بهـمن
10th August 2011, 10:45 PM
ایردیل
بلیک ماریسن
برگردان: فرزانه طاهری
او آن طرف تختخواب بر صندلی نشسته، یا یکی آنجا نشسته، کسی با روپوش نازک سبز، که اصلاَ شبیه او نیست. بیمارستانها بهنحوی سبب میشوند آدمها گمگشته بهنظر بیایند. اما موضوع قاعدتاَ این نیست. پدرم به بیمارستان عادت دارد. این بیمارستان، ایردیل، همانی است که در آخرین دهة کار پزشکی عمومیاش بیشتر مراجعانش را به آنجا میفرستاد. این بخش، بخش19، همان بخشی است که، حتی بعد از بازنشستگی، به آنجا میآمده تا بیماران قدیمیش را ببیند. حتی این اتاق، اتاق شمارة 2 را از ملاقاتهای قبلی میشناسد، اتاقی خصوصی که چون پزشک است، بود، به او دادهاند. اما امروز به ملاقات کسی نیامده. امروز خودش بیمار است. امروز ملاقاتی منم.
اگر پدرم بود که به ملاقات آمده بود، مختصری سربهسر این آدم نشسته آن طرف تخت میگذاشت. این دیگر چیست، هان؟ پیراهن خواب؟ مدلش آنقدرها هم باب طبعت نیست، هان؟ پیژامای فلانلات کجاست؟ پتوی نخی سفیدی روی زانوهایش کشیده: چی، تو این اتاق گرم، پتوی بچه؟ بگذار این پنجرهها را باز کنم، یک کم هوا بیاید تو. وقتی داخل میشوم، فقط کمی سرش را میچرخاند: بس است دیگر، عزا نگیر، ممکن است هرگز اتفاق نیفتد. اما اتفاق خواهد افتاد، میداند که اتفاق خواهد افتاد، همهمان میدانیم که اتفاق خواهد افتاد، زود و نه دیر، و من هم برای همین اینجا هستم.
میپرسم:« حالت خراب است، بابا؟»
« چه جور هم.»
یک لحظه در آغوش میکشمش، بعد دو تا صندلی میسُرانم کنار تخت، یک صندلی کوچک پلاستیکی کنار صندلی او، برای خودم؛ و یک صندلی راحتی- درواقع، راحتیاش فقط در این است که دسته دارد- برای مادرم.
از نزدیک، میبینم پوستش چه شل بر صورتش آویزان شده است. رنگش نپریده- آن گلانداختگی آفتابسوختگی قدیم هنوز هست- اما چشمان تیرة بورنویلیاش بیفروغ شدهاند: دیگر ممکن نیست کسی او را با میکی رونی اشتباه بگیرد- که گاهی اشتباه میگرفتند. گردنش انگار خشک شده است؛ سرش را کمی به جلو کشیده، مثل لاکپشتی که سر از لاکش بیرون کرده باشد: انگار از پشت سرش را به جلو هل دادهاند تا فرو رفتن جلو، آب رو باختنش به معنای حقیقی کلمه، جبران شود. دستانش، وقتی جرعهای از آبخوری شفاف پلاستیکی مینوشد، کمی میلرزند. بهنظر میرسد آن طرف خطی نامریی، آن طرف پردة درد، قرار دارد.
« اما امروز حالت از دیروز بهتر است، هان؟»
« بله.»
« و تازه فقط چهار روز از عمل جراحی گذشته.»
« درست است.»
« و مامان میگوید که دکترها راضیاند.»
« فقط اگر میشد لولهکشیام مرتب بشود. دلم خیلی باد کرده.»
« دل»: کلمهای که همیشه بهکار برده بود، حتی وقتی با آدمبزرگها حرف میزد، جزیی از روش قدیمی حرفزدن با بچهها، یکجور صمیمیت هم- زبان- کودکی- باید- گشاد. میتوانم ببینمش که بالای سرم ایستاده نگاهم میکند، با پف زیر چشمها و جیرجیر نفسهای توأم با بوی آبجوی ویتبرد، در شب طولانی تبی در کودکی، دیوارها جلو میآیند و عقب میروند، و تنها نقطة ثابت اوست:« دلت درد میکند؟ هرجا دردت آمد به بابا بگو.» دل- دل- ددل- دل- دل: موسیقی اعتماد است این- نیازی نیست از بیماری وحشت کنی یا تلفن بزنی دکتر بیاید با بدوی داروخانه، چون پدر و مادر هر دو پزشکاند، مطبشان خانة ماست، و داروخانه در قفسههای حمام ماست. اما حالا این منم که بالای سرش خم شدهام. حالا منم پدر و مادر، پزشک، همان که به زبان خاص تیمار بیمار حرف میزند.
« جیش که میکنی، درد میگیرد؟»
« نه خیلی. دیروز سوند گذاشتند، اما جیشم از دوروبرش میریخت، برای همین درش آوردند. دیشب جام را خیس کردم.»
« خیلی ناجور است؟»
« آلتم خیلی ورم کرده: مثل داءالفیل است، باور کن.»
بعد از« دل»، سرمای کتاب درسیوار« آلت» بهنظر غریب میآید. شاید به خاطر حضور مادرم است: کمی بعد، وقتی مادرم از اتاق بیرون رفته، از دستشویی، وسط شرشر و فشفش، فریاد میزند،« از ماتحتم بیشتر شاش میریزد تا از فلانم.» اما« آلت» رنگی مؤدبانه دارد، به چیزی اطلاق میکند که از او دور است، عضوی که دیگر آن قدرها مال او نیست. از سر تکان دادن و چشمکزدن شیطنتآمیز، از نگاه هیز بعدی، وقت اشاره به بادکردن خبری نیست. اگر بخواهم بر اساس یک چیز بفهمم که بیمار است، همین است که میگذارد این فرصت برای یک خندة مستهجن از چنگش برود.
دانشجوی پرستاری، که نامش کایران است، از پلاک روی سینهاش میخوانم، از دم در میپرسد،« سوپ، دکتر؟» تختة شاسیاش را که نگاه میکند، میگوید:« نه، نه. نوشتهاند آب پرتقال.»
« من آب پرتقال خواستم؟»
« اینطور نوشته. اما میتوانید سوپ بخورید.»
« سوپ چیست؟»
« سبزیجات.»
« سوپ میخورم.»
باز کایران با کاسة چینی سفید سوپ که روی سینی پلاستیکی و دستمال کاغذی لبپر میزند پیدایش میشود، و سینی را روی میز چرخدار میگذارد. پدرم قاشقی لرزان به دست میگیرد و میمکد، فقط آبش را، نه سبزیهای کوچک شناور در آن را، از آنها پرهیز میکند طوری که انگار به بزرگی و سفتی یک شقه گوشت باشند.
من و مادرم، نشسته آنجا، در سکوت آرزو میکنیم بیشتر و بیشتر بخورد. بعد کایران برمیگردد. با صدایی کند و بلند و واضح میپرسد:« خوب، چطور پیش میرویم؟» دلم میخواهد سرش فریاد بزنم:« این پدر من است، الاغ. علیل زهوار دررفتهای نیست که بخواهی مورد تفقد قرارش بدهی.» اما معلوم است که جز این نیست.
کایران بساط سوپ را جمع میکند.
« حالا وقت تاسکباب است دیگر؟»
پدرم میگوید:« ممکن نیست تاسکباب سفارش داده باشم.» غذای محبوبش است، بعد از سیرابی با پیاز. در تمام دورة کودکی من، دستکم هفتهای یک بار، مادرم در یک دیگ سفالی قهوهای بزرگ تاسکباب میپخت: پیاز، گردن، کره، نمک و فلفل- و بهتر از همه سیبزمینیهای خشک قهوهایشدة روی دیگ.
« مطمئنم که گفتم ماهی.»
« دوباره نگاه میکنم، دکتر.»
کایران برمیگردد، بشقابی به دست. « تاسکباب است البته با مرغ.»
« آهان، مرغ.»
اما سنگ هم بود فرقی نمیکرد. پدرم یکی دو دقیقهای میجود و میجود، بعد تف میکند. دو کپة کوچک هم پورة سیبزمینی کنارش هست، اما اصلاَ محلشان نمیگذارد.
میگوید:« مزة پارافین میدهد،» شکوه نمیکند، فقط گزارش میدهد. « خیلی هم خشک است. انگار آدم دارد خاکاره قورت میدهد، یا شاخة درخت.»
چنگالش را در بشقاب میگذارد، و سرش را بر بالین، اجزاء صورتش محو است. به تابلویی از فرانسیس بیکن فکر میکنم، پیکر آرمیده، در شوریدگی، در پوسیدگی. به یاد تکهای از شعر اودن میافتم: نادر بتوان غدهای یافت / تا بدین جا پیشرفته. و بعد فکر میکنم چه زشت است که به این چیزها فکر میکنم، که ذهنم به جایی دیگر میرود و او را حالا، اینجا، یک چنین وقتی، تنها میگذارم.
خسته و کوفته، فنجان چای سرد را به طرف لبانش میبرد، بعد لرزان آن را بر نعلبکی میگذارد. ساعت شش شده و برای خواب شبش حاضر است.
سه ماه پیش، پدر و مادرم برای هشتادمین سالروز تولد کسی به جنوب آمده بودند، از آن گشت وگذارهای مورد علاقهشان: بلند شدن از خواب در سپیدة صبح، صدوشصت کیلومتر رانندگی قبل از صبحانه، جادة خلوت، ایستاده برپای خود، بیتوقف برای غذا یا رفتن پیش کسی و پختوپز و خواب در بدفورد کاراوانیشان( که بعداَ آن را با یک ماشین کاراوانی آلمانی تاخت زدند).
هفتاد هشتاد سالههای بیآرامی که آزاد بودند مطابق میلشان بروند و بیایند، با برچسب مخصوص بازنشستههای خشنود بر شیشة عقبشان- این به آن در: آنقدر عمر کن که وبال گردن فرزندانت شوی. اما این یکی گردش عاقبت خوشی نداشت. شب توقف کردند تا در میهمانخانهای غذایی بخورند. مادرم بایست تلفنی میزد و به طرف باجة کوبیستی براق صد متر آنطرفتر حرکت کرد و نمیدانست که بین او و آن باجه دیوارة کوتاهی هست و آنطرف دیواره یک مترونیم گود شده است. پدرم، نگران که چرا برنگشته، بیرون آمد که پیدایش کند، اول پیاده و بعد سواره. نور بالای ماشین تودة لباسی را بر بتون پای حصار کوتاه روشن کرد، تودهای خونین، فکر کرد شاید گردنش شکسته باشد، و جرئت نکرد تکانش بدهد. در بیمارستان استوک مندویل، رادیوگرافی دو شکستگی مختصر در مهرهها و دست را نشان داد، با کبودی شدید صورت و گردن و دست و پاها.
صبح روز بعد که تلفن زد، گفت:« حالش خوب میشود، اما نمیتوانیم بیاییم دیدنتان،» طوری که انگار از سکندری خوردنی در اتاق بچهها حرف میزند و نه موردی که به مهمترین بیمارستان ضایعات ستون فقرات در کشور ارجاع شده است. روز بعدش با ماشینم به آنجا رفتم، هایموبیلش در پارکینگ توی چشم میزد. مادرم نشسته بود، با بریدگیها، چشم کبود، کبودی آبی کمرنگی روی پیشانی، اما اوقات تلخیاش از بابت اینکه به دلیل کمبود جا او را در بخش مردان بستری کرده بودند نشانة سلامتش بود. پدرم در اسرع وقت ممکن، طوری که زننده نباشد، مرا به بیرون اتاق، به پارکینگ و به سروقت تایمز مالی هدایت کرد. میخواست دربارة سرمایهگذاریهایش صحبت کند. میخواست دربارة اظهارنامههای مالیاتی من صحبت کند. نمیخواست دربارة آن سانحه حرف بزند- هرچند بعدتر اعتراف کرد که به محل سقوط برگشته تا عکس بگیرد، از خون روی آسفالت،« شاید خواستیم از میهمانخانه خسارت بگیریم.»
چهار روز بعد که بیمارستان را راضی کرد زودتر مرخصش کنند- مگر خودم پزشک نیستم و مگر در خانه وضع بهتری ندارد تا در بخش، و مگر ماشین من کاراوان ندارد، با تختخوابی که میتواند صاف رویش دراز بکشد، با تجهیزاتی به خوبی هر آمبولانس؟- او را به یورکشر برد. دو هفته نشده مادر بلند شده بود و راه میرفت.
برای همین، وقتی پدرم شکوه از دردهای شکمی و از دست دادن اشتها را شروع کرد، فکر کردیم تازه دارد شوک ناشی از آن حادثه را بروز میدهد- تقاص انکار، همین و بس.
« دردت، پدر: همان جای بخیههاست؟»
« بله.»
« و هنوز خیلی تازه است؟»
« درست است.»
« درد از داخل است، یا از بریدگی روی پوست؟»
« هردو.»
« دیروز بهت خون زدند؟»
« بله.»
« پس کلی خون ازت رفته بود.»
« نه، دکتر تاگارت میگوید روال معمول است.»
سر هر ناهار، پدر و مادرم، نشسته بر چارپایههای بلند پشت پیشخان آشپزخانه وقت خوردن ساندویچ یا گاه پشت میز ناهارخوری وقت خوردن گوشت و سیبزمینی، دربارة بیمارانشان صحبت میکردند: کدامشان دردهای مرموزی در بازو احساس میکرده، کدام سه روز پشت هم استفراغ کرده بوده، کدام به بیمارستان رفته، کدام از بیمارستان آمده؛ کدام- من و خواهرم همیشه از شنیدن این کلمه با هم میخندیدیم – دچار« فیبریلاسیون» شده. بعد تلفن زنگ میزد و پدر مشغول پرسوجو از مُراجع ناخوش احوال میشد: چند وقت است این مشکل را دارید؟ درد دقیقاَ کجاست؟ تب هم دارید، آب مروارید، اسهال؟ هروقت که بیمار میشدیم، یا بعدها، هروقت که بچههایم بیمار می شدند، یا هروقت کسی در تعطیلات انبوه درد و مرضهایش را بر سر او میریخت، کاری که همهشان تا میفهمیدند پزشک است میکردند، وضع همینطور بود. من به این بازجوییهای پزشکی( که گاه درمورد آنان که با تمارض وقت دکتر را تلف میکردند، خیلی هم تند میشد)، به این پرسشهای بیامان، پاسخهایی که ممکن بود به بیرون رفتن او در نیمههای شب منجر شود، عادت کرده بودم. اما عادت ندارم که پدرم آن طرف خط باشد.
« آنجایی که شکافتهاند طولش خیلی زیاد است؟»
« نگاه کن.»
سعی میکند نشانم بدهد، اما بالاکشیدن پیراهن خوابش کار شاقی است. هنهن میزند و لبهاش را بالا میکشد. وقتی به آنجا میرسد، باند پرزدار سفید را میبینم که درست از زیر سینه تا موی زهارش- یا جایی که میبایست موی زهارش باشد- کشیده شده است.
« موها را تراشیدهاند.»
« بله.»
« پاهاتان را هم؟»
« نه، پاها نه.»
هنوز پاهایش را ندیدهام، به خاطر پتوی بچه. قوزکهایش از دمپاییهای نمدی موکازینش مثل دو کلهقند، دوبرابر اندازة قبلیشان، بیرون آمدهاند. استخوانهای ساقش سرخ و براقاند. پاهایش مو دارد، حالا میتوانم ببینم، اما زیر آن درخشش لکه لکة نور تیرگی تیغتیغیشان را از دست دادهاند. وقتی به آهستگی فضانوردها روی سطح ماه بلند میشود تا به حمام برود، میبینم که پاهایش واقعاَ چقدر ورم کرده است. پاهایش همیشه خیلی باریک و خوشترکیب بود، میشد گفت، مثل پای زنها( هرچند پای مردها اغلب همینطور است- در مردانی که لباس زنانه میپوشند، آن تکة از کمر به پایین، جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند، از همه متقاعدکنندهتر است). شاید پاهای پدرم به این دلیل این همه خوشترکیب بهنظر میرسید که با باقی هیکلش هیچ تناسبی نداشت- کمر گوشتالوی شل و ول، قفسة سینة پتوپهن، سر بیپخ. گاهی شبیه سرهمشدة تصادفی آن بازی ورق بچهها میشد، ناجورها، که آدم پاهای غزال، تنة فیل، وسر یک فُک را از وسط کارتها میکشید. تابستان، کنار ساحل، با شلوار کوتاه که لب آب ایستاده، شبیه یک پرندة آبچر است- دو میلة چنان نازک که باورکردنی نیست، و سینة عظیم پفکرده. حالا پاهایش باد کرده، انگار هر چیزی میخورد یکراست به قوزک پایش سرازیر میشود. از نفس افتاده به در حمام میرسد و آهسته آن را پشت سرش میبندد.
*
جشن هالووین بود که فهمیدم اشکالی پیش آمده است. سه ماه پیش آمده بود دربارة خرید خانه به من« مشاوره» بدهد- یعنی تصمیم بگیرد که من کجا باید زندگی کنم. تمام خانههایی را که نشان کرده بودم نشانش دادم و وقتی خانهای را دید که از پیش حدس میزدم همان را انتخاب خواهد کرد( یک چیز سه طبقة بزر گ بیخاصیت مال دهة پنجاه، واقع در جادة پهنی که بیشتر شبیه درودشتهای داستانهای جان چیور بود تا جنوب شرقی لندن)، گفت که معطلش نکن، خودم مابهالتفاوتش را میدهم، بهترین جاست که سه تا بچه تویش بزر گ شوند، و برین به این تردیدهایت. میخواست صاحبخانه را ببیند تا اگر شد باز هم قیمت را پایینتر بیاورد. میخواست از پلهها و پاگرد عکس بگیرد و بعداَ در یورکشر با مقاطعهکار خودش دربارة امکان گسترش اتاق زیرشیروانی وهزینهاش بحث کند. نقشههای معمار آنجا را میخواست. اسم تکتک دلالهای معاملات ملکی ناحیه را میخواست تا به سراغ همهشان برود و مطمئن شود که چیز بهتری ندیده نمانده باشد. گفت که کمکم میکند آنجا را تزیین کنم، و من میدانستم که وا خواهم داد و به آنجا اسبابکشی خواهم کرد و هرگز اعتراف نخواهم کرد که بخش اعظم وجودم چقدر از این خانه نفرت دارد، چه رسد به اینکه اعتراف کنم از اینکه در چهل سالگی چه از لحاظ مالی و چه قضایای دیگر به او وابستهام چقدر احساس بدی دارم. آن شب پیشنهاد خرید خانه را به بنگاه دادم و با هم مست کردیم. روز بعد رفته بود.
در ماه اکتبر، با نزدیک شدن زمان امضای قرارداد، منتظر بودم که وقتی میفهمد برای اسبابکشی با یک شرکت قرار و مدار گذاشتهام با من داد و قال کند. « آخر چرا؟ من که این کاراوان را دارم، درست؟ بازنشسته هم که هستم، هرقدر وقت برای کمک بخواهی دارم. چرا پول نازنینت را خرج کردی وقتی که من میتوانستم تمام اثاثت را برایت ببرم؟» نگران بودم که چطور به او اعلام کنم که راستش نمیخواهم برای اسبابکشی به آنجا بیاید، که بهتر است یکی دو روز یا هفته یا ماه بعدش بیاید.
اما داد و قالی در کار نبود- او هم پیدایش نشد. حتی پیشنهاد نکرد که بیاید. فکر کردم علتش ادامة نگرانی دربارة سقوط مادرم است. حتی با خودم گفتم که شاید بالاخره با تأخیر دارد ملاحظهکار را یاد میگیرد. شب هالووین دو کامیون اسبابکشی کنار خانة جدید توقف کردند. یک دوجین باربر و بستهبند دنبال هم میرفتند و میآمدند، کاناپهها و گنجههای اول را با حرمت تمام انگار که تابوت باشند حمل کردند. بعد، با گذشت ساعتها، شروع کردند به عرق ریختن و ناسزا گفتن و خوردن به همدیگر، و هنوز این انبوه آت و آشغال تمامی نداشت. تاریکی غلیظتر شد. بچهها برای قاشقزنی- دم در آمدند و خانمی که سرو صورتش را رنگ کرده بود و لباس جادوگرها را به تن داشت خودش را یکی از همسایهها معرفی کرد. جادوگر دیگری پرسید شکلات داریم بدهیم به بچه روحهایی که کنارش بودند و کدوهای جمجمهوار را در دست داشتند. سرانجام آخرین کارتن اثاث آمد، و مردها روی پلههای جلو خانه به آبجو خوردن نشستند. یکیشان گفت:« نگاه، روباه،» و روباهی آنجا بود، چند قدم آنطرفتر روی چمن میخکوب شده بود، دزد شبگرد، یکی از پاهای جلوش را بلند کرده و به عقب تا کرده بود، بدنش منقبض بود، بینیاش را بالا گرفته بود و هوای شب را بو میکشید.
صبح روز بعد، از شکاف میان جعبههای اثاث به پدرم تلفن کردم.
در پاسخ دعوتم گفت:« این آخر هفته نه، پسر. حالم خیلی خوش نیست.»
مادرم وسط حرفش دوید.« بههم ریخته.»
« راست میگوید.»
دردهای شکمیاش بدتر شد. دیگر نمیپرسیدم که کی میآید. حتی دیگر تعریف نمیکردم که قفسههای کتاب را چطور دارم در زیرزمین نصب میکنم، چون میدانستم فکر اینکه اینجا نیست و من هم حتماَ مشغول خرابکاریام عذابش میداد. بعد، یک هفته که از اسبابکشی گذشته بود، خودش تلفن زد.
« برای پنجشنبة دیگر وقت جراحی تشخیصی تعیین کردهاند. اگر وارفارین نمیخوردم همین فردا این کار را میکردند.»
« وارفارین.»
« تو به اسم مرگموش میشناسیش. برای رقیق کردن خون و جلوگیری از انسداد عروق. حالا این خون لعنتی آنقدر رقیق شده که لخته نمیشود. اما یک حسن دارد. فرصت میدهد که قبل از رفتن آن تو یکسر بیایم پیشت. فکر کردم شاید توی آن خانهات کمکی لازم داشته باشی.»
فردا غروب رسید. آخرین شنبه یکشنبهای بود که بیرون از یورکشر گذراند.
« مادرتان بهتان گفتهاند؟»
« بله.»
دکتر تاگارت خودش شبیه بیماران سرطانی است، تکیده، پوست و استخوان، با صورت گودافتاده.
« خوب، نمیدانم چه چیز دیگری هست بهتان بگویم. در مورد دو بیمار آخرم، که در وضعیتی مثل او بودند، درد در مثانه، معلوم شد مسئلة انسداد است، نه سرطان؛ امیدوار بودیم مال او هم همین باشد. یا اگر سرطان است، بهموقع متوجهش شده باشیم. اما متأسفانه وقتی باز کردیم، دیدیم که بیماری پیشرفتهتر از آن است که بشود کاری کرد.»
« یعنی میخواهید بگویید قابل جراحی نیست.»
« بله. دارد میمیرد. همهمان، دیر یا زود، میمیریم، اما او زودتر. ممکن بود قلبش باشد. سه سال است به خاطر قلبش اینجا میآید، و البته جراحی این خطر را داشت که قلبش زیر عمل از کار بیفتد. و هنوز هم ممکن است. اما به احتمال زیاد از سرطان تمام خواهد کرد.»
« دردش خیلی بیشتر خواهد شد؟»
« قاعدتاَ نه، در این نوع سرطان معمولاَ خیلی آرام تحلیل میروند. مادرتان دربارة لوله توضیح دادند؟»
« کمی.»
« اساساَ در کل ناحیة شکم، که بیماری آنجاست، عمل بایپس انجام دادهایم، تا رودهها بتوانند باز بهتر کار کنند، برای مدتی. احتمال دارد مبتلا به اسهال بشود، اما باز بهتر از یبوستی است که قبلاَ داشت.»
این یکی را راست میگفت. پدرم تازگی برایم تعریف کرده بود که سر راه برگشت از خانة ما در آن آخرین شنبه و یکشنبه، دم یک غذاخوری توقف کرده بود. « رفتم توالت مردانه و مجبور شدم با انگشت گه را دربیاورم، وحشتناک بود، اما هیچ راه دیگری نداشتم.»
« و نمیتوانید پیشبینی کنید تا چند وقت دیگر؟»
« این همان چیزی است که همه میخواهند بشنوند، و همان چیزی است که نمیتوانیم به آنها بگوییم. قاعدتاَ آنقدر وقت دارد که برود خانه و سروصورتی به کارهایش بدهد. موارد معجزهآسایی را دیدهام که بیمارانی در شرایط او یک سال دوام آوردهاند.»
دوستانم برای دلداری من از بیماران سرطانی گفته بودند که پنج سال پیش به آنها گفته شده وقت رفتن است، اما هنوز سرومروگنده بودند. دکتر تاگارت ظاهراَ چنین چیزی نمیگفت. داشت میگفت یک سال معجزه است. داشت از ماه حرف میزد- عید پاک، شاید حتی کریسمس.
« روحیه هم مهم است؟ به نظر خیلی خودش را باخته.»
« آدمهایی را دیدهام که رو به دیوار میکنند و میمیرند، همین. جنگیدن ممکن است مهلت را طولانیتر کند. و میدانم که او آدم مثبت و فعالی است. مشکل این است که وقتی اول کار اینقدر بیمار است، شاید حال جنگیدن نداشته باشد.»
« به خودش گفتهاید؟»
« تا به هوش آمد از من سوأل کرد. من هم او را در جریان گذاشتم.»
« چه عجیب، همیشه میگفت اگر روزی اینطور شد، دلش نمیخواهد که بداند.»
« اما وقتش که شد میخواست که بداند. معنایش این نیست که بخواهد باز هم دربارهاش صحبت کند. امکان دار اصلاَ منکر شود- آدمها این کار را میکنند، و هیچ اشکالی هم ندارد. گفتن اینکه من سرطان ندارم، من یکی نه، آن دکترها یا احمقاند یا دروغگو، خودش بهنحوی به آنها قوت قلب میدهد.»
« و هیچ درمانی انجام نمیدهید؟»
« ضرورتی نمیبینم. پرتودرمانی که ابداَ. اگر خودش بخواهد، شیمیدرمانیاش میکنم، اما ممکن است عوارض جانبی خیلی بدی داشته باشد. یک دوره ویتامین هست که شاید به او پیشنهاد کنم- اما چون خودش پزشک است، ممکن است بگوید، ویتامین! مزخرف نگو.»
« همیشه خیلی به ویتامین اعتقاد داشت. باید به او پیشنهاد کنم.»
« خودم میکنم.» دکتر تاگارت به ساعتش نگاه میکند.
میگویم:« متشکرم که با من صحبت کردید.»
« خواهش میکنم.» دستم را فشار میدهد.« و متأسفم.»
به اتاق 2 که برمیگردم، پدرم میخواهد بداند که دکتر تاگارت چه گفته است. نیاز دارد که بداند که میدانم، که هیچ توهمی ندارم. برای همین ترتیبی داد دکتر تاگارت مرا ببیند. یا شاید قضیه اصلاَ این نبود. شاید امیدوار است خبر جدیدی برایش بیاورم، خبر متفاوتی، خیر امیدوارکنندهای.
« میگوید از پیشرفت شما خیلی راضی است. میگوید پیشبینی میکند هفتة دیگر بروید خانه.»
از این حرفم کمی بلند میشود. اما خیلی زود دوباره در بالشها فرو میرود، باز غرق در همان چیزی میشود که دارد از درون او را میخورد. سعی میکنم با روشن کردن تلویزیون از فکر بیرونش بکشم. سرفصل اخبار دو چاقوکشی در لندن است، پاسبان جوانی چاقور خورده و کشته شده، دو پلیس دیگر در بیمارستاناند.
پدرم میگوید:« کاکاسیاههای لعنتی، میآیند اینجا و میافتند به جان مردم.» یک عمر خواندن دیلی میل و ساندی اکسپرس سبب شده که در این ده سال آخر خیلی نژادپرستتر و مرتجعتر شود.
« تند نرو، پدر، نگفت که...»
« بله، اما جالب است که بیشتر وقتها کار آنهاست، نیست؟»
دنبالش را نگرفتم، مصمم بودم این یک بارتحریک نشوم. خبر دوم دربارة بچة گری لینکر است، هشت هفته دارد و معلوم شده به نوع نادری سرطان خون مبتلاست. پدرم میگوید:« چه وحشتناک،» مادرم تصدیق میکند، و به دنبالش میگوید:« میدانی کی توی این بخش بستری است؟ آن پسری که از زمان هیلزبورو زندگی گیاهی دارد. دستگاه کمکی اعمال حیاتی- همه دلشان میخواهد خاموشش کنند، اما قانون اجازه نمیدهد. دردناک است.»
همهمان تصدیق میکنیم که دردناک است، هر بچه یا جوانی که میمیرد یا به مرگ نزدیک میشود- هرچند دو ساعت پیش، در قطاری که از لیدز میآمد، دوروبرم به واگن پر از آدمهایی که به خانه میرفتند، به جماعت جوانان تنهلش روز جمعه با چشمهای شیشهای و واکمنهاشان که نگاه میکردم، با کمال میل حاضر بودم زندگی هرکدامشان را با زندگی پدرم تاخت بزنم.
هفت و نیم است، و من و مادرم داریم شببهخیر میگوییم. ترک کردنش غریب و ظالمانه بهنظر میرسد. اما او ما را آنجا نمیخواهد، خوشحالتر میشود که فکر کند« مزاحم کسی نیست.» بغلش که میکنم بیشتر از حد معمول نگهم میدارد، بعد، دست مادر را در دست میگیرد و مینشیند، از آن کارهای ملاطفتآمیز و بی سروصدایی که هرگز نمیکند، صحنهای که دلم میخواهد متأثرم کند اما چنان از او بعید است که تقریباَ زننده میشود: شکفتنی است دیرهنگام، شکوفهای که از آدمی دیگر سبز شده است. همیشه در خیالم مرگ او را متناسب با خودش تصور میکردم- سبقت از سر کمطاقتی در جایی با میدان دید بسیار کم، یا سکتة قلبی وقت وجین علفهای لجوج کنجی در باغ. این ملاطفت جدید، صورت بیحال از رمقافتادهاش بالای ملافها، پیشاپیش مردن است.
در تاریکی، در سرما پیاده میرویم، بعد با ماشین خم طولانی پس از تابش سدیمی کورکنندة بیمارستان را طی میکنیم، از کنار تابلوهای بیشماری که رویشان نوشته است ایردیل. فکر میکنم از آن زمانی که اول با در مدرسه اسم ایردیل را شنیدم چقدر دورم و معنای کلمه چقدر با معنایی که آن وقتها داشت فرق میکرد. ایر یکی از رودهای شمال بود که پدرم کمکم میکرد که از بالا به پایین به این صورت حفظشان کنم، sunwacd ، سویل، اور، نید، وارف، ایر، کالدر، دان. در آن زمان دیل به معنی درههای یورکشر بود، هجاهای تپهماهوری بارودیل، ونزلیدیل، ریبلزدیل،ملهامدیل، تپماهورها و نهرهایی که روزهای تعطیل با ماشین به دیدنشان میرفتیم، و دیل کماهمیتتری که اسمش را نمیتوانستم درست تلفظ کنم و هرگز باورش نکردم، آرکنگارتدیل. ایرودیل به معنی آن گذشتة نمنم بارانی بود. اما ایردیل، این کلمةمرکب، به معنی اکنون اجتنابناپذیر است- دو هجای رک وسخت و سیموار، نه غلت آهکی نرم زبان. ایردیل کارخانة بیماری یک طبقة بدترکییب کمنوری است که داریم در شب از آن دور میشویم.
من رانندگی میکنم. رانندگی مادرم، پیشتر که آمده بود ایستگاه قطار مرا سوار کند، نگرانم کرد- فقط چراغهای بغلش را روشن کرده بود، خیلی به همه چیز نزدیک میشد، آنجا که نبایست تند و آنجا که نبایست آهسته میرفت. میگوید:« زهوارم بفهمی نفهمی دررفته» و سرش را به عقب میبرد. سالها صبح زود بیدار شده، بیخواب، منتظر روشنایی، شیرفروش، روزنامه. و حالا چیز بیشتری دارد تا با چشمهای بازباز بیدار بماند و نگرانش باشد، چیزی که پشت سرگذاشتنش حتی بدتر است- ضربة روانی، فرسایش ماندن در بخش، نور زنندة شیمیایی. تریلرها در بزرگراه 59 a از کنارم تند میگذرند، کامیونهای شنکش و کانتینرهای یخچالدار، و مادرم را در خیال میبینم که تنها پشت فرمان است، چرتش میبرد و سر راهشان قرار میگیرد، قبل از او میمیرد. وقتی برمیگردم ببینم کمربندش را بسته یا نه، میبینم که خواب خواب است.
از کتاب: راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟- چاپ اول: 1380 - انتشارات سخن، تهران
حروفچین: ش. گرمارودی
بلیک ماریسن
برگردان: فرزانه طاهری
او آن طرف تختخواب بر صندلی نشسته، یا یکی آنجا نشسته، کسی با روپوش نازک سبز، که اصلاَ شبیه او نیست. بیمارستانها بهنحوی سبب میشوند آدمها گمگشته بهنظر بیایند. اما موضوع قاعدتاَ این نیست. پدرم به بیمارستان عادت دارد. این بیمارستان، ایردیل، همانی است که در آخرین دهة کار پزشکی عمومیاش بیشتر مراجعانش را به آنجا میفرستاد. این بخش، بخش19، همان بخشی است که، حتی بعد از بازنشستگی، به آنجا میآمده تا بیماران قدیمیش را ببیند. حتی این اتاق، اتاق شمارة 2 را از ملاقاتهای قبلی میشناسد، اتاقی خصوصی که چون پزشک است، بود، به او دادهاند. اما امروز به ملاقات کسی نیامده. امروز خودش بیمار است. امروز ملاقاتی منم.
اگر پدرم بود که به ملاقات آمده بود، مختصری سربهسر این آدم نشسته آن طرف تخت میگذاشت. این دیگر چیست، هان؟ پیراهن خواب؟ مدلش آنقدرها هم باب طبعت نیست، هان؟ پیژامای فلانلات کجاست؟ پتوی نخی سفیدی روی زانوهایش کشیده: چی، تو این اتاق گرم، پتوی بچه؟ بگذار این پنجرهها را باز کنم، یک کم هوا بیاید تو. وقتی داخل میشوم، فقط کمی سرش را میچرخاند: بس است دیگر، عزا نگیر، ممکن است هرگز اتفاق نیفتد. اما اتفاق خواهد افتاد، میداند که اتفاق خواهد افتاد، همهمان میدانیم که اتفاق خواهد افتاد، زود و نه دیر، و من هم برای همین اینجا هستم.
میپرسم:« حالت خراب است، بابا؟»
« چه جور هم.»
یک لحظه در آغوش میکشمش، بعد دو تا صندلی میسُرانم کنار تخت، یک صندلی کوچک پلاستیکی کنار صندلی او، برای خودم؛ و یک صندلی راحتی- درواقع، راحتیاش فقط در این است که دسته دارد- برای مادرم.
از نزدیک، میبینم پوستش چه شل بر صورتش آویزان شده است. رنگش نپریده- آن گلانداختگی آفتابسوختگی قدیم هنوز هست- اما چشمان تیرة بورنویلیاش بیفروغ شدهاند: دیگر ممکن نیست کسی او را با میکی رونی اشتباه بگیرد- که گاهی اشتباه میگرفتند. گردنش انگار خشک شده است؛ سرش را کمی به جلو کشیده، مثل لاکپشتی که سر از لاکش بیرون کرده باشد: انگار از پشت سرش را به جلو هل دادهاند تا فرو رفتن جلو، آب رو باختنش به معنای حقیقی کلمه، جبران شود. دستانش، وقتی جرعهای از آبخوری شفاف پلاستیکی مینوشد، کمی میلرزند. بهنظر میرسد آن طرف خطی نامریی، آن طرف پردة درد، قرار دارد.
« اما امروز حالت از دیروز بهتر است، هان؟»
« بله.»
« و تازه فقط چهار روز از عمل جراحی گذشته.»
« درست است.»
« و مامان میگوید که دکترها راضیاند.»
« فقط اگر میشد لولهکشیام مرتب بشود. دلم خیلی باد کرده.»
« دل»: کلمهای که همیشه بهکار برده بود، حتی وقتی با آدمبزرگها حرف میزد، جزیی از روش قدیمی حرفزدن با بچهها، یکجور صمیمیت هم- زبان- کودکی- باید- گشاد. میتوانم ببینمش که بالای سرم ایستاده نگاهم میکند، با پف زیر چشمها و جیرجیر نفسهای توأم با بوی آبجوی ویتبرد، در شب طولانی تبی در کودکی، دیوارها جلو میآیند و عقب میروند، و تنها نقطة ثابت اوست:« دلت درد میکند؟ هرجا دردت آمد به بابا بگو.» دل- دل- ددل- دل- دل: موسیقی اعتماد است این- نیازی نیست از بیماری وحشت کنی یا تلفن بزنی دکتر بیاید با بدوی داروخانه، چون پدر و مادر هر دو پزشکاند، مطبشان خانة ماست، و داروخانه در قفسههای حمام ماست. اما حالا این منم که بالای سرش خم شدهام. حالا منم پدر و مادر، پزشک، همان که به زبان خاص تیمار بیمار حرف میزند.
« جیش که میکنی، درد میگیرد؟»
« نه خیلی. دیروز سوند گذاشتند، اما جیشم از دوروبرش میریخت، برای همین درش آوردند. دیشب جام را خیس کردم.»
« خیلی ناجور است؟»
« آلتم خیلی ورم کرده: مثل داءالفیل است، باور کن.»
بعد از« دل»، سرمای کتاب درسیوار« آلت» بهنظر غریب میآید. شاید به خاطر حضور مادرم است: کمی بعد، وقتی مادرم از اتاق بیرون رفته، از دستشویی، وسط شرشر و فشفش، فریاد میزند،« از ماتحتم بیشتر شاش میریزد تا از فلانم.» اما« آلت» رنگی مؤدبانه دارد، به چیزی اطلاق میکند که از او دور است، عضوی که دیگر آن قدرها مال او نیست. از سر تکان دادن و چشمکزدن شیطنتآمیز، از نگاه هیز بعدی، وقت اشاره به بادکردن خبری نیست. اگر بخواهم بر اساس یک چیز بفهمم که بیمار است، همین است که میگذارد این فرصت برای یک خندة مستهجن از چنگش برود.
دانشجوی پرستاری، که نامش کایران است، از پلاک روی سینهاش میخوانم، از دم در میپرسد،« سوپ، دکتر؟» تختة شاسیاش را که نگاه میکند، میگوید:« نه، نه. نوشتهاند آب پرتقال.»
« من آب پرتقال خواستم؟»
« اینطور نوشته. اما میتوانید سوپ بخورید.»
« سوپ چیست؟»
« سبزیجات.»
« سوپ میخورم.»
باز کایران با کاسة چینی سفید سوپ که روی سینی پلاستیکی و دستمال کاغذی لبپر میزند پیدایش میشود، و سینی را روی میز چرخدار میگذارد. پدرم قاشقی لرزان به دست میگیرد و میمکد، فقط آبش را، نه سبزیهای کوچک شناور در آن را، از آنها پرهیز میکند طوری که انگار به بزرگی و سفتی یک شقه گوشت باشند.
من و مادرم، نشسته آنجا، در سکوت آرزو میکنیم بیشتر و بیشتر بخورد. بعد کایران برمیگردد. با صدایی کند و بلند و واضح میپرسد:« خوب، چطور پیش میرویم؟» دلم میخواهد سرش فریاد بزنم:« این پدر من است، الاغ. علیل زهوار دررفتهای نیست که بخواهی مورد تفقد قرارش بدهی.» اما معلوم است که جز این نیست.
کایران بساط سوپ را جمع میکند.
« حالا وقت تاسکباب است دیگر؟»
پدرم میگوید:« ممکن نیست تاسکباب سفارش داده باشم.» غذای محبوبش است، بعد از سیرابی با پیاز. در تمام دورة کودکی من، دستکم هفتهای یک بار، مادرم در یک دیگ سفالی قهوهای بزرگ تاسکباب میپخت: پیاز، گردن، کره، نمک و فلفل- و بهتر از همه سیبزمینیهای خشک قهوهایشدة روی دیگ.
« مطمئنم که گفتم ماهی.»
« دوباره نگاه میکنم، دکتر.»
کایران برمیگردد، بشقابی به دست. « تاسکباب است البته با مرغ.»
« آهان، مرغ.»
اما سنگ هم بود فرقی نمیکرد. پدرم یکی دو دقیقهای میجود و میجود، بعد تف میکند. دو کپة کوچک هم پورة سیبزمینی کنارش هست، اما اصلاَ محلشان نمیگذارد.
میگوید:« مزة پارافین میدهد،» شکوه نمیکند، فقط گزارش میدهد. « خیلی هم خشک است. انگار آدم دارد خاکاره قورت میدهد، یا شاخة درخت.»
چنگالش را در بشقاب میگذارد، و سرش را بر بالین، اجزاء صورتش محو است. به تابلویی از فرانسیس بیکن فکر میکنم، پیکر آرمیده، در شوریدگی، در پوسیدگی. به یاد تکهای از شعر اودن میافتم: نادر بتوان غدهای یافت / تا بدین جا پیشرفته. و بعد فکر میکنم چه زشت است که به این چیزها فکر میکنم، که ذهنم به جایی دیگر میرود و او را حالا، اینجا، یک چنین وقتی، تنها میگذارم.
خسته و کوفته، فنجان چای سرد را به طرف لبانش میبرد، بعد لرزان آن را بر نعلبکی میگذارد. ساعت شش شده و برای خواب شبش حاضر است.
سه ماه پیش، پدر و مادرم برای هشتادمین سالروز تولد کسی به جنوب آمده بودند، از آن گشت وگذارهای مورد علاقهشان: بلند شدن از خواب در سپیدة صبح، صدوشصت کیلومتر رانندگی قبل از صبحانه، جادة خلوت، ایستاده برپای خود، بیتوقف برای غذا یا رفتن پیش کسی و پختوپز و خواب در بدفورد کاراوانیشان( که بعداَ آن را با یک ماشین کاراوانی آلمانی تاخت زدند).
هفتاد هشتاد سالههای بیآرامی که آزاد بودند مطابق میلشان بروند و بیایند، با برچسب مخصوص بازنشستههای خشنود بر شیشة عقبشان- این به آن در: آنقدر عمر کن که وبال گردن فرزندانت شوی. اما این یکی گردش عاقبت خوشی نداشت. شب توقف کردند تا در میهمانخانهای غذایی بخورند. مادرم بایست تلفنی میزد و به طرف باجة کوبیستی براق صد متر آنطرفتر حرکت کرد و نمیدانست که بین او و آن باجه دیوارة کوتاهی هست و آنطرف دیواره یک مترونیم گود شده است. پدرم، نگران که چرا برنگشته، بیرون آمد که پیدایش کند، اول پیاده و بعد سواره. نور بالای ماشین تودة لباسی را بر بتون پای حصار کوتاه روشن کرد، تودهای خونین، فکر کرد شاید گردنش شکسته باشد، و جرئت نکرد تکانش بدهد. در بیمارستان استوک مندویل، رادیوگرافی دو شکستگی مختصر در مهرهها و دست را نشان داد، با کبودی شدید صورت و گردن و دست و پاها.
صبح روز بعد که تلفن زد، گفت:« حالش خوب میشود، اما نمیتوانیم بیاییم دیدنتان،» طوری که انگار از سکندری خوردنی در اتاق بچهها حرف میزند و نه موردی که به مهمترین بیمارستان ضایعات ستون فقرات در کشور ارجاع شده است. روز بعدش با ماشینم به آنجا رفتم، هایموبیلش در پارکینگ توی چشم میزد. مادرم نشسته بود، با بریدگیها، چشم کبود، کبودی آبی کمرنگی روی پیشانی، اما اوقات تلخیاش از بابت اینکه به دلیل کمبود جا او را در بخش مردان بستری کرده بودند نشانة سلامتش بود. پدرم در اسرع وقت ممکن، طوری که زننده نباشد، مرا به بیرون اتاق، به پارکینگ و به سروقت تایمز مالی هدایت کرد. میخواست دربارة سرمایهگذاریهایش صحبت کند. میخواست دربارة اظهارنامههای مالیاتی من صحبت کند. نمیخواست دربارة آن سانحه حرف بزند- هرچند بعدتر اعتراف کرد که به محل سقوط برگشته تا عکس بگیرد، از خون روی آسفالت،« شاید خواستیم از میهمانخانه خسارت بگیریم.»
چهار روز بعد که بیمارستان را راضی کرد زودتر مرخصش کنند- مگر خودم پزشک نیستم و مگر در خانه وضع بهتری ندارد تا در بخش، و مگر ماشین من کاراوان ندارد، با تختخوابی که میتواند صاف رویش دراز بکشد، با تجهیزاتی به خوبی هر آمبولانس؟- او را به یورکشر برد. دو هفته نشده مادر بلند شده بود و راه میرفت.
برای همین، وقتی پدرم شکوه از دردهای شکمی و از دست دادن اشتها را شروع کرد، فکر کردیم تازه دارد شوک ناشی از آن حادثه را بروز میدهد- تقاص انکار، همین و بس.
« دردت، پدر: همان جای بخیههاست؟»
« بله.»
« و هنوز خیلی تازه است؟»
« درست است.»
« درد از داخل است، یا از بریدگی روی پوست؟»
« هردو.»
« دیروز بهت خون زدند؟»
« بله.»
« پس کلی خون ازت رفته بود.»
« نه، دکتر تاگارت میگوید روال معمول است.»
سر هر ناهار، پدر و مادرم، نشسته بر چارپایههای بلند پشت پیشخان آشپزخانه وقت خوردن ساندویچ یا گاه پشت میز ناهارخوری وقت خوردن گوشت و سیبزمینی، دربارة بیمارانشان صحبت میکردند: کدامشان دردهای مرموزی در بازو احساس میکرده، کدام سه روز پشت هم استفراغ کرده بوده، کدام به بیمارستان رفته، کدام از بیمارستان آمده؛ کدام- من و خواهرم همیشه از شنیدن این کلمه با هم میخندیدیم – دچار« فیبریلاسیون» شده. بعد تلفن زنگ میزد و پدر مشغول پرسوجو از مُراجع ناخوش احوال میشد: چند وقت است این مشکل را دارید؟ درد دقیقاَ کجاست؟ تب هم دارید، آب مروارید، اسهال؟ هروقت که بیمار میشدیم، یا بعدها، هروقت که بچههایم بیمار می شدند، یا هروقت کسی در تعطیلات انبوه درد و مرضهایش را بر سر او میریخت، کاری که همهشان تا میفهمیدند پزشک است میکردند، وضع همینطور بود. من به این بازجوییهای پزشکی( که گاه درمورد آنان که با تمارض وقت دکتر را تلف میکردند، خیلی هم تند میشد)، به این پرسشهای بیامان، پاسخهایی که ممکن بود به بیرون رفتن او در نیمههای شب منجر شود، عادت کرده بودم. اما عادت ندارم که پدرم آن طرف خط باشد.
« آنجایی که شکافتهاند طولش خیلی زیاد است؟»
« نگاه کن.»
سعی میکند نشانم بدهد، اما بالاکشیدن پیراهن خوابش کار شاقی است. هنهن میزند و لبهاش را بالا میکشد. وقتی به آنجا میرسد، باند پرزدار سفید را میبینم که درست از زیر سینه تا موی زهارش- یا جایی که میبایست موی زهارش باشد- کشیده شده است.
« موها را تراشیدهاند.»
« بله.»
« پاهاتان را هم؟»
« نه، پاها نه.»
هنوز پاهایش را ندیدهام، به خاطر پتوی بچه. قوزکهایش از دمپاییهای نمدی موکازینش مثل دو کلهقند، دوبرابر اندازة قبلیشان، بیرون آمدهاند. استخوانهای ساقش سرخ و براقاند. پاهایش مو دارد، حالا میتوانم ببینم، اما زیر آن درخشش لکه لکة نور تیرگی تیغتیغیشان را از دست دادهاند. وقتی به آهستگی فضانوردها روی سطح ماه بلند میشود تا به حمام برود، میبینم که پاهایش واقعاَ چقدر ورم کرده است. پاهایش همیشه خیلی باریک و خوشترکیب بود، میشد گفت، مثل پای زنها( هرچند پای مردها اغلب همینطور است- در مردانی که لباس زنانه میپوشند، آن تکة از کمر به پایین، جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند، از همه متقاعدکنندهتر است). شاید پاهای پدرم به این دلیل این همه خوشترکیب بهنظر میرسید که با باقی هیکلش هیچ تناسبی نداشت- کمر گوشتالوی شل و ول، قفسة سینة پتوپهن، سر بیپخ. گاهی شبیه سرهمشدة تصادفی آن بازی ورق بچهها میشد، ناجورها، که آدم پاهای غزال، تنة فیل، وسر یک فُک را از وسط کارتها میکشید. تابستان، کنار ساحل، با شلوار کوتاه که لب آب ایستاده، شبیه یک پرندة آبچر است- دو میلة چنان نازک که باورکردنی نیست، و سینة عظیم پفکرده. حالا پاهایش باد کرده، انگار هر چیزی میخورد یکراست به قوزک پایش سرازیر میشود. از نفس افتاده به در حمام میرسد و آهسته آن را پشت سرش میبندد.
*
جشن هالووین بود که فهمیدم اشکالی پیش آمده است. سه ماه پیش آمده بود دربارة خرید خانه به من« مشاوره» بدهد- یعنی تصمیم بگیرد که من کجا باید زندگی کنم. تمام خانههایی را که نشان کرده بودم نشانش دادم و وقتی خانهای را دید که از پیش حدس میزدم همان را انتخاب خواهد کرد( یک چیز سه طبقة بزر گ بیخاصیت مال دهة پنجاه، واقع در جادة پهنی که بیشتر شبیه درودشتهای داستانهای جان چیور بود تا جنوب شرقی لندن)، گفت که معطلش نکن، خودم مابهالتفاوتش را میدهم، بهترین جاست که سه تا بچه تویش بزر گ شوند، و برین به این تردیدهایت. میخواست صاحبخانه را ببیند تا اگر شد باز هم قیمت را پایینتر بیاورد. میخواست از پلهها و پاگرد عکس بگیرد و بعداَ در یورکشر با مقاطعهکار خودش دربارة امکان گسترش اتاق زیرشیروانی وهزینهاش بحث کند. نقشههای معمار آنجا را میخواست. اسم تکتک دلالهای معاملات ملکی ناحیه را میخواست تا به سراغ همهشان برود و مطمئن شود که چیز بهتری ندیده نمانده باشد. گفت که کمکم میکند آنجا را تزیین کنم، و من میدانستم که وا خواهم داد و به آنجا اسبابکشی خواهم کرد و هرگز اعتراف نخواهم کرد که بخش اعظم وجودم چقدر از این خانه نفرت دارد، چه رسد به اینکه اعتراف کنم از اینکه در چهل سالگی چه از لحاظ مالی و چه قضایای دیگر به او وابستهام چقدر احساس بدی دارم. آن شب پیشنهاد خرید خانه را به بنگاه دادم و با هم مست کردیم. روز بعد رفته بود.
در ماه اکتبر، با نزدیک شدن زمان امضای قرارداد، منتظر بودم که وقتی میفهمد برای اسبابکشی با یک شرکت قرار و مدار گذاشتهام با من داد و قال کند. « آخر چرا؟ من که این کاراوان را دارم، درست؟ بازنشسته هم که هستم، هرقدر وقت برای کمک بخواهی دارم. چرا پول نازنینت را خرج کردی وقتی که من میتوانستم تمام اثاثت را برایت ببرم؟» نگران بودم که چطور به او اعلام کنم که راستش نمیخواهم برای اسبابکشی به آنجا بیاید، که بهتر است یکی دو روز یا هفته یا ماه بعدش بیاید.
اما داد و قالی در کار نبود- او هم پیدایش نشد. حتی پیشنهاد نکرد که بیاید. فکر کردم علتش ادامة نگرانی دربارة سقوط مادرم است. حتی با خودم گفتم که شاید بالاخره با تأخیر دارد ملاحظهکار را یاد میگیرد. شب هالووین دو کامیون اسبابکشی کنار خانة جدید توقف کردند. یک دوجین باربر و بستهبند دنبال هم میرفتند و میآمدند، کاناپهها و گنجههای اول را با حرمت تمام انگار که تابوت باشند حمل کردند. بعد، با گذشت ساعتها، شروع کردند به عرق ریختن و ناسزا گفتن و خوردن به همدیگر، و هنوز این انبوه آت و آشغال تمامی نداشت. تاریکی غلیظتر شد. بچهها برای قاشقزنی- دم در آمدند و خانمی که سرو صورتش را رنگ کرده بود و لباس جادوگرها را به تن داشت خودش را یکی از همسایهها معرفی کرد. جادوگر دیگری پرسید شکلات داریم بدهیم به بچه روحهایی که کنارش بودند و کدوهای جمجمهوار را در دست داشتند. سرانجام آخرین کارتن اثاث آمد، و مردها روی پلههای جلو خانه به آبجو خوردن نشستند. یکیشان گفت:« نگاه، روباه،» و روباهی آنجا بود، چند قدم آنطرفتر روی چمن میخکوب شده بود، دزد شبگرد، یکی از پاهای جلوش را بلند کرده و به عقب تا کرده بود، بدنش منقبض بود، بینیاش را بالا گرفته بود و هوای شب را بو میکشید.
صبح روز بعد، از شکاف میان جعبههای اثاث به پدرم تلفن کردم.
در پاسخ دعوتم گفت:« این آخر هفته نه، پسر. حالم خیلی خوش نیست.»
مادرم وسط حرفش دوید.« بههم ریخته.»
« راست میگوید.»
دردهای شکمیاش بدتر شد. دیگر نمیپرسیدم که کی میآید. حتی دیگر تعریف نمیکردم که قفسههای کتاب را چطور دارم در زیرزمین نصب میکنم، چون میدانستم فکر اینکه اینجا نیست و من هم حتماَ مشغول خرابکاریام عذابش میداد. بعد، یک هفته که از اسبابکشی گذشته بود، خودش تلفن زد.
« برای پنجشنبة دیگر وقت جراحی تشخیصی تعیین کردهاند. اگر وارفارین نمیخوردم همین فردا این کار را میکردند.»
« وارفارین.»
« تو به اسم مرگموش میشناسیش. برای رقیق کردن خون و جلوگیری از انسداد عروق. حالا این خون لعنتی آنقدر رقیق شده که لخته نمیشود. اما یک حسن دارد. فرصت میدهد که قبل از رفتن آن تو یکسر بیایم پیشت. فکر کردم شاید توی آن خانهات کمکی لازم داشته باشی.»
فردا غروب رسید. آخرین شنبه یکشنبهای بود که بیرون از یورکشر گذراند.
« مادرتان بهتان گفتهاند؟»
« بله.»
دکتر تاگارت خودش شبیه بیماران سرطانی است، تکیده، پوست و استخوان، با صورت گودافتاده.
« خوب، نمیدانم چه چیز دیگری هست بهتان بگویم. در مورد دو بیمار آخرم، که در وضعیتی مثل او بودند، درد در مثانه، معلوم شد مسئلة انسداد است، نه سرطان؛ امیدوار بودیم مال او هم همین باشد. یا اگر سرطان است، بهموقع متوجهش شده باشیم. اما متأسفانه وقتی باز کردیم، دیدیم که بیماری پیشرفتهتر از آن است که بشود کاری کرد.»
« یعنی میخواهید بگویید قابل جراحی نیست.»
« بله. دارد میمیرد. همهمان، دیر یا زود، میمیریم، اما او زودتر. ممکن بود قلبش باشد. سه سال است به خاطر قلبش اینجا میآید، و البته جراحی این خطر را داشت که قلبش زیر عمل از کار بیفتد. و هنوز هم ممکن است. اما به احتمال زیاد از سرطان تمام خواهد کرد.»
« دردش خیلی بیشتر خواهد شد؟»
« قاعدتاَ نه، در این نوع سرطان معمولاَ خیلی آرام تحلیل میروند. مادرتان دربارة لوله توضیح دادند؟»
« کمی.»
« اساساَ در کل ناحیة شکم، که بیماری آنجاست، عمل بایپس انجام دادهایم، تا رودهها بتوانند باز بهتر کار کنند، برای مدتی. احتمال دارد مبتلا به اسهال بشود، اما باز بهتر از یبوستی است که قبلاَ داشت.»
این یکی را راست میگفت. پدرم تازگی برایم تعریف کرده بود که سر راه برگشت از خانة ما در آن آخرین شنبه و یکشنبه، دم یک غذاخوری توقف کرده بود. « رفتم توالت مردانه و مجبور شدم با انگشت گه را دربیاورم، وحشتناک بود، اما هیچ راه دیگری نداشتم.»
« و نمیتوانید پیشبینی کنید تا چند وقت دیگر؟»
« این همان چیزی است که همه میخواهند بشنوند، و همان چیزی است که نمیتوانیم به آنها بگوییم. قاعدتاَ آنقدر وقت دارد که برود خانه و سروصورتی به کارهایش بدهد. موارد معجزهآسایی را دیدهام که بیمارانی در شرایط او یک سال دوام آوردهاند.»
دوستانم برای دلداری من از بیماران سرطانی گفته بودند که پنج سال پیش به آنها گفته شده وقت رفتن است، اما هنوز سرومروگنده بودند. دکتر تاگارت ظاهراَ چنین چیزی نمیگفت. داشت میگفت یک سال معجزه است. داشت از ماه حرف میزد- عید پاک، شاید حتی کریسمس.
« روحیه هم مهم است؟ به نظر خیلی خودش را باخته.»
« آدمهایی را دیدهام که رو به دیوار میکنند و میمیرند، همین. جنگیدن ممکن است مهلت را طولانیتر کند. و میدانم که او آدم مثبت و فعالی است. مشکل این است که وقتی اول کار اینقدر بیمار است، شاید حال جنگیدن نداشته باشد.»
« به خودش گفتهاید؟»
« تا به هوش آمد از من سوأل کرد. من هم او را در جریان گذاشتم.»
« چه عجیب، همیشه میگفت اگر روزی اینطور شد، دلش نمیخواهد که بداند.»
« اما وقتش که شد میخواست که بداند. معنایش این نیست که بخواهد باز هم دربارهاش صحبت کند. امکان دار اصلاَ منکر شود- آدمها این کار را میکنند، و هیچ اشکالی هم ندارد. گفتن اینکه من سرطان ندارم، من یکی نه، آن دکترها یا احمقاند یا دروغگو، خودش بهنحوی به آنها قوت قلب میدهد.»
« و هیچ درمانی انجام نمیدهید؟»
« ضرورتی نمیبینم. پرتودرمانی که ابداَ. اگر خودش بخواهد، شیمیدرمانیاش میکنم، اما ممکن است عوارض جانبی خیلی بدی داشته باشد. یک دوره ویتامین هست که شاید به او پیشنهاد کنم- اما چون خودش پزشک است، ممکن است بگوید، ویتامین! مزخرف نگو.»
« همیشه خیلی به ویتامین اعتقاد داشت. باید به او پیشنهاد کنم.»
« خودم میکنم.» دکتر تاگارت به ساعتش نگاه میکند.
میگویم:« متشکرم که با من صحبت کردید.»
« خواهش میکنم.» دستم را فشار میدهد.« و متأسفم.»
به اتاق 2 که برمیگردم، پدرم میخواهد بداند که دکتر تاگارت چه گفته است. نیاز دارد که بداند که میدانم، که هیچ توهمی ندارم. برای همین ترتیبی داد دکتر تاگارت مرا ببیند. یا شاید قضیه اصلاَ این نبود. شاید امیدوار است خبر جدیدی برایش بیاورم، خبر متفاوتی، خیر امیدوارکنندهای.
« میگوید از پیشرفت شما خیلی راضی است. میگوید پیشبینی میکند هفتة دیگر بروید خانه.»
از این حرفم کمی بلند میشود. اما خیلی زود دوباره در بالشها فرو میرود، باز غرق در همان چیزی میشود که دارد از درون او را میخورد. سعی میکنم با روشن کردن تلویزیون از فکر بیرونش بکشم. سرفصل اخبار دو چاقوکشی در لندن است، پاسبان جوانی چاقور خورده و کشته شده، دو پلیس دیگر در بیمارستاناند.
پدرم میگوید:« کاکاسیاههای لعنتی، میآیند اینجا و میافتند به جان مردم.» یک عمر خواندن دیلی میل و ساندی اکسپرس سبب شده که در این ده سال آخر خیلی نژادپرستتر و مرتجعتر شود.
« تند نرو، پدر، نگفت که...»
« بله، اما جالب است که بیشتر وقتها کار آنهاست، نیست؟»
دنبالش را نگرفتم، مصمم بودم این یک بارتحریک نشوم. خبر دوم دربارة بچة گری لینکر است، هشت هفته دارد و معلوم شده به نوع نادری سرطان خون مبتلاست. پدرم میگوید:« چه وحشتناک،» مادرم تصدیق میکند، و به دنبالش میگوید:« میدانی کی توی این بخش بستری است؟ آن پسری که از زمان هیلزبورو زندگی گیاهی دارد. دستگاه کمکی اعمال حیاتی- همه دلشان میخواهد خاموشش کنند، اما قانون اجازه نمیدهد. دردناک است.»
همهمان تصدیق میکنیم که دردناک است، هر بچه یا جوانی که میمیرد یا به مرگ نزدیک میشود- هرچند دو ساعت پیش، در قطاری که از لیدز میآمد، دوروبرم به واگن پر از آدمهایی که به خانه میرفتند، به جماعت جوانان تنهلش روز جمعه با چشمهای شیشهای و واکمنهاشان که نگاه میکردم، با کمال میل حاضر بودم زندگی هرکدامشان را با زندگی پدرم تاخت بزنم.
هفت و نیم است، و من و مادرم داریم شببهخیر میگوییم. ترک کردنش غریب و ظالمانه بهنظر میرسد. اما او ما را آنجا نمیخواهد، خوشحالتر میشود که فکر کند« مزاحم کسی نیست.» بغلش که میکنم بیشتر از حد معمول نگهم میدارد، بعد، دست مادر را در دست میگیرد و مینشیند، از آن کارهای ملاطفتآمیز و بی سروصدایی که هرگز نمیکند، صحنهای که دلم میخواهد متأثرم کند اما چنان از او بعید است که تقریباَ زننده میشود: شکفتنی است دیرهنگام، شکوفهای که از آدمی دیگر سبز شده است. همیشه در خیالم مرگ او را متناسب با خودش تصور میکردم- سبقت از سر کمطاقتی در جایی با میدان دید بسیار کم، یا سکتة قلبی وقت وجین علفهای لجوج کنجی در باغ. این ملاطفت جدید، صورت بیحال از رمقافتادهاش بالای ملافها، پیشاپیش مردن است.
در تاریکی، در سرما پیاده میرویم، بعد با ماشین خم طولانی پس از تابش سدیمی کورکنندة بیمارستان را طی میکنیم، از کنار تابلوهای بیشماری که رویشان نوشته است ایردیل. فکر میکنم از آن زمانی که اول با در مدرسه اسم ایردیل را شنیدم چقدر دورم و معنای کلمه چقدر با معنایی که آن وقتها داشت فرق میکرد. ایر یکی از رودهای شمال بود که پدرم کمکم میکرد که از بالا به پایین به این صورت حفظشان کنم، sunwacd ، سویل، اور، نید، وارف، ایر، کالدر، دان. در آن زمان دیل به معنی درههای یورکشر بود، هجاهای تپهماهوری بارودیل، ونزلیدیل، ریبلزدیل،ملهامدیل، تپماهورها و نهرهایی که روزهای تعطیل با ماشین به دیدنشان میرفتیم، و دیل کماهمیتتری که اسمش را نمیتوانستم درست تلفظ کنم و هرگز باورش نکردم، آرکنگارتدیل. ایرودیل به معنی آن گذشتة نمنم بارانی بود. اما ایردیل، این کلمةمرکب، به معنی اکنون اجتنابناپذیر است- دو هجای رک وسخت و سیموار، نه غلت آهکی نرم زبان. ایردیل کارخانة بیماری یک طبقة بدترکییب کمنوری است که داریم در شب از آن دور میشویم.
من رانندگی میکنم. رانندگی مادرم، پیشتر که آمده بود ایستگاه قطار مرا سوار کند، نگرانم کرد- فقط چراغهای بغلش را روشن کرده بود، خیلی به همه چیز نزدیک میشد، آنجا که نبایست تند و آنجا که نبایست آهسته میرفت. میگوید:« زهوارم بفهمی نفهمی دررفته» و سرش را به عقب میبرد. سالها صبح زود بیدار شده، بیخواب، منتظر روشنایی، شیرفروش، روزنامه. و حالا چیز بیشتری دارد تا با چشمهای بازباز بیدار بماند و نگرانش باشد، چیزی که پشت سرگذاشتنش حتی بدتر است- ضربة روانی، فرسایش ماندن در بخش، نور زنندة شیمیایی. تریلرها در بزرگراه 59 a از کنارم تند میگذرند، کامیونهای شنکش و کانتینرهای یخچالدار، و مادرم را در خیال میبینم که تنها پشت فرمان است، چرتش میبرد و سر راهشان قرار میگیرد، قبل از او میمیرد. وقتی برمیگردم ببینم کمربندش را بسته یا نه، میبینم که خواب خواب است.
از کتاب: راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟- چاپ اول: 1380 - انتشارات سخن، تهران
حروفچین: ش. گرمارودی