PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار پروانه فتاحی



بهـمن
11th August 2011, 10:47 PM
زمزمه ی صبح


سپیده دمید
پنجره ای رو به آسمان باز شد
شاخه های نور از زمین رویید
چشمه جوشید
آهو بچه ای رقصید
غنچه خندید و گل باز شد
درختی شکوفه هایش را دید
خرگوشی سر از خواب برداشت
زاغچه ای از روی دیوار
اولین بار پرید
کوه ، هاله ی خورشید را دید
رود ، زمزمه ی صبح را شنید
ماهی رود با شور و شوق
نغمه ی هستی را سرود


آ واااااای آزااااااد

بهـمن
11th August 2011, 10:47 PM
رویش سبز


در لحظه های رویش سبز
عشق را
هستی را
و بودن را
زمزمه کردم

بهـمن
11th August 2011, 10:47 PM
سبزینه های خیال



با ذره ای خوبی
و
ذره ای بدی
و
سرشتی پاک
و
مشتی گل
و
نور
با رویشی از غرور
و حوضچه ای از
سبزینه های خیال
به دنیا آمدم

بهـمن
11th August 2011, 10:47 PM
می دانم می ایی


می دانم
می ایی
به سرعت نور
چون رود ، زلال و پر غرور
می دانم
همین حالا نیز
یا هر زمان که بخوانند تو را
چاره ساز نیازمندانی
از راه دور
می سازی برای آنان پل های عبور
با دریچه های امید و سرور
می دانم می ایی

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
جز برای یکی


جز برای یکی
حتی
اگر
تمام وجودت
چون تکه های ابر
ذره ذره آب شود
و چون کوه فرو ریزد
خود را
به اندازه ی سر سوزنی
برای کسی
حقیر مکن

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
غریبه ی زمان


به نوزادی که
تازه از خواب تولد برخاسته
بنگر
بنگر به نگاه پاک و غریبش
و صدایی که با ملائک هم نواست
و تپش قلبش چون
تیک تک ساعتی
که تازه کوک شده
تازه
برای
دنیایی که
با همه کس
حتی ، زمان غریبه است

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
تولد


می ایی
با خواهش این و آن
در پوشش آرزوهای دیگران
می روی
با هزار آرزوی گران
برای خود
نه برای دیگران

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
سرود زندگی


من از تبلور شبنم می ایم
در سکوت دریا می خوانم
سرود ماندن را
و در هم می شکنم هبوط آدم را
من از واژه ی غریب غربت
نگاه آِنای خود را می دزدم
و غریبان زمان را
به قصد آشنایی با فردا
می پذیرم
و گل واژه های صفا را
از سرند دوستی
با دو دست لغزان
همچون گهواره ی کودکان به لرزه می گیرم
و باب سرودن را می گشایم
من در نیایش صبحگاهی
سلام عشق را پاسخ می دهم
و می خوانم سرود ماندن را
در اذان صبح
درود ستاره را با سحر حس می کنم
و سلام سحر را همچون گوشواری بر گوش خورشید می بینم
من از باد نمی گریزم
و از توفان نمی هراسم
مگر نه این که هر دو مظهر طبیعت اند ... ؟
باران ، شستشو گر آلام من است
و طراوت بعد از آن در کوهستان
سرود زندگی ام
پس می خوانم سرود ماندن را
من از نسیم حظ می برم
و بر کجاوه ی صبا می نشینم
من در غروب به دنیا آمدم
و در فلق بار سفر خواهم بست

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
آسایش دوباره


کاش
زمین ساخته می شد
با سفالینه های دیگری
منو تو و دیگری
با زایشی دوباره
آسایشی دوباره می یافتیم

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
کوره ی درون


سفالینه هایم
و تمام طرح های ذهنی ام
شکلی می گیرند
در بعد وجودم
و در کوره ی درونم
می سوزند و می سازند
و ذره دره
حیات می گیرند
در تمام لحظه های من
و اوج می گیرم
چون آن دمی که از دم دیگری متولد شدم

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
دوباره رستن


دیروز با ماه و ستاره پیمان بستم
و زیر شاخه ی نور نشستم
امروز با آب و خاک و هوا
و فردا
با تجسمی از گل
در تلألؤ نور
و سنگ
دوباره خواهم رست

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
جاودانگی

آن سوی سد زمان
نگاهی است
که مرا می خواند
رد نتوان شد از آن نگاه
برای همیشه
همان جا می ماند

بهـمن
11th August 2011, 10:48 PM
سلام


سلام
با نگاهی خالص
از صمیمیت و وفا
باز هم سلام
دنیایی دور از رنگ و ریا
و جلوه های صفا
موج می زند در بین بچه های ما
هر چند که به جبر و اختیار
دور بوده اند سالها ز ما
جشن و شادی
نور امید
پر می کشد از درون صحبت های ما
در این میان
چه زیباست
میهمانی ، به خاطر تمام
مهربانی های خدا

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
ظهور خوبی ها


در سکوت آبی آسمان
و در واپسین لحظه های غروب
می رسم به باغ خیال
می چینم دسته دسته
گل های شعر و شور
در این میان
ساناز
دختر تقی
صحبت از دم غنیمت است و تنهایی
و بعد از آن کتی
با شیطنتی زاییده ی زمان
گفت : هورا هورا
ظهور خوبی ها
دیوار تنهایی مرا
در باغچه ی خیال
و ایوان واقعی حیات می شکند

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
پیدای نهان


با توام
با تو که احساس بزرگ شدن می کنی
از بدی آدم ها سخن می گویی
با توام
با تو که احساس می کنی فقط خودت هستی
و دیگر نیاز مند کسی نیستی
با تو ام
با تو که در دنیایی از نیاز ، می گویی بی نیازم
تو که روح خود را در تلاطم نیازها گم کرده ای
من آن روح را عزیز می دارم
که پیش چشم من پیداست
و به آن پیدای نهان می گویم
تو بزرگی ، اما هنوز در کودکی های خود اسیر
و هرگز نمی توانی بگویی خود را یافته ام
چرا که من نیز هنوز برای مادربزرگت کوچکم
هنوز کوچک تر از آنم که بگویم بزرگ شده ام
دخترم ، کودکم
تو هنوز برای من همان مرمی هستی که با کشیدن یک صفحه نقاشی
پر از رخ و نیم رخ
به من می گفتی
چشمانشان را باز کن
چرا خوابیده اند ؟
تو خود نمی دانی هنوز
همان کودکی
که در رؤیاهای کودکانه ات همه خوابند

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
بزرگ و کوچک

ای عزیز من
بزرگ بزرگ ترین من بعد از خدا
می دانم زندگی زیباست
زندگی زیباست
زیباتر از تابش نور ماه و ستاره هاست
زندگی همپایه ی لطف خورشید است
زندگی جوشش عشق است
حتی تا لحظات واپسین
گفتی فردا می روی ؟
شاید بروی ولی هرگز ، هرگز
از قلب من بیرون نمی روی
از من بزرگ کوچک بشنو
هر چند تازه از راه رسیده ای
اما برای من انگار بوده ای
انگار بوده ای
برای من همیشه عزیزی ، عزیزترین

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
دختر دریا


زنجیره های وفا
حلقه در حلقه
گرد هم
چون گردنبندی از صفا
می نشیند روی گردن دختر دریا
دختر دریا می خندد
چون گل خندان
و در میان خنده ها
می ریزد
از برق نگاهش
رشته رشته مروارید
می سازد خانه ای
آن سوی دریا
بامش صدف های دریا
در و دیوار و پنجره اش ، دانه های مروارید

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
فاتح


من در رقص خیال شادم
چون تو در خیال من
فاتح لحظه های غریبانه ی منی
و گاه چون اسب رم کرده ای خواهش
در دست های تمنای منی

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
فردا چگونه است ؟


فردا چگونه است ؟
فردا را کسی ندیده است
نگاهم چشم انتظار فرداست
لب هایم عشق را واگویه می کنند
و انتظار را در متن چشمانت
غریب است اگر بگویم قریبم
و دردریای چشمانت اسیرم
سهل است که بگویم فردا چگونه است
جوابی هست
فردا زورق وارونه ای است
که به اعماق دریاها می رود
و من در دنیایی پر از امید
با ماهی ها عهد می بندم
که زورقم به آنها لطمه ای نزند
و دل آسمانی خود را به ماهی ها هدیه می دهم
و مهرم را به تو می سپارم

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
سنگ عاشق


سنگ و صدف
کنار هم
مرجان ، خزه ها
تابش خورشید رو به سوی دریا
هاله می سازد نور بر صدف
جان می گیرد
گل مروارید
در باغ صدف
سنگ ، رنگ چهره می بازد
ذرات وجودش
از سوزش عشق ، به دور مروارید
پروانه وار می رقصد
شمع گونه می سوزد
آری ، زیباتر از مروارید چه می توان دید ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
رنگ های شادی


وقتی که خوابم
گوشه ای از خوابم آبی
گوشه ای سبز
گوشه ای سرخابی
درخواب و بیداری
رنگ های شادی می کاری
در لحظه های هوشیاری
از کردار نیک
پندار نیک
گفتار نیک
سرشاری

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
از نو پرواز کن


ای کبوتر چاهی
به کدامین راهی
راه ، مسدود است و تو در اشتباهی
آب در چاه حیات خشکیده است
صیاد تازه نفس با قفس
از راه رسیده است
از نو
پرواز کن
آسمانی دیگر
و
اقیانوسی بجوی

بهـمن
11th August 2011, 10:49 PM
حضیض گل سرخ


می بینم که تکیده شده ای
و رخت سفر به تن داری
چگونه می شود تحمل کرد
یار سفر نا کرده رادر حال سفر ؟
می دانم ، تو عزیزی و بزرگ
چون حضیض گل سرخ
که فرو افتاده به خاک
با دلی راحت و پاک
می نهی سر بر بستر خاک
و کنون گل سجاده ات
از بهر عادت
چه زیبا می سازد
هر روز بر تو نماز

بهـمن
11th August 2011, 10:50 PM
پروانه های کاغذی


تو مرا با برگ کاغذی
پر از پروانه
به شهر پروانه ها بردی
و خبر از قاصدک باغ دادی
که باغ هم پر از پروانه است
و دلم نیز پر از آواز پرواز پروانه ها
تو مرا ب یک برگ پر از پروانه
به اوج صداقت ها
و صمیمیت ها بردی
و در این اندیشه
وقتی که بزرگ شدی
گاهی
خلوص کودکی اتفاق می افتد
و همیشه پیش از آ“که فکر کنی ، اتفاق می افتد
تو مرا با یک جهان پر از
رؤیاهای صادقانه آشنا کردی
و مرا در پرواز لطیف پروانه ها
و آن همه خوبی اسیر

بهـمن
11th August 2011, 10:50 PM
عصیان


احساس تهی شدن
موجی است
که وجودم را فرا گرفته
دلی که در آن
عشق تو مأوا گرفته
عشق تو و دیدار تو
روح تو و عصیان تو
عصیان تو
که در عصیان من فریادمی کشد
مرا تا قعر اقیانوس های درون می برد
و من به اندازه ی جاده پر از تنهایی
فریاد درون را
تا نهانخانه ی قلبم فرو می کشم

بهـمن
11th August 2011, 10:50 PM
هاله ای از تردید


من در هاله ای از تردید
به تو دل می بندم
و در میان مه غلیظی
تارهای شک را می تنم
و چون موهای دختر روستایی
با روبانی قرمز ، آنها را می بافم
عنکبوتی در این میان
به تارهای تنیده ی من می خندد
و رشته رشته تارهایش
را به دور خود می تند

بهـمن
11th August 2011, 10:50 PM
دورتر از همیشه
دورتر


دورتر از همیشه
با فاصله های نامنظم
مشبک ابر
همچون گربه های وحشی
در هجوم لحظه های بارش
و بارانی
که می بارد از نگاهم
بر بستر شب
و سرد می گردد وجودم
از لحظه های گرم

بهـمن
11th August 2011, 10:51 PM
مگر چه کرده ام به تو


بگو بگو، بگو به من
مگر چه دیده ای ز من
بگو به من
تو خوب من
چرا ، چرا ، مگر چه کرده ام به تو
ببین که گلشن وجود من
چگونه تشنه ی بهار توست ؟
مگر امید من رسیدن وصال توست
بگو بگو ، قسم به جان تو
به رویش ستاره ها
به ماه ، کهکشان و راه آن
قسم به شب ، به روز
به ظلمت شبانه ام
به کلبه ی خرابه ام
قسم به روح پاک خود
که چون نسیمی از سحر
به روح پر شرر زند
مرا نمی رسد خبر
ز فطرت درون تو
بگو ، بگو ، مگر چه کرده ام به تو؟

بهـمن
11th August 2011, 10:51 PM
شطرنج


فریادم در سینه گمگشته
و نگاهم
در تبسم یک لبخند خشک
مات
آشنای ایین و غریبه کیش
دیر صبحی است
که دلم تنگ است
و روحم
در اندیشه ی عروج بی پایان
چون شمع می سوزد
و در پیچ و خم شطرنج زندگی
گاه کیشم و گاه مات

بهـمن
11th August 2011, 10:51 PM
کاش می شد


کاش می شد ظرفیت ها را قالب گرفت
کاش می شد در باریکه های سیال ذهن
تصویری از فرداهای دور برداشت
تا با آن ، لحظه های زیبا کاشت
کاش می شد هر روزی را که بد بود ، برداشت
جای آن روز ، روز دیگری کاشت
کاش می شد
کاش می شد با تمام باورها
با زورقی به سوی دریاها رفت
و از آنجا
تا فروغ بی نشانه
تا رؤیاها
تا اساطیر
با پای برهنه تنها رفت

بهـمن
11th August 2011, 10:51 PM
دستهای فرشتگان


شبی خواب دیدم
دست هایی چون فرشتگان
اما آدمیزادگان
آسمان را چراغانی می کنند و کودکان روی زمین
برای آنان دست افشانی می کنند
خواب دیدم آن شب
چه شبی بود
شبی سخت و عجیب
پاره های ظلمت
ذره ذره می پوسید
شاخه های نور بود
که از زمین می رویید

بهـمن
11th August 2011, 10:51 PM
شاخه های نور


من جانماز کودکی را دیدم
که شاخه شاخه نور بود
گلبرگ های آن ذره ذره
مظهر حضور بود
همان روز
کودکی دیگر
از لب باغچه گل بر می داشت
و در درون بافته های ذهنش می کاشت
و چه صمیمی
لبخند عشق می زد
بدون آنکه نگاهش کنم
نگاهم می کرد

بهـمن
11th August 2011, 10:51 PM
گل های خیال
گل های خیالم
پژمرده می شوند
چون گل های زینتی
و می روند تا کنار طاقچه جایی بگیرند
تنگ ماهی توی طاقچه
می شکند
ماهی ها به خیال خود رهسپار دریا می شوند

بهـمن
11th August 2011, 10:51 PM
صورتک خیال

انگار صورتک خیال من
امشب می خندد
شاید می گرید
تا به حال دیده ای کسی را
که نمی دانی
می خندد یا می گرید
صورتک خیال من امشب
مانند دلقکی خندان
جوان است
تو می فهمی؟
تو
می دانی ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:52 PM
رویش گل یخ


رویش گل یخ را
در صورت بی جان گلدان
تماشا کردم
و سردی آن را در درونم احساس کردم

بهـمن
11th August 2011, 10:52 PM
تبسم ذهن

در شنزارهای خیال
به تبسم ذهن رسیدم
با ناباوری بهت
به نگاه سبز چمن خیره شدم

بهـمن
11th August 2011, 10:52 PM
بارش خیال


در بارش خیال
و در تبسم نسیم
تو را در فراسوی آسمان ها
و بالاتر از
نور خورشید و ماه دیدم
و تو در
عطشناکی کویر
نگاه مرا سبز کردی
اما در بارش خیال
گاهی از زردی گل یخ
سردم می شود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد