PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر تقدیم به او که در بستر مرگ عشق را از یاد نبرد و ......



se7en_love
18th August 2011, 09:24 PM
خفته در عشق!

چنان فرزانه وارانه، چنان در خویش تن لانه،

چنان خفته به آغوشی،

که گرمایش زند شانه،
چنان مختوم،
چنان محکوم،
چنان آسوده از هر روم،
چنان در عشق در پیکار،
چنان گونه چنان کز مرده ای بر جای،

چنان از خویش تن منفور،
چنان آسوده در یک گور،

چنان نالان چنان گریان،
چنان چشمان بی خفتان،

کزین جام تهی از هیچ،
که ناله نیست در هر پیچ،

چنان سودای یاریدن،

چنان در عشق جنبیدن،

چنان در مرگ هم بستر،
به هم بستر همه بستن،

چنان نفرین این عالم،

چنان خفته بر آدم،

که گویا هیچ نازی نیست،
الا انگار خدایی نیست!،

درین پنهانی پیدا،
در این جام جهان افزا،

صدای مرگ با ما هست،
صدای گریه در آه هست،

گریبان در گریبانیم،
به هیچ انگار مهمانیم،

کشاکش در میانه رقص،
در این رقص ات هزاران نقض،

هزاران یار مستانه،
هزاران در دردانه،

که گویا یک معما هست،
همه در پیچ اما هست،

سراسر سوی دلگیری،
سرای عشق تن گیری،

به جام عشق من سوگند،

به روز زندگی سوگند،

هزاران بار من مردم،

هزاران جان به در بردم،

طلب کن زورق عشقم،
طلب کن جامه سردم،

مرا آسودگی مرگ است،
مرا دل بردگی ننگ است،

در این نقش جهان افزا،

در این بازی گرم افزا،

به کوچ کودکان سوگند،
به عشق مادران سوگند،

به سوگ دلبران عشق،
به گرمای نهان عشق،

خدایی کن در این تنگی،
خدایی بهتر از ننگی،
خدایی شو در دامم،

ز پوچی کن همه جامم،
به تن ده فکر تقدیرم،

به من بسپار آیینم،
جهان نوبران کهنه است،

جهان دلبران زخمه است،
سراسر نور شو در من،

سرای عشق شو در تن،
به هر کامی صدایی ده،

به نور دل نوایی ده،

جهان ما همه تشنه است،
همه بر لقمه ای دشنه است،
مرا در جمع یارانم،

در آن جمع پریشانم،
هزاران بار نفرین کن،

هزاران من به از این کن،

که گویا من پریشانم،
پریشان گوی بی جانم،
نفس رفته است از این آغوش،

به تنهایی من هم کوش،
کجا مانده است آغازی،

کجا بر جا شده است نازی،
مرا در عشق آذر کن،

همه آتش به من تر کن،
صدایی کن بر تنها،

همه رنجش دنیا،


که اینجا گر غروری نیست،

گر اما گر سروری نیست،


همه در یاد تو خفته است،


همه از عشق تو مرده است!

مریم6868
19th August 2011, 02:22 AM
چشم نيلي

نيلگون چشم فريب انگيز رنگ آميز تو
چون سپهر نيلگون دارد سر افسونگري
از غم عشقت بسان شاخه نيلوفرم
اي تو را چشمي به رنگ شعله نيلوفري...


رهي معيري

reza.nori87
19th August 2011, 03:25 AM
عاشقت گشتم تو گفتی عاشقان دیوانه اند
عاقبت عاشق شدی دیدی که خود دیوانه ای

طلیعه طلا
20th August 2011, 07:16 AM
لیلی قصه اش را دوباره خواند. برای هزارمین بار و مثل هر بار لیلی قصٌه باز هم مُرد.
لیلی گریست و گفت: کاش اینگونه نبود.
خدا گفت: هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.
لیلی ! قصٌه ات را عوض کن.
لیلی امٌا می ترسید. لیلی به مُردن عادت داشت.
تاریخ به مُردن لیلی خو کرده بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد.
دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست.
لیلی اشک نیست.
لیلی معشوقی مُرده در تاریخ نیست.
لیلی زندگی است. لیلی! زندگی کن.
اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی ! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار امٌا نه به قصد مُردن.
که به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پُر بوده از لیلی های سادۀ گمنام.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد