عقل گذشت
چراغ سرخ خطر راه را بر اونگرفت
و او به وسعت ویرانی آنچنان افزود
که کس شنانی از آبادی نخست نجست
شبی که زلزله در کاخ داد خانه گرفت
ز جام عدل چنان مست شد فرشته ی کور
که زخمی از سر شمشیر بر تر ازو زد
و کفه های هماهنگ ، زیر و بالا رفت
به سنگ پستی ، سنجیده شد بلندی طبع
که دست سنگ قوی بود و پای شاهین سست
شبی که زلزله در چهره ها شیار افکند
بر استقامت ایینه ها شکست آورد
و نقش هیچ تنابنده ای چنان نشکست
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
شبی که زلزله در پوستین خلق افتاد
گرسنه چشمی جان بیشتر شد از غم نان
و آبروی غنی را سرشک حاجت شست
شبی که زلزله آمد ، چه فتنه ها برخاست
نماز شام غریبان به گریه انجامید
و آنکه نامش بر خاتم نبوت بود
چو ماه کنعان در چاه نابکاران رفت
و ماه نخشب بر ماه راستین خندید
و دزد و چوپان ، در گرگ و میش صبحدمان
به حکم پیشه ی نو ، جامه ها بدل کردند
و از دروغ ، سیه رو نگشت صبح نخست
بهـمن
28th August 2011, 01:19 AM
رندانه
به چشم سبز تو نازم که موج خواب در اوست
چو برگ تازه که سرمستی لعاب در اوست
ز پشت پلک تو تصویر مردمک پیداست
خوش این حباب ، که نقش چراغ خواب در اوست
زبان تست که چون جان ،رسیده بر لب من
به کام باد ! کهش یرینی شراب در اوست
مرا به موی پریشان خویش پنهان کن
که روزگار ، سیاه است و انقلاب در اوست
مراد من ز چه پرسی به عشوه های کلام
سوال چشم تو گویاست ، چون جواب در اوست
تنم به سوختن خویش در تو خرسند است
ترا درنگ چه سودی دهد ؟ شتاب در اوست
تنت برهنگی ماه را به یاد آرد
که چشمه سار درخشان ماهتاب در اوست
فروغ آتش خونت ز پوست می تابد
سپیده بین که شکرخند آفتاب در اوست
هزار بوسه نهم بر متیبه ی بدنت
که نکته های دل انگیز صد کتاب در اوست
بدین سپاس که آغوش روشنت دریاست
پناه ده صدفی را که شوق آب در اوست
ز گیر و دار جهان در تن تو روی آرم
که یک تن است و جهانی ز پیچ و تاب در اوست
بهـمن
28th August 2011, 01:19 AM
خطی در انتهای افق
ای چهره ی تو کودکی من
ایا به یاد داری ؟
در قاب کهنه ای که به دیوار خانه بود
نیزار ساحلی
با آن پرنده هایش چون نقطه ، روی نی
خطی در انتهای افق بود
من در شب بلند خیالم
با زورقی که در دل آن قاب
از سینه ی بر آمده ی آب می گذشت
پاروزنان به ساحل ، نزدیک می شدم
آنگه ، تو می رسیدی در هاله ی طلوع
آغوش می گشودی ،آسانتر از درخت
من در تو می غنودم ، چون موج بر زمین
کنون که می نشینی ، در قاب چشم تو
نیزار کودکی
با آن ستاره هایش چون نقطه های شب
خطی در انتهای زمان است
وین زورق نشسته به گل ، دیگر
چیزی به جز درنگ نمی داند
دست کسش بر آب نمی راند
وقتی که می روی
در قاب کوچکی که به دیوار خانه است
عکس تو ، خنده بر لب می ماند
وین کودکی که دیگر ، کودک نیست
اندوهگین به یاد تو می خواند
ای چهره ی تو کودکی من
گهواره ی عزیز تنت را
با لای لای ساعت بیدار سینه ات
در خلوت تمامی شب ها به من سپار
آه ای ز روزهای سفر کرده یادگار
بهـمن
28th August 2011, 01:19 AM
شهابی در تاریکی
شب ها که روی بالکن کوچک
سپیدم می غلتم
در چشم آسمان چه سیاه است
گاهی ، ستارگان پرکنده
این پشه های فسفری شب
نیش بلند و نازکشان را
در ریشه های چشمم می کارند
وز زهر نیش این پشگان در من
اندیشه های سرخ ورم کرده
چون دانه های آبله می خارند
حس می کنم که بالکن کوچک
بر هیچ پایه تکیه ندارد
چون زورقی بر آب ، روان است
دستم ز نرده های فلزیش
سرمای نیستی را می نوشد
آنگه ، شقیقه ام را بر نرده می نهم
حس می کنم که زورق من ، زان پس
بر موج های خواب ، روان است
در خواب ، نرده ، لوله ی سرد طپانچه است
این لوله ، چشم دارد چشمی به رنگ سرب
در چشم لوله می نگرم حیران
می کوشم
تا دست دیگرم را
دستی که از طپانچه ، گرانبار نیست
سوی سپهر تیره برآرم
زانجا ، ستاره ای را بردارم
وان را بسان مردمکی زنده
در چشم خشک لوله گذارم
اما نمی توانم
ناگاه
دستی که از طپانچه گرانبار است
گوی ستاره ای را
در زیر انحنای سرانگشتش
احساس می کند
وان گوی ، با اشاره ی انگشت
از جای خویش ، لختی می جنبد
تیر شهابی از افق مویم
در آسمان خالی ، پرواز می کند
من در میان ظلمت ، خاموش می شوم
اما هنوز ، بالکن کوچک
با نرده های سرد فلزینش
چون زورقی بر آب ، روان است
بهـمن
28th August 2011, 01:19 AM
صدایی در شب
تمام شب را ، در کوچه باغ ها گشتم
صدای پای درختان بود
که با چکیدن باران به گوش می آمد
صدای پای درختان عاشقی که هنوز
ز باغ های خزان دیده کوچ می کردند
کلاف ابر ، پریشان بود
و من ، کلاف سر اندر گم جهان بودم
چو باد ، سر به درختان کوچه کوبیدم
و خسته ، در پس دیوار خانه ای ماندم
دریچه ، مردمک روشن چراغش را
به زیر پلک حریرین پرده ای پوشاند
و من ، دو مردمکم را به اشک پوشاندم
صدای مستی در کوچه باغ ها پیچید
بر آن سرم که سرم را از جای برگیرم
چو جام شیشه بکوبم بر اینشب سنگی
کجاست سینه پر آفتاب دیواری
که تا بر آن بنویسم خطی به دلتنگی
کلاف ابر در اندیشه ی گسستن بود
و آسمان خزان ، بی دریغ می بارید
به بام خانه ی ویرانه ای که در من بود
بهـمن
28th August 2011, 01:20 AM
غروبی در شمال
شیر دریا خفته در آغوش نیزاران هنوز
بیشه بیدار است از بانگ سپیداران هنوز
دست شب ، نارنج سرخ آسمان را چیده است
خون او جاری است از دندان کهساران هنوز
با طلوع هر چراغی روز پرپر می شود
آسمان گلگونتر ست از چشم تبداران هنوز
باد ، سر بر میله های سرد باران می زند
مانده در زندان او همچون تبهکاران هنوز
موج ، گویی خواب دریا را پریشان می کند
شیر خواب آلود می غرد به نیزاران هنوز
آه ،امشب در من از دریا پریشانتر ، کسی است
کز خیالش می پریشد خاطر یاران هنوز
حسرت تلخی است در کامش که از می خوشترست
مستی اش خوابی است دور از چشم بیداران هنوز
گریه ی ی مستانه اش در بزم هشیاران چرا ؟
نم نم باران خوش است آخر به میخواران هنوز
آه این مردی که در من می خروشد کیست ، کیست ؟
رسته از بندی ، در انبوه گرفتاران هنوز
پرده را پس می زنم ، مرغابیان پر می زنند
گوشه ای از آسمان ، آبی است در باران هنوز
بهـمن
28th August 2011, 01:20 AM
در نور چراغ
این باد
این پنجه ی جادو
این دست شیطانی که از آفاق هول انگیز می اید
با آن سرانگشتان نرم ناپایدارش
اوراق زرین درختان را تواند کند
اوراق زرینی که روزی بر درختان زمردگون
ایات سبز آشنایی بود
در چشم سعدی دفتری از معرفت های خدایی بود
اما چه کس با من تواند گفت
کاین دست بی بازو
دستی که در نور چراغ از گوشه های میز می اید
دستی که با رگ های آماسیده ی بیدار بیمارش
با آن سر انگشتان زرد از دود سیگارش
اوراق تقویم مرا بر می کند ، از کیست
این دست بی بازو که حس رأفتی در پنجه هایش نیست
اوراق تقویم مرا چون کور با انگشت می خواند
آنگاه ، برگ خوانده را چون باد از تقویم می راند
ای دیر یا ای زود
روزی که این سرپنجه ی بیداد
اوراق تقویم مرا پایان تواند داد
ایا کدامین روز خواهد بود ؟
ایا کدامین روز خواهد بود ؟
بهـمن
28th August 2011, 01:20 AM
دورنمای شهر
دلی به ظلمت شب دارم
غمی به وسعت شهر
در آن ، هزار چراغ از هزار خانه ی دور
فروغ فسفری یادهای گمشده را
به عابران خیابان عشق می بخشند
و عابران ، همه در زیر چشم پنجره ها
به حسرت از شب تاریک خویش می گذرند
بهـمن
28th August 2011, 01:21 AM
شاعر
در ژرفنای اینه ، مردی است
مردی که با تخیل خورشید گونه اش
دریا و آسمان را تصویر می کند
او ، صبح را به سرخی آتش
بر می کشد ز خرمن پر دود آسمان
با این چراغ ، شب را تسخیر می کند
او ، آفریدگار بهار است
اندیشه های سبز جوان را
از خاک مغزهای نیالوده
تا داربست روشن آفاق می برد
وان را چو آفتاب ، سرازیر می کند
او ، شیره ی حیات گیاهان را
در گردش نهفته ی پیچاپیچ
از پشت مویرگ ها می بیند
در جزر و مد موجش تأثیر می کند
او ، نبض بیقرار جهان را
چون مهره های کوچک تسبیح
در دست کبریایی خود دارد
هر جنبش رگش را تفسیر می کند
او ، داستان خون شدن لعل را
در تخمدان آهکی سنگ
یا سرنوشت عشق صدف را
از ابتدای نطفگی شن
تا لحظه ی تولد مروارید
تقریر می کند
او ، کیمیای مهر بشر را
بر لوحه ی فلزی تقدیر می زند
تقدیر می درخشد و تغییر می کند
در ژرفنای اینه ، مردی است
مردی که گرچه چشم جهان بینش
همتای دیدگان خداوند است
خط شکستگی را بر لوح اینه
هرگز نخوانده است
او ، جاودانگی را تعبیر می کند
بهـمن
28th August 2011, 01:21 AM
اسب ،هواپیما ،رودکی و من
این همایون مرغ زیبای اساطیری
استخوانخواری که کنون آدمیخوار است
طعمه هایش را که ما بودیم یک یک از زمین برچید
ناگهان برخاست
یونسی گشتم که رفتم در دل ماهی
گم شدم در قعر دریای شگرف آسمان با او
یا سلیمانی شدم بر گرده ی آن دیو درگاهی
پرکشیدم از کران تا بیکران با او
در دل آفاق آرام شبانگاهی
از شکاف دیده ی این مرغ یا ماهی
آسمان تیره را در لابلای کهکشان روشنش دیدم
آب بود ایا که زیر کاه پنهان بود
یا میان ریگ ها ، رودی پریشان بود ؟
رود گفتم ، رودکی آمد به یاد من
در شب تاریخ ( یا تاریک ) او را بر فراز توسنش دیدم
کز دل جیحون گذر می کرد و این ابیات را می خواند
آب جیحون با همه پهناش
خنگ ما را تا میان اید
ریگ آموی و درشتی هاش
زیر پایم پرنیان اید
خویش را با او
در ترازوی دقیق عدل سنجیدم
هر دو از سویی به دیگر سو ،روان بودیم
مرکب او ، یال سیمین داشت
مرکب من ، بال پولادین
زیر پای مرکب او ، آب جیحون بود
زیر بال مرکب من ، آبی گردون
زیر پای مرکب او ، ریگ آموی و درشتی ها
زیر بال مرکب من ، رنگ دریاها و کشتی ها
مرکب او را کف امواج خشم آلود
تا میان می آمد و ، زود از میان می رفت
مرکب من ، در کف سیمابگون ابر
غوطه ها می خورد و ، بیرون می شد و تا بیکران می رفت
من نمی خواندم و لیکن رودکی می خواند
آب جیحون با همه پهناش
خنگ ما را تا میان اید
ریگ آموی و درشتی هاش
زیر پایم پرنیان اید
رودکی می رفت و این ابیات را می خواند
رودکی ده گام صد ساله
از من و از مرکب من پیشتر می راند
رودکی می تاخت با اسب سپید سیمگون یالش
من به دنبالش
هر دو ، از خود بیخبر بودیم
ما دو مجنون همسفر بودیم
بهـمن
28th August 2011, 01:21 AM
از بهشت ، با حوا
اسبی در آفتاب دلم شیهه می کشد
اسبی که یال او
الیاف کهربایی نور است در طلوع
نعلش ، هلال سیمین در آتش شفق
بانگش ندای زندگی و نعره ی هلاک
از پشت ، دختری است فروهشته گیسوان
رویش به سوی اینه ی گرد آفتاب
پشتش به سوی من
نزد من از برهنگی خویش ، شرمنک
خورشید بر برهنگی دخترانه اش
می تابد آنچنان که چراغی در آبگیر
یا آنچنان که نوری در برگ های تک
سم می زند به خاک
صد ها نشان مادگی از ضربه ی سمش
چون دانه های گندم ، از خاک می دمد
در گندمش ، دو پاره ی خاک و بهشت پاک
در جستجوی دانه ی شیرین گندمش
چون خوشه ای جدا شدم از ساقه ی دمش
افتادم از بهشت دل آسودگی به خاک
کنون ، بهشت خود را از دست داده ام
با او ، دو باره از شکم خاک زاده ام
این اسب بی عنان
زینی به پشت دارد از چرم آسمان
چرمی که من بریده و بر او نهاده ام
او ، رو به آفتاب سحر شیهه می کشد
من ، چون سکوت ، در دل شب ایستاده ام
بهـمن
28th August 2011, 01:21 AM
سنگی به شکل دل
ساق بلند تو
تصویر روزهای بلورین است
در چشمه سار کودکی من
وقتی که از بلندی می آمدم به زیر
وقتی که پای سوخته ام را
در آب های روشن می شستم
گام تو ، گام آمدن صبح است
با کفش های نقره ای نوروز
در کوچه باغ های بهاران
دست تو ، دست دایه ی بخت است
بر گاهوار زندگی من
وقتی که در نشاط جهان ، تاب میخورد
چشم تو ، مژده ای است از اینده
چشم تو ، لانه ای است برای ستاره ها
چشم تو ، پاسخی است به لبخند سرنوشت
آه ای همیشه دورتر از خورشید
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که ایینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگهان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی
بهـمن
28th August 2011, 01:22 AM
عریضه
آه ای بلیغ سبز
ای سهل ممتنع
ای سوره ی نگاشته بر پرنیان شب
ای ایه ی نوشته به لوح سحرگهان
ای چامه ی سروده به مدح چهار فصل
ای دفتر گشوده بر اوصاف آسمان
ای بر حروف موج تو ، هر مرغ نقطه ای
ای از پیام ابر تو ، هر قطره ، ایتی
ای از غم غیاب و حدیث حضور تو
هر لحظه بر صحیفه ی ساحل ، حکایتی
ای سبز ، ای فصیح
ای مطلع بلند تغزل
ای معنی عمیق حماسه
ای زادگاه واژه ی خورشید
ای تکیه گاه قافیه ی ماه
ای ایت رسایی و شیوایی بیان
ای بحر با دو معنی و یک صورت
ای محمل تبانی الفاظ
ای مجلس سماع معانی
ای مفصل گسستن و پیوستن کلام
ای معنی شکستن اوزان
ای جمله ی دراز درخشان
گنجیده در میان هلالین شرق و غرب
ای حرف ربط جنگل با کوه و کهکشان
ای شهر واژگونه ی آفاق
با آن کتیبه های نگونسار
با آن کتیبه های پر از شوکت و شکست
پوشیده از خطوط و نقوش ستارگان
ای آسمان سبز معلق
ای هم تو طاق بستان ، هم باغ باستان
ای شعر ، ای عصاره ی جوشان
سیال تر ز شیره ی جادویی حیات
در ریشه ی درخت
در من ، طنین بانگ ترت را فرو فکن
ای شیر ، ای نجیب خروشان
افشانده یال در وزش بادهای سخت
جسم مرا فروکش ، روح مرابنوش
نای مرا به دندان بخراش و برخروش
زنجیر انقیاد مرا از زمین بکن
وین زورق وجود هراسنده ی مرا
بر صخره ی طلایی خورشید درشکن
ای پستی ، ای بلندی ، ای خوف ، ای خطر
ای سبز ، ای خزر
بهـمن
28th August 2011, 01:22 AM
از دور و از نزدیک و از دور
تو وقتی که دور از منستی
خیال تو از خلوت من
ازین شامگاه زمستانی غربت من
مرا می برد تا دیاری
که در آن طلوعی طلایی است آری
طنین قدم های تو در دل شب
تپش های قلبی است در آستان تولد
عبور درختی ز مرز شکفتن
تو چون در شب تیره ، رخ می نمایی
دری بر من از روشنی می گشایی
تو چون می نشینی مرا می ربایی
تو وقتی که پیش منستی
چراغی پس چهره داری
چراغی که خط های پنهانی گونه ات را
چو رگ های برگی جوان ، می نماید
تو وقتی که پیش منستی
فروغی در اعماق شب می درخشد
نسیمی در اقصای شب می سراید
تو وقتی که پیش منستی
زمین ، زیر پایم نمی لرزد آری
زمین ، استوار است و آفاق ، روشن
تو وقتی که پیش منستی
بهار است و ، خورشید و ، ایینه و ، من
تو چون جامه برگیری از پیکر خود
سراپای ایینه ، چشمی است حیران
که در او ، تو چون مردمک ، بی قراری
فراموش بادا ترا عزم رفتن
اگر چند ، چون روی برتابی از خلوت من
صدای تو می اید از دوردستان
در آغوش شب ، پیکر آبشاری
تو وقتی که دور از منستی
خیال تو از شامگاه زمستانی غربت من
مرا می برد تا دیاری
که در آن طلوعی طلایی است ،آری
تو ، روح بهاری
بهـمن
28th August 2011, 01:22 AM
توفان نوح
مشتی شکوفه را
بر آب ریختم
یک آسمان ستاره پدید آمد
پس ، زورقی به کوچکی دست
از کاغذی به نازکی برگ ساختم
وز موم ناخدایی کوچکتر از خدا
بر آن گماشتم
او زورق مرا
با خود به دور برد
تا آن شکوفه ها
تا آن ستاره ها
تا آن جزیره های پر از عطر و نور برد
نزدیک هر کدام ، زمانی درنگ کرد
گفتی که با یکایک آن جمع ، آشناست
آنگاه بادی از افق باختر وزید
زورق ، حباب وار ، نگونسار شد بر آب
وان ناخدا ، عنان به کف موج ها سپرد
کنون ، جهان کوچک من خالی از خداست
بهـمن
28th August 2011, 01:22 AM
شام بازپسین
باد از کرانه های شب ناشناخته
بوی تن برشته ی مردان را
بر سفره ی گشاده ی ما می ریخت
ما ، جام های خود را بر هم نواختیم
اما ، سبوی ایمان درما شکسته بود
ما ، هیچ یک به چهره ی هم ننگریستیم
ما ، لقمه های خونین در کام داشتیم
هر لقمه ، بغض گریه ی ما بود
کز ضربه های خنده ی بیگاه می شکست
ما ، در طنین خنده ی خود می گریستیم
ما ،در شبی که بوسه خیانت بود
سیمای مهربان و سرسبز دوست را
در هاله ی سپید نبوت
با آن زبان سرخ تر از شعله سوختیم
ما ، عشق را به بوسه ی نفرت فروختیم
ما ، یار را که نعره ی حق می زد
در پای داردوزخی دشمن
با سنگ بی تمیزی آزردیم
ما ، بایزید را به یزیدی گماشتیم
ما ، پارساتر از همه ناپاکان
ناخن به خون دوست فروبردیم
ما ، کرسی بلند تفکر را
مانند نه سپهر معلق
در زیر پای لنگ تملق گذاشتیم
ما ، برج ها ز جمجمه ها برفراشتیم
ما ، فتحنامه ها به کفن ها نگاشتیم
ما ، کوردیدگان
در جستجوی جوهر دانایی
انگشت های کورتر از دل را
بر واژه ها و خط ها لغزاندیم
چندان که نام هفت خطان زمانه را
برجسته تر ز خال بتان خواندیم
ما ، خشت ها بر آب زدیم آری
ما ، سنگ ها به اینه افکندیم
ما ، گور دختران فضیلت را
مانند تازیان بیابانگرد
در شوره زار جهل و جنون کندیم
ما ، لاشه های خود را بر دوش داشتیم
ما ،دانه های اشک و عرق را
در کشتزار خوف و خجالت
می کاشتیم و می درویدیم
ما ، روح را به خدمت تن می گماشتیم
ما ، در قمارخانه ی تاریخ
میراث نسل های کهن را
چون ننگ و نام ، باخته بودیم
ما ، لذت اسیر شدن را
در دام اقتضای زمانه
چون طعم می ، شناخته بودیم
در آسمان ، طلایه ی صبحی عیان نبود
زخم عمیق خنجر خورشید
چون یادگار کهنه ای از سالیان دور
دل های سرد ما را می سوزاند
باران ، گیاه عافیت ما را
با ریزش مدامش می پوساند
ما ، ریزه خوار خوان زمین بودیم
ما ، پاره های پیکر یاران را
در کاسه های خون زده بودیم
ما ، در شب سیاه یهودایی
مهمان شام بازپسین بودیم
بهـمن
28th August 2011, 01:22 AM
مکث عکس
تردید نیست : اینه بیدار است
ایینه ای که ساعت شماطه ی مرا
با ضربه های زنگش تحقیر می کند
با هر تکان عقربه ، خطی در اینه
رقص دقیقه ها را تصویر می کند
طیفی ز نقش های پیاپی
بین دو قطب نیمرخ و رخ گشاده است
عکس مرا در اینه تکثیر می کند
من در نگاه روشن ایینه
خود را چنانکه هستم می بینم
پوشیده و برهنه و خام و گداخته
پوشیده چون امید سحر در شب جهان
عریانتر از تولد خورشید
خام آنچنان که خالق در خلقت درخت
کامل بسان صنعت هر چه ساخته
ایینه این دو گانگی ناگریز را
با حیرت نگاهش تفسیر می کند
اندیشه می کنم که چه خواهد شد
گر ناگهان در اینه این تصویر
ثابت تر از فسیل شود در دل زمین
آه این خیال شوم ، مرا پیر می کند
بهـمن
28th August 2011, 01:23 AM
دعایی در طلوع
ای سرخ پوست ! در شب قطبی چگونه ای ؟
ایا سکوت این شب ظلمانی
چشم تو را به خواب گران برده ست ؟
یا سردی سیاه فراموشی
سودای روزهای سپید گذشته را
در ذهن هوشیار تو افسرده ست ؟
ایا دگر به یاد نداری
آن ظهرهای روشن مرداد ماه را
وقتی که از دهان درخشان سرخ تو
برق بنفش قهقهه ای می تافت
بر روکش طلایی دندانت ؟
وقتی که آسمان و زمین می سوخت
از آتش تنفس پنهانت ؟
ای سرخپوست ! در شب قطبی ، کدام دست
خون تو را به صخره ی یخ پاشید ؟
ای خفته در حصار شب دشمن
هرگز به روز حشر نیازت نیست
بیدار شو به بانگ دعای من
با آن کلاه پوستی پردار
بار دگر ، قیام کن ای خورشید
بهـمن
28th August 2011, 01:24 AM
تصویر دیگر
گرچه نرگس نیستم تا در زلال برکه ی ساکن
یا در آب چشمه ی جاری
عکس خود را بینم و مبهوت بنشینم
لیک خود را بیش ازو بازیچه ی ایینه می بینم
صبح امروز این حقیقت را مسلم یافتم ، آری
خیره در تصویر خود بودم
فکر من می گفت کاین ایینه ، نقاشی است بد فرجام
در هنر یکتا ولی نکام
مهر گمنامی به نامش خورده از بی مهری ایام
انتقامش را ز ما خواهد گرفت آرام
با قلم موی زمان ، تصویر ما را آنچنان تغییر خواهد داد
کز جوانی هر چه در یاد است ، ویران گردد از بنیاد
با چنین اندیشه ، چینی بر جبین خویش افزودم
آه ، شاید در ضمیر صاف ایینه
نرگسی بودم که نقش خویش را بر آب می بیند
یا کهنسالی که تمثال عزیز نوجوانی را
واژگون در قاب می بیند
ناگهان در برکه ی شفاف ایینه
چشمه ای آشوبگر جوشید
عکس من صد پاره شد ، هر پاره را موجی فرو پوشید
چشم من ، گویی که این هنگامه را در خواب می بیند
لحظه ای دیگر
پاره های عکس من ظاهر شد از اطراف ایینه
جمع شد ، تصویر دیگر شد
چشم ، گویی چشم پیشین بود
گونه ، گویی گونه ی دیرین
لیک در ترکیب ، با تصویر اول نابرابر شد
هر چه در بیگانگی کوشید
با من از او آشناتر شد
من در آن تصویر ، سیمایی نجیب و نازنین دیدم
آه ، سیمایی که موهوم است اما جز حقیقت نیست
در دل چشمش ، هزاران چشم شوخ شرمگین دیدم
آه، چشمانی که در ابعاد تنگ هیچ صورت نیست
من در آن تصویر ، مهر و کینه را با هم قرین دیدم
گرچه این اضداد را هرگز به صورت ، هیچ وحدت نیست
من در آن ایینه ی روشن
صبحگاهان این چنین دیدم
لیکن کنون ، شامگاهان است
برکه ی ایینه ، همچون صبح رخشان است
هیچ آشوبی در اعماقش نمی روید
من اگر گامی گذارم پیش
عکس رخسارم در آفاق زلالش باز خواهد تافت
لیک با من ، آن ضمیر خفته ی بیدار می گوید
گرچه نرگس نیستی ، اما غریقی در وجود خویش
چشمه ای باید که در ایینه یا در سینه ات جوشد
چشمه ای باید که موجش عکس رویت را فرو پوشد
تا به جای خویش آن سیمای پاک پرتو افشان را توانی یافت
بهـمن
28th August 2011, 01:24 AM
مرثیه ی بهار
نوبهاران کو ، که با خود بوی باران آورد
خرم آن باران که بوی نوبهاران آورد
نونهالان چمن از تشنگی خشکیده اند
زانکه ابری نیست تا یک جرعه باران آورد
نم نم باران اگر خوش بود بر میخوارگان
یادش کنون اشک در چشم خماران آورد
با نسیم نغمه خوان برگی نمی اید به رقص
باد این سامان ، سکون در شاخساران آورد
باید اندر قصه ها دید این کرامت را که باد
در سکوت شب ، سرود آبشاران آورد
در همه آفاق عالم ، اختری بیدار نیست
ماه کو ، تا نامی از شب زنده داران آورد
شب چنان سنگین فرود آمد که یک تن جان نبرد
تا خبر از کشتگان زی سوگواران آورد
چشمه پنهان گشت و ما در تیرگی حیران شدیم
خضر باید ، تا نشان از رستگاران آورد
باغ را تا شمع سرخ لاله ها روشن شود
مشعلی باید که برق از کوهساران آورد
خانه خالی شد و لیکن منزل جانان نشد
حافظی کو ، تا اسف بر حال یاران آورد
خانه ویران است و پرسد خواجه حال صور
نقش ایوان پاسخ از صورت نگاران آورد
لفظ ، در بند است و بیم معنی از دیدار او
شاعران را در شمار شرمساران آورد
کاشکی خورشید بیداری برآرد سر ز خواب
در شب مستان ، سلام از هوشیاران آورد
کاش برقی برجهد از نعل اسبی بی سوار
ورنه اسبی نیست تا بانگ سواران آورد
گرنه طوفان بلا برخیزد از آفاق دور
ابر رحمت کی گذر بر کشتزاران آورد
بهـمن
28th August 2011, 01:24 AM
چراغی در شب دریا
باری به دوش داشتی از دور دست ها
باری پر از غرور و درستی
باری که دسترنج کمال و کلام بود
تصویری می کشیدی بر پرده ی سپید
تصویری از همیشه و هرگز
تصویر ناتمام تو ، نقش تمام بود
افسانه می سرودی با لفظ ناشناس
لفظی نقابدار معانی
بدرود در کلام تو ، عین سلام بود
در لحظه ی هجوم جوانی
زخمی به سینه یافتی از هجر آفتاب
زخمی که لطمه هاش پس از التیام بود
شب را همیشه دشمن خود می شناختی
اما ، به نیروز میانسالی
مغز تو را ستاره مسخر کرد
این انتقام شب بود ، این انتقام بود
آه ای برادر ، ای به سفر رفته
گویی ترا ز بندر پنهان صدا زدند
شاید که گمرهان شب دریا
حاجت به نور سرخ چراغ تو داشتند
آری ، چراغ قلب تو یاقوت فام بود
بهـمن
28th August 2011, 01:24 AM
در باغ سبز
شب از گریه ی ابر ، مست است و ماه
فروبرده سر در گریبان خویش
به کردار شب ، باغ چشمان او
ندارد چراغی در ایوان خویش
در باغ سبزی است مژگان او
کزان جز به سرگشتگی راه نیست
درین باغ ، شب بی چراغ است و ، کس
از اعماق تاریکش آگاه نیست
به خود گویم : ای مرد شوریده بخت
نظر چند دوزی بر آفاق باغ ؟
نمی یابی آن را که دلخواه توست
چه می جویی از این شب بی چراغ ؟
بهل تا بگرید دل تنگ ابر
بر این باغ غمناک بی روشنی
که تقدیر او نیست جز آنچه هست
در بسته و نرده ی آهنی
بهـمن
28th August 2011, 01:24 AM
خطبه ای برای آب
آه ای زلال گرم
ای روح آفتاب
ای جوهر تجلی الماس و اینه
ای آهن گداخته ، ای آتش مذاب
از دگمه های مخملی سینه های نرم
رفتار کودکانه ی خود را مکن دریغ
بگذار تا دهان تر شیرخوار تو
زان دگمه ها بنوشند شیر بلوغ را
آنگاه ، با لبان کف آلوده بستر
از سینه های شسته ، لعاب فروغ را
بگذار تا خشونت دیوانه وار تو
چنگ افکند به منحنی لخت شانه ها
باشد که نیش ناخن تیزت به جا نهد
بر شانه های سرخ تر از مس ، نشانه ها
بگذار تا در افکند از لرزه مورمور
سر پنجه ات به طاسک لغزان گوشتین
بگذار تا نوازش انگشت های تو
جاری شود ز ساق فروهشته برزمین
بگذار تا رسوخ کند موج های تو
در لانه ای که پونه در او هست و مار نیست
وانگه بر آن دو قرص بلورین فروتند
ابریشمی که هیچ در او پود و تار نیست
بگذار تا که شیطنت کودکانه ات
چندان شود که دست به زلف زنان زند
هر طره را به گرد گلویی در افکند
تنگ آنچنان کشد که نفس نیز بشکند
تا سر فرو برند پری پیکران در آب
تا لاشه های خیس بگندد در آفتاب
آه ای زلال گرم
ای آتش مذاب
بهـمن
28th August 2011, 01:25 AM
نقشه ی طبیعی
او ، پاره ای ز پیکر عریان خاک بود
خاک سپید نرم
با آن دو تپه ای که در آغوش آفتاب
می سوخت گرم گرم
با آن دو رودخانه ی بازو
جاری به سوی دره ی آزرم
آن دره ای که سبزه ی نمناک انتهاش
از چشمه ای به سرخی لبخند رسته بود
من ، در غروب دره ی تنگش گریستم
بهـمن
28th August 2011, 01:25 AM
شبی در کارگاه تندیسگر
اندیشه و تیشه ام مهیا بود
چون لوح و قلم ، کنار یکدیگر
وان سنگ سپید ، روبروی من
تا پیکری از دلش برآرد سر
آن لحظه ی پاک آفریدن بود
آن لحظه ی تالی خدا بودن
با هستی کائنات پیوستن
از عالم خاکیان جدا بودن
چون تیشه ی من به فرق سنگ آمد
از دست کسی دو ضربه بر در خورد
بلیس نباشد این که می اید ؟
این گفتم و خنده بر لبم پژمرد
اندیشه کنان به سوی در رفتم
گفتم : تو که ای ، فرشته ای یا شیطان ؟
من خالق آدمی دگر هستم
سرخم کن و مزد طاعتت بستان
در چون دهنم گشوده ماند از بهت
او آمده بود و شمع در دستش
دل گفت : فرشته است و شیطان نیست
در از پی او دوید و ، او بستش
بر توده ی سنگ تکیه زد خندان
گفتا چه درین جماد می جویی ؟
گفتم : آدم به خنده گفت : اینک
حواست برابرت ، چه می گویی ؟
فریاد زدم که : پس ، بهشت اینجاست
نالیدکه : از بهشت بیزارم
برگیر مرا و بر زمین افکن
تا دل به گناه عشق بسپارم
آنگاه ، تن از حریر ، عریان کرد
گفتا که : مرا بیافرین از تو
آن حرمت زاهدانه را بشکن
وین خواهش عاشقانه را بشنو
شمعی که به کف گرفته بود افسرد
من تیشه ز دست خود رها کردم
آنگاه تن برهنه ی او را
با خون و خیالم آشنا کردم
از کالبدش ، گلی فراهم شد
آغشته به مهر ، چون دل آدم
از حد جمال محض ، لختی بیش
وز حد کمال عشق ، چیزی کم
چون پیکر تازه اش پدید آمد
دیدم که به هر چه هست می ارزد
چون دست به گوی سینه اش بردم
دیدم که ز فرط لطف می لرزد
سر در بر او به سجده خم کردم
هنگام نماز صبحگاهی بود
او شمع به شام تیره ام آورد
بخشایش روشن الهی بود
بهـمن
28th August 2011, 01:25 AM
فصل پنجم
برف خیال تو
در دست های دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه هاست
پنداشتم که می رسی از راه
فرخنده تر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه می کنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجسته ی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ،تو فصل پنجم عمر دوباره ای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم ایا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن ، آفتاب بود
بهـمن
28th August 2011, 01:25 AM
خانه تکانی
زمین ، زمین تر است امشب
هوا ، هوای زمستانی
دلی به ظلمت شب دارم
غمی به وسعت ویرانی
کسم به در نزند انگشت
جز این درخت پریشان حال
که سرنوشت مرا دارد
شب برهنگی اش در پیش
خزان پیری اش از دنبال
کسم به شیشه نکوبد مشت
به غیر ماه سراسیمه
که در شکوه تمامیت
شکسته می شود از نیمه
به بانگ پای که دارم گوش
میان مستی و هشیاری؟
که در رواق سرم پیچید
صدای ساعت دیواری
چراغ را نتوانم کشت
که صبح پنجره ، روشن نیست
به هیچ سو نتوانم رفت
اگرچه جای نشستن نیست
چنان در اینه تنهایم
که غیر خویش نمی بینم
به جستجوی که برخیزم ؟
در انتظار که بنشینم ؟
ز صبح پنجره نومید
خوشم به باد که خواهد خواند
تو ، گرد خانه تکانی ها
در آستانه ی نوروزی
ترا از اینه خواهم راند
بهـمن
28th August 2011, 01:26 AM
خطبه ی نوروزی
شگفتا ! نخستین شب فروردین
بزاد از پسین روز اسفندماه
حریق شفق ، قفس سال را
ز نو ، زاد در خرمن شامگاه
ازین شب که بوی زمستان در اوست
نیاید بهاران نو ، باورم
الا ای درختان تاریک شب
من از روح باران پریشانترم
شما لرزه های تن خویش را
فرو می تکانید در هم هنوز
من اما ، ز سوز زمستان دل
نیفشرده ام دیده بر هم هنوز
الا ای درختان تاریک شب
شما در نخستین دم کائنات
زمین را به زیر قدم داشتید
زمینی چو پایان شطرنج ، مات
شما چون سپاهی به هنگام فتح
به هر گام ، بیرق برافراشتید
ولی چون به گوش آمد آوای ایست
همه ، پای خود در زمین کاشتید
چو در پیش تقدیر زانو زدید
شما را جهان دست یاری گرفت
شما چاره را در سکون یافتید
مرا دل ، ره بیقراری گرفت
شما را سکون گر دل آسوده کرد
مرا بی قراری ، مرادی نداد
زمین چون مرا مست خورشید دید
به نامردی ام بند برپا نهاد
هم کنون شما در پسین روز سال
من اندر نخستین شب فروردین
درختیم ، اما ، یکی بی بهار
یکی ، گل برآورده از آستین
بگویید تا صبح اردیبهشت
براید ز آفاق تاریک من
مگر برکشد غنچه ی آفتاب
سر از شاخساران باریک من
بهـمن
28th August 2011, 01:36 AM
سفید و سیاه
ای شما ، پرندگان دور
سالیان سبز
سالیان کودکی
سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین
روزگار خردسالی من و جهان
سالیان خاکبازی من و نسیم
تیله بازی من و ستارگان
تاب خوردن من و درخت با طناب و نور
ای پرندگان جاودانه در عبور
سالیان سبز ، سالیان کودکی
سالیان قصه های ناشنیده ای که دایه گفت
قصه های دیو قصه های حور
سالیان شیر و خط و سالیان طاق و جفت
سالیان گوجه های کال و تخمه های شور
سالیان خشم و سالیان مهر
سالیان ابر و سالیان آفتاب
سالیان گل میان دفتر سفید
پر میان صفحه ی کتاب
سالیان همزبانی قلم
با مداد سوسمار اصل
سالیان جامه های کازرونی چهار فصل
چهره های ساده ی عروسکی
سالیان سبز
سالیان کودکی
سالیان رفتن علی کنار حوض
طوطی رضا
آش ، سرد شد
سار از درخت پر کشید
سالیان فتح رستم و شکست اشکبوس
جنگ موش و گربه ی عبید
بوی جوی مولیان رودکی
سالیان صبح خیزی بزرگمهر
کامرانی برادران برمکی
سالیان سبز
سالیان کودکی
سالیان باغ بی درخت مدرسه
ترکه های تازه ی انار
دست های کوچک کبود
سالیان خنده و سلام و بازی و سرود
سالیان آن کلاس درس
آن دژ گشاده بر طلایه ی افق
آن در گشوده بر سپیده ی بهشت
سالیان آن یگانه تخته ی سیاه
با گچ سفید سرنوشت
سالیان خامی خیال
سالیان پاکی سرشت
ای شمار پرندگان دور
سالیان بی نشان کودکی
سالیان مهربانی خدا
من کجا ، شما کجا ؟
من دگر نه آن کسم که پیش چشم اوستاد
بر جبین تخته ی سیاه ، داغ واژه ی سفید می نهاد
حالیا ، منم که در حضور سرنوشت
با سر سفید ، شرمم اید از سیاهی سرشت
می هراسم از سوال و می گریزم از نگاه
با لب خموش ، می رسم به انتهای راه
آری ای پرندگان سالیان دور
ای ستارگان آسمان صبحگاه
بنگرید این منم
بر ضمیر لوحه ای سفید
نقش نقطه ای سیاه
بهـمن
28th August 2011, 01:36 AM
شهر رمضان
شهر از فراز بام هویداست
پاییز ، برگ های درختان را
با دست های لرزان اوراق کرده است
چشمش هنوز در پی هر برگ می دود
باران ، نوار پهن خیابان را
چون کفش عابرانش ، براق کرده است
وز هر دو سوی ، حاشیه ی این نوار را
دندان برگ های خزان خورده می جود
انواع سوسک های فلزین ، بر این نوار
همواره از دو سوی روانند
این رهروان زنده ی بی جان
با چشم های گرد درخشان
با شاخ های نازک نورانی
بی اعتنا به آدمیانند
من ، از فراز چتر درختان
همراه این نوار نگاهم را
تا دور می فرستم
آنجا که خانه های پرکنده
مانند جعبه های پر کبریت
در پنجه ی حریق خزانند
آنجا که نورهای پس پرده
سیگارهای شامگهانند
آنجا که روشنایی چشمک زن چراغ
سر فصل رفتن است و سر آغاز آگهی
آنجا که عمر آدمی و قامت درخت
در پیشگاه منزلت آسمانخراش
رو می نهند از سر خجلت به کوتهی
آنگه ، من از فراز درختان دور دست
بار دگر به سوی خود آرم نگاه را
در آستان ، نظاره کنم شامگاه را
بینم که زیر بارش ابر سیاه مست
شهر از صدا پر است ولی از سخن ، تهی
بانگ اذان به گنبد افلاک می خورد
اما ، کلام حق
در انزوای خانه ی من ، خاک می خورد
بهـمن
28th August 2011, 01:36 AM
سفرنامه
طیاره ی طلایی خورشید
چرخی زد و نشست
من با شفق پیاده شدم در فرودگاه
آنگه ، درخت های جوان در دو سوی راه
صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند
ما ، در میان هلهله ، تا شهر آمدیم
مهمانسرای شهر پس از هرگز
در انتظار آمدن ما بود
ایوان او ، بلندترین جا بود
ما ،رو به سوی شهر ، در ایوان قدم زدیم
چون شب فرا رسید ، شفق ، شب به خیر گفت
آنگاه ، در من آن شبح مست خوابگرد
چون روح شب شکفت
با پای او ، قدم به خیابان گذاشتم
از عابری شتابان ، پرسیدم
آقا ! چه ساعتی است ؟
او در جواب گفت
از ظهر ، یک دقیقه گذشته ست
آغاز شام بود
گفتم : کدام ظهر
ظهری که زندگی را تقسیم می کند ؟
بر چهره های رهگذران دوختم نگاه
اینان ، معشاران کهن بودند
همسایگان خانه ی من بودند
در شهر دوردست جوانی
شهری چنان که افتد و دانی
اما به چشم حیرت خود دیدم
کز پشت پوست ، خامه ی صورتگزمان
سیمای پیرشان را ترسیم می کند
مستی که عینکش را بر سر نهاده بود
در کوچه ی کتابفروشان
نام کتاب ها را می خواند و می گذشت
عینک ، خطوط ذهنی او را
برجسته می نمود
من دیدم آنچه در سر او نقش بسته بود
تقویم پاره پاره ی ایام
فرجام روز و فاجعه ی شام
سودای سرنوشت و سرانجام
در پرتو چراغ ، زن پیر روسپی
چون شیشه ی شرابش ، در هم شکسته بود
بر من نگاه کرد
در پشت چشم او
دوشیزه ای جوان به تماشا نشسته بود
مردی که کودکی را بر سینه می فشرد
می آمد و تمام اندام فربهش
در سایه ی حقیرش می گنجید
وان سایه ی حقیر
طفلی صغیر بود که از خواب جسته بود
در شهر دوردست جوانی
با جامه دان خاطره ها گشتم
چون شب ز نیمه نیز فراتر رفت
با آن شبح به خانه قدم هشتم
در آستان خانه ، شبح ، شب به خیر گفت
فردا سپیده دم
طیاره ی طلایی خورشید
آماده ی صعود و سفر بود
من آمدم ز شهر به سوی فرودگاه
اما ، درخت های جوان ، در دو سوی راه
پایی نکوفتند و سرودی نساختند
زیرا که در کنار من این بار
بیگانه ای به نام سحر بود
وانان ، مرا رفیق شفق می شناختند
بهـمن
28th August 2011, 01:36 AM
شب
آتش در آب های روان بر فروخت ماه
برخاست باد و آتش تندش فرونشست
اما ، در آب ساکن زیر درخت ها
عکسی فکنده بود که پیوسته می گسست
باران ، به گریه بار سفر بسته بود و ، شب
در بستر گشوده ی او خفته بود مست
تا برتن برهنه ی او خیره ننگرد
دست درخت راه نظر بر ستاره بست
دست درخت را
در دست خود فشردم ، رگ های او شکست
مهتاب ، عمر شب را در شیشه کرده بود
چون شیشه بر زمین زده شد ، آفتاب رست
بهـمن
28th August 2011, 01:37 AM
ایینه
لب هایش آشیانه ی آتش بود
با شعله های بوسه و دندان
رقصی درون جامه ، نهان داشت
چشمی به سوی اینه ، خندان
هر ناز او ، نیاز نمایش بود
صبح از شکاف پیرهنش می تافت
شب ، غرق در سجود و ستایش بود
او ، زیر لب ، از اینه می پرسید
ایا من آن کسم که تو می خواهی ؟
ایینه ، آشیانه ی آتش بود
بهـمن
28th August 2011, 01:37 AM
مستی
یخ در بلور لیوان
سنگی بر ینه
ین سنگ ، از لهیب عطش آب می شود
رنگش به چشم من
رنگ لعاب کاشی و مهتاب می شود
می نوشم آب را
در من بدل به وسوسه ی خواب می شود
خوابی سیاه و سنگین ، خوابی به رنگ سنگ
سنگی بر ینه
بهـمن
28th August 2011, 01:38 AM
نامه ای به دوردست
آه ای میانه بالا ، آه ای گشاده موی
ای نازنین اینه در چشم
ای سبزی تمام جهان در نگاه تو
ای آفتاب سرزده از بام باختر
ای مشرق جوانی من جایگاه تو
در سرزمین ظلمت ، ایا چگونه ای ؟
آه ای سپید بازو ، آه ای برهنه تن
ای بر سحرگهان تنت دست مهر من
کنون در آن دیار ، خدا را چگونه ای ؟
خرم ، شبان دور که در پرتو چراغ
من می نوشم آنچه تو می خواندی
من می شنیدم آنچه تو می گفتی
تا شاید از کلام تو یابم نمونه ای
فواره ی ظریف حیاطت گشوده بود
نجوای نقره فامش می ریخت در سکوت
تنها طنین بال مگس اوج می گرفت
چون باد پنجه می زد بر تار عنکبوت
تا می دمید روشنی نیلگونه ای
کاغذ به روی کاغذ ، روز از قفای روز
در دفتر سپید تو پوسید و زرد شد
چندین بهار آمد و چندین خزان گذشت
تا هر سخن پرنده ی آفاقگرد شد
ای بانوی کلام
وقتی که دست من به هواخواهی دو لفظ
سرگشته در میان دو معنی بود
او را به لطف بوسه ی خود می نواختی
ای خامش سخنگو ، ای شوخ شرمگین
ای دوست ، ای معلم ، ای ترجمان بخت
ای سرخی خجالت بر گونه ی افق
هنگام عشق بازی خورشید با درخت
در آن غروبگاه بهاری
وقتی که آفتاب تن تو
از شامگاه بستر من می کشید رخت
دیدم که همچو قلب زمین می گداختی
ای از نژاد آهو ای از تبار ماه
آن لحظه های گمشده ی دور یاد باد
آه ای چراغ سرخ شقایق به دست تو
پیوستنت به قافله ی نور یاد باد
گویند : آسمان همه جا آبی است
اما نگاه تو
آن سبزی تمام بهاران چگونه است ؟
ایا هنوز در همه عالم نمونه است ؟
امروز شامگاه که بارانی از درون
تصویر دلفریب ترا می شست
از پرده ی تصور تاریکم
می دیدم ای کسی که ز من دوری
من با تو همچو اینه ، نزدیکم
بهـمن
28th August 2011, 01:38 AM
پلنگ و ماه
تو از دیده رفتی و ، از دل نرفتی
وفای تو نارم ، خداوندگارا
چه غم گر غروری پلنگانه داری ؟
سرت از چنین باده خوش باد ، یارا
چو دیدی که من خانه در ماه دارم
پلنگ غرورت خروشید در تو
برافراشت قامت که بر ماه تازد
درافتاد و خشم تو جوشید در تو
من آن شب چرا دل به شیطان سردم ؟
چرا کار روشن ضمیران نکردم ؟
چو دیدم که بالاتر از خود نخواهی
چرا خانه ی ماه ، ویران نکردم ؟
من آن شب چه نامهربان با تو بودم
پشیمانی ام را نمی دانی امشب
تو ای رفته از چشم و ای مانده در دل
بر آفاق جان جکم می رانی امشب
من امشب چه مستانه می نالم از تو
تو در من ، چه جانانه می خوانی امشب
بهـمن
28th August 2011, 01:39 AM
زخم نهان
در جگرم چون دهان ماهی زخمی است
زخم گشفتی که کس نیافته نامش
یا لب سرخ گشوده ای که هویداست
چون لثه ی خالی انار کلامش
زخم شگفتی که گر زبان بگشاید
در سخنش راز معجزات مسیح است
واژه ی گنگن از کرامتش همه گویاست
لفظ غریب از لبش همیشه فصیح است
تیغه ای از آهن گداخته در اوست
چرخ زنان ، خون فشاند از دهن او
خشم و خروشی نگفتنی است سکوتش
زمزمه ای ناشنیدنی ، سخن او
اوست دهانی که گرچه حنجره اش نیست
می کوشد تا همیشه نغمه بخواند
دردش ، چون گریه ، در گلو فکند چنگ
تا مگر اعماق سینه را بدراند
اوست دهانی که با خشونت دندان
گونه ی بیرنگ ماه را بخراشد
مردم چشمی که تیشه ی نظر او
پیکره های ندیدنی بتراشد
اوست که چون بیند آفتاب خزان را
در وسط آسمان به جلوه نمایی
ترسد کاین کاغذ کبود بسوزد
در پس آن ذره بین دوره طلایی
چشم است این یا دهان ؟ درست ندانم
دانم کز خون من پر است پیامش
در جگرم ، چون دهان ماهی زخمی است
زخم شگفتی که کس نیافته نامش
این دهن سرخ ، این بردیگی زخم
می خندد بر حیات برزخی من
در بن دندان او ، به تردی انگور
می ترکد لحظه های دوزخی من
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.