توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار بهمن قره داغی
بهـمن
24th August 2011, 08:05 PM
بهمن قره غره داغی
گمان گیلاس و دهانی گس
بوی عبور
ـ روز شما هم پر از روزنه
ما ندیده ایم در کوچه هیچ زنی با دامنی پر از انار و روسری زرد .
هیچ زنی با آفتابی در بغل.
هیچ زنی بازنبیلی زندگی.
ما ندیده ایم…
ـ اما این کوچه هنوز بوی عبور می دهد .
ـ خیالاتی شده ای آقا
از وقتی طعم “حلبچه ” در این شهر نشست
ما تنها بازی بچه هایمان را به خواب این کوچه خیس می بینیم
ما تنها …
برو آقا برو
شب شما پر از فرشته
خدا صبرتان دهد!
منبع اشعار : آ و ا ی آ ز ا د (http://www.avayeazad.com/)
بهـمن
24th August 2011, 08:46 PM
حوصله می خواهد
صدای سیاه زاغ وُ
جیغِ جماعتی جغد
و اعصاب ابری من .
دارم از خودم خالی می شوم
تف به سفره ای که سیرت نمی سازد
تا در پی نانی که سجده اش را نابلد می مانی
رجعتی به هر “رجاله ای” بری.
تف به خطی که بر پیشانی ام نشست
به گمانم سرنوشت تو را نیز
ازین پیشانی تراشیده باشند
ـ نه آقا این جار آن جماعت “سامی” ست
که بویی از باران و آهی از ایینه در بساط نداشتند
و بر بام باور ما خانه به خنجر ساختند
من تمام خودم را در دست هایم می کارم
فرداها به انگشتانم می رویند
و کوچه دوباره بوی نان و نوازش می گیرد
تنها حوصله می خواهد
حوصله
برو کتاب هایت را ورق بزن .
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
بـاد!
عاشقانه به فرداها دل می سپردیم وُ
فریادمان را فریب می دادیم
تا شاید یکی از این گله ابرها که می ایند
به بارانی باردار باشد !.
و ما همچنان دل می سپردیم…
تا دیشب
یکی که مثل خودم خوب می شناسمش
صمیمی تر از همیشه با من گفت :
هنوز هم به جست و جوی باد
تمامِ توانِ تو را مسافر می بینم .
ـ باد!
و کودکانه گریستم
آنقَدُر که اسب چوبی ام را شکستند.
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
جهل تاریخی
بهار را
بذرِ پاییز پاشیدن
عقوبتٍ کدام گناهِ نکرده است
که بر شانه های شهر
شکستهاید
گمان بردهاید آفتاب و ایینه
رعیـّت شماست !
و جاری به چشمم دیگر
چون بغضِ لالِ آسمانِ پاییز
که تاریخ نخوانده به کلاس آمده اید
می دانم
می دانم !
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
دیوار بایدها
دیوار
این دیوار لعنتی
سهمِ آسمانم را تنگ کرده
من ازین «هیچ آبادِ» همیشه
تنها آسمانش را دوست میدارم
با پروانههایش
که مادرانه گردِ رؤیاهای زرد و نارنجی گاه گاهِ من
گریههای بیهنگام مرا
گواهی میدهند
وگرنه سرتاپای زمین را در من اگر بریزی
غزلی نمیارزد
که تصویرِ غزالم را در من
قاب میگیرد
کاشکی این دیوارها
این دیوارهای لعنتی
در بایدهای هیچ کس شکوفه نمیداد
آن وقت آسمان ازآنِ من بود وُ
چتری همیشه
برای پروانه ها.
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
نسیه نمیدهم !
دیگر از باران نباریده
فرصتٍ معصومِ باقی مانده
سیراب نمی شود
دیگر به تصویرِ تبسم وُ کرشمهی هیچ فردایی
عاشق نمی شوم .
ایینهی زخمهای گذشته نمی گذارد
اسماعیلِ لحظه های خویش را
قربانی دهم
که شاید من نباشم
تا شاعرِ شعرهای نشکفته باشم
شاید نباشم.
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
نفرین زمین
بازی هامان را
زمین
دشنام می فرستاد وُ
ما
گرسنگی هامان را
و اینگونه شرمساری خویش را !
در رؤیای روزنه ای
شخم می زدیم وُ
میلادِ خویش را نفرینی داغ
… و ما همچنان نسلها
اینچنین زیستیم و ُ
زمین همچنان دشنامِ همیشه خواهد داد
حتا بازی هامان را .
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
کاشکی
بغضِ آسمان وُ اشک های من
هوای خاکستری وُ مرده
روزی پر از نفرت .
در زیر بالکن
دسته ای از رؤیاها را می بینم
پرهای خیسِ خویش را خشک می کنند وُ
پروازهای پری روز را مرور
به حوصله شرم شیشه را در آستین می گیرم
و نگاهم را به شیشه می چسپانم
مشتی “رجاله” از کوچه عبور می کنند
بوی خون وُ خیانت
به خلوت خانه می نشیند !
چشم هایم را می بندم وُ به فرداها می اندیشم
کاشکی تاریخِ عمرِ من
امروزها را از یاد می برد.
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
برگرد
به“ پدرم ”که آمدنش را نفس می کشم
فرصت امروز عمرم را دود کردم
باز نیامدی
مگر مسیرِ معصوم ِده را گم گرده ای که بر نمی گردی
تا سهمی سبک سازی
از این همه واژه ی ویلانی که بر سرم سنگینی می کنند
من آمدنت را نفس می کشم
بیا برگرد
مگذار زمان
خونِ خشمِ خویش را در من بریزد .
مگذار بوی فاصله ها عاطفه ام را آزار دهد
تا آنجا که از سر عادت
ارادتمند تو باشم .
رجعت تو
حرمتٍ التماس ِمرا قاب می گیرد .
اشک های مادرم را سبز می سازد .
و دوباره سادگی را به رگ های روستا تزریق می کند.
هنوز هم باور نمی کنم که خاک
زنجیرِ اسارتِ تو باشد.
التماست می کنم
اگر هنوز بوی پونه وُ آواز پروانه به پیراهنت پیداست
به این دلِ همیشه روستاییم برگرد.
بهـمن
24th August 2011, 08:47 PM
دوباره آغاز می شوم
باران که ببارد
زمینِ ذهنِ تو از آب ،
خشک می ماند !
که حرمتٍ ایینه و آفتاب را
محرم نبوده ای.
باران که ببارد
رؤیاهایت همیشه زرد می مانند
که آسمانِ باورِ تو
بغضی پاییزی دارد
که از پروانه و کبوتر و رؤیا
پرواز را نفهمیده ای .
چرا که آسمانت را از زمین سهم گرفته ای
باران که ببارد …
دوباره آغاز می شوم .
بهـمن
24th August 2011, 08:48 PM
خدا کند …
هیچت به هیچ کس شباهت نیست
نه بوی بابونه به بالایت پیداست
نه لبانت تر به طعم عاطفه
و نه حتا سهمی از سادگی به سیمایت سبز
اما انسانی ترین ترانه های آدمیان را مادر مانده ای
زبان تفاهم خدا و شیطان را به آستین داری
و تمام غربت خویش را مسافری
عجبا که سرخی سرد لبانت
لحظه های معصوم ِ مرا گریه می کنند
نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز “حوصله ام ابری ست ”
خدا کند که ببارم.
بهـمن
24th August 2011, 08:48 PM
گناه من
قسم می خورم که اشتباه به باورت کاشته اند
که من دوزخم.
هنوز دست ها و لب ها و گونه هایم
بوی خوشِ خرد سالگی را خراب نکرده اند
جیب های پیراهنم
پر از ترانه و تبسم است .
هنوز داغِ آن پروانه که پرپر شد
به سینه سبز دارم .
قسم می خورم
آن دو ماهی هفت سین کودکیم را سوگوارم
گناهم به گمانم همین هاست .
باور نمی کنی ؟
دوزخِ تو ارزانی من !
بهـمن
24th August 2011, 08:48 PM
بگو باد بیاید
شتابان از زیر پنجره گذشت !
ردی از زخمش بر کتفٍ کوچه نشست !
کوچه پیش از شمعدانی پنجره پژمرد .
آهای بگو باد بیاید
بهار بارانی من نزدیک است
می خواهم تمامِ کبوتران اسیر را گریه کنم
می خواهم از زبانِ یاس ها
زخمِ داس را ناله زنم .
بگو باد بیاید
هوای مرده آزارمان می دهد
زخمِ کوچه تکثیر می شود
و من درامتدادِ این ثانیه های سنگین
پیر می شوم
بگو باد بیاید
بگو بیاید .
بهـمن
24th August 2011, 08:50 PM
سکوت
در چنین پاییزی که مرگ
«نفس کشی» به میدانش نیست
در جانم جوانه می زند
زخمی که یادگار «قابیل» است .
و من هنوز
به دوش می کشم
نعش برادران هابیلم را
با سنگینی سکوتی که سالهاست
میلادش را انتظار می برم
در فریادی
شبیه شهوت پاییز.
بهـمن
24th August 2011, 08:50 PM
لحظه های سنگین
تاوانِ عریان ترین عفونت عصیانِ تو را
چون زخمی به دوش دارم
و لحظه ها
لحظه ها
لنگان لنگان چنان سنگین
در من می گذرند
کمکی مانده به زانو بنشینم
تا ویرانیم را باد
ـ شادمانه ـ
تا آنجا که دوستش ندارم
سوغات برد
نمی دانم کدام دست؟
از چه؟
تمامِ تقدیرِ مرا اینگونه تقریر کرد
تا تاوانِ عریان ترین عفونتٍ عصیانِ تو را
چون زخمی به دوش کشم.
بهـمن
24th August 2011, 08:50 PM
از باران بپرس
باور نمی کنی از باران بپرس
لحظه هایم را آنقَدُر حرمت دارم
که پروانه،
شعرِ شامگاهِ شمعاش را
از سلامِ صبحم میسراید
چطور باور میکنی
پای پریروز پروانه،
پرسهای زده باشم
که مرداب،
گلویی از آن تر نمی کند
خیالت خوش
تا بوی علف و عشق به پیراهنم پیداست
همواره و هنوز
همان روستائیم
تو
باور نمی کنی از باران بپرس.
بهـمن
24th August 2011, 08:50 PM
زاغ و زندگی !
حتا ایینه تصویرِ شما را
واژگونه قاب می گیرد !
که همیشه همسایه با زاغ زیست کرده اید
و نیلی ترین ترانه ی عقاب را
نفهمیده اید در آسمان وُ ایینه
مگر کدام معرفت را مرد بوده اید
که روسری زنانتان را
خریدار مانده اید
… بین شما وُ شما
مرداب را سجده می برم
که نیلوفران را
دل سوزترینِ مادرانند.
بهـمن
24th August 2011, 08:50 PM
سهم صداقتم
سی سالِ سیاه را پسِ پشت سپرده ام وُ
هیچ گاه
حدودِ حرمتٍ هیچ کس را
حتا وقتی که نتوانسته ام
تاوان تبسم های تکیده را دلیلی بیابم
پایی دراز نداشته ام
به خیانت
حتا به خیال .
همواره با هر کسی که دستی به «یا علی» بخشیده ام
آشنای همیشه مانده ام
که از پلشتی زاده نگشتهام
تاتوان تحملش را در من
کسی به جست و جو بنشیند
من از دوست داشتن
تنها و تنها
سهم صداقتم را می خواستم
همین.
بهـمن
24th August 2011, 08:50 PM
تمام تنهایی
دردِ غریبی عبور می کند امروز
حتا از استخوان هایم
که گمان نمی برم اینگونه هرگز
زخمی اذان گفته باشد
به هیچ کس
حتا به رؤیای مادرم
که مثل همیشه
سیاهپوش نابرابری ست .
اگرچه امروز تمام ِتقدیرِ خویش را
تف کرده ام وُ رمال را
در عصیانی که عریانی اش را در من دید وُ
دردی که عبور می کند
حتا از استخوان هایم .
بهـمن
24th August 2011, 08:51 PM
کـــوچ
برای رسول آبادیان بخاطر صمیمیتٍ زلالش
بی خبر نمانی !
امسال که به سفرهی پاییز و قاصدک نمکی نخورده ام
خیالِ خودم را خوش کردهام
که پر میشوم از پرستو
آن وقت خودم را کوچ میدهم به آنجا که
پروانه ها را
سهمی از آسمان می بخشند وُ
هیچ انسانی عصیانِ مرگِ مورچهای را
به دوش نمیکشد
و بعد
تمامِ پروانه ها را پرستو میمانم
که سالهاست
تنفسِ هوای رفتن را
تشنه مانده ام .
بهـمن
24th August 2011, 08:51 PM
نا برابری
نازاترینِ اندیشه ها
در اجارهی نامردترینِ مردمانی ست
که دشنه ای عطشنک هر خونی در آستین دارند
نانی به سفره و آشی بر آتش .
چوپانانی اینچنین
می زایند
لحظه لحظه گرگانی
که زخمِ تاریخ را با اشتهایی تازه،
دندان می کشند
و ما
فرزندانِ تازهترینِ اندیشه هاییم
دردمندترینِ مردمانِ تاریخ.
بهـمن
24th August 2011, 08:51 PM
دختران نیلوفران
دخترانِ نیلوفران
مرداب ترینِ دوست داشتنی ها را
در عشقِ عریانی تعارف کردند
شبیهٍ شهوتِ دیروز
و فردا
دریوزه ترینِ مردمان بودند
که به قبلهی قبیلهی چهارپایان
نیازِ خویش را
لیس می زدند
دختران نیلوفران .
بهـمن
24th August 2011, 08:51 PM
7/5
هفت و نیم صبح
درست مثل همیشه !
مردی با خیالی خیس وُ رؤیایی مقدس
در هیئت مورچه گان
از پی نان و هیچ
مسافرِ قربانگاهِ لحظههای هر روز خویش
تا ساعت هفت و نیم شب
که آسمان و ستاره
در سوگی که همراه میکشد
به بدرقه اش نگاه می برند
داغدار و صبور!
مردی با کوله باری از نفرت وُ رسالتٍ سنگینِ پدر
هفت و نیم هر شب
مغبون و دل شکسته
به خلوتِ خانه بر می گردد
با بغلی از خزه های خیس
و سراسر شب را بر سینه می نشاند
با باریکهی نوری در دل :
شاید فردا آسمان نیلی باشد.
بهـمن
24th August 2011, 08:51 PM
همان عادت زلال
به آبروی آواز ایران “شهرام ناظری”
آن سالها که هنوز دهانم بوی باران می داد
از پدر که پرواز نکرده بود
هر صبحگاه صمیمی
آوازی دلنواز میشنیدم
به عادتی زلال .
یادش سبز
پدر
آسمانیترینِ مردمانی بود که میشناختم
آبروی بیابان بود
وقت سفر
مادرم میگفت:
دستش پر از پینه بود وُ
خورجین خستگیاش بردوش …
امروز با هشتاد فصل فاصله هنوز
رنجِ مقدس او
میراثِ ماندگاری ست
بر بازوانِ باورِ خویش
حالا میفهمم آن آواز آشنا را
شما
به حنجرهاش ریخته بودی.
آوازی برایم بخوان
آن عادت زلال را
عطش دارم .
بهـمن
24th August 2011, 08:51 PM
هبوط
شبنمی شبیهٍ شهوتِ پاییز
خیس کرده بود
بال رؤیاهایش را وُ
نشسته
در سوگی سرد و سیاه
و مزه می کند
در اشکهای داغِ خویش
سراسرِ زندگی شورش را
که هیچ کس نبوده
صمیمانه ساعتی باورش کند
جز کرم هایی که فردا
جمجمهاش را خانقاه عیشِ پرشکوهِ خویش میسازند وُ
بارانی که گرم ترنم است
در چشم های دریدهاش .
بهـمن
24th August 2011, 08:56 PM
شاید !
به صلیبت مینشینم دوباره
حریمِ همان نهالِ عاطفه
که فصلِ بوران و برف
آغازش را آغاز کرد
یعنی درست حدود عریانِ همان چهارراه
که سیبِ تبسم تعارف شد
عشق رعدی زد وُ این همه بارانِ بغض
بر دوش حوصله
از حوالی همان رعد
یادگار من و توست .
قرارمان همان جا
شاید راه رفته را مجالی باشد
مسافر گردیم .
بهـمن
24th August 2011, 08:57 PM
درد مشترک
زخمِ تمام انسان ها را برادرم
به بارانِ همین باور خیس ماندهام
که شامگاهان شعرهایم را آواز میدهم
حتا اگر“ خروس بی محل” نام گیرم
که زاغ را
سوغاتی جز همان تکرارِ تعفن نیست
که بر تاجِ تاریخ پیداست .
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
فقط می خواستم …
من شهر را خوب بُلَدم!
خیال میکنی دلم را،
نابُلَد بایدها به شهر آوردهام وُ به کاهدان زدهام؟
تو راستی راستی هنوز باورت میشود
که در خلوتِ خیابانِ این شهرِ ناشلوغ
که عطرِ عابرانش بوی بن بست میدهد
هیچ نگاهی طعمِ دریا را به دهانم نمیریزد،
دلم را گم میکنم؟
منی که دیوارهای این شهر را دریچهام
پروانههایش را مادر
و نمازِ سحرگاهِ هر روزم را
به زبانِ زمین پرواز میدهم
تو فکر میکنی هنوز
دلم را ناشتای نوازش
و نابُلَد بایدها به شهر کوچ دادهام وُ
راز بیقراری قاصدکها را
حالیم نیست؟
نه عزیز دلم!
من شهر را خوب بلدم
حتا تمام دنیایی را که تو امروز
به صفحهی مانیتورت میبینی
من درست در هفت سالگی
در دوزخِ دستهای خستهی پدرم
و زخمِ کتفهای مادرم فهمیدم
اما فقط میخواستم در کوله بار فردا و فرداهایم
بذری از اگر وُ … شاید وُ … نکاشته باشم
و گرنه
بلدٍ بایدهای شهر
عطشِ واژههایم را
فرو نمینشاند.
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
تلخ
پر شده ام
از پاییز و قاصدک
منی که بیدار مانده ام
تا به تماشا بنشینم
ویرانی خوفناکی را
که هیچ جغدی ندیده حتا به رؤیا .
روزگاری رنگارنگ وُ
غروری غارت شده
با کلاغانی که در کلامشان
ایاتِ مقدس را نشخوار می کنند
و از ایمانشان هر شب
طنابِ دارِ ما را
دار می زنند
هنوز بیدار مانده ام
تا بر سرنوشتٍ سیاهِ خویش
سوگواری کنم
درست آنگونه که تاریخ بر تقدیرِ هابیلیان
که پر شده ام
از پاییز و قاصدک .
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
شعر هم مثل تو
شعر هم مثلِ من
وقتی گرسنگی های گرمِ پروانه را
بوسه می ریزد
تبسم های دختر ایینه را
پاره می بیند
آتش می گیرد .
چه همزادی به تقدیرِ خویش
شانس برده ام
در این روزهای بغض آلودِ برفی
که هیچ دهانی به سلامی
ستاره نمی ریزد.
شعر هم مثلِ «تو»
فرداهاییست
که مثل همیشه
دوستش می دارم .
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
مـــــراد
خوب که خیس شدم از بارانِ بغضِ خویش
خودم را عاشقانه تر از پیش
صدا زدم :
مـــــــــراد
و باز پاسخ از دهانِ تو شنیدم !!
تو کیستی که بر تمامیت من
همیشه حمیـّت خویش را
انگشت می زنی ؟
حتا زیر آسمانِ اشکهای من
گونه های سرخ تو
خیس می شوند
تو کیستی؟
که دلم می خواهد
تا فرصتی فراهم هست
با خودم آشتی کنم
شاید هنوز ردِ پای اسبم را
کوچه های «چنگیز قلعه » گواهی دهند
می خواهم با خودم آشتی کنم.
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
خیس خستگی
خستهتر از پروانه
سالهاست
گٍردِ رؤیاهای سرخ باغچهی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت تلخ همیشه را،
مزه می کنم
من خسته ام
و هیچ حاجتی به تایید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمهی پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره های عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ بنشینی.
من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
که نیلوفرانه دوستت می دارم
به آنکه حتی دشنه اش را عاشقم
چون دوستت می دارم
حتی آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز میمانم
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه ماننده مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
گواه همیشه
قاصدکی
ولگردترین
در محرابِ اتاقم آواز می داد
«یاسین» تابستان را
دلتنگ تر از همیشهی خویش
تسلیت گفتم
مرگِ معصوم ترینِ لحظه ها را
با قاصدکی
آگاه ترین!
در آغاز شهریور.
بهـمن
24th August 2011, 09:03 PM
باران باور
با من همسفر بود شاید آن سوار
که بر کتفش «دوازده» زخم پیدا
و بر پیشانی اش «چهار» عفونت !
چه مادرانی که می زایند نوزادان خود را
نا آشناترینِ این نشانه ها
چه قبایلی با این قباله مشهور !
همرای من هیچ کس
جز واژه ها وُ واژهها وُ تهمتی که سنگینی اش را
من می دانم
فرجامش را
مردگان !
بهـمن
24th August 2011, 09:04 PM
نمی بخشمت
نمی بخشمت !
بجای آنکه در خلوتِ خویش
پیالهی شرابِ شادی هایم را
شعر بریزی
و از شانههایم تا آسمان بالا روی
دزدانه
با تسبیحِ تزویرِ خویش
کدام خدا را شیطان مانده ای
که تمامِ حقیقت مرا حقیر می کنی.
چطور ببخشمت !
وقتی از عطرِ عریانِ عاطفه ام
بویی به بالایت نمی بینم .
و هنوز
پیراهنِ رؤیاهایت بوی پریروز می دهند
چطور ببخشمت
وقتی آهسته پا به خلوتِ خیالم می گذاری
تمام رؤیاهای روستائی ام را
رَم می دهی
نمی بخشمت مگر
حماقت خویش را
بر سنگ صداقتم بشکنی
و ایینهای برایم بیاوری
تا تمامِ تنهایی هایم را
قسمت کنم .
بهـمن
24th August 2011, 09:04 PM
تقدیر!
نه در قصه های مادر بزرگ دیدم
نه در خواب
که روزی ساده میکارم
بالهای پروازم را
پشـت پرچینِ کوتاهِ نگاهِ کبوتری
بیگانه با خواب ها وُ بازی های دیروز
و تنها می مانم
با تصویری از پروازها
حالا می فهمم که آدمی را
آفریدهاند
تا همبازی تقدیرِ خویش باشد.
بهـمن
24th August 2011, 09:04 PM
تـزویر
چنان به هم از خویش فاصله داشتیم
که نتوانستیم دریابیم همدیگر را
در کولاک کریهٍ خویشتن خواهی
چنان که بایسته بود .
خروس وار به هم آنقَدُر پریدیم
تا خونِ ککلانمان را
به خندهی خلقی که به خلوتِ خیالشان
جز ایاتِ شهوت وُ شکم تلاوت نمی شود
چکه چکه بریزیم
تا امروز که مجروح از حماقت همدیگریم
جز شراره های شرم و شرم
شعری از نگاهمان نریزد
بی آنکه بدانیم در هیأتِ هابیل
عمری لباس قابیل را
از بالای ما میبریدند!
بهـمن
24th August 2011, 09:04 PM
زلال همیشه
به“ نعمت” عزیز
از بلوغِ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلَد شده ام
شاعرانه ترینِ واژه ها را
به همسایگانِ خوبِ خلوتِ خیالم
پیشکش کنم
و میزبانی سبزترینِ مهربانی ها را
از زلالیت خویش
از چشمه
ایینه و آفتاب
از تو
جستجو کنم .
حالا اگر حدودِ حرمت تو را
پایی دراز داشته ام
پیشانی بلند عاطفه ات را می بوسم
که در من جز عشق
گناهی گمان نخواهی برد
که اینهمه را، تنها و تنها
از بلوغ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلد شده ام.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.