PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار منوچهر آتشی



صفحه ها : [1] 2

بهـمن
10th August 2011, 12:30 PM
پرسش


این ابرهای سوخته سوگوار
تابوت آفتاب را به کجا می برند ؟
این بادهای تشنه هار و حریص وار
دنبال آبگون سراب کدام باغ
پای حصارهای افق سینه می درند ؟
کنون درخت لخت کویر
پایان ناامیدی
و آغاز خستگی کدامین مسافر است ؟
مرغان رهگذر
مرگ کدام قاصد گمگشته را
از جاده های پرت به قریه می آورند ؟
ای شب !‌ به من بگو
کنون ستاره ها
نجواگران مرثیه عشق کیستند
هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا می گریستند ؟


منبع: آ و ا ی آ ز ا د

بهـمن
10th August 2011, 12:31 PM
تشویش



معلوم نیست
باد از کدام سو می اید
خورشید را غبار دهشت پوشانده است
و ابرها به ابر نمی مانند
مثل هزار گله حیران
بی آبخور و مرتع بی چوپان
مثل هزار اسب یله
با زین و برگ کج شده در میدان یال افشان
مثل هزار برده محکوم عریان در کوچه های زنجیر سرگردان
گهگاه
از اوج های نزدیکی
با قطره های تلخ و گل آلودش می افتد باران
معلوم نیست
باد از کدام سو می اید پیداست
اما
که اضطراب حادثه قریه را
در دام سبز جلگه به بازی گرفته است

بهـمن
10th August 2011, 12:31 PM
باغ های دیگر



در عمق پاک تنگه دیزاشکن
نجواگران غارنشین پیر
از زوزه مهیب هیولایی آهنین
دویانه گشته اند
و کوه با تمام درختانش
بید و بلوط و بادام امروز
یاد آور ترنم سم ها و سنگ هاست
با سنگ سنگ تنگه حسرت سنگر شدن
و اندوه انعکاس صفیر تفنگهاست
اینجا چه قوچ فربهی از من در غلطید
آنجا چه پازنی
روزی که شیرخان سردار یاغیان
از تار و مار قافله ها بازگشته بود
اینجا چه شعله های بلندی
شب کوه را مشبک می کرد
با شاخه شاخه جنگل بید و بلوط و بن
آواز خشکسالی پرواز و نغمه است
دیگر پرنده ها
شبهای پر ستاره
مهتاب را به زمزمه پاسخ نمی دهند
و کولیان خسته پای اجاق ها
آهنگ جاودانه مس سر نمی دهند
تا آسیاب تنگه قافله گندم
سنگین و خسته سربالایی را
از قریه های نزدیک
در گرگ و میش صبح نمیاید
در عمق شاخه های بلوط
دیگر پلنگ ماده نمی زاید
و گرگ عاشق از گله انبوه
میشی برای ماده بیمارش
دیگر نمی رباید
گفتند : نهر دره دیزاشکن را
از چشمه سوی باغ دکلهای نفت
کج کرده اند
و جاده های قافله رو را
کوبیده اند زیر سم اسبهای سرب
و کبک های چابک خوشبانگ را
به دره های غربت پرواز داده اند
نجواگران غارنشین گفتند
اینک به جای قافله های قماش
از چاشتبند یکدگر
خرمای خشک و پاره نانی
با حیله می ربایند
در خطه کبود افق دیدم
نجواگران گرسنه غار
بیل بلند و توبره ای بر پشت
با فعله های دیگر
در امتداد جاده نیلی
آزرده می روند سر کار
افسوس و آه
گفتم
یک روسپی دیگر
دوشیزگی ربوده شد از کوه زادگاه

بهـمن
10th August 2011, 12:31 PM
می توانیم به ساحل برسیم



اندُهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد
اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
می توانیم به ساحل برسیم
و از آنجا ناگهان
با هزاران قایق
به جزیره های تازه برون جسته مرجان
حمله ور گردیم
تو غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخ زار کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا از این ورطه بی ایمانی
بیشه ای انبوه از خنجر برخیزد

بهـمن
10th August 2011, 12:31 PM
مثل شبی دراز



با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز
در شط پاک زمزمه خویش می روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه ای عاشقانه اند
و مثل ماهیان طلایی شهاب ها
در برکههای ساکت چشمم
سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردنکی لب باز می کنند
با هر چه روزگار به من داد هیچ و هیچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با کولبار یک شب بی یاد و خاطره
با کولبار یک شب پر سنگ اختران
تنها میان جاده نمناک می روم
مثل شبی دراز
مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوی میش ها
تا سنگلاخ مشرق بی باک می روم

بهـمن
10th August 2011, 12:32 PM
زیر ستاره ها



در آسمان ستاره خواب آلودی
از کهکشان سوخته ای پرسه می زند
در باغ کهکشانی از اعماق
گویا
توفان نهال ها را از ریشه می کند
از کهکشان سوخته گویا
خون می چکد به باغ سفید ستاره ها
گویا سوار یاغی نکامی
روی زمین
با ترکه باغ خرم نرگس را آشفته می کند
روی زمین بر دشت های خالی
زیر ستاره های غبار آلود
مرد غریب غمگینی
در کوره راه های فراموشی می گردد
گویا صلای مبهمی او را ز آنسوی سدرهای وحشی
می خواند
باغ سفید نرگس رویایش را
شاید سوار وحشی کابوسی
با ترکه ریخته
در آسمان در کهکشان سوخته ای گویا
بر طبل واژگون عزا می کوبند
و شیون مداومی از خاک
در نیمروز تعزیه
به آسمان سوخته تبخیر می شود

بهـمن
10th August 2011, 12:32 PM
از پای سنگ صبور



کجا شد آن همه پرواز ها
کجا شد آن همه پر بر حصار ماه کشیدن
ستاره بازی ها
شهاب وار افق تا افق شیار زدن
دلیر و چالاک
به کاروان چابک مرغابیان یورش بردن
چو شعله
بال بلند برنده را
به دود تیره فوج عظیم سار زدن
کجا شد آن همه سودایت ای پرنده پیر
عقاب بودی
امیر زاده رویایت را
عقاب بودی ای پادشاه کوه اورنگ
و رشک هر چه بلندست با غرور تو
مصاف داشت
نگاه می کردی
بی خوف خیرگی
به ژرفنای روشنی آفتاب
و با بلند خیالی
و پر شکوه گسترش بال بر فضا
و پر هراس داشتن هرچه برزمین
عقاب بودی
می گفتی بر اوج قله که
من آفتاب ترم
پر بلندم از شعله اش بلند تر است
پرم که برگه فولاد ناگدازنده ست
عقاب بودی آری
امیر رویایت را
کنون
غمین کبوتر بیمار برج کهنه خویشی
خمود و خسته و بیمار و خواب
کنار کاسه سفالین خاطرات قدیمی
میان فضله و پوشال آشیانه غربت
گرفته سایه به بالین سنگ صبر
به زیر بال خسته
سر می کنی فرو
که شرم داری از فر قله ها و بلندی ها
به بالهای سنگین منقار می زنی
که التهاب پرواز از آن برگیری
با اشتهای اوج
به هیچ اندوه و رشک
به چشمخندی گویا هیچ طعن و ندامت
کنار روزنه برج
به مرغ های پر افشان و بالهای جوان
به نور باران فوارههای گنجشکان
به جفت گیری ها و به لانه پردازی ها
به بزم زاغان بر نعش اشتری مرده
به ترکتازی شاهین عرصه نخجیر
نگاه می کنی از جایت
ای پرنده پیر
و با تغافل با دل
دلی که وسوسه اوج کرده می گویی
که : آسمانی داری با رویایت
ای پرنده پیر

بهـمن
10th August 2011, 12:32 PM
آواز خاک



دشت با حوصله وسعت خود
زخم سم ها را تن می دهد و می ماند
چشمه و چاهی نیست
آن سرابست که تصویر درختان بلند
آب و آبادی و باغ
در بلور خود می رویاند
گردبادست آن
که به تازنده سواری می ماند
دشت می داند و می خواند
باغ پندار که تاراج خزان خواهد شد ؟
تشنگی باغ گل نار که را
ترکه خواهد زد در غربت افسانه ؟
سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانید
دشت
سایه می رویاند
اهتزاز شنل پاره آشوبگران
بیرق یال بلند اسبان
هیبت شورش و هیهای سواران را
نیشخندی مهلک
چین میندازد بر چهره خشک و پوکش
تا کجا می سپرند ؟
گونی خالی خود را به کدامین اصطبل
می برند
تا بینبارند این گمشدگان
از پهن خوشبختی؟
این ز ویرانه خود بیزاران
سوی پرچین کدامین باغ
سوی تاراج کدامین ده
نعل می ریزند
راه می کوبند
خواب خاشاکم و خاکم را می آشوبند ؟
آه دورم باد
رنگ و نیرنگ بهاران و شفای باران
بانگ گوش آزار سگ های آبادیشان دورم باد
تاج نورانی بی بارانی
بر سر تشنگی وحشی مغرورم باد
جامه سبزی و شال سرخی
پاره بر پیکر رنجورم باد
خود همین چشمه فیاض سراب
خود همین پینه گز بوته و خار
خود همین شولای عریانی ما را بس
خود همین معبر گرگان غریب
روح سربازان گمشده جنگ کهن بودن
خود همین خلوت پر بودن از خویش
خود همین خالی بی توفان یا توفانی ما را بس
تا نماند در من
می رسد اینک با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروک بیابانی او
عشق ناممکن او بی سر و سمانی او
مهر و خشم او با کهره و گوساله و میش
هی هی و هیهایش
شکوه روز و شبان نایش
به پگاه و به پسینگاه غبار افشانی ما را بس

بهـمن
10th August 2011, 12:33 PM
حادثه



باد سگ ها را وحشت زده کرد
وزش بوی غریبی را از اقصای تاریکی
در مشام سگ ها ریخت
حس آغاز زمین لرزه خوف انگیزی
چارپایان را
به خروش انگیخت
باد سگ ها را وحشت زده کرد
گویی از سقف سیاه ظلمت ماه
سرخ و خونین و هراس آور در چاه افتاد
خوف این حادثه گویی
به سوی صبحدمی زود آغاز
قریه را رم داد

بهـمن
10th August 2011, 12:33 PM
طرح

باد در دام باغ می نالید
رود شولای دشت را می دوخت
قریه سر زیر بال شب می برد
قلعه ماه در افق می سوخت

بهـمن
10th August 2011, 12:33 PM
پاییز




مرا به سحال سرود غروب ویران کرد
پرنده ای
که از آونگ نرم ساقه گسیخت
اجاق قافله با دشت سایه بازی کرد
زمین در انحنای افق پر زد و به دریا ریخت

پرندگان شبند اختران بی آواز
فراز آمده با خوشه های خرمن روز
نسیم های غروب آهوان دربدرند
که می دوند به سرچشمه های روشن روز

بهـمن
10th August 2011, 12:33 PM
سگ آبادی دیگر



در شب ساحلی شکاک
شب تعقیب
پنجره ها را
باد
برگ می زد
بوی گل می اید
هوم
بوی گل می اید شاید گلدانی
از هجوم من
در پنجره ای
ایمن مانده است
بانی این هوس نامیمون کیست ؟
شهر را ویران خواهم کرد
و درختان را چون سربازان منهزمی
پای در ماسه به اردوگاه اسارت می تاراند
منم
می اندیشم در پنجره بی فانوس
کز خفایای شبی اینگونه مست و عبوس
چه هیولایی سر خواهد زد ؟
یورش خفاشان دخمه ظلمت را
چه پرستویی محراب به سقفی خواهد بست ؟
صبحدم ورد کدامین مرغ عاشق
یاس ها را از خواب بر خواهد انگیخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
نیت لمس ضریح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
یا چه آوار شفق ها در حاشیه مشتعل شب
که فروخواهد ریخت
روی قایق های غافل صیادان
چه فلق های کبوتر
چه کبوترهای پاک فلق ها
نتکانده پر
از غبار رخوت کاریز سیاهی
که به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهی
شب شکک ساحل
گویی اشباحی موذی را با امواج به خشکی می ریخت
باد مصروع جنوبی
سگ بی صاحب آبادی دیگر
به نیازی شوم
شن نمناک کپر های پوشالی بومی ها را
بو می کرد
دست خونین خسوفی آرام
ماه را
رخ و کبود
از کرن اسکله می ایخت

بهـمن
10th August 2011, 12:34 PM
غزل کوهی




ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شیشه پاره شکست
دست بر ماشه سینه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگیخت
از سرانگشت نفرتم با خاک
خون صد پازن نکشته گریخت
چه شکوهی !‌ درود بر تو درود
با شک استاده قوچ پیشاهنگ
دورت آشفتگی ز برکه چشم
ای ستبر بلند کوه اورنگ
کورت از گرده چشم خونی گرگ
دورت از جلوه خشم یوز و پلنگ
به نیاز قساوتم هی زد
زینهار توارثی ز اعماق
خود گوزنی تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سینه ریخت در قنداق
پنجه لرزید روی ماشه چکید
شعله زد لوله کبود تفنگ
پشته پر شکوه بی جان شد
غرق خون ماند قوچ پیشاهنگ

بهـمن
10th August 2011, 12:34 PM
تاک



ای تاک
بیهوده تاب سرسخت
ناپاک زای پاک
خود را نگاه می کنی ایا
در آبهای سبز
که دیگر نیست ؟
خود را
که قرنهاست
از یاد ابرهای سبکتاب رفته ای ؟
خود را
سبز بلند بالغ انبوه
کز آسمان اینه آب رفتهای ؟
پاک آفرین ناپاک
ای تاک
شاید کنون به خلسه روییدنی بطئی
رویای جام های لبالب را
با ریشه های سوخته نشخوار می کنی
انگورهای سبز و درشت و زلال را
بر استران کنده خود بار می کنی ؟
در هایهوی میکده خوابهای تو
شاید
کنون کبوتران سپید پیاله ها
از چاه شیشه ها
پرواز می کنند
اندیشه های خسته مردان بی پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله های فتح
تا قله های مفتوح
تا غرفه های وصل
ره باز می کنند
مهجور باغ ها !‌ مطورد خاک
ای تن به داربست افسانه های کهنه سپرده
غافل که داربست تو تکای است مرده
ای تاک
اینجا یقین خاک
دریاچه بزرگ سرابست
و شک آسمان
خورشید سرد خفته در آب است
ای جفت جوی غمناک
ای تاک
دل خوش مکن به هلهله آبهای دور
باران مگیر برق پر زنبور
از عمق خشکسار زمان از انحنای عمر زمین
شب سرد و بی هیاهو جاریست
و در اجاق مردک هیزم فروش
هیزم نیست
با خسته تر ز خویشی پیچان هراسناک
از خویشتن گریزان
ای تاک
شب ساکت است و سنگین
با زوزه شکستن خود بشکن این سکوت
وان داستان کهنه مکرر کن
فرجام تک تنها تابوت
http://www.daneshju.ir/forum/images/statusicon/user_offline.gif http://www.daneshju.ir/forum/images/buttons/report.gif (http://www.daneshju.ir/forum/report.php?p=430399)

بهـمن
10th August 2011, 12:34 PM
کسوفی در صبح





گل سفید بزرگی در آب شب لرزید
گوزن زرد شهابی ز آبخور رم کرد
کبوتران سفید از قنات برگشتند
بهار کاشی گنبد دوباره شبنم کرد
درخت زندگی از دود شب برون آمد
که بارور شود از خوشه های روشن چشم
که ساقه ها بگشاید بر آشیانه مهر
که ریشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و کودک شد
درخت کوچه که ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفی در کوچه ها رها گردید
گل سیاه بزرگی در آفتاب شکفت

بهـمن
10th August 2011, 12:35 PM
گلگون سوار



باز آن غریب مغرور
در این غروب پر غوغا
با اسب در خیابانهای پر هیاهوی شهر
پیدا شد
در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
و اسبش
از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشین ها رم کرد
او مغرور در رکاب پای افشرد
محکم دهانه را
در فک اسب نواخت
و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
و موج پر هراس جمعیت را
در کوچههای تیره پرکنده ساخت
آن سوی تر لگام فرو بگرفت
با پوزخندی آرام
خم گشت روی کوهه زین
و دختران شهری را
که می رفتند
از مدرسه به خانه تماشا کرد
باز ‌آن غریبه ؟
دخترها پچ پچ کردند
باز آن سوار وحشی ؟
اما او
این جلوه گاه عشوه و افسوس را
بی اعتنا
به آه اضطراب غریزه رها کرد
آن سوی تر
در جنب و جوش میدان
اسبش به بوی خصمی نامرئی
سم کوبید
و سوی اسب یال افشان تندیس
شیهه کشید
شهر بزرگ
با هیبت و هیاهویش
از خوف ناشناسی
مبهوت ماند
آنگاه که حریق غروب
در کلبه های آب
فرو می مرد
و مرغک ستاره ای از جنگل افق
بر شاخه شکسته ابری
می خواند
کج باوران خطه افسانه
از پشت بام ها
با چشم خویش دیدند
که آن غریب مغرور
بر جلگه کبود دریا می راند

بهـمن
10th August 2011, 12:35 PM
مرا صدا کن



ای روی آبسالی
ای روشنای بیشه تارک خواب
یک شب مرا صدا کن در باغ های باد
یک شب مرا صدا کن از آب
ره بر گریوه افتادست
این کاروان بی سالار
یابوی پیر دکه روغن کشی
با چشم های بسته
گر مدار گمشدگی می چرخد
ای روح غار
ای شعله تلاوت یاری کن
تا قوچ تشنه را که از آبشخوار
از حس کید کچه رمیده
از پشته های سوخته خستگی
و تشنگان قافله های کویر را
به چشمه سار عافیتی راهبر شوم
ای آفتاب! گفتارم را
بلاغتی الهام کن
و شیوه فریفتنی از سراب
تا خستگان نومید را
گامی دگر به پیش برانم
ای خوابنک بیشه تاریک
ای روح آب
یک شب مرا صدا کن از بیشه های باد
یک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب

بهـمن
10th August 2011, 12:35 PM
عطر هراسناک



دو رشته جبال پریده رنگ
از انحنای دور
سر بر کشیده اند
و ز تنگنای زاویه مبدا
ناو عظیم خورشید
بار طلا می آورد از شهرهای شرق
گفتم
باید حصارها را ویران کرد
تا نخل های تشنه در آغوش هم روند
تا قمریان وحشی
به مهر دختران رطب چین
آموخته شوند
و چاه آب چشم درشتش را
بر هم نیفشرد
و بازیار خسته
رویای چشمه های طلایی را
از سر بدر کند
گفتم
باید دوباره گاو آهن
پندار خاک ها را
زیر و زبر کند
گفتم
باید دوباره سدر کهن برگ و بر کند
از انحنای دور
موج طلا می آمد من
از اوج تپه نی لبکم را
تا گوش قوچ کوهی جاری کردم
و بهت ناشناختگی را تاراندم
و عصمت رمندگی کوهزادان را
تا خوشه زار مزرعه آوردم
با دختران دهکده دلها تپش گرفت
و چرخ چاه ها
آواز آبهای فراوان را
بر کنده های کهنه غوغا کرد
روح غریب مجنون
از برج گردباد
پیشانی نجیب جوانان قریه را
خوانده بر آن مهابت محتوم درد خویش
با وحشتی شگفت تماشا کرد
گفتم
خون بهار می گذرد در رگ زمین
و رنگ ها شفیع نیازند
اما
بوی هراسناکی از بوته های سوخته می اید
و قطره های خون من
از جای زخم داس
گل های آبدار کدو را
پژمرده می کند
و موش های مرده
آنجا نگاه کن
که موش های مرده خونین دهان و گوش در بوته های جالیز
افتاده اند
شاید
شاید نسیم طاعون
از انحنای دور کویر
دو گردباد عربده جو سینه می کشند
وز تنگنای زاویه مبدا
ناو سیاه خورشید
با بار سرب و باروت
می اید

بهـمن
10th August 2011, 12:35 PM
آوای وحش


پشت مه معلق اسفند اشتران
اشباح بی قواره رویای ساربان
از خوابگاه گرم زمستانی
در گرگ و میش صبح پرکنده می شوند
از جاده معطر پشک و غبار گله میش
آنک سفیده می زند از شیب تپه ها
با ما بیا
به آن طرف هموار
آن سوی این تنازع مشکوک
با ما بیا به مشهد دیدار
سبز و بلیغ و بالغ روح گیاه
در جلوه های خسته در سنگ
در خاک پیر و پژمرده حلول می کند
با شبنمی به دریا خواهی رسید
با شبنمی به خورشید
برگی ترا به قایق خواهد رساند
برگی ترا به باغ
در باغ می توانی بویید سیب راز
سیبی ترا شفاعت خواهد کرد
اشکی ترا خدا
با ما بیا
تا امتلا دره پر سایه
که بوته های گرگم در غلظت مه فلقی
بادامهای کوهی را
در شیب تند دامنه
دنبال می کنند
و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
تا تپه بلند تلخانی
با پرواز
شط دراز قهوه ای گله های گاو
با شاخ ها تجسم تهدید
از قریه موج می زند آهسته
تا بوی سبز یونجه
تا شیب های شبنم و شبدر
تا شیب های سرخ شقایق
با ما بیا
از این مسیل
خاطره سالهای آب
سال سفید سیل
سال گسسته یال و دم ” اهرم او برن“
سالی که خوشه های دو سر
از مزرع رئیسی زد سر
با هندوانه :‌ ده منی و شاداب
با ما بیا
تا نوبه زار کایدی
تا یوزخیز گردنه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
که ما را
تنهاش بر ضیافت بیگاری جاییست
وز آن به سوی اجباری
بیرون شدن رواست
با من بیا
عموی پیر تست که می خواند
ما فاریاب را آباد کرده ایم
در چار قریه مدرسه را ویران
و دفتر اسامی فرزندان را سوزانده ایم
ما کودکانمان را آزاد کرده ایم
با من بیا
آن سوی این تلاطم شکک
با من بیا به قلعه من قله
با من بیا به خانه من خاک

بهـمن
10th August 2011, 12:35 PM
بی بهار سبز چشم تو


امروز
فرسوده بازگشتم از کار
اما
لبهای پنجره
به پرسش نگاهم
پاسخ نگفت
و چهره بدیع تو
از پشت میله های فلزی
نشکفت
امروز اتاقها
مانند دره های بی کبک سوت و کور است
بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو
امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالی امروز
بی چشمه سار فیاض اندام پاک تو افسرد
گلبوته های لادن نورسته
وقتی ترا ندیدند
که از اتاق خندان بیرون ایی
لبخند روی لبهاشان مرد
آن ختمی دوبرگه که دیروز
در زیر پنجههای نجیب تو می تپید
و آوار خاک را پس می زد
پژمرد
امروز بی بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ های وحشی دستانم
در مرتع نچریدند
امروز
با یاد مهربانی دست تو خواستم
با گربه خیال تو بازی کنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک
از دستم لغزید
رفت
امروز عصر
گنجشک های خانه
همبازیان خوب تو
بی دانه ماندند
وان پیر سائل از دم در
ناامید رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمناکی بود
و با تمام اشیا
دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاکی بود
دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه
یک دم کلاف کوچه یادم را
گام پر اضطراب تپش وا کرد

بهـمن
10th August 2011, 12:36 PM
آب زمانه ست


در آب ها که می نگریم
از آن کرانه ساکت
پسین جمعه پاییز
که عاشقانه می گذریم
در آبهای زلالی که طرح نیمرخ ما
دو ماهی همراه
سبکخرام شنا می کنند سوی بوته نور
در آبها که صدف ها
به سوی جنگل شیلاب
گرفته کوله تقدیر خود به پشت
روانند
در آبگیر زلالی
که ماهیان و وزغ ها را
مظفرانه نشان می دهی و می گویی
نگا
نگاه کن آب اینه ست
به آبها که می نگرم
از آن کرانه که تنها و بی بهانه می گذرم
از آبهای زلالی که طرح نیم رخ من
رمنده ماهی بی همخرام آبنوردیست
بر آن کرانه که دست تو زیر بازوی من نیست
بر آن کرانه که آب اینه ی زمانه ست
به سوی غار شناور
به گریخ واری گویم بغار
آب زمانه ست
نگا نگاه کن آب اینه ست
صدف نشانه ست

بهـمن
10th August 2011, 12:36 PM
مثل گل سفید


خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجههای تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟

بهـمن
10th August 2011, 12:36 PM
ترانه هایی در مایه دشتی


به پرنده های جنگل گیلان
پیغام دادم
که در نماز سحرگاهی
و در ملال تنبلی آبسالی جاوید
گنجشک های تشنه دشتستان را
در یاد داشته باشند
باور کنید ! دنیا اسب رهوار خسته ای نیست
که بی سوار سوی آخورش روانه کنند
دنیا پرنده ای نیست
از قله های برهنه وحشی جنوب
که جفت مهربانش را
از آشیانش
از روی گنج پر تپش بیضه ها
بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و میش مبهم پاییز
از آبهای پر گره صبحدم بپرس
که صخرههای دره دیزاشکن
یاد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسی از کلانمدیهایی بودند
که نان ارزان را
هرگز برای خویش نمی خواستند
دهقان دشت های تشنه
دهقان تشنگی ها
دهقان خشکسالی های جاویدان
و آبسالی های ده سالی یکبار
در نیمروز دیروز
بیل بلند تو
خورشید را به قافیه پیروزی
در شعر من نشاند
و دست پینه بسته تو امروز
با بافه های فربه گندم
منظومه بلند برکت خواند

بهـمن
10th August 2011, 12:36 PM
از انتهای باغ




مانند حجمی از نور
از نور سبز و آبی برخاست
و عمق های دور درختان را
با نور کهربایی آراست
من انتظار او را
خورشید ها به گور افق برده ام
و آرزوی گمشدگی را
در جاده و سراب برآورده ام
من در مصاف مرثیه ها اسب گریه را
از دشتهای دور صدا کرده ام
اینک ز عمق باغ
پاداش سالهای شقاوت
آن سرو نور باران می اید
در کسوت پری ها
با جامه بلند غبار آسا
از کوچه های شمشاد آمد
و در مسیر او
گل های باز لادن حیرت کردند
خون من انفجار سعادت را
تا قلب پر خروشم آورد
و قلب پر خروشم با ضربه تپش
آهنگ پای او را در گوشم آورد
گفتم
ای بخت دیر آمده ای روح سبز باغ
آمد ولی به دیدن من
مثل شکوفه های لادن حیرت کرد
آنگاه
از گردباد شادی من
بی اعتنا گذشت
و مثل حجمی از نور
از نور سرخ و آبی
لغزید تا کرانه گلگشت

بهـمن
10th August 2011, 12:36 PM
ای خفته ! ای بیدار



ای دوست
ای همسفر
که مادیان سفید رویا را
به سوی صخره های مشتعل مشرق
سوی سپیده سحری می رانی
من
یابوی پیر و اخته بیداری را
در زیر ران گرفته ام ای دوست
با کولبار سنگین از کابوس ها و خورجین های بذر
ای همسفر
لختی دهانه را
در فک راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
ای همسفر
تا هر کجای مرتع سبز فکر
تا هر کجای بیشه مهتابی خیال
تا هر کجای شط تماشا
که شادمانه می گذری می روی
لختی درنگ کن
و صخره های ساکن پایاب را
به من نشان بده
ای یار
ای مادیان سوار سبکتاز
در این خلنگ زار هلاک آور
تنها مرا میان بیابان مگذار

بهـمن
10th August 2011, 12:36 PM
تو چرا پنجره را



تو چرا پنجره را بستی ؟
تو چرا اینه را
دام لغزنده ترین ثانیه ها بر رف ننهادی
تو چرا ساقه آبی را
که فراز سر ما خم شد از بیشه باران خستی
تو چرا ساقه رازی را
از گلدان پنجره همسایه
از ابدیت شاید
که به سوی تو فرود آمد بشکستی
تو چرا بی پروا بی ورد لبخندی
در کوچه باد
زیر دیوار بلند باد
از میان خیل اشباح خسته
خزیده همه جا
که برون تاخته اند
از جوال رویای مردم همسایه ما
می گذری
تو چرا پنجره را بستی
تو چرا پنجره خانه ما را که درخت نور
از بر آشفته ترین گوشه آن ساقه دوانیده
بر پنجره تشنه همسایه ما بستی
تو به خواب خوش بودی
در نیمه شب مظلم دوش
تو ندیدی که سوار موعود از کوچه میعاد
بی درود و بدرودی
بی که یک لحظه درنگ آرد
پشت دیوار بلند رویای لیلا بگذشت
تو ندیدی کانسوتر کاخ رفیعی بود
زلف مشکین بلندی از پنجره می بارید
آسمان بوته یاسی است که در پنجره خانه ما رسته ست
روی تو ماه بلند
چشم های تو دو سیاره ژرف سبز
نام تو خوشه شادابی در ظلمت برگ
به شقایق ها آراسته ست
تو چرا پنجره را بستی ؟
که نبینی که سوار موعود
پشت دیوار کوتاه امید لیلا بگذشت
بی که یک لحظه درنگ آرد
بی درود و بدرود
بوته شومی در باغچه کوچک همسایه ما رسته ست
که شقاوت را
دست بر دیوار
به سراپای در و دیوار و پنجره جوشانده است
مرغ نامیمونی
بی که رو بنماید با جنبش بالی
به سوی ملجا موهومی
در گز وحشی همسایه ما خوانده است
روح سرگردان عاشق مبروصی است
کز زمان های گذشته
شاید
در خفایای این خانه مانده ست
پیچک پیر تباهی
هشدار
بی خبر
از هر جا می خواهد
می تواند
سر برون آرد
تو چرا پنجره را می بندی ؟
تو چرا شاخه جوشنده یاس ما را
به عیادت سوی دیوار تمام شهر
به عیادت سوی بیمار تمام شهر
سوی بیماری نامیمونی هر خانه
برنمی انگیزی ؟
دست های تو کلید صبح است
که سوی مشرق می چرخد
و سپیدی را
از پس نرده سایه روشن
به سوی پنجره ها می خواند
چشم های تو به دیوار بلند باغ عشق
روزن سبزیست
که من از آنجا در لحظه مشتاقی
به درون می خزم آهسته و با دامنی از سیب سرخ راز
باز می گردم
چشم های تو
پنجره های بلند ابدیت هستند
تو چرا پنجره را می بندی ؟
تو چرا خوشه یاس نفست را در کلبه همسایه نمی ریزی
پیچک هرزه نامیمونی را هشدار
تو چرا ساقه تارنده خورشید شفاعت را
سوی هر خانه بپوسان بذر وحشت
بر نمی انگیزی؟
تو چرا پنجره را می بندی ؟

بهـمن
10th August 2011, 12:36 PM
ترانه دیدار


با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است
بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا نمناکست
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی خواب انگیزست
گفتگو با تو
مثل گرمایبخاری و نفس های بلند آتش
می برد چشم خیالم را
تا بیابان های دورترین خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند
نوشخند تو
می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاکترین آهو ها
می برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترین گوشه اندام تو
این پهنه پاک زیبا
مثل دریایی تو
انده انگیز و غرور آهنگ
مثل دریای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پریشانگرد است
مثل زورق پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دل انگیز ترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود می دوزد
با تو بودن خوبست
تو چراغی من شب
که به نور تو کتاب تن تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن تست
خوش خوشک می خوانم
تو درختی من آب
من کنار تو آواز بهاران را
می خندم و می خوانم
می گریم و می خوانم
با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گویی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشتانه در چشمان منتظرم می رویی

بهـمن
10th August 2011, 12:37 PM
با این شکسته


با این شکسته
گفتم
از اقیانوس خواهم گذشت
و آن سوی سواحل نامشکوف
با جلگه های دست نخورده
با پشته های سیراب
و درههای وحشی پر برکت
خواهم آمیخت
و بذر بی بدیل خورجینم را
در وسعت مشاع بکارت
خواهم ریخت
از این شکسته سکان پر تجربه
این اشتر صبور صحرای آب
گغتم
چون پا نهم به خشکی موعود
بر شانه های سوخته ام
گیسوی بید مجنون خواهد ریخت
و مرغ های جنگلی بی نام
صیت رسالتم را تا اقصای بر تازه
پرواز خواهند داد
بر پهنه کبود
کز چارسوی
آفاق روی آب خمیده بود
دیگر مرغان پر نشاط دریایی
یاد آوران خشکی نزدیک
گرد دکل طواف نمی کردند
و آسمان وحشت غربت
سنگین سنگین سنگین
بر سینه ام فرود می آمد
اما
انگشت پیر قطب نما
پیوسته با شمال اشارت داشت
وز دخمه های تیره ذهنم
مرغان دیگری
تا دوردست پندار
در جلگه های فسفری آب
پرواز ماهیان را بر گلبوته های موج
جنجالگر هجوم می آوردند
و پهنه کبود
گهگاه
از پرتو تبسم امیدی
روشن می شد
چه یاوه بود ماندن
می خواندم
چه یاوه بود ماندن
در روسپی سرای دیاری که زندگی
با هایهوی و کبکبه اش
مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود
و روح استوارم
مثل غر.ر شیری در زنجیر
می فرسود
با این شکسته پاره میراث نوح
و خست مداوم انبار آب
می رفتم می خواندم
چه آسمان پاکی
چه آسمان نزدیکی با آب
در آب
چه ماهیان رنگین چالاکی
آنجا
آن سوی آن سواحل نامشکوف
چه جلگه های بکری
در انتظار گله من خواهد بود
چه مشک های غلطانی از شیر
خواهم داشت
بر پشته های غرقه به رویای سبز شخم
چه بذرهای پر برکت
خواهم کاشت
چه
ناو غول پیکری
از روبرو می آمد
از آنسوی سواحل موعود ؟
پرسیدم از خود
از وسعت مشاع بکارت ؟
از جلگه های ....
سوت سلام دریایی پیچید
بر پهنه کبود اقیانوس
شاید که خستگانند ؟
از هیبت تلاطم
از خست مداوم انبار آب ترسیده ؟
اما
دیدم
بر نرده های عرشه تن انداخته خموش
مردان خسته رنگ پریده
با جفت های مضطرب دام
افسوس
در شیب آبهای کبود
ناو عظیم خورشید
سوی جزیره های وحشت می لغزید
من اشتیاق رفتن
رویای شخم تازه و سیل سیاه سار
من خواب آفتابی خرمن ها را
تهمت به چشم خیره خود بستم
از بس که آب و آب
از بس که آسمان نیلی
از بس که باد
راندم
ای دل بکوب
خواندم
جاشوی آبهای پریشان بکوب
تا چشم های خیره شکک
تصویر ناو خسته ما را
بر آب بازگشت نبیند
ای دل بکوب آنک
آنک
بگو نگاه کند ... آنجا
آن لاله ها که می شکفد جابجا
در التهاب نیلی نا آرام
آن خوشه های یاس که ناگاه
می پاشد از گلالک خیزاب
ای دل
بگو نگاه کند چشم
آن یاس های لاله
آن لاله های جوشان از آب
کشتی بر آب نیلی دریا بود
اما
بالا می آمد اینک دریای شب
ناو بلند نیلی دریا
نرم و سبک در آب فروتر می شد
و آب از فراز کابین
آرام می گذشت
ای دل بکوب !‌ ای دل
این خوان آخری را
از عمق
فریاد می کشیدم از عمق
از پشت شیشه های سیاه آب
از لایه های تیرگی
ای دل
بکوب ای دل
مگذار چشم خیره
مگذار مرگ چیره شود
به عکس ماه در افق این آنک
آنجا ... نگا ... فانوس
ساحل ... نگاه کن ... فانوس
اما ؟
فانوس ؟ روی ساحل نامشکوف ؟
افسوس
ای دل بکوب شاید
از بس که آب ؟
از بس که آسمان باد ؟
اما
آن روشنان دیگر ؟
ان هیزها
آن شبنما حروف درخشان
بر سنگهای صاف
آن بزم عاشقانه
زیر درخت های چراغان لیل
آن شیشه های روشن ودکا بر میز ها
چه بستری گشوده مرا
ای دل
چه عطر ها به خود زده این بیوه عقیم
و ناوهای بسیار
با بیرق سیاه که هر یک را
تصویر اژدهایی پیچیده بود
در تپش از باد
پهلو گرفته بودند
در امتداد ساحل مکشوف
و روی عرشه ها
مردان خشمگینی می گشتند
با گونه های تافته از آفتاب
و ریش های انبوه
در چهره های وحشی نامالوف

بهـمن
10th August 2011, 12:38 PM
حریق غروب



آنک سوارهای شنل پوش وحشتزده
در سنگلاخ سربی
در خط ارغوانی آتش بر آب
می تازند
آنک هزار قایق چابک
پاروزنان تاراجگر
عشاق طاقه های غنیمت را
به دودنک سوختگی می برند
قصر بزرگ خورشید
در ملتقای آب و افق
آتش گرفتهاست
آنک هزار قافله ماهی
از قحط سال مزرعه های آب
مردارهای سوخته رنگ و نور را
راهی دراز می سپرند
آنک درخت های دراز ابر
با برگ های شعله ور
آنک پرندگان هراسان و دربدر
آنک شکوه حادثه در آه دردنک فضا
آنک شب دگر
اینک شب زمردی ژرف
با آسمان اطلسی بی قرار
اینک شب شکفته ساحل
نمناک از تنفس ممتد مد
اینک شب زمردی اینه
ای آسنه
بر امتلا مد نگاه تو
اینک شبی سبکتر از آه
ز اقصای ژرف مشرقت ای اینه
اینک طلوع لرزنده هلال طلایی ماه
اینک نهالهای بلند ستاره
اینک پرنده های نجیب اشاره
اینک شکوه حادثه در مد یک نگاه
اینک دوباره آه

بهـمن
10th August 2011, 12:38 PM
هشدار



تو نیز خواهی آمد
ای ماهی تپنده تاراب خون هنوز
و باغهای دنیا را خواهی دید
پشت حصار های بلند دنیا
دریاهای دنیا
کشتی نشستگان و کشتی شکستگان دنیا
و تشنگان ساحل دریا را
خواهی دید
اما
هشدار ای نیامده
که سیب را نچینی
از باغهای دنیا
که ماهیان رنگی چالاک
چشم ترا به دام نیندازند
هشدار
زیرا تو نیز چون ما از روزنه
باید به یک تماشا دلخوش کنی
و یک سبوی نیمه پر از دریا

بهـمن
10th August 2011, 02:05 PM
بازگشت مرد



من او را دیدم از رهکوره گندم که می آمد
من او را دیدم از دور
عنان انداخته بر کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
به هر جا کش فرود آرد فرود اید
من او را دیدم اما
نه چالاک
نه مغرور
نه غمگین
بد انسانی که پایان یافته هرچیز
و هر چیزی که در او بوده بشکسته
سرش از بار دردی مردکش سنگین
دلش زخمی تنش خسته
تو گفتی کتفهایش را
به صد ها کتف دیگر ریسمانی بسته نامرئی
و می بردندشان به جای نامعلومی از دنیا

بهـمن
10th August 2011, 02:05 PM
من او را دیدم آری



تو گفتی وحشتی داشت
از آن حرفی که می بایست گوید
به قفل سهمگین پیغامی از آن سوی کوهستان
لبانش بسته بود : آتش زدند آتش
تمام کشت ها را سوختند و نهرها را جمله کج کردند
تمام گله های گوسفند و گاو را بردند
تمام میوه های باغ را خوردند
من او را دیدم آری
من او را دیدم از بالا که آمد از کنار قریه که بگذشت
که سربالا نکرد از کوهه زین
به سوی کوچه پرچشم پرسش
که سگ ها در قفایش زوزه کردند
که چرخ چاه ها شیون کشیدند
من او را دیدم از قریه که شد دور
عنان افکنده روی کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
و کتفش با هزاران کتف دیگر
من او را دیدم آری
به شیب رودخانه
که پنهان از نگاه گیج مردم شد
و آن سو تر درون تپه ها و سدرهای جنگلی گم شد

بهـمن
10th August 2011, 02:05 PM
چیستان



سبز و نارام و گریزند ه است
روح سبز علف آب است که جوهر سیال حیات کنده است
روح آبست که در ظلمت سیراب علف
بازتابی دارد
کهکشان هایی
ز آسمان هایی بی نام و نشان را
آسمان است در اقیانوس شبنمی افتاده
تب و تابی دارد
روح غمناک بهار است دمیده شده در جسم نبات
که تو می بینی اینگونه شگفت
سنگ می روید از باغچه برگ از سنگ
و شگفت آورتر
که شقایق گل کوهستان می جوشد از نرده گهواره
روه خواب است
متجلی شده در ممکن بیداری
که تو میبینی
می توانی ابدیت را اینگونه به آسانی
هر کجا می خواهی
نرم و چالاک و سبکخیز به پرواز در ایی
برگی از جنگل خورشید بچینی
راه در معبد دریا بگشایی
سبز و آرام است
سبز و سیراب و سراینده
که غزل های مرا
خوشتر از من در گوش شقایق می خواند
سبز و سرشار و مکنده است
می مکد شاید شهد از گل جوشنده جانت
آفتابی است که در شبنمی افتاده
روح آب است در انبوه علف های مژگانت

بهـمن
10th August 2011, 02:05 PM
سوگند



همان که چوپان با دره های وحشت گفت
غروب برگشت از کوه سایه های غول نما
همان که چوپان
نالنده هفت بندش با بوته مه آلود
ترا به حشمت ناپایدار رگبار
ترا به عصمت باران نم نم می خوش
ترا به آب
به آبسالی پر آهو
به بادهای پر از کبوتر
به چاه آب بادیه سوگند گرگ مباش
همان که قایق کوچک به باد وحشی گفت
همان که با دکل کوتهش غرور بلندش به آب گفت
مرا نوازش کن
ترا به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
به عشق های فراری
ترا به مرگ های نجیب هزاران هزاری
ترا به فاصله کام وحشی کوسه
و تاب نرم ران سفید شناگر غافل
ترا به وحشت دندان و خون و هول و حباب
ترا به کوچ عشیره های فقیر ماهی ها
به جستجوی چراگاه های خرم آب
ترا به عشوه گرداب و بهت شاعر نومید
ترا ... به خیزاب
مرا
نوازش کن
جزیره های زنده مرجان و گلبوته های خرم مروارید
و آرامگاه دختر دریا را
به من نشان بده
ترا به هیبت توفان و بادبان کم نفس من
همان که آب به آفتاب تناور گفت
ترا به مشرق
ترا به نیمروز
ترا به همهمه وحشت جیزره نشینان
که باد سرد دریایی
پوشال کلبه هاشان را آشفته می کند
ترا بجاز هراس آور مس و کفگیر
ترا به طبل اذان و نماز وحشت
به نیمروز کسوف تو آفتابا سوگند
مرا به خار کن
بتاز بر من
مرا غبار کن
مرا ز هق هق این گریه شبانه روز رهایی ده
تن لطیف مرا
ز وحشت خوره ماهیان نجات ببخش
و ثقل جاری جسم مرا ز دوش روحم بردار
مرا سبک کن
کم کن
مرا به بال و پر ذره ها ببند و ببر
ببر به حریم خود
مرا دوباره شبنم کن
روزی هزار بارم شبنم
روزی هزار بار ابرم کن
مرا ببر
مرا ببر بهدیاری
ببار
که آنجا
هزار دست پسینگاهان
قبای ژنده خود را
به شاخه های بی ثمر برهای سترون نیاز می بندند
مرا ببر
ببر
ببار به دشتستان
همان که اسب سفید تندیس
شبی به یابوی گاری گفت
ترا به باقه سبز قصیل
ترا به توبره خوشبوی جو
ترا به شیهه تسلیم مادیانی کور
ترا به یک نفس آسایش به کنج طویله سوگند
بیا به جای من امشب به زیر پیکر تندیس
بیا
که من غرور تبارم را یک شب
دمی علم کنم از بام این فلات بلند
بیا که من تسلای روح سنگی خویش
به جاده های فراموش زخمه سم و سنگ
غباری انگیزم
سکوت قلعه مهتاب
و خواب ناز غزالان دشت
و خواب خون پلنگان دره شب را
بهم ریزم
بیا
بیا به جای من امشب
بیا که برخیزم
همان که خوشه سیراب یاس
به پنجه های ظریف تو گفت وقت بهار
ترا به روح علف
ترا به خون درخت از شیار زخم تبر
ترا به ارتفاع غرور چنار
و اشتیاق لانه در آغوش مهربان برگ
ترا به غربت پاییز
مرا بچین
به میهمانی لادن ببر به گلدان ها
بچین مرا و گلبوبند بساز
مرا به گردن گهواره شقایق آویز
همان که چوپان با بوته مه آلود
همان که آب به آفتاب
همان که قایق به آب
همان که یاس
همان که قاصد با اسب خسته
همان که خوشه گندم به داس
همان که من به تو گفتم

بهـمن
10th August 2011, 02:05 PM
غم دل می توان




هنوز آنجا خبرهاییست
هنوز آن سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که خورشید
درنگی می دهد از پشت نخلستان
غروب غربت باز بیابان را
هنوز آنجا سوال چشم را در پهندشت بهت
هزاران پاسخ وحشت فزای سرب و آهن نیست
هنوز آنجا سخن اندک سکوت افزون
زمین زندگی کردن فراوان یک وجب خاک زیادی بهر مردن نیست
هنوز آنجا
شقیقه ها سفید از آرد گندم
پسین خستگی وقتی که می ایند
پیاده با قطار قاطران از آسباد دره نزدیک
تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد
و در شب های مهتابی
به روی ترت گندم نیمه شب ها
شروه خواندن
پای خرمن ها غمی دارد
هنوز ان سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که مهتاب
چمنزاران رویای نجیب باز یاران را
تماشا می کند از کوچه های آب
هنوز آنجا خبرهاییست
به شبهای زمستان می توان تا صبح
سخن از باد و باران گفت
و تیتر موک اگر پاسخ نداد از سال پر برکت
غم دل می توان با ساز قلیان گفت
هنوز آنجا ؟
دلم مشتاق کوچی با تو زین مهمان کش شوم است
که در شب پلنگستان دیزاشکن
پیاده همسفر با آبهای بی وطن باشیم
سوی آن سوی کوه آنجا
شبی مهمان عموهای من باشیم

بهـمن
10th August 2011, 02:06 PM
آنانکه مرگ را سپری


آنانکه بی هراسی بی عشوه تنجشی از وحشت
به آشتی نشستند
با مرگ
آنانکه مرگ را خوابی دراز و بی رویا انگاشتند
آنان با مرگ بر غنیمت هستی
بیعت کردند
آنان طبیب پیر اجل را پارنج هدیه جان دادند
آنان از هول درد از خوف سیل گردنه خیزاب
از وحشت تلاطم آنان در کام کوسه سنگر کردند
آنان دلاوری را ستری
بر عورت سترونی از شور زندگی
بر عورت عقیمی از عشق
که بی شکوهتر آفاق زیستن را
تنها رنگی
بهانه مایه ماندن می دارد می دارند
آنانکه مرگ را سپر درد می کنند
آنانکه مرگ را
درمان زخم چرکی یاس
آنانکه مرگ را رویایی
من
خار خشکبوته نام آنان را
آتشگران همت
هرگز نکرده ام
من
با تو ای کرانه پندارم ای منظر تماشا
ای سبز
من با تو
تا کرانه پندار تو
ره در گریوه
گردنه دره
در تنگه های واهمه
خواهم سپرد
من خوف مرگ را دم طاوس نر
من هول مرگ را
با تو
چتر ظریف
از تاب آفتاب هاویه
خواهم کرد
من با تو غرور را سپری
در هجوم مرگ
با تو خیال را آلاچیقی در تابستان فراغت خواهم کرد
با تو دلاوری را
من بادپای تاختنی از هجوم خون
با تو تناوری را
در چارباد درد
من قایق رهایی
سوی جزیره های سلامت
و آرایش دوباره به پیکار درد
خواهم کرد
از انحنای دور
آنک
باران دیر آمده
می بارد
و ساقه های نازک خود را
در شیب های سوخته می کارد
آنک زمین
ملول و مفکر
از خواب خشکسالی بر می خیزد
نبض هزار دانه پوسیده
از ترشک و پنیرک
آهنگ پر دوام روییدنی دوباره می انگیزد
آنک
باران
با آنکه دیر آمده می بارد
ای خاک بکر
ای خاصه بهاره من
باید که گاو آهن را
از چوب های تازه بپردازیم
باید که گاو ها را فربه کنیم
باید که داس ها را
صیقل دهیم
باید برای ساز چرخ چهاب ها
نت های تازه بنویسیم
باید به بلبلان نخلستان
آهنگ های تازه بیاموزیم
ما زنده ایم
من تو
ای خاک خوب من
ای تپه شقایق
ما نیستیم آنان
که مرگ را رویایی
آنان که مرگ را سپری
آنانکه مرگ را خوابی کردند
http://www.daneshju.ir/forum/images/statusicon/user_offline.gif http://www.daneshju.ir/forum/images/buttons/report.gif (http://www.daneshju.ir/forum/report.php?p=430430)

بهـمن
10th August 2011, 02:06 PM
تطهیر




پاسی گذشته ازشب
از نیمه شب
که باد
از لای پایه های فلزی اسکله
از آبهای پچ پچ
از ماهیان بیدار
از آبهای خواب
بیدار شد
از زیر طاقهای بلند بازار
از زیر طاقهای بوی ماهی
و قفل های سنگین
و خواب پر مرافعه پاسبان وزید
آوازخوان و پرسان
از طاقهای باد گذشتم
از طاقه های آب که پل می گشودشان
از شال های سبز و لطیف آب
این شالها به شانه کی بال خواهد زد ؟
این ترمه ها به گردن کی شال خواهد شد ؟
وین جامه ها به قامت کی موزون ؟
آن دورها
در چار راه توفان
در ملتقای چارکویر خشک
آن نخل پر شکسته
آن دختر بتیم قبیله را
باید امیر چارقد سبزی
از این همه غنیمت و خلعت
در دل بماند ایا ؟
بیداد شوره کشته
خشکیده یاس باغچه ما
آواز چارگز کفن نو را
در دم دمان عید
خوش خوش بخواند ایا ؟
پاسی دو مانده از شب
نزدیک تپه های نیلوفر فلق
نزدیک بوی جاری بزغاله
در کوچههای پر علف خیمهگاه ایل
بیمار گونه زرد خمیده غریب وار
تطهیر یافته
در شط پر جلال ظلمت
تعمید یافته
در چشمه کبود محاق
ماه
از انزوای غار تفکر
بیرون خزید
در چار راه توفان
بر آستان 29
اندیشناک درنگی کرد
بر ما چه روزگاری رفت
آن چاه پر مخالفت
از روزگار ما چه دماری
ایا دوباره باید ؟
آنگاه
پوشیده سرخرویی خجلت را
در زردگونگی مشقت
به سایبان چوپان
آن نخل پر شکسته
خرمای خشک و چمچمه آبی را
در چار راه صاعقه روی آورد

بهـمن
10th August 2011, 02:06 PM
راهی نمانده است



ای نخل های وادی ارض مشاع
در ملتقای چار بیابان هول
ای بازوان باز اجابت
در انحنای بادیه الخوف
او را به کوزه خنک خوابی
خوابی به مهربانی آب
در سایه مشبک لرزان نیمروزی تان
او را به چاردانه خرمای خشک
ته سفره ابابیل
مهمان کنید
ای چاه های بادیه
میعادگاه قافله های حرامیان
او را به دلو آب گل آلودی دریابید
اطراقگاه محمل لیلی
و آبشخور فسیله مجنون را به او نشان دهید
ای باغ های غیر منتظره
ای آبهای ندرت
تا مشرق مخالفت
تا مطلع فراغ
تا انتهای هاویه خواب و هول و حرص
تا مشهذ چراغ
راهی نمانده است
این خسته مهابت گودال مار
بیدار خواب خاطرههای عذاب را
با اشتیاق وسوسه ای مشکوک
با روشنایی ایمنی کاذب
تا انتهای گردنه
بفریبید

بهـمن
10th August 2011, 02:06 PM
نقش هایی بر سفال



بازیار جوان
اسب را بست
آمسان را نگاه کرد
دست ها سایبان چشمان ‚ گفت
ابر سنگینی !‌ بارانش
همه شهره ست
خرمن امسال گفت
پاس هرمزد مهربان
پاسدار زمین و گاو آهن
زن
آسمان نگاه او را جست
شاد و شفاف و مهربان
گفت با او
ولی اگر کورش سوی بابل عنان نگرداند
سرسنگی حجیم و سهم و صبور
چرخی آهنگین زد
آمد
سایه زد بر فلات های بلند
طرح زد بر سکون پرده مات
و خطوط سفال را ناگاه
گسترش داد
زنده کرد و گسست
کوه شد با گریوه و دره
دره شد با غریو رود کبود
رود شد از کناره اش انبوه
بیشه گز دمید و خرزهره
کوه شد از کمرگهش لغزید
راه باریکه های اردو رو
فوج فوج از پناه گردنه ها
اردو آمد بی انتها خاموش
هنر استتار را ناگاه
در ته دره مدخل جلگه
سبز شد شاخ و برگ شد شد آب
دره با بوی وحشت آمیخت
نعره زد از شکفت دور پلنگ
یابوی بازیار آب نخورد
اسب قاصد به روی پا برخاست
شیهه در پرده دماغش مرد
بوته کز کرد
آب باریک شد به بیشه خزید
و آن طرف پشت تپه پر زد و رفت
باد گویا به بیشه می گفت اووی
بیشه به لب می فشرد گویا هیس
چیست این ؟
بوی مرد
بوی خفتان کلاه خود زره
بوی چرم عرق گرفته زین
بوی گل های پایکوب شده
بوی خون بوی ناله بوی درد
کیست آن ؟
آه کورش است
کورش پیر کورش دانا
مرد تدبیر
مرد تقدیر
مرد تسلیم و یورش است آنک
آنک آنسو نگاه کن
اید از پلکلن کاخ فرود
آنک استاد
اسب را زین کن
اسب تاریخ
بارکن اشتران جنگی را
گفت : پندار نیک
مهر را بار فیل های سفید
عشق را بار مادیان ها
گفت
و هزاران چراغ
خرد پخته
گفت :
صد هزار چلیک
بار کن
گفت : کردار نیک و هزاران نشا سرو
جوف شمشیر بار کن
پشت مه
پشت باران نم نم می خوش
پشت اعصار آنک !‌ آن بابل
بابل سحر استوار
بابل سحر باطل
اینک
بابل انزوا
دژکژی و قفل آزادی
ایستاده فشرده پا در سنگ
خسته خشمنده بغض کرده عبوس
ناگان
آن زمان
پر زد از پاشلی جنگلبان
در بسیط فلق اذان خروس
بابل ااز خواب غار برجسته
اینک از خواب آتش و کابوس
رزمناوی بلند و سهم آگن
سینه کش در تلاطم مه بود
بر پرکنده شیون آژیر
دود کرده سوی سواحل روز
از پس جان پناه کنگره ها
بر بلندای باروان جنبید
شبح مبهم کمانداری
دید در جلگه رمز وحشت را
چشم دشمن شناس سرداری
کورش آمد
برج های بلند نیلی دود
جا بجا در فضای روز دمید
نخل های تناور آتش
گل به گل از اجاق شب رویید
جنگل سبز سرو را
در پسینگاه روز آتش و دود
با خطوطی بدیع میاراست
پایه در پایه خیمه های کبود
آنک آتش
ولی نه ویرانگر
زندگی را نشانه ای مسعود
طرح می زد فضای جنگل را
نرم و سرکش ستون شیری دود
کورش آنک
به کرسی چوبین
بر در خیمه بزم فیروزی
پاس : اهورای مهربان را
گفت
که به ما زور بازو
که به ما اسبهای جنگی داد
که به ما آتش
گفت : اما برای آبادی
و درختان بارور کشتن
و رمه های میش
و قنات
گفت : تا پاسدار آتش باشیم
از پس جنگل آفتاب غروب
چون حریقی فرو نشست آنگاه
و یهودان
در سراشیب تند خاکستر
سوی دریای مرده می رفتند
و هلال پریده رنگ ماه
مثل آهویی
نگران بر خط کبود افق
باد را ترسناک بو می کرد
روی دستی سفید و سایه نما
دستی از دور دستی از دیر
شاید از بزم سبز جنگل سرو
جام زرینه چرخ زد
آمد
پر و لب پرزنان سکون بگرفت
رو به روی تو روبروی من
در گلاویز چار باد شراب
موج مستی شقیقه ها را کوفت
هوس کوزه های آب خنک
در گلو سوخت
چشم ها را سراب برد
جام زرین سر غزالی شد
که سوی غار جاودان می تاخت
که سوی بیستون افسانه
که سوی شوش خیز بر می داشت
با هزاران عقاب خشمی تیر
پرزنان از قفایش ؟ آه آنک ؟
آهوی چابک از گریز افتاد
بر دو دست ظریف در غلطید
با دو چشم شکفته در خون خفت
رعد و برق از چهار سو برخاست
جلگه در گردباد ویران شد
و پریزادی از میانه گریخت
آنک