GUNNER_2020
22nd August 2011, 03:54 PM
داستان شيخ صنعان از «منطقالطير» شيخ عطار است، در غزل عرفاني فارسي به شيخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.
گـر مريــد راه عشـقي فکــر بدنـامي مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمّار داشت
حافظ
شيخ صنعان پير صاحب کمال و پيشواي مردم زمان خويش بود و قريب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقۀ ارادت او درميآمد از رياضت و عبادت نميآسود. شيخ خود نيز هيچ سنّتي را فرو نميگذاشت و نماز و روزۀ بيحد بهجا ميآورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسيده بود.
هر که بيماري و سستي يافتي از دم او تـنــدرستـــي يـــافتــي
پيشوايي کـه در پيش آمدنــد پيش او از خويش بيخويش آمدند
چنان اتفاق افتاد که شيخ چندين شب در خواب ديد که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده ميکند. از اين خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواري در پيش دارد که جان بهدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد که اگر بههنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريک بر وي روشن گردد و اگر سستي کند هميشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همهجا سير ميکردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان:
هـر دو چشمش فتنـۀ عشاق بود هر دو ابــرويـش بـهخوبي طاق بود
روي او از زيــر زلـف تــابـدار بـــود آتـشپــــــارهاي بـــس آبـــدار
هر که سوي چشم او تشنه شدي در دلـش هر مژه چون دشنــه شدي
چاه سيمين بر زنخدان داشت او همچو عيسي بر سخن جان داشت او
دختر چون نقاب سياه از چهره بر گرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بهحدّي بر وجودش چيره شد که از دل و جان نيز بيزار گشت.
چون مريدان، او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان برجاي ماندند و از پي چارۀ کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ دارويي دردش را درمان نميکرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يکدم بهخواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود ميپيچيد و زار ميناليد.
گفت يــا رب امشبم را روز نيسـت شمع گردون را همانا سوز نيست
در ريــاضت بودهام شبهــا بسي خود نشان ندهد چنين شبها کسي
همچو شمع از تف و سوز ميکشند شب همي سوزد و روزم ميکشنـد
شب چنان به نظرش دراز ميآمد که گويي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب کرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار کند و نه عقلي که او را به حال خويش برگرداند؛ نه پايي که به کوي يار رود و نه ياري که دستش گيرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه در دست اين چه عشقست اين چه کار؟
مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يک راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يک جواب ميگفت:
همنـشيـنـي گفت اي شيــخ کبــار خيز و اين وسواس را غسلي برآر
شيخ گفتـــا امشـب از خون جگـر کـردهام صد بار غسل اي بـيخبر
آن دگر گفتا که تسبيحت کجـاست کـي شود کار تو بيتسبيـح راست
گفت آن را مـن بيفکنــدم ز دسـت تــا توانــم بر ميــان زنـــار بست
آن دگــر گفتـا پشيمـانيـت نيـست يـک نفس درد مسلمــانيـت نيسـت
گفت کس نبود پشيمان بيش از اين که چرا عاشق نگشتم پيش از اين
آن دگــر گفتش کـه ديـوت راه زد تيــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد
گفت ديـوي کـــو ره مـــا ميزنـد گو بزن، الحق کــه زيبــا ميزنـد
آن دگــر گفتــا که با يـاران بساز تـا شويم امشب به سوي کعبـه بـاز
گفت اگــر کعبه نبــاشد دير هست هوشيــار کعبه شد در ديـر مســت
چون هيچ سخن در او کارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند.
روز ديگر شيخ معتکف کوي يار شد و با سگان کويش همطر گشت و از اندوه چون موي باريک شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «اي شيخ کجا ديدي که زاهدان در کوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين کار درگذر که ديوانگي بار ميآورد.» شيخ گفت: «ناز و تکبر به يک سو نه که عشقم سرسري نيست، يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم.
روي بر خــاک درت جـان ميدهـم جـان به نرخ روز ارزان ميدهم
چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن يـکدمم بـــا خوـيش دمســـاز کن
گر چه همچون سايهام از اضطراب در جهنم از روزنت چون آفتاب.»
دختر با سخني پاسخ داد که: «اي پير خرف گشته! شرمدار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقيورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي ميکني و با اين پيري عشقبازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين کار ايستادهاي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت کرد: از او خواست که پيش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يکي از چهار را اختيار کرد، و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سر باز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. شيخ که مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بياندازه، عقل از کف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بيخود کرد که هر چه ميدانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جزء عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بهکلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي بر گردن يار بيفکند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را کفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد کيش کافران را اختيار کني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نکني اين عصا و اين ردا.
شيخ که عشق جوان و مي کهنه او را در کار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که يکبارگي به بتپرستي تن درداد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت اين زمان شاه مني لايق ديدار و همراه مني
ترسيان از اينکه چنان زاهد و سالکي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند و او را به دير خويش رهبري کردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شيخي را فراموش کرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاک شست و بتپرستيدنش واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت:
«خمر خوردم بت پرستيدم ز عشق کس نديدست آنچه من ديدم ز عشق
قريب پنجاه سال را روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج ميزد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اکنون تا چند مرا در جدايي خواهي داشت؟»
دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! ميداني که کابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا ميخواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري، نفقهاي بستان و سر خويش گير و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»
شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيکو به عهد خويش وفا ميکني! هر دم به نوعي از خويش ميرانيم و سنگي پيش پايم مينهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همۀ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند:
تو چنين، ايشان چنين، من چون کنم چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»
دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سيم و زر نداري بايد يک سال تمام خوکباني مرا اختيار کني تا پس از آن عمر را به شادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوکباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن ميان کسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفر کن يا ما نيز چون تو ترسائي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم تو را در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتکف کعبه شويم.»
شيخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشتهايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتواند کرد. اي رفيقان! به کعبه برگرديد و به آنها که از حال ما بپرسد بگوييد که شيخ با چشم خونين و دل زهرآگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقۀ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوکان شتافت.
ياران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شيخ در کعبه ياري شفيق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بتپرستيدن و خوکباني کردن، حکايت کردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد که به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در کام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد.» ياران گفتند: «چنان کرديم، اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت کنيد.»
آخرالامر جملگي به سوي روم عزيمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب. تا از تضرع بسيارشان شوري در فلک افتاد و تير دعايشان به هدف رسد و جهان کشف بر مريد يکباره آشکار شد و بر وي الهام گشت که شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوکبان کردند. چون به او رسيدند، ديدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جملۀ حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهايي يافت و چون نيک در خود نگريست سجدۀ شکر بهجا آورد و زار گريست.
ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز که نقاب ابر از چهرۀ خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شکر که از ميان درياي ساه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را ميپذيرد.» شيخ در بر کرد و با ياران عزم حجاز نمود.
از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنانکه او را از راه بهدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افکند و در طلب بيقرارش کرد چنانکه خود را در عالمي ديگر يافت.
عالمي کان جا نشان راه نيست گنگ بايد شد زبان آگاه نيست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعرهزنان و جامهدران از خانه بيرون رفت و با دلي پر درد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته ميناليد و نميدانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد.
هر زمان ميگفت با عجز و نياز کـتاي کريــم راه دان کارساز
عورتــي درمــانده و بيچــــارهام از ديــار و خـانمــان آوارهام
مــرد راه چـون تويي را ره زدم تو مزن بر من که بيآگه زدم
هر چه کردم بر من مسکين مگير دين پذيرفتـم مـرا بيدين مگير
خبر به شيخ رسيد که دختر دست از ترسائي برداشته و به راه يزدان آمده است، شيخ چون باد با ياران به سويش بازپس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک يافت. دختر چون شيخ را ديد يکباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشک شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افکند و راه اسلام خواست.
شيخ او را عرضۀ اسلام داد غلغلي در جملۀ ياران فتاد
چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاکدان پر دردسر ميروم و از تو عفو ميطلبم و مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد.
گشت پنهـان آفتابش زير ميـغ جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطرهاي بود در اين بحر مجاز سوي دريــاي حقيـقت رفت بـــاز
گـر مريــد راه عشـقي فکــر بدنـامي مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمّار داشت
حافظ
شيخ صنعان پير صاحب کمال و پيشواي مردم زمان خويش بود و قريب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقۀ ارادت او درميآمد از رياضت و عبادت نميآسود. شيخ خود نيز هيچ سنّتي را فرو نميگذاشت و نماز و روزۀ بيحد بهجا ميآورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسيده بود.
هر که بيماري و سستي يافتي از دم او تـنــدرستـــي يـــافتــي
پيشوايي کـه در پيش آمدنــد پيش او از خويش بيخويش آمدند
چنان اتفاق افتاد که شيخ چندين شب در خواب ديد که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده ميکند. از اين خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواري در پيش دارد که جان بهدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد که اگر بههنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريک بر وي روشن گردد و اگر سستي کند هميشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همهجا سير ميکردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان:
هـر دو چشمش فتنـۀ عشاق بود هر دو ابــرويـش بـهخوبي طاق بود
روي او از زيــر زلـف تــابـدار بـــود آتـشپــــــارهاي بـــس آبـــدار
هر که سوي چشم او تشنه شدي در دلـش هر مژه چون دشنــه شدي
چاه سيمين بر زنخدان داشت او همچو عيسي بر سخن جان داشت او
دختر چون نقاب سياه از چهره بر گرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بهحدّي بر وجودش چيره شد که از دل و جان نيز بيزار گشت.
چون مريدان، او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان برجاي ماندند و از پي چارۀ کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ دارويي دردش را درمان نميکرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يکدم بهخواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود ميپيچيد و زار ميناليد.
گفت يــا رب امشبم را روز نيسـت شمع گردون را همانا سوز نيست
در ريــاضت بودهام شبهــا بسي خود نشان ندهد چنين شبها کسي
همچو شمع از تف و سوز ميکشند شب همي سوزد و روزم ميکشنـد
شب چنان به نظرش دراز ميآمد که گويي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب کرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار کند و نه عقلي که او را به حال خويش برگرداند؛ نه پايي که به کوي يار رود و نه ياري که دستش گيرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه در دست اين چه عشقست اين چه کار؟
مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يک راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يک جواب ميگفت:
همنـشيـنـي گفت اي شيــخ کبــار خيز و اين وسواس را غسلي برآر
شيخ گفتـــا امشـب از خون جگـر کـردهام صد بار غسل اي بـيخبر
آن دگر گفتا که تسبيحت کجـاست کـي شود کار تو بيتسبيـح راست
گفت آن را مـن بيفکنــدم ز دسـت تــا توانــم بر ميــان زنـــار بست
آن دگــر گفتـا پشيمـانيـت نيـست يـک نفس درد مسلمــانيـت نيسـت
گفت کس نبود پشيمان بيش از اين که چرا عاشق نگشتم پيش از اين
آن دگــر گفتش کـه ديـوت راه زد تيــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد
گفت ديـوي کـــو ره مـــا ميزنـد گو بزن، الحق کــه زيبــا ميزنـد
آن دگــر گفتــا که با يـاران بساز تـا شويم امشب به سوي کعبـه بـاز
گفت اگــر کعبه نبــاشد دير هست هوشيــار کعبه شد در ديـر مســت
چون هيچ سخن در او کارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند.
روز ديگر شيخ معتکف کوي يار شد و با سگان کويش همطر گشت و از اندوه چون موي باريک شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «اي شيخ کجا ديدي که زاهدان در کوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين کار درگذر که ديوانگي بار ميآورد.» شيخ گفت: «ناز و تکبر به يک سو نه که عشقم سرسري نيست، يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم.
روي بر خــاک درت جـان ميدهـم جـان به نرخ روز ارزان ميدهم
چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن يـکدمم بـــا خوـيش دمســـاز کن
گر چه همچون سايهام از اضطراب در جهنم از روزنت چون آفتاب.»
دختر با سخني پاسخ داد که: «اي پير خرف گشته! شرمدار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقيورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي ميکني و با اين پيري عشقبازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين کار ايستادهاي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت کرد: از او خواست که پيش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يکي از چهار را اختيار کرد، و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سر باز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. شيخ که مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بياندازه، عقل از کف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بيخود کرد که هر چه ميدانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جزء عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بهکلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي بر گردن يار بيفکند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را کفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد کيش کافران را اختيار کني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نکني اين عصا و اين ردا.
شيخ که عشق جوان و مي کهنه او را در کار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که يکبارگي به بتپرستي تن درداد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت اين زمان شاه مني لايق ديدار و همراه مني
ترسيان از اينکه چنان زاهد و سالکي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند و او را به دير خويش رهبري کردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شيخي را فراموش کرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاک شست و بتپرستيدنش واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت:
«خمر خوردم بت پرستيدم ز عشق کس نديدست آنچه من ديدم ز عشق
قريب پنجاه سال را روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج ميزد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اکنون تا چند مرا در جدايي خواهي داشت؟»
دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! ميداني که کابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا ميخواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري، نفقهاي بستان و سر خويش گير و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»
شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيکو به عهد خويش وفا ميکني! هر دم به نوعي از خويش ميرانيم و سنگي پيش پايم مينهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همۀ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند:
تو چنين، ايشان چنين، من چون کنم چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»
دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سيم و زر نداري بايد يک سال تمام خوکباني مرا اختيار کني تا پس از آن عمر را به شادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوکباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن ميان کسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفر کن يا ما نيز چون تو ترسائي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم تو را در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتکف کعبه شويم.»
شيخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشتهايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتواند کرد. اي رفيقان! به کعبه برگرديد و به آنها که از حال ما بپرسد بگوييد که شيخ با چشم خونين و دل زهرآگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقۀ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوکان شتافت.
ياران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شيخ در کعبه ياري شفيق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بتپرستيدن و خوکباني کردن، حکايت کردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد که به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در کام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد.» ياران گفتند: «چنان کرديم، اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت کنيد.»
آخرالامر جملگي به سوي روم عزيمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب. تا از تضرع بسيارشان شوري در فلک افتاد و تير دعايشان به هدف رسد و جهان کشف بر مريد يکباره آشکار شد و بر وي الهام گشت که شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوکبان کردند. چون به او رسيدند، ديدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جملۀ حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهايي يافت و چون نيک در خود نگريست سجدۀ شکر بهجا آورد و زار گريست.
ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز که نقاب ابر از چهرۀ خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شکر که از ميان درياي ساه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را ميپذيرد.» شيخ در بر کرد و با ياران عزم حجاز نمود.
از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنانکه او را از راه بهدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افکند و در طلب بيقرارش کرد چنانکه خود را در عالمي ديگر يافت.
عالمي کان جا نشان راه نيست گنگ بايد شد زبان آگاه نيست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعرهزنان و جامهدران از خانه بيرون رفت و با دلي پر درد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته ميناليد و نميدانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد.
هر زمان ميگفت با عجز و نياز کـتاي کريــم راه دان کارساز
عورتــي درمــانده و بيچــــارهام از ديــار و خـانمــان آوارهام
مــرد راه چـون تويي را ره زدم تو مزن بر من که بيآگه زدم
هر چه کردم بر من مسکين مگير دين پذيرفتـم مـرا بيدين مگير
خبر به شيخ رسيد که دختر دست از ترسائي برداشته و به راه يزدان آمده است، شيخ چون باد با ياران به سويش بازپس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک يافت. دختر چون شيخ را ديد يکباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشک شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افکند و راه اسلام خواست.
شيخ او را عرضۀ اسلام داد غلغلي در جملۀ ياران فتاد
چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاکدان پر دردسر ميروم و از تو عفو ميطلبم و مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد.
گشت پنهـان آفتابش زير ميـغ جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطرهاي بود در اين بحر مجاز سوي دريــاي حقيـقت رفت بـــاز