توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فاطمه فاطمه است:شریعتی
GUNNER_2020
21st August 2011, 10:26 AM
فاطمه، چهارمین دختر پیامبر بزرگ اسلام بود و کوچکترین، هم دختر آخرین خانوادهای که پسری برایشان نمانده بود و هم در جامعهای که ارزش هر پدری و هرخانوادهای به"پسر" بود. نظام قبیلهای عرب، از دوره "مادر سالاری" گذشته بود و در عصر جاهلیت نزدیک به "بعثت"، عرب به دوره "پدر سالاری" رسیده بود و "خدایان" مذکر شده بودند و بُتها و فرشتگان ماده بودند (یعنی که دختران خدای بزرگ - الله-اند) و حکومت قبیله با "ریش سفید"(شیخ)، و حاکمیت خانوادهها و خاندان ها با "پدر بزرگ" بود و اساساً مذهب نزدشان، سنت پدرانشان بود و ملاک درستی عقیده و عامل ایمانشان ایمان و عقیده "آباء " شان و پیامبران بزرگی که درقرآن آمدهاند همه بر این مذهب "آباء اجدادی" شوریدهاند و قومشان همه برای حفظ این "سنت پدری" در برابر این "انقلاب علیه نیاکان پرستی" و "اساطیر الاولین گرائی" ایستادند که آن یک نوع "ارتجاع سنتی تقلیدی و موروثی" بود بر پایه اصل "پدر پرستی" و این یک "بعثت انقلابی خودآگاهانه فکری" براساس "خداپرستی".
گذشته از این، زندگی قبیلهای بخصوص در صحرای خشن و در زندگی سخت و روابط قبایلی خصمانه که بر اصل " دفاع و حمله" مبتنی بود و اصالت " پیمان"، "پسر" را موقعیتی میبخشید که پایه نظامی و اجتماعی داشت و بر " فایده و احتیاج" استوار بود ولی طبق قانون کلی جامعه شناسی، که "سود" به " ارزش" بدل می شود، "پسربودن" خود بخود ذات برتری یافت، و دارای " فضائل"، ارزشهای معنوی و شرافت اجتماعی و اخلاقی و انسانی شد وبه همین دلیل و به همین نسبت، "دختر بودن" حقیر شد و"ضعف" در او به "ذلت" بدل گردید، و "ذلت" او را به "اسارت" کشاند و "اسارت" ارزشهای انسانی او راضعیف کرد و آنگاه موجودی شد "مملوک" مرد، ننگ پدر، بازیچه هوس جنسی مرد، "بز" یا " بنده منزل " شوهر! و بالاخره موجودی که همیشه دل "مرد خوش غیرت" را می لرزاند که "ننگی بالا نیاورد" و برای خاطر جمعی و راحتی خیال پس چه بهتر که از همان کودکی زنده بگورش کند تا شرف خانوادگی پدر و برادر و اجداد همه مرد! لکه دار نشود،چه، به نقل حکیم فردوسی در شاهنامه:
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به
واین سخن گوئی ترجمه این سخن شاعر عرب است:
لكل اب بنت يرجى بقاء وها ، ثلاثه اصهار اذا ذكرالصهر فبيت يغطيها، و بعل يصونها، و قبر يواريها، و خيرهم القبر
هر پدری دختری داشته باشد که بخواهد ماندگار شود، هر گاه (به یاد داماد میافتد، سه "داماد" دارد: یکی "خانه"ای که پنهانش کند، دومی" شوهر"ی که نگهش دارد، سومی "قبر"ی (که بپوشاندش، و بهترینشان قبر است)
این اصطلاح، را که "گور" را داماد تعبیر کنند، گوئی در زبان همه "مردان خوش غیرت" متداول بوده است و هر پدر یا برادر اصیل و آبرومندی که به حمیت و حیثیت خانوادگی و آباء اجدادی خویش پایبند بود، و "نام و ننگ" سرش میشده است، در آرزو و یا انتظار "مرگ" بوده تا از دختر یا خواهرش "خواستگاری کند" و یا به دست خود، عروس را با این داماد هولناک "دست بدست" دهد و "بهترین داماد" را برایش انتخاب کند. چه، شاعر دیگری نیز با همین تعبیر، برای دخترش از "محبوبترین دامادها"یاد می کند که:
احب اصهاریالی، "القبر"!
و این همان "زن و اژدها هر دو در خاک به" است، زیرا اصل رایج بوده است که: "دفن البناتمن المکرمات". و این است که قرآن با لحن سرزنش آمیز و اثربخشی از این "خوش غیرت"های وحشی یاد میکند که:
"تا به یکیشان مژده دختر دادند، در حالیکه خشمش را فرو خورده، چهرهاش سیاه شد"!
"واذا بشر احدهم بالانثی، ضل وجهه مسود اوهو کظیم"
نکته حساسی که خانم دکتر عائشه عبدالرحمن" بنت الشاطی" نویسنده اسلامی معاصر از قرآن دریافته است، این است که فاجعه اساساً ریشه اقتصادی داشته و ترس از فقر آنرا در جامعه عرب جاهلی رواج داده است و این عقیده اصلی را که امروز غالب جامعه شناسان معتقدند تأیید میکند و آن این است که عقاید و احساسات و حساسیتهای اخلاقی و روحی و بحث "ارزشها"ی معنوی در مسأله "زن و مرد" و "دختر و پسر" از قبیل "ننگ و حمیت و غیرت و افتخار و فضیلت و شرافت پسر داشتن و سر شکستگی و خواری دختر بودن" و اینکه دختران را از ترس بالا آوردن ننگی درآینده زنده بگور میکردهاند و یا به این علت که نکند در جنگها به اسارت دشمن بیفتد و کنیز بیگانه شود و یا - بقول قیس بن عاصم – "با آدم بی سرو پائی ازدواج کند"... همه پدیدههای بعدی و ثانوی یا به اصطلاح "روبنائی"اند و معلول واقعیتهای تبدیل شده و تغییر شکل یافته، و اصل همان عامل اقتصادی است، چنانکه پیش از این اشاره کردم که در نظام قبایلی - از آن رو که خشونت زندگی و تولید (بخصوص در صحرای عربستان) و خصومت دائمی در روابط قبایلی به خشونت انسانی و نیروی بازو سخت نیازمند است- خود بخود، پسر عامل اقتصادی و دفاعی و اجتماعی ضروری یک خانواده یا قبیله میشود و پسر نان ده و دختر نانخور، و طبیعتاً، اختلاف جنسی ملاک اقتصادی طبقاتی میشود و مرد طبقه حاکم و مالک را میسازد و زن طبقه محکوم و مملکوک را، و رابطه زن و مرد بصورت رابطه ارباب و رعیت در میآید و این دو پایگاه اقتصادی برای هریک از این دو "جنس" دو نوع "ارزش"های انسانی و معنوی مختلف را میسازد،همچنانکه مالکیت اقتصادی در خانوادهای پس از مدتی، شرافتهای خونی و ارثی و ارزشهای اخلاقی و ذاتی و فضائل و کرامات اشرافی ببار میآورد و برعکس، فقر همه اینها را به باد میدهد.
این است که دختر آوردن و دختردار شدن ننگ میشود و عار و عامل بی آبروئی و احتمال آبروریزی خانواده و احتمال ازدواج او با کسی که هم شأن این تبار و نژاد نیست که به نظر من، این ترس -که یک پدیده اخلاقی است- خود، زاده یک عامل اقتصادی و صریحی است و آن حفظ مالکیت و ادامه تمرکز ثروت در نسل بعدی خانواده است و از این رو است که در نظامهای پدر سالاری، پدر که میمیرد، تنها پسر بزرگ وارث بود و وارث همه چیز و حتی زنان پدرش و از جمله مادر خودش. و به همین علت بود که دختران را از ارث محروم میکردند تا ثروت پدر پس از او تقسیم نشود و همراه دخترهای خانواده در خانوادههای دیگر پخش و پلا نگردد و همین است که هنوز در خانوادههای قدیم اشرافی ما رسم است و اصرار و تعصب که ازدواجها در داخل خاندان انجام شود و عقد دختر عمو و پسر عمو را در "آسمان" ببندند، تا دختر عمو ارثیهاش را از این خاندان برنگیرد و با بیگانهای که باید عقدش را در" محضر" بست، بیرون نبرد.
این است که مورخان قدیم و محققان جدید تاریخ ادیان، برای "زنده به گور کردن دختران" در جاهلیت توجیههای گوناگون دارند، از قبیل ترس از ننگ و تعصبهای ناموسی و ترس از ازدواج با ناجور و یا بگفته برخی از مستشرقان و مورخان ادیان، دنباله سنتی که در مذاهب بدوی دختران برای خدایان قربانی میکردند. اما قرآن راست و روشن میگوید ترس از تهیدستی بوده است، یعنی عامل اقتصادی است و بقیه حرفها همه حرف است و به نظر من این تعبیر و تصریح نه تنها فقط برای بیان علمی علت این جنایت است بلکه تکیه قرآن و صراحت بیانش برای تحقیر و سرزنش و رسوا کردن کسانی است که در زنده بگور کردن دخترانشان مسائل اخلاقی و شرافتی و ناموسی را پیش میکشیدند، و این قساوت ددمنشانه را که زاده دنائت و پستی و ترس از فقر و عشق به مال بود و حاکی از جبن و ضعف، با پردههای فریبندهای میپوشاندند وبا کلمات آبرومندانه شرافت و حمیت و ناموس و عفت و غیرت توجیه میکردند.
"ولاتقتلوا اولادکم من املاق، نحن نرزقکموایاهم"
"ولا تقتلوااولادکم خشیه املاق، نحن نرزقهم و ایاکم،ان قتلهم کان خصا" کبیرا".
اما درعین حال، همچنانکه گفتم، من فکر میکنم اینکه قرآن "تکرار میکند که" ما شما را وهم بچهها را روزی میدهیم پس آنها "املاق" (احتیاج و تهیدستی) نکشید، میخواهد اولا علت بعید این فاجعه را بیان کند و مردم را بدان آگاه سازد و ثانیاً توجیهات اخلاقی و انسانی دروغینی را که برای آن میکنند نفی کند و صاف و پوست کنده بگوید که این یک عمل اخلاقی و شرفی نیست بلکه صد درصد اقتصادی است و ناشی از حرص و مال دوستی و ضعف و ترس. و گرنه احساس عمومی به این واقعیت آگاهی نداشته و جز در برخی موارد و تنها در میان طبقه محروم، همه جا آنرا جلوهای از وجدان عمومی و روح مردانگی و حمیت و شرف خانوادگی تلقی میکردند، چه، وجدان جامعه قبایلی عرب همه ارزشهای انسانی را به پسر اختصاص میداد و دختر را فاقد هرگونه فضیلت و اصالت بشری میشمرد، پسر نه تنها عامل کسب ثروت و دستیار پدر و حامی خانواده و در جنگهای قبایلی افتخار آفرین پدر و خاندان و قبیله بود، وارث همه مفاخر اجدادش و حامل ارزشهای نژادی و ادامه موجودیت اجتماعی و معنوی خانواده و صاحب نام نگاهدارنده کانون و روشن دارنده چراغ پس از مرگ پدر بود، چه دختر "عائله" است و "اثاثه جاندار" خانه پدر و بعد هم که ازدواج کرد، شخصیتش در خانواده بیگانه حل میشود و می شود اثاث خانه دیگری که حتی نام خانوادهاش را نگاه نمیتواند داشت و فرزندانش متعلق به بیگانه و صاحب نام، نژاد و عنوان بیگانه.
این است که پسر همه قدرت مادی و سرمایه اقتصادی و دستیار اجتماعی و همرزم نظامی پدر است و هم زینت حیات و حیثیت و شهرت و ارج و اعتبار معنوی وی و پشتوانه اصالت خانواده و تضمین کننده بقا و اقتدار آینده آن، و دختر هیچ "عورتینه"ای است کل بر خانواده (عائله) که هم چندان ضعیف است که همیشه باید مورد حمایت قرار گیرد و هنگام حمله، همچون لنگه کفشی که با نخی به پای مرغ میبندند، جنگجو را از پرواز سبکبال و یورش سبکبال برفراز خیمهها و قلعههای دشمن مانع میشود و هنگام دفاع، همیشه در خاطر آن است که به اسارت دشمن رود و لحظهای غفلت یا ضعف برای همیشه داغ ننگی را بر پیشانی جوانمردان قبیله بنهد و در صلح هم همیشه باید دل غیرتمندان خانواده براو بلرزد که باعث خجالتی نشود و پس از این همه رنج و زحمت و خرج و دلهره ، آخرش هم طعمه دیگران است و مزرعهای که بیگانه در آن میکارد و می درود!
GUNNER_2020
21st August 2011, 10:27 AM
....این است که بهترین راه حل طبیعتاً جز این نیست که تا در دامن مادر آمد به دست مرگش بسپارند و در کودکی، عروسش کنند و "گور" سرد را به دامادی خود بخوانند! مردی که پسر ندارد "ابتر" است، بی دُم و دنباله است و عقیم. "کوثر" پُری است و بسیاری و فراوانی خیر و برکت، و فراوانی ذریه و اولاد است که خداوند در مقابل کفار که پیغمبر محبوبش را ابتر نامیدند بشارت داشتن ذریه بسیار به آن حضرت داد. در چنین محیطی و زمانی است که تقدیر که در پس پرده غیب دست اندرکار بر هم زدن همه چیز است و پنهانی برآن است تا در این مرداب آرام و متعفن زندگی و زمان انقلابی ریشه بر انداز و آفریننده برپا کند و طوفانی برانگیزاند، ناگهان نقشه شگفت، شیرین اما دشواری را طرح میکند، و برای این کار دو چهره شایسته را برمیگزیند: پدری را و دختری را. بار سنگین آنرا باید محمدۖ بکشد(پدر) ، و خلق ارزشهای نوین انقلابی را باید فاطمه (ع) در خویش بنماید (دختر). چگونه؟
اکنون قریش که بزرگترین قبیله عرب است و سرشار افتخارات دینی و دنیائی و چهره اشرافیت قوم، همه مفاخر خویش را به دو خانواده بنی امیه و بنی هاشم سپرده است. بنیامیه ثروتمندترند ولی بنیهاشم آبرومندتر، چه پردهداری کعبه در این خانواده است و عبدالمطلب، شیخ قریش از اینها است. اکنون عبدالمطلب مرده است و ابوطالب، بزرگ بنی هاشم نفوذ و قدرت پدر را ندارد، در تجارت نیز ورشکسته و از فقر فرزندانش را میان خویشاوندانش تقسیم کرده است. رقابت شدیدی میان این دو خانواده جان گرفته و بنیامیه میکوشد تا وارث تمام مناصب و مفاخر قریش گردد و بنیهاشم را از نظر معنوی نیز بشکند. تنها خانوادهای که در بنی هاشم اعتبار و حیثیتی تازه یافته خانواده محمد است، نواده عبدالمطلب که ازدواج با خدیجه، زن نامور و با شخصیت و ثروتمند مکه، برایش موقعیت اجتماعی استواری پدید آورده است. استحکام شخصیت و امانت و اعتباری که خود محمد نیز در میان مردم و بخصوص در جمع بنیهاشم و رجال قریش نشان داده است، همه را متوجه کرده که وی آینه مفاخر عبد المناف و نگاهبان اشرافیت بنی هاشم و بخصوص احیا کننده حیثیت عبدالمطلب خواهد شد، چه حمزه جوانی است پهلوان مآب، ابولهب مردی بی اعتبار، عباس پولداری بیشخصیت و ابوطالب با شخصیتی بی پول و این تنها محمد است که با جوانی، هم خود و هم همسرش شخصیتی نافذ دارند وهم ثروتی قابل، و شجره بنیهاشم باید از این خانه شاخ و برگ برافشاند و بر مکه سایه افکند.
همه در انتظار تا از این خانه "پسرانی برومند" بیرون آیند و به خاندان عبدالمطلب و خانواده محمد قدرت و اعتبار و استحکام بخشند. فرزند نخستین دختر بود! زینب اما خانواده در انتظار پسر است. دومی دختر بود: رقیه. انتظار شدت یافت و نیاز شدیدتر. سومی: ام کلثوم دو پسر، قاسم و عبدالله آمدند، مژده بزرگی بود، اما ندرخشیده افول کردند. و اکنون در این خانه سه فرزند است و هر سه دختر.
مادر پیر شده است و سنش از شصت میگذرد و پدر، گرچه دخترانش را عزیز میدارد اما با احساسات قومش و نیاز و انتظار خویشاوندانش شریک است. آیا خدیجه که به پایان عمر نزدیک شده است فرزندی خواهد آورد؟ امید، سخت ضعیف شده است. آری، شور و امید در این خانه جان گرفت و التهاب به آخرین نقطه اوج رسید، این آخرین شانس خانواده عبدالمطلب است و آخرین امید. اما... باز هم دختر! نامش را فاطمه گذاشتند. شور و شوق از خانواده بنیهاشم به بنیامیه منتقل شد و... دشمن کامی. زمزمهها و دشنامها و فریادها که: "محمد ابتر شده". مردی که آخرین حلقه زنجیر خاندان خویش است، خانوادهای "چهار دختر" و همین! و شگفتا! تقدیر چه بازی زیبا و قشنگی را آغاز کرده است. زندگی میگذرد و محمدۖ در طوفانی که رسالتش را بر انگیخته غرق میشود و پیامبر می شود و فاتح مکه و قریش همه اسیران آزاده شدهاش (طلقاء) و قبائل همه به زیر فرمانش و سایهاش بر سراسر شبه جزیره میگسترد و شمشیرش چهره امپراطوریهای عالم را میخراشد و آوازهاش در زمین و آسمان میپیچد و در یک دست قدرت و در دستی دیگر نبوّت و سرشار از افتخاراتی که در خیال بنیامیه و بنیهاشم در دماغ عرب و عجم نمیگنجد.
و اکنون محمدۖ، پیامبر است، در مدینه، در اوج شکوه و اقتدار و عظمتی که انسان میتواند تصور کند. درختی که نه از عبدالمناف و هاشم و عبدالمطلب، که از نو روئیده است، بر زیر کوه، در حرا. و سراسر صحرا را، چه میگویم؟ افق تا افق ز منی را... و چه می گویم؟ درازنای زمان را، همه آینده را تا انتهای تاریخ فرا میگیرد، فرا خواهد گرفت. و این مرد چهار دختر دارد. اما نه ، سه تنشان پیش از خود وی مردند. و اکنون تنها یک فرزند بیش ندارد، یک دختر، کوچکترینش. فاطمه وارث همه مفاخر خاندانش، وارث اشرافیت نوینی که نه از خاک و خون و پول که پدیده وحی است، آفریده ایمان و جهاد و انقلاب و اندیشه و انسانیت و ... بافت زیبائی از همه ارزشهای متعالی روح. محمد، نه به عبدالمطلب و عبدالمناف، قریش و عرب، که به تاریخ بشریت پیوند خورده و وارث ابراهیم است و نوح و موسی و عیسی و فاطمه تنها وارث او....
انااعطیناکالکوثر، فصل لربک و انحر. ان شانئک هوالابتر.
به تو" کوثر" عطا کردیم ای محمدۖ. پس برای پروردگارت نماز بگزار و شتر قربانی کن. همانا، دشمن کینه توز تو همو" ابتر" است!
او باده پسر، ابتر است، عقیم و بی دم و دنباله است، به تو کوثر را دادیم، فاطمه را. این چنین است که "انقلاب" در عمق وجدان زمان پدید می آید!
اکنون، یک "دختر"، ملاک ارزشهای پدر میشود، وارث همه مفاخر خانواده میگردد و ادامه سلسله تیره و تباری بزرگ، سلسلهای که از آدم آغاز می شود و بر همه راهبران آزادی و بیداری تاریخ انسان گذر می کند و به ابراهیم بزرگ میرسد و موسی و عیسی را به خود میپیوندد و به محمد میرسد و آخرین حلقه این "زنجیر عدل الهی"، زنجیر راستین حقیقت، "فاطمه " است.
آخرین دختر خانوادهای که در انتظار پسر بود. و محمد میداند که دست تقدیر با او چه میکند. و فاطمه نیز میداند که کیست! آری در این مکتب، این چنین انقلاب میکنند. در این مذهب، این چنین زن را آزاد میکنند. و مگر نه این مذهب، مذهب ابراهیم است و اینان وارثان اویند؟ هیچ جسدی را حق ندارند که در مسجد دفن کنند. و بزرگترین مسجد زمین مسجدالحرام است، کعبه. این خانهای که حرم خداست و حریم خداست، قبله همه سجدهها، خانهای که به فرمان او و بدست ابراهیم بزرگ برپا شده است و خانهای که پیامبر بزرگ اسلام افتخارش و "رسالتش" آزاد کردن این خانه "آزاد" است و طواف برگرد آن و سجده به سوی آن. همه پیامبران بزرگ تاریخ خادم این خانهاند، اما هیچ پیامبری حق ندارد در اینجا دفن شود. ابراهیم آنرا بنا کرد و مدفنش آنجا نیست و محمدۖ آنرا آزاد کرد و مدفنش آنجا نیست. در طول تاریخ بشریت، تنها و تنها یک تن از چنین شرفی برخوردار است، خدای اسلام از نوع انسان یکی را برگزید تا در خانه خاص خویش، در کعبه دفن شود. کی؟ یک زن، یک کنیز، هاجر. خدا به ابراهیم فرمان میدهد که بزرگترین پرستشگاه انسان را – خانه مرا- کنار خانه این زن بنا کن. و بشریت، همیشه باید برگرد خانه هاجر طواف کند. خدای ابراهیم، سرباز گمنامش را از میان این امت بزرگ، یک زن انتخاب می کند، یک مادر آن هم یک کنیز. یعنی موجودی که در نظامهای بشری از هر فخری عاری بوده است.
آری، در این مکتب این چنین انقلاب میکنند. در این مذهب این چنین زن را آزاد میسازند. این تجلیل از مقام زن است. و اکنون باز خدای ابراهیم فاطمه را انتخاب کرده است. با فاطمه، "دختر"، به عنوان وارث مفاخر خاندان خویش، و صاحب ارزشهای نیاکان و ادامه شجره تبار و اعتبار پدر، جانشین "پسر" میشود. در جامعهای که ننگ دختر بودن را تنها زنده به گور کردنش پاک می کرد و بهترین دامادی که هر پدری آرزو میکرد نامش "قبر" بود. و محمد میدانست که دست تقدیر با او چه کرده است. و فاطمه نیز میدانست که کیست. این است که تاریخ از رفتار محمد با دختر کوچکش فاطمه در شگفت است و از نوع سخن گفتنش با او و ستایشهای غیر عادیاش از او. خانه فاطمه و خانه محمد کنار هم است. فاطمه تنها کسی است که با همسرش علی در مسجد پیامبر، با او هم خانهاند، این دو خانه را یک خلوت دو متری از هم جدا میکند و دو پنجره روبروی هم ، خانه محمد و فاطمه را به هم باز می کند. هر صبح پدر دریچه را میگشاید و به دختر کوچکش سلام میدهد هرگاه به سفر می رود، در خانه فاطمه را میزند و از او خداحافظی میکند، فاطمه آخرین کسی است که از او وداع میکند، و هر گاه از سفر باز میگردد، فاطمه اولین کسی است که به سراغش میرود، در خانه فاطمه را میزند و حال او را میپرسد.
در برخی متون تاریخی تصریح دارد که:"پیغمبر چهره و دو دست فاطمه را بوسه میداد". اینگونه رفتار بشر از تحبیب و نوازش دختری از جانب پدر مهربانش معنی دارد."پدری دست دختر را میبوسد"، "آنهم دخترکوچکش را". چنین رفتاری در چنان محیطی یک ضربه انقلابی بر خانوادهها و روابط غیر انسانی محیط بوده است. "پیغمبر اسلام دست فاطمه را میبوسد". چنین رفتاری چشم را به عظمت شگفت فاطمه میگشاید و بالاخره چنین رفتاری از جانب پیغمبر به همه انسانها و انسانهای همیشه میآموزد که از عادات و اوهام تاریخی و سنتی نجات یابند، به مرد می آموزد که از تحت جبروت و جباریت خشن و فرعونیش در برابر زن فرود آید و به زن اشاره میکند که از پستی و حقارت قدیم و جدیدش که تنها ملعبه زندگی باشد، به قله بلند شکوه و حشمت انسانی فراز آید! این است که پیغمبر، نه تنها به نشانه محبت پدری، بلکه همچون یک "وظیفه"، یک "مأموریت خطیر" از فاطمه تجلیل میکند و این چنین نیز با او سخن میگوید بهترین زنان جهان چهار تناند:
مریم، آسیه، خدیجه و- فاطمه(ع). الله از خشنودیت خشنود میشود و از خشمت به خشم می آید. خشنودی فاطمه خشنودی من است، خشم او خشم من، هرکه دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد و هرکه فاطمه را خشنود سازد مرا خشنود ساخته است و هرکه فاطمه را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است .فاطمه پارهای از تن من است، هرکه او را بیازارد مرا آزرده است و هرکه مرا بیازارد خدا را آزرده است ...
این همه تکرارها چرا؟ چرا پیغمبر اصرار دارد که این همه از دختر کوچکش ستایش کند؟ چرا اصرار دارد که در برابر مردم او را بستاید و همه را از محبت استثنائیاش به وی آگاه سازد؟ و بالاخره چرا اینهمه بر "خشم" و "خشنودی" فاطمه تکیه میکند و این کلمه "آزردن" را چرا درباره او اینهمه تکرار میکند؟ پاسخ به این "چرا"ها، گرچه بسیار حساس و خطیر است، روشن است، تاریخ همه را پاسخ گفته است و آینده، عمر کوتاه چند ماهه فاطمه پس از مرگ پدر، راز این دلهره پدر را آشکار ساخته است.
GUNNER_2020
21st August 2011, 10:28 AM
تاریخ نه تنها همیشه از بزرگان سخن میگوید بلکه همیشه متوجه "بزرگها" هم هست، از "کودکان" همیشه فراموش میکند. فاطمه کوچکترین طفل خانه بود، طفولیتش در طوفان گذشت، میلاد وی مورد اختلاف است، طبری و ابن اسحق و سیره ابن هشام سال پنجم پیش از بعثت را نقل کردهاند و مروج الذهب مسعودی برعکس، سال پنجم پس از بعثت را و یعقوبی میانه را گرفته اما نه دقیق، میگوید:"پس از نزول وحی". اختلاف روایات موجب شده است که اهل سنت پنجم پیش از بعثت و شیعه پنجم بعد از بعثت را برای خود انتخاب کنند. این مباحث را به محققان وا میگذارم تا میلاد حقیقی فاطمه را روشن کنند،ما به خود فاطمه کار داریم و حقیقت فاطمه، چه پیش از بعثت متولد شده باشد و چه بعد از آن.
آنچه مسلم است این است که فاطمه در همان مکه تنها مانده، دو برادرش در کودکی مرده بودند و زینب، بزرگترین خواهرش، که مادر کوچک او محسوب میشد به خانه ابیالعاص رفت و فاطمه غیبت او را به تلخی چشید، سپس نوبت به رقیه و امکلثوم رسید که با پسران ابولهب ازدواج کردند و فاطمه تنها ماند و این در صورتیست که میلاد پیش از بعثت را بپذیریم و در صورت دوم اساساً تا چشم گشود در خانه تنها بود. بهرحال آغاز عمر او با آغاز رسالت خطیر و شدت مبارزات و سختیها وشکنجههائی که سایهاش بر خانه پیغمبر افتاده بود هماهنگ بود. پدر رنج رسالت بیداری خلق را بر دوش میکشید و دشمنی دشمنان خلق را، و مادر تیمار شوی محبوب خویش را داشت و فاطمه با نخستین تجربههای کودکانهاش از این دنیا و زندگی طعم رنج و اندوه و خشونت زندگی را میشناخت. چون بسیار کوچک بود می توانست آزادانه بیرون آید و از این امکان برای همراهی با پدرش استفاده می کرد و می دانست که پدرش زندگیایی ندارد که دست طفلش را بگیرد و او را در کوچهها و بازارهای شهر به نرمی و آرامی گردش دهد، بلکه همیشه تنها میرود و در موج دشمنی و کینه شهر شنا میکند و خطر از همه سو در پیرامونش میچرخد و دخترک که از سرنوشت و سرگذشت پدر آگاه بود او را رها نمیکرد.
بارها میدید که پدر، همچون پدری مهربان در انبوه مردم بازار میایستد و آنان را به نرمی میخواند و آنان او را به سختی میرانند و جز به استهزاء و دشنام او را پاسخی نمیگویند و او باز تنها و بی کس، اما همچنان آرام و صبور، آهنگ جمعی دیگر میکند و سخن خویش را از سر میگیرد و در پایان، خسته و بی ثمر، اما هم چون پدران دیگر کودکان گوئی از کاری که پیشه دارند به خانه باز میگردد تا اندکی بیاساید و سپس بر سرکار خویش باز گردد.
تاریخ یاد میکند که روزی که وی را در مسجدالحرام به دشنام و کتک گرفتند، فاطمه خردسال با فاصله کمی تنها ایستاده بود و مینگریست و سپس همراه پدر به خانه بازگشت. و نیز روزی که در مسجدالحرام به سجده رفته بود و دشمن شکمبه گوسفندی را بر سرش انداخت، ناگهان فاطمه کوچک ، خود را به پدر رسانید و آنرا برداشت و سپس با دستهای کوچک و مهربانش سر و روی پدر را پاک کرد و او را نوازش نمود و به خانه باز آورد.
مردم، که همیشه این دختر لاغر اندام و ضعیف را در کنار پدر قهرمان و تنهایش میدیدند که چگونه طفل، پدر را پرستاری میکند و مینوازد و در سختیها با وجودش، سخنش و رفتار معصومانه مهربانش او را تسلی میبخشد، به او لقب دادند: اُم اَبیها (مادر پدرش).
سالهای سیاه و سختی و گرسنگی، در دره ابوطالب آغاز شد خانواده هاشم و عبدالمطلب (جز ابولهب که با دشمن ساخته بود)، دسته جمعی، زن و مرد و کودک، در این دره خشک و سوزان زندانی شدند. قرارداد، بدست ابوجهل و بنام همه اشراف قریش نوشته شد و در کعبه آویخته شد: هیچکس نباید با بنی هاشم و بنی عبدالمطلب تماس داشته باشد، همه رابطهها با آنان بریده است، از آنها چیزی نخرید، به آنها چیزی نفروشید، با آنها ازدواج نکنید... اینها باید در این زندان سنگ چندان محبوس بمانند تا تنهائی فقر، گرسنگی، و سختی زندگی یا به بتان تسلیمشان کند و یا به مرگ.
اینان همه باید این شکنجه را بکشند، هم آنان که "دیندارند"و هم آنان که به مذهب جدید نگرویدهاند اما " آزادهاند" و علیرغم اختلاف فکریشان با محمد، در برابر یگانه جبهه دشمنان مشترکشان، از او دفاع میکنند و اگر اسلام را نمیشناسند، و ناچار بدان ایمان ندارند، محمد را میشناسند و به پاکی و بینظری و ایمان او به آنچه میگوید و به حقیقت پرستی و اخلاص و آرزوهائی که برای نجات مردم دارد ایمان دارند.
اینان بسیار ارجمندترند از روشنفکران زبون ترسو و محافظه کاری که، همچون علی ابن امیه، با ارتجاع مخالف بودند و ایدئولوژی مترقی و انقلابی نوین را دریافته بودند و بیهودگی اوهام قریش و پلیدی نظام اجتماعی اشرافی و نژادی و طبقاتی عرب را با روشن بینی اسلامی تحلیل میکردند و در عین حال، برای آنکه از ثروت پدری و شرافت خانوادگی و موقعیت اجتماعی و سلامت بدنی و امنیت زندگیشان محروم نشوند و درد سری برایشان پیش نیاید، در کنار ابوجهل و ابولهب مانده بودند و شکنجه همفکران رشیدشان بلال و عمار و یاسر و سمیه ... را تماشا میکردند و لبی به اعتراض نمیگشودند و در این سالهای دشوار، یاران و مجاهدان راه عقیدهشان را در حصار تنها گذاشته بودند و خود در شهر و بازار و خانه و خانواده سرگرم زندگی بودند و حتی با سران کفر و جنایت هماهنگی میکردند و گاه همدستی! اینان سنتی بجا گذاشتند و راهی باز کردند، بعدها پیروان مسلک و مذهبشان از پیروان حقیقی شخص پیغمبر و شیعیان راستین علی و ابوذر و عمار و فاطمه و حسین و زینب و همه مهاجرین و انصار در اسلام بیشتر شدند! اینها نخستین مسلمانانی بودند که حتی پس از آنکه پیغمبر دوران "تقیه" را پایان یافته اعلام کرد، به این "اصل مفید" وفادار ماندند و تا مرگ از آن دست بر نداشتند.
این انسان هم چه شگفت موجودی است وقتی آتش ایمانی نوین در روحها مشتعل میشود و نهضتی خطیر در جامعه آغاز میشود و پای آزمایش و انتخاب میرسد و هر کسی ناچار میشود تا خود را امتحان کند و تکلیفش را با خودش قاطعانه معین سازد و با خود صریح و بی ریا شود، آنگاه شگفتیهای ویژه آدمی، عظمتها و حقارتها، قدرتها و ذلتهای نهفته در درون او، آشکار میشود.
اکنون، در این حصار هولناک که صبر و سکوت بر سه سال گرسنگی و تنهائی و سختی و پریشانی سایه سنگینی افکنده است کسانی هستند که مسلمان نیستند و در این انقلاب بزرگ خدائی انسانی سهیم شدهاند و در حساسترین لحظات تاریخ اسلام با کسانی چون محمد و علی و اصحاب مهاجر هم سفر و همدرد. و در شهر نوش و راحت و شادی، که ابر سیاه جاهلیت و ارتجاع و بیدردی و بیشرمی بر سرش خیمه زده است، چهرههائی بچشم میخورند که مسلماناند با "دامنهای آلوده" و "دستهای پلید" در مرتع امن و راحت خویش آسوده میچرخد و تماشاگر و یا بازیگر فاجعهاند. گرچه در"بطن هفتمشان" دین دارند و دینداران را دوست دارند و "واقعا روشناند". در این حصار، خانوادههای بنیهاشم و بنیعبدالمطلب، سه سال از شهر و زندگی و مردم و آزادی و حتی نان بریدهاند. گاه نیمه شبی، پنهانی مگر مردی بتواند از دره بیرون آید و دور از چشم قریش و جاسوسانش خوراکی برای گرسنگان و منتظران زندان بدست آرد و یا احتمالا آزادهای، خویشاوند یا دوستی، از سر مهربانی، پنهان به آنان نانی برساند. گرسنگی گاه به جائی می رسید که قیافه "مرگ سیاه" را به خود میگرفت، اما اینان که خود را برای "مرگ سرخ" آماده کرده بودند بر آن صبور بودند.
سعد بن ابی وقاص که خود در اینجا حصاری بوده است نقل می کند که چنان گرسنگی بیتابم کرده بود که شبی، در تاریکی چیز تر و ملایمی را در راه لگد کردم، بی اختیار آنرا به دهانم فرو بردم و بلعیدم، و هنوز هم که دو سال از آن روزگار گذشته است نمیدانم چی بود؟!
در چنین شرایطی، میتوان دریافت که بر خانواده شخص پیغمبر چه میگذشته است، ولو تاریخ هم چیزی نقل نکند. همه این خانوادهها، تنها بخاطر این خانواده است که سختی می کشند و گرسنگی و تنهائی و فقر. پیغمبر شخصاً مسئولیت همه را بدست دارد. هر کودکی که از گرسنگی فریاد میزند، هر بیماری که از بی دوائی و بیغذائی مینالد، هر سالخورده زنی یا مردی که از این همه سختی و فشار به ستوه آمده است و هر چهرهای که سه سال گرسنگی و شکنجه روحی و زندگی در این دره سخت و سنگ را در خود فرو خورده و برق نگاه و رنگ خون از آن برده است و با اینهمه میکوشد تا در برابر محمد همه را انکار کند و در وفاداری و عشق، فتوت نشان دهد، همه، همه این جلوهها و نمودهای روح و ایمان و زندگی آدمی بر قلب حساس و رقیق وی اثر میگذارد.
بی شک، هر گاه طعامی از تاریکی میرسد، و آن را به دست پیغمبر میدهند تا براین قوم پخش کند، سهم زن و دختر خودش از همه ناچیزتر است، بی شک تا بر جان آنان بیمناک نشود، آنها را جیرهای نخواهد بود. خانواده محمد، در این حصار، خدیجه است و دختر کوچکش فاطمه و خواهرش، ام کلثوم که با خواهر دیگرش، رقیه، عروس ابولهب بودند و پس از بعثت، برای آزار و تحقیر پیغمبر دستور داد تا پسرانش هر دو را طلاق دهند. اما عثمان که جوانی اشرافی و زیبا و ثروتمند بود، رقیه را به همسری گرفت و از نظر اجتماعی، رفتار پلید ابولهب را پاسخ گفت و رقیه همراه عثمان به حبشه هجرت کرد و امکلثوم که زندگیاش بهم ریخته بود و سعادتش را فدای ایمانش کرده بود، اکنون حصار و گرسنگی و وفادار ماندن به پدر بزرگوار و قهرمانش را در راه عقیده و آزادی بر آسودگی در منجلاب خوشبختی و بیدردی و برخورداری در خانواده ابولهب و در کنار عتیبه، شوی بد اندیش مرتجعش ترجیح داده است.
روزها در این حصار به سختی میگذرد و شبها خیمه سیاهش را برسر ساکنان این کوه گسسته از زندگی میزند و هفتهها و ماهها و سالها به سختی و کندی بر تن و روح خسته اما نیرومند همدردان خویشاوند پیغمبر گام مینهند و میگذرند. خانواده پیغمبر در میان این جمع شرائطی خاص دارند. رئیس خانواده بار سنگین سرنوشت تلخ همه را بردوش میکشد دخترش ام کلثوم، سامانش بهم ریخته و از خانه شوی به خانه پدر باز آمده است و دختر دیگرش فاطمه، دختری است خردسال، دو سه سال یا دوازده و سیزده سال و در عین حال با مزاجی ضعیف و روحی حساس و سخت عاطفی و همسرش خدیجه سخت فرتوت، در حدود هفتاد سال که سختیهای ده سال رسالت همسرش و سه سال حصار و گرسنگی و شکنجه مداوم همسر و دخترانش و مرگ دو پسرش، هر چند شکیبائی را از او نگرفته اما توانائی را از تنش باز ستانده و مرگ را هر لحظه پیش رویش میآورد.
و در اینحال، گاه در خانه محمد گرسنگی چنان بیداد میکرد که خدیجه سالخورده بیمار که زندگی را همه در ثروت و نعمت گذرانده بود و اکنون همه را در راه محمد داده است پاره چرمی را درآب خیس میکرد تا دندانگیر شود. فاطمه خردسال حساس، نگران مادر بود، و مادر نگران فاطمه آخرین فرزندش، دختر خردسال ضعیفش که عشق او به پدر و مادرش زبانزد همه بود.
روزی از روزهای آخر سالهای حصار، خدیجه که مرگ خویش را احساس کرده بود، در بستر افتاده بود و فاطمه وام کلثوم کنارش نشسته بودند و پدر، برای تقسیم جیره بیرون رفته بود. خدیجه سالخوردگی و ضعف و اثر سختیها را در تن بیمارش حس کرد و با آهنگی حسرتآلود گفت: کاش اجل لحظهای مهلتم دهد تا این روزهای تیره بگذرد و امیدوار و شاد بمیرم. ام کلثوم گریان گفت: چیزی نیست مادر، نگران نباش. آری بخدا،برای من چیزی نیست، و من برخود نگران نیستم. دخترم، هیچ زنی از قریش نعمتی را که من در زندگی چشیدم نچشیده است، بلکه در همه دنیا هیچ زنی به کرامتی که من رسیدم، نرسیده است. از سرگذشتم دنیا مرا همین بس که همسر محبوب منتخب خدایم و از سرنوشتم در آخرت این بس که نخستین گرونده اویم و مادر گروندگان به او... سپس در حالی که با خود زمزمه میکرد ادامه داد:
خدایا، نمیتوانم نعمتها و الطاف ترا شماره کنم، خدایا من از اینکه به دیدار تو شتابم دلتنگ نیستم، اما بیش از این چشم دارم تا به نعمتی که بر من میبخشی شایسته باشم.
درخانه، سایه مرگ و سکوت و اندوهی سنگین بر سر خدیجه و ام کلثوم و فاطمه خیمه زده بود که ناگهان پیغمبر در آمد، با چهرهای تابان از امید و ایمان و قدرت روحی و توفیق، گوئی سه سال تنهائی و گرسنگی و شکنجههای سنگین روحی جز شجاعت و اراده و ایمان بیشتر بر این تن و روح اثری نداشته است.
سالهای تیره حصار پایان یافت و خدیجه نجات مسلمانان و آزادی همسر محبوب و دختران بزرگوار و وفادارش را به چشم دید. و پیغمبر نخستین توفیق بزرگش را بر قریش تجربه کرد. اما تقدیری که مرد را برای تغییر تاریخ مأموریت داده است، آسودگی و لذت زندگی را نمیتواند در چهره او ببیند، بیدرنگ دو ضربه سخت بر او میکوبد. ابوطالب و خدیجه هر دو به فاصله کمی از یکدیگر و فاصله کمی از روز آزادی میمیرند.
ابوطالب، محمد یتیم را بزرگ کرده بود و کمبود محبت پدر و ماد و جد مهربانش عبدالمطلب را با نوازشها و مهربانیهای فوق العادهاش جبران میکرد، محمد جوان را پشتیبان و نگهدار بود و برای او در دستگاه خدیجه کاری یافت و در آخر او بود که در ازدواج محمد با خدیجه برایش پدری کرد و محمد پیغمبر را همچون سپری بود و با نفوذ و شخصیت و تمام حیثیت و اعتبار اجتماعیش از او حمایت کرد و حتی سه سال حصار سختی و گرسنگی در حصار را کنار او تحمل نمود. بخاطر او بود که محمد از قتل و شکنجههای هولناکی که پیروان عادیاش بدان محکوم میشدند مصون بود و اکنون ابوطالب، بزرگترین ، چه میگویم؟ تنها حامی نیرومند و مهربانش را در برابر خشونت و خطر و کینه شهر از دست داد.
و خدیجه را، زنی که تقدیر بجای همه محرومیتهای که محمد در زندگی خصوصی داشت او را به وی بخشیده بود. محمد بیست و پنجساله، پس از دوران یتیمیاش و چوپانی و سختی و فقر، در کنار خدیجه ثروتمند و چهل یا چهل و پنج ساله، هم با عشق یک همسر آشنا میشد و هم با ایمان یک همدرد و همفکر و هم در او از سختی فقر و زندگی پناه میجست و هم در کنارش از محبت یک دوست برخوردار میشد و هم کمبودش را از محبت مادر ، در نوازشها و حمایت های بزرگوارانه او تشفی میداد.
GUNNER_2020
21st August 2011, 10:29 AM
...و بعد که بعثت آغاز شد و طوفان سختی و هراس و خطر و تنهائی و سالهای کینه و دشمنی و کشاکشها و خیانتها، خدیجه بود که از نخستین تماس وحی، تا لحظه مرگ، گام به گام در کنارش و در کنار دل و روحش با او آمد و در تمام لحظاتش با او همراه بود و تمام زندگی و عشق و ایمان و فداکاری و همه ثروتش را به او بخشید، در ایامی که به این همه، بیش از هر وقت نیازمند بود.
و اکنون محمد حامیاش ، همدم و همدردش، نخستین گِروندهاش، بزرگترین تسلی بخشش و بالاخره مادر فاطمهاش را از دست داده است و فاطمه مادرش را. سختی و شکنجه شدیدتر، ابوطالب رفته بود و پیغمبر، بی دفاع در برابر کینهها قرارگرفته بود و کینهها و بغضها از مشاهده صبر و پایداری و ایمان محمد و پیروانش ریشهدارتر و بیرحم تر شده بود. پیغمبر سخت تنها مانده است ، در شهر ابوطالب نیست و در خانه خدیجه.
فاطمه اکنون بیشتر معنی و سنگینی این کنیه شگفتش را احساس میکند که :"اُمِّ اَبیها" است. وی به هنگامی که خواهرانش به خانه های شویشان رفته بودند به دامن مادرش آویخته بود که:
مادر، من هیچگاه دوست ندارم خانه دیگری را براین خانه - برگزینم، مادر، من هرگز از شما جدا نمیشوم.
و خدیجه با لبخندی سرشار از ستایش پاسخ داده بود: این را همه میگویند و ما نیز میگفتیم، دخترم بگذار هنگامش برسد. وفاطمه با اصرار: نه، من هرگز پدرم را رها نخواهم کرد، هیچکس مرا از او جدا نخواهد کرد. مادر ساکت مانده بود. و اکنون فاطمه احساس میکند که چنین رسالتی دارد، پیمان او یک خواست کودکانه نبوده است. ایمان او به رسالتش هنگامی جدیتر شده بود که شنیده بود پدرش، دعوت خویش را این چنین آغاز کرده است که:
ای گروه قریش، خودتان را باز خرید، من در برابر خدا شما را از هیچ چیز بی نیاز نمیتوانم کرد.
ای فرزندان عبدالمناف، من در برابر، خدا شما را از هیچ چیز بی نیاز نمی توانم کرد.
ای عباس ابن عبدالمطلب، من در برابر خدا تو را...
ای صفیه، دختر عبدالمطلب ...
ای فاطمه، هرچه از ثروتم میخواهی بخواه، اما در برابر خدا تو را از هیچ چیز بی نیاز نمیتوانم کرد.
و فاطمه سرشار از شور و شوق و استواری پاسخ گفته بود: آری، آری، ای عزیزترین پدر، ای گرامیترین داعی. شگفتا او را در برابر بزرگان قریش و شخصیتهای بزرگ بنیهاشم و بنی عبدالمناف به نام خطاب میکند؟ او را؟ یک دختر خردسال؟ آنهم تنها، و تنها او را از میان خانواده خودش.
احساس کودکانه و محبت عاشقانه دخترک که بارها تکرار کرده بود که هرگز عروس نخواهد شد و پدر را رها نخواهد کرد. رفته رفته تبدیل به یک پیمان آگاهانه جدی میشود، رنگ یک مسئولیت و مأموریت میگیرد. نخستین سالهای عمر او با نخستین سالهای بعثت و سختیها و شکنجههای رسالت توأم است و فاطمه از همه فرزندان محمد برای تحمل سختترین مصیبتها و کشیدن بار سختیهائی که رسالت بر دوش پدر نهاده است شایستهتر است و خود به این سرنوشت آگاهی دارد و پدر و مادر نیز.
روزی خدیجه در آخرین روزهای عمر با نگرانی از آینده به او رو میکند که:
پس از من دخترکم تو چهها خواهی دید.من امروز و فردا کارم در زندگی پایان مییابد و دو خواهرت زینب و رقیه در کنار شوهران مهربانشان آسودهاند و امکلثوم سن و تجربهاش خیالم را از او آسوده میدارد، اما تو فاطمه، غرقه در سختیها، آماج رنجها و دردهای پیاپی و روزافزون.
و فاطمه که گوئی خود در کشیدن بار سنگین رسالت پدرش سهمی بر دوش گرفته است پاسخ می دهد: مطمئن باش، غم مرا مخور مادر.
بت پرستی قریش، تا آنجا که بخواهد، قریش را به طغیان میکشد و در آزار و شکنجه مسلمانان تا آنجا که بتواند به بیرحمی و قساوت پیش میرود و جان و دل مسلمانان در پذیرفتن این شکنجه جلیل شاد باد و فاطمه سزاوارتر است که این شکنجه را بچشد، به آن اندازه که نعمت "دختر پیغمبر بودن" به وی ارزانی شده است و برای برخورداری از محبت و اعزاز وی اختصاص یافته است.
پس از مرگ ابوطالب دشمنی و کینه توزی به اوج رسیده است گروهی از یاران و خویشان نزدیک پیغمبر به حبشه پناه بردهاند ، گروهی در زیر شکنجهها بسر میبرند، سختی و تنهائی و فقر و آزار قریش شدت یافته است، و اکنون محمد که پنجاه سال از عمرش میگذرد و حیاتش سندان همه ضربههای بیامان شده است، با فاطمه، دخترک غمگینش، تنها زندگی میکند.
...اما نه، دست تقدیر، پسری را نیز، با داشتن پدر، به این خانه آورده است و کسی نمیداند که در پس پرده چه نقشی میبازد؟ علی.
آری علی نباید در خانه پدر ببالد و بپرورد اما باید از کودکی در کار فاطمه باشد و درخانه پدر فاطمه ساخته شود. سرنوشت این کودک، با سرنوشت این پدر و این دختر پیوندی شگفت دارد. تاریخ دارد کار خودش را میکند، در آرامشی اسرارآمیز و پر از ابهام ، طرح طوفانی در اندیشه میپرورد که فردا برانگیزد و بتهای سخت و سنگ، نگهبانان اشرافیت و قومیت و انحصار طلبی و تضاد و تبعیض، را فرو شکند و آتشهای فریب روحانیت درباری را در آتشگاه پارس بمیراند و کنگره عظیم کاخ هول را در مدائن فرو ریزد و امپراطوری شهوت و خون و اسارت را در رم، به دریا ریزد و بزرگتر از این همه، در اندیشه و دلها، زنگار سنتها و بند عادتها و چرک خرافهها و اساطیر پوسیده و تعصبها و عاطفهها و عقیدههای متعفن ضد انسانی را، همه بتراشد و بگسلد و بشوید و "ارزشها" و "افتخارها" را واژگون سازد، عوض کند و در فضای آلوده به افسانههای تبار و نژاد و مفاخر اشرافیت و قدرت و حماسههای قساوت و غارت و پرستش خاک و خون و خان و بت و همه چیز و چیزکها، موجی از آزادی و برابری و عدالت و جهاد و خودآگاهی برانگیزد و توده گمنام و بیفخر و تبار را بر خداوندان همیشه زمین برشوراند و بجای تاریخ استخوانهای پوسیده و سنگ قبرهای ریخته و سلسله های تیغ و طلا، تاریخی از خون و حیات و حرکت مردم بنگارد و سلسلهای آغاز کند از وارثان این "آخرین چوپان مبعوث" که هریک جبهای از " شهادت" بر تن دارند و تاجی از "فقر" و عمر را همه یا در میدان نبرد بسر آوردهاند و یا در تعلیم خلق، و یا در زندان ستم و در این رسالت خطیر تاریخ، فاطمه نخستین آغاز است و در اینکار، تاریخ به یک "علی" نیازمند است.
این است که دست مهربان فقر، کودک ابوطالب را با داشتن پدر، به خانه عموزاده میآورد تا روان او با جاهلیت آلوده نگردد تا هنگامی که وحی میرسد وی از نخستین پیام حضور داشته باشد، تا از لحظهای که بعثت آغاز میشود، وی در متن حوادث بیفتد و در کوره رنجها و کشاکشها و اندیشهها آبدیده شود، تا در هجرت مسئولیت خطیرش را ایفا کند، تا در صحنههای بدر و احد و خیبر و فتح و حنین... تضمین کننده پیروزی انقلاب اسلام باشد و... تا در کنار فاطمه، بزرگ شود و بالاخره تا با فاطمه "خاندان مثالی" انسانیت را پدید آرد و تاریخی نو را، در ادامه کار ابراهیم،آغاز کند.
ادامه دارد........
...روزها و شب ها این چنین میگذشت و اصحاب ، گرم قدرت و غنیمت و فتح، و علی، در عزلت سردش ساکت، و فاطمه، در اندیشه مرگ، انتظار بیتاب رسیدن مژده نجاتی که پدر داده بود. هر روز که میگذشت برای مرگ بیقرارتر میشد، تنها روزنهای که میتواند از زندگی بگریزد. امیدوار است که با جانی لبریز از شکایت و درد، به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید. چه نیازی داشت به چنین پناهی، چنین آرامشی. اما زمان دیر میگذرد.
اکنون، نود و پنج روز است که پدر مژده مرگ داد و مرگ نمیرسد. چرا، امروز دوشنبه سوم جمادی الثانی است، سال یازدهم هجرت، سال وفات پدر. کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله وام کلثوم سه ساله. و اینک لحظه وداع با علی چه دشوار است. اکنون علی باید در دنیا بماند. سی سال دیگر! فرستاد"اُم رافع" بیاید، وی خدمتکار پیغمبر بود. از او خواست که:
ای کنیز خدا، بر من آب بریز تا خود را شستشو دهم
با دقت و آرامش شگفتی غسل کرد و سپس جامههای نوی را که پس از مرگ پدر کنار افکنده بود و سیاه پوشیده بود پوشید، گویی از عزای پدر بیرون آمده است و اکنون به دیدار او میرود. به اُم رافع گفت:
بستر مرا در وسط اطاق بگستران.
آرام و سبکبار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند. لحظهای گذشت و لحظاتی ...ناگهان از خانه شیون برخاست. پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را به روی محبوبش که در انتظار او بود گشود. شمعی از آتش و رنج، در خانه علی خاموش شد.
و علی تنها ماند با کودکانش. از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند، گورش را کسی نشناسد، آن دو شیخ از جنازهاش تشییع نکنند. و علی چنین کرد. اما کسی نمیداند که چگونه؟ و هنوز نمیداند کجا؟ در خانهاش؟ یا در بقیع؟ معلوم نیست. آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب بر گور فاطمه. مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفتهاند. سکوت مرموز شب گوش به گفتگوی آرام علی دارد. و علی که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بی پیغمبر، بی فاطمه، همچون کوهی از درد، بر سر خاک فاطمه نشسته است. ساعتها است.
شب، خاموش و غمگین زمزمه درد او را گوش میدهد، بقیع آرام و خوشبخت و مدینه بی وفا و بدبخت ، سکوت کردهاند، قبرهای بیدار و خانههای خفته میشنوند. نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی از جان علی بر میآید از سر گور فاطمه به خانه خاموش پیغمبر میبرد:
"بر تو، از من و از دخترت، که در جوارت فرود آمد و بشتاب به تو پیوست، سلام ای رسول خدا. از سرگذشت عزیز تو، ای رسول خدا شکیبائی من کاست و چالاکی من به ضعف گرائید. اما، در پی سهمگینیِ فراق تو و سختی مصیبت تو، مرا اکنون جای شکیب هست. من تو را در شکافته گورت خواباندم و در میانه حلقوم و سینه من جای دادی. "انالله واناالیه راجعون". ودیعه را باز گرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدی است و اما شبم بیخواب، تا آنگاه که خدا خانهای را که تو در آن نشیمن داری، برایم برگزیند. هم اکنون دخترت ترا خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حق او همداستان شدند. به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گیر. اینها همه شد، با اینکه از عهد تو دیری نگذشته است و یاد تو از خاطر نرفته است. بر هر دوی شما سلام، سلام وداع کنندهایکه نه خشمگین است نه ملول."
لحظهای سکوت نمود، خستگی یک عمر رنج را ناگهان در جانش احساس کرد، گوئی با هریک از این کلمات، که از عمق جانش کنده میشد قطعهای از هستیاش را از دست داده است. درمانده و بیچاره بر جا ماند، نمیدانست چه کند، بماند؟ باز گردد؟ چگونه فاطمه را اینجا، تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر، گوئی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است، با هزاران توطئه و خیانت و بیشرمی انتظار او را میکشد. و چگونه بماند؟ کودکان؟ مردم؟ حقیقت؟ مسئولیتهائی که تنها چشم براه اویند و رسالت سنگینی که بر آن پیمان بسته است؟ درد چندان سهمگین است که روح توانای او را بیچاره کرده است. نمیتواند تصمیم بگیرد، تردید جانش را آزار میدهد، برود؟ بماند؟ احساس میکند که از هر دو کار عاجز است، نمیداند که چه خواهد کرد؟ به فاطمه توضیح می دهد:
"اگر از پیش تو بروم، نه از آن رو است که از ماندن نزد تو ملول گشتهام، و اگر همینجا ماندم ، نه از آنروست که به وعدهای که خدا به مردم صبور داده است بدگمان شده ام."
آنگاه برخاست، ایستاد، به خانه پیغمبر رو کرد، با حالتی که در احساس نمیگنجید، گوئی می خواست به او بگوید که: "این ودیعه عزیز را که به من سپردی، اکنون به سوی تو بازمیگردانم. سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برایت همه چیز را بگوید، تا آنچه را پس از تو دید یکایک برایت برشمارد."
فاطمه این چنین زیست و این چنین مرد و پس از مرگش زندگی دیگری را در تاریخ آغاز کرد. در چهره همه ستمدیدگان که بعدها در تاریخ اسلام بسیار شدند هالهای از فاطمه پیدا بود. غصب شدگان، پایمال شدگان و همه قربانیان زور و فریب، نام فاطمه را شعار خویش داشتند. یاد فاطمه، در توالی قرون، پرورش مییافت و در زیر تازیانههای بیرحم و خونین خلافتهای جور و حکومتهای بیداد و غصب، رشد مییافت و همه دلهای مجروح را لبریز میساخت.
این است که همه جا در تاریخ ملتهای مسلمان و تودههای محروم در امت اسلامی، فاطمه منبع الهام آزادی و حق خواهی و عدالت طلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است. از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است ، فاطمه یک زن بود، آنچنان که اسلام میخواهد که زن باشد. "تصویر سیمای" او را پیامبر، خود رسم کرده بود واو را در کورههای سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.
وی در همه ابعاد گوناگون "زن بودن" نمونه شده بود. مظهر یک "دختر"، در برابر پدرش. مظهر یک "همسر"، در برابر شویش. مظهر یک "مادر" ، در برابر فرزندانش. مظهر یک "زن مبارز و مسئول"، در برابر زمانش و سرنوشت جامعهاش. وی خود یک "امام" است. یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایده آل برای، یک "اُسوه" یک "شاهد" برای هر زنی که میخواهد "شدن خویش" را خود انتخاب کند.
او با طفولیت شگفتش، با مبارزه مدامش در دو جبهه خارجی و داخلی در خانه پدرش، خانه همسرش، در جامعهاش، در اندیشه و رفتار و زندگیش، "چگونه بودن" را به زن پاسخ میداد. نمیدانم از او چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ خواستم از "بوسوئه" تقلید کنم، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی، از "مریم" سخن میگفت. گفت، هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم داد سخن دادهاند. هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملتها در شرق و غرب، ارزشهای مریم را بیان کردهاند. هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان، در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاقهشان را بکار گرفتهاند. هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان، چهره نگاران، پیکره سازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندیهای اعجازگر کردهاند. اما مجموعه گفتهها و اندیشهها و کوششها و هنرمندیهای همه در طول این قرنهای بسیار، به اندازه این یک کلمه نتوانستهاند عظمتهای مریم را باز گویند که:
"مریم مادر عیسی است".
و من خواستم با چنین شیوهای از فاطمه بگویم، باز درماندم
خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمدۖ است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه ، فاطمه است
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.