GUNNER_2020
22nd August 2011, 04:03 PM
بلژيک
روزي سربازي از جنگ برگشته که به وطن خودش ميرفت وارد دهکدهاي شد. باد سردي ميوزيد و آسمان خاکستري رنگ بود و سرباز گرسنه. در حوالي دهکده دم در خانهاي ايستاد و غذايي خواست. ساکنان آن خانه گفتند:« ما خودمان چيزي نداريم بخوريم» و سرباز به راه خود ادامه داد.
دم در خانة ديگري ايستاد و باز طعامي طلب کرد. آنها هم گفتند:« ما خودمان چيزي نداريم.»
سرباز پرسيد:« آيا ديگ بزرگي داريد؟» بله آنها ديگ بزرگ آهني داشتند.
پرسيد:« آب هم داريد؟» بله آب هم فراوان بود.
سرباز گفت:« ديگ را از آب پر کنيد و روي آتش بگذاريد. من سنگي دارم که ماية آبگوشت است.»
آنها پرسيدند:« آبگوشت سنگ؟ اين ديگر چيست؟»
سرباز توضيح داد. « اين سنگي است که اگر در آب بياندازند آبگوشت درست ميشود.» همگي جمع شدند تا اين معجزه را ببينند.
زن صاحبخانه ديگ بزرگ را از آب پر کرد و روي آتش آويخت. سرباز سنگي از جيبش درآورد. ( اين سنگ شبيه سنگهاي ديگر بود که هر کس ميتوانست توي جاده پيدا بکند) و سنگ را داخل آب انداخت و گفت:« حالا بگذاريد خوب بجوشد.» پس همگي نشستند و منتظر جوش آمدن ديگ شدند.
سرباز پرسيد:« ميتوانيد قدري نمک بدهيد که در آبگوشت بريزيم؟»
زن گفت:« البته» و قوطي نمک را به سرباز داد و سرباز يک مشت پر نمک در ديگ ريخت زيرا ديگ بزرگ بود. و همگي به انتظار آبگوشت نشستند. سرباز با اشتياق گفت:« اگر چند تا هويج داشتيم، آبگوشت خيلي خوشمزهاي ميشد.»
زن گفت:« آه ما چند تا هويج داريم.» و دست کرد و از زير ميز هويجها را که سرباز قبلاَ به آنها چشم دوخته بود بيرون کشيد. هويجها را هم در ديگ ريختند و تا هويجها بپزد سرباز حوادثي را که در جنگ برايش اتفاق افتاده بود براي آنها تعريف کرد.
بعد سرباز گفت:« چند تا سيبزميني هم اگر داشتيم خيلي خوب بود. اينطور نيست؟ ميدانيد که سيبزميني آبگوشت را غليظ ميکند.»
دختر بزرگ خانه گفت:« سيبزميني هم داريم. الآن ميآورم.» پس سيبزميني را هم در دبگ ريختند و به انتظارپختن آن نشستند.
سرباز گفت:« يک پياز هم براي طعم سوپ لازم است.»
دهقان صاحبخانه به پسر کوچکش گفت:« دو بزن و برو خانة همسايه و يک پياز از آنها بگير.»
پسرک بيرون دويد و با سه تا پياز برگشت. پس پيازها را هم در ديگ انداختند و به انتظار نشستند و شروع کردند به قصهگويي و شوخي و خنده...
سرباز گفت:« از وقتي از خانه پدري درآمدهام هنوز کلم نخوردهام.»
مادر رو کرد به دختر کوچکش گفت:« برو توي باغ و يک کلم بکن.» و دختر کوچک دويد و با يک کلم برگشت و کلم هم وارد آبگوشت شد.
سرباز گفت:« ديگر چيزي به آماده شدن آبگوشت نمانده.» زن در حاليکه ديگ را با قاشق بلندي هم ميزد گفت:« يک خرده مانده.»
در همين موقع پسر بزرگ خانواده وارد شد. اين پسر رفته بود شکار و دو تا خرگوش زده بود و به خانه آورده بود.
سرباز تا چشمش افتاد به خرگوشها فرياد زد که:« درست همان چيزي که براي چاشني غذا لازم داشتيم، و در يک چشم بهمزدن خرگوش تکهتکه شد و داخل آبگوشت افتاد.
شکارچي گرسنه گفت:« بهبه! چه بوي خوبي!»
دهقان به پسر گفت:« اين رهگذر برايمان آبگوشت ميپزد.»
عاقبت آبگوشت حاضر شد و خوب آبگوشتي هم بود. به همه هم رسيد. سرباز و دهقان و زنش و دختر بزرگشان و پسر ارشدشان و دختر و پسر کوچکشان همگي سير شدند.
دهقان گفت:« عجب آبگوشت خوبي!»
زن گفت:« بله سنگ خوبي بوده است.»
سرباز گفت:« راست است و اگر به همين دستور امروز عمل بکنيد ميتوانيد هميشه با اين سنگ آبگوشت خوبي بپزيد.»
غذايشان را که خوردند سرباز خداحافظي کرد و بجاي آن همه محبت سنگ خود را به زن صاحبخانه بخشيد. زن با ادب تمام هديه را نپذيرفت.
اما سرباز گفت:« قابلي ندارد.» و سنگ را گذاشت و از خانه بيرون آمد و به راه خود رفت.
خوشبختانه پيش از اينکه وارد دهکدة بعدي بشود سنگ ديگري نظير قبلي توي جاده پيدا کرد.
روزي سربازي از جنگ برگشته که به وطن خودش ميرفت وارد دهکدهاي شد. باد سردي ميوزيد و آسمان خاکستري رنگ بود و سرباز گرسنه. در حوالي دهکده دم در خانهاي ايستاد و غذايي خواست. ساکنان آن خانه گفتند:« ما خودمان چيزي نداريم بخوريم» و سرباز به راه خود ادامه داد.
دم در خانة ديگري ايستاد و باز طعامي طلب کرد. آنها هم گفتند:« ما خودمان چيزي نداريم.»
سرباز پرسيد:« آيا ديگ بزرگي داريد؟» بله آنها ديگ بزرگ آهني داشتند.
پرسيد:« آب هم داريد؟» بله آب هم فراوان بود.
سرباز گفت:« ديگ را از آب پر کنيد و روي آتش بگذاريد. من سنگي دارم که ماية آبگوشت است.»
آنها پرسيدند:« آبگوشت سنگ؟ اين ديگر چيست؟»
سرباز توضيح داد. « اين سنگي است که اگر در آب بياندازند آبگوشت درست ميشود.» همگي جمع شدند تا اين معجزه را ببينند.
زن صاحبخانه ديگ بزرگ را از آب پر کرد و روي آتش آويخت. سرباز سنگي از جيبش درآورد. ( اين سنگ شبيه سنگهاي ديگر بود که هر کس ميتوانست توي جاده پيدا بکند) و سنگ را داخل آب انداخت و گفت:« حالا بگذاريد خوب بجوشد.» پس همگي نشستند و منتظر جوش آمدن ديگ شدند.
سرباز پرسيد:« ميتوانيد قدري نمک بدهيد که در آبگوشت بريزيم؟»
زن گفت:« البته» و قوطي نمک را به سرباز داد و سرباز يک مشت پر نمک در ديگ ريخت زيرا ديگ بزرگ بود. و همگي به انتظار آبگوشت نشستند. سرباز با اشتياق گفت:« اگر چند تا هويج داشتيم، آبگوشت خيلي خوشمزهاي ميشد.»
زن گفت:« آه ما چند تا هويج داريم.» و دست کرد و از زير ميز هويجها را که سرباز قبلاَ به آنها چشم دوخته بود بيرون کشيد. هويجها را هم در ديگ ريختند و تا هويجها بپزد سرباز حوادثي را که در جنگ برايش اتفاق افتاده بود براي آنها تعريف کرد.
بعد سرباز گفت:« چند تا سيبزميني هم اگر داشتيم خيلي خوب بود. اينطور نيست؟ ميدانيد که سيبزميني آبگوشت را غليظ ميکند.»
دختر بزرگ خانه گفت:« سيبزميني هم داريم. الآن ميآورم.» پس سيبزميني را هم در دبگ ريختند و به انتظارپختن آن نشستند.
سرباز گفت:« يک پياز هم براي طعم سوپ لازم است.»
دهقان صاحبخانه به پسر کوچکش گفت:« دو بزن و برو خانة همسايه و يک پياز از آنها بگير.»
پسرک بيرون دويد و با سه تا پياز برگشت. پس پيازها را هم در ديگ انداختند و به انتظار نشستند و شروع کردند به قصهگويي و شوخي و خنده...
سرباز گفت:« از وقتي از خانه پدري درآمدهام هنوز کلم نخوردهام.»
مادر رو کرد به دختر کوچکش گفت:« برو توي باغ و يک کلم بکن.» و دختر کوچک دويد و با يک کلم برگشت و کلم هم وارد آبگوشت شد.
سرباز گفت:« ديگر چيزي به آماده شدن آبگوشت نمانده.» زن در حاليکه ديگ را با قاشق بلندي هم ميزد گفت:« يک خرده مانده.»
در همين موقع پسر بزرگ خانواده وارد شد. اين پسر رفته بود شکار و دو تا خرگوش زده بود و به خانه آورده بود.
سرباز تا چشمش افتاد به خرگوشها فرياد زد که:« درست همان چيزي که براي چاشني غذا لازم داشتيم، و در يک چشم بهمزدن خرگوش تکهتکه شد و داخل آبگوشت افتاد.
شکارچي گرسنه گفت:« بهبه! چه بوي خوبي!»
دهقان به پسر گفت:« اين رهگذر برايمان آبگوشت ميپزد.»
عاقبت آبگوشت حاضر شد و خوب آبگوشتي هم بود. به همه هم رسيد. سرباز و دهقان و زنش و دختر بزرگشان و پسر ارشدشان و دختر و پسر کوچکشان همگي سير شدند.
دهقان گفت:« عجب آبگوشت خوبي!»
زن گفت:« بله سنگ خوبي بوده است.»
سرباز گفت:« راست است و اگر به همين دستور امروز عمل بکنيد ميتوانيد هميشه با اين سنگ آبگوشت خوبي بپزيد.»
غذايشان را که خوردند سرباز خداحافظي کرد و بجاي آن همه محبت سنگ خود را به زن صاحبخانه بخشيد. زن با ادب تمام هديه را نپذيرفت.
اما سرباز گفت:« قابلي ندارد.» و سنگ را گذاشت و از خانه بيرون آمد و به راه خود رفت.
خوشبختانه پيش از اينکه وارد دهکدة بعدي بشود سنگ ديگري نظير قبلي توي جاده پيدا کرد.