GUNNER_2020
17th August 2011, 01:55 AM
پیاز تا چغندر شکر خدا (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.dibache.com%2F text.asp%3Fid%3D2992%26cat%3D54)
ثبت داستان: الول ساتن
مردی با زنش مشاورت کرد که یک بار چغندر ببرند خدمت شاه، از شاه بلکه انعامی بگیرند. انعامی بگیرند تا رفع زندگی خودشان بکنند.
مرد گفت: من یک بار چغندر میبرم.
زن گفت: خیر چغندر زیاد است، پیاز زیادتر به کار میره در ادارة شاه.
مرده مختصر{خلاصه} یک بار پیاز گرفت و رفت. رفت به قلعة شاه که رسید، شاه گفت که ای مرد چه سوغات برای من آوردی؟
مرد گفت که فقط پیاز میآورم برای شما.
گفت که، شاه از این کلام بدش آمد و گفت که مرد رو بیندازنش تو حوض. او رو انداختن تو حوض و پیاز خودشا یکی یکی از کلّة او زدن. این موقعی پیاز از کلّهاش میاومد، خدا رو شکر میکرد.
گفتن که چرا خدا رو شکر میکنی؟ حالا پیاز از کلّهات میزنیم خدا رو شکر میکنی، اون وقتی که انعام بشت{بهت } میدادیم چطور میکردی؟
گفت که شاه به سلامت باشد! من میخواستم یه بار چغندر بیارم، اگر چغندر میبود این یکی کلّة ما رو خرد میکرد. حالا پیاز عیب نداره.
مرد اینارو آورد... اِ شاه این را درش اوورد، خوشش آمد و دویست تومان انعام بهش داد. دویست تومان انعام به مرد داد و این آمد.
وزیر گفت که من میرم و این دویست تومن رو از دست او میگیرم.
(شاه) گفت که میترسم این سعیای که این مرد دارد یه چیزی هم از تو بستاند. این راه افتاد و سوار اسبش شد از دنبال مرد آمد، تا رسید به او.
گفت: آی مرد بایست کار دارم. آی مرد بایست کار دارم!
مرد ایستاد و گفت: چی کار داری؟
گفت: بیا ببینم ملائک در آسمان چی میگن؟
گفت: والاّ من که رو زمینم نمیشنوم. شما بالا پشت اسبی!
گفت که من میام پایین، شما سوار اسب بشید بفرمایید، بگید ببینم ملائکهها چی میگند؟ این وزیر پیاده شد و مرد سوار شد. مرد گفت که ملائکهها میگند که اسب مال من، خر مال وزیر، یه قمچی از اسب زد و رو به ولایتشون رفت. این بود قصة ما به فارسی.
برگرفته از کتاب: توپوز قلی میرزا – نشر ثالث
ثبت داستان: الول ساتن
مردی با زنش مشاورت کرد که یک بار چغندر ببرند خدمت شاه، از شاه بلکه انعامی بگیرند. انعامی بگیرند تا رفع زندگی خودشان بکنند.
مرد گفت: من یک بار چغندر میبرم.
زن گفت: خیر چغندر زیاد است، پیاز زیادتر به کار میره در ادارة شاه.
مرده مختصر{خلاصه} یک بار پیاز گرفت و رفت. رفت به قلعة شاه که رسید، شاه گفت که ای مرد چه سوغات برای من آوردی؟
مرد گفت که فقط پیاز میآورم برای شما.
گفت که، شاه از این کلام بدش آمد و گفت که مرد رو بیندازنش تو حوض. او رو انداختن تو حوض و پیاز خودشا یکی یکی از کلّة او زدن. این موقعی پیاز از کلّهاش میاومد، خدا رو شکر میکرد.
گفتن که چرا خدا رو شکر میکنی؟ حالا پیاز از کلّهات میزنیم خدا رو شکر میکنی، اون وقتی که انعام بشت{بهت } میدادیم چطور میکردی؟
گفت که شاه به سلامت باشد! من میخواستم یه بار چغندر بیارم، اگر چغندر میبود این یکی کلّة ما رو خرد میکرد. حالا پیاز عیب نداره.
مرد اینارو آورد... اِ شاه این را درش اوورد، خوشش آمد و دویست تومان انعام بهش داد. دویست تومان انعام به مرد داد و این آمد.
وزیر گفت که من میرم و این دویست تومن رو از دست او میگیرم.
(شاه) گفت که میترسم این سعیای که این مرد دارد یه چیزی هم از تو بستاند. این راه افتاد و سوار اسبش شد از دنبال مرد آمد، تا رسید به او.
گفت: آی مرد بایست کار دارم. آی مرد بایست کار دارم!
مرد ایستاد و گفت: چی کار داری؟
گفت: بیا ببینم ملائک در آسمان چی میگن؟
گفت: والاّ من که رو زمینم نمیشنوم. شما بالا پشت اسبی!
گفت که من میام پایین، شما سوار اسب بشید بفرمایید، بگید ببینم ملائکهها چی میگند؟ این وزیر پیاده شد و مرد سوار شد. مرد گفت که ملائکهها میگند که اسب مال من، خر مال وزیر، یه قمچی از اسب زد و رو به ولایتشون رفت. این بود قصة ما به فارسی.
برگرفته از کتاب: توپوز قلی میرزا – نشر ثالث