se7en_love
18th August 2011, 09:24 PM
خفته در عشق!
چنان فرزانه وارانه، چنان در خویش تن لانه،
چنان خفته به آغوشی،
که گرمایش زند شانه،
چنان مختوم،
چنان محکوم،
چنان آسوده از هر روم،
چنان در عشق در پیکار،
چنان گونه چنان کز مرده ای بر جای،
چنان از خویش تن منفور،
چنان آسوده در یک گور،
چنان نالان چنان گریان،
چنان چشمان بی خفتان،
کزین جام تهی از هیچ،
که ناله نیست در هر پیچ،
چنان سودای یاریدن،
چنان در عشق جنبیدن،
چنان در مرگ هم بستر،
به هم بستر همه بستن،
چنان نفرین این عالم،
چنان خفته بر آدم،
که گویا هیچ نازی نیست،
الا انگار خدایی نیست!،
درین پنهانی پیدا،
در این جام جهان افزا،
صدای مرگ با ما هست،
صدای گریه در آه هست،
گریبان در گریبانیم،
به هیچ انگار مهمانیم،
کشاکش در میانه رقص،
در این رقص ات هزاران نقض،
هزاران یار مستانه،
هزاران در دردانه،
که گویا یک معما هست،
همه در پیچ اما هست،
سراسر سوی دلگیری،
سرای عشق تن گیری،
به جام عشق من سوگند،
به روز زندگی سوگند،
هزاران بار من مردم،
هزاران جان به در بردم،
طلب کن زورق عشقم،
طلب کن جامه سردم،
مرا آسودگی مرگ است،
مرا دل بردگی ننگ است،
در این نقش جهان افزا،
در این بازی گرم افزا،
به کوچ کودکان سوگند،
به عشق مادران سوگند،
به سوگ دلبران عشق،
به گرمای نهان عشق،
خدایی کن در این تنگی،
خدایی بهتر از ننگی،
خدایی شو در دامم،
ز پوچی کن همه جامم،
به تن ده فکر تقدیرم،
به من بسپار آیینم،
جهان نوبران کهنه است،
جهان دلبران زخمه است،
سراسر نور شو در من،
سرای عشق شو در تن،
به هر کامی صدایی ده،
به نور دل نوایی ده،
جهان ما همه تشنه است،
همه بر لقمه ای دشنه است،
مرا در جمع یارانم،
در آن جمع پریشانم،
هزاران بار نفرین کن،
هزاران من به از این کن،
که گویا من پریشانم،
پریشان گوی بی جانم،
نفس رفته است از این آغوش،
به تنهایی من هم کوش،
کجا مانده است آغازی،
کجا بر جا شده است نازی،
مرا در عشق آذر کن،
همه آتش به من تر کن،
صدایی کن بر تنها،
همه رنجش دنیا،
که اینجا گر غروری نیست،
گر اما گر سروری نیست،
همه در یاد تو خفته است،
همه از عشق تو مرده است!
چنان فرزانه وارانه، چنان در خویش تن لانه،
چنان خفته به آغوشی،
که گرمایش زند شانه،
چنان مختوم،
چنان محکوم،
چنان آسوده از هر روم،
چنان در عشق در پیکار،
چنان گونه چنان کز مرده ای بر جای،
چنان از خویش تن منفور،
چنان آسوده در یک گور،
چنان نالان چنان گریان،
چنان چشمان بی خفتان،
کزین جام تهی از هیچ،
که ناله نیست در هر پیچ،
چنان سودای یاریدن،
چنان در عشق جنبیدن،
چنان در مرگ هم بستر،
به هم بستر همه بستن،
چنان نفرین این عالم،
چنان خفته بر آدم،
که گویا هیچ نازی نیست،
الا انگار خدایی نیست!،
درین پنهانی پیدا،
در این جام جهان افزا،
صدای مرگ با ما هست،
صدای گریه در آه هست،
گریبان در گریبانیم،
به هیچ انگار مهمانیم،
کشاکش در میانه رقص،
در این رقص ات هزاران نقض،
هزاران یار مستانه،
هزاران در دردانه،
که گویا یک معما هست،
همه در پیچ اما هست،
سراسر سوی دلگیری،
سرای عشق تن گیری،
به جام عشق من سوگند،
به روز زندگی سوگند،
هزاران بار من مردم،
هزاران جان به در بردم،
طلب کن زورق عشقم،
طلب کن جامه سردم،
مرا آسودگی مرگ است،
مرا دل بردگی ننگ است،
در این نقش جهان افزا،
در این بازی گرم افزا،
به کوچ کودکان سوگند،
به عشق مادران سوگند،
به سوگ دلبران عشق،
به گرمای نهان عشق،
خدایی کن در این تنگی،
خدایی بهتر از ننگی،
خدایی شو در دامم،
ز پوچی کن همه جامم،
به تن ده فکر تقدیرم،
به من بسپار آیینم،
جهان نوبران کهنه است،
جهان دلبران زخمه است،
سراسر نور شو در من،
سرای عشق شو در تن،
به هر کامی صدایی ده،
به نور دل نوایی ده،
جهان ما همه تشنه است،
همه بر لقمه ای دشنه است،
مرا در جمع یارانم،
در آن جمع پریشانم،
هزاران بار نفرین کن،
هزاران من به از این کن،
که گویا من پریشانم،
پریشان گوی بی جانم،
نفس رفته است از این آغوش،
به تنهایی من هم کوش،
کجا مانده است آغازی،
کجا بر جا شده است نازی،
مرا در عشق آذر کن،
همه آتش به من تر کن،
صدایی کن بر تنها،
همه رنجش دنیا،
که اینجا گر غروری نیست،
گر اما گر سروری نیست،
همه در یاد تو خفته است،
همه از عشق تو مرده است!