PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار صالح وحدت



بهـمن
19th August 2011, 10:13 PM
اشعار صالح وحدت



منبع: آ و ا ی آ ز ا د (http://www.avayeazad.com/)

جدال


بال هایم سوخت از خورشید و باز
در خیال اوج پروازم هنوز
غرقه در آتش میان موج خون
ساحل مرغان آوازم هنوز
بی که بی بال به خاکم افکند
آسمان را بال خود پنداشتم
گرچه بودم همقفس با اختران
در دل یاران سحرها داشتم
دست ما و من به چشمت خاک ریخت
هست را چون نیست با من کار نیست
می پرم با بال خورشید و دگر
جان من زنجیری رفتار نیست
آن شبانگردی که غرق نور گشت
دیگرش پروای ساحل نیست ، نیست
دام ظلمت ناتوان از صید اوست
بر کران بنشستگان باید گریست
ای تو بال ذره های ناامید
در خیال اوج پروازی هنوز ؟
غرقگان را همنفس در عمق درد
ساحل مرغان آواز هنوز ؟

بهـمن
19th August 2011, 10:13 PM
گذرگاه



خورشید سوی خانه ی خود می رفت
با کوله بار شعله ی دل آزار
سرسامش از هیاهوی شبکوران
وز دود جهل آبی چشمش تار
می رفت و می گریست ، نمی دانست
خود سوختن ، جهنم پنهانی است
بر مردگان دخیل نباید بست
دام بهشت ، دانه ی عصیانی است
دل سوی شهر و چشم به صحرا داشت
شاید هنوز فباریست پای کش
شاید پناه بوته ی تاریکی
چشم پرنده ایست مخزن آتش
منصور راه بود و نمی دانست
تنگ غروب مجمع زاغان است
این سنگوار خیل سیاهی پوش
میراث خوار شهر چراغان است
خورشید پای دار افق بنشست

بهـمن
19th August 2011, 10:13 PM
درود و بدرود


تاریک تر ستاره ی مهجورم !
تنهاتر از تو با تو شدم خاموش
با هر ستاره ای که به لب روئید
جان شد ز خاک ممرگ سیاهی پوش
سوی تو بود رویش دستانم
غافل ز ابرو پرده کشیدنهاش
در انجماد سنگی و فرتوتی
دل با تو بود قصه شنیدنهاش
چشمت به راه بود که باز آید
پیک سپید - نامه ی خورشیدی
خورشید آمد و تو فرو مردی
عشقت نمود آنچه نمی دیدی

بهـمن
19th August 2011, 10:13 PM
حادثه


مرد از کنام بپاخاست
در پرتگاه درآویخت
با شور حادثه آمیخت
شاید چراغ رهگذری بود
از راه پرت شبی موهوم
تا باغ بسته ی مغموم
کس را خبر به نیامد
دریا چگونه فروریخت
با پیکری که نیامیخت

بهـمن
19th August 2011, 10:13 PM
تناسخ


لازمست آیا بگویم من ،
روزگاری مرده ای بودم ،
مانده در گهواره ی خورشید ؟
لازمست آیا بگویم من ،
سایه ای در جنگلی لغزید
با نسیمی چهره در هم زد
زنده گشتم ، سایه ام خندید ؟
من دگر چیزی نمی دانم
هستیم را بازخواهم گفت
گر توانم باز آن را دید

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
حسد


او که می سوزد کدامین اختر است
شعله هایش مهر را ماند ولی
روی پوش گوهرش خاکستر است
از کدامین داغ می سوزد که باز
بانگ او شب را پریشان می کند
رهزنان را نیز حیران می کند
خویش را می سوزد و با سوختن
شعرهایش
روشنی بخش شبان
مقصدش دل های تار افروختن
دوستان را همدلی با شعله ها
دشمنان را وحشت از این همدلی
وز همه مقصودشان بی حاصلی
شعله است این یا که در خون پرزدن
بال بال شعله بر هر در زدن
ساحل هر آرزو را سر زدن
نیست باکش از سرشت روز کور
دشمت این خفتگان خسته نیست
از حسودان می کند پنهان عبور
حاسدان شعله های شعر او
خاک پاشان در فروغ چشم او
لیک او خورشید و اینان کورسو

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
آدم سنگی


سنگم
سنگی خموش در گذر رود زندگی
بس خورده تازیانه ی موج شتابکار
سنگم ،
سنگی صبور و سرد
کافتاده در گذرگه سیل خرابکار
کوبیده سر به سینه ی سردم تگرگ و باد
افشانده گیسوان به تنم ماهتاب و بید
سنگم
سنگی همه نگاه
دل بی امید و شور
لب بسته بردبار
بس ناله ها شنیده ز ابر سرشکبار
بس قصه ها شنیده ز شام فریبکار
سنگم
سنگی عبوس و سخت
در دل هزار یاد :
یاد شکوه برف
یاد نسیم رود
بال کبوتران
یاد فرشته های خیال گریز پا
من گرد رنج و غم
در چشمه های نور
افشانده ام به صبر
من دیده ام ز دور
بزم ستارگان
در قصه های ابر
روزی دو عشق پاک
بر ماسه های رود
همراه نغمه ها
در عطر یک بهار
بشکفت پر امید
روزی دگر دو عشق
چرکین و دل سیاه
با زهر یک خزان
افسرد و پژمرید
اما : اما هماره سنگ بوده است اینچنین

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
فرجام


می شکوفد بر لبانم شعله ی لبخند
مهر می تابد به دل از هر چه بود و هست
ظلمت اندوه می خیزد زجان روشنی پیوند
بال می گیرد دل افسرده ی غمگین
می پرد تا شاخه های ابرهای دور
دور ... ، دور
آنجا که حتی اختران هم همچو مرغ صبور
می ماند در ره خسته و رنجور
می نشیند بر لبانم سایه ی اندوه
مرغ دل از خلوت جاوید
چشم می پوشد
باز می گردد به سوی آشیان خاک پردازان
و نگاهش ژرف
در فریبی تیره می جوید
مأمن دلشادی و امید
لیک آخر در ستیز پنجه بازان
با غمی از کوه سنگین تر
بانگ بر می دارد : ای انسان !
از چه با هر چیز ناهمرنگ
وز چه با هر نام شب پیمان
بر لبانم می نشیند نور بیرنگی
محو در رؤیای بیسویی
خانه ی جان پاک می گردد
ز آذین های نام و رنگ های ننگ
دل نه با دل بسته شوقی را
نه ره آورد سفر در دست
باز می ماند درون سینه سر در بال
باز می خواند به جان نقش یکایک هرچه هرجا هست

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
بازار زمان


انسان چه زود می برد از خاطر
دشت هزار خاطره را سرسبز
شهر هزار خواسته را ویران
بازار کهنه ایست
کز ابتداش توشه ی جان اندوه
وز انتهاش حاصل دل حرمان
روز و شبش چو مرده ی در تابوت
بر دوش می کشند در این دالان
بازار بایگانگیش یکسان
هر روز چهره های دگر بیند
وز باغ های تازه رس انسان
هر دم شکوفه های دگر چیند
اما دریغ ، گرچه دیریغی نیست
رنگ دگر گرفته رخ بازار
خط عذاب و چین پریشانی
افتاده بر جبین در و دیوار
غوغای درد بود اگر دیروز
با گرمتر درود نه با دشنام
امروز جز به کینه سلامی نیست
کالا دروغ و یأس بهین پیغام
با این همه گذرگه من هر روز
زینسو بود که چاره ی دیگر نیست
اینان اگر نشان صداقت را
گم کرده اند جرم من آخر چیست ؟
بی آنکه شهر و دشت بیاد آرند یا آشنا شوند به لبخندم
با گر مخند موج نگاهم مهر
از عشقشان به خویش پلی بندم :
از آن گذشته ها که فراموشی است
تا آن یگانه راه که آینده است

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
خانه همان خانه نیست



زهر زمستان شکست
سردی دوران نشست
جنبش دست زمان
پیکر این خانه را
نقش دگرگونه بست
خانه همان خانه نیست
کز در و دیوار آن
شیون غم پر کشید
یا که چو گوری سیاه
با همه بیم درون
لب ز سخت درکشد
خانه همان خانه نیست
تشنه ی آوار و سیل
خانه دگر گشته است
رنگ بهاری به چهر
عمر شبان فریب
در گذر نیستی است
ز آتش شب سوز مهر
گرچه دروغ آوران
در بن هر روزنی
دور ز چشم امید
چشم طمع بسته اند
گرچه که این ساکنان
تنگدل از شام سوگ
خفته ی یأس و غمند
لیک ز هر روزنی
مرغ سبکبال نور
می دهد آوای شور
لیک چو من منتظر
تن همه چشمان شوق
لب همه گویای کین
هست بسی در کمین

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
پرواز


سبک پرواز کردی تا بر من
نشستی در دل پر آذر من
به مهرت شاد گشتم غافل از این
که می جویی تو هم خاکستر من

