GUNNER_2020
19th August 2011, 01:14 PM
در روزگار گذشته، توی همین شهر خودمان، یک خیاطباجی کفنکردهیی زندگی میکرد که از داروندار دنیا، سه دختر دمبخت رسیده و آفتابرو داشت. فقط خدا میدانست که این خیاطباجی با چه رنج و زحمت و خوندلخوردنی به قول خودش« این سه نکبت» را بزرگ کرده و به عرصه رسانده بود.
آرزویی در دل پیرش نبود جز این که آنها را یکییکی عروس کند و به خانة داماد بفرستد. آن زمانی که پدر دخترها تازه مرده بود، زندگیشان به سختی میگذشت. خورد و خوراک درست و حسابی نداشتند و وقتی که باران میآمد قطرههای آن از شکاف سقف توی اتاق میزد رگههای گلآلودی روی گچهای سفید دیوار نقش میکرد. خلاصه این خانواده بیچیز به نفس کشیدن خود ادامه میدادند تا یک مرتبه، فضولهای شهر خیال نکنند که مردهاند و کفنشان بکنند و به قبرستان ببرند!
اما خدا را شکر که این اواخر زندگیشان از یکنواختی بیرون آمد ، مشتری خیاطباجی زیاد شد، اوضاعشان کمی تغییر کرد و بهتر شد.
این سه خواهر عادت داشتند که هر روز در خانهشان را رفتوروب بکنند. یک روز که نوبت خواهر بزرگتر بود، وقتی که داشت دم در را جارو میزد، یک سکه دهشاهی پیدا کرد، خوشحال شد دوید و رفت سر کوچه از « حلواچی» سیاهسوختهیی که آنجا حلوا شکری میفروخت به اندازه ده شاهی حلوا خرید و آمد خانه، و حلوا را با خوشحالی بین دو خواهر دیگرش تقسیم کرد.
از قضا روز دوم دختر وسطی هم هنگام جاروی دم در منزل یک دهشاهی دیگر از لابلای سنگفرشهای کوچه یافت و او نیز با خوشحالی رفت و ده شاهی از حلواچی حلوا خرید و دوباره سهتایی با هم نشستند آن را خوردند.
روز سوم نوبت خواهر کوچکتر بود. او با امید و خوشحالی زیاد کلة سحر ازخواب بیدار شد، جارو را برداشت و رفت دم در حیاط و به امید پیدا کردن دهشاهی مشغول جارو کردن جلوی در شد اما هرچه بیشتر گشت کمتر یافت و هرقدر لای سنگفرشها را نگاه کرد چیزی پیدا نکرد، دل کوچکش پر از غم و غصه شد و بالاخره از شدت ناراحتی زد زیر گریه…
حلواچی که همان نزدیکیها بود تا دید دختری به آن خوشگلی و زیبایی دارد گریه میکند جلو آمد و گفت:
- الهی پیشمرگت بشم، دردت به جونم، خوشگلم، قشنگم، چرا گریه میکنی؟ چرا مروارید اشکهایت را روی زمین میریزی؟ دردت را به من بگو، شاید بتوانم علاجش بکنم…
دختر کوچکه از دو تا خواهر دیگر زیباتر بود جواب داد:
- دو روزه که وقتی خواهرانم دم در را جارو میزنند، یه دهشاهی پیدا میکنند و میاند ازت حلواشکری میخرند ولی من امروز چند مرتبه هشتی در رو جارو زدم اما حتی یک عباسی هم پیدا نکردم، حالا اگه من اینجوری و دستخالی پیش خواهرام برم و اونا بدونن من لیاقت ندارم، ازم کار میکشن ، منو کتک میزنن و گیسای بلندم رو میکنن.
حلواچی که در همان نظر اول یکدل نه صد دل عاشق دختره شده بود به اندازه یک قران حلواشکری توی ترازو گذاشت ، کشید و به دست دختر داد و گفت:
- بیا بگیر، ناراحت نباش برو پیش خواهرات و بگو که تو عوض دهشاهی یک قران پیدا کردهای!
دختر با خوشحالی حلوا را گرفت و رفت با خواهرانش نشست و مشغول خوردن حلوا شدند.
حلواچی بیچاره که سخت عاشق و دلباختة دختر کوچیکه شده بود، از آنجا که آهی در بساط نداشت تا به خواستگاری برود و عروسی راه بیندازد به ناچار همان روز عصر طبق حلوا و ترازوی خودش را جمع کرد و رفت بیشتر کار کند تا شاید پول زیادتری دربیاورد و بیاید خواستگاری دختره. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که دختر کوچیکه نیز دلش را در گرو عشق حلواچی گذاشت و دل به او باخت و از ته دل عاشق او شده بود.
•••
حلواچی بدبخت پی کار خود رفت.
از این ماجرا سه چهار سال گذشت. دو دختر بزرگتر خیاطباجی به خانة شوهر رفتند و هر کدام دو سه تا بچه هم زاییدند ولی دختر کوچکتر که عاشق حلواچی بود، حتی حاضر نشد زن پسر حاکم شهرشان که اتفاقاَ او را در در دیده و عاشقش شده بود بشود. او تنها حلواچی را میخواست، اما افسوس که او هم گذاشته و رفته بود.
آری او رفته بود پول به دست بیاورد تا شاید بتواند این دختر را که دیگر رنگورویی برایش نمانده بود و گونههای سرخ و گلگون وی حالا زرد شده بود، عروس مادرش کند.
آوازه عشق دختر خیاط همهجا پیچید و به گوش حلواچی بیچاره هم رسید اما کاری از دستش ساخته نبود . کارش تنها گریه و راز و نیاز با خدای خویش بود، همیشه دعا میکرد دختر خیاط باجی را برایش نگه دارد...
آخر سر حلواچی سر به بیابان گذاشت . رفت تا شب شد ، روی سنگ سیاهی که دم چشمهای بود نشست و در عالم رویا فرو رفت، وسط خواب و بیداری بود که یک مرد نورانی را دید، او از میان چشمه بیرون آمد و گفت:
- حلواچی، ما اون دختر خیاطباجی را به تو میدهیم اما باید قول بدهی که دیگر در زندگیت به کسی بدی نکنی... حالا بلند شو و خودت رو توی این چشمه شستشو بده و از نانی که به کمرت بستهای به خورد دختر خیاطباجی بده تا او خوب بشه.
حلواچی مثل دیوانهها، از روی سنگ پرید لباسهای مندرسش را از تن بیرون آورد و پرید توی چشمه آب . در این موقع ندایی به گوشش رسید: حلواچی مواظب باش مباد بیشتر از یک مرتبه آبتنی کنی چون آنوقت تبدیل به سنگ میشی.
حلواچی از چشمه بیرون آمد و یک مرتبه دید تن لختوعورش را لباسهای فاخر و گرانبها که دکمههای زرنشان دارد پوشانده است. از خوشحالی کم مانده بود که پر درآورد... و آنگاه برای سومین بار شنید که : حلواچی حالا لباسهای کهنه خودت را توی آب بینداز تا به طلا تبدیل شوند.
حلواچی همه دستورهای هاتف غیبی را عملی کرد. آنوقت در حالی که از شادی روی پا بند نبود به طرف دروازه شهر به راه افتاد. مردم از دیدن لباسهای فاخر حلواچی تعجب میکردند. بچهها به او سلام میگفتند و او هم در عوض به آنها سکههای طلا نثار میکرد.
او، آمد و آمد تا رسید به در خانه سه خواهر و در زد. پیرزنی فرتوت و بیدندان در را باز کرد و تا چشمش به سر و لباس حلواچی افتاد پرسید:
- شاهزادة زیبا، چه میخواهی؟
حلواچی بادی به غبغب انداخت و گفت:
- ننهجون من آمدهام تا دختر کوچک تو رو خواستگاری کنم . پیرزن آهی کشید و گفت:
- افسوس که دیر آمدهای، چون دختر کوچکم دارد هذیان میگوید و حکیمباشی محله گفته تا عصر بیشتر زنده نیست. پیرزن مکثی کرد و افزود:
- بدتر از این دخترم عاشق یک حلواچی اکبیری و بدریخت است و غیر ممکن است که تو از او خواستگاری بکنی.
حلواچی دستی به جیب لباسهای گرانقیمت خود برد و گفت:
- مادر اگر اجازه بدهی او را نجات میدهم. من طبیب هستم.
پیرزن با حیرت یک آدم ناباور از کنار در رد شد و حلواچی وارد خانه شد یکراست بالای سر دختر بیمار رفت و به پیرزن گفت:
- بدو برو یه کاسه آب بیار...
و تا پیرزن از اتاق بیرون رفت، حلواچی دختر را صدا کرد . دختر یکمرتبه از بستر نیمخیز شد و نشست حلواچی گفت:
- این تکه نون رو بخور تا کاملاَ حالت جا بیاد.
و یک لقمه از نانی که همراه داشت در دهان دختر گذاشت، ناگهان رنگ دخترک سفید شد و بعد مثل سیب سرخ، گونههایش گل انداخت، سرخی به لبها و گونههایش دوید.
حلواچی دختر را به آغوش کشید و لبهای چون غنچهاش را بوسید و گفت:
- حالا دیگر من آرزویی ندارم و از خدایی که تو رو به من رسانده تشکر میکنم، از او راضیم و سپاسگزارم.
و دختر گفت: از وقتی که تو رفتی و دیگه نیومدی، من فکر کردم فراموشم کردهای ولی حالا فهمیدم که غیر ممکنه دلی به دلی راه داشته باشه و آنها به همدیگه نرسند.
دختر کوچک خیاطباجی اینها را میگفت و مثل ابر بهاری گریه میکرد، و حلواچی بیشتر و گرمتر به سینهاش میفشرد و آنها در همین حال میرفتند تا با یکدیگر زندگی سعادتمندانهای آغاز نمایند. در حالی که خیاطباجی پیر، ننة فرسوده و فرتوت دختر، دم در نشسته بود و از خوشحالی میگریست و با گوشة چارقدش اشکهای شوق خود را پاک میکرد... یدیلر ایشدیلر، مطلبرینه یتبشدیلر،
از افسانههای آذربایجان
آرزویی در دل پیرش نبود جز این که آنها را یکییکی عروس کند و به خانة داماد بفرستد. آن زمانی که پدر دخترها تازه مرده بود، زندگیشان به سختی میگذشت. خورد و خوراک درست و حسابی نداشتند و وقتی که باران میآمد قطرههای آن از شکاف سقف توی اتاق میزد رگههای گلآلودی روی گچهای سفید دیوار نقش میکرد. خلاصه این خانواده بیچیز به نفس کشیدن خود ادامه میدادند تا یک مرتبه، فضولهای شهر خیال نکنند که مردهاند و کفنشان بکنند و به قبرستان ببرند!
اما خدا را شکر که این اواخر زندگیشان از یکنواختی بیرون آمد ، مشتری خیاطباجی زیاد شد، اوضاعشان کمی تغییر کرد و بهتر شد.
این سه خواهر عادت داشتند که هر روز در خانهشان را رفتوروب بکنند. یک روز که نوبت خواهر بزرگتر بود، وقتی که داشت دم در را جارو میزد، یک سکه دهشاهی پیدا کرد، خوشحال شد دوید و رفت سر کوچه از « حلواچی» سیاهسوختهیی که آنجا حلوا شکری میفروخت به اندازه ده شاهی حلوا خرید و آمد خانه، و حلوا را با خوشحالی بین دو خواهر دیگرش تقسیم کرد.
از قضا روز دوم دختر وسطی هم هنگام جاروی دم در منزل یک دهشاهی دیگر از لابلای سنگفرشهای کوچه یافت و او نیز با خوشحالی رفت و ده شاهی از حلواچی حلوا خرید و دوباره سهتایی با هم نشستند آن را خوردند.
روز سوم نوبت خواهر کوچکتر بود. او با امید و خوشحالی زیاد کلة سحر ازخواب بیدار شد، جارو را برداشت و رفت دم در حیاط و به امید پیدا کردن دهشاهی مشغول جارو کردن جلوی در شد اما هرچه بیشتر گشت کمتر یافت و هرقدر لای سنگفرشها را نگاه کرد چیزی پیدا نکرد، دل کوچکش پر از غم و غصه شد و بالاخره از شدت ناراحتی زد زیر گریه…
حلواچی که همان نزدیکیها بود تا دید دختری به آن خوشگلی و زیبایی دارد گریه میکند جلو آمد و گفت:
- الهی پیشمرگت بشم، دردت به جونم، خوشگلم، قشنگم، چرا گریه میکنی؟ چرا مروارید اشکهایت را روی زمین میریزی؟ دردت را به من بگو، شاید بتوانم علاجش بکنم…
دختر کوچکه از دو تا خواهر دیگر زیباتر بود جواب داد:
- دو روزه که وقتی خواهرانم دم در را جارو میزنند، یه دهشاهی پیدا میکنند و میاند ازت حلواشکری میخرند ولی من امروز چند مرتبه هشتی در رو جارو زدم اما حتی یک عباسی هم پیدا نکردم، حالا اگه من اینجوری و دستخالی پیش خواهرام برم و اونا بدونن من لیاقت ندارم، ازم کار میکشن ، منو کتک میزنن و گیسای بلندم رو میکنن.
حلواچی که در همان نظر اول یکدل نه صد دل عاشق دختره شده بود به اندازه یک قران حلواشکری توی ترازو گذاشت ، کشید و به دست دختر داد و گفت:
- بیا بگیر، ناراحت نباش برو پیش خواهرات و بگو که تو عوض دهشاهی یک قران پیدا کردهای!
دختر با خوشحالی حلوا را گرفت و رفت با خواهرانش نشست و مشغول خوردن حلوا شدند.
حلواچی بیچاره که سخت عاشق و دلباختة دختر کوچیکه شده بود، از آنجا که آهی در بساط نداشت تا به خواستگاری برود و عروسی راه بیندازد به ناچار همان روز عصر طبق حلوا و ترازوی خودش را جمع کرد و رفت بیشتر کار کند تا شاید پول زیادتری دربیاورد و بیاید خواستگاری دختره. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که دختر کوچیکه نیز دلش را در گرو عشق حلواچی گذاشت و دل به او باخت و از ته دل عاشق او شده بود.
•••
حلواچی بدبخت پی کار خود رفت.
از این ماجرا سه چهار سال گذشت. دو دختر بزرگتر خیاطباجی به خانة شوهر رفتند و هر کدام دو سه تا بچه هم زاییدند ولی دختر کوچکتر که عاشق حلواچی بود، حتی حاضر نشد زن پسر حاکم شهرشان که اتفاقاَ او را در در دیده و عاشقش شده بود بشود. او تنها حلواچی را میخواست، اما افسوس که او هم گذاشته و رفته بود.
آری او رفته بود پول به دست بیاورد تا شاید بتواند این دختر را که دیگر رنگورویی برایش نمانده بود و گونههای سرخ و گلگون وی حالا زرد شده بود، عروس مادرش کند.
آوازه عشق دختر خیاط همهجا پیچید و به گوش حلواچی بیچاره هم رسید اما کاری از دستش ساخته نبود . کارش تنها گریه و راز و نیاز با خدای خویش بود، همیشه دعا میکرد دختر خیاط باجی را برایش نگه دارد...
آخر سر حلواچی سر به بیابان گذاشت . رفت تا شب شد ، روی سنگ سیاهی که دم چشمهای بود نشست و در عالم رویا فرو رفت، وسط خواب و بیداری بود که یک مرد نورانی را دید، او از میان چشمه بیرون آمد و گفت:
- حلواچی، ما اون دختر خیاطباجی را به تو میدهیم اما باید قول بدهی که دیگر در زندگیت به کسی بدی نکنی... حالا بلند شو و خودت رو توی این چشمه شستشو بده و از نانی که به کمرت بستهای به خورد دختر خیاطباجی بده تا او خوب بشه.
حلواچی مثل دیوانهها، از روی سنگ پرید لباسهای مندرسش را از تن بیرون آورد و پرید توی چشمه آب . در این موقع ندایی به گوشش رسید: حلواچی مواظب باش مباد بیشتر از یک مرتبه آبتنی کنی چون آنوقت تبدیل به سنگ میشی.
حلواچی از چشمه بیرون آمد و یک مرتبه دید تن لختوعورش را لباسهای فاخر و گرانبها که دکمههای زرنشان دارد پوشانده است. از خوشحالی کم مانده بود که پر درآورد... و آنگاه برای سومین بار شنید که : حلواچی حالا لباسهای کهنه خودت را توی آب بینداز تا به طلا تبدیل شوند.
حلواچی همه دستورهای هاتف غیبی را عملی کرد. آنوقت در حالی که از شادی روی پا بند نبود به طرف دروازه شهر به راه افتاد. مردم از دیدن لباسهای فاخر حلواچی تعجب میکردند. بچهها به او سلام میگفتند و او هم در عوض به آنها سکههای طلا نثار میکرد.
او، آمد و آمد تا رسید به در خانه سه خواهر و در زد. پیرزنی فرتوت و بیدندان در را باز کرد و تا چشمش به سر و لباس حلواچی افتاد پرسید:
- شاهزادة زیبا، چه میخواهی؟
حلواچی بادی به غبغب انداخت و گفت:
- ننهجون من آمدهام تا دختر کوچک تو رو خواستگاری کنم . پیرزن آهی کشید و گفت:
- افسوس که دیر آمدهای، چون دختر کوچکم دارد هذیان میگوید و حکیمباشی محله گفته تا عصر بیشتر زنده نیست. پیرزن مکثی کرد و افزود:
- بدتر از این دخترم عاشق یک حلواچی اکبیری و بدریخت است و غیر ممکن است که تو از او خواستگاری بکنی.
حلواچی دستی به جیب لباسهای گرانقیمت خود برد و گفت:
- مادر اگر اجازه بدهی او را نجات میدهم. من طبیب هستم.
پیرزن با حیرت یک آدم ناباور از کنار در رد شد و حلواچی وارد خانه شد یکراست بالای سر دختر بیمار رفت و به پیرزن گفت:
- بدو برو یه کاسه آب بیار...
و تا پیرزن از اتاق بیرون رفت، حلواچی دختر را صدا کرد . دختر یکمرتبه از بستر نیمخیز شد و نشست حلواچی گفت:
- این تکه نون رو بخور تا کاملاَ حالت جا بیاد.
و یک لقمه از نانی که همراه داشت در دهان دختر گذاشت، ناگهان رنگ دخترک سفید شد و بعد مثل سیب سرخ، گونههایش گل انداخت، سرخی به لبها و گونههایش دوید.
حلواچی دختر را به آغوش کشید و لبهای چون غنچهاش را بوسید و گفت:
- حالا دیگر من آرزویی ندارم و از خدایی که تو رو به من رسانده تشکر میکنم، از او راضیم و سپاسگزارم.
و دختر گفت: از وقتی که تو رفتی و دیگه نیومدی، من فکر کردم فراموشم کردهای ولی حالا فهمیدم که غیر ممکنه دلی به دلی راه داشته باشه و آنها به همدیگه نرسند.
دختر کوچک خیاطباجی اینها را میگفت و مثل ابر بهاری گریه میکرد، و حلواچی بیشتر و گرمتر به سینهاش میفشرد و آنها در همین حال میرفتند تا با یکدیگر زندگی سعادتمندانهای آغاز نمایند. در حالی که خیاطباجی پیر، ننة فرسوده و فرتوت دختر، دم در نشسته بود و از خوشحالی میگریست و با گوشة چارقدش اشکهای شوق خود را پاک میکرد... یدیلر ایشدیلر، مطلبرینه یتبشدیلر،
از افسانههای آذربایجان