PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار علی حاکمی



بهـمن
11th August 2011, 10:39 PM
منبع اشعار : آ و ا ی- آ ز ا د (http://avayeazad.com/)


سکوت از من
فراموشی ز تو
هرگز ندانستم که
شاید
چلچله در برف و سرما
شوق در پرواز
سوی آشیانی یخ فرو رفته
نخواهد کرد
و گرمی هوایی را که، از آن دور اقیانوس می آرد
و پرواز نو می آرد
به من هم ...
من کاه وگلی هستم
که، شوق آشیانی
گشته بودم
تا تو
روی آن
به آرامی بنشینی
ومن از گرمی
پای ظریف
آن نشستن ها
کمی گرمی
و یا هرچه
... یا ...
نه فرزندم
فراموشی، سکوت ، از من
مرا شوق سکوتت نیست
و من با حرکتی آهسته
دراین برکه گمنام
می آرم
ولی
تو
تو به پروازت
به پرواز بلندت
تا نهایت
بال خود بگشای
و منم از کنار برکه خشکم
لبخند پروازت
به شوقت
شوق ماندن را
بپیمایم

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
عشق من
ذره ای از سِر وجود
کایناتش به وجود
چه وجودی که، نبود
اگر هم بود
چه بود؟
تو نبودی؟
ز که بود؟
خاطره
اشک چو رود
ز که، پرسم؟
که، نبود

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
ای هم زبان من
کو آن فروغ درخشان سبز و سرخ
تا گُرزند تمام وجود کثیف را
کو آن شهاب سنگ
تا بشکند استخوان حریص را
کو گردباد تندو تناور
تا بر کند زریشه وجود کثیف را
مام وطن سکوت کن که، تاریخ می رسد
ما مرده تو زنده
خواهی چشید
شادی خرمی حدیث را

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
خواهم که، از در و دیوار روزگار
بالا روم دمی و لیکن
چشمان من
چشمان بی رمق پی آن سایه های گِلی
ره گم می کند
خود باخته از همه نور وظلمت است
کس را نشان به در و دروازه و گمان
هرگز نشان نمی دهد به ساده دلی

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره است
اینجا نه کهکشان بلند بی شماره است
گرکوی غربت است ولی روشن است خام
در دل به خون رسیده به دنبال چاره است
اندازه ذره اش به میلیارد می رسد
نوری از او رسیده ضمیرش سه پاره است
گز ناز آسمان نرسد زوزه سر رسد
سر را ز سر جدا که، بدن هیچ کاره است
گل را چون بنگری به دل آیینه می شوی
آیینه شو زعشق زمان در کناره است
فرسوده گشته او چو غریبی که، گمشده
گم کرده با دل آیینه مادر است
بی تاب تر از او نتوان یافت در فلک
هر ذره اش وجود و شمارش هزاره استا
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره ای است

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
درکوچه های کور فلک
در پستوی ستاره های نزدیک
در پشت سنگ های پر از زالو
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم







آواره و پیاده
در لابلای لجنزار اعتقاد
کورانه، نه در شب تاریک
در اوج آسمان و سماوات
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
سالی به عمر خویش
که، میلیارد می رسد
با باد روزگار چه دویدم
سراغ گمانه ها
اما چه سود که، او رفته دورتر
در پستوی خیال خود
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
من خسته ام
من را بیاب
تا دست دوستی
برسانم به سرنوشت
در حالزار خویش
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

بهـمن
11th August 2011, 10:40 PM
به سختی می توانم راه سویی بنگرم
چشمان نمی بیند
گر فکرم کاملا آشفته وهرلحظه وآنی
به سویی هم شتابان است
چرا
خود را در این کج راه می بینم؟
که او سِری است
در بدبختی مطلق
اگر آینده ام روشن شود باید زمن او چشم برتابد

بهـمن
11th August 2011, 10:41 PM
دشت سپید
کوه های سپیدتر
چون لاله های کفن پوش
آنها نه مرده اند
اما چه استوار
بر پایه های خویش
آنها نظاره گر راه های دور
با انتظار و صبرچه زیبا
ایستاده اند
پیکی و قاصدی
به تماشای او نشست
می خواست خلوت شب را
به آواز سر کند
تا پیر شامگاه
و سرمای خسته اش
آن جامه بر کَنَد

بهـمن
11th August 2011, 10:41 PM
آفتابی که، پس از تاریکی
روشنی بخش زمین می گردد
پر شتاب از ره دور
زچه رو بخش زمین می گردد
من که، در غفلت شب های فراموشی خود
در بدر در پی نور
ره به بیگانگی خویش کشیدم دیدار
به کجا ها که، مرا با خود برد
روح بیگانه ز جسم خوار است
پس چرا جان مرا با زر و زور
خوار کرده است به هنگام نیاز
این چنین است نمادین غرور؟

بهـمن
11th August 2011, 10:41 PM
آسمان سنگ به دندان دارد
سنگ هایی به بزرگی شفق
به درازای حیات
آتشین فام به سرمای یخی
یخ هایی که، هزاران سال است
دم به دم سنگ شدند
تا ببارند به امواج زمین
تا بسازند خزانی جاوید
تا که، دیگر انسان
فکر برگشت پس از مرگ عبث پندارد
باد
خاکستر او را برده است
روح موجی زیخ سنگ شده
بال پرواز گُنه پندارد

بهـمن
11th August 2011, 10:41 PM
در بهار زندگی ها خرد کردی استخوانم
با فریب چشم شیطان دود کردی دودمانم
من به جای مال دنیا جان فدایت کرده بودم
سوختی از بیخ وبن با زور او روح و روانم
شادیت را در جوانی کوه غم بر دل نهادی
کور سوی نور را کردی دریغ از دیدگانم
شرط انسان بودنت را زیر پایت خرد کردی
صد دریغ از آن هزاران آرزوی این جوانم
کوله بارم گشت خالی از امید و آرزوها
لال گشتم پیش وجدانم که، بر او میهمانم
صحبت اغیار کم گو، کاشتی غم را بر دل
خاک و خاکستر فشاندی ای پسر بر دیدگانم

بهـمن
11th August 2011, 10:41 PM
گاه گاهی خنده ایی سر می دهم
مطمئن باشید مستی نیست در ذاتم
چون که، من از دل نمی خندم
فقط لب های من احمقانه
مثل خنده می شوند بالا وپایین
زندگی زنده جدایی نیست ... می دانم
همچو مرگ من که در قلبم
چنان پاروزنان
زوزه کشان در زورق عمرم
شتابان رود خون در
قلب و رگ هایم
نمی ایستد
تو ساحل می شناسی
در مسیر عمر
کجا از درد فریادی زنم
با که، از زخم جوانی های خود
بساط زندگی کهنه ام
را زود برچینم
دلم هرگز نمی خندد
فقط لب های من از روی نادانی
صدای خنده را تقلید می دارد
شماها زندگی کردید
شماها شادمانی را به چشم و دل پسندیدید
شماها دست های گرم شادی را نوازیدید
شماها گرم خندید
کسی را می شناسید
در تمام طول عمر خود
فقط یکبار پروازی
به سوی خنده وشادی
حقیقت گونه
پری بالی گشوده ... یاکه، نه
از درون خویش از شادی
من ندیدم
از اول هر چه را
یا هر که را
دیدم
غم و ماتم
تمامی وجودش را
خون نما کرده
چرا این رنگ پاییزی
بهاران گونه
رنگارنگ
بر رخساره مردم
خون به پا کرده

بهـمن
11th August 2011, 10:41 PM
خاموشی گر بیشه کردم مرده ام
بی خبر اندیشه کردم مرده ام
ساز دا دارفلک اندیشه است
راه هندو پیشه کردم مرده ام
گردش ایام را بینی ولی
دوستی با تیشه کردم مرده ام
در دهانم خشکی و خواری چرا
در لجن گر ریشه کردم مرده ام
آفتاب مهر کی بینی ز جان
داد براندیشه کردم مرده ام
خاموشی این نیست در کنجی، شبی
گر زبان در شیشه کردم مرده ام

بهـمن
11th August 2011, 10:41 PM
من آفتاب سرد شبانگاه خسته ام
من بوسه گاه چشمه جانکاه خسته ام
من آرزویم و جارو زنان به عشق
سِحر سحَر به دامن خرگاه خسته ام
موی سپید شب به بلندای کهکشان
سرد وچروک گشته بنگاه خسته ام
چشمان بی فروغ شبم در مصاف عشق
سرباز بی پناه کمینگاه خسته ام
پارو زنان ز ساحل دنیای عمر خویش
از اندرون چو صوفی خانقاه خسته ام
من را چه سود شور نوازش که، عمر را
چرخ زمان به مکر زیانگاه خسته ام

بهـمن
11th August 2011, 10:42 PM
به دشمن ایران
بگو که، این یاران
نشسته در خونند
به راه مجنونند
اگر شده امروز
اگر شده فردا
به یاری یاران
به دست همرزمان
رها ز چنگ دیو
رها کنیم ایران
ترا چه پندار است
که، خون خوری از ما
بساط عیشت را
زجا کنیم یکجا
کنیم نابودت
به مثل معبودت
به همت یاران
به دست همرزمان
کسی که، با ما نیست
به یاد ماها نیست
به روزگار خوش
به کار ماها نیست
بیا بپا خیزیم
علیه استبداد
زجا کنیم
بساط استبداد
به همت یاران
به دست همرزمان
ایران شود آباد
ایران شود ایران

بهـمن
11th August 2011, 10:42 PM
دست من به سوی تو
دست نیازه ای خدا
نمی خوام نیازمو
بگم به اون جور آدما
شیخ وملا را می گم
که، هیچکدوم دین ندارن
اگر هم به دل دارن
کینه ز زنده ها دارن
نمی خوام اسیر اونایی بشم که
مهر ایرون ندارن
دین من طبیعته خدای بی چون وچرام
پاک پاک طبیعته آخوند بی دین ندارن

بهـمن
11th August 2011, 10:42 PM
ارغوان من چرا چون چوب خشکی
کی به سر می آیدت ایام خشکی
کو جوانه تا ببینم گل به رویت
خشکی ات خشکم کند چون چوب خشکی
ماه هاست برگ و پرت پرواز کرده
هرکدام از یک طرف همراز کرده
تا ترا خشک و خموری سر بگیرد
ساز کن گل بر سرت از چوب خشکی
ریشه هایت آب باید بر بگیرند
تا رسانند برتو آن آواز هستی
غنچه هایت را به جان عشق و مستی
کر کند آن گوش گیتی چون تو خشکی
بلبلان آواز بر تک شاخه هایت
قمری دل خسته هم محو نگاهت
بر سریرشاخه خشکت کلاهت
گشته غرق خون کمی رنگ نگاهت
طعم شیرینی دهی حیف است بخشکی
جمله اوصاف تو آید روز نوروز
روز نو در سال نو گویند نوروز
تو نداری این بهاران مثل هر روز
گلشن آن شاخسارت راز خشکی
تاج شاهی میزنی برچوب خشکی

بهـمن
11th August 2011, 10:42 PM
مرده ها هستند
اما زیر خاک
شاخه خشک چرا
تا تو هستی
زندگی هم هست
تو خودت تنهایی
سبز سرخی
زندگی، شادی، برای ابری
که، ببارد بر خاک
گل بروید از او
من ترا عشق برای زندگی می دانم
سبز باش
ای سبزه

بهـمن
11th August 2011, 10:42 PM
زرتشت را ببین چه سترگ ایستاده است
کز جایگاه خدا گفته گفته ها
نیکی شعار اوست به پندارهای ما
پندارمایه دوری ز کینه ها
گفتار نیک را به همه واجبش نمود
تا حسن زندگی تو گردد ز گفته ها
سرمایه حیات ز کردار نیک شد
ارثی گرانبها به وجود نهفته ها
راه سعادت است به پندارهای نیک
شر از شرارت است ز گفتاربی بها
ما بی نیاز ز گفتار تازیان
از چند هزار سال پیش نمادیم، نکته ها
مهر و محبت است نیاز ونماز ما
ایرانی اصیل نمادش اهور ما

بهـمن
11th August 2011, 10:42 PM
درویشم و درویشم
با بال و پر وخویشم
هفتاد و دو ملت را
در نزد خدا پیشم
افتاده به جان من
ساقی، می و ساغر
آهنگ خدا دارم
برگشته ام از کیش ام
شاید که، تو می بایست
داد من مسکین را
از کون ومکان گیری
در ساحل غم ریشم
ای دادرس خوبان
خوبان جهان آرام
ساحل تو به من بنما
دستی به سر کیش ام

کیش ام = مات، درجا مانده ، بدون راه پیش و پس

بهـمن
11th August 2011, 10:42 PM
زآسمانی پر از ستاره وماه
سمت ایران ما امیدی نیست
گرد وخاک ستاره های دگر
روی ایران ما سپیدی نیست
آرزوی هزار ساله ما
زیر دود سیاه بغض آلود
گشته مدفون به دل نویدی نیست
سایه های کفن نمای فلک
برتن و قامت وطن پیداست
می زنم بوسه بر هوای وطن
جای پایی که، بال پرواز است
در بلندای آسمان وطن
داد ایران چو داد سرباز است
در دلش قطره ها چو دریایند
روی بامش غبار ننشیند
آسمانش پر از ستاره وماه
سنگ هایش چون سنگ خارایند
کس نداند پگاه چون زاید
به نسیمی ویا گلی ساده
عطر آغوش او بهارکی آید

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
تو خودت دامن عشقی
به پهنای تمامی فلک
آنکه، چشمش بسته است
در فراموشی دل گمشده است
باز هم ترس ز چشمان تو دارد
که، در آن نورحقیقت یاب است





تو دریای عشقی که، پوچی نداری
تو فریاد راهی که، پوچی ندانی
اگر تشنه عشق هستی! توهستی
سکوت فلک را که، پوچی ندانی





هر کجا باشی دلم همراه تو ست
گر نباشی همرهش در راه توست
من سر سودا ندارم با دلم
در کجا گویم که، دل گمراه توست

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
هموطن ناله نکن
تا به سیاهی نکشیم
خستگی از تن خود دور
تباهی نکشیم
من که، از کنج قفس
چشم به در دوخته ام
تو که، آزاد و رهایی
به پناهی نکشیم
موج گرداب به مرداب فرو رفته که، ما
گر پراکنده شویم لیک، صباحی نکشیم
من مرادی ز قفس کی طلبم ؟ خود دانی
تو مرادت ز قفس بود لواحی نکشیم
شب هجران سپر روز بلای خورشید
به در آید که، من وتو به تباهی نکشیم
گر که، از دست دهیم وقت طلا را باری
همدلی را چه، دگر بار به زاهی نکشیم
مرغ بستان نتواند که، به خواب شب خویش
نغمه ای را بسراید که، به کاهی نکشیم
سفری گر به هواخواهی دل از راهی
خوش خیالی که، زمانی به گناهی نکشیم

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
پریدی چون کبوتر
کجا رفتی تو مادر؟
شوم آروم کنارت
ندارم جایی دیگر
کجا رفتی تو مادر؟
چرا تنهایم گذاشتی؟
مرا با خود نبردی
به اون دنیای دیگر
نمی بینم تو دنیا
که، گیرم انس با او
پریدی چون کبوتر
کجا رفتی تو مادر؟

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
فتاده زمین
تندر این تناور
درخت صبوری
بخشکیده از سر
به فریاد فریاد فرهاد بنگر
که، بشکست از دور
کوه و کمر
ز دریای خون
همچو ایران به خون
جوانان به خون
پتک خونی به سر
زنان در کفن
مردها در کفن
جوانان به زیر و
همه در خطر
شده مذهب ما
فقط چند نفر
نه تاریخ ایران
نه تاریخ شاهان
نه جغرافیای دلیران
نه زیور، به فر
خدایا ببخشا مرا پیش خود
تو با قوم تازی مگر همدمی
که، جز کشت و کشتارچیزی نیاموخته است
فراموش گشته است ایران زسر
کنون آریایی و میتراییان
زجورکفن باوران ... تازیان
شده خسته از سازش رافضان
ز فتوای مذهب نشد در امان
نه مغرب، نه مشرق نه این خاوران
بساط خرافات را از ازل
بسوزان و مردم نکن در به در

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
مرجان آبی ام که، شناور به زیر آب
در آب هایی به زلالی اشک چشم
رنگ جوانی و در انتهای شوق
در دیدگان من به تماشا
دمیده است
روح و روان گمشده های غریق را
در بسترم به تابش یک آتش خمار
کم رنگ و زار زار
نابس به روزگار
اینجا رسیده است
من را ستاره ای است
نه درآسمان دور
او یک ستاره آبی است
خوش رنگ و بی ریا
در پای من فتاده
و بی مکر و با صفا
در چشم بی گناه من
به تمنا رسیده است
رقاصه های رنگ به رنگ رو به روی من
بوسه زنان به گونه خشکم
در اوج کوچ خیالم
با پیکری زموج
در غنچه های یخ
به کف پا رسیده است

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
پاییز ماه شد
رنگش ز سبزه
به رنگ نگاه شد
از سردی نیامده
کوهی به کاهی شد
ولوله های پرنده ای
با یک وزش به آن
از تاج هر درخت
رقصی به مرگ برگ
تابیده
تا به خاک بیفتد
و زیر پای
رهگذران
ناله ها کند
چون سبز نیست
رنگش نه مانده
به آن گونه های سبز

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
من درقفس
تو در هوس
دیگر نمانده یک نفس
تو سوز ساز
من سرو ناز
رازم نمی گویم به کس
طوفان نی ام
من ساحلم
بانگم به مثل یک جرس
ای آرزو
گفتی به او
امروزه به دادم برس
من درقفس
تو در هوس
کو هم نفس
کو هم نفس

بهـمن
11th August 2011, 10:43 PM
دربیابانی خشک
در کنار یک سنگ
دیده شد یک گل سنگ
هم قفس در دل سنگ
هم زبان گشته به سنگ
گل سنگی است که، چسبیده به سنگ
در هوایی بی رنگ
گشته آغوش به تنگ
یا که، افتاده به چنگ
زندگی داده به سنگ
من و او هم آهنگ

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
تو نگو راز مرا بر احدی
ای دل من
که، به تنهایی
قسم های تو باور کردم
من اگر راز تو و زمزه های غم خویش
به تو گفتم که، نشاید ...
تو رو باور کردم
شهد اگر می چکد از خون من امروز چه سود
باورم نیست ، ترا باور باور کردم
من هم از این دل خود خسته ، رنجور و نحیف
غم عیاری دل را به تو یاور کردم
تو به من مرحمتی کن که، سرانجام وجود
اثری را به سرای همه باور کردم

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
غم من وشما یکی بود
درد من و درد خدا یکی بود
ما همگی دلواپس آشنا
آشنای من و شما یکی بود
این همه درد برای چی برادر
طبیعت خسته ما یکی بود
از آشنا گله نداره کسی
برادر من وشما یکی بود
برای چه همدیگر رو می کشیم
گفتگو درهمه جا یکی بود
ازآسمون و از زمین تنها
ایران برای خسته ها یکی بود
به جز چند اجنبی که، خود فروشند
وطن ما، ایران ما یکی بود
ایران یکی وطن یکی برامون
دور فلک سرو صدا یکی بود
آرزومون برگشت به مهد ایران
از ابتدا خیلی حرف ها یکی بود
غم من وغم خدا همینه
هموطنی، غریبه ها یکی بود
غریبی ایران ها در وطن
از ستم، جور وجفا یکی بود
بخشکه، ریشه های ظلم و ستم
صلح و صفا کجا ندا یکی بود
دوباره مثل قدیما دورهم
جمع بشیم و بگیم دلا یکی بود

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
تو نگفتی که چرا آیینه ها می شکنند
تو نگفتی که چرا باد و هوا می شکنند
تو صدای شکن روح مرا گوش نکن
سایه ساز رها گشته ما می شکند
کوی و برزن به هوای دل پروانه بسوخت
شکری از شکرستان خطا می شکند
می ز خونم تو بسازی و بنوشی هر دم
دم به دم این دل آیینه ما می شکند

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
مایه عاشقان همین عشق است
سایه داران عاشقان عشق است
عشق اگر دل دهد به دلداری
بوسه بر کوی عارفان عشق است
سرونازی که عاشقی داند
خرمی در بهار جان عشق است
لاله در عاشقی خرابات است
با شقایق در این جهان عشق است
من و تو سایه ای ز عشاقیم
گرمی روزگارمان عشق است
عشق از آفتاب عشق آید
حرف تعریف بی زبان عشق است
دل نومید عاشقی بکشد
پرشتاب از میانمان عشق است
گردش مهر و ماه و سیارات
دور هم در زبانمان عشق است
گر نظر برکِشی به کل فلک
چرخش کل آسمان عشق است
سنگ زیرین روزگار شدن
پایداریش دراین میان عشق است
عشق را صیقلی در روحش
صیقل عشق همچنان عشق است
گر جهانداد و گرجهانداری است
ناخدای جهانمان عشق است
کوی عشاق در جهان و زمان
خاک ایران به مهر و جان عشق است

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
رفتم به کوی عشق
خدا بود درنماز
گفتا نمازعشق گزارم در نیاز
تو در نیاز عشق
بپا سازاین نماز
تا زندگی به سوی تو آید به روز راز
من در نماز عشق جوهر عشاق می زنم
زانو زنان به عشق چنانیکه، در نماز
زهرش کشنده نیست چو نوش دگر کنی
پاینده است راز نیایش به آن نماز

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
دوست دارم نقطه های زندگی باشم
اما نقطه ای روشن
زندگی در حال حاضر پرز تاریکی است
چون سیه دودی که، در چشمان زندانی است
بدان که، زندگی زندان خوبان است
یا گهواره ای از دود
دودی که، پس از آتش گرفتن های احساس است
!!!!!!!!!!!!!!!نومیدی
نهایت آرزویم نقطه ای روشن
برای زندگی بوده است
اما ... کی ... کجا؟

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
در پشت ابر زندگی من چگونه است؟
سرد است یا که گرم ؟
خاموش یا پرازهیاهو و جنجال
تاریک یا که روشن
ساکن یا روان
تلخ است یا که شهد
از عشق هم خبری هست
یا راحت است و بدون لاف و گزاف است آن جهان
پرآب یا که خشک
آنجا خدا به تو نزدیک می شود
فریاد ... سوی خدا می توان کشید
فریاد حق تو ست
یا نه
پروانه های روز ترا دوره می کنند
پس زندگی تو در امید و توان توست
ترسی ز هیچ کس

بهـمن
11th August 2011, 10:44 PM
میگن پوزیتیو
میگن نگاتیو
حالیش نمیشه
کیه پوزیتیو
چیه نگاتیو
میرم خیابون
چشام پوزیتیو
دلم نگاتیو
نگاش می کنم
چشاش نگاتیو
دلش پوزیتیو
میخوام پز بدم
بشم پوزیتیو
میخوام پز ندم
میشم نگاتیو
جیبم پول باشه
میشم پوزیتیو
دلم خون باشه
میشم نگاتیو
کجا میشه رفت
نشم نگاتیو
با هام راه میره
میگه پوزیتیو
باهاش راه میام
میشم نگاتیو
آینده من
شده نگاتیو
پس پس رفتنم
شده پوزیتیو
شده صبر من
کمی پوزیتیو
کمی فکرکنم
میشم نگاتیو
حالیش نمیشه
چیه پوزیتیو
چیه نگاتیو
شما چی میگین
شدم نگاتیو؟

بهـمن
11th August 2011, 10:45 PM
رنگ سپید هم
همراه قاصدک
به سویی رمیده است
نقاش چیره دست
با رنگ های زمانه
نقاشی زمانه را
با رنگ سبز
پرواز می دهد
سرمای سرد و خشک
در پیشواز بهاران
با رنگ دیگری
آماده جوانی نموده است

بهـمن
11th August 2011, 10:45 PM
ای تو جانم
پاره جان من
تو همه دارایی و نان منی
گر نباشی در میان سفره ام
نگذرد این عمر، ایمان منی
گر زمستان یخ به بار آرد ولی
فصل گل زاید که، مهمان منی
تلخی آن روزگاران پوچ شد
دل قوی کن ای که، جانان منی

بهـمن
11th August 2011, 10:45 PM
بر در و دیوار خانه می نویسم
چون ندارم کاغذی در دست
یا هر چیزی که، بنویسد
همین حالا
سخن های به جا مانده
به کنج دل
به دنبال
بهانه
من سخن بسیار دارم
تا که، برحال تنهایم
بیارایم
کسی را هم مسیر خود نمی بینم
همه رفتند سوی منزل دیگر
هوا خالی ز هر اسمی
دو دستانم به کار افتاد
که، نا گه
بر وجود
خویش همگن شد
دو تا قوطی رنگ
در گوشه ای از تک اطاقم
در کنار هم
به خاموشی
کنار هم
به نجوایی
مرا خواندند
من تنها
بدون هیچ کس
دستان خود را
در میان رنگ ها فرو کردم
یکی قرمز
به رنگ خون من
یکی هم رنگ مظلومیتم
مانند رنگ سبز
یعنی که، سبز
که، با دستان خود
بر در و دیوار اطاقم
نقشه حرکت به سوی
نور وآینده
نوشتم
نقطه حرکت
شروع من
به سوی عشق و آینده است
به رنگ سبز تزریقی ز خون کردم
چراغ چشم من
چشمک زنان
پارو به دستم داد
تا از امواج ترس و نا امیدی
سوی ساحل
ساحلی آرام
نا آرامی خود را
ز چشمانم
برون کردم
به دنبال گل
نشکفته
این زندگی
دیگر نمی گردم

بهـمن
11th August 2011, 10:45 PM
تو به مسجد روی ومن سوی میخانه روم
تو به خلوت روی و من سوی گلخانه روم
زیر لب ورد چو خوانی بد مردم خواهی
گرم گردم زشراب و سوی کاشانه روم
گر به منبر بروی، گریه ز مردم خواهی
من اگرمست شوم منزل جانانه روم

بهـمن
11th August 2011, 10:45 PM
روز آزادی دل رسیده و
می خواد قفس رو بشکنه
سینه رو پاره کنه
مثل لک لک سفید
بره اون دورای دور
شاخه های خشک باد شکسته رو
پشت بوم خونه ای
یا روی دودکش قدیم
یه جای نا آشنا
بذاره
لونه کنه
بگه
اینجا وطنه
دل دیگه دوست نداره
توی قفس خون بخوره
دل دیگه دوست نداره
با تن رنجور خودش خون بخوره
داره خود رو می زنه
به آب وآتیش
که، بیرون از این قفس
بگیره یه هم نفس
خونه جدیده شو
رو پشت بومی
یا رو دودکش قدیم
یه جایی که، آشنایه

بهـمن
11th August 2011, 10:45 PM
نه بی باران
نه بی دادم
نه بی ساحل
نه دلشادم
اگر ایرانیم
در هر کجای
این جهان
باید
به خاک کورش فاتح
کنم سجده
که، بی نامش
ندارد نام ایران
هیچ بنیادم
اگر ایران شده ایران
بدون نام کورش
می شود ویران
اگر رویش
به ویرانی است
کنون باید
سرآغازی شود
ویرانه ایران

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد