توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار بهمن بهمنانه
بهـمن
17th August 2011, 02:48 AM
برخیز
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنهگی را شایستهتر
تا جامهای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنیناش بافتهای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیختهات بشکن
که سیاهی را بایستهتر
تا نمایی ذره ذرهاش تاریِ ناهمگون
که چنیناش ساختهای
منبع اشعار : آ و ا ی آ ز ا د
بهـمن
17th August 2011, 02:49 AM
تلخ
شراب را زهرآگین میکنی
سکوت را ضرب میگیری!
نگاه را آتش میزنی!
من اما
شراب مینوشم
کر میشنوم!
کور میبینم!
بهـمن
17th August 2011, 02:49 AM
سرخ شراب
اگر در دیده اشکات میرقصاند مرا
وگر در دل غمات میچرخاند مرا
رقصیدم و چرخیدم و جاودان میباید شدم
اگر سرخ شراب بیست سالهات مست میگرداند مرا!
بهـمن
17th August 2011, 02:49 AM
با که گویم؟!
فوارههای آبی خاموشاند
سرد و تاریک
آنقدر سرد که انگار هیچ گاه گرم نخواهند شد.
دریچههای درخشش نور گم شدهاند
محو شدهاند
و غباری که به سنگینی نامردیست
پنجرهی خورشید را که به وسعت معرفت است
میکشد سخت در آغوشی
که به اندازهی تاریکیست.
تاریکی گفتارها
ظلمت اندیشهها
در سکوتی سرشار از دروغ
در سینههایی بیفروغ
همچو دزدی میبرد نور ستاره
میکشد هر چه خوبیست در بن چاه گناه
میزند سیلی خشم تعصب بر دهان
مینشاند دانههای باطل بر ایمان!
بهـمن
17th August 2011, 02:49 AM
آستانهی بهت
مانده در آستانهی بهت
خیره و مات
من هستم!
بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!
مرثیهای ناهمگون را میمانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمیبینمات؟!
با دشنهای کینآلود بر قلب هستی خویش زخمه میزنی
که چه؟
دیوانهوار بر طبل بیعاری لحظههای خویش ضرب میگیری
که چه؟
برای توام شاید
زمزمهگونهای خیالانگیز،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!
با تو بگویم؛
تاپ تاپ دلات بیصداست
هیاهوی ذهنات بیصداست
نگاهات بیصدا
صدایات بیصداست.
آن که غریب و ناآشنا مینگرد
من هستم!
منبع (http://avayeazad.com/)
بهـمن
17th August 2011, 02:49 AM
بیخواب
چشمانام باز
خیره به ناجایی
نگران مینگرد هیچ را
نمیبرد خوابم باز!
خسته و بیزار، چون مناش
سرد!
شب از غصه تنهایی خویش
افتاده خموش.
نمیبرد خوابش باز!
در فاصلهای میان تشک و ملافه
سکوت را به خیالی خوش میشمارم
نمیبرد خوابم باز!
بهـمن
17th August 2011, 02:50 AM
گناه سرد
در دو چشم سیاهاش اشکی رها میلغزید
در نگاه بینگاهاش گناهی سرد میخندید
وهمی آرام، سینهای خالی، ذهنی ملول
در وجود بیوجودش شرارهی ابلیسی سرخ میرقصید.
بهـمن
17th August 2011, 02:50 AM
در برابر زمان
مجالی نیست، نازنین
زندگی را فریاد کن!
تپش پرحرارت قلب را مجالی نیست
سرخی خون را فریاد کن!
فرصتی نیست، نازنین
زندگی را تصویر کن!
فوران اشک شوق را فرصتی نیست
آبی عشق را تصویر کن!
که تنها نگاه روشنای نیلی صبح سپید برای من کافیست.
بهـمن
17th August 2011, 02:50 AM
خموش
آرام و بیصدا گام برمیداشت.
در اعماق سرد و تاریک اکنون خویش،
اندیشهای بود گوییا خاموش!
نقش گنگ آرزوهای نهاناش،
بود شاید
کاین چنین پیدا
غلت میخورد در هذیان گرم خویش!
الههی سکوتی سرشارتر از خیال بود شاید کاین چنین به شهوت
به زیر سینهی خویش میکشیدش!
گیج و عبوس گام برمیداشت.
در رویایی که از تنگنای پر پیچ و خم ذهناش
رهی سخت دشوار میپویید.
در خیالی که از دالان دیوارهای پر سکوتاش
بیخیال و شاد چرخ میزد.
در بخارآلود خاکستری خام نگاهاش گام برمیداشت.
تنها، امیدی در دست داشت که مدام میفشردش؛
سیمایی گشاده که از روشنایاش، لبخند بروید
و زندگی در تولدی دوباره اوج گیرد!
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.