بهـمن
10th August 2011, 10:48 PM
مرگ در جنگل
شروود اندرسن
برگردان: صفدر تقیزاده و محمدعلی صفریان
« شروود اندرسن» یکی از اصیلترین نویسندگان آمریکایی است که با بنا نهادن اسلوب تازهای در داستاننویسی، یکی دو نسل از نویسندگان جوان آمریکایی را تحت تأثیر قرار داد. « اندرسن» به سال 1867 در شهر« کامدن» از ایالت « اوهایو» به دنیا آمد. چهارمین فرزند از هفت فرزند خانوادة خود بود. در چهارده سالگی مدرسه را ترک گفت تا با پیدا کردن شغلی به خانوادة خود یاری برساند. در 1896 به شیکاگو رفت وبه کارهای گوناگونی از مهتری گرفته تا کارگر مزرعه و کارخانه مشغول شد. دو سال بعد به « گارد ملی» پیوست و طی جنگ اسپانیا- امریکا در کوبا خدمت کرد. پس از بازگشت به آمریکا، در سال 1899، تحصیلاتش را ادامه داد و چندی به کار تبلیغاتی در شیکاگو پرداخت و بعد مدیریت یک کارخانة رنگسازی را به عهده گرفت. در سال 1912 با رها کردن شغل خود تمامی اوقات زندگیاش را وقف نوشتن کرد و به کانونی از نویسندگان به نام« رنسانس شیکاگو» پیوست که در آن« کارل سندبرگ» و « واچل لیندسی» و« تئودور درایزر» عضویت داشتند. به « درایزر» ارادت میورزید و از او نظر میگرفت. در سال 1919 کتاب « واینزبرگ اوهایو*» را نوشت و از آن زمان به بعد بود که سرشناس شد. سایر آثارش عبارتند از« سفید بینوا»(1920) ، « ازدواجهای بسیار» ( 1922) ، و « خندة تلخ» (1925) و دو مجموعة داستان کوتاه به نامهای « پیروزی تخممرغ» ( 1921) و« اسبها و مردها» ( 1923). « ادموند ویلسون» منتقد معروف، آثار« اندرسن» و« گرترود استاین» و« ارنست همینگوی» را همریشه و متعلق به یک مکتب خاص میداند و میگوید:« مشخصات این مکتب، زبان ساده و بیپیرایهای است که اغلب از لحن و گفتار عامیانة شخصیتها درمیگذرد و درواقع برای بیان عواطف عمیق و حالتهای غامض ذهنی و روانی بهکار میرود.»
موضوع و درونمایة آثارش، زندگی آدمها در شهرهای کوچک است که بیشتر از تجربیات شخصی خود او و تماسش با اینگونه آدمها مایه گرفته و آمیخته با عصیانی است علیه آنچه او حرمتی ظاهری و تصنعی مینامد. مهمترین کتابش همان« واینزبرگ اوهایو» است که شامل بیست و سه طرح نسبتاَ کوتاه از بررسی دقیق شخصیتهای گوناگون یک شهر کوچک است و نمایانگر دید و بینش درونی و مهارت او در داستانپردازی است و شاید بیشتر از هر کتاب دیگر بر یکی دو نسل از نویسندگان جوان آمریکایی تأثیر گذاشت. « همینگوی» و« فاکنر» هر دو شدیداَ از شیوه و اسلوب او در نویسندگی تأثیر گرفتند و « فاکنر» دربارة او گفته است :« اندرسن پدر نسل ما نویسندگان آمریکایی و نیز نسل بعد از ماست.» « فاکنر» همچنین در مقدمة کتاب « سارتوریس» نوشت:« برای شروود اندرسن که به لطف او اولین نوشتة من چاپ شد با این امید که این کتاب دلیلی باشد برای عدم تأسف او از این بابت». « اندرسن» در آن زمان،« فاکنر» و « همینگوی» را نویسندگان بزرگ آیندة آمریکا میشناخت و آنها را سخت میستود و منتقدین کهنهپرست مخالف نوشتههای آنها را میکوبید و با ناشرین بر سر چاپ کتابهاشان کلنجار میرفت. « اندرسن» اولین کسی بود که داستان کوتاه آمریکایی را از محدودیتها و قید و بندهای اسلوب کلاسیک قرن نوزدهمی با طرحهای دقیقاَ ساخته و پرداخته شده و شخصیتپردازیهای قراردادی آزاد کرد. او در داستانهای کوتاهش، شیوة بیانی تازهای به کار گرفت که در آن سبک آزاد، طرح یا پیرنگ، تابع و تحتالشعاع درونمایه و قالب داستان زاییده و رشدیافتة وضع و موقعیت داستان است- شیوهای ساده و روشن برای شرح و بیان غموض و پیچیدگیهای زندگی بشری به ویژه در لحظاتی که انسان از راز طبیعت و ماهیت و سرشت خویشتن آگاه میشود. بیشتر داستانهای کوتاه او، نقب دلسوزانهای است به درون ذهن آدمیانی که تحت فشارها و قید و بندهای اجتماعی، ناتوان از درک و تشخیص تواناییهای واقعی خویشاند، آدمیانی مسحور و مقهور پیچیدگیهای عصر صنعت و تکنولوژی.
« اندرسن» به سال 1941، در شصت و پنج سالگی، بدرود حیات گفت.
1
پیرزنی بود که در ده نزدیک زادگاه من زندگی میکرد. مردم دهات و شهرهای کوچک همه از اینجور پیرزنها دیدهاند اما هیچکس آنطور که باید آنها را نمیشناسد. همچو پیرزنی با اسبی پیر و مردنی یا پای پیاده همراه با سبدی به شهر میآید، اگر چندتایی مرغ داشته باشد در سبدش تخممرغهایی هم دارد که به دکان بقالی میبرد و آنها را معامله میکند و درعوض کمی گوشت نمکسود و لوبیا و یک کیلویی شکر و قدری آرد میگیرد.
بعد به دکان قصابی میرود تا کمی خرده گوشت برای سگهایش بگیرد. شاید ده پانزده سنتی هم مایه بگذارد که آنوقت توقعش بیشتر است.
در دورة ما، قصابها، جگرها را به هر که میخواست میدادند. ما هم همیشه جگر داشتیم. روزی یکی از برادرهایم جگر بزرگ و درستة گاوی را از کشتارگاه نزدیک بازار گیر آورد، آنقدر از آن خوردیم که زده شدیم. یک غاز هم نمیارزید و هنوز حتی فکرش حالم را بههم میزند.
پیرزن دهاتی کمی جگر و استخوان سوپ گیر میآورد، هرگز به دیدن کسی نمیرود وخریدش را که تمام میکند به خانه برمیگردد، اینهمه جنس برای یک همچو موجود سالخوردهای بار سنگینی است. کسی سوارش نمیکند. مردم سوار ماشینهاشان از خیابانها و جادهها میگذرند و هرگز به اینجور پیرزنها توجهی ندارند.
در آن تابستان و پاییزی که من به رماتیسم مبتلا بودم یک همچو پیرزنی به شهر ما میآمد و از جلو خانة ما میگذشت و بعد با بار سنگینی که به دوش میکشید به ده برمیگشت. دو سه تا سگ بزرگ و بدقیافه هم پشت سرش میآمدند.
پیرزن، چیز خاصی نبود. یکی از آن پیرزنهای گمنامی بود که کمتر کسی میشناخت اما نظر مرا به خودش جلب کرده بود و حالا من بعد از سالهای سال بیاختیار او و سرگذشت او را بهخاطر میآورم. حکایتی است:
اسمش « گریمس» بود. با شوهر و پسرش در خانهای کوچک و رنگنشده، کنار نهر باریکی در چهار میلی شهر زندگی میکرد. شوهر و پسرش آدمهای خشنی بودند، پسرش که فقط بیست و یک سال داشت فصلی از عمرش را در زندان گذرانده بود. شایع بود که شوهر پیرزن اسب میدزدد و به شهرهای دیگر میراند. هرچندگاه که اسبی گم میشد شوهر پیرزن هم غیبش میزد. هرگز کسی مچش را نگرفته بود. یک روز که من در جگرفروشی« تام وایتهد» نشسته بودم، شوهر پیرزن هم آمد و روی نیمکتی جلو من نشست. دو سه تای دیگر هم بودند اما کسی با او حرف نزد. چند دقیقهای نشست و بعد پا شد و رفت. وقتی میخواست از در خارج شود، برگشت و به همه نگاه کرد. برقی ستیزهجو در نگاهش موج میزد:
« خوب دیگر، من سعی کردهام با همة شما دوست باشم اما شما نمیخواهید با من حرف بزنید. هرجا که رفتهام همینطور بوده. اگر روزی یکی از اسبهای قشنگتان گم شد، نباید حرفی داشته باشید. دلم میخواهد دهن یکی یکیتان را خرد کنم.»
اینها را نمیگفت اما در چشمهایش بود. یادم میآید که از نگاهش چقدر لرزیدم.
پیرمرد از خانوادهای بود که روزگاری ثروتمند بودند. اسمش« گریمس» بود، « جیک گریمس». آنوقتها که تازه دهکده داشت پا میگرفت، آسیاب بادی کوچکی داشت و درآمد هنگفتی؛ اما بعد شروع کرد به عیاشی و وقتی مرد چیز زیادی نداشت.
« جیک» هم مابقی را به باد داد. خیلی زود ته وتوی همه چیز بالا آمد و همة املاک از کف رفت.
زنش را از یک دهقان آلمانی که یک روز در ماه ژوئن، هنگام برداشت محصول برای کار پیشش رفته بود قر زد. دختر آنوقتها چیز خوبی بود و تا حد مرگ ترسیده بود زیرا که با دهقان سروسری داشت. دخترک، به گمانم یک دختر سرراهی بود و زن دهقان به او مظنون بود. وقتی که شوهرش آن دوروبرها نبود، دق دلش را سر دخترک خالی میکرد. هر وقت زن برای خرید به شهر میرفت دهقان دنبال دخترک میافتاد. دختر به « جیک» جوان گفت که هیچ اتفاق مهمی رخ نداده است؛ اما، جیک، درمانده بود حرفهایش را باور کند یا نکند، چون خودش همان بار اولی که با او بیرون رفته بود به سادگی از او کام گرفته بود. شاید اگر دهقان کوشش نکرده بود او را به زور پیاده کند با دختر ازدواج نمیکرد. یک شب که در مزرعه به خرمنکوبی مشغول بود، دختر را مجبور کرد که با او سوار کالسکه بشود و به گردش بروند و بعد یکشنبة دیگر هم باز به سراغش آمد.
دختر تصمیم داشت دور از چشم اربابش از خانه بیرون برود، اما وقتی که میخواست سوار کالسکه بشود سروکلة او پیدا شد. هوا تقریباَ تاریک بود که او ناگهان جلو اسب ظاهر شد و افسار را قاپ زد و جیک هم شلاق کالسکهاش را بیرون کشید.
هر دو حسابی به جان هم افتادند! آلمانی آدم خشنی بود. شاید هم اصلاَ اهمیت نمیداد که زنش از قضیه باخبر میشد یا نه. جیک با شلاق به سر و صورت و شانههایش زد اما اسب رم کرد و او ناچار پیاده شد.
بعد هر دو به سراغ اسب رفتند که دختر آن را نمیدید. اسب پا به فرار گذاشت و تقریباَ یک میل از جاده دور شده بود که دختر آن را گرفت و نگه داشت و بعد آن را به درختی در کنار جاده بست،( تعجب میکنم چطور همة اینها به یادم مانده است. باید قاطی قصههای ایام کودکی در ذهنم نقش بسته باشد.) جیک از کار آلمانی که فارغ شد دختر را پیدا کرد. توی صندلی کالسکه کز کرده بود، گریه میکرد و تا سر حد مرگ ترسیده بود، اما جیک داستانها تعریف کرد که چطور آلمانی کوشش کرده بود از او کام بگیرد، چطور یک روز تا توی انبار او را دنبال کرده بود، چطور یک روز دیگر، وقتی هر دو، تصادفاَ تنها در انبار بودهاند، پیراهنش را از جلو تا پایین دریده بود. دختر گفت شاید اگر یک روز زن پیر آلمانی سر نرسیده بود دیگر کارش ساخته بود و زن آن روز برای خرید به شهر رفته بود. دختر هم میبایست اسب را به انبار میبرد. آلمانی کوشیده بود دور از چشم زنش خودش را به مزرعه برساند. دختر را تهدید کرده بود که اگر به زنش بگوید او را خواهد کشت، چه کاری از دست او ساخته بود؟ به دروغ گفته بود موقعی که میخواسته به حیوانات خوراک بدهد پیراهنش در انبار پاره شده است.
حالا یادم میآید که او یک دختر سرراهی بود و پدر و مادرش را نمیشناخت. شاید هم اصلاَ پدر و مادری نداشته است. مقصودم را که میفهمید؟
2
با جیک ازدواج کرد و صاحب پسر و دختری شد اما دخترش مرد. آنوقت به گردنش افتاد که به حیوانات خوراک بدهد. کارش همین بود. در خانة آلمانیها، برای زن و مرد آلمانی خوراک میپخت، زن آلمانی، نیرومند بود و اندام گندهای داشت و اغلب با شوهرش در مزرعه کار میکرد، و او آنها را خوراک میداد، گاوهای توی انبار را خوراک میداد، خوکها، اسبها و مرغ و خروسها را هم خوراک میداد، هر دقیقه از روزهای جوانیاش را در راه خوراکدادن به چیزی صرف میکرد.
بعد با جیک گریمس ازدواج کرد که به او هم میبایستی خوراک میداد. زن لاغر ریزنقشی بود و سه چهار سالی که از ازدواجش گذشت و دو بچه زایید، شانههای باریکش خمیده شد.
چند تا سگ بزرگ همیشه دوروبر خانة « جیک»، نزدیک کارخانة چوببری از کارافتادهای در کنار رودخانه، پرسه میزدند. جیک اغلب اوقات که چیزی نمیدزدید کارش خرید و فروش اسب بود و همیشه هم چند اسب مردنی حاضر و آماده داشت. سه چهار تا خوک و یک گاو هم داشت که همیشه در چند جریب زمینی که از « گریمس» مانده بود میچریدند و « جیک» خودش کار زیادی نمیکرد.
با خرید وسایل خرمنکوبی کمی مقروض شد. چند سالی با آنها کار کرد اما چیزی عایدش نشد. مردم به او اعتماد نداشتند. میترسیدند شبانه گندمها را بدزدد. ناچار بود برای پیدا کردن کار به جاهای دوری برود و این برایش خرج زیادی داشت. زمستانها به شکار میرفت و هیزم میشکست تا در شهرهای نزدیک بفروشد. پسرش که بزرگ شد درست مثل پدرش از آب درآمد. با هم ولگردی میکردند و وقتی به خانه میآمدند اگر چیزی برای خوردن نبود پیرمرد سر زنش را میشکست و پیرزن مجبور میشد یکی از چند تا مرغی را که داشت سر ببرد، اگر همه را سر میبرید و دیگر تخممرغی نبود که در شهر بفروش آنوقت چکار میکرد؟
پیرزن ناچار بود عمرش را صرف خوراک دادن بکند. خوکها را خوراک بدهد تا برای کشتار پاییز پروار شوند. وقتی آنها را میکشتند شوهرش بیشتر گوشتها را به شهر میبرد و میفروخت. اگر در این کار پیشدستی نمیکرد، پسرش میکرد. گاهی هم به جان هم میافتادند و در این جور مواقع پیرزن گوشهای میایستاد و میلرزید. پیرزن عادت کرده بود که در هر حال ساکت باشد، همیشه همینطور بود.
گاهی که احساس پیری میکرد- هنوز چهل سالش نبود- و مواقعی که شوهر و پسرش هر دو برای خرید و فروش اسب یا عیاشی یا شکار یا دزدی بیرون میرفتند او هم دور خانه و انبار راه میرفت و با خود حرف میزد.
چگونه میبایست خوراک همه را تأمین کند؟ مشکلش همین بود. سگها خوراک میخواستند. توی انبار به اندازة کافی کاه برای اسبها و گاوها نبود. اگر به مرغها خوراک نمیداد چگونه تخم میگذاشتند؟ و بدون تخممرغ چگونه میتوانست از شهر چیزی بخرد؟ چیزهایی که برای ادامة زندگی حیوانات مزرعه حیاتی بود. خدا را شکر که مجبور نبود شوهرش را هم آنجوری سیر کند.
این کار فقط تا بعد از ازدواج و به دنیا آمدن بچههایشان ادامه داشت. شوهرش در سفرهای دور و دراز خود کجاها میرفت او نمیدانست. گاهی اتفاق میافتاد که هفتهها به خانه نمیآمد و بچه هم که بزرگ شد دیگر با هم میرفتند.
آنها همة کارها را به او میسپردند و میرفتند و او پولی نداشت. کسی را هم نمیشناخت. در شهر اصلاَ هیچکس با او حرف نمیزد. زمستان که میشد مجبور بود برای روشن کردن آتش، خرده چوب جمع کند، مجبور بود حیوانها را هم با مختصر علوفهای سیر نگه دارد.
حیوانها از زور گرسنگی به سرش فریاد میکشیدند و سگها دنبالش راه میافتادند. در زمستان مرغها به قدر کافی تخم نمیگذاشتند، در گوشههای انبار کز میکردند و او مواظبشان بود. زیرا زمستانها اگر مرغ تخم بگذارد و آن را پیدا نکنی یخ میزند و میترکد.
یک روز، در زمستان، پیرزن با چندتایی تخممرغ به شهر رفت، سگها هم دنبالش راه افتادند. نزدیکیهای ساعت سة بعدازظهر بود که راه افتاد. برف سنگینی میبارید. چند روزی حالش چندان خوش نبود. نالهکنان، با یکلا پیراهن و شانههای خمیده به سوی شهر راه افتاد. کیسة جاگندمی کهنهای را که تخممرغهایش ته آن جا داشت، به دوش میکشید. تخممرغها زیاد نبود، در زمستان قیمت تخممرغ گران است. به جای آنها میتوانست کمی گوشت بگیرد و شاید هم کمی گوشت نمکسود، کمی شکر و کمی هم قهوه. امکان داشت که قصاب تکهای جگر هم به او بدهد.
به شهر که رسید و به معاملة تخممرغها مشغول شد، سگها پشت در خوابیدند. آن روز کارهایش را به خوبی صورت داد و آنچه را که میخواست بیش از حد انتظارش گیر آورد. بعد به سراغ قصاب رفت که کمی جگر و خرده گوشت برای سگها به او داد.
این نخستین بار بود که پس از مدتی دراز کسی این جور صمیمانه با اوحرف میزد. به قصابی که داخل شد، قصاب تنها بود و از دیدن زن بیمارگونة سالخورده که در چنین روزی به شهر آمده بود ناراحت شد. سرما گزنده بود و برف که بعدازظهر آن روز بند آمده بود دوباره میبارید. قصاب به شوهر و پسر پیرزن بد گفت و همچنان که حرف میزد، پیرزن با چشمانی که شگفتی خفیفی در آنها خوانده میشد به او خیره شده بود. قصاب عقیدده داشت که شوهر یا پسر او بهتر است بمیرند تا چیزی از این جگرها و استخوانهای بزرگ که تکههای گوشت به آن چسبیده بود و آنها را در کیسة پیرزن گذاشته بود، بخورند.
از گرسنگی بمیرند، ها؟ اما همه را میبایست خوراک داد. آدمها را میبایست خوراک داد، اسبها را که دیگر به درد نمی خوردند و شاید دیگر فروختنی بودند و آن گاو لاغر بینوایی را که سه ماه بود شیر نمیداد بایست خوراک داد.
اسبها، گاوها، خوکها، سگها، آدمها.
3
پیرزن میبایست هر طور بود قبل از تاریکی شب به خانه برگردد. سگها پابهپای او راه میآمدند و کیسة سنگینی را که پیرزن محکم به پشت خود بسته بود بو میکشیدند. وقتی به خارج شهر رسید، نزدیک پرچینی ایستاد و کیسه را با ریسمانی که به همین منظور در جیب پیراهنش گذاشته بود محکم به پشت خود بست. اینجوری حمل کیسه سادهتر بود. دستهایش درد میکرد. گاهی ناچار بود از روی پرچینها بگذرد. کار سختی بود. یک بار هم زمین خورد و در برفها فرو رفت. سگها دوروبرش جستوخیز کردند. تقلا کرد دوباره سرپا بلند شود و موفق هم شد. گذشتن از روی پرچینها بهخاطر رسیدن به راه میانبری بود که از روی تپهها و از درون جنگل میگذشت. میخواست از جاده برود اما این راه یک میل دورتر بود، میترسید از عهدهاش برنیاید. وانگهی حیوانات را میبایست خوراک بدهد. در انبار کمی کاه باقی مانده بود و کمی گندم. شاید هم شوهر و پسرش وقت برگشتن به خانه چیزی با خود میآوردند. با تنها گاری فکسنی خانوادة« گریمس» رفته بودند. یک اسب لاغر مردنی گاری آنها را یدک میکشید و آنها دو اسب مردنی دیگر را هم یدک میکشیدند. میرفتند اسبها را بفروشند و اگر توانستند پولی به چنگ بیاورند. ممکن بود مست به خانه برگردند. چه خوب بود وقتی برمیگشتند، چیزی در خانه آماده باشد.
پسرش در مرکز ایالت، پانزده میل دورتر، با زنی رویهم ریخته بود. زن بد شروری بود. در یکی از روزهای تابستان، پسرش این زن را با خود به خانه آورده بود و آن روز، هم زن و هم پسر، هر دو ناراحت بودند. «جیک گریمس» بیرون رفته بود و پسر و رفیقهاش به پیرزن مثل یک کلفت امرونهی میکردند. پیرزن زیاد اهمتی نمیداد، به این چیزها عادت کرده بود. هر اتفاقی میافتاد چیزی نمیگفت. شیوة زندگیش این بود. از همان وقت که دختر جوانی بود و در خانة مرد آلمانی زندگی میکرد و از آن زمان که با « جیک» عروسی کرده بود همینطور بود. آن روز که پسرش زنک را به خانه آورد، هر دو تا صبح، انگار زن و شوهری، پهلوی هم بودند و این پیرزن را زیاد ناراحت نکرده بود. او دوران ناراحتشوندة خاص جوانی را گذرانده بود. پیرزن، بار به دوش، با وضعی دردناک مزرعة وسیعی را پشت سر گذاشت و از میان برف انبوهی که باریده بود به زحمت پیش رفت تا به جنگل رسید.
در جنگل راهی بود که گذشتن از آن مشکل بود. آن سوی تپهها، که جنگل انبوهتر بود، جای صافی وجود داشت. آیا روزی کسی به فکر بوده است در آنجا خانهای بسازد؟ زمین صاف به اندازة محوطة یکی از خانههای شهری- زمینی کافی برای بنای یک خانة باغچهدار- وسعت داشت. جاده از کنار این زمین میگذشت و پیرزن به آنجا که رسید، برای رفع خستگی پای درختی نشست.
کار احمقانهای بود. کیف داشت که روی زمین بنشیند وبارش را به درخت تکیه بدهد، اما چطور میخواست دوباره بلند شود؟ این لحظهای نگرانش کرد و بعد چشمان خود را آرام هم گذاشت.
باید برای مدتی خوابش برده باشد. وقتی تا این حد احساس سرما کنی، دیگر بیش از آن سردت نمیشود. بعد از ظهر کمی گرمتر شد و برف انبوهتر از پیش باریدن گرفت، اما پس از مدتی هوا صاف شد، حتی ماه هم بیرون آمد.
چهار تا سگ « گریمس» که« خانم گریمس» را تا شهر دنبال کرده بودند، همه سگهای درشت هیکل تنومندی بودند؛ آدمهایی مثل« جیک گریمس» و پسرش همیشه از اینجور سگها دارند. آنها به این سگها لگد میزنند و فحش میدهند اما سگها باز هم میمانند. سگهای« گریمس» مجبور بودند برای رفع گرسنگی تلاش زیادی بکنند. وقتی که پیرزن، در زمین صاف، پشتش را به تنة درختی گذاشته بود و خوابیده بود، این تلاش را از سر گرفتند. سگها در جنگل و مزارع اطراف خرگوشها را دنبال کرده بودند و در راه سه تا از سگهای دهکده را هم با خود آورده بودند. پس از مدتی سگها به آن زمین صاف برگشتند. چیزی همة آنها را به هیجان آورده بود. این گونه شبهای سرد و صاف مهتابی، در سگها مؤثر میافتد، شاید که غریزهای کهن، از دورانی که گرگ بودهاند و در شبهای زمستانی پشت سرهم در جنگل راه میافتادهاند، در آنها زنده میشود.
سگها، در زمین صاف، جلو پیرزن، دو سه خرگوش گرفته بودند و گرسنگیشان موقتاَ ارضا شده بود. در زمین صاف، گرم بازی، در دایرهای پشت سرهم میدویدند. دورادور خود میچرخیدند، جوری که پوزة هر سگ نزدیک دم سگ دیگر بود. در آن زمین صاف، زیر درختان برف پوشیده در مهتاب زمستانی، دویدن دورانی و خاموش سگها که رد پایشان روی برفهای نرم، دایرهای نقش میکرد، منظرة عجیبی داشت. از سگها صدایی درنمیآمد، فقط در یک دایره دنبال هم میدویدند وباز می دویدند.
شاید که پیرزن، پیش از مرگش، این کار آنها را دیده باشد. شاید دو سه بار از خواب پریده باشد و با چشمان پیر بیفروغش آن منظرة عجیب را تماشا کرده باشد.
حالا دیگر پیرزن چندان سرما را حس نمیکرد. فقط خوابآلود بود. جان آدمی به زودی از تن در نمیرود. شاید پیرزن دیگر چیزی نمیفهمید. شاید خواب دوران دختریش را در خانة آلمانیها میدید و یا پیش از آن، که کودکی بیش نبود و یا پیشتر از آن که مادرش رهایش کرد و رفت.
خوابهایش خوش و شیرین نبود. چرا که حوادث خوش و شیرینی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. گاهی یکی از سگهای« گریمس» از حلقه خارج میشد و مقابل پیرزن میایستاد، پوزهاش را به صورت پیرزن نزدیک میکرد. زبان سرخش آویزان بود.
شاید دویدن سگها نوعی سوگواری باشد. شاید آن غریزة بدوی گرگی که همراه با شب و دویدن دورانی، در آنها بهوجود آمده بود به نحوی آنها را ترسانده باشد.
« حالا دیگر ما گرگ نیستیم. ما سگیم، خادم انسانها. ای انسان! زنده بمان! با مرگ انسان، ما دوباره گرگ میشویم.»
وقتی یکی از سگها به جایی که پیرزن نشسته بود و کوله بارش را به درختی تکیه داده بود آمد و پوزهاش را به صورت پیرزن نزدیک کرد راضی به نظر آمد و دوباره برگشت و با سگهای دیگر به دویدن مشغول شد. آن شب، قبل از مرگ پیرزن، همة سگهای« گریمس» همین کار را کردند. من، همة اینها را بعدها که بزرگ شدم و مردی شدم فهمیدم.
زیرا یک بار، در یک شب زمستانی دیگر، یک گله سگ را در جنگل دیدم که همین کار را میکردند. سگها منتظر بودند بمیرم. همچنان که وقتی بچه بودم در انتظار مرگ پیرزن بودند، اما در آن زمان من جوان بودم و خیال مردن نداشتم.
پیرزن آرام و راحت جان داد. وقتی مرد وهنگامی که یکی از سگهای« گریمس» به او نزدیک شد و او را مرده یافت، همة سگها از دویدن باز ایستادند و دور او گرد آمدند.
پیرزن دیگر مرده بود. اگر زنده بود سگهای« گریمس» را خوراک میداد، اما حالا چه؟
کولهبارش، آن کیسة جای گندم که یک تکه گوشت نمکسود و جگری که قصاب به او داده بود و خرده گوشتها واستخوانهای سوپ در آن بود، به پشتش بسته بود. قصاب شهر ناگهان، حس ترحم و عاطفهاش غلیان کرده بود، کیسة جاگندمی او را چنان انباشته بود که برای پیرزن بار گرانی شده بود.
و حالا برای سگها بار گرانی بود.
4
یکی از سگهای« گریمس» ناگهان از میان سگهای دیگر بیرون پرید و به باری که به پشت پیرزن بسته بود حمله کرد. اگر سگها واقعاَ گرگ بودند، این یکی رهبرشان بود. هر کار که او میکرد آنهای دیگر هم میکردند.
همة آنها، دندانهایشان را به کیسة جاگندمی که پیرزن با ریسمانی محکم به پشت خود بسته بود فرو میکردند.
سگها پیرزن را به زمین صاف کشاندند. لباس کهنهاش زود پاره شد و از سرشانههایش پایین افتاد.
یکی دو روز بعد، وقتی او را پیدا کردند لباسش تا پایین دریده بود اما سگها به بدنش آسیب نرسانده بودند. تنها گوشتهای توی کیسة جاگندمی را خورده بودند. وقتی او را پیدا کردند تنش یخزده بود و خشک شده بود و شانههایش آنقدر باریک و بدنش چنان لاغر شده بود که پس از مرگ چون اندام ظریف دختری جوان به نظر میرسید.
در دوران بچگی من، اینگونه اتفاقها در شهرهای « غرب میانه» در دهات نزدیک شهر، رخ میداد. یک شکارچی که به شکار خرگوش رفته بود، جسد پیرزن را پیدا کرده بود اما به آن دست نزده بود. یک چیز، آن رد پای دایره مانند میان زمین صاف برف پوشیده، خاموشی آن دیار، جایی که سگها به جسد پیرزن حمله کرده بودند تا کیسة جاگندمی را بکشند یا آن را بدرند- یک چیزی- شکارچی را رم داده بود و او هم با شتاب به شهر آمده بود.
شکارچی به یک دکان بقالی آمد و دیدههایش را تعریف کرد. بعد، به یک دکان خرازی رفت وسپس به یک داروخانه. مردم کمکم در پیادهروها گرد آمدند و بعد همگی راهی را که به جنگل میرسید درپیش گرفتند.
برادرم باید دنبال کارش میرفت و روزنامهها را توزیع میکرد. همه به جنگل میرفتند. مردهشوی میرفت وکلانتر هم میرفت. بعضیها سوار کالسکه شدند و به جایی که راه از جاده جدا میشد و به جنگل میپیچید راندند اما اسبها که خوب نعلبندی نشده بودند در جادههای لغزان، لیز میخوردند و این بود که سوارهها، از ما که پیاده میرفتیم، زودتر نرسیدند.
کلانتر شهر مرد تنومندی بود و پایش در یکی از جنگهای داخلی آسیب دیده بود. عصایی سنگین در دست داشت و لنگلنگان میرفت. من و برادرم، پابهپای او میرفتیم و همچنان که میرفتیم مردها و بچههای دیگر هم به جمعیت میپیوستند.
وقتی به جایی که پیرزن از جاده جدا شده بود رسیدیم هوا دیگر تاریک شده بود. اما ماه بیرون آمده بود. کلانتر شهر گمان میکرد قتلی رخ داده است و پیدرپی شکارچی را سوألپیچ میکرد. شکارچی با تفنگی که به شانهاش حمایل بود پیش میرفت. سگها هم پابهپای او میرفتند. کمتر اتفاق میافتد که یک شکارچی خرگوش تا این حد مشهور بشود. از این موقعیت تا آنجا که ممکن بود استفاده میبرد و جمعیت و کلانتر را رهبری میکرد:« من زخمی روی بدنش ندیدم. دختر قشنگی بود، صورتش توی برفها پنهان شده بود.نه، من او را نمیشناختم.» در حقیقت شکارچی جسد را از نزدیک ندیده بود. وحشت کرده بود. ممکن بود پیرزن را به قتل رسانده باشند و ممکن بود کسی از پشت درختها خیز بردارد و او را هم به قتل برساند؛ در جنگل، نزدیکیهای غروب، هنگامی که درختها همه لختند و برف زمین را پوشانده و خاموشی و سکوت همه جا را فرا گرفته است چیز چندشآوری بر جسم آدمی اثر میگذارد. اگر چیزی عجیب و وهمی نزدیکت اتفاق بیفتد تنها فکری که به سرت میزند این است که به سرعت هرچه تمامتر از آنجا دور شوی.
گروه مردها و بچهها به جایی که پیرزن مزرعه را طی کرده بود رسیدند. همگی دنبال کلانتر شهر و شکارچی از شیب ملایمی بالا رفتند و به جنگل داخل شدند.
من و برادرم، خاموش بودیم. او بستة روزنامهها را که در کیفی از شانههایش آویزان بود با خود داشت. وقتی به شهر برمیگشت مجبور بود پیش از آنکه برای شام به خانه برود، روزنامهها را توزیع کند. اگر من هم با او میرفتم- او در رفتن من شکی نداشت- هر دو دیر به خانه میرسیدیم و مادرم یا خواهر کوچکم مجبور بودند شام ما را گرم کنند.
خوب، در عوض چیزی برای تعریف کردن داشتیم. یک پسربچه همچو فرصتی را کمتر به دست میآورد. این از خوششانسی ما بود که تصادفاَ موقعی که شکارچی به دکان بقالی رسید ما هم با او داخل شدیم. شکارچی دهاتی بود. هیچکدام از ما پیشتر او را ندیده بودیم.
حالا دیگر مردها به زمین صاف توی جنگل رسیده بودند. در این جور شبهای زمستانی، تاریکی زود فرا میرسد، اما آن شب قرص کامل ماه همه جا را روشن کرده بود. من و برادرم نزدیک درختی که پیرزن زیر آن مرده بود ایستادیم. پیرزن که یخزده در روشنی ماه، دراز کشیده بود، پیر به نظر نمیآمد. یکی از مردها او را روی برفها پشت ورو کرد و من همه چیز را دیدم. بدنم از احساس درونی عجیبی لرزید، همینطور برادرم. شاید هم از سرما بود.
هیچکدام ما، پیش از آن، بدن یک زن را ندیده بودیم. شاید این برف بود که به بدن یخزدهاش چسبیده بود و او را آنقدر مرمرین کرده بود. همراه با جمعیتی که از شهر آمده بود، هیچ زن نبود، یکی از مردها- آهنگر شهر- پالتوش را کند و روی او پهن کرد. و بعد او را در بغل جمع کرد به سوی شهر راه افتاد و همه خاموش او را دنبال کردند. در آن موقع هیچکس او را نمیشناخت.
5
من همهچیز را دیده بودم، آن نقش بیضی شکل میان برفها، آن رد پای مینیاتوری سگها را دیده بودم. دیده بودم که چگونه آدمها گیج و منگ شده بودند. آن شانههای لخت و سفید جواننما را دیده بودم و پچپچ تفسیرآمیز مردها را شنیده بودم.
مردها، گیج و منگ بودند. جسد را به مردهشویخانه بردند. وقتی آهنگر، شکارچی، کلانتر و چند نفر دیگر داخل شدند در را بستند. اگر پدرمان آنجا بود شاید میتوانست داخل شود اما ما بچهها نمیتوانستیم.
من و برادرم برای توزیع بقیة روزنامهها از آنجا رفتیم و وقتی به خانه رسیدیم این برادرم بود که داستان را تعریف کرد.
من چیزی نگفتم و فوراَ به رختخواب رفتم. شاید از تعریف او راضی نبودم.
بعدها، باید تکههای دیگری از داستان پیرزن را در شهر شنیده باشم. روز بعد پیرزن را شناختند و بازجویی شروع شد.
شوهر و پسرش را در جایی یافتند و به شهر آوردند. کوشش آنها در این بود که آن دو را با مرگ پیرزن مربوط کنند. نتیجهای نبخشید. آنها دلایل کافی داشتند.
اما تمام شهر بر ضد آنها بود. آن دو ناچار بودند از شهر خارج شوند. به کجا رفتند، من هرگز نشنیدم. من فقط آن منظرة درون جنگل، آدمهایی که دورتادور ایستاده بودند، آن بدن لخت دخترانه، آن صورتی که زیر برفها پنهان شده بود، آن رد پایی را که از دویدن سگها بر جای مانده بود و آن آسمان صاف و سرد زمستانی بالای سرمان را به یاد دارم. تکههای سفید ابر در آسمان میگذشتند و شتابزده از بالای زمین صاف بین درختها رد میشدند.
منظرة جنگل، ناخودآگاه، پایه و اساس این داستان واقعی شده بود که حالا میکوشم آن را برایتان تعریف کنم. میدانید، قطعات آن را، میبایست مدتها بعد از آن واقعه کمکم گلچین کرده باشم.
حوادثی اتفاق افتاد. وقتی دیگر جوانی شده بودم، در مزرعة یک آلمانی کاری گرفتم. دختر اجیری که آنجا کار میکرد از اربابش میترسید. زن دهقان از او نفرت داشت.
من در آنجا چیزها دیدم. چندی بعد، در یک شب صاف و مهتابی زمستان، در جنگل، یک نوع ماجرای نیمه وهمی مرموزی با سگها داشتم. آنوقتها که درس میخواندم، در یک روز تابستانی با یکی از رفقایم به شهر کوچکی که چند میل از شهر دور بود رفتیم و به خانهای که پیرزن در آن زندگی میکرد رسیدیم. پس از مرگ او هیچکس در آنجا زندگی نکرده بود. چفت و بست درها شکسته بود و شیشة دریچهها خرد شده بود. همچنان که من و دوستم در جاده ایستاده بودیم دو سگ، بیشک از سگهای ولگرد دهات، دوان دوان از گوشههای خانه بیرون آمدند. سگهای درشت هیکل تنومندی بودند. به کنار پرچین خانه آمدند و از آنجا به ما که در جاده ایستاده بودیم خیره شدند.
همچنان که بزرگ میشدم، تمام این چیزها، داستان مرگ پیرزن، برایم به سان آهنگی بود که از راهی دور به گوش برسد، آهنگی که نتهای آن را میبایست به تدریج و یکی پس از دیگری گلچین کرد تا چیزی از آن مفهوم شود.
زنی که مرد، انسانی بود که زندگیش وقف خورا ک دادن به حیوانات بود. این تنها کار همة دوران زندگیش بود. پیش از آن که به دنیا بیاید، در کودکی و هنگامی که زن جوانی بود در مزرعة آلمانیها و همچنین بعد از ازدواجش و وقتی دیگر پیر شده بود تا آن زمان که چشم از جهان فرو بست، به حیوانات خوراک میداد. به گاوها، جوجهها، خوکها، اسبها و آدمها خوراک میداد. دخترش در کودکی از دنیا رفته بود و به جز پسرش قوم و خویش نزدیکی نداشت. شبی که از دنیا رفت، شتابزده به خانه میرفت و خوراک حیوانات را به دوش میکشید.
پیرزن در زمین صاف درون جنگل از دنیا رفت و حتی بعد از مرگ هم به خوراک دادن به حیوانات ادامه داد.
توجه دارید، مطلب اینجاست. وقتی برادرم داستان را تعریف کرد، در آن شبی که به خانه برگشتیم و مادر و خواهرم نشستند و به آن گوش دادند، به گمانم او داستان را درک نکرده بود. مطلب را درک نکرده بود. خیلی جوان بود. من هم جوان بودم. چیزی اینجور کامل، زیبایی خاصی دارد.
من کوششی در تأکید این مطلب ندارم. فقط توضیح میدهم که چرا از آن وقت تاکنون راضی نبودهام. فقط به این علت از آن حرف میزنم که شاید شما بفهمید چرا من مجبور بودهام همواره بکوشم که این داستان ساده را پی درپی باز بگویم.
از: مرگ در جنگل از شروود اندرسن و 25 داستان از نویسندگان دیگر
چاپ اول: بهمن 1362- انتشارات نشرنو، تهران – حروفچین: ش. گرمارودی
دیباچه
شروود اندرسن
برگردان: صفدر تقیزاده و محمدعلی صفریان
« شروود اندرسن» یکی از اصیلترین نویسندگان آمریکایی است که با بنا نهادن اسلوب تازهای در داستاننویسی، یکی دو نسل از نویسندگان جوان آمریکایی را تحت تأثیر قرار داد. « اندرسن» به سال 1867 در شهر« کامدن» از ایالت « اوهایو» به دنیا آمد. چهارمین فرزند از هفت فرزند خانوادة خود بود. در چهارده سالگی مدرسه را ترک گفت تا با پیدا کردن شغلی به خانوادة خود یاری برساند. در 1896 به شیکاگو رفت وبه کارهای گوناگونی از مهتری گرفته تا کارگر مزرعه و کارخانه مشغول شد. دو سال بعد به « گارد ملی» پیوست و طی جنگ اسپانیا- امریکا در کوبا خدمت کرد. پس از بازگشت به آمریکا، در سال 1899، تحصیلاتش را ادامه داد و چندی به کار تبلیغاتی در شیکاگو پرداخت و بعد مدیریت یک کارخانة رنگسازی را به عهده گرفت. در سال 1912 با رها کردن شغل خود تمامی اوقات زندگیاش را وقف نوشتن کرد و به کانونی از نویسندگان به نام« رنسانس شیکاگو» پیوست که در آن« کارل سندبرگ» و « واچل لیندسی» و« تئودور درایزر» عضویت داشتند. به « درایزر» ارادت میورزید و از او نظر میگرفت. در سال 1919 کتاب « واینزبرگ اوهایو*» را نوشت و از آن زمان به بعد بود که سرشناس شد. سایر آثارش عبارتند از« سفید بینوا»(1920) ، « ازدواجهای بسیار» ( 1922) ، و « خندة تلخ» (1925) و دو مجموعة داستان کوتاه به نامهای « پیروزی تخممرغ» ( 1921) و« اسبها و مردها» ( 1923). « ادموند ویلسون» منتقد معروف، آثار« اندرسن» و« گرترود استاین» و« ارنست همینگوی» را همریشه و متعلق به یک مکتب خاص میداند و میگوید:« مشخصات این مکتب، زبان ساده و بیپیرایهای است که اغلب از لحن و گفتار عامیانة شخصیتها درمیگذرد و درواقع برای بیان عواطف عمیق و حالتهای غامض ذهنی و روانی بهکار میرود.»
موضوع و درونمایة آثارش، زندگی آدمها در شهرهای کوچک است که بیشتر از تجربیات شخصی خود او و تماسش با اینگونه آدمها مایه گرفته و آمیخته با عصیانی است علیه آنچه او حرمتی ظاهری و تصنعی مینامد. مهمترین کتابش همان« واینزبرگ اوهایو» است که شامل بیست و سه طرح نسبتاَ کوتاه از بررسی دقیق شخصیتهای گوناگون یک شهر کوچک است و نمایانگر دید و بینش درونی و مهارت او در داستانپردازی است و شاید بیشتر از هر کتاب دیگر بر یکی دو نسل از نویسندگان جوان آمریکایی تأثیر گذاشت. « همینگوی» و« فاکنر» هر دو شدیداَ از شیوه و اسلوب او در نویسندگی تأثیر گرفتند و « فاکنر» دربارة او گفته است :« اندرسن پدر نسل ما نویسندگان آمریکایی و نیز نسل بعد از ماست.» « فاکنر» همچنین در مقدمة کتاب « سارتوریس» نوشت:« برای شروود اندرسن که به لطف او اولین نوشتة من چاپ شد با این امید که این کتاب دلیلی باشد برای عدم تأسف او از این بابت». « اندرسن» در آن زمان،« فاکنر» و « همینگوی» را نویسندگان بزرگ آیندة آمریکا میشناخت و آنها را سخت میستود و منتقدین کهنهپرست مخالف نوشتههای آنها را میکوبید و با ناشرین بر سر چاپ کتابهاشان کلنجار میرفت. « اندرسن» اولین کسی بود که داستان کوتاه آمریکایی را از محدودیتها و قید و بندهای اسلوب کلاسیک قرن نوزدهمی با طرحهای دقیقاَ ساخته و پرداخته شده و شخصیتپردازیهای قراردادی آزاد کرد. او در داستانهای کوتاهش، شیوة بیانی تازهای به کار گرفت که در آن سبک آزاد، طرح یا پیرنگ، تابع و تحتالشعاع درونمایه و قالب داستان زاییده و رشدیافتة وضع و موقعیت داستان است- شیوهای ساده و روشن برای شرح و بیان غموض و پیچیدگیهای زندگی بشری به ویژه در لحظاتی که انسان از راز طبیعت و ماهیت و سرشت خویشتن آگاه میشود. بیشتر داستانهای کوتاه او، نقب دلسوزانهای است به درون ذهن آدمیانی که تحت فشارها و قید و بندهای اجتماعی، ناتوان از درک و تشخیص تواناییهای واقعی خویشاند، آدمیانی مسحور و مقهور پیچیدگیهای عصر صنعت و تکنولوژی.
« اندرسن» به سال 1941، در شصت و پنج سالگی، بدرود حیات گفت.
1
پیرزنی بود که در ده نزدیک زادگاه من زندگی میکرد. مردم دهات و شهرهای کوچک همه از اینجور پیرزنها دیدهاند اما هیچکس آنطور که باید آنها را نمیشناسد. همچو پیرزنی با اسبی پیر و مردنی یا پای پیاده همراه با سبدی به شهر میآید، اگر چندتایی مرغ داشته باشد در سبدش تخممرغهایی هم دارد که به دکان بقالی میبرد و آنها را معامله میکند و درعوض کمی گوشت نمکسود و لوبیا و یک کیلویی شکر و قدری آرد میگیرد.
بعد به دکان قصابی میرود تا کمی خرده گوشت برای سگهایش بگیرد. شاید ده پانزده سنتی هم مایه بگذارد که آنوقت توقعش بیشتر است.
در دورة ما، قصابها، جگرها را به هر که میخواست میدادند. ما هم همیشه جگر داشتیم. روزی یکی از برادرهایم جگر بزرگ و درستة گاوی را از کشتارگاه نزدیک بازار گیر آورد، آنقدر از آن خوردیم که زده شدیم. یک غاز هم نمیارزید و هنوز حتی فکرش حالم را بههم میزند.
پیرزن دهاتی کمی جگر و استخوان سوپ گیر میآورد، هرگز به دیدن کسی نمیرود وخریدش را که تمام میکند به خانه برمیگردد، اینهمه جنس برای یک همچو موجود سالخوردهای بار سنگینی است. کسی سوارش نمیکند. مردم سوار ماشینهاشان از خیابانها و جادهها میگذرند و هرگز به اینجور پیرزنها توجهی ندارند.
در آن تابستان و پاییزی که من به رماتیسم مبتلا بودم یک همچو پیرزنی به شهر ما میآمد و از جلو خانة ما میگذشت و بعد با بار سنگینی که به دوش میکشید به ده برمیگشت. دو سه تا سگ بزرگ و بدقیافه هم پشت سرش میآمدند.
پیرزن، چیز خاصی نبود. یکی از آن پیرزنهای گمنامی بود که کمتر کسی میشناخت اما نظر مرا به خودش جلب کرده بود و حالا من بعد از سالهای سال بیاختیار او و سرگذشت او را بهخاطر میآورم. حکایتی است:
اسمش « گریمس» بود. با شوهر و پسرش در خانهای کوچک و رنگنشده، کنار نهر باریکی در چهار میلی شهر زندگی میکرد. شوهر و پسرش آدمهای خشنی بودند، پسرش که فقط بیست و یک سال داشت فصلی از عمرش را در زندان گذرانده بود. شایع بود که شوهر پیرزن اسب میدزدد و به شهرهای دیگر میراند. هرچندگاه که اسبی گم میشد شوهر پیرزن هم غیبش میزد. هرگز کسی مچش را نگرفته بود. یک روز که من در جگرفروشی« تام وایتهد» نشسته بودم، شوهر پیرزن هم آمد و روی نیمکتی جلو من نشست. دو سه تای دیگر هم بودند اما کسی با او حرف نزد. چند دقیقهای نشست و بعد پا شد و رفت. وقتی میخواست از در خارج شود، برگشت و به همه نگاه کرد. برقی ستیزهجو در نگاهش موج میزد:
« خوب دیگر، من سعی کردهام با همة شما دوست باشم اما شما نمیخواهید با من حرف بزنید. هرجا که رفتهام همینطور بوده. اگر روزی یکی از اسبهای قشنگتان گم شد، نباید حرفی داشته باشید. دلم میخواهد دهن یکی یکیتان را خرد کنم.»
اینها را نمیگفت اما در چشمهایش بود. یادم میآید که از نگاهش چقدر لرزیدم.
پیرمرد از خانوادهای بود که روزگاری ثروتمند بودند. اسمش« گریمس» بود، « جیک گریمس». آنوقتها که تازه دهکده داشت پا میگرفت، آسیاب بادی کوچکی داشت و درآمد هنگفتی؛ اما بعد شروع کرد به عیاشی و وقتی مرد چیز زیادی نداشت.
« جیک» هم مابقی را به باد داد. خیلی زود ته وتوی همه چیز بالا آمد و همة املاک از کف رفت.
زنش را از یک دهقان آلمانی که یک روز در ماه ژوئن، هنگام برداشت محصول برای کار پیشش رفته بود قر زد. دختر آنوقتها چیز خوبی بود و تا حد مرگ ترسیده بود زیرا که با دهقان سروسری داشت. دخترک، به گمانم یک دختر سرراهی بود و زن دهقان به او مظنون بود. وقتی که شوهرش آن دوروبرها نبود، دق دلش را سر دخترک خالی میکرد. هر وقت زن برای خرید به شهر میرفت دهقان دنبال دخترک میافتاد. دختر به « جیک» جوان گفت که هیچ اتفاق مهمی رخ نداده است؛ اما، جیک، درمانده بود حرفهایش را باور کند یا نکند، چون خودش همان بار اولی که با او بیرون رفته بود به سادگی از او کام گرفته بود. شاید اگر دهقان کوشش نکرده بود او را به زور پیاده کند با دختر ازدواج نمیکرد. یک شب که در مزرعه به خرمنکوبی مشغول بود، دختر را مجبور کرد که با او سوار کالسکه بشود و به گردش بروند و بعد یکشنبة دیگر هم باز به سراغش آمد.
دختر تصمیم داشت دور از چشم اربابش از خانه بیرون برود، اما وقتی که میخواست سوار کالسکه بشود سروکلة او پیدا شد. هوا تقریباَ تاریک بود که او ناگهان جلو اسب ظاهر شد و افسار را قاپ زد و جیک هم شلاق کالسکهاش را بیرون کشید.
هر دو حسابی به جان هم افتادند! آلمانی آدم خشنی بود. شاید هم اصلاَ اهمیت نمیداد که زنش از قضیه باخبر میشد یا نه. جیک با شلاق به سر و صورت و شانههایش زد اما اسب رم کرد و او ناچار پیاده شد.
بعد هر دو به سراغ اسب رفتند که دختر آن را نمیدید. اسب پا به فرار گذاشت و تقریباَ یک میل از جاده دور شده بود که دختر آن را گرفت و نگه داشت و بعد آن را به درختی در کنار جاده بست،( تعجب میکنم چطور همة اینها به یادم مانده است. باید قاطی قصههای ایام کودکی در ذهنم نقش بسته باشد.) جیک از کار آلمانی که فارغ شد دختر را پیدا کرد. توی صندلی کالسکه کز کرده بود، گریه میکرد و تا سر حد مرگ ترسیده بود، اما جیک داستانها تعریف کرد که چطور آلمانی کوشش کرده بود از او کام بگیرد، چطور یک روز تا توی انبار او را دنبال کرده بود، چطور یک روز دیگر، وقتی هر دو، تصادفاَ تنها در انبار بودهاند، پیراهنش را از جلو تا پایین دریده بود. دختر گفت شاید اگر یک روز زن پیر آلمانی سر نرسیده بود دیگر کارش ساخته بود و زن آن روز برای خرید به شهر رفته بود. دختر هم میبایست اسب را به انبار میبرد. آلمانی کوشیده بود دور از چشم زنش خودش را به مزرعه برساند. دختر را تهدید کرده بود که اگر به زنش بگوید او را خواهد کشت، چه کاری از دست او ساخته بود؟ به دروغ گفته بود موقعی که میخواسته به حیوانات خوراک بدهد پیراهنش در انبار پاره شده است.
حالا یادم میآید که او یک دختر سرراهی بود و پدر و مادرش را نمیشناخت. شاید هم اصلاَ پدر و مادری نداشته است. مقصودم را که میفهمید؟
2
با جیک ازدواج کرد و صاحب پسر و دختری شد اما دخترش مرد. آنوقت به گردنش افتاد که به حیوانات خوراک بدهد. کارش همین بود. در خانة آلمانیها، برای زن و مرد آلمانی خوراک میپخت، زن آلمانی، نیرومند بود و اندام گندهای داشت و اغلب با شوهرش در مزرعه کار میکرد، و او آنها را خوراک میداد، گاوهای توی انبار را خوراک میداد، خوکها، اسبها و مرغ و خروسها را هم خوراک میداد، هر دقیقه از روزهای جوانیاش را در راه خوراکدادن به چیزی صرف میکرد.
بعد با جیک گریمس ازدواج کرد که به او هم میبایستی خوراک میداد. زن لاغر ریزنقشی بود و سه چهار سالی که از ازدواجش گذشت و دو بچه زایید، شانههای باریکش خمیده شد.
چند تا سگ بزرگ همیشه دوروبر خانة « جیک»، نزدیک کارخانة چوببری از کارافتادهای در کنار رودخانه، پرسه میزدند. جیک اغلب اوقات که چیزی نمیدزدید کارش خرید و فروش اسب بود و همیشه هم چند اسب مردنی حاضر و آماده داشت. سه چهار تا خوک و یک گاو هم داشت که همیشه در چند جریب زمینی که از « گریمس» مانده بود میچریدند و « جیک» خودش کار زیادی نمیکرد.
با خرید وسایل خرمنکوبی کمی مقروض شد. چند سالی با آنها کار کرد اما چیزی عایدش نشد. مردم به او اعتماد نداشتند. میترسیدند شبانه گندمها را بدزدد. ناچار بود برای پیدا کردن کار به جاهای دوری برود و این برایش خرج زیادی داشت. زمستانها به شکار میرفت و هیزم میشکست تا در شهرهای نزدیک بفروشد. پسرش که بزرگ شد درست مثل پدرش از آب درآمد. با هم ولگردی میکردند و وقتی به خانه میآمدند اگر چیزی برای خوردن نبود پیرمرد سر زنش را میشکست و پیرزن مجبور میشد یکی از چند تا مرغی را که داشت سر ببرد، اگر همه را سر میبرید و دیگر تخممرغی نبود که در شهر بفروش آنوقت چکار میکرد؟
پیرزن ناچار بود عمرش را صرف خوراک دادن بکند. خوکها را خوراک بدهد تا برای کشتار پاییز پروار شوند. وقتی آنها را میکشتند شوهرش بیشتر گوشتها را به شهر میبرد و میفروخت. اگر در این کار پیشدستی نمیکرد، پسرش میکرد. گاهی هم به جان هم میافتادند و در این جور مواقع پیرزن گوشهای میایستاد و میلرزید. پیرزن عادت کرده بود که در هر حال ساکت باشد، همیشه همینطور بود.
گاهی که احساس پیری میکرد- هنوز چهل سالش نبود- و مواقعی که شوهر و پسرش هر دو برای خرید و فروش اسب یا عیاشی یا شکار یا دزدی بیرون میرفتند او هم دور خانه و انبار راه میرفت و با خود حرف میزد.
چگونه میبایست خوراک همه را تأمین کند؟ مشکلش همین بود. سگها خوراک میخواستند. توی انبار به اندازة کافی کاه برای اسبها و گاوها نبود. اگر به مرغها خوراک نمیداد چگونه تخم میگذاشتند؟ و بدون تخممرغ چگونه میتوانست از شهر چیزی بخرد؟ چیزهایی که برای ادامة زندگی حیوانات مزرعه حیاتی بود. خدا را شکر که مجبور نبود شوهرش را هم آنجوری سیر کند.
این کار فقط تا بعد از ازدواج و به دنیا آمدن بچههایشان ادامه داشت. شوهرش در سفرهای دور و دراز خود کجاها میرفت او نمیدانست. گاهی اتفاق میافتاد که هفتهها به خانه نمیآمد و بچه هم که بزرگ شد دیگر با هم میرفتند.
آنها همة کارها را به او میسپردند و میرفتند و او پولی نداشت. کسی را هم نمیشناخت. در شهر اصلاَ هیچکس با او حرف نمیزد. زمستان که میشد مجبور بود برای روشن کردن آتش، خرده چوب جمع کند، مجبور بود حیوانها را هم با مختصر علوفهای سیر نگه دارد.
حیوانها از زور گرسنگی به سرش فریاد میکشیدند و سگها دنبالش راه میافتادند. در زمستان مرغها به قدر کافی تخم نمیگذاشتند، در گوشههای انبار کز میکردند و او مواظبشان بود. زیرا زمستانها اگر مرغ تخم بگذارد و آن را پیدا نکنی یخ میزند و میترکد.
یک روز، در زمستان، پیرزن با چندتایی تخممرغ به شهر رفت، سگها هم دنبالش راه افتادند. نزدیکیهای ساعت سة بعدازظهر بود که راه افتاد. برف سنگینی میبارید. چند روزی حالش چندان خوش نبود. نالهکنان، با یکلا پیراهن و شانههای خمیده به سوی شهر راه افتاد. کیسة جاگندمی کهنهای را که تخممرغهایش ته آن جا داشت، به دوش میکشید. تخممرغها زیاد نبود، در زمستان قیمت تخممرغ گران است. به جای آنها میتوانست کمی گوشت بگیرد و شاید هم کمی گوشت نمکسود، کمی شکر و کمی هم قهوه. امکان داشت که قصاب تکهای جگر هم به او بدهد.
به شهر که رسید و به معاملة تخممرغها مشغول شد، سگها پشت در خوابیدند. آن روز کارهایش را به خوبی صورت داد و آنچه را که میخواست بیش از حد انتظارش گیر آورد. بعد به سراغ قصاب رفت که کمی جگر و خرده گوشت برای سگها به او داد.
این نخستین بار بود که پس از مدتی دراز کسی این جور صمیمانه با اوحرف میزد. به قصابی که داخل شد، قصاب تنها بود و از دیدن زن بیمارگونة سالخورده که در چنین روزی به شهر آمده بود ناراحت شد. سرما گزنده بود و برف که بعدازظهر آن روز بند آمده بود دوباره میبارید. قصاب به شوهر و پسر پیرزن بد گفت و همچنان که حرف میزد، پیرزن با چشمانی که شگفتی خفیفی در آنها خوانده میشد به او خیره شده بود. قصاب عقیدده داشت که شوهر یا پسر او بهتر است بمیرند تا چیزی از این جگرها و استخوانهای بزرگ که تکههای گوشت به آن چسبیده بود و آنها را در کیسة پیرزن گذاشته بود، بخورند.
از گرسنگی بمیرند، ها؟ اما همه را میبایست خوراک داد. آدمها را میبایست خوراک داد، اسبها را که دیگر به درد نمی خوردند و شاید دیگر فروختنی بودند و آن گاو لاغر بینوایی را که سه ماه بود شیر نمیداد بایست خوراک داد.
اسبها، گاوها، خوکها، سگها، آدمها.
3
پیرزن میبایست هر طور بود قبل از تاریکی شب به خانه برگردد. سگها پابهپای او راه میآمدند و کیسة سنگینی را که پیرزن محکم به پشت خود بسته بود بو میکشیدند. وقتی به خارج شهر رسید، نزدیک پرچینی ایستاد و کیسه را با ریسمانی که به همین منظور در جیب پیراهنش گذاشته بود محکم به پشت خود بست. اینجوری حمل کیسه سادهتر بود. دستهایش درد میکرد. گاهی ناچار بود از روی پرچینها بگذرد. کار سختی بود. یک بار هم زمین خورد و در برفها فرو رفت. سگها دوروبرش جستوخیز کردند. تقلا کرد دوباره سرپا بلند شود و موفق هم شد. گذشتن از روی پرچینها بهخاطر رسیدن به راه میانبری بود که از روی تپهها و از درون جنگل میگذشت. میخواست از جاده برود اما این راه یک میل دورتر بود، میترسید از عهدهاش برنیاید. وانگهی حیوانات را میبایست خوراک بدهد. در انبار کمی کاه باقی مانده بود و کمی گندم. شاید هم شوهر و پسرش وقت برگشتن به خانه چیزی با خود میآوردند. با تنها گاری فکسنی خانوادة« گریمس» رفته بودند. یک اسب لاغر مردنی گاری آنها را یدک میکشید و آنها دو اسب مردنی دیگر را هم یدک میکشیدند. میرفتند اسبها را بفروشند و اگر توانستند پولی به چنگ بیاورند. ممکن بود مست به خانه برگردند. چه خوب بود وقتی برمیگشتند، چیزی در خانه آماده باشد.
پسرش در مرکز ایالت، پانزده میل دورتر، با زنی رویهم ریخته بود. زن بد شروری بود. در یکی از روزهای تابستان، پسرش این زن را با خود به خانه آورده بود و آن روز، هم زن و هم پسر، هر دو ناراحت بودند. «جیک گریمس» بیرون رفته بود و پسر و رفیقهاش به پیرزن مثل یک کلفت امرونهی میکردند. پیرزن زیاد اهمتی نمیداد، به این چیزها عادت کرده بود. هر اتفاقی میافتاد چیزی نمیگفت. شیوة زندگیش این بود. از همان وقت که دختر جوانی بود و در خانة مرد آلمانی زندگی میکرد و از آن زمان که با « جیک» عروسی کرده بود همینطور بود. آن روز که پسرش زنک را به خانه آورد، هر دو تا صبح، انگار زن و شوهری، پهلوی هم بودند و این پیرزن را زیاد ناراحت نکرده بود. او دوران ناراحتشوندة خاص جوانی را گذرانده بود. پیرزن، بار به دوش، با وضعی دردناک مزرعة وسیعی را پشت سر گذاشت و از میان برف انبوهی که باریده بود به زحمت پیش رفت تا به جنگل رسید.
در جنگل راهی بود که گذشتن از آن مشکل بود. آن سوی تپهها، که جنگل انبوهتر بود، جای صافی وجود داشت. آیا روزی کسی به فکر بوده است در آنجا خانهای بسازد؟ زمین صاف به اندازة محوطة یکی از خانههای شهری- زمینی کافی برای بنای یک خانة باغچهدار- وسعت داشت. جاده از کنار این زمین میگذشت و پیرزن به آنجا که رسید، برای رفع خستگی پای درختی نشست.
کار احمقانهای بود. کیف داشت که روی زمین بنشیند وبارش را به درخت تکیه بدهد، اما چطور میخواست دوباره بلند شود؟ این لحظهای نگرانش کرد و بعد چشمان خود را آرام هم گذاشت.
باید برای مدتی خوابش برده باشد. وقتی تا این حد احساس سرما کنی، دیگر بیش از آن سردت نمیشود. بعد از ظهر کمی گرمتر شد و برف انبوهتر از پیش باریدن گرفت، اما پس از مدتی هوا صاف شد، حتی ماه هم بیرون آمد.
چهار تا سگ « گریمس» که« خانم گریمس» را تا شهر دنبال کرده بودند، همه سگهای درشت هیکل تنومندی بودند؛ آدمهایی مثل« جیک گریمس» و پسرش همیشه از اینجور سگها دارند. آنها به این سگها لگد میزنند و فحش میدهند اما سگها باز هم میمانند. سگهای« گریمس» مجبور بودند برای رفع گرسنگی تلاش زیادی بکنند. وقتی که پیرزن، در زمین صاف، پشتش را به تنة درختی گذاشته بود و خوابیده بود، این تلاش را از سر گرفتند. سگها در جنگل و مزارع اطراف خرگوشها را دنبال کرده بودند و در راه سه تا از سگهای دهکده را هم با خود آورده بودند. پس از مدتی سگها به آن زمین صاف برگشتند. چیزی همة آنها را به هیجان آورده بود. این گونه شبهای سرد و صاف مهتابی، در سگها مؤثر میافتد، شاید که غریزهای کهن، از دورانی که گرگ بودهاند و در شبهای زمستانی پشت سرهم در جنگل راه میافتادهاند، در آنها زنده میشود.
سگها، در زمین صاف، جلو پیرزن، دو سه خرگوش گرفته بودند و گرسنگیشان موقتاَ ارضا شده بود. در زمین صاف، گرم بازی، در دایرهای پشت سرهم میدویدند. دورادور خود میچرخیدند، جوری که پوزة هر سگ نزدیک دم سگ دیگر بود. در آن زمین صاف، زیر درختان برف پوشیده در مهتاب زمستانی، دویدن دورانی و خاموش سگها که رد پایشان روی برفهای نرم، دایرهای نقش میکرد، منظرة عجیبی داشت. از سگها صدایی درنمیآمد، فقط در یک دایره دنبال هم میدویدند وباز می دویدند.
شاید که پیرزن، پیش از مرگش، این کار آنها را دیده باشد. شاید دو سه بار از خواب پریده باشد و با چشمان پیر بیفروغش آن منظرة عجیب را تماشا کرده باشد.
حالا دیگر پیرزن چندان سرما را حس نمیکرد. فقط خوابآلود بود. جان آدمی به زودی از تن در نمیرود. شاید پیرزن دیگر چیزی نمیفهمید. شاید خواب دوران دختریش را در خانة آلمانیها میدید و یا پیش از آن، که کودکی بیش نبود و یا پیشتر از آن که مادرش رهایش کرد و رفت.
خوابهایش خوش و شیرین نبود. چرا که حوادث خوش و شیرینی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. گاهی یکی از سگهای« گریمس» از حلقه خارج میشد و مقابل پیرزن میایستاد، پوزهاش را به صورت پیرزن نزدیک میکرد. زبان سرخش آویزان بود.
شاید دویدن سگها نوعی سوگواری باشد. شاید آن غریزة بدوی گرگی که همراه با شب و دویدن دورانی، در آنها بهوجود آمده بود به نحوی آنها را ترسانده باشد.
« حالا دیگر ما گرگ نیستیم. ما سگیم، خادم انسانها. ای انسان! زنده بمان! با مرگ انسان، ما دوباره گرگ میشویم.»
وقتی یکی از سگها به جایی که پیرزن نشسته بود و کوله بارش را به درختی تکیه داده بود آمد و پوزهاش را به صورت پیرزن نزدیک کرد راضی به نظر آمد و دوباره برگشت و با سگهای دیگر به دویدن مشغول شد. آن شب، قبل از مرگ پیرزن، همة سگهای« گریمس» همین کار را کردند. من، همة اینها را بعدها که بزرگ شدم و مردی شدم فهمیدم.
زیرا یک بار، در یک شب زمستانی دیگر، یک گله سگ را در جنگل دیدم که همین کار را میکردند. سگها منتظر بودند بمیرم. همچنان که وقتی بچه بودم در انتظار مرگ پیرزن بودند، اما در آن زمان من جوان بودم و خیال مردن نداشتم.
پیرزن آرام و راحت جان داد. وقتی مرد وهنگامی که یکی از سگهای« گریمس» به او نزدیک شد و او را مرده یافت، همة سگها از دویدن باز ایستادند و دور او گرد آمدند.
پیرزن دیگر مرده بود. اگر زنده بود سگهای« گریمس» را خوراک میداد، اما حالا چه؟
کولهبارش، آن کیسة جای گندم که یک تکه گوشت نمکسود و جگری که قصاب به او داده بود و خرده گوشتها واستخوانهای سوپ در آن بود، به پشتش بسته بود. قصاب شهر ناگهان، حس ترحم و عاطفهاش غلیان کرده بود، کیسة جاگندمی او را چنان انباشته بود که برای پیرزن بار گرانی شده بود.
و حالا برای سگها بار گرانی بود.
4
یکی از سگهای« گریمس» ناگهان از میان سگهای دیگر بیرون پرید و به باری که به پشت پیرزن بسته بود حمله کرد. اگر سگها واقعاَ گرگ بودند، این یکی رهبرشان بود. هر کار که او میکرد آنهای دیگر هم میکردند.
همة آنها، دندانهایشان را به کیسة جاگندمی که پیرزن با ریسمانی محکم به پشت خود بسته بود فرو میکردند.
سگها پیرزن را به زمین صاف کشاندند. لباس کهنهاش زود پاره شد و از سرشانههایش پایین افتاد.
یکی دو روز بعد، وقتی او را پیدا کردند لباسش تا پایین دریده بود اما سگها به بدنش آسیب نرسانده بودند. تنها گوشتهای توی کیسة جاگندمی را خورده بودند. وقتی او را پیدا کردند تنش یخزده بود و خشک شده بود و شانههایش آنقدر باریک و بدنش چنان لاغر شده بود که پس از مرگ چون اندام ظریف دختری جوان به نظر میرسید.
در دوران بچگی من، اینگونه اتفاقها در شهرهای « غرب میانه» در دهات نزدیک شهر، رخ میداد. یک شکارچی که به شکار خرگوش رفته بود، جسد پیرزن را پیدا کرده بود اما به آن دست نزده بود. یک چیز، آن رد پای دایره مانند میان زمین صاف برف پوشیده، خاموشی آن دیار، جایی که سگها به جسد پیرزن حمله کرده بودند تا کیسة جاگندمی را بکشند یا آن را بدرند- یک چیزی- شکارچی را رم داده بود و او هم با شتاب به شهر آمده بود.
شکارچی به یک دکان بقالی آمد و دیدههایش را تعریف کرد. بعد، به یک دکان خرازی رفت وسپس به یک داروخانه. مردم کمکم در پیادهروها گرد آمدند و بعد همگی راهی را که به جنگل میرسید درپیش گرفتند.
برادرم باید دنبال کارش میرفت و روزنامهها را توزیع میکرد. همه به جنگل میرفتند. مردهشوی میرفت وکلانتر هم میرفت. بعضیها سوار کالسکه شدند و به جایی که راه از جاده جدا میشد و به جنگل میپیچید راندند اما اسبها که خوب نعلبندی نشده بودند در جادههای لغزان، لیز میخوردند و این بود که سوارهها، از ما که پیاده میرفتیم، زودتر نرسیدند.
کلانتر شهر مرد تنومندی بود و پایش در یکی از جنگهای داخلی آسیب دیده بود. عصایی سنگین در دست داشت و لنگلنگان میرفت. من و برادرم، پابهپای او میرفتیم و همچنان که میرفتیم مردها و بچههای دیگر هم به جمعیت میپیوستند.
وقتی به جایی که پیرزن از جاده جدا شده بود رسیدیم هوا دیگر تاریک شده بود. اما ماه بیرون آمده بود. کلانتر شهر گمان میکرد قتلی رخ داده است و پیدرپی شکارچی را سوألپیچ میکرد. شکارچی با تفنگی که به شانهاش حمایل بود پیش میرفت. سگها هم پابهپای او میرفتند. کمتر اتفاق میافتد که یک شکارچی خرگوش تا این حد مشهور بشود. از این موقعیت تا آنجا که ممکن بود استفاده میبرد و جمعیت و کلانتر را رهبری میکرد:« من زخمی روی بدنش ندیدم. دختر قشنگی بود، صورتش توی برفها پنهان شده بود.نه، من او را نمیشناختم.» در حقیقت شکارچی جسد را از نزدیک ندیده بود. وحشت کرده بود. ممکن بود پیرزن را به قتل رسانده باشند و ممکن بود کسی از پشت درختها خیز بردارد و او را هم به قتل برساند؛ در جنگل، نزدیکیهای غروب، هنگامی که درختها همه لختند و برف زمین را پوشانده و خاموشی و سکوت همه جا را فرا گرفته است چیز چندشآوری بر جسم آدمی اثر میگذارد. اگر چیزی عجیب و وهمی نزدیکت اتفاق بیفتد تنها فکری که به سرت میزند این است که به سرعت هرچه تمامتر از آنجا دور شوی.
گروه مردها و بچهها به جایی که پیرزن مزرعه را طی کرده بود رسیدند. همگی دنبال کلانتر شهر و شکارچی از شیب ملایمی بالا رفتند و به جنگل داخل شدند.
من و برادرم، خاموش بودیم. او بستة روزنامهها را که در کیفی از شانههایش آویزان بود با خود داشت. وقتی به شهر برمیگشت مجبور بود پیش از آنکه برای شام به خانه برود، روزنامهها را توزیع کند. اگر من هم با او میرفتم- او در رفتن من شکی نداشت- هر دو دیر به خانه میرسیدیم و مادرم یا خواهر کوچکم مجبور بودند شام ما را گرم کنند.
خوب، در عوض چیزی برای تعریف کردن داشتیم. یک پسربچه همچو فرصتی را کمتر به دست میآورد. این از خوششانسی ما بود که تصادفاَ موقعی که شکارچی به دکان بقالی رسید ما هم با او داخل شدیم. شکارچی دهاتی بود. هیچکدام از ما پیشتر او را ندیده بودیم.
حالا دیگر مردها به زمین صاف توی جنگل رسیده بودند. در این جور شبهای زمستانی، تاریکی زود فرا میرسد، اما آن شب قرص کامل ماه همه جا را روشن کرده بود. من و برادرم نزدیک درختی که پیرزن زیر آن مرده بود ایستادیم. پیرزن که یخزده در روشنی ماه، دراز کشیده بود، پیر به نظر نمیآمد. یکی از مردها او را روی برفها پشت ورو کرد و من همه چیز را دیدم. بدنم از احساس درونی عجیبی لرزید، همینطور برادرم. شاید هم از سرما بود.
هیچکدام ما، پیش از آن، بدن یک زن را ندیده بودیم. شاید این برف بود که به بدن یخزدهاش چسبیده بود و او را آنقدر مرمرین کرده بود. همراه با جمعیتی که از شهر آمده بود، هیچ زن نبود، یکی از مردها- آهنگر شهر- پالتوش را کند و روی او پهن کرد. و بعد او را در بغل جمع کرد به سوی شهر راه افتاد و همه خاموش او را دنبال کردند. در آن موقع هیچکس او را نمیشناخت.
5
من همهچیز را دیده بودم، آن نقش بیضی شکل میان برفها، آن رد پای مینیاتوری سگها را دیده بودم. دیده بودم که چگونه آدمها گیج و منگ شده بودند. آن شانههای لخت و سفید جواننما را دیده بودم و پچپچ تفسیرآمیز مردها را شنیده بودم.
مردها، گیج و منگ بودند. جسد را به مردهشویخانه بردند. وقتی آهنگر، شکارچی، کلانتر و چند نفر دیگر داخل شدند در را بستند. اگر پدرمان آنجا بود شاید میتوانست داخل شود اما ما بچهها نمیتوانستیم.
من و برادرم برای توزیع بقیة روزنامهها از آنجا رفتیم و وقتی به خانه رسیدیم این برادرم بود که داستان را تعریف کرد.
من چیزی نگفتم و فوراَ به رختخواب رفتم. شاید از تعریف او راضی نبودم.
بعدها، باید تکههای دیگری از داستان پیرزن را در شهر شنیده باشم. روز بعد پیرزن را شناختند و بازجویی شروع شد.
شوهر و پسرش را در جایی یافتند و به شهر آوردند. کوشش آنها در این بود که آن دو را با مرگ پیرزن مربوط کنند. نتیجهای نبخشید. آنها دلایل کافی داشتند.
اما تمام شهر بر ضد آنها بود. آن دو ناچار بودند از شهر خارج شوند. به کجا رفتند، من هرگز نشنیدم. من فقط آن منظرة درون جنگل، آدمهایی که دورتادور ایستاده بودند، آن بدن لخت دخترانه، آن صورتی که زیر برفها پنهان شده بود، آن رد پایی را که از دویدن سگها بر جای مانده بود و آن آسمان صاف و سرد زمستانی بالای سرمان را به یاد دارم. تکههای سفید ابر در آسمان میگذشتند و شتابزده از بالای زمین صاف بین درختها رد میشدند.
منظرة جنگل، ناخودآگاه، پایه و اساس این داستان واقعی شده بود که حالا میکوشم آن را برایتان تعریف کنم. میدانید، قطعات آن را، میبایست مدتها بعد از آن واقعه کمکم گلچین کرده باشم.
حوادثی اتفاق افتاد. وقتی دیگر جوانی شده بودم، در مزرعة یک آلمانی کاری گرفتم. دختر اجیری که آنجا کار میکرد از اربابش میترسید. زن دهقان از او نفرت داشت.
من در آنجا چیزها دیدم. چندی بعد، در یک شب صاف و مهتابی زمستان، در جنگل، یک نوع ماجرای نیمه وهمی مرموزی با سگها داشتم. آنوقتها که درس میخواندم، در یک روز تابستانی با یکی از رفقایم به شهر کوچکی که چند میل از شهر دور بود رفتیم و به خانهای که پیرزن در آن زندگی میکرد رسیدیم. پس از مرگ او هیچکس در آنجا زندگی نکرده بود. چفت و بست درها شکسته بود و شیشة دریچهها خرد شده بود. همچنان که من و دوستم در جاده ایستاده بودیم دو سگ، بیشک از سگهای ولگرد دهات، دوان دوان از گوشههای خانه بیرون آمدند. سگهای درشت هیکل تنومندی بودند. به کنار پرچین خانه آمدند و از آنجا به ما که در جاده ایستاده بودیم خیره شدند.
همچنان که بزرگ میشدم، تمام این چیزها، داستان مرگ پیرزن، برایم به سان آهنگی بود که از راهی دور به گوش برسد، آهنگی که نتهای آن را میبایست به تدریج و یکی پس از دیگری گلچین کرد تا چیزی از آن مفهوم شود.
زنی که مرد، انسانی بود که زندگیش وقف خورا ک دادن به حیوانات بود. این تنها کار همة دوران زندگیش بود. پیش از آن که به دنیا بیاید، در کودکی و هنگامی که زن جوانی بود در مزرعة آلمانیها و همچنین بعد از ازدواجش و وقتی دیگر پیر شده بود تا آن زمان که چشم از جهان فرو بست، به حیوانات خوراک میداد. به گاوها، جوجهها، خوکها، اسبها و آدمها خوراک میداد. دخترش در کودکی از دنیا رفته بود و به جز پسرش قوم و خویش نزدیکی نداشت. شبی که از دنیا رفت، شتابزده به خانه میرفت و خوراک حیوانات را به دوش میکشید.
پیرزن در زمین صاف درون جنگل از دنیا رفت و حتی بعد از مرگ هم به خوراک دادن به حیوانات ادامه داد.
توجه دارید، مطلب اینجاست. وقتی برادرم داستان را تعریف کرد، در آن شبی که به خانه برگشتیم و مادر و خواهرم نشستند و به آن گوش دادند، به گمانم او داستان را درک نکرده بود. مطلب را درک نکرده بود. خیلی جوان بود. من هم جوان بودم. چیزی اینجور کامل، زیبایی خاصی دارد.
من کوششی در تأکید این مطلب ندارم. فقط توضیح میدهم که چرا از آن وقت تاکنون راضی نبودهام. فقط به این علت از آن حرف میزنم که شاید شما بفهمید چرا من مجبور بودهام همواره بکوشم که این داستان ساده را پی درپی باز بگویم.
از: مرگ در جنگل از شروود اندرسن و 25 داستان از نویسندگان دیگر
چاپ اول: بهمن 1362- انتشارات نشرنو، تهران – حروفچین: ش. گرمارودی
دیباچه