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
حادثه



در این شب سکوت
آیا کس آگهست که مرغی شکسته بال
پرپر زند به محنت ویرانه های غم
در گوشه ی ملال ؟
آیا کس آگهست ز پرواز آرزوش
بر قصرهای درهم ابر ترانه خیز
بر سرخگون حصار غروب خیالپوش
او نیز چون پرنده ی مهتاب بامداد
از پرتو صفای دل انگیز چشمه ها
لبریز بوده است
او نیز با شکوه فروغ ترانه ها
دمخیز بوده است
اما دریغ و درد
در سوگ یک غروب
چون اختر تنیده ی بختش ، سیاهدل
از همرهان گسست
ظلمت فکند دام و بکامش فروکشید
پروانه ی نگاه سبکبال جستجوش
گم کرده راه در دل آشوب سرکشید
در تنگنای درد
پرپرزنان بهر در و دیوار بال کوفت
سر را به سینه ی غم و رنج و ملال کوفت
او شب پره نبود که با شام خو کند
او دد نبود تا به فریب دو چشم خویش
ره کاود و هراس در آن جستجو کند
او چشم مهر بود
مهر زلال قلب فروزنده ی بهار
پیدا نه راه روز که بیداد سرنوشت
او را کجا کشد
در زیر پنجه های درنگ و ستیز مرگ
درد و بلا کشد
یا صبحدم به چشمه ی خورشید شعله سان
بال امید گسترد و تن فرا کشد

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
ناشناخته


کس را چه آگهی است
از درد آن ستاره که در انتهای شب
پیچد به خویشتن
او سال ها ز محبس ظلمت
فریاد خویش را
تا اوج بیکرانه ی هستی
پرواز داده است
او با نگاه شوق
هر نغمه ی پرنده ی آزاد بال را
خوانده است سوی خویش
غافل از آنکه هر چه به هستی جوانه زد
از بند ناشناخته ای ناله می کند
اما چه غم
کس را از آن ستاره ی جاوید منتظر
از او که در تنوره ی این شب
پیوسته چشم بسته و دربند
برگرد خویش گردد و گردد
از خفتگان مگوی !
حتی نگاه خشم عقاب سپهر نیز
او را ندیده است .

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
ترانه ای دیگر



روزی اگر ترانه ی خورشید
در زیر سقف شب
از یادها رود
من با هزار نغمه ی افسون
در تنگنای دخمه ی تاریک ذهنتان
خورشید های خفته ی بی رهگذار را
بیدار می کنم

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
حتی یک لحظه


در گذار کوچه ی تشویش
مرد سرگردان پس از دشنام بر ثقل در و دیوار
بار دیوار و درش بر دوش
با نگاهش می دود تا قعر هر آوار
وز دل خود می کشد فریاد حاصل چیست
هر در خاموش را پنهان نواگر کیست
همچنان سرگشته او با خویش می پیچد
آه !
هر دری لب بسته از بیداد
گر که چشمان دری یک لحظه حتی می پرید از خواب
می شدم زین تنگنا آزاد

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
تپه ها


و حتی باد هم با ما مخالف بود
بهر راهی که می رفتیم
فبار کینه در چشمانمان می کاشت
و ما هر تپه را تا تپه ای دیگر
به امید سرانجامی
دوان رفتیم
و نادانسته عمری در میان تپه ها گم شد
سراسر ریگزار مرگزاران بود
و تا چشمانمان می دید
افق با تپه ها همرنگ
صدامان در میان تپه ها با خویشتن در جنگ
و روزی روزگاری شد
که همراهانمان بیمار و دلگیر
از سکوت تپه ها سرشار
به عصیانی که باید تن به تن جنگید با دشمن
میان مردگان ، مردند
و آنانی که دیگر نیمه جان بودند
توانتر رفیقان را
به جای دشمنان کشتند
و باید با که گفت اکنون
که حتی انتظار تپه ای هم نیست
که حتی باد هم با ما مخالف نیست

بهـمن
19th August 2011, 10:14 PM
چه حاصل


رفیقا خون دل خوردن چه حاصل
به پیش شعله افسردن چه حاصل
چرا خود را به خلوت می کشانی
در این بیگانگی مردن چه حاصل

بهـمن
19th August 2011, 10:15 PM
پیوند ها



کوه را با تیشه کاری نیست
شهر را با من
دشت بی مجنون نمی ماند
شهر بی من می تواند زیست
گرچه من ،
رودها و بیشه ها را
با خیابان داده ام پیوند
ریشه های هر خیابان را
به قلبم
قلب میدان
داده ام پیوند
لیک این را کس نمی داند
گرچه من دیوانه آسا
کشتزار لحظه ها را آبیاری کرده ام با چشم
خون خود را در غبار افشانده ام سرتاسر هر شهر
لیک این را کس نمی داند
روزگاری کاش بتوان دید
بی خبر گر حجله و تابوت
بگذرد از کوچه های شهر
خانه ها ، همسایه ها
با هم عروسی یا عزا گیرند
دیگر آن ساعت
قلب من آسوده خواهد زیست
با ازل همزاد
یا ابد همسایه خواهم بود
کاش بتوان دید
مرزها افسانه می گردند
هر که تا هر جا خانه می گیرد
بی که زنجیری شود هر خانه انسان را
دست ما دست جهان آواز می خواند
با زمین و آسمان همرنگ می گردیم
بانگ خود بیرنگ می ماند
ما همه آهنگ می گردیم
شهر بی من می تواند زیست
کوه بی من نیز می داند
بر سر پا ایستادن را
لیک اینسان من نمی خواهم
شهر را با کوه
کوه را با دشت
بیگانه
لیک اینسان من نمی خواهم
با همه پیوندها در شهر
رهروان را خفته پندارم
منتظر
در خویش
بی مقصود
کوه را با تیشه کاری نیست
شهر بی من می تواند زیست

بهـمن
19th August 2011, 10:15 PM
ما ودشمن


ای که با من دشمنی برگرد
لحظه ای هم مانده روشن باش
دست بردار از نهانکاری
مرد باش و
برقخند دشنه هایت را
در ظلام چشمهایم پاش
من به دست خویش مردن را نمی خواهم
قلب من را چون دهان ماهیان در آب
از سموم تشنگی بیتاب تر گردان
من نمی خواهم بسان نیمه جان ماری
سرکشم در جلد خاک آلود
من میان معبر میدان
تن به تن جنگی
تا که از خون غروبم جاودان
لاله زاران جوشد از قلب زمین خواهم
ای که با من دشمنی مندیش
در حصاری بسته از هر سو
در طلسم شیون غم ها
دامن مرگ آفرین تنگ را گیریم
ای که با دشمنی برگرد!

بهـمن
19th August 2011, 10:15 PM
هیچ می دانی ؟



شهر را ما و شما می سازیم
شهر ویرانگر ما نیست دگر
با همه غربت نایافتگی
می توان گوشه ی یک کافه نشست
با درختان جهان زمزمه داشت
رودها را به خیابان طلبید
هیچ می دانی ؟
خانه ها با همه ی گنگیشان
چه نیازی دارند
خانه ها منتظرند
در شب ماتمشان
سوسویی هست
که می خواند ما را
من و تو می دانیم ؟
من و تو مانده به مرداب غرور
که چه دریایی
می زند موج
ز خاموش نگاهی دلتنگ
من و تو می دانیم ؟
که جهان نیست حصار من و تو
که جهان خفته ما نیست
درون شب خویش
هیچ یک لحظه نشستی با خویش
تا ببینی که چه دستانی
از نور
نورهایی رنگین
با دلت پنجره ها می سازند
سر برون کرده ز هر پنجره ای فریادی
تا ببینی چه خیابان هایی
همچنان رود که می گرید و می خواند
به سراپای تو چون می پیچند
آری ، آری چه بگویم دیگر
می توان گوشه ی یک کافه نشست
دود شد
خاک شد و
انسان بود
می توان همچو پلی پای کشید و هشیار
گوش با زنگ سفرها آویخت
می توان
مضطرب گشت ز آوای مسافر از دور
وز غم خانه بدوشان همه شب
منتظر ماند و گریست
می توان
با سبکسایه ی کودک رقصان
تن خود را رقصاند
باورم نیست که در خویشتنی
چونکه همپای تو اکنون من
با جهان همسفری یافته ام

بهـمن
19th August 2011, 10:15 PM
مام وطن



کجا پناه برم
خانه ی همیشه ی من
کجا ؟
که در تو حصارم ز باد می روید
کجا پناه برم
سرزمین تاریکم
کجا
که در تو کفن بر سراب من موید
مرا تو در غبار سیاهت بخواب می سپری
مرا تو با شراب سپیدت به آب می سپری
چگونه می شود این خانه را
گسست از خویش
که در منی و بیابان چو قطره ای در چشم
که با منی و عطشبانگ سبزه ها در گوش
کجا پناه برم
مادرم ، تولد من
پرده پوش تابوتم
که این ستاره به دامان شب
بزرگ شده است
کجا که نیست دگر چون تو
خویش و هم دشمن
باغ و هم ویران

بهـمن
19th August 2011, 10:15 PM
جهان یکسوی و ما یکسوی



جهان یکسوی و ما یکسوی
جهان خرموذیانرا مرکبی رهوار می بندد
جهان ما را که بیناییم و رویینیم
که راه از چاه می دانیم
به خوف از کور دیواران
به بند تیر می بندد
جهان بیهوده پندارد
که در چمگ حصاران باز می مانیم
که حتی با صلای مرگ و زخم پیلتن
خاموش پایانم
جهان !
اینان نه آن رویین تن دربند شاهیند
که می ترسد ز چشم خویش
جهان
اینان
به مرگ خویش شاهانند
نه زنجیری دگر بر دست و پا دارند
تا از خویشتن نالند
شما ای گوسپندان
در پناه گرگ
به شوق سبزه بازیگوش
نه از تن مرده سای آرزو دیوار می سازید ؟
نه هر برق علف
تیغی است در حلقی ؟
نه پیش از مرگ
گور خویش را هموار می سازید ؟
شما بیهوده از خون برادرها
اسیر شیشه های قلب
می خندید
شما بیهوده زخمی را که تا عمق زمین جاریست
به ابر خاک می خواهید
چون خورشید چشمانش فروبندید
جهان یکسوی و ما یکسوی
جهان خرموذیانرا مرکبی رهوار می بندد

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
هزار چنگی


آیا کدام چنگی
ما را به زخمه ای
دربند می کشد ؟
آیا کدام توفان
فریاد شعله را
این گونه می دمد ؟
ما را چه کس
که موج و رها بودیم
در جوی تن
به همهمگی بنشاند
ما را کدام موج
کدامین دست
سوی هزار چنگی قالب خواند ؟
با من تنم که لانه ی خرچنگ است
آوای چنگ من چه تواند ساخت
با من دلم که لخته ی خوناب است
امواج شعله ام چه تواند تاخت
من انتظار لحظه ی موعود می کشم
تا باز خون من
تن گسترد چو ابر
تا باز استخوانم
همچون غبار
در دل خورشید پرزند
من انتظار موج و رها بودن

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
حادثه



شهر از خواب خویش بر می خاست
گرد ظلمت ز تن فرو می ریخت
آب می زد به روی خواب آلود
همه بیدار می شدند به ناز
همه در کار می شدند به شور
بی خبرزانچه روی داده به شب
کس نپرسید از چه بی تابست
دل خونریز صبح در تن خویش
کس نپرسید شب چه می نالید
در هراس تلاطم شب مرگ
لیک میدان شهر شاهد بود
که بپای امیر سنگی خویش
باز قربانی ای دگر خون ریخت
باز خونی شکفت چون شب پیش

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
باز هم سیری در شب



شب از ستاره ی من دلگیر
شب از رسالت من بیزار
شب از تلاوت آیات ناشیانه ی من
بروی قاصد خورشید در فروبسته است
بباوری که رسولان همه بدآوازند
دوگوش بسته و دل از ستاره بگسسته است
من این ستاره ی روز
من این رسالت مهر
شها بگونه بهر خیمه ای که پنهان است
که شب بهر کرانه بپا کرده دور از چشمان
ندای شعله می زنم و باغ ها می افروزم
ولی بگوش بسته ی شب
جز نفیر قاری نیست
چگونه ، با چه سوختنی
خویش را به چشم کشم ؟
که روشنای من
همه از خیمه کور و تاریکند
چگونه خویش بسوزم
که لحظه ای شاید
بگوش شب بنشیند
هر آنچه می باید
امید من بشبان شبان اینجا نیست
امید من به همان گله های اخترهاست
امید من به همان کورسوی فانوسی است
که علظت سیاهی هر خیمه
هیبتش را چشم
ستارگان همه آخر شهاب می گردند
همان ستاره که هم هیزم تری دارد
به شعله ای همه خورشید
رنگ خواهد باخت
دگر نه هر ستاره
شبانمایه خشت خواهد زد
که هر ستاره
به خورشید خانه خواهد ساخت
که کهنه مقبره ی شب
به عشق خواهد سوخت
به انتظار سوختنی تازه
باز می خوانم
به گوش چشم بسته ی شب
شور ناشیانه ی خویش

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
انعکاس



هر مرغ را صدایی است
در خود زیستن
گلزار اگر نبود
آواز ماهتابی بلبل
در خاک راه پرده می زد
مردار را سزا
صدای کلاغ است
وقتی که مرغ حق
شهید قفس باشد
طوقی به گوش میاویز
جز گوشوار شوین
تنها آواز ناشنیده ی سیمرغ
دل را طلوع راز است
زیرا :
افسانه با خیال
به پرواز است

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
آزادی



آزادی !
ای پرنده ی زندانی
این باغ باژگون
بی نغمه های تو
دل در سرود خاکسار که بندد ؟
آزادی !
ای خموش تر از من
این خفتگان سنگدل تیره رای را
جز پرتو بهار صدایت
دیگر چه می تواند
بیداری آورد ؟
آزادی
ای گرفتار
با ما بگو ، بگوی
آخر کدام دست
افسون شعله ات را
بندیّ دود ساخت ؟
آزادی !
آزادی !
مانده در قفس شب
هر شب هزار هزار آفتابگرد
تسلیم می شوند به زنجیر خاک تا
یک لحظه صبح سر به سوی تو افرازند
آزادی !
آزادی!
با ما بگو ، بگوی
این باغ رنج ماست که بی تو
مانده است منتظر
با باغ خستگان دگر نیز ؟
دیگر چگونه اعتقاد توانم داشت
که این پرنده ی تنها
در ذهن ما به زنجیر
آه سیاهچاه افق های دور را
با سبزه زار نور بدل کرده است ؟
به به !
چه باروری ، باغی !
این باغ نیست ، بهشت است
فریادی از قفس
درقلب کس خدا نکرده اگر روید
کم تر عقوبتش
چنگال دار
یا دهن طعمه خواه زندان است
و اینست
کز لابلای صخره ی اندیشه ای گران
برگ اشارتی
سر می کشد ز بیم
باید که دست را
پرواز دیگری در یاد بست
تا باز آن پرنده ، خورشید فکر ما
بر شاخه های انگشت
از چیله های نور
آشیانه بسازد

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
آمد




ای شاعران
گروه سیه پوشان
آنکس که سالیان
در خیمه های معنی و اشیا
دنبال کورسویی
آشفته بود ف آمد
ای شاعران
دروغ نویسان
آنکس که می شمرد
از دور
پیمان خوب و بد را
در نبض خط چشمان
آمد
آمد
ای خواجگان نشسته به کرسی
با جام خون من
سر داده خنده های فریبنده
پرواز هر نگاه بلاهت
بر دست و چشمتان
آمد
آمد
آن کس که می جویدید از پاره های جسمش
آن کس که رنج عمرش آب زلالتان بود
ای شاعران که قلب و سر من
در شعرتان درختی و آبی شد
جسم مرا به روی خاک رها کردید
تا ناتوانیم را
دشمن نشان دهد
آمد
آمد
ای خواجگان
با خنجری به دست
تا روبرو نه مثل شما از پشت
از قلبتان بریزد
زهری که سالهاست
مسموم می کند
ای ساحران !
دیگر نمی توانید
قلب صفای مردم
با سکه های قلب
بدل سازید
آمد که پرده ها را
آتش زند به خورشید
آمد که زخمه ها را
سوزد به چنگ ناهید

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
طرح



ابر می پیچید به پای نور
نور می تابد به چشم ابر
پیچک لرزان
می کشاند خویش
تا سر دیوار
نور می خندد
باغم پیچک
لیک خاموش است
همچنان دیوار
ابر می پیچد به پای نور
من به خود می پیچم از اندوه
سایه ی دیوارمی گرید

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
باغ وحش



راستی ، ای مرد !
هیچ می دانی ، کجا هستی ؟
هیچ می دانی
بر کدامین روز می گریی ؟
دیدن و گفتن چه آسان است
اما در حصار ما
هر چه را با چشم های بسته باید دید
هر چه را با واژه های لال باید گفت
راستی ، اینجاست باغ وحش و
این ماییم در زنجیر ؟
باز می گردند
قرن های پیر
در لباسی تازه از آهن
سر برون آورده از کالسکه ی تدبیر
کس چه می داند چه غوغایی است
وز چه رؤیایی
اینکه می آید و می بینند ما را در قفس ، خاموش
اینکهمی آیند و با لبخند باغی تازه می سازند
دیده را گفتن چه دشوار است

بهـمن
19th August 2011, 10:16 PM
آیینه زشت نیست



آیینه زشت نیست
تصویرهای ماست
که تاریک می کند
مهر زلال را
ای کاش
جسم ما در آینه ی روح
خورشید گونه بود
افسوس !
آموختیم آنچه نمی بایست
چندان که روح نیز
همرنگ جسم شد
آنسان که روزگار
وین را نخوانده بودیم
دانایی
زشت است
آزمودن
مصیبتی است
اکنون
با روح و جسم تار
در خویش می کشیم
دنباله ای که جز هراس نمی آرد

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
شهادت (1)



من نمی دانم چه کس گفته است
مرگ
شیونپایان وصلت هاست
هیچ طغیانی به خاموشی نینجامید
موج را بیهوده پنداری
محو می گردد
هیچ موجی را نخواهی یافت بی فرزند
از زمین مرده صدها زنده می روید
لیک
زندگان با خواب های تو
مرده را مانند
تو نمی بینی
در تهی شکل فضای خویش
با چه اصراری
دست ها ابرند و پنهانسوز فریادند
در شهیدان خون نخواهد مرد
خون درون کوچه ها فریاد خواهد زد
سیل خواهد شد
باز
از زمینی خشک
سبزه سوی خویش
مرغکان را خسته خواهد خواند
گر عدم کابوس با خواب سیاه توست
چیست این جاوید مهر خنده ی بودا
که برقش سبزه را در آب می شوید
کیست او خوانا
سرودش را
میان معبر آتش
گر شهاب عمرهای رفته را خواهی بیفروزی
در درنگ خاک جاری ساز
غوغای نگاهت را
با نگاهت می توان آنگاه
شاخه ها رویاند
شاخه ها را با درختان دوست گردانید
وز سر هر شاخه گلچین کرد
میوه ها
ز اندیشه های مردگان خاک

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
شهادت 2




چه کسی خواهد آمد
چه کسی ؟
آنکه در سینه ی خود سری داشت
سر را باخت
همه جز دار شهادت دادند
که دروغی است بزرگ
آنکه بر قامت فریاد صلیبی افراشت
چه کسی خواهد آمد
چه کسی ؟
که دگر حتی عشق
چشم فانوسی را
بر نمی افروزد
که دگر حتی مرگ
گوش آوایی را
ره نمی آموزد
اختری سوخته تنها می داند
که دگر ابر نخواهد گریید
همه جز دانه که زندانی بود
باغ را باغ شدند
دانه اما خبری باز نیاورد از باغ

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
رویشی در اعماق


"الفقر فحری "
ما را میاموز
گر شعله ی سبز بهاری
در زمهریر جاهلان باغی بیفروز
رفتم به اعماق زمین جویای خورشید
دیدم هزاران زنده را در خاک غربت
فریادشان هر یک شهابی
جان را زده چاک
خورشیدشان بر هر سر انگشت
روشنگر خاک
گویا قیامت
قامت نمی خواست
خود پچ پچ مرگ
گلدسته ای بود
با لانه ی فانوسی از بانگ مؤدن
رفتم به اعماق
باز آمدم با خرقه ی آوار بر تن
" فی جبتی الله " گویان
آنان که می دیدند با چشمان ظلمت
از من گریزان
اما در این غرقابه ی خاک
بس مردگان
با هر دم توفنیم
گلموج خیزان

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
از مرز سکه ها



دیوانه با دلسردی زنجیر
آرامش نخواهد یافت
دیوانه با زنجیر یا تدبیر
از رودها و دشت ها دل برنخواهد تافت
تنها درختی می تواند خاک او را
از لحظه های پرثمر سرشار سازد
تنها نگاهی می تواند شام او را
با روشنان خواهشی بیدار سازد
دیوانه با زنجیر یا تدبیر
از رودها و دشت ها دل برنخواهد کند
دیوانه را باید به برقی یا شهابی
افسون خود کرد
دیوانه را باید به آوای شباهنگ
مجنون خود کرد
دیوانه را باید به زنجیر ستاره
مشق سکون داد
دیوانه را باید
ز سیلابی که ابر است
مستانه تر جامی ز خون داد
او با جهان ما که اعداد
بر دست و پامان می زند بند
بیگانه وار است
او با نوای مرغک هر شاخه ی خویش
می گسترد تا جاودانه
رگ های پیوند
دیگر ز مرز سکه ها بگذشته آزاد
همچون غباری
هستیش همخانه ی باد
دیوانه را با عاقلان دیوانگی هاست

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
در زنجیر



شب نیستم
که خانه ی مرداب است
در من ستاره ها همه فریاد می کشند
اما مسافران
جز ظلمتی پلید نمی بینند
من واحه ام
که گم شده در توفان
هر مانده ای که می رسد از راه
خسته وار
در من غبار بانگ سفرها را
خاموش می تکاند و آنگاه
با خنده ی سراب
سرسبز تر خیال دروغین را
در چشم می کشد
آوارگان که داغ سفرهاتان
سرسبز رویشی است در این پنهان
با من ز گریه زار سخن گویید
در چشم من هزار نهایت را
تا بیکران رفته
بیفروزید
آیا کسی ز همسفرالن ، در من
تا جاودان ترانه نخواهد خواند ؟
در خاک غربتم که شب افروز است
تا سبزه زار مبهم دریایم
با قایقی ز نور نخواهد راند ؟
بیچاره من ! که قافله ها دلتنگ
بر مهره های پشتم
زنجیر می کشند
و ضربه های گام
خاموش
نطفه های صبوری را
پرواز می دهند
من ناشناخته
در خویش مانده ام
حتی
آن همسرود سایه ی دلگیرم
آنگونه که باید
نشناخت
خاموش تر ز خویش نمی خواهم
رویندگی
چه آتش غمسازیست
تردید
پیوسته آنچه می سوزد
خاکستریست
با شب من روشن
آواز لحظه
وای ! چه گویم من
رودیست
با صبوری تن لغزان
بگذار تا رها کنم این جاری
زیرا که باز
تاریک تر ستاره ی در زنجیر
پر می کشد به سویم
تا خویش رادوباره رها سازد

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
گذرگاه تردید



در شب غربت من
دست بیداری روز
خواب را کشته است
هر خیابان که رگی است
در تنم می روید
با غروب سفر رفتگری
که به چشم آتش
قصه ی برگ لبی می گوید
در خیابان تنم
که گذرگاه شب است و آهن
ای عجب زمزمه ی پنجره ای
روشنان را به دعا می خواند
و صدایی که چراغ دریاست
و چراغی که گیاه خاک است
تا نهانسوی دلم می راند
من چه گویم که هزاران خورشید
تا فرو ریزد ، قفس خاکی شبکوران را
شاخه هایی از نور
با دلم سوخته
می رویاند
درخیابان تنم
که دروغ افروزان
طاق ها می بندند
شب تشویشم باز
دود ویران شده ای می سازد
من چه گویم که شبم بیداریست
و هزاران کوچه
همچنان پیچک رود
بسراپای غمم می پیچند
و اگر قطره ی گنگی ، نومید
سربکوبد بسبکپاچه ی دیوار تنم
و نبیند دریا را
دل من تا به ابد می گرید
این خیابان تنم
که هماوای جهان در گذر است
می توان باور کرد
که به فریادی
پنجره هایش را خواهد بست ؟

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
تهمت



این زخم ها که جسم مرا تیره کرده است
روزی شکوفه خواهد کرد
روزی طلوع
حتی اگر که مرگ
زخمی شبانه تر بنشاند
من با برادران عارف مهتابی
در تنگه های حیرت
در صبر خاک
تن کشیدم
از قلب های ما
هر لحظه سر به پنجره کوبان
آن اختران شب زده ی دو
کز یاد رفته بودند
خاموش می نمودند
در رهگذار ما
ویرانگی ، امید شکفتن بود
چون همستمان
که تکه تکه فروریزان
از زخم های تهمت دشخویان

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
کدام جذبه ؟


چرا فریفته ی آن ستاره هستی تو
که از فراز به اعماق خویش می تابد
چرا سر بریده ی تو چنگ می زند در ابر
تنت که ماهتاب
به خاکی گذر نمی یابد
چه می دوی ، چه سر به هوا می دوی ، نمی دانی
که زیر پایت چیست
کدام راه تو را سوی دوست می خواند
کدام چاه که هست و کدام قله که نیست
بدین سفر که در اندیشه چاوشی خوانی
چه رهروان که نبخشند بر تو رهبانی
گگناه و عذر در این طعنه زار یکسانست
گناه توست همان جذبه های شبخوانی
چرا فریفته ی آن چراغ جادویی
که از زمین بریده و مهجور می فشاند نور
چراغ راه تو خورشید یا شبی تاریک
اگر که نور نبخشی تویی همان شبکور

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
آتش بال



من کدامین مرغ آتش بال را مانم
من که در خود می کنم پرواز و در منقار
برگ آسمان دارم
در سرودم چشمه های مهر
روشن می کند آفاق مردم را
کوچه های سوگ دل ها را
رنگ و روی باغ می بخشد
من که در زندان
نوای مردمی ، آزردگی دارم
بی که خود دانند می خوانم
به هنگامی که می خوانند
بی که خود دانند
پنجره ها می گشایم
در شب غمهایشان
از نور آزادی
پیش پاشان را به تاریکی
چراغ چشم می دارم
خوابشان را با عبورم
سنگ می سازم
هر دمی از شعله شان
خاکستری می گردم آتش زای
می دهم بر باد آن خاکستر و
در شعله می خوانم
سردیم را می نشانم در دل و
می بخشم آتش را
من کدامین مرغ دورافتاده از اصلم
اصل هم آوازی مرغان
هجرت سختی است
بودن در قفس
از باغ آزادی سخن گفتن
رام بودن
سرکشی ها را ستودن
من کدامین مرغ را مانم
من که در بند قفس
آفاق را در چشم می کارم

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
انتظار



من شعله بودم و نسیم مرا می برد
تا باغ های پرستاره و پروانه
تا چشمه های ناشناخته ی آفاق
رود از هوای شعله ی من بال می گرفت
با مهره مهره موج تن خویش می نشست
در رشته ی تنم
می رفتم و نوازش نفس آسمان حریر جامه ی من
فرشته ی نسیم دست مرا در دست
از غرفه های آبی
تالارهای سرخ
گذر می کرد
با آنکه خویش موج رهایی بود
گهگاه
با قایق لطیف ابر سفر می کرد
ناگاه
بانگی از آسمان و زمین برخاست
توفان ز درد به خود پیچید
شیون کشید زایش ناگه را
در هرچه پنجه فرو می برد
بر دامن نسیم چنان آویخت
کز آسمان مرا به خاک فرو افکند
اکنون
سالی هزار می گذرد بر من
دور از دیار خویش که بر خاک مانده ام
تا کی مرا دوباره باز بیابد
آن نیمه ام
گمگشته همچو من
عزیز همسفرم

بهـمن
19th August 2011, 10:17 PM
کدام فاجعه ؟



محیط من حصار سیاهی هاست
چرا اگر تو نور باشی و از خاک وارهی ، شومی
چرا اگر ز اصل ثمر گیری
نشسته در گلورس ویرانه ، شیون بومی
محیط من نقاب تباهی هاست
چرا اگر تو مهر باشی و مجموع اختران خواهی
چه ابرهات به خاک سیاه بنشاند
چرا اگر به عشق نماز آری
ز هر کرانه تو را تیر زهر می خواند
محیط من غبار جداییهاست
چه واژگونه تو خاموش می شوی در خویش
چه شوم خاک تو را باد می کند ، فریاد
کدام فاجعه شبکورتر که در این جمع
غبار گردی و خورشیدیت رود از یاد

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
زرتشت و دیوانه



زرتشت گفت :
آتش سوزنده است این
فریاد خلق برخاست
سوزنده تر ز آتش مردم نیست
زرتشت مهربان !
با لحظه های چهره ی من
آشنا تویی
کس را مباد قصه ی توفان بردگان
امروز را نشانه ی توفان کو ؟
فردا نیامده است
زرتشت با طلایه ی دیرینش
در خلوت طلوع نیایش کرد
آرام در ستاره
به خود نشست
فریاد خلق برخاست :
با هر ستاره
منتظری خواب رفته است
بی انتظار و بی ستاره کسی نیست
زرتشت را
نشست به چشمان خون
لب را ستاره خیز گشود از هم
خلقا ! تویی ستایش هر آتش
خلقا! گذار جنگل خاموشی
جز با عبور رعد نینجامد
صد پرده گر به چهره ی خود دوزی
باران به پشت پرده نمی ماند
زرتشت با ستایش خود بنشست
زرتشت مرده بود
آتش وزید
در پیکر غبار گونه ی گُمرنگش
برخاست موجی از تلاطم
ابری گریست
روشن خورشید خویش را
باران ستاره خیز
زرتشت با ستاره و با باران
بر قله طلوع افرا استاد
فریاد خلق برخاست :
زرتشت !
باور مکن غبار تو از خویش جان گرفت
این معبر ستایش تاریخ است
زرتشت !
مرده بودی
پیدا اگر شدی
جز آتش شکفته ی مردم نیست
زرتشت را غرور
بآتش برد
از چشمه اش شراره زد افسون و
لب گشود :
با من بهار
نمرده است
هستی من تلاطم هستی است
راه من است
که تاریخ راه به راه سپرده است
خلقا! منم ستایش هر تاریخ
خلقا! شکفته باد نبوغ من
دراین سیاهچال سکوت انگیز
من زیر خاک
منتظرم
هر ستاره را
من لابلای ابر نگهداشتم
روشن ترین امید و چراغ ترانه را
خورشید بود
این التماس پیچک انگشت های من
بس کن ، تجسم تاریکی
زرتشت !
بارگاه نشین ستمگران
مزدک کجاست
تا به تو گوید
تاریخ جز دروغ دبیران نیست
تاریخ راستین
تن می کشد به خاک
آشفته جویی ، از حکایت دریایی
دیوانه از شهاب جدا شد
افتاد در میانه ی مردم
سوخت ، گر گرفت
تصویری از شبح
برپای ایستاد
تصویری از جدایی
تصویری از زمان
تصویری از جدایی
تصویری از زمان
تصویری از زمان جدایی
دیوانه ، عاقلانه ، سخن را آغاز کرد :
زرتشت را نشانه ی کسری است
امروز را به خاک سپردیم
اکنون غروب
تصویری از نهایت بیماری است
پندار باغ
بیهده در دشت آسمان
حیران نشسته است
مهجوروار
پرپر گل های سرخ را
زنجیر بسته است
شب می رسد ز راه
گلزخم های چرکمرده به بازویش
داغی سیاه
سیاه تر از تاریخ
بشکفته در سلاله ی گیسویش
زرتشت با نهیب قیچی فریادش
برید رشته های حوصله را یکسر :
ای خلق !
اهرمن !
در شعله ی شهاب
هان ، اینت فریب !
از ریگزار کهنه
چه سیلابی
در چشم می دمد
دیوانگی ، تموج شن های خفته است
کز خویش می رهد
سیلاب خون به ظاهر و
شن ها رسوب وار
بنشسته عمق قلب
دیوانگان به ریش تو می خندند
تا خویش را ز خنده رها سازند
تا شعله های خنده ی مهر زمانه را
از لحظه هات جدا سازند
اینت فریب !
اینت شبی سیاه تر از شب ها 1
دیوانه تاب نیاورد
از گفته های درهم زرتشت
- زرتشت
بسته دست ارسطو را
در منطقی که سفسطه اش بنیاد
گفتار مانه از من و از تو بود
گفتار ما ، حقیقت روشنگر
خلق از سر ستوه به خود آمد :
دیوانگان چشمه ی سرتاخیز !
فرزانگان دایه ی تاریخ !
از بادهای وسوسه انگیز
در گوش قلب ما چه هیاهویی است
این ضجه های باد لایق توفان نیست
این زنجموره ها عزیمت مردان نیست
این بوی کهنه سوز چه دلگیر است
ماییم ما که خالق دریاییم
ماییم ما که همت فرداییم
آبیم و خاک های زمین روی دوش ماست
کوهیم و نعره های زمین در خروش ماست
تاریخ را درون شعله ی خود آب می دهیم
با نغمه های رنج خوشخ ی خود تاب می دهیم
توفان ما ز کاه زمان غم نمی خورد
اسب نهیب ، کاهذره ی ماتم نمی خورد
دیوارها چه بیهده می افشرند پای
آوار را ندیده چه سنگین نشسته اند
در چشمشان غبار بسی پرده بسته است
غافل ز اختران که خوابگزاران خسته اند
من ، زرتشت
باور نمی کنم
گفتار گله ها را
هرزاب ، رود نیست
باید فراتر از زمان و زمین استاد
باید که گله ها را
از کشن های ننگ رها ساخت
باید که کشت ها را
مجذوب گله ها ساخت
این اختران گمشده در کشتزار جبر
از رنج های خویش چرا می کنند و
عصیانشان چرا گه مطلوب شبروان
هریک بسان اسب اسیری
در خویش می جهند و نمی یارند
اط صحنه ی کشاکش خود دورتر روند
میدان دیدشان ، رسایی افسارهایشان
هر چند نورشان را
از دور جای خاک ، بامّیدی
زرتشت !
مهرت کجاست ؟
راز شبان را نگاهدار
تا سنگپاره های خشم خرابت نکرده است
تا هر ستاره بند ز پا بر نداشته
خاموش باش که تا بشنوی بچشم
چون شیهه می کشد تکاور مریخ
از خنجرش چگونه چکد خون به سبزه زار
گویا درفش نام بکامت نشانده است
گویا که باد مرکبی و مست گشته ای
زین عنصر فریب تهی ، هست گشته ای
چشمان ببند تا که ببینی
هستی چگونه قطعه قطعه جدا می شود ز خویش
چون سایه ی خیال تو را هست می شود
چون لحظه های رفته سخنگوی می شوند
چون دست و پات جدا گشته می دوند
عطار باش
یک لحظه سر جدا کن ز تن خاکی
سر را میان دست نگهدار
چشمان بدوز بچشمانش
آنگاه
عریان خویش را
در چشمه های سنگ فروشوی
از سنگ ها
کتیبه ی آیینه ای بساز
در سنگ ها نگاه کن
حال گذشته ی آینده را بخوان
دیوانه ، لب فروبست.

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
خانه ای در من



این خانه ای که ،
پا کشیده در شفق زخم
در من چه سوگوار نشسته است
بر پیکرش که خشت خشت
ناله ی مرگ است
چنگ هزار چنگ
زنجیر بسته است
گاهی که آفتاب
سر می کشد ز خواهش ذهنش
تقدیر خانه بودن را
از یاد می برد
آنگاه
در بیکرانه ای که هر شکوفه ی او زخمی است
در خویش می تپد
گاهی که پلک های پنجره زنجیر می شود
اسرار خواب های گمشده او را
تعبیر می شود
فرزند می دمد
ز روح کلامی که باد نیست
دیگر چگونه تکیه توان داد ؟
وقتی که تاک ماتم دیوار است
هر تکیه ای فضای معلق
راهی به مردگان
لبخند گل اگر که بخواند راز پرنده را
گلدان بی زبان
دیگر غریب نیست
آواز مرگ کدام است
کز میله های جسم نمی روید ؟
دیدوار های آن ستاره که گاهی
سرمی کشد ز چشم شبانت
مهمانپذیر را ز چه ایثاری است ؟
با تو چگونه ، موج ، کنار آیم !
وقتی حصار می شوی و آهم
سر بر دریچه نمی کوبد
وقتی که زخم های تو شاید
نیست
راز شکفتی
گویا
باید به سایه ات غبار زمان را
نای نفس کنم
کی بی شکفتی
پر ریختن
اگرچه که جبریل
کی می توان به ظلمت زخمی
خورشید را به خاک سپردن ؟
دانم که روح سبز باغ تویی
در حصار باد
با آنکه جز تلاوت گلدانی
در راهرو به شهادت نمانده است
با من مگو که سایه بست امیدت
زنجیری ستونی است
با دوده ی شبت که زینت این سقف
بومی است
زر دوزی ستارگان را
روزی که بام فرو ریزد
هم
تیرها ی درهم باران را
جای سپر بآب نشاند
من با تو
ریشه سوز و زمینگیرم
اما بگو چگونه برانم
انبوه مردگان را
کاغ کلاغان را ؟
این جای بالشان ، سیاه کفن ها
عذر سفر ، به خاک فروماندن
در چشم آرزوشان دزدان مردمک
زندانی غنیمتی
من می توانم
با زخم ها بمانم
چون دانه ای که در خاک
دشنام عمر ، ریزش آوار را
در گوش جان نشانم
اما :
منقار گورکنان را
این اضطراب

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
نه خشم نه زیبایی



عشقت نه خشم بود نه زیبایی
عشقت ستاره بود که می تابید
در خواب عاشقان
باری نجیب من
مهر تو گر نبود
سوزنده ی شبم
دیگر چه خلوتی
ستاره ی جانم بود
وقتی که خانه ات
زندان دیگیریست
وقتی سیاهکاران
راه تو را به روشنی جمع بسته اند
تنها تویی
که زنده بودن را
تعبیر می کنی

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
افسوس



وقتی حماسه ها
به ظلمت مردار می خزند
نفرین ستاره ای است که می تابد
در شیون زنان
وقتی وقاحت و دشنام
فریاد مردمی را
بر خاک راه می نشاند
دیگر چه انتظار
جز آنکه قلب
این ماهی جدا شده از آب
پرپر زند به خاک
آیا کدام حادثه را باید
موجی ز خون گریست ؟
پشت خمیده ی پشیمانی
با خون ریخته ی غیرت
باور کنم خروس
آوازخوان صبح
شومرده ایست هم ؟

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
شهری عقیم



ابری عقیم
افتاده روی شهر و نمی بارد
گنداب گند وقاحت
بانوی شرم ونجابت را
بیمار کرده است
کل های سرخ
در عطش انتظار
می میرند
مرداب نعش ها
بهار جاری رودیست
در کویر
ابری عقیم
پوشیده شهر را

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
بی سوختن



در من
ستاره ای دمید و
به خون پر کشید و
پرپر شد
تنها ، ستارگان
شبان افق را
روشن نمی کنند
گاهی اگر که نوری
می خواندت که بیکرانه ی من باشی
چشمان ببند و
غرقه ی دریا باش
ما پیر می شویم
اما ستارگان
نه !
آیا کدام جسم
تا بنده وار نمی سوزد ؟
بی سوختن
کدام ریشه ی نوری
گوهر به خاک می نشاند ؟
بگذار تا بسوزیم
شاید
چراغ راه گمشده ای باشیم
هر چند لاله ای
امید بسته ی گوری !

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
قله



در راه مانده ای
ای چشم تو به قله
اندیشه می کنی
آیا توان رسیدن هست
آیا کدام قله
پایان راه تواند بود ؟
جز در خیال اوج فرودی نیست
شاید
تصویر چشم توست
آنچه که می جویی
شاید ضمیر توست
راهی که با زمانه
فراپویی
در خویش مانده ای
بگذر از این ملالت سنگین
که باز خواهی رست

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
چاه



در چاه خو گرفته بود و نمی دانست
عادت چه پای بندیست
روزی
از چاه سر کشید
اطراف خویش گلستان دید
همچون نسیم
از برگ برگ هستی
راز نهان شنید
این بار
از خویشتن برآمد
شاید که رازهایی
ناگفته مانده باشد
جایی نه دور لانه کرده باشد
بیهوده پای به هر سنگ می کشید
هر سوی بیکرانه ولی
جایگاه ماران بود
در راه غرقه
کوله بار تجربه هایش
بر دوی بادپای سواران بود

بهـمن
19th August 2011, 10:18 PM
فواره ها




1
فواره ها
به انحنا
تن داده بودند
گل ها
عبور پرپر خود را
در آب می دیدند
2
فواره ای
جان برکشید
از حیرت سپیده ی کاذب
آنگاه
زنجیرها گسست
از پای آب های خمیده
3
فواره ها
بی آنکه خود بدانند
قله می کشیدند
تا
خاموشی شبانه را
در انتظار صبح نمانند
4
فواره ها
همه سرشارند
اما چه انجماد غریبی
از بالهای باورشان
سرکشیده است

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
رمز

خواب بودی
باغ سبزت روبرو
باز کردی چشم
رازی تو به تو

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
سرفراز
سبزند و سرفراز
اما
بر شاخه شان
نخوانده

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
فواره ها
خاموش بود
محصور تیغزار تهمت و دشنام
عبور پرپر گل ها را
در آب خاطره ها می دید
قد صلابت کشیده ی خود را
در یاد برگ برگ درختان
باز می کشید
آه می کشید
آنشب که نیز
رنگ غروب خون جوان را
بر کاکل سپیده ی خود دید
فریاد می کشید
اما :
چشمان بی خیال تماشائیان محو
در کوچ مه نشسته ی دیدن
رنگین کمان کشید
خاموش بود و زمزمه می کرد
باشد که باز
پنهان ِ ستیز ، آرزوی جمع را
در چهره ای دگر
بر قله ی صعود روشن فردا توان کشید


سرودی
پرنده ای

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
سپیدار



از سینه ی سپید سپیدار
صدایی سپید می جوشد
تا کی به انتظار میوه ی تابستان
شرمی شوم چکیده ی این بستان ؟
خاموش می شود صدا و تبر با خشم
از استخوان ترد و سپیدش
رعدی مهیب می افروزد
برقی غریب می افشاند
در لحظه ای که مهره ی پشتش
شکسته شد
فریاد زد : های !
من هم
به کار آمدم آخر
در این جهان

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
نیلوفر



شب
ستاره ی نیلوفر
در آب های پنهانم
به خواب فرو می رفت
اما :
صبح
چشمان مهر
لبانش که بسته بود
شکوفا می کرد

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
کودک امید
ای کودک امید!
خونین ترین کشاکش تابستان
از تنگنای خامی
بنهاده پا به عرصه ی پاییز
پیمانه ی شکسته ما را خوشا که باز
پیمانگی گرفت
با ریسمان پاره از این چاه دیرسال
بیگانگی گرفت
نوزاد من !
تلخ است تلخ با تو بودن و
لبخند عمر را
خاموش داشتن
با پرتو تبسم چشمانت
تاریکی دریغ بدل کاشتن
تو بامداد قله ای و
من غروب راه
کی می توان چنین حقیقت روشن را
در پرده داشتن
خونین ترین کشاکش تابستان !
در میوه ی تبلور بهمن

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
همیشه چیزی از یاد می رود



همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی در آسمان غرقی
تا گوهری به چنگ آری
فرش زمین خویش را
زمینه اش آبی ، گلهایش ستارگان
ناچار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی امید چشم تو در راه های دور
پرواز می کند
که آشیانه بگیرد
نزدیک تر درخت را
هرگاه با تو غمخوار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
در آن زمان که جنگل خلقی را
با نغمه های باران
پاس و سپاس داری
گلبوته ای که می خشکد
در گوشه و کنار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
پایان



پایان راه
با رگ هستی
پیوند خورده بود
و من
شتاب را دو اسبه گذر دادم
بی آنکه خود بدانم
پایان راه
مرا می کشید با تموج مبهم
آیا کدام پایان
جاری است در رگم
تا حفره های مرگ و تولد
در پیچ و تاب رفتن و برگشتن ؟

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
خورشید



شب بود
خورشید ناگهان به در آمد
هنگامه ای به پای خاست
این آرزو نبود که در چهره ای دگر
انگشت های اشارت را
مجذوب خویش می خواست ؟
غوغا فرو نشست
اما
داغی شکفته بر دل یاران ماند
در حیرتم
که آینه ی من
از خویش چون به در آمد
سرود سوگواران خواند

بهـمن
19th August 2011, 10:19 PM
عقل سرخ



ای عقل سرخ من !
لغزیده بر جدار شیشه ی آفاق
آیا دوباره موج
به سرچشمه باز خواهد گشت ؟
- آری
اما :
نه آنچنان که تو دیدی
زرینه ای زلال
بل
با طیف های گونه گونه و ناپیدا

بهـمن
19th August 2011, 10:20 PM
تصویر



تصویر ماه
در آب
مرا به خود می خواند
عریان شدم
اما مراد من
در زیر ابر فرو ماند

بهـمن
19th August 2011, 10:20 PM
بودا



بودای معرفت
وقتی تموج آبی را
در خاک گذر می داد
باور نداشت
در پناه رویش سبزی
قرار بیابد
اما :
در خود نشست
آب های جهان از سرش گذشت
بی آنکه لحظه ای به جنبش آید
چشم همیشه بست

بهـمن
19th August 2011, 10:20 PM
نمی دانست



در خون تپیده بود و نمی دانست
از ریشه اش که خاک می شد
رمزی دگر
برای ریشه های جوان بود
هر ذره ذره تجزیه ی برگ و ساقه اش
با هستی نهال تازه می آمیخت
آیا نمی توانست
اندیشه های تلخ مانده را
با ذهن نورس آیندگان نیامیزد ؟
در خون تپیده بود و نمی دانست
این ریش ریش
هستی مجنون را
باید چگونه گذر داد
تا چشم نونهالان را
آینده عاقلان را
هر شعله خیره نگرداند

بهـمن
19th August 2011, 10:20 PM
ستارگان زمین



من چشم بر ستارگان زمین دارم
شب را همین ستارگان
در خاک دفن می کنند
خورشید ،
رویشی است
در آب و هوای دل
از آسمان چارم
عیسی فرود نمی آید
باید دوباره زنده شدن را
در رازهای خویش بیابی
هر لحظه ات میان شب و خورشید
فردایی از غبار می شوی و باز
با کهکشان تو می پیوندد
دیگر شدن ، حکاین آن رود است
در تو نه آن سکون سنگ
که موجی بروی موج
بگذر
که در تو
گذشتن
خون خوردن است و غوطه ی اندیشه
هستی اگر نه بیکرانه
هزاران بال
رویاند از تو که پرپر شوی به خاک
پر پر شدن
نشانه ی پرواز است
این بال های ریخته در هر سو
پاداش آن شکوفه ی آواز است
بگذر که عشق
جز موج های گذشتن نیست
این اختران اگرچه برافلاکند
جز سایه ی گسست شکفتن نیست

بهـمن
19th August 2011, 10:20 PM
ستاره در اعماق



ستاره در اعماق
می سوخت
که تا فضای سرد زمان را
امیدوار کند
که تا شعال ریشه ی خود را
به برگ و بار نشاند
نثار کند
به پرتوی که چشمه ی اندیشه هاش
در سر داشت
سراب و هم معلق را
شکوفه زار کند
ستاره ای می سوخت
مگر خرد بنشاند
مرغان دربه در ، پرواز حسرتان را
شاید نوای سبز پناهی
آزادشان
از این غبار کند
ستاره ای در جسم
ستاره در اعماق
ستاره ای که حیرت ناباوران
بسوزد و بر خاک
یقین آفتاب را
استوار کند

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
آینه



وقتی غرور
آینه ات را
تاریک می کند
دیگر مخواه
که خورشید در تو ره یابد
وقتی که بستری
برای بذر و شکفتن نیست
دیگر مگوی
لاله چرا بر لبم نمی تابد
آفاق را به سینه فرو بار
تا در زمین تو
خورشید سرخ روید و
بر عقل ماندگان
راه ندیده گشاید

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
سخن



از پله های سخن
بی شکیب بالا رفت
تا معنی نهفته ی خورشید
بر بام بود که از بانگ ظلمتی خاموش
دانست آنچه را که نمی دید
آمد فرود به آرامی و سخن را سوخت
از آنچه شد پدید
جمعی ترانه خوان که چه دیدی بگو، بگو
او گوشه ای گرفته و در خویش می تپید

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
شهید




نه !
باور نمی کنم
او در برابرم نشسته و لبخند می زند
گاه ابروان سیاهش را
بر صفحه ی کتاب
پیوند می زند
نه !
باور نمی کنم
شهیدی از جمع ما
به سرزمین ناشناخته ای دور
پرواز کرده باشد
می بینمش
نگاهش
بر سطر سطر کتابش
آویز مانده است
بی آنکه ما بدانیم
درس گذشته ها را
از لوح هستی آینده
خوانده است
آیا کدام جلاد
او را به شعله ی میدان
کشانده است ؟
من رنگ خون او را
خوب می شناسم
همرنگ لاله های بیابان
پیمان قلب ماست
پیمان ماست که روزی
آدم نمای گرگان را
از صحنه ی وجود براندازیم
هرجا که آدمی است
بیرق صلح و امید را
از نور عشق برافرازیم
او زنده است
همرزم دیگران
پیکار می کند
چشم به خواب رفته ی غفلا را
بیدار می کند
دستان انتقام گشوده است
تا دار روبهان دغل را
در پهنه های رزم
بپا سازیم
از سئگ ها که آینه ی جان را
تصویری از سیاه کشیده است
با دست مهر جدا سازیم
او
بر سدره ی افق
گلبانگ آفتاب رهایی را
پیوسته می دمد
هرجا پرنده ی ز کران تا کران بود
پیغام خون و شهادت را
آواز می دهد
ماییم
در گوشه ی غمان نشسته و
بر پرده های اشک
نامی نبرده نام دگر خوانیم
اما کدام نام مبارک را
بر زخم های تازه و دیرین
چون بذر روزگار بیفشانیم
خورشید ، هر پرتوش
نامی است از دیار شهیدان
پس نام تو ، ترانه ی مهر !
تا سالیان سال مقدس باد !

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
رویشی در اعماق



حاکم ما فکر ویرانی ماست
هر کسی را شعله ها زین فکر خاست :
ما چرا تسلیم زنجیر خودیم
مانده در آوار تدبیر خودیم ؟
می تنیم از غربت خود تارها
همدم خاک تن ما ماها
ریشه در خاکیم و نور از ما نهان
غرقه تر مغروق چشم بازمان
هر چه روییدیم در آوازمان
تا رها بگسست خاک از سازمان
در سبکساری نگونسر آمدیم
در فرودستی فروتر آمدیم
شب ها زد ریشه اما در مغاک
شعله ها افروخته اما قعر خاک
سر فرو کوبید بردیوار شب
پیکرش در هم فشرد آوار شب
در عذاب از خاک فریادی کشید
خرقه ی درماندگی بر تن درید
آب ها چون اختران شب گسست
پل درون خاک های تیره بست
راهجویان راکب مرکوب پل
ضربه های بانگشان مطلوب پل
تا که از اعماق نوری آورند
گوشه گیران را سروری آورند
هر کدامین آمدند از فعر خاک
خرقه ی آوار بر تن غصه ناک
غصه شان از ظلمت ناباوران
که خردشان بندی خامشگران
بر سر انگشتانشان پیغام مهر
چاک حرمت زن گریبان سپهر
سبزی هر باغ در آوازشان
اختران روشنگران رازشان
با اشارت های جهانی ساخته
مردگان را باغ جانی ساخته
دانه ی هستی کجا پوسید و مرد
نطفه ی روینده کی در خود فسرد
سبز بینی سبز اکنون خاک را
تیره بینی خانه ی افلاک را

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
دریا و من



دریا ، گرفته همچو منی ، دریا !
دریا ، اسیر خویشتنی ، دریا !
دریا ! سکوت لایق دریا نیست
جز مرگ با سکوت هماوا نیست
دریا ! چه رودها همه سرگردان
دریا 1 چه بادها همه بی سامان
با ضجه های باد چه خواهی کرد
با رودهای یاد چه خواهی کرد
ویرانه نیستی که غریبانه
در انزوای خاک کنی خانه
ماتم گرفته خاک بسر ریزی
با ناله های جغد درآمیزی
دریایی ای شکفته ی بی آرام
دریایی ای تموج بی فرجام
روشن ترین چراغ زمینی تو
با باغ های عشق قرینی تو
دل از سرود دوست گسستن چه ؟
مردابگونه تلخ نشستن چه ؟
پیرانه از چه پشت دوتا کرده
نفرین ندانمت به چه ها کرده
دانی که هر دل به دعا برداشت
نام تو را ستاره ی مهر انگاشت
با من بگوی ، هر چه که خواهی گفت
جان از سکو تمایه ی تو آشفت
شرمت نیاید آنکه به خاموشی
روزت شود شبی به فراموشی
دریا ! گشای پنجره هایت را
از سر مگیر باز عزایت را
هر گوشه از شرارت صیادی
سر برکشیده آتش بیدادی
خون کبوتران جوان رنگین
بر دامنت نشسته ندانی این ؟
هر سوی راندگان ز دریا را
بر باد داده گوهر یکتا را
بینی که لب گشوده ولی خامووش
بینی که مادرند و تهی آغوش
هر عابری گرفته به تیپاشان
بشکسته گنج - خانه ی دلهاشان
دریا ، نگویمت چه کن و چون باش !
توفنده باش و سرخ تر از خون باش
هرگونه باش لیک مباش اینسان
دریا ، نشسته با دل هر انسان

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
ویرانه



چیست این ویرانه ی فریاد تو
سوخته در آتش بیداد تو
خرمن عمر است این دلسوخته
یا که چشم روزگار افروخته
دیده ای ویرانه از آتش بود
هر زمان آباد صد خواهش بود
با چه کس باید ز ابر خویش گفت
وز چه کس این مهر را باید نهفت
عالمی ویرانه ساز خویشتن
قصه ی خونین ساز خویشتن
با دو باران مست این ویرانه اند
از غبار قصه اش دیوانه اند
هر درختی سوی او پا می کشد
سوی او تابوت مأوا می کشد
هر شهابی خفته در گهواره اش
هم نسیم قصه گو غمخواره اش
رودها پرسان که این همسایه کیست
غربت آوارگان را دایه کیست
اختران در خانه ی تاریک خویش
در نیایش کای ز صد خورشید بیش
چنگ ما را رامشی مستانه شو
لحظه ای از بانگ خود بیگانه شو
او میان خون و خاکستر نهان
با دلش سرسبزی آواز جان
گاه می پیچد به خود از شام خویش
می هراسد از سیه فرجام خویش
گاه با جغدی هماوازی کند
با سگان خویش دمسازی کند
هرچه با او دورتر ، نزدیکتر
وانچه روشن سوزتر ، تاریک تر
می نوازد بانگ درها را ز دور
چون اشارت های مردی لال و کور
با فروغ پنجره ای آواز خوان
می دمد از شوره اش صد بوستان
لیک در خود باز سردابی تهی است
چشم درها غربتش را رحمتی است
باز ، پرسان از تب دیوارها
تا کشد بر دوش جان آوارها
خود نمی داند که بی دیرواریش
نیست مرز و کارزار خواریش
رفته در رؤیای فانوس دلی
بسته بر لب شعله ی بی حاصلی
با توام ، ویرانه ی ویرانه خوی
در دل خود باغ فانوسی بجوی
چشم گنجی شعله زن در خاک توست
خاک تو افسانه ی غمناک توست

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
در گذار هستی



وای از این وحشت که بر جانم فتاد
داد از این بوجهل مردمخوار داد
سالها در چاه ذلت زیستم
تا توانستم بدانم کیستم
تا توانستم که تن بالا کشم
جان خون پالا سوی دریا کشم
تن معلق بود در زندان چاه
بسته بود از هر طرف بر جان ، پناه
دستهایش در میان چاه تار
ز آرزوها کرده بس نقش و نگار
غافل از موشان که هر دم می جوند
رشته ها را پنبه ی غم می کنند
اژدها خوش بود در نمناک چاه
که فرو افتد سرانجام این ، تباه
اضطراب و هول بر او چیره شد
از تلاطم چشم جانش خیره شد
تو به تو از خاطرات اشک و خون
تهمت هستی نشانی از جنون
تا رها بر خود تنیده از شبان
بی که حتی اختری یابد نشان
عنکبوتی هر زمان در دامتر
پیری و بی دست و پایی خامتر
اینچنین با زندگی همسر بدن
خویش خوردن همچو حیوانی شدن
هم ز خود بیگانه هم از مردمان
گمشده در دخمه های بی نشان
کی توانی زندگی را موج بود
غرقه در دریای خلق و اوج بود
سال ها در چاه بودن مردگیست
گر که نام چاه این جا زندگیست
چاه بیرون و درون هر دو بهم
تا تو را از تو تهی سازند هم
آن تهی کز مرگ گویاتر بود
انزواش از گور تنها تر بود
او گذشت از جسم و جان و هر امید
بی که ره یابد در او بیم و نوید
چاه با او آنچنان چرخان شده
گوییا جان از تنش پرّان شده
ناگهان آن اژدهای پای بند
جسم بیجانش به بالا برفکند
کم کمک روحش دوباره باز گشت
زندگی نوعی دگر آغاز گشت
خاک را رنگین ز اختر یافتم
اختری گشتم به هر جا تافتم
نور سبز برگ را موجی شدم
با نسیم لحظه ها اوجی شدم
چند و چون از آینه برداشتم
جز کمال خط در آن ننگاشتم
موج بیداری شدم در خواب برگ
تا که دیدم خویش در مهتاب برگ
چشم جنگل صبحدم بیخواب شد
تا که از نور غریو تاب شد
شب فرو آویخت از چشمان من
بی که یکدم پرده گیرد چشم تن
پر گرفتم قطره ی اختر شدم
پر کشیدم با شهاب آذر شدم
در زلال گل شکوفایی شدم
بی که ره یابد خزانم باز هم
حس کودک عقل پیر آمیختند
قالبی دیگر ز هستم ریختند
خویش را پروانه دید و موج و باد
بر فضا چرخان چو آواهای شاد
رسته بود از خویش و از آیینگی
محو گشته از غم بیگانگی
هر چه هستی ، با دلش دمساز بود
آشکارا هرچه اکنون راز بود
بی خبر از هست و از غوغای یاد
چون نسیمی پرده ی گل می گشاد
ابر و نور و باد بودی همزمان
کی کسی را خوشتر این حالت عیان
با رهایی جنبش هر هست بود
هر چه در بالا اگر در پست بود
سنگ ها با او نسیمی چاره ساز
تا که دربندان رهند از غصه باز
پرده داری پرده های موج را
می گشاید تا سراید اوج را
غافل از این ره که او خود پرده ایست
پرده داران را دگر گم کرده ایست
شرق بیدار است و من بیدار هم
شعله در کار است و من در کار هم
ای سبکبالان که هر جا زیستید
جز پر و پرواز دیگر نیستید
لحظه ای با ریشه های همنوا
پنجه در پنجه فشرده بی صدا
باز گویید آن سفرهای دراز
تا بروید بی کلامی جان راز
شبنم و آیینه ی گل ها شدم
لحظه ای دیگر شعاع لا شدم
گر خروسی خواند با چشم سحر
بانگ او من بودم و خود بی خبر
بانگ را با نور همدم خواستم
زین سبب از هستی خود کاستم
تا ه بانگ و نور بودم در سفر
با درنگ بیدرنگی در گذر
هم سنیم عشق در آدم شدم
تا رهایی را به یادش آورم
فکر آمد کای چراغم تار کن
رهزن افسردگی ، بیدار کن
راه خود گیر و مرا آرام باش
در فروغم بی وزش بی نام باش
لحظه ای خورشید گشتم عقل را
جذب شد با من چو کاه و کهربا
دیگر آن بیگانگی خاموش شد
قطره در دریای من بیهوش شد
خواستم تا رهزن پتیاره خوی
هم شود با آدمی پیوند جوی
روز و شب کارم سفر بود و گذر
تا رهانم جمله از خوف و خطر
تا مگر با اصل خود همدم شود
وارهد زین چاه و بی ماتم شود
هر کجا رفتم اسیر و کشته بود
جسم ها بی نام و نامش پشته بود
با پدر فرزند دشمن ناسپاس
فکر های یکدگر را ناشناس
کی توان پیوند باشم فکر را
همنوا سازم به دل ها ذکر را
ره سپردم تا مگر این چاه ها
رشته گردد اتصال راه را
تپه ها با چاه ها یکسان شود
یک هدف در ذهنشان پیمان شود
قلب ها را پل زدم با یاد ها
پل زدم در رهگذار دادها
بال های خاطرم بشکست باز
اوفتادم باز در قعر نیاز
چون ندیدم چاره ای از دست خویش
پر گرفتم با امید از هست خویش
سوی اوجی راه بردم ناگهان
که فرو افتادم و گشتم نهان
گرچه با دریا دگر غوطه زدن
پست و بالا هست یکسان بهر تن
باز اگر گرداب چشمی وا کند
یاد چاه خاکیان غوغا کند
کی رهایی یابی از یان چاه ها
ای فروافتاده ی این راه ها
هم مگر هشیار و از خود وارهی
هست را با موجی دگر تابش دهی

بهـمن
19th August 2011, 10:21 PM
آتش رمز


ای نشسته روبرویم شعله وار
خواهشت سوازندن شب های تار
پرده ی بیرنگیم را تو مبین
در پس این پرده روز و شب عجین
باغ ها روییده در چشمان تو
چشم تو سرسبزی پنهان تو
در نگاهت رویش اعماق من
جان من تابان و خاموش است تن
گر لباس شب فروپوشیده ام
صبح جان بین آسمان دیده ام
این نه خاکستر که باغ شعله زاست
سردیش از گردش خورشید هاست
خشم می دانم تو را در خویش سوخت
چشم این پروانه را با شعله دوخت
کاش با خشمت مرا می سوختی
سرزنش دیگر نمی افروختی
من نمی خواهم تو را ویران کنم
از غبارت خانه آبادان کنم
باغ را ویرانگی پیوندهاست
هر جدایی را نشان از بندهاست
در دل ویرانه جز آباد نیست
گریه را جز غنچه های یاد نیست
چهره را از گریه شوی و سبز باش
آتش درماندگان را رمز باش

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد