PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار محمد خاکباز نیا



بهـمن
11th August 2011, 11:12 PM
اشعار محمد خاکباز نیا

طلوع دوباره آفتاب


چرا دیگر نمی تابد،
بلند اندام زیبایم ،
که شمع پر فروغ و زیور ابیات من بود .

چرا اینگونه ساکت شد ،
پری قصه های من ،
گل سرخ خیال لحظه های غربت و محنت .

چرا تسلیم محض سرنوشت نابرابر شد،

مگو، بـــــا تــــو،!
که شاید دلبرت ،
دلبسته قصر طلایی شد.

نمی دانم .....

نمی دانم که بعد زندگی عشق است یا تزویر ؟
نمی دانم که عصر ما ،
و آن افسانه شیرین و کهنه قصه لیلی،

همه خواب و خیال است یا همه نسیان ؟

نمی دانــــــــم ....

ولی ، آونگ لحظه های شب خیزم ،
و قطره قطره باران ،
به روی شاخه گل ها ،
و بغض در گلو مانده ،
سرود سبز دوستی را ،
و آفتاب صداقت را ،
بشارت می دهد روزی .

به امید چنان روزی
شب من ، روز و ، روزم شب شود آخر.


آ و ا ی آ ز ا د

بهـمن
11th August 2011, 11:14 PM
شــــب انتظار



باز شب شد و عاشق ، زهجران عزیزش
با ماتم و سوک ، رهسپار سفر خاطره ها شد.
رهگذر، خسته وتنها گذری کرد
در کوچه تنهایی
به جز از چشم عزیزش
به جز از تیرک مژگان ظریفش
آسمانی که در اوهام شبانه
رازی از خلوت یار
نغمه های انتظار
به یه دنیای غریب
به شروع دگری سوق می داد !
انتظار با وزش ظلمت کور
به سحرگاه دگر تبدیل شد
سهم من
تنها گذری بود از آن کوچه وآن خاطره ها

بهـمن
11th August 2011, 11:14 PM
کیستی



شب ، ستاره ها بیدار
من ، رهگذری در خواب
تنها سخنم با توست .
کیستی ؟

تو سایه ای پر مهر ، لیک رشته ای پر ابهام
در فضای تاریکی ، چون پری آسمانی ،
بی هیچ صدایی ، آرام و سبکبال ،
پا بــر ابـــر ها داشتی !
من ، در گذر این خواب
تــنها
تو را آه کشیدم که بــــگو ،
کیستی ؟

همیشه دلهره با من
همیشه انتظار در دل
حصاری از خیال در ذهن
مرا اینگونه خاموش ساخت

به ناگه ناله شومی ،
مرا از خواب بیدار کرد

و دیدم واژه ای آشنا
که می خواند مرا
کیستی ؟

بهـمن
11th August 2011, 11:14 PM
حذر از عشق



نازنین دختر تنها ، تو بگو
حذر از عشق ، توانم یا نه ؟

من ز تو می پرسم
حذر از این همه احساس توانم یا نه ؟

تو بگو
قلب من گشته ز عشقت محزون
پرشکوه شعله عشق است ،که تو می بینی
پشت آن شعله عشق ،پیکری می سوزد!

نازنین دختر باران تو بگو
خیل اشکهای شبانه همه از دوری توست

تو ز من می خواهی
حذر از عشق کنم ؟
تو پذیرا می شوی دوری زمن
اینچنین ، حرفی نیست

کس نمی داند ، سوگم از چیست
ریشه این همه درد ، ز غم دوری توست
تـــو بـــرو
تـــو بـــدان
و تـنها تـــو بـــخوان
حذر از عشق تو ، هرگز هرگز
تپش قلب من بی تـــو
هـــرگـــز

بهـمن
11th August 2011, 11:14 PM
پیاله عشق



پیاله پر شد
غمزه نگاه او در آن نقش بست
جرعه اول به یادش سر کشیدم
جرعه دوم که شد نقش به من مستی داد

مستی ام نه مستی از پیاله بود
بلکه از یادش بود
یاد یار مستم کرد .
خاطراتش توی کوچه باغ عشق
سوی کوه
کنار برکه پر شکوه آب
زیر سایه درخت نارون
حس دستان قشنگش
ناز چشمان مستش

همگی دست به دست
با نشاط و خنده
بوسه گرم عشق
که دگر بار مرا مستم کرد

وه چه زیباست شراب عشق او
این چه مستیست که دلدادگی و بوسه یار
با غزلها و ترانه های عشق
به من تنها ،
مستی میداد ؟

دگر از من تو مخواه ترانه شوریدگی .
مستی شراب آن پیاله های لبریز!

یاد او مستی عشقم باشد
نام او زمزمه و دمگسارم باشد.

بشکن آن جام تهی گشته ز تشویش زمان
یک نفس سرکش ،
یاد و خاطرات عشق را

تا ابد مست می شوی با قطره ای از عشق او

بهـمن
11th August 2011, 11:14 PM
سکوت

وقتی تــــو بــــودی ،
سکـوت آنــچنان زیبـــا بــود ،
که می شد خــوشه های محبت را از خیال نام تو چیـد!

وقتی تــــو بــــودی ،
بــاور بــا تـــو بودن ،
تنها به خوابی می ماند که با نسیم صبحگاهی از آسمان خیالم

به فراموشی سپرده می شد!

ولی وقتی بــروی !

شاید باور بی تـــو بودن ، نگاه سرد مرا به مهربانی یک دوســت

بیشتر آشـــنا کــند.

بهـمن
11th August 2011, 11:14 PM
خزان زندگی

چشم من می بیند،
سرو طناز ، تو حیاط خانه را.

گوش من می شنود،
چک چک قطره باران روی شیروانی خانه

بوی عطر یاس باغچه ،
گر چه در میان گلهاست ،
ولی بین صد هزار گل ،
واسه من شامه نوازه.

قامت زیبای سرو
چک چک قطره باران
بوی عطر یاس باغچه
جملگی زیبا است ،

ولی این فصل ، بهاراست ،
افسوس که خزان دگری در راه است .


قصه مسافرخسته ما
قصه کندن و رفتن به دیار دگرست.
قصه عاشقی و عزت یار
حرف امروز و بهارست .

من چه گویم ز خزان !
آن خزانی که دگر بار بیاید از راه ؟

شاخه یاس قشنگم تو بمان !
بوی عطر تو، بهاران زیباست .

ولی باز وجود تو ، ریشه این زیبائیست.

تو نگو که این زمان میگذرد .
ار چه آن میگذرد !
خاطرت همیشه با من است و بس .

بهـمن
11th August 2011, 11:14 PM
عشق پایدار



در غروب لحظه عشق
در خزان آخرین حسرت دل
خاطرات سفرم به شهر عشق
برگهای خیس باران زده ی دفتر عشق

که به نعمت بلور اشک چشم ،
دل من می فشرد،
با یه دنیا حسرت،
همه یکباره به رعدی سوختند !
همه ویران گشتند .


چه غروبی !!!

عصر ظلمانی تر از، آن شب تنهایی محض ،

گذر از مرز تهی بود !
همه ی ، تار سه تارم که به یکباره گسست !
غزل عشق در آغوش خزان دگری در بند شد.


ساز من ، با تو بگویم !

اولین عشق نگاهی گذرا بود .

بعد آن ثانیه های زندگی ،

همه زیبا بودند .

روز دوم که دلم باز به تمنای نگاهش نگران بود ،

توی کوچه باغ عشق

نازو غمزه های چشمش

همچو تیری ز کمان آزاد شد !


هدفش نشانه ای بود که به آن دل گوییم .

وه چه پر قدرت و زیبا دل من نشانه رفت !

زخم آن کاری بود !
آری عاشق گشتم .

بعد آن عشق به من داد امید .

خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم

مرهم این دل زخمی به نگاهی به همان صورت پاک بود !

هیبت و حرارت بوسه عشق
چیدن دزدکی از لبان یار....

ولی افسوس !

عصر دیوانه چه مستانه به من زد طعنه !

ساز من با تو بگویم !

ناگه آن غروب آفتابی و گرم
انتظارش سر کوچه
بهر دیدن ستاره ای دگر ، پر می زد!

اضطرابش ، انتظاربود.
انتظارش ، اضطراب بود .
ذهن خاموش فرورفته به دیدار دگر!

با چشمان منتظر
بهر دیدار شکار دگری در راه بود !

نه رفیق است و نه یــــار
به عبارتی دروغ است .

گفتمش باز:
خمار
زیبا چشم
مرهـــــــــم

من تنها و تو تنها!

چه بگویم ز غم دوری تو؟

تو نگاهت به نگاهی نگران است ؟

شاید آن هاله ابهام باشد !

او به من گفت ....تو برو !!!

ساز من با تو نگویم هرگز!
واسه یک دیدار واهی
واسه ی ‌، یک روئیا
او چه مستانه به انتظار نشست !


ساز من خدا نگهدار !

مرهم این دل زخمی در سرای دگر است

من که به مزه تلخ می و ساقی ارادت دارم .
سوی میخانه روان گشتم و ساقی ، به نگاه نگرانم ،
به پیاله ای به من تسکین داد.

گفتمش :
پیر میخانه مدد کن به من در به در عشق

پیر پرسید :

که چه شد نغمه مستانه و آن همسفر عشق ؟

گفتمش هیچ مپرس جام می ام را پر کن .

سوخته از عشق شدم و خزان در بندم کرد .

خاموشم و لیکن دل من در آشوب .

اشک چشمم شده یک کویر خشک .

نور چشمم که به نگاهش نگران ماند،

لیکن کنون به جفایش شده ام نابینا

من تنها و تو تنها
چه بگویم ز غم هجر
جام در دست و دلم در یادش .

ناگه آن غمزه زیبا به ترنمی دگر،

همچو یک آئینه

روی می نقشی بست ....

او دوباره غزل عشق به من سر می داد.

من به این جام تهی گشته چه گویم ؟

تو نگفتی که من از بطن وجود م ، به تو عشق می ورزم ؟

تو نگفتی که در این هاله ابهام ، جهتم سوی تو بود ؟

تو گریختی، تو گسستی ، تو شکستی پیمان !!

تو نگفتی کین دل بیچاره من،

واسه ی ، تو می تپد ؟

تو نگفتی که همه ی عشق و وجودم ، با تو بود ؟

تو همه شب به من از درد سفر می گفتی .

سرو طناز قشنگم

چرا اینگونه شکستی پیمان ؟


من دگر بار از آن، می و میخانه گریختم .
تا که مرهمی بیابم بهر این دل شکسته .

من که با مزه خاک و خرقه درویشی آشنایم .

پس چرا این دل زخم خورده عشق را به او وا مگذارم ؟


در نهایت به سرای پیر عشاق روان گردیدم....

پیر عشاق سببی کن به دل زخمی شده !

من شکستم تو عصایی ده از آن لطف و کرم .

او به من گفت:

که در این وادیه بسیار بودند !

تو نگاهی به رخ ماه فکن

در کنارش به ستاره ها نگر

همه از عشق سرشارهستند،

ماه به کدامین ستاره ای نظر کند ؟


ای که انوار تو در مسلخ عشق گم گشته !

غیرت عاطفه هایت پیش یار خار گشته !

پس نگاه نگرانت را از مهتاب گیر!


با طلوع دگری به شهر زندگی برو

درفضایی که همه اش آفتاب است .

تا هویدا شود آن نور درون

و تو جلوه ای شوی از انوار

عشق واقعی در آنجا باشد.

بهـمن
11th August 2011, 11:15 PM
غروب عشق



یافتم ،
زلال و پاک ،
همچون قطره قطره باران .

رفتم ،
چه رفتنی ؟
رفتنی از پی دیدار یک آشنا .

رسیدم ،
چه رسیدنی ؟
که پایان شعله های یک عشق نافرجام بود .

امید داشتم ،
چه امیدی؟
که همانند زهر فرو رفته در بطن یک وجود تنها بود .

دیدمش ،
چه دیدنی ؟
غمزه نگاه حکی از یک دنیا درد.

گفتمش یار ،
آن من سرگشته و شیدا منم .

آهی بلند کشید و گفت :

دیر آمدی ،

ولی تو از دیاری دور آمدی و مهمان منی .

گفتمش :

چه مهمانی که به دنبال دل آمده ام .

گفتا :

تاملی کن که این زاینده رود ،

انتهای مسیرش خط زندگی ما خواهد بود.

رفتم به دنبال رود .
نه ، تنها نرفتم ،
بلکه با او رفتم .

رسیدیم به پایان رود،
ولی افسوس ، که رود هم همانندما در بن بست اسیر و به

مرداب بدل گشته بود .

ایستادیم و خندیدیم ،
چه خنده ای ،
که زهرخنده ای برای وداع بود .

غــــــــــروب ،

چهره افسرده اش را بر ما گشود.

هنوز گرمی مرواریدهای اشک چشمش ، در تاریکی آن غروب ،

دستانم را نوازش میکند .

آری ، فقط یک روز و آن روز انتهای خیال ما بود.

بهـمن
11th August 2011, 11:15 PM
گمشده



در خانه دلت آشیانی گزیدم ویارم وفا نکرد.
با خاطرت شعری سرودم و مطلب ادا نگشت
اشکم جویبار بهاری شد و شکوفه هایت نشکفت
در منظر چشمت چهره ای آفریدم و آن هم دوامی نیافت
در رواق منزل دلت شمعی شدم وآری !
که طوفان سینه تنگت به آن هم وفا نکرد
در انتهای سکوت شب با یاد تو گریستم و
افسوس که آن سیلی شد و جان از کفم نگرفت !
راز دلم با تو بگفتم و امید وصل یافتم
اما چه حاصل که تبسمت هم نشانی از وصا ل نداد
جانم به کف گرفتم و دور از دیار شدم
افسوس که ترک دیار هم در تو اثر نداشت
با کوله بار خستگی و با یک دنیا امید
بازگشتم و ولی دگر نشانی از تو نبود !!!
بـــا تــو همیشه سبز بودم و امید من پرواز
بی تـــو چگونه توانم راه بیابم در آفتاب ؟

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد