PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار یدالله رویایی



بهـمن
27th August 2011, 12:57 PM
بر جاده های تهی(گزینه)




پایان
زبانی دیگر
بر ساحل
تعبیر
از پنجره
بیزار
شبگرد
شعر سنگ
نقشی از قهوه
رفته
سفر یوش
گامی در بیراه



دلتنگی ها




(http://avayeazad.com/yadolah_royaii/deltangiha/1.htm)از دوردست عمر
زخم ظریف عقربه
وقتی که باد می آمد
دیار من همه ی طول راه بود
زیرا در آسمان
شب در گریز اسب سیاه
در چتر های بسته باران است
با کاروان من
تا از سپیده گفتگوی مشروط
در باز بود ، اما
بر ارتفاع زخم
قلبی میان ما می زد
در اوج خود کبوتر
و باد
از سطح سنگ
در گفتگوی ما
آنگاه کویر مشکل را
و بین آسمان و صبحانه
در حاشیه ی مرگ
شب را به صحبتی
و شکل راه رفتن تو
در کوچه های شن
از ترس بودم
زیرا خلاصه ی تن تو
تمام فاجعه از چشم



من از دوستت دارم



(http://avayeazad.com/yadolah_royaii/man_az_dostet_daram/1.htm)میوه های ملال
پاییز سبز
در آفتاب سبز نگاه او
دختر تصویر 1
دختر تصویر 2
دختر تصویر 3
دختر تصویر 4
درخت تنهایی را می داند
از دوستت دارم
پیوند
خاک سیاهی است
طبیعت ساکن



آواز ها و ترانه ها



(http://avayeazad.com/yadolah_royaii/avazha_va_taraneha/1.htm)لالایی لای
حسرت
دوبیتی ها
شب و خوابیدن تنهای چوپان
در همسرایی رختشوها

منبع : آ و ا ی آ ز ا د

بهـمن
27th August 2011, 12:58 PM
پایان

شاید این لحظه لحظه آخر
شاید این پله آخرین پله ست
شاید این تن که با من است کنون
سایه ای باشد از تنی دیگر
میوه ای ز آفریدنی دیگر
میوه ای تلخ شاخه ای بی بر ؟
خواستم پر دهم رکاب گریز
پشت کردم به پله پایان
تن من لیک باز با من بود
لحظه آخرم گرفت عنان
که : کجا ؟ بسته است راه سفر
حیرتم پر گشود و نقش هراس
بر لب آشفت طرح یک لبخند
کرکسان گرسنه چشمانم
طعمه از نام رفته ام جستند
نام من سایه درختی شد
در کویر گذشته های سراب
چهره ام با اشاره شب گیج
روی لب بست خنده های خراب
ایستادم تنم که با من بود
زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
پرسشی ز آن میانه نجوا شد
شاید این لحظه لحظه آخر ؟

بهـمن
27th August 2011, 12:58 PM
زبانی دیگر

صبح لال از هلهله تابان روز
بال زد بشکفت در هذیان برگ
هر درخت افشانده اینک زلف سبز
زندگی روییده در نیسان مرگ
در تن هر ساقه گویی قاصدی ست
کز زمین پیغام بذر آورده است
ریشه سرشار از سروش شاخه ها
خاک را بدرود باران برده است
شعر پرداز نسیم از دوردست
نغمه می بافد در امواج هوا
وز لبان برگ ها پر می دهد
گله گله واژه های تازه را
واژه هایش کز زبانی دیگر است
بر گشوده سوی نامعلوم بال
چشم من در جستجوی لانه شان
مانده از رفتار سرشار ملال
کاش بودم ای تکلم های دور
آشنا با لهجه تان آشنا
حرف هاتان بر زبانم می نشست
می طپیدم با طپش های شما

بهـمن
27th August 2011, 12:58 PM
بر ساحل

در پیش چشم تشنه من بر گشود
دریا کتاب سبز خیال
بیگانه ماند بر سر امواج
افسانه زوال
آشفته از سکون گران زیر پای من
لرزیده صخره در غم شط ها و رودها
آزرده از فریب زمین گم شدم ز خویش
در من شکفت شوق وصال کبودها
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
ای انتظارهای دراز غریزه ها
با زیور رضایت آرایشم دهید
ای برکشیده در تن من التهاب ها
با کام دختران کف آرامشم دهید
ای جام های پر گل و مست جزیره ها
آن دورها چه می گذرد
در ذهن روشن کف ها ؟
کف ها به عشوه می نگرند اما
در تیره عمق ها تب رنگین آب را
رقصان به روی شانه هر موج
در بر کشیده کودک مست حباب را
خورشید ریخت بر سر دریا
نیش هزار دسته زنبور
و آنگاه در فضا
پر زد هزار زورق موسیقی
افشاند زلف پیکر دریا به روی نور
در جشن آب ها
شعر سپید کف ها رقصید
بی اعتنا به ساحل
وز ساحل
ای روشنان کف
ای جذبه تان چو واژه نازای بخت
کش نام درگشود بهشت فریب را
کش جلوه جان ز شوق تب آلود می کند
لب تشنه می کشاندم از جاده های خشک
آواره ام ز چشمه مقصود می کند
ای دلربای پیکرکان سپید تن
من با شما نشسته به رویا
سودای خاک زین پس بر من دریغ باد
سرشار باد خاطرم از نازهای آب
چون ذهن من ز عقده نا باز
تن خسته ز التهاب روان ها زمین
تنها تر از من مانده ست
در من نمی دود نفس کام
شط ها و روزها همه بی اعتنا
بی رحم ها روانند از پیش چشم من
ای جذبه ها سپید تنان کف
برف روان اندام بی قرارتان
با مژده اطاعت دستانم
پیوند آب و آتش دارد
یک لحظه با کلید درد من
با خط موج ها بگشایید
بر آب ها ترانه شب های شاد را
لختی برای من بسرایید
ای دختران کف
معبود دیریاب هوس زاد را
پیغام های دور من اما به اشتیاق
چون بر فراز روشن دریا گریختند
دوشیزگان کف تن عریان خویش را
در بازوان تشنه گرداب ریختند
ساحل خموش مانده و برروی سایه ام
مردی گشاده دست تمنا
بر پهنه های دور
با او کتاب آبی دریا
نقش هزار جذبه رنگین
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
ای دختران کف
باد از کران دور
از آبها غبار برافشاند
جنجال مرغ ها تن دریای رام را
در تار و پود مبهوم صدها صدا کشاند

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
تعبیر

خواب دیدم در بیابانی دراز
خاک راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
اختری آویخت بر سقف سپهر
مار شد پیچید دور گردنم
بر زدم فریاد : وای
ابری چو کوه
غول شد افتاد بر روی تنم
خنجری بر چشم خورشیدی نشست
قطره خونی به درگاهم چکید
کوکبی افتاد بربامم شکست
شب پره شد در غبار شب پرید
آفتابی سرخ در من سبز شد
سبزها در زرد جانم ریخت گرم
بانگ کردم وه چه آف...
اشکم ز شوق
قفل شد بر چفت لب آویخت نرم
جستم از خواب : آسمانی تار تار
کفتری فانوس بر منقار داشت
ماه می نالید و روی گونه هاش
جای دندانهای گرگی هار داشت
باز دیدم در بیابانی دراز
خاک راه از خون پایم رنگ شد
از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
از پنجره

بر بلند سبز چنار از دور
آفتاب بسته طلایی ها
سایه ها به زمزمه ای خاموش
در نشیب تند جدایی ها
در فضای خسته غمی بیدار
مرده در نگاه کلاغ آواز
پیش دیده میله ناهنجار
پشت پنجره گذر سرباز
چه غروب بی نفس تنگی
مژده در غریو کلاغش نیست
جغد هم گریخته پروازی
در سکوت مرده باغش نیست
جاده خالی از قدم قاصد
دل تپیده منتظر پیغام
همه خستگی همه سنگینی
آسمان روی چنار آرام

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
بیزار

در من شکسته پای هزاران رنج
در من گریخته رمه تردید
اشکم نشسته سرد به خاکستر
خاکسترم گرفته غمی جاوید
دستم که مست ساغر نفرین بود
پاشید دور بر سر دورانها
با عشق ها قرابه کش نیرنگ
با دردهاش بر سر پیمانها
چشمم که کرده رنجش چین اندوز
در هر شیار بست هزار افسوس
بنوشت تا به نام نیاز و ناز
با هر نگاه نامه صد ناموس
قندیل شعر هایم خاموش گشت
تا بر دمیدمش دم بیزاری
خورشید سوخت در رگ من تاریک
پایان گرفت قصه بیداری
رفت از سرم زلال سپید حرف
بر جا چو ریگ مانده ام آب اندیش
بگریخت آسمانم و من تنها
جنبیده ام به زمزمه ای در خویش
مرد من از فریب عبث ها مرد
ز آنرو گرفت راه دیار درد
و این افسانه ها را هم
بیهودگیش گسترد
نفرین گرفت بود و نبود من
تا ابر هم به گورم خشم آرد
و باد گر شبی ز رهم اید
خاک مرا عزیز ندارد
اینک کهکور مانده گزیر من
در من شکفته حیرت بازا باز
در من گریخته رمه تردید
در من هزار عاطفه در پرواز

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
شبگرد

اشک شب نشسته به خاکستر
چشم اختران سحر مبهوت
لحظه ها چو جاده بی عابر
جاده ها چو مرده بی تابوت
سایه در سکون سکوت آرام
منتظر نشسته که روز اید
شاخه در ستوه ز بی برگی
مات رفتن شب را پاید
پهنه دلم همه ناهموار
دوستی و دشمنی از هم دور
هر که پا نهاده در این ویران
هر که دل سپرده بر این رنجور
زان میان اگر که گلی بشکفت
دیدمش که خنده خاری بود
در سرشک من زده راه خون
بر سپند من شده رقص دود
خسته ام ز گشت و گذار شب
از گذار من شده شب ولگرد
هر چه در من است چو من در تب
هر چه در شب است چو شب دلسرد
نه شکفت روشن آغوشی
که نیاز خویش بیارایم
نه نوید پاسخ خاموشی
که ندای بسته گشایم
روز اگر به خار نگاه من
گلرخی به مهر نتابد رخ
شب به جستجوی دو چشمم نیز
برق چشمم پنجره ها پاسخ
با رگم گرفته خیابان مهر
هر دو خامش و تهی از خونند
گه در این دوانده سگی آواز
که در آن گرفته غمی پیوند
بر درخت خشک همه رفته
خشک مانده شیوه لبخندم
برگی از دریغ نمی افتد
تا نسیم فکر بر آن بندم
گر نوازشم ز خیالی نیست
بادیه نشین شده پندارم
گر مرا نیاز به رنگ و بوست
اینک او بهار طرب زارم

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
شعر سنگ

آفتابش از سر دیریست
پا کشیده در افق دور
دل تهی ز حوصله تنها
مانده در غروب غمی کور
جنبشی نه در همه صحرا
نه به دود دشت لهیبی
نه تکانی از نفس باد
نه گریز عطر غریبی
روز جز نوازش خورشید
همدمی به عزلت او نیست
شب به کنج خلوت تاریک
جز به خویش خویش فرو نیست
بادی ار گذشت نیاورد
ز آب برکه ای نه پیغام
ابر پاره رفت و نینداخت
سایه ای به پیکرش آرام
آمد ار ز دور صدایی
بی نوید بود و فریبا
نه حدیث بال کبوتر
نه ز گام خسته ای آوا
سالها گذشت و نیامد
مژده گذشتن عابر
لحظه ای به سینه ننوشید
لذت درنگ مسافر
یاد رفته های فراموش
تب فشانده در تن بیمار
سر کشیده در غم خاموش
کوزه های باده پندار
یاد آن گوزن فراری
که کنار او عطشی داشت
خونچکان و زخمی و رنجور
صید خسته دل تپشی داشت
شب غنود سینه به سینه
صبح پا کشید و به ره راند
رفت لیک روی تن سنگ
خون دلمه بسته او ماند
آن زمان که خارکن پیر
بر سرش نشست و خسته
در شکسته آبله پای
بر گرفت کوله بسته
آن شبی که زنگ شتر ها
غرق در ترانه چاووش
از نوید قافله دور
جرعه می چکاندش در گوش
مرغکی از او تنهاتر
شب به راه ماند و ناشاد
تا سحر به بستر او خفت
تا سحر نوازش او داد
خسته بااشاره منقار
زد ندا که : برپا برپا
لابه زد که
بشکف بشکف
بال زد که : بگشا بگشا
خنده زد به حسرت و پر ریخت
فکر را به زمزمه پر داد
رفت تا به ژرف دل سنگ
بر کشید غمزده فریاد
ای گرفته ای همه درهم
ای فشرده دل اندر دل
ای فرو نهفته به خود سنگ
ای کشیده حسرت ساحل
باز شو به من برهان خویش
از ستوه بستگی امشب
انجماد رابشکن دست
انفجار را بگشا لب
باز شو به من چو گل موج
ای منت یک امشب همدم
باز شو به من بشکف سنگ
ای غریق منجمد غم
او ولی به لالی انبوه
بی جواب و خامش و سنگین
غرق در سیاهی و سختی
سر فرو کشید به بالین
در غروب دشت کنون مات
درد ناشکفتن دارد
دمبدم به شیوه مرغک
خویش رابه زمزمه آرد
کای گرفته بشکف بشکف
وی فشرده بگشا بگشا
چند پای توست زمین گیر ؟
ای نشسته برپا برپا
گر به دل نشانده پشیمان
حسرت گذشته خود را
با نوید مرغ دگر لیک
در شکفتن است به رویا
غوطه خورده در هوسی گرم
طاقتش گرفته از او طاق
در سرش ز بادیه فریاد
دردلش ز قافله اطراق
مانده بی رفیق که خورشید
دیگرش نوازشگر نیست
پا کشیده در افق دور
آفتابش از سر دیریست

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
نقشی ازقهوه

در اشاره ها نگاهم آشنا
رنگ جستجو گرفت و غوطه خورد
چون پرنده از دلم تپش گریخت
نقش قهوه هام به دوردست برد
در دیار دور سایهای غریب
بر قفای رفته دوخته نگاه
حیرتش چو هول گله ها به دشت
مات همچو چشم سنگ ها به راه
رود سبز چشم ها و پلک ها
بی تکان و بی طنین و بی گذار
زرد روی و شعله مرده بی فروغ
می کشد چراغ چهره احتظار
جاده ها برهنه تشنه عبور
خالی از سوارو خالی از غبار
شاخه های لاغر تهی ز برگ
باغ های مرده را غم بهار
یادها اسیر و گام ها اسیر
کوچه ها غمین و فصل ها غمین
عقده سکون و حسرت سفر
بر جبین پیر صخره داد چین
در نگاه ابر پاره شوق باد
می طپد به یاد خطه های دور
آفتاب خسته را غم غروب
می دهد ز روی بام ها عبور
طاقه های آبنوس گل نشان
ساخته حباب ها بر آبها
وز درخت پر شکوفه سپهر
می پرد کبوتر شهاب ها
سرنوشت من جدا ز من برد
ره ز کهکشان به کهکشان دور
از ستاره تا ستاره ای دگر
پر زند میان باغ های نور
عقل خسته از تلاش ودر گریز
می برد حدیث خود به زیر خاک
دیگرم زمین نه جای زیستن
دیده بی فروغ ماند و دل مغاک

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
رفته

چشم های تو دریچه های دریا را
پلک چون باز ز هم کنند بگشایند
سبزگون مزرع بیکرانه رویا را
صف مژگان چو به هم زنند بزدایند
بی تو گاهمم به پیاده روی شب تنها
بی نفس های تو عطر شب فراموشم
سایه ام تشنه سایه بان اندامت
به تن راه کشد حریم آغوشم
بی من آنجا نگهت به سوی که راند
پیک خاموش همه ملال خاطر را ؟
واژه ها از لب تو سوی که پر گیرند ؟
ای نسیم نفست نوازش رویا
ترک آرام تو با تو توسن نارام
لحظه ها را چو مذاب سرب در من بست
جاده در حلقه مات اشک من لرزید
در نگاهت نگهم چو شاخ تر بشکست
چشم جوشان تو با کبود خود می ریخت
از طلایی دل تو فسانه صد راز
مانده در سینه چو سرزمین نامسکون
دست ناخورده پر از ذخیره ناباز
رفتی و نام تو را برهنه پوشیده ست
همه شب ذهن من از گریز تو بی تاب
بیم عریانی اش آرزوی دیداراست
پیش یادت غم من ستایش محراب
باز خواهم که سحر به بالشم ریزد
ککل کوچک تو طلای آشفته
بوی خواب شب و عطر صبح بیداری
سر کند در دل ما سرود ناگفته
باز گرد از ره باز تا ز سر گیریم
قصه کهنه کوچه ها و شب ها را
پلک بگشای به روی من که بگشایند
چشمهای تو دریچه های دریا را

بهـمن
27th August 2011, 12:59 PM
سفر یوش

پیش چشمم طرح دنیای بزرگ
در رگم آهنگ جوشان گریز
در سرم شوق تماشا همچو موج
با درنگم صخره آسا در ستیز
رفتم و با جاده ها آمیختم
چشم ها را شوکت صد چشم بود
راه از زیر رکابم می گریخت
دشت با پرواز من پر می گشود
بوته تنها غبار تن بریخت
سنگ ره خندید در نقش غبار
جاده گردآلود بود و می شکفت
در گل کوهی شکوه انتظار
ریخت در کهسار از مرغان مست
آبشار خامش پروازها
با کبود رود زاریهای آب
رفت تا اعماق گنگ رازها
نغمه گنگ گریز آبها
بر ستیغ سنگ از هم می گسیخت
روی یال موجها گلهای کف
می نشست و رقص رقصان می گریخت
در نشیب دره پرچم های خار
بست در گهواره باد اهتزاز
در نگاهم باغ های خاطره
با علف های عبث رویید باز
باغ ها ای با طکوفه های بطلان سبز
باغها ای عبث سرشار
لحظه ای در من درنگ آرید
تاشکوه مسیت نیسان بارتان در روح من دامن گشاید
لذت رنگینتان را با گریز رنجهای رفته پیوند است
ای مرا با لمحه تان تا بی نهایت سیر
بر شما تا دوردست رفته هایم پویه ام برق براق
در نگاهم لحظه ای اطراق
ای تجلای همه بیهودگی ها نقطه پایان ای بطلان
من که در پوچی کمال آورده ام
کاش سرمستی ابهام بس استنباط را
قطره قطره می چلاندم زیر پاتان
باغ ها ! ای خاطره ها پوچ ها
باز در من خوش جوشان گریز
باز درمن سیل مست التهاب
رفتم و در سنگلاخ کوه ها
پر زدم درتیغههای آفتاب
در گذار ابر گلبن های سرخ
با طلایی لکه ها گرم درود
خارهای خشک هجران سوخته
در شنای عطر ها مست سرود
کاروان قاطران بردبار
لای لای زنگ ها را می شکفت
لاله تبدار از شوق وصال
در خود از رویای چیدن می شکفت
لاوش اقیانوس رام رنگها
در شب سبز علف ها خواب بود
بین سیم ها و تن گلسنگ ها
ماجرای بوسه های ناب بود
آسمان دریاچه های آبنوس
ساخته تا آنسوی بی مرزها
در خیال من نهایت رنگ باخت
گم شدم در آبی بی انتها
چه سبکبالی نوشین
چه فراموشی رنگین
من میان بی مکانها بی زمان گشتم
ای نسیم پیکرم در بوی خالی ها جاویدان شناور
ای وزش های سبک ای پچ پچ تاریک نجوای خداها
در شما پرواز دارم اینک این من این من ره یافته در قلعه جادو
کاش آنسو های من را معبری بود
تاهنوز آنسوتر از معراج می رفتم
من که سرگردان عطر ناپدیدیهای دور
در مسیرم با جهت ها قصه ششگانه درهم ریختم
در شراب تلخ آبی های بی ته لول لول
خوشه چیدم از طلایی های نیزاران نور
روی بال لحظه ها تا دوردست
پرفشاندم موجدار و دورخیز
باز در من طرح دنیای بزرگ
باز در من خون جوشان گریز
روح من را مست رویا می ربود
لای لای مهربان زنگ ها
می شدم تکرار و در من می گریخت
لکه ها و نقش ها و رنگ ها
بر سکون آفتاب سنگ ها
گله های باد از هم می رمند
سایه ها سر برده در گلبوته ها
عطر گرم برگ ها را می مکند
رفتم و قوی تنم با من گریخت
زیر پایم خسته فرسخ ها شدند
بسکه ره باریکه های مارپیچ
سر به هم بردند و از هم واشدند
روی دامان اوزکو ی بلند
تپه ها چون فیل های خفته بود
قله سرسبز اوجا ابر را
در اشارت های پیغام و درود
موج می زد اوز چو اقیانوس رنگ
در نشیب دره خاموش نور
وز دهان دره می افشاند مست
خنده های سبز تا افلاک دور
تن لمیده چون عروس نیم لخت
روی بازوی نوازشبار کوه
سینه سرشار از نفس های سبک
دل تپش بار از تپش های شکوه
صبحگاهان بر علف ها می فشاند
آسمان مینای بی زنگار را
آفتاب آهسته از هم می گشود
گیسوی شب باف گندم زار را
شب درختان قبرهای بی تکان
دره ها چون معبد متروک مات
تپه ها محراب های ریخته
بی نیایش مانده حیران حیات
سایه آوازخوان برگ ها
می ربودم جسم و رویا می شدم
در جوانه ها طنین نبض من
می زد و با شاخه نجوا می شدم
هان ؟ کجا هستی ؟
شهری لول خیابان گرد
ای بریده دل ز شوق میز و میخانه
سینه خالی کرده از غوغا
چشم بسیته از غبار و دود و حرکت ها
ای پیاده روی شب های عبوس شهر
راه بر بیراهه جسته
خلوت ما را به خویش آلوده
جمع ما را در خلود خویشمان بگذار
ز آنکه با زهر نفسهای پلید شهریان
جان ما نازک تنان می پژمرد
هان ؟
کیست در من می کند نجوا
طعن یا هذیان ؟
هان ؟
می گشایم چشم و زیر پلک من
مرز دور خواب ویران می شود
چون که تعبیری نمی بینم ز خواب
اشتیاقم دست افشان می شود
دست ها بر گوش می گیرم ز شوق
تا دگر در من نروید آن صدا
چشم می بندم که نشناسم ولیک
باز از عمق درونم این ندا
های شهری
شهری لول خیابان گرد
ای پیاده روی شب های عبوس شهر
جمع ما را در خلود خویشمان بگذار
پیش چشمم جاده ها تکرار شد
بازگشتم در سپیده غرق نور
در دلم آرام شد طغیان میل
در تنم توفید غرقاب غرور
چون تکان دستمال از روی دست
هر پرنده از سر شاخی پرید
رشته های گوسفند از شیب کوه
همچو اشک از گونه جاری شد چکید
گام ها بر سنگ ها افسانه گوی
کوله ام بر پشت و ره در پیش بود
جاده خالی بدرقه ی من رود سبز
در نگاه کوهها درد و درود

بهـمن
27th August 2011, 01:00 PM
گامی در بیراه

بیراهه زند خنده به گامی که نه با خویش
با نقش اطاعت که به هر بوته نشاند
خویش دگرش باز دگر سوی بخواند
این چهره که با جلوه هر سنگ شود دور
در جلد کدامین تن بی جان شود آرام ؟
با من به گریز است
و نه پیدایش مقصود
با من به عتاب است و نه پیدایش پیغام
تنها نه بر این جاده زند نقش
در بیراهه های خوابم بندد تصویر
در رویا های پنهانم دائم پیدا
در صافی های آب و ایینه زنجیر
از اوج نگاهش پیوسته در من
خورشیدی شب ها بر فکرم تابیده ست
و ز پرواز گامش پیوسته با من
آژنگ ایامی خاکسترگون
بر سیمای بخت پیرم خوابیده ست
گامی که نه با خویش ز هر خنده بیراه
عصیان طلبد دست برون آرد از درد
تا جلد تهی پر کند از جلوه تصویر
تا فاصله را نوشد با یک جست
اما عطش فاصله دیگر را
می ریزد در پیش چشمش تصویر
از چهره برخیزد بانگی ویران
در بیراهه می پیچد چون دودی تار
اومی بیند خود را با صوتی در اعماق
او می بیند خود را با بانگی طعن آزار
برمی دارد فریاد اما فریادی نه
بردارد آواز اما حلقومش خالیست
در خالی های آوازش گوید : برگرد
بانگی گم بر لبهایش ساکن : ای من ! ایست
از چهره اما بانگی ویران باز
در بیراهه پیچد چون دودی تار
از سویی پاسخ اید : بگریزم بگذار
وز سویی دیگر باز این تکرار بگذار
بگذار که در خلوت تاریکی شب ها
آواره چو سگ بر لب یک جوی بمیرم
چون اختر لرزنده سحر رنگ ببازم
باز از دل یک شام سیه زنگ بگیرم
بگذار چو موجی که ز طوفا ن خبر آرد
آشفته سر خویش به هر سنگ بکوبم
پر گیرم و از پهنه پروا بگریزم
تا شیشه هر نام به هر ننگ بکوبم
یا عریانم بگذار از رنگ و از پرده
تن را بی من کن من را بیگانه با خویت
یا افشان شو بر خاکی که افشاندت چون سرو
خاکستر شو تا چون شعله گردم گیسویت
هر بوته اطاعت برد از گام
گامی که نه با خویش
گامی که فرو در گل تردید

بهـمن
27th August 2011, 01:01 PM
ظهر

آن زمان کز عطش ظهر زمین
بانگ خاموش به افلاک کشد
روی بارویی کهنه به شتاب
سوسماری تن بر خاک کشد
از لهیب نفس تابستان
دشت تف کرده و تب خیز و گران
سگی آواره دود بر لب جوی
له له از تشنگی آرد به زبان
سایه ای تنها در راه کویر
شیفته جلوه خاموش سراب
پیش رو موج نمکزار سپید
پشت سر دوزخ خورشید مذاب
پای پر آبله بردارد گام
می گشیاد عرق از چهره پیر
در سرش نقش یکی کومه تار
همه رویایش در آن کومه اسیر
جاده ها جادوی بی طعمه دشت
مانده تا دور بیابانها مات
می برد زیر نگاه خورشید
خاک گرمازده را خواب قنات
برج متروک که در سر می پخت
بغبغوهای کبوترها را
اینکش یار همه خلوت کور
اینک آواش همه مرگ صدا
برج لالی همه تن شعله گرم
کاروان گیر زمان های کهن
اینک همه دل آهن سرد
مانده رویاگر چاووش و چمن
همه جا چشمه بیدار سکوت
در رگ هر چه که پنهان جوشان
همه جا خیمه خاموش صدا
در تن هر چه که پیدا ویران

بهـمن
27th August 2011, 01:01 PM
غروب

آن زمان کز لب دریای غروب
آب نوشد به فراغت خورشید
در طربخانه بزم ملکوت
دامن عشوه ببافد ناهید
روز پا در گل شب مبهم ومات
روز نه شب نه نه آن است و نه این
بهت و حیرت ز نهانگاه فلک
چنگ یازیده به سیمای زمین
دشت خود باخته از هیبت شام
بر سر کوه نشسته اندوه
ابر ها چون گل آتش رخشان
آسمان را همه دل بار ستوه
خفته هر چیزی بیدار نگاه
مانده هر چشمی بیمار فروغ
دود برخاسته تا خیمه ابر
هول ها بر شده با شکل دروغ
سبزه زاران غروب افسرده
اختری در تپش روییدن
باغ پاییز افق بی لبخند
علفی در عطش جوشیدن
عاشقی سوخته با رنج مدام
چشمه یاد بیاورده به جوش
خط هر نقش بر او خیره شده
گیرد از هر گل تصویر سروش
که مرا این هستی بی درد چه سود ؟
کس نچیدی بر و باری که نکاشت
تا نبردم رد پا در ره دوست
دوستم هیچکس از قلب نداشت
آنکه انسانش نام است دریغ
نیست جز رانده نفرین نجات
هوس خلقت و رویای دروغ
دمل کوری بر جسم حیات

بهـمن
27th August 2011, 01:02 PM
شب

شب نمی جنبد از جا که مباد
آب ها آغوش آشفته کنند
با تن برهنه ماه در آب
موج ها قصه ناگفته کنند
لیک در جلوه خاموشی ها
صوت ها زندگی آغاز کنند
تا صداهای دگر برخیزند
بی صدایی را جادو شکنند
باد شوخ از دل صحرا ها مست
نرم می اید با ناز و غرور
بر کف دریا اندازد موج
بشکند بر تن مه تنگ بلور
قلعه ویران تنها و در آن
هر چه نجواست در اندیشه خواب
نه طنین بسته در او شیهه اسب
نه در او ریخته پرواز رکاب
سالها رفته نه پیدا با او
نه خروش و نه خطاب و نه نفیر
می پزد در شب تاریک به دل
جلوه دور سواران اسیر
شب نمی جنبد از جا که مگر
خواب اختر ها سرریز شود
جیرجیرک ز صدا افتد باز
خامشی بانگ شب آویز شود
آنزمان از پی نان طایفه ای
در نشیب دره ها کوچ کند
مرده بر پشت زنی کودک و زن
بی خبر در ره شب گام زند
باز لالایی دلها بیدار
بر لب مشتاقان ملتهب است
باز نجوای دهانها تنها
آب باریک ته جوی شب است

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
صبح

جرس از همهمه افتاد که باز
کاروان افتد در راه درنگ
نای آوازگر پیک خروس
به هر آن دور طنین داد چو زنگ
شب سپیدی زد و چون مار گریخت
روز ماری گشت آغوش گشود
قطره قطره همه دنیای وجود
ریخت در دامن این مار کبود
ریخت بر خاک همه اخترکان
خاک رخساره دگر بگرفت
سایه های دشت از هم واشد
دشت خمیازه ز پیکر بگرفت
لحظه ای در آن هر چه مشکوک
لحظه در آن همه چیز از هم دور
لحظه ای در آن هر چیز رفیق
لحظه در آن هر چه مبهم و کور
آسمان آشتی دشمن و دوست
گرگ و میش از یک جوی آب خورند
روی باروی ویران افق
نیزه زاران طلا تاب خورند
طاق تا بربندد در ره نور
رنگ ها می جنبند از همه جا
شاخه ها ساخته گهواره صوت
سایه ها رانده ز هم چون گله ها
روی هر نقش تولد بنشست
زندگی لذت تکرار گرفت
فوج رنگین صداها رمه وار
دشنه از دست شب تار گرفت
روی پیشانی گلدسته شهر
صبح بنشسته و ره رویا زد
خوابها بشکست از جنبش نور
نبض حرکت در ژرفاها زد

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
1

از دوردست عمر
تا سرزمین میلادم
صدها هزار فرسخ بود
با اسب های خسته که راه دراز را
توفان ضربه های سم آرند از ارمغان
با بوی خیس یال
و طبل های بی قرار نفس ها
پرواز تازیانه ی خود را فراز راه
افرشاتم
انبوه لال فاصله ها را
این خیل خیره گی ها را زیر پای خویش
انباشتم
دیدم که شوق آمدن من
یکباره ازدحام عظیم سکوت شد
دیدم تولدم به دیارش غریب بود
و سایه ای که سوخته ز آواره گی ، هنوز
در آفتاب ها
دنبال لانه ی تن من
می گردد
تنهایی زمین من ، آنجا
با صد شکاف بیهوده ، رویای سیل را
خندیده است
پیشانی شکسته ی بارو ها
راز جهان برهنگی را به چشم دهر
اوج مناره ها
کز هول تند صاعقه سرباختند
در بی زبانی اش همه سرشار سنگ
خامش مانده ،‌ وسعت شن های دور را
اندیشه می کند
شاید گریز سایه ی بالی ؟
شاید طنین بانگ اذانی
آن برج های کهنه ، که ماندند
بی بغبغوی گرم کبوترها
پرهای سرد و ریخته را دیریست
با بادهای تنها ، بیدار می کنند
و ریگزار ها که نشانی ز رود و دشت
گویی درخت ها و صداها را
تکرار می کنند
انصاف ماهتاب
در خواب جانورها
و خار بوته ها
شب های شب تقدس می ریزد
و از بلند ریخته بر خاک
از یادگار قلعه ی مفقود
سودای اوج و همهمه می خیزد
و بام ها به ریزش هر باران
غربال می شوند
با خاک هایشان که زمان گرسنه را
در آفتاب هاش به زنجیر دیده اند
اندام های نور ، به سودای سایه ها
پامال می شوند
با فوجشان که ظلمت تسلیم را
بیگاه در خشونت تقدیر دیده اند
ای یادگار های ویران
ترکیبی از غلاف تهی از مار
آن مار ،‌ آن خزنده ی معصوم
من بود کز میان شما بگریخت
و جلد گوهرین سر ویرانه ها نهاد
تا روزگار این بسیار
بگذشت
من از هراس عریانی
بر خویش جامه کردم نامم را
اینک کدام نام ، مرا خوانده ست ؟
ای یادها ، فراوانی ها
اینک کدام نیش ؟
آه ... ای من !‌ ای برادر پنهانم
زخم گران مرابنواز
من باز گشت ، بی تو نتوانم
در پیش چشم خسته ی من ، باز شد
بار دگر ادامه ی مأنوس جاده ها
توفان ضربه های سم و بوی خیس یال
ابعاد خیره ،‌فاصله های عبوس و لال
من با تولدم
در دور دست عمر
تبعید می شدم
همراه بی گناهی هایم
در آن سوی زمانه که دور از من
با سرنوشت های موعود جلوه داشت
جاوید می شدم

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
2

زخم ظریف عقربه در من بود
وقتی که دایره کامل شد
معماری بیابان
همراه با روایت عقربه تکرار شد
من با خیال و عقربه مخلوط بودم
و عقربه
بر روی یک بیابان
بیابان دیگری می ساخت

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
3

وقتی که باد می آمد
آواز شن
درهای بسته را دربانی می کرد
در پشت بسته ی درها ،‌شن
پهلو گرفت
و ما
از نان و روزنامه سخن کردیم
تنهایی قدیمی دنیا
در حرکت ریه هامان
در سینه ها تنفس می شد
زندانیان شن
وقتی که باد می آمد
از نان و روزنامه سخن کردند
چه تابناک بود طعام ما

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
4

دیار من همه ی طول راه بود
و طول بودم من
و راه بودم
و طول راه ، که قربانی دیارم بود
و یاد آشنایی او
باد را
نگاه کن
اینک
عبوذ می دهد از روز میز من
و سرگذشت صحرا که آفتاب و نمک را
حضور می دهد
نمی توانم ، آه
کویر را در پاکت کنم
و باز گردانم
برای آن همه طول

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
5

زیرا در آسمان
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم
در کوچه های بی بازو
درگاه های بی زن
با آفتاب سوختم
تصویر این شکستگی اما سنگین است
تصویر این شکستگی ، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی ایینه را به هم خواهد ریخت
مرا به باغ کودکی ام مهمان کن
زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
وقتی که صبح ، فاصله ی دست و پلک بود
صحرا پر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروط
با مکث های لحظه به لحظه
با دست های من
که شکل های مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر میچید
اینک تمام آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست
وز جاده های بدبخت
گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشک های بیکار
گنجشک های روز تعطیلی

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
6

شب ، در گریز اسب سیاه
یک صف درخت باقی می ماند
در چهار کهکشان نعل
یک صف درخت
بی شیهه می گذشت
رگ بریده ، دهان باز کرده و ریخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ،‌ دراز مذاب
زنی در اصطکک تاریکی
به شکل تازه ای از شب رسید
ستاره ای رسیده ، در ته خود چکه کرد
صدایی ، از سرعت پرسید
کجا ؟
کجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گریز اسب سیاه
سرعت پیاده می رفت
سرعت ، ‌صف درخت بود
که می ماند

بهـمن
27th August 2011, 01:03 PM
7

در چتر های بسته ، باران است
خشکی بخارهای معلق را
به خود نمی پذیرد
و در مؤسسات تحقیق
اشباح
حیرت باران سنج ها را
اندازه می گیرند
در چترهای بسته اینک
کدام بام
غربال می شود ؟
اینک کدام میدان
تاریخ را میان قفس برده ست ؟
نامردهای باستانی
در زره باران
با عطسه های شمشیر
بر اسب های سرفه
از خون سایه ها میدان را
در خلاء سرخ
رنگین کنند ؟
در چتر بسته دلتنگی ست
باران بی علامت
بی پیغام
هوش بلند ساختمان ها را
به بوی خاک تازه ، سوقات می کند
و کاخ ها و کنگره ها
ناگاه
در عطر کاه گل
همه
غش می کنند
در چتر بسته پوست معماری
با خشم خارپشت
منطق ارقام را
آشفته کرده است
در چتر بسته ، شبدرهای وحشی
از جلگه های دور به راه اوفتاده اند
و خوشه های دیم
از کوه های اطراف
شهر بزرگ را
با ارتباط های گیاهی
محاصره کرده اند
ای ارتباط های گیاهی
برزیگران شبدر
بازیگران در شب
نوک ارتفاع ها به زمین می ایند
تا راه رفتن باران را
بر تپه ها
تماشا
کنند
این تپه های پیموده
از میله های ممتد
که قحط را به حافظه ی نخ نمای آب
می بافند
در چتر بسته دروازه های بابل
از ازدحام عاج لگدمال می شود
وقتی که دختران جو
خط های گرم و طولانی می گریند
انبوه سکوت پسران زمین
کز پنجره عبارت های زمزمه گر را می بینند
یاد قیام و خاطره ی فریاد را
بی تاب می شوند
فرزندان ملت
دسته های مهاجر کندوها
در اهتزاز پرچم هاتان
ما جمله کودکیمان را
جا گذاشتیم
فراریان افشان
از جبه های دور
بر کشتگاه نزدیک
ای گام های بی مهمیز
ای گام های برکت
که در میان مزرعه تاریخ جنگ را
بی اعتبار کرده اید
شهر از صدای شستن می اید
ما از صدای شسته شدن
با برگ شسته
صخره شسته
دلهای شسته
عینک های شسته ست
تردید شسته
احتیاط شسته
دفترچه های شسته
سفرنامه های شسته
تصویب نامه های شسته
وزیران شسته
آه
ای اشتیاق شستن
کوسیل ؟
باران شستشو افسوس
در چترهای
بسته جاری ست
خمیازه های سیل ، در ترک خاک رس
تا انتهای خشک وریدش
یاد عزیز ابر را
خون می دواند
و رویش طناب از غضب مار
و برق شیشه در گذر سوسمار

بهـمن
27th August 2011, 01:06 PM
با کاروان من
تحرک متروک
صحرا مجال صحبت بود
و کاروان که فرصت اندیشه را
از صحنه ی نمکزار
بر می گرفت
پیمانه های سرخ عطش را
با خواب باستانی کاریز
پر می کرد
ما از میان استراحت شرقی می رفتیم
پستان های بی شیر مادران
با دکمه هایی از شیر
شب را به جاده های شیری می دادند
و چشم های خسته ی مردان
بر کهکشان
شروع شن ها
جاری بود
بر گرد ای تحرک متروک
اینجا نه ابر ،‌ نه گذر باد
دیریست تا معاش نبات را
پیغامی از سواحل تبخیر نیست
و سرنوشت آب
در سفره های زیر زمینی
تقطیر آسمان را از یاد برده است

بهـمن
27th August 2011, 01:07 PM
10

در باز بود اما
بسیار دور بود
ما با نقیب قافله می رفتیم
و خون ما که بوی سرخ حماسه داشت
مار و سراب را
تا انتهای حافظه می برد
در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادله ی رؤیا می کرد
در انتهای حافظ لبخند جرعه شط خشک نفهمیدنی می شد
در انتهای حافظه از هیچ کس سؤال نمی کردیم
در انتهای حافظه لبخند می شدیم
ما را نقیب قافله با باد های کاهل می برد
و بوی سرخ جرعه در باد
رفتار ابرهای کاهل را
مست می کرد
شن را سکونت شادی های قدیمی بود
و ما میان شن هایی مستعمل
و چیزهایی از شن می رفتیم
پخش سکوت بود و حریق دقیقه های کویری
در باز بود اما
بسیار دور بود
ما از برای حرف های کمی بسیار می رفتیم
بر چهره هامان حوادث تقلید می گذشت
بر چهره هامان رضایت ما منطقی نداشت
گویی زمین برای ما می چرخید
سقف پرنده های دراز
و جذبه ی غذاهای آفتابی
با آسمان صدای ما را قاطی می کرد
و با صدای آن جهانی ما
مار و سراب
می آمیخت
و در سراب عصمت گنگی
آرمیده بود
و با سراب
محض متروک
چشم نگاه گیر ماران بود
چشم نگاه گیر ماران
انگور باغ های عدن بود
که راه را محیط اساطیر می کرد
و راه ،‌مهربان بود
و راه
نالان حرکت و هیجان بود
بر جلگه ها
گروه خیال انگیز سنگ ها
افتاده بود
و از پیچش برهنه ی چنبر ها
گرداب فلس های رنگین
بازوی نور برمی خاست
و زهر ،‌زهر پنهان
در زیر پوست های تزیینی
با ما می آمد
و خاطرات پاشنه ها را
تنها در انتهای هر ره
کامل می کرد
همواره ترس
در انتها فرود می اید
ای روح رهسپار
ای مار
همهمه ی غضروف
وقتی که ترس نامش را گفت
از ترس مست گشتیم
و از هزار پاشنه
ناگاه
مد عظیم زهر
بالا آمد
و سینه ی م مفخم یاران
هفتاد فرسخ درد را
تا انتهای ضلع شکست
برد
شن با نقیب قافله از راه ماند و
ما
افسار برگرفتیم
و چهارپایمان را
به صیقل سپیده دم بستیم
و مثل نقطه ی تعلیق
ماندیم
در انتهای حافظه لبخند جرعه لطمه خورده و رنجور بود
و جرعه ،‌در سیاهی احشا یأس
با ما از انتقامی عاجز
تجارت معنی می کرد
و شب ستاره ها را در شاخه ها
پرتاب می کرد
و باد بادی اش را مغرور بود
و باد شور بود
در انتهای حافظه در باز بود ، اما
بسیار دور بود
خون در تمام اینه ها جاری بود
و روز
روی سایه ی خود
واژگون شده بود
همواره دسته هایی از دستمزد
با کفش هایی از دشنام
خواب کناره ها را
آشفته می کردند
و بر عبور
حاشیه ای از خون
می دوختند
و گوشت های ساطوری
بر نیمکت های عذاب
پیغام می نوشتند
و از درخت خشک رؤیا
در خواب راهروهای میله ای
و از قصر خون منجمد سرهایی
که خوابشان را
شب ها ، میان موهاشان پرت می کردند
قفل و قلاده می رست
ما روی وحشی در هم کوفته
خم شده بودیم
و روز روی سیاه ی خود شب ترین شب ها بود
برگرد
ای کاروان خسته ،‌برگرد
ذهن نمک عقیم و نازاست
زیبایی ذغال را
آتش
طی کرده است
و ماهیان قرمز شب را ستاره ها
ترسانده اند
ای ذهن
ای زخم منتشر
صبر میان تهی را
از مزرعه نمک بردار
زیرا سراب های قدیمی حالا در آب های تو جاری است
برگرد
اینجا طبیعت
انسان که می نمود
طبیعی نیست
اینک که گاو های معطر
در راه منقلاب
طرح ئ تپاله می ریزند
و جغد های قانونی
با عنکبوت ها
برنامه می نویسند
تا دوستان جنایت را
در حلقه ی حمایت گیرند
و ایستاده ها
نشسته اند
و انزوای من
بوی کاغذ گرفته است
ای دوست بیا تا صدای بلبل هایی را بشنویم که می گویند د قدیم می خوانده اند !‌ تکیه ی ما دیگر لبخند تو را تقلید می کند ، تکیه ما با خواهران دفاع ، با هذیان حصبه و آرد های سپاه ، با نسیم سبک بر ویرانه های سبکبار ، بیا و طاق نماد ها را آب و جارو کن که کبوتران روحانی مسجد هنوز نور محراب را در بال هایشان دارند و جهان جامد ما را به عبوری دیگر می خوانند ، به عبوری از دیگر ، از حجم ، که فاصله را در گذر از ما بی فاصله می کرد و در گذار از ذهن ما ، هشتی تاریکی بود ، ای دوست دستهای مرا پر کن ، مرا از شکل عبور ده ، که هر شکل بهاری است و شورشیان زیر سقف بهار تناسب انگشتان تو را به انتظار نشسته اند ، که در اینجا هر چیز ساخته از انتظار است ، و حتی این سکوت تحت الفظی که به حس شنوایی اش می بالد و عطر دوردست را می شنود که خط تقسیم را از برلن و ویتنام پاک می کنند . آه که من هنوز بیمار رؤیاییم ، که من هنوز آسمان را با خیال های خیس حدس می زنم ، چه شبنم دردی در حرف من بخار می شود ای دوست ! ای دوست بیا و هی هی رمه های عادت من شو که من هنوز بر شن های هموار دل به جاپاهیی بسته ام که عزیمت ما را با خود می برند ، فضاهای زمینی خالی است و جاده هایی که بر خیال کودکی من حکومت می کنند به سرزمین بایری می روند که انکارشان می کند ، دیگر هیچ سرابی در طول فرسخ های سپید نمی روید و واحه های متروک را استخوان های خشک و قدیمی را گرفته است . من نمک و شن نوشیده ام و گوشتم در خواب قهوه ای زخم ها ، پوست مرا به تولدی تازه تعریف می کند . گوش کن ، صدای رشد می اید ! «‌رؤیا » ی دیگری است که شاید در جامه ی توری کدام باد دلتنگ من است ! ای دوست بیا که آمدنت را کوچه به اشتیاقی بزرگ استاده است ، بیا که پنجره ای تنها ،‌ برای تو از دیوار ، پر می گیرد ، پر می گیرد ، و ملافه های سفید ، کتاب های سیاه ، و شکا ف های نگاه به بیهودگی گله های آدمی فرو می افتند و سایه ای که می گریزد از بازوی پنجره ، نگاه کن ، اینک کوچه اش را در برابر دریا می بیند ، و رهسپار ساحل سرگیجه
ایا کسی است
که از دریا
پایین می اید ؟
زیرا زبان آب
الفبای تازه ی اعماق را
به من آموخت
من در کدام ساحل
پیوند شکل و حرکت را دیدم
و پاره های مطلق را
کز هم گسیخته می شد ؟
و آن کدام ساحل ههمواره با من می گفت
ایا قنات های تو دردهای کویر را خواهند نوشید ؟
اعصاب من مگر بر شن ها
آرام گیرند

بهـمن
27th August 2011, 01:07 PM
11

بر ارتفاع زخم
پرواز داشتم
و ارتفاع زخم
هر لحظه در مقاومت خونم
نام مرا میان فرصت های آبی خاموش می کرد
من با گلوله ای در بال
صیاد را گریخته بودم
و قطره های خونم از ارتفاع زخم
تا آفتاب منتظر تبخیر
متن معلق نفسم را
بسیار نقطه های تعلیق می گذاشت
وقتی که لاجورد اطرافم
بوی عفونت پر ، داد
من با تمام گوشت ویرانم
و با تمامی وزنم
از لاجورد اطراف
بر روی خاک گرم تن انداختم
من از کنار قرمز خود دیدم
در گردش بزاق یاران
تصویر لاشخوران را
که چکمه ی فرشته ها را
بر پای داشتند
و درکنار قرمز من پرسه می زدند

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
12

قلبی میان ما می زد
قلبی میان ما زده می شد
که ناگهان
ما را از آن اطاقک مأنوس بردند
دیوارهای زندان
تا کوچه ای نسازند
از پهنا می رفتند
آن سوی پنجره
هر سرفه ای که عابر می کرد
یک کارد از ستاره می افتاد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یکبار
یک تازیانه از تقویم
برمی خاست
قلب درشت سنگ نمی زد
و برگ
جز در میان باران
از قلب خود صدای تپیدن نمی شنید
تقویم و تازیانه و
دیوارهای پهن
ما را از آن اتاقک مأنوس
تا 24 سرفه
تا 24 کارد
بدرقه کردند

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
13

در اوج خود کبوتر
ترتیب پله ها را باور نمی کند
و دختران آبی
وقتی که آسمان را می بافند
او در میان بال و هوا خود را
ول می کند میان هوا و بال

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
14

و باد
وقتی که به شاخه اشتباه می آموخت
وقتی که پرنده در میان باد
گهواره ی اشتباه را می جنباند
پرتاب میان دست های من
پنهان می شد
اندیشه که می کردم از سنگ
اندیشه که می کردم از سنگ
در دست من ارتباط پنهان می شد
در دست من آشیانه ی پرتاب
پرتاب که ارتباط بود
اندیشه که می کردم وقتی از سنگ

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
15

از سطح سنگ
تو زمزمه ی باد نهان بودی
تو دانش ‌آفتاب گشتی
کز سطح سنگ
میراث ذره هایت را
با زمزمه ی نهان باد می بردم
با زمزمه ی نهان باد
من سطح سنگ می شدم
که آرزوی شکاف برداشتن
از نیروی پنهانی یک گیاه را می مردم

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
16

در گفتگوی ما
فنجان تو کوهستانی ست
وقتی که به واژه های (بوسه های) تو نما می بخشد
وقتی که واژه های (بوسه های) ما نما می گیرند
چشمان تو روح هندسی شان را
در کوهستان پنهان می سازند
چشمان تو روح هندسی دارند
وقتی که فنجان تو کوهستانی ست
و واژه(بوسه) که از کنار دست چپ تو
می افتد
می افتد در دهان راست من
در گفتگوی ما
آن دم که نگاه صخره در نگاه پر
می ماند
او ضلع مربع پریدن را
می داند

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
17

آنگاه کویر مشکل را
از فاصله ساختند
آغاز مرغ بود
آغاز بال پایدار
و مرغ اول جهان ناگاه
وقتی که کویر مشکل را
از فاصله ساختند
فریادی سخت برکشید
و سمت شن ها را آشفت
فریاد میان آب افتاد
و آب
با زمزمه تارهای صوتی را لرزاند
و حافظه ی قنات را باد آزرد
وقتی که تارهای صوتی
در گوشت آب
می لرزید

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
18

و بین آسمان و صبحانه
آوار بیزاری ست
وقتی که بیزاری
در خستگی کاغذ
ناسازی اعداد
آوار شود
و خستگی کاغذ بیمار رقم
با دست قدم روی صدایی بگذارم
که طول مدید خون اسبی را
وقتی که جوان بودم
در کوچه های تنگ شیهه می کرد
قلبی که جنگل مؤنث ضربان است
اینک
با طول مدید خون من
رفتاری مردانه دارد

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
19

در حاشیه ی مرگ
چشمان ستاره های نوسال
می رفتند
در گوشت ماه
خون مثل برج هایی از چرم
پرچم شده بود
مثل شکل چهار
یارن جلوتر همه ترسیده بودند ، ولی با ما
از ترس سخن نمی کردند
در هرم روان ریگ
با عشق به ریگ
با حالت دسته های گندم می رفتیم
و ساعت همواره
فردا و سه دقیقه بود
در حاشیه ی مرگ
شلاق گونه های خورشید
و ماه
تنها شده بود

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
20

شب را به صحبتی
من
در سطح کوچکی
خلوت کردم
سطحی عزیز و پهناور را
وقتی
به صحبت تو نشستم
لحن تو تخت آسایش شد
صبح دهان تو
این حجره ی فراغت من
انسان سالیا را تا کوچه های تاول برد
دیدم صدای تو
ظهر همه صداهاست
انسان رفته ی رؤیا را
چندانکه سالیا
از کوچه های تاول باز آورد
گفتم صدای آدمی
ظهر همه صداهاست
و ظهر زحمت
زوبین ظهر
از طول دره ها
گلوی بادها
گریخت
در کوچه های افسانه
اینک
پلکی به خواب می رود
پایی برهنه ، تاول را
سرشار عطر
می کشند
طفلی که پرورش بود
آنجا در آن عزیز پهناور
طفلی که ناگهانی بود
از اسکناس عیدی کشتی
می سازد
که بارش از اعداد است
از سطح کوچک تو
از اندکی که مردمک توست
از تنگه های دور
می ایم
از بادبان های بی باد
کز پلک تو
ترحم بند را
فریاد کرده اند
من از مسافت رنگ
من از بلاغت نور
می ایم

بهـمن
27th August 2011, 01:08 PM
21

و شکل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
در حالت عمیق عزیمت
که منظره ی راه
بازوی صحرایی مرا به تکان می آرد
در حالت عمیق عزیمت شتاب های موازی
در گردی مچ تو به هم می رسند و
باد
صفات باد
شکل عزیز زانو را
که قدرت و اطاعت را با هم دارد
تصویر می کند
تا قیصر از کف پای تو
قوس بلند طاق نصرت را
برگیرد
در حالت عمیق عزیمت که سمت نیمرخ تو برابر نگهم ماند
پرواز طوطیان
جغرافیای صورت من را در هم ریخت
و آسمان
که بایر از درخشش های آبی می شد
ناگاه
نام تو از تمام جهت ها
می آمد
وقتی که باز می ایی
نام تو را
تمام جهت ها
رسم می کنند
و در گذار دامن تو دانه های شن
بر ریشه های پیدا
پیراهن عبور شعاع
می پوشد
پیشانی تو وسعت شیشه است
وقتی که باز می ایی
و هر درخت ، بوسه است
وقتی که مفصل تو ملاقاتی است
بین صفات باد و تکبیر توفان
و در هوای دهکده پیشانی تو وسعت اطراف هجر را
محدود می کند
تو باز می ایی با موجی از خلیج احمر
و گامی از عصای موسی
و شکل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
و روح مولوی است اینک
کز ساق تو حکایت نی را
بر می دارد

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
22

در کوچه های شن بی دیوار
با نام کوچه های بسیار
بسیار می دویدم
فریادم از تأنی تا می شد
در تای مهربان دفتر ها
و راهم از عروسک های نور
جشن درختکاری بود
کز شعله های گردن هاشان
از گردن های شعله ای
دست و پرنده جاری بود
همواره بود راهم اما من
همواره شیب می جستم
با ما پرنده های پر از پژواک
با ما پرنده های پریدن در خاک
مثل کبوتر شخم
وقت عبور برکت از خاک
وقتی که گام گل میعان می گیرد
اینک که دست های ما را به روی فریاد
بسته اند
در لحظه ی میان گودال
بسایر مانده ایم و صدایی
حتی صدای پر
دیگر
نمی کنیم

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
24

زیرا خلاصه ی تن تو در انگشت های کپسولی است
که من خلاصه می شوم
وقت جنون پوستی ارتباط
هربار
که این کلید بار گشودن دارد
و در کنار این عصب مستعار
صد شیرخواره رشد طبیعی شان را
با یاد زانوان و از یاد می برند
در زانوی تو
چهره ی یک شیرخواره تا ابد
بی رشد مانده است
وقت جنون پوستی ارتباط
باغ مثلث تو
منظومه ی سیاه کلاغان را
از قله ی سپیدار
پر می دهد
منظومه ی سیاه تو
پرواز هوشیار کلاغان است
وقتی خلاصه می شوم

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
25

تمام فاجعه از چشم می رود
و چشم
میان نام تو
تالار برگ
فضای فاجعه است
فضا فضا هایش را بارید
و برگ ها که فضا ها را تقسیم می کردند
سقوط کردند
و در تمام طول عصب هایم
فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی
پیچید
میان نام تو بوی گیاهی صدف تو
به آبیاری ککتوس
حساس شد
و پوستم
سریع شد
و پوستم
از آب های شکسته سریع شد
در ارتباط های میان توان و تن
پرنده ای مترکم می شد
در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح
پرنده ای که با من می رفت
تمام فریادش در چشمش بود
و چشم ، آه
تمام فاجعه از چشم می رود
ای ناتمام
وقتی برای بافتن وقت نیست
وقتی برای دانستن خوردن
وقتی برای خوردن دانستن

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
23

از ترس بودم
از شرم بودم
از سایه ی کنار تو بودم
دست من از سکوت پهلوهایت بود
و آن مایع تپنده ی محبوس
از پله های مردانه بالا می رفت
وقتی که در فضای عظیم ترس
در لثه ی کبود تو دندان های دیوانه ام را
کشف کردم
چون برج کاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حیوانی داشت
ماه برهنه حاشیه ی شن گریست
و مایع حیات ، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حیف ، از نفس بودم
وقتی که پر
در ناف نور گذر می کرد
گفتی تمام منظره هایت را
پرت کن
اما من
باغی در آستان زمستان بودم

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
میوه های ملال

تو می گریزی و من در غبار رویاها
هزار پنجره را بی شکوه می بندم
به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه می بندم
تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو کوه
به چشم خسته ی من پای درد می فشرد
تو می گریزی چونان که آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخیزد نه شکوه نه فریاد
تو می گریزی چونان که از درخت نسیم
درخت بسته نداند گریختن با باد
تو می گریزی و با من نمی گریزی لیک
غم گریز تو بال شکیب می شکند
چو از نیامدنت بیم می کنم با مکن
نگاه سبز تو نقش فریب می شکند
بیا که جلوه ی بیدار هر چه تنهایی ست
به نوشخند گوارای مهر خواب کنیم
به روی تشنگی بی گناه لبهامان
هزار بوسه ی نشکفته را خراب کنیم
تو می گریزی اما دریغ ! می ماند
خیال خسته ی شبها و میوه های ملال
اگر درست بگویم نمی توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
پاییز سبز

زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته ی پاییز می سپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بی تپش خاک می گرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دوده ی افشان شب شبح می شد
میان درهم هذیان من دو شعله ی سبز
نشست
به روی شیشه ی تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره ی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمرویی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجره ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
در آفتاب سبز نگاه او

از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست
در آفتاب سبز نگاه او
تکرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمه ی دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بیکرانه ظهر زمستان
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه و در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگه
موجی در آن دیار نمی آِفت
آن بیگناهی ساکت را
در ماوراهای نهان ‚ لیک
روییده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاری را
ویران کنند
و انتظار دیگر را
عریان
اینک گریز بی خبر دل را
زنگ کدام کوچ دمیده ست ؟
سوی کدام جاده نیاز نور
راهم به اشتیاق بریده ست ؟
در نقش بی قرار دو چشم من
تنهایی غریب شکسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته ست
در تنگه های کوچک و دورش
هر لحظه روشنی هایی
تکرار می شود
در دور دست ها
از تابش اشعه ی نمناک
گودال بی نهایت
هموار می شود
تا من نگاه می کنم
زان بیکرانه مزرع سبز
رنگی بریده می شود
تا او نگاه می کند
بر روی قلب من ابدیت
گویی شنیده می شود

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
دختر تصویر

1
تا رها سازم سرودم را
عشق را ایینه کردم
در دل ایینه تصویری ندانم از کجا
رویید
جان شکفت از شوق دیدار و سرودم را
در شکوه سبز اینه رهاتر کرد
ای نگاه تو نسیم نور
انتظار ساقه را پیغام روییدن
ای تماشا !‌ ای طنین دور
دیده را در راه تاریک عطش ها
صبح نوشیدن
خسته از دیدار خویش ام باز کن
در تنم جوبار گرم خواب را
شایدم بیراهه ی رویا دهد
جلوه های روشن محراب را
شاید از شوق نیایش دست ها
از تنم پرواز گیرد سوی تو
شاید آن قندیل های سز تاب
شعله در من ریزد از جادوی تو
باز کن پیوند مژگان ها که رود
در دل نیزار ها جاری شود
مردم چشم مرا بنواز تا
نقطه ی پایان بیزاری شود
در شکوه سبز اینه رهاتر شد
تا سرود من
جنبشی افتاد بر تصویر
فاصله ای باز کرد
از من جداتر شد

بهـمن
27th August 2011, 01:09 PM
دختر تصویر

3
ماورای روشن اینه را
سایه ای آشفته کرد از دور دست
پر زد از اقصای آن دشت زلال
دختر تصویر را درهم شکست
شکوه ای بیدار شد در پوستم
اندهی لغزید روی دستهام
آه ! اگر باز آشنا می آمدم
آن خیال خالی رویای خام
روزنی خندید و آوار صدا
آستان نور را لبریز کرد
یک دهان باز در متن غبار
طعنه ای را خواند
ای آزرده مرد
مانده ای بس در خم بیراهه مشتاق نگاه مهربان سنگ
در اشاره های گرم آفتاب و رنگ
در زبان بوته و تصویر مانده
خط هر سودا !‌ خطا خوانده
با کدامین مژده رویا گرم می داری ؟
خشکسار اشتیاقت را نهال وعده می کاری ؟
رو سرودت را به مهر آب ها بسپار
اینجا همزبانی نیست
قصه ی پاک نوازش را به دست خواب ها بسپار
اینجا مهربانی نیست
با وزش های دراز آه من
اینه ام چون غروبی تار شد
دست بردم تاغبارش بسترم
طعنه ای باز ن میان بیدار شد
ای به جان خاموش
ای به تن خسته
دیرگاهی چشم بر نقش سحر بسته
دور را پاییده چون گوش خروس صبح
خوانده ناهنگام با هر بانگ کز دور آشنا اید
هی به خود بسپار بسیار گفته : شب نمی یاید
آرزو گم کرده ای بس مانده حیران : از چه جویی
با که پویی راه
با سر سودایی خود در کلاف دیگران گم
روزگاری تاج خونین کرده از منقار دوست
با کوبیده به بام روشن همسایه : کان گم کرده اوست
اینک از این اینه در این خلیج ساکن و آرام
با کدامین دختر تصویر رویا گرم می داری ؟
خشکسار اشتیاقت را نهال وعده می کاری ؟
با تپش های دل تو هیچ دل را گرمی پرواز نیست
هیچ کس با دیگری دمساز نیست
یکدم از چشمم قطار روزها
چون تبی تابید و چون دودی گذشت
در تنم هر چه زمان بود ایستاد
چهره ام سیراب سال و ماه گشت
پیر گشتم چون زمین دیر سال
پیری صد ریشه در من می دمید
لحظه ای با هر چه ماندم ناشناس
نبض من در قرن دیگر می تپید

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
دختر تصویر

2
نشست پرتو حیرت
به دستهای نیایشگرم
خمیده سقه ی تردید
به روی چشمه ی جوشان باورم
میان اینه و من
شکست شوق تماشا
ز چشم دختر تصویر
پرید جلوه ی رویا
درنگ عاطفه از گامم اشتیاق گرفت
به خواب اینه آوار شد حماسه دور
صدای روشن اشکی که گرم بود هنوز
به اهتزاز نگاهم شکست راز بلور
که سایه ای سرشار آمد از غم
درون بیدارم
که خسته خواند ملالی غریب را
کدام مرد ؟
ندانم
کدام لب در من
میان فاصله ی لحظه ها نشست و سرود ؟
کدام حاجت در من
دریچه های حرفم به سرگذشت گشود ؟
تو آن نسیم سبکبال نرم پروازی
که بر شدی چو غباری ز دور دست تنم
من از کرانه ی دور دیار تنهاییم
چو موج خسته دریدم ز شوق پیرهنم
چو آمدی به تن آشفته گشتم از دیدار
چو رفتی از غم تو سر به سنگ کوبیدم
دوباره باز به راه تو بازگشتم تا
گریز عطر تو از راه دور بوییدم
هوس بهسینه ام آشفت تا تو دور شدی
نفس دریغ ! دگر با تلاش یار نماند
چو آمدم که غریوت دهم : ز ره برگرد
وجودم آب شد از من دگر غبار نماند
طلای ساحل مژگان بی تکان
برید جاده ی دریای دور را
دوباره پلک چ بگشود باز هم بر هم ریخت
ستیز سایه و سودای نور را

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
درخت تنهایی را می داند

درخت تنهایی را می داند
و صداها را به نام می خواند
جنگل جامعه ای اسیر است
و درخت حافظه ای مغشوش
حافظه ای اسیر
در جامعه ای مغشوش
چه کند گر زنجیرش را نستاید
گر خاک را نشناسد ؟

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
دختر تصویر

4
تا نسوزم در حریق خون خود
باز شد در گوشتم سیلاب خواب
خواستم عریان شوم از خویش باز
بامگی از ایینه می دادم خطاب
های خواب آلود عابر زینهار
بی خبر بر پله های خواب پا مگذار
که دیار وحشی رنگ است آنجا
که به چشم کس نجوشد انتظار تو
که تپیدن های دل ها زمزمه ی سنگ است آنجا
قصر ها آوار گشته
فصل ها بیدار گشته
زینهار
شهر رویا دیر گاهی شهر خاموشی است
آشنایی هاش آغاز فراموشی است
در من این فریادها از چیست باز ؟
چیست می پیچد به ساق نرم خواب؟
در سکون پرده هایم اضطراب ؟
ناخنی هشیار افسون می کند
شط تاریک ستون پشت من
یا فشار گرم دستی می برد
خواب هذیان برده انگشت من
باز گرد ای دیر مانده بر سر اوهام
ریگ باران دیده و پا خورده ی آن برکه گوهر نیست
وهم را پیش از تو ای بسیار کاویدند
جستجوها را به غیر از جستجو پایان دیگر نیست
گر سراغ عشق می خواهی
بالشی سنگی است در ویرانه های گم
رهروان خسته را مژده دروغ یکدم آسودن
آه بیوده ست
مهر ورزیدن
با کسی بودن
رنج بردن را به رنج دیگر آلودن
راستی را چیست عشق آموختن
حیله ای بر حیله های زندگی اندوختن
سوختن

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
پیوند

و دستهای او
نیروی نور بود
نیروی نور با رمق دستهای من
بیدار شد حرارت شد
خورشید شد سخاوت شد

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
خاک سیاهی ست

خاک، سیاهی ست
و ساقه، پیغامی سبز برای نور
سایه ی پیغام را هوای گریز است
سایه ی پیغام اسیر سیاهی است
و نور ِ منتظر
قدم ِ قاصد را میشمارد

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
طبیعت ساکن

می رفتم و طبیعت ساکن را
با سرعت نود می دویدم
با سرعت نود طبیعت سکن
بی بهره از مشاهده می ماند
با آنکه کوه خالی از اندیشه نیست
اندیشه رانصیبی از صخره ها نبود
در خاطر اشتیاق تماشا بود
اما
ماشین که اشتیاق تماشا نداشت
حیف
در نمیه راه دهکده ای ناگاه
از سرعت ایستادم و ماندم
استارت گاز
استارت گاز
سودی نداشت
از دوردست اسب سواری
بگشاد عنان و از بغلم چو غبار رفت
از زهر خند نیم نگاهش دلم گرفت
ایینه ام دوچرخه سواری را
از آن سوی بیابان می آورد
استار گاز
استارت گاز
نزدیک گشت و زنگ زنان رفت
وز پشت سر به خنده نگاهم کرد
وز پیش رو به طعنه نگاهش کردم
استارت گاز
استارت باز باز
سودی نداشت کار
من مانده بودم آنشب و ناچار
مهمان ده حبیب خدا بودم
در صبح نیم روشن فردا
در نیمه راه دهکده دیدم
یک کودک دهاتی ولگرد
بر لاستیک هاش
نعل الاغ کوبیده است
و بر دهانه سپرش
افسار بسته است

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
لالایی لای

ر خونه دلم لونه غمم یاد او نشسته
یاد تسمه و تفنگ قطار فشنگ مادیون خسته
سر سنگ چشمه ها توی دره ها جاده های باریک
در اون شبهای بارون چیک چیک نودون کوچه های تاریک
لالایی لای لالایی لای
بخواب نقل ونمکدون
بخواب غنچه زمستون
الان پشت شیشه ها روی چینه ها گربه بیداره
صدای پای فراری چرخ گاری پشت دیواره
لالایی لای لالایی لای
بابات گرم شکاره
برات سوغاتی میاره
کره اسب زرین طلا عروس صحرا پری بیابون
یال خونی شیرا روی شونه هاش افتاده پریشون
لالالا گل انار مانده یادگار از بابای پیرت
که یک شب به کوه و دشت رفت و برنگشت منو کرد اسیرت
براش مهتاب ایوون مرغ کوهستون گریه کردن از غم
رو طاق چکمه و شمشیر زین اسب پیر مونده غرق ماتم
لالایی لای لالایی لای
بخواب شاخه ی نیلوفر
بخواب ناز دل مادر
براش دستمال سفید از سر دستها پر گرفت و رقصید
آب زیر پل نالید سر نزد خورشید شب پره نخوابید
لالایی لای لالایی لای
بابات گرم شکاره
برات سوغاتی میاره
گره اسب زین طلا عروس صحرا پری بیابون

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
حسرت

شعله ها به هم گره می خورند
شاخه ها به هم تنه می سودند
سایه ها چو دود به هم رفته
دست ها چو حلقه به هم بودند
هر که هر چه بود همه با هم
خوشه ها سرده به هم سرها
موج ها به هم شده در نجوا
من چو برگ زرد
دست باد سرد
در شب خزان زدگی هایم
از درخت خویش جدا بودم
در کنار من
شعله ها به هم گره می خورند
شاخه ها به هم تنه می سودند

بهـمن
27th August 2011, 01:10 PM
دوبیتی ها

بهار آمد به صحرا لاله پاشید
زکوه و دشت صدها چشمه جوشید
کبوتر جان بیا پرواز گیریم
به سوی چشمه جوشان خورشید
***
به روی شاخه گل بی تاب مانده
به پا شد بلبل در خواب مانده
میان بوستان دیگر نبینی
شب خاموش بی مهتاب مانده
***
دوید از پیچ دره بچه آهو
میان بوته های سبز و خوشبو
فضای جنگل انبوه پر شد
پراز غوغای گنجشکان پرگو
***
زمین خندید و صحرا شد گل افروز
بهار آمد بهار عشق آموز
بیابان را همه در برگرفته
سرود گرم بارانهای نوروز
***
به روی شاخه می جنبد جوانه
فضای باغ سرشار از ترانه
به روی طاق هشتی بار دیگر
پرستو می گذاردآشیانه
***
به گوشم باز آوایی زند زنگ
نمی دانم چه خواهد این دل تنگ
خدایا در دیار غربتی دور
که می کوبد به دیوار دلم سنگ ؟
***
نفس ها را به پشت ابر بستم
شتابم را به سنگ صبر بستم
به خاکم قطره ای باران نبارید
تن خود را به خشک قبر بستم
***
به چشمم آسمان نقش تو داره
بگیرم قامتت از ابر پاره
النگوی طلا از حلقه ماه
نگین نقره از اشک ستاره
***
من و ظهر کویر و انتظاری
ز پای عابری شوق گذاری
صدایی دور و در پیش نگاهم
گریز جاده و گرد سواری

بهـمن
27th August 2011, 01:11 PM
شب و خوابیدن تنهای چوپان

پناه از سنگ داری تار چوپان
به روی بستری از خار چوپان
سرت بر بالشی از خار و خاراست
دو چشمت چشمههای خواب چوپان
به گوشت می رسد هر دم صدایی
صدای دختران آب چوپان
رفیق کوهی و کوهت رفیق است
چه خواهد کوهسار از یار چوپان ؟
گیاهانش همه تلخند و یک روز
کشندت کودکان خار چوپان

بهـمن
27th August 2011, 01:11 PM
در همسرایی رختشوها

میان جوی یخ بسته
بشویخم بند قنداقت
چو خندی یاسمن خندد
بنازم خنده داغت
لبت گلبرگ سیمینم
نگاهت عطر رنگینم
شکفته در صدای تو
تمام عمر شیرینم
دریغ از همسر نازا
زن نازا زن ننگ است
که پستانش شن و سنگ است
شوهرم از سر کوه
خسته می اید با گله شاد
یک گل سرخ اگر داد به من
سه گل سرخ به او خواهم داد
شوهرم از دل دشت
خسته می آ’د تا شام خورد
عطر میش و علف صحرا را
توی پستانهایم می ریزد
از فضاهای دور
شوهرم می اید خواب کند
میخاک سرخ تنش را
روی میخاکهای تنم آب کند
زمستان پشت درها مانده دلتنگ
کند سر زیر پر مرغ شباهنگ
بیا زیر شمدهامان بنالیم
بخوانیم
آن زمان که مرد من در دست من
می گذارد دستمزد و نان
چون که با بازوش
باید آغئش بسازد
تا که نور صبح
بشکفد روی گلوی ما
تا که ساقه های جنگل
تازه تر گردد
تا بپوشد خیمه های باد
کوهساران را
تا دهان شیری کودک
شیشه سرد سحر گردد
چه قدر سرد چه قدر مات
عروس غمزده هیهات
به زیر بوسه تنش حک شود حریق شود
پر از شقایق و میخاک عقیق شود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد