دختر
17th August 2011, 01:45 AM
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.
یک سار شروع به خواندن کرد.
اما مرد نشنید.
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید.
اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.
ستارهای درخشید.
اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.
اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد
[negaran][sokoot][negaran]
یک سار شروع به خواندن کرد.
اما مرد نشنید.
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید.
اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.
ستارهای درخشید.
اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.
اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد
[negaran][sokoot][negaran]