PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار شهرام شاهرخ



بهـمن
11th August 2011, 10:53 PM
اشعار شهرام شاهرخ

دست بر پیشانی ایام



1. گستره ی بی انتها
2. بالاتر از سکوت
3. ظلمت سوخته
4. در مرداب نام ها و صداها
5. خالی ِ بی پایان
6. شکفته تر از دریا
7. یار طرفه ی فصل ها
8. بامداد بی زخم
9. غریق خاکستر
10. در رگ های تطاول
11. بی هیأت یک صخره
12. غوغای زمین
13. نیازی در خون
14. آیینه ی تلخ
15. معماری شبیخون
16. در قلب هزارپاره ی خاک
17. تریای تنهایی
18. در تابوت
19. بادهای بی آبادی
20. سوزش پر تاول
21. تاج عشق
22. دیدار
23. زخم برهنه ی ساعت ها
24. عرفان زوال هنوز ها
25. گذرگاه تپنده
26. دشوار
27. سپیده دم تهران
28. هجوم
29. نگاهی به اطراف
30. ادامه ی بی انتهای بن بست
31. فرزانگی
32. ترمینال های پاییز
33. با رقصان ترین عشق جهان
34. زمزمه
35. یادها و بادها
36. در فقر ناگزیر واژه
37. دست بر پیشانی ایام
38. برگ ریزان زمان
39. اعتبار
40. جنون راز
41. پانزده هایکو
42. آن سوی بی شرط

منبع: آ و ا ی - آ ز ا د

بهـمن
11th August 2011, 10:55 PM
بالاتر از سکوت


از کرانه ی دور سحر گذشت
و چهره ی جوانی اش اندوه را پریشان کرد
بالاتر از سکوت
پرواز کرد
- با بال های شکفته روح -
و از گور همیشه ی دنیا گذشت
آنک!
هیاهوی عاشقانه ی طبل ها !
که موسیقی ِ بهار ِ شکسته ی جوانی ِ او را
خاموش فریاد می کنند

بهـمن
11th August 2011, 10:55 PM
گستره ی بی انتها

چه نابم می کند سرودن
چشمه ای زلال و
اقیانوسی
که تاج زمین را بر سر دارد
و مروارید ها
گرانبهاتر از آنند که قیمتی یابند
می آیی
از همه جای این گستره ی بی انتها
و ماه را
در آبگیر های ساده
آرام
می دهی
جزیره ای شکفته
از عطر سپیده دم برگ ها و شبنم هاست
که سراب هذیان کویر را
خاموش می کند
مرموزتر از آنی
که محراب شوریده ی قامتت را
آینه ای سازم
می آیی
به لطفات انگشت های نسیم
ناب
- درست مثل خودت !
و دیگر عشق -
حتی
وقتی
که ویرانی ِ خشونت احاطه ی طوفان را
به اعماق
پرتاب
می کنی

بهـمن
11th August 2011, 10:56 PM
ظلمت سوخته

جهان
به هیأت ظلمت بود
و آفتابی که دشت ها و خیابان ها را
بی قواره می پیمود
فصل ها و ستاره ها
کشت زارها و کارخانه ها
و ادارات و جنگل ها و مردمی که شکل همیشه ی دنیا بودند
گفتم :
- آه
و شعله ای جهان را به آتش کشید
و جهان
هنوز
به هیأت ظلمت بود
اما
سوخته
آنگاه
زیستن را
دیگرگونه
بر خاک ایستادم
در انبوهی ِ ظلمتی سوخته
که جنونم را
خیره
به تماشا ایستاده بود

بهـمن
11th August 2011, 10:56 PM
در مرداب نام ها و صدا ها
در لحظه های ابری ِ سیگار و چای
بهار
شهید منتظری است
که در مرداب نام ها و صدا ها
دریغ دور شکوفه را
در قلب میز ها و نامه ها
آتش می زند
آه
ای خموشی ِ بی انتها
در این فصل روییده از پله های برفی مرگ
باید
به خاطر
بسپارم
ترانه ی ویران جهانی را که در پلک هر ستاره مرا سوخت
که این بهار
طغیان ساده ی آب را
در رودهای سحرگاه
از یاد
برده است .
آه
ای خموشی ِ بی انتها
شب همیشه ی دنیا .
می ایستم
در مدار خسته ی تقویم های گم
و کودکان پیرگاهی
از دور
مرا
در مرداب نام ها و صداها
آه می کشند
آه
ای شهید منتظر !
ای من دوباره !
ای همیشه ویران !
در این خموشی ِ بی انتها
در شب همیشه ی دنیا
با زورق کدام ستاره
از مرداب مِه
گذر
خواهی کرد ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:56 PM
خالی ِ بی پایان
آه !
زیبای سوگوار !
عشق !
بر پهنه ی تیره و بی بهار دل
روشنای نگاهت
- گویی - خاموش
گشته است .
افسرده گلواژه ی نامت
در فصل های کتاب کهنه ی محراب
زیبای سوگوار !
بر کرانه ی شکسته ی قلبم
جلوه ای کن
تا خورشید و ماه
در طلوعی ساحرانه ببالند
نیستی
آه
من و این خالی ِ بی پایان

بهـمن
11th August 2011, 10:56 PM
شکفته از دریا

در گلدان تنهایی ام
گلی ست
- رویشی
از
شعله های عطر گمشده ی عشق -
در گلدان تنهایی ام
گلی ست
تقویم های بهاری
با لبخند سرخ تو ورق می خورد
شکفته تر از دریاست
در نسیمی
که ماه را
به زمزمه می آرد
آه
ای عطر گمشده !
برخیز ! و در نسیم بی کرانه ی آواز
با حریق
بیامیز

بهـمن
11th August 2011, 10:56 PM
یار طرفه ی فصل ها

بعد از ظهر در هم ریخته ی جمعه
موسیقی یی به لطافت عشق
و فصلی که بی تو می گذرد
تنها
زیبای گمشده در ازدحام ها !
همهمه ها
جنجال ها
بر بلندای این شیون سرای گنگ
پژواکی به زیبایی خود باش !
در بعد از ظهر این جمعه ی بی تو
و جهان پر آشوبی که عقربه های عمر
شتابان
در گذر است
آرامشی باش
در ناهنجاری خونین ِ لئامت این قرن
و هنجاری در آشفتگی ِ این زمانه ی مخدوش
ای یار طرفه ی فصل های بی تو !
زیبای تنهای دل !
معنای روان جهان باش
گلی
در این برهوت پر تلاطم جاری
و تازه تر شعری بر لبان ماهی و
دریا

بهـمن
11th August 2011, 10:56 PM
بامداد بی زخم
دستی به آغوش غروب دنیا می اندازی
شکوفه ای
گلی می شود و
شب
از بام ها و خیابان های شهر می گذرد
جهان
سودای حیات است و
عشق
که در بوسه ی زمین و دریا
متولد می شود
دالانی که لبخند می زند
در ضربه های جنگلی که درمنقار پرنده ای پرواز می کند
با درختان نیایش گر بی تفنگش
و صلحی که اندیشه نمی خواهد
هستی چه آرام است
بی فشار پنجه ای بر گلو
با بوسه ای بر لبان عشق
که آغوش دنیا
- در گرمای پوست و خون -
زمزمه ای
به ناتمامی ِ خود دارد
زندگی را می نوازی
- فاستو !
با بال های گشوده ای که خود شاخه ی سبزی است
در بامدادی بی زخم

بهـمن
11th August 2011, 10:56 PM
غریق خاکستر

عطر سیاه گلی !
فریاد پیچیده ی جنگل ها !
حیات رفیع شهر های گسترده تا افق !
باد نجوایی با تو دارد
آب سرودی
و درخت ها و ماشین های سوخته
صخره های فریاد تو را
به استواری زمزمه می کنند
عطر سیاه گلی !
نجوای خرچنگ ها

بهـمن
11th August 2011, 10:57 PM
در رگ های تطاول

نه جای ماندن است و
نه راه رفتن
خزان ِ بی مهابا
پهنای سوخته ی هزار رنگ بی جرعه است
با عطشی آماسیده
و پیشه وران جغرافیای نزدیک برف
هر واژه قاره ای است
به وسعت رگ های جمعه ی انسان
در این سیاره ی پر تطاول خالی
استنشاق سکوتی که در آن سوی دره ها آرمیده است
کیلاد گسسته ی نت ها و
مرثیه
آی !
بسته است
در .

بهـمن
11th August 2011, 10:57 PM
به هیأت یک صخره


لرزشی بر انحنای اندام جهان
بلوغ عصیانی کهخیابان های عمر را به حرکت می آورد
و عطر گنگ بهار را می جوید
سبک بال
در کنار درختی آرمیدن
به هیأت یک صخره
چه زیبایی !
وقتی که در کوچه های تنهایی قدم می زنی
با شعله های دیرینه ی گذرگاهی خاموش
که گردبادهای بی تهنیت را
آشفته می کند
لرزشی بر انحنای اندام جهان
بلوغ ِ سرگردانی ِ بهار

بهـمن
11th August 2011, 10:57 PM
غوغای زمین



جنون شکفتن ساعت ها
پنجره های لهیده ی صبح را
بر قامت سرگردان دنیا باز می کند
و طنین سفرنامه های انسان غارنشین
از بادهای رهگذر
و نجوای گلبرگ ها
به گوش
می رسد
جهان فقط کلمه ای است
هستی یافته از الفبای نام تو
- آزادی !
در ناهنجاری فریادی و سکوتی
که تو را به غوغای متورم زمین پیوند می زند
چه اوج هایی از خاکستر عشق های همیشه
چه آرامشی در نوحه های سیاه مرگ
و درخت ها
هنوز
در نجوای باد ها و ساعت ها
ایستاده اند

بهـمن
11th August 2011, 10:57 PM
نیازی در خون

همهمه ی زخم
آی !
جامه ی خون آلودم را بدرید
ماه بالای قله هاست
و شب خونین
در صخره های باد
آی !
جامه ی خون آلودم را ببرید
همهمه ی زخم

بهـمن
11th August 2011, 10:57 PM
آیینه ی تلخ
هجوم بی انتها
تپشی ناموزون
و قلب سوخته ی آفتاب
پیش از آن که پنجره را بگشایی
آیینه ها و خیابان ها تو را می جوند
با اتوبوسی
که در خیابانی جاوید رهسپر است
هر صبح به دنیا می آیی
و دنیا چیزی نیست
جز زالویی
که فقط با قرص های آرام بخش
تو را در فراموشی ِ خواب ها
رها می کند
فردا
باز
به دنزا قدم می گذاری
پیش از آن که پلک پنجره را بگشایی
تو عمر را باژگونه ایستاده ای ؟
نه !
تو ایستاده ای
درست در قلب این هجوم بی انتها
آیینه ی تلخ زمانه و عمر
و دنیا
زالویی است

بهـمن
11th August 2011, 10:57 PM
معماری شبیخون

باید در خانه شکست
معماری ِ باران درهم پاییزی
برگ های شبیخون عمر را
به دوردست های گمشده می برد
به همین جا که تو
در پشت پنجره
ایستاده ای
سکوت آینه درمانی نیست
دردی لنگر انداخته در بندرگاه های گریخته است
فراموشی عطر ها
عشق
زخم حریقی که خفه ات کرده است
در پشت پنجره
بی نعش روزنی
حتی

بهـمن
11th August 2011, 10:57 PM
در قلب هزار پاره ی خاک
در روزنامه نام تو را دیدم
و چهره ات را در پوستری که از حوالی ماه می آمد
با نیلی خروشانت
که بر کاغذی سفید حک شده بود
همه جا خبر از توست
در کنار جویباری لجن آلود
و هتلی آرمیده در کرانه ی اقیانوس و صخره ها و بیفتک ها
کودکانت یکدیگر را نمی شناسند
- می گویند دنیا کوچک شده است -
اگر چند نامت را بر کتیبه ی دل دارند
و در هیاهوی امواج ماهواره ها
سرگردان
در قلب هزار پاره ی تو
زیست می کنند
همه چیز در حال دگرگونی است
- این عظیم ترین خبرهاست -
گندم زار ها و
سیاست
اما
عصاره ی نام تو یک حرف است
- نان
تو را
خمیده
در پشت درختی پنهان دیدم
که گرسنه
از کوچه های دربدری می گذری
صدایت کردم !
- زمین !
و عشق
افسانه ای بر باد بود
در جنگلی بی فصل
که با لبخندی می زیست
و با اشکی
در وداعی سرد
بر شاخه آتش می گرفت
و این آخرین خبرهاست

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
تریای تنهایی

گلدان هایی ظریف
با گل هایی که حرفی با تو ندارند
فنجانی قهوه
آمیخته با هزار نقش
از اعصاب خاکستری ِ گیتار و آتش
صندلی های خالی
میز های انتظار
نگاهی به خیابان پیچیده به هیچ های متصل
آفتاب پوسیده ی پاییزی
و ضمیر بادی که تو را با برگ های زمین می برد
سیگاری روشن می کنی
سفارش فنجانی قهوه ی دیگر

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
در تابوت


واژه ای نیست !
نه پروانه ای
نه گلی
فصل های خون آلود در گذرند
در تابوت
قلب های متلاشی
خیابان های خفه
دست های پلاسیده
لحظه های افسرده در گذرند
در تابوت
چشم های بی چشم انداز
کدام میدان ؟
کدام رنگ ؟
بادهای مرده در گذرند
در تابوت
کسی می آید ؟
کسی می رود ؟
جهان به هیأت نابودی است
ابر غبارها در گذرند
در تابوت
هواپیماها و راکت ها
رادیو ها
سرود ویرانی می خوانند
نه !
سمفونی بی روح مرگ را
پایانی نیست
شعر های بی واژه در گذرند
در تابوت
در تابوت
کفنی و روزنه ای بی رمق
آه
مرزهای آینده در گذرند
در تابوت

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
بادهای بی آبادی



فصل جنون و عشق
( اگه به کاوی دل رو
تا اعماق )
فصل دربدری و
بوی گرسنه ی نان
( بی تعارف !
خواهش می کنم اجازه بدین من ... ؟ ! )
فصل بادهای ِ بی آبادی
قفس های قدیمی ِ طرفه
( یه پرنده رو درخته
کاش می تونستم بگیرمش
کمک می کنی ؟ هان ! )
فصل رگبارها و
صحراهای برهنه ی خاک
( دیگه حتی کنار خیابون هم نمیشه خوابید
لعنت به این شانس )
فصل مرداب و
دهلیزها بی انتها
( چه اضطرابی
می ترسم دلم منفجر شه ها )
فصل انسان و
تندیس
خیانت تیشه ای شاید
( دگه بیشتر از این
حتی نگاهش هم نمی شه کرد )

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
سوزش پُر تاول



لحظه ای به اعماق زمان
شکفته
چون روحی آزاد
دالان های بی پایان
گسترده در اعماق زمان
و هر چیز شعله ی تندیسی باستانی از سنگ است
با پیکانی که بر قلب هر شکوفه نشسته است
می آییم و
می رویم
با چشمانی که سوزشی پر تاول را
یک باره
حس می کند
و فواره ها
همه تارتر
از سرنگون می شوند
فضایی نیست
فقط عادتی است که استنشاق می کنیم
و دروازه های هستی
هنوز
باز است
منفجر شده
چون کره ای مسکونی
تندیس باستانی ِ فصل ها
عظیم
چون رویش مدفون آفتاب و خاک
نقشه ی هویش را می گسترند
و جهان
چیزی جز یک تکرر خالی نیست
تاری گسترده
سوزش تاول ها
با کبوترانی که انگار اصلا نبوده اند
و فقط بر فراز این کبود یخ زده
خشکیده اند
سرنگون
چون هواپیمایی که دیگر سرنگون خواهد شد
در گذر
گذر آسمان و زمین
زمانه همیشه شکل مخدوشی را
چون لهیب آتش
بر همه ی درها و دیوار ها کوفته است
در فضایی که آتش می زند
شوره زار و کویر
به هیأت شهر در آمده اند
معماری مسموم
کره ای که دیگر مسکونی نیست
در تندیس مدفون آفتاب و خاک
لحظه ای به اعماق زمان
شکفته
چون روحی آزاد

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
زخم برهنه ی ساعت ها


زمان به هیأت پاییز
تاول شهر
سوز نقاشی ِ بادها
بزرگ راه های آینه
مجروح زخم برهنه ی ساعت هاست
ژرف تر از ظلماتی که می وزد
در شب های بیکرانه ی چشم ها و
شعله ها .
می خوانمت
از فراز برج های غنوده
ماه
با سفینه ای
پایین می آید و
گام می زند
به هیأت پاییز
در تاول زمان

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
عرفان زوال هنوزها


بهار درهم هرجایی
شکوفه های زخم
هذیان مکرر چرک
عشق
دیگر
ترانه ی زیستن نیست
مدار گند پر فوفا
زوال فراخ لحظه های جنگل و دریا
مسیر گمشده
حیات مرده ی بی شکیب
نه !
عشق
دیگر
آن آوای نامکرر آزادی
نیست
شن سبز می شود
در شقه های گیج ستیزه
تاریخ دغدغه
فراز زمین
سقوط واژه
همآغوشی سوزان هنوزها
بودها
نبودها
نه !
عشق
دیگر
موعود بی انتهای شکفتن
نیست
بهار درهم زخم
هذیان جیان مرده ی پر غوغا
مدار بی شکیب
تاریخ شقه های گیج هنوز ها
بودها
نبودها
نه !
شعله ی سرگردان !
عشق قیدها و
وزن ها و
قوافی !
در این زوال فراخ
دیگر
دانش بلند جنون
نیست

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
گذرگاه تپنده



دل افلاکی ام کجاست ؟
شب دغدغه های خزانی !
شعله های ِ هماره ی پروازم کجاست ؟
یال مِه گرفته ی سال ها !
کهن سالی ستبر بیشه ها
هنوز نام تو را
عاشقانه
زمزمه ای می کنند
در گوش دریا و
باد
و فریادی
به ژرفای شکفته تر جوانه ای که مرا سوخت
دل افلاکی ام کجاست ؟
گذرگاه تپنده ی اندوهناک خاک !

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
دشوار

ماهواره ها
پیام اندوهناک قرن ارتباطاتند
با شرابی از خون
که فضا را سنگین کرده است
و می دانی
که تنفس
چه دشوار است
ماهواره ها
تیر خلاص تمدن بی روح انسان و آهن است
با هجوم موحش بمب ها و
موشک ها
در لحظه ای که پلک های ابدیت می افتد
و زمین تیره
بی ماه و آفتاب می گذرد
ماهواره ها
ماه مصنوعی اند
در عصر گل های مصنوعی
آدم های مصنوعی
عشق های مصنوعی
و جنجالی که در بی انتهایی خویش خفه می شود
و روح بزرگ انسان را
در چنگال این فضای دریده خرد می کند
تمدن حیرت زای ما شوخی نیست
می دانی !
بزرگ است و
پر اعجاب
و اندوهناک
- درست مثل روح بزرگ ما -
در لحظه ای که پلک های ابدیت
برای همیشه
بسته
می شود

بهـمن
11th August 2011, 10:58 PM
سپیده دم تهران


شهر در بستر خود غلت می زند
خمیازه ای می کشد و
پلک
می گشاید
هنوز
خستگی ِ دیروزها
با توست
در نبض ملال سپیده دمی دیگر
که در پنجه های غوغا
رهایت می کند
مدار حصار گردبادهای شتاب
فراخی بی دریغ جنگل زخم
خطابه ی طویل راهی که بر گلویت چنبره می زند
گام ها و
کلافه ی قامت ها
آفتاب و
شعله ی بی رؤیا
گورستان و
سپیده ی بی فصل
شهر
در بستر خود
خمیازه ای می کشد و
غلت می زند
سپیده دمی دیگر بیدار شده است
با آفتاب
و پنجه های درهم باد و
دود
و خفقان جاری ِ هر روز

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
هجوم



چه قدر کرکس ؟
به سوی هر گلی که دست می برم
کرکسی بر آن نشسته است
دور خورشید
هاله ای از کرکس است
به دور ماه
نیز
کرکس ها
شب و روز نمی شناسند
همه جا هستند
و بر لاشه ات پنجه می فشارند

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
نگاهی به اطراف



شهر ژولیده
آسمان ملول
پنجره های پژمرده
آی!
شکوفا شو
ای گل شریف تاریخی
عشق !
دریغ
ابری و نمی باری
بر این خشک زار پرافسوس
آیینه های پر غبار
خانه های هراس
فضای بی نسیم
آه !
ببار !
بر این دریغ بزرگ
- ایران و قلب من -
ای ماه بی عطر !
عشق !

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
ادامه ی بی انتهای بن بست



رگبار استخوانی ِ تابستان
چنگال بی امان زمین
شب ورم کرده ی تنهایی
فصل بی پناه سیاره
شهر
در ازدحام عظیم تنفس خود
گام می زند
در بزرگ راه های جمجمه
در رگ های بی تکلم ما
و همه ی راه ها ادامه ی بی انتهای بن بست است
فریاد پر تضرع رگبار
دیگر
نور کثیف نئون ها را
در دهان چرب روزنامه و خاکستر
روشن نمی کند
هوا
هوای خمیدن
زمان ،
زمان پژمردن هزاران چشم
در اعماق کهکشان ِ چروکیده ی جوانی و عمر است
شهر
در تنفس خود مرده است
در قفس شبان شکفته ی دوران
در انهدام چهره ی مروارید و چک
شهر
در ازدحام ِ وسیغ مرده ی خود
مرده است
رگبار بی بهانه ی تابستان
دیگر
ترنم شسته ی دلتنگی ِ خیابان نیست
جیغ ترمز های حافظه
غژاغژ جراثقال ها
و رنج گسترده ی تفکر ساعت ها
در قلب ِ خاموش ِ شعله های سترک زمین است

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
فرزانگی



همه ویرانگی برجاست
به هر جای جهان که بنگری گویا و یا خاموش
همه ویرانگی برجاست
" بر بساطی که بساطی نیست "
گفت نیما :
-" خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن "
" خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته است "
همه ویرانگی برجاست
همه فرزانگی
ای وای !
دلم دیوانه ای خرد و خراب و مست و مدهوش است
جنتونم عقل و
عقلم جز جنونی نیست
آری !
گفت نیما :
-" خانه ام ابری ست "
همه ویرانگی برجاست
دلم خالی ست
دلم یک جنگل خالی ست
-" آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی ؟ "
آی !
گفت نیما :
- " ابر بارانش گرفته ست "
دلم خالی ست
دلم یک جنگل مرموز بس خالی ست امشب بسکه دیوانه است
جنونم عقل و
عقلم جز جنونی نیست
عاشقم
ای وای !
- " بر بساطی که بساطی نیست "

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
ترمینال های پاییز



ترمینال های بارانی پاییز
شهر های گمشده در بخار زمان
جنگل های روییده در کرانه ی ذهن
چهارراه های طاغی تنهایی
افق های ماسه یی جوانی
قلب مه گرفته ی دریای آینه و عشق
هیاهوی ناخجسته ی سال ها
با پیشانی بلند عصرهای ناآرام
نامی را به یاد می آرد
یادی را به نام می خواند
نیمکت های پریشان روزنامه
در پوست سرگردان بادها
و ترک های قهوه خانه های بی نشان خاک
لحظه
سالی است
سالی است
لحظه
از سال های بی پیشباز و بدرقه
و لحظه های بزرگ راه های پژمردن
با جنجال بزک کرده ی نئون ها
و پژواک عصبی جاده های بلند تبلیغات
لحظه !
هان... !
سالی که ذوب می شود
در ترمینال های بارانی پاییز
با فنجانی قهوه
در خطوط سردرگم بی سرانجامی و عمر
و پیشانی شکسته ی هر برگ
از تواسه ی کوره راه های مخروبه ی سفر
دلتنگ
می گذرد

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
با رقصان ترین عشق جهان



سحرگاه سنگ
یله در باد
و عطر خیابان های جنگلی مرثیه و
عشق
دخمه های دیرین خاک
تنفس جاری رودهای انسانی
در قرن بی توقف پولاد و کهکشان
عروج سیاره های ذهن به ماوراء
توفان های پنهان زمین
و سرشت سفینه های بی هنگام
با تشویش های فضایی
برخیز!
که بر می خیزد
رقصان ترین عشق جهان
هنگامی که تو می آیی
و پای در رودخانه های عمر می گذاری
در ارمغان ساحت چیزها
ایستاده ای !
در سحرگاه سنگ
دخمه های زمین
و عروج سیاره های انسانی را
از خیابان های پر فریاد ماشین
به رقصان ترین عشق جهان
می آری

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
زمزمه



اتاقی به اندازه ی یک تنهایی
ارتباط ساده ی اشیا
میز ، کتابخانه ، تابلوها
و گل های مصنوعی در گلدان
آسمان و
موسیقی
گلی که در باغچه می روید
با زمزمه ی فصل ها
درهای بسته !
آزادی ؟ !

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
یادها و بادها



آشوب یاد
اما
این آهنگ قدیمی هم
حتی
آوار می شود
وقتی به دنبال چشمان تو
در شب
گم می شوم
در بادهای اساطیری
سایه ها
نامی بی پناه تر از عشق را
به خواب های ناگزیر جهان
می برند
بهار هم که بیاید
دیگر نخواهی آمد
هیچ بنفشه ای
نام چشمان تو را نمی داند
چه فریب است
این آهنگ قدیمی
در آشوب یادها و بادها
وقتی بهار هم
حتی
پناهی برای رویش اساطیری هیچ سایه ای
نیست

بهـمن
11th August 2011, 10:59 PM
در فقر ناگزیر واژه

جوانی ام
آن سوی میز
خاکستری است
و جوجه های هرگزش را
شعله ی پروازی نیست
مسیر های زلال پوسیده را
به وردی
بیدار
کرده بود
و راه هایی ناممکن تر از تنفس کهکشانی دل
در طغیان سرخ شرابی ملتهب
به سنگ هایی بی نام
تبدیل شده بود
چه پریشان بود
گیسوان تو
در خلوت آیینه ای از مهتاب های ناب
وقتی که عشق را
به حضوری بی کرانه
دریافته بودی
و فواصل درهم ریخته ی قرن ها
هر قله ای را
آوازی دیگر
داده بود
شکسته تر از آن نشسته ام
که واژه ای تصویرم کند
و جوانی ام
- در فقر ناگزیر کلمات -
آن سوی میز
پژواک پروازی را
به قله های بی جوجه ی هرگز می نشاند
آمدی و گذشت
مرغ افسانه دیری است
مرده است
و راز پریشانی ات را حتی بیدهای مجنون هم نمی دانند
مگر چه قدر فاصله بود ؟
که چراغ های مضطرب شهر
نوای گیتار ها را سنگ کرده اند
با هرگز
با زلال
با سنگ هایی بی نام
آمدی و گذشت
بی آن که دیگر واژه را تنفسی مانده باشد
تا در حضور دایم آیینه
تصویرم
کند

بهـمن
11th August 2011, 11:00 PM
دست بر پیشانی ایام


کوچه ها را فراموش کن
کوچه ها را فراموش کن
در دالان های پاییزی ِ " قصر "
که هنگامه ی عشق
در غبار خیابان
گم شد
و ستاره های جوانی
بر کهکشانی از پریشانی ریختند
تمام قامت ما
آهی و حسرتی است
به هیأت درخت خشکیده ی عمر
که در باغچه ی آوار سال ها
خمیده ایستاده است
کوچه ها و
دالان ها
عشق ها و
گردبادها ...
دیگر کدام در ؟
دیگر کدام راه ؟
بر پله های این رنگین کمان آشفته بنشین
دست بر پیشانی ِ ایام بگذار
که هر سلول نامت را
بر شقیقه ی تنهایی حک می کنند

بهـمن
11th August 2011, 11:00 PM
برگ ریزان زمان



زندان
مفهوم خاموش روح بود
در حافظه ی دیر سال رگبارها و
عشق
با تاولی که بر پیشانی ِ هر سلول
می نشست
در عصر های بی رمق برج ها و
باروها
گردبادهای نخبه ی ویرانی
از لهیب دشت های پریشانی
می آمد
و پندار پر سراب نگاه و آینه را
تا دورهای برگ ریزان زمان می برد
زندان
در دالان های پوسیده ی عمر
و آوار ِ مراثی ِ تارخ و
پنجره ها
تلواسه ی پاییز روح بود
با شوریدگی های بی مرز جهان
و سکوت تاول دل ها
که در مدار سرگیجه ی سیم های خاردار
مدفون است

بهـمن
11th August 2011, 11:00 PM
اعتبار



زیستن
بر این پهنه ی بی اعتبار
گندابی شدن
از گند دیگران
تمام تجربه این است
آغازی دیگر
جز تقلایی در ظلمت نیست
که گستره ی دیرین خاک
تو را
به انکار برخاسته است
و ادامه
مسیر فصول کهکشانی ِ دل را
باور نمی کند
گندابی شدن
در استحاله ی بامداد و گل هیهات!
تمام تجربه این است

بهـمن
11th August 2011, 11:00 PM
جنون راز


صدای خزان می آید
صدای آن حریق بلند
که در برگ ریزان ِ نگاه تو رویید
از شکست عشق مگو هیچ !
در رگبارهای این شب خاکی
ما به نام عشق و سپیده
از کشاکش تیره ی تمامی ِ فصل های بی اعتبار گذشتیم
از شکست عشق مگو هیچ 1
خلوص پنجره
هنوز
از آشوب پر التهاب جوانی لبریز است
و مسیر های گم شده
ماه را
در گفتار گیج گیسوان تو
می یابد
از شکست عشق مگو هیچ!
بگذار بیاید و
فریادی شود
صدای خزان
صدای آن حریق بلند
که در برگ ریزان ِ نگاه ِ تو رویید
ما اعتبار سرشار شکفتن
اعتبار جنون ِ رازهای فصولیم
شکست عشق
گلی ِ
بر سینه ی فضایی یاری است
از شکست عشق
مگو
هیچ !

بهـمن
11th August 2011, 11:00 PM
پانزده هایکو


1
صبح بهاری ِ زندان
پرنده
بر سیم های خاردار
2
بامداد خزانی ِ زندان
رگبار و
گل های سرد ِ شیپوری
3
نیم روز ابری ِ زندان
خزان و
کاغذ مچاله ای در گذر باد
4
دالان ِ دراز خزانی
زندان
در غبار نفس می کشد
کولاک ِ تنهایی
5
سلول های ناگهان
گنجشک پریشان به دیوار می خورد
نسیم پنجره های خزانی
6
زندان پیر
فضای ساکن ِ مسموم
هواکش های خاموش روح
شب بی نسیم خزانی
7
تکاپوی شبانه ی زندان
ناگهان
شیون مرگ آرام می شود
رویای مهتاب خزانی
8
ظهر آفتابی پاییز
کاکل سرباز تاب می خورد
در میان قامت باد
برج کهنه و
گل های شیپوری
9
ماشه را می چکاند ، سرباز
روز سوراخ می شود
در نگاه زندانی
آوار پاییز و
چای بعد از ظهر
10
خم می شود ، سرباز
از ملال برج
بر صحن عبوس عصر
زندان و
بادهای خزانی
11
برج دیده بانی و
اندوه شامگاه
کبوتر زندان
با حس ِ پاییزی در گذر است
12
در زاغه
چراغ روشن است
بیداری و
عطر تنفس تریاک
شب خزانی ِ زندان در گذر است
13
سیگار روشنی
در اضطراب خمیده ی باد
حیاط ابری ِ روح و
عصر پاییزی زندان
14
پروانه ی سفید
بر خار سیم ها می نشیند
نسیم پاییزی و حیاط آفتابی ِ زندان
15
یاد دشنه در کتف
زندان سرخ می شود
در لابه لای شب
تلنگر پاییز بر شیشه ها

بهـمن
11th August 2011, 11:00 PM
آن سوی بی شرط



در این تدام پایان
اسم تو زیباترین است
یار !
وقتی که بر صحیفه ی قلبم
خاک
می شوم
ابدیتی است
در مغازله ی کفن و راه
- بی هیچ رنج و
- بدآوردنی ( که می گویند ) -
ای حرکت درهم شکسته ی هر قرار و قرارداد
ای برگذشته از ذهن آلوده ی علل و اباطیل
در آن سوی بی شرط
انفجار اسم تو
گویاتریت تسبیح ناب جان و جهان است
ای تغزل بی مرز راه
راه رها شده از گستره ی تیره ی خاک هر چه بود و نبود
در این تداوم پایان
- گند مردگان بی دل -
زیباترین است
اسم تو
ای یار !
گویاترین
مرا
به آن سوی بی شرط
به فراسوی علل و اباطیل
بخوان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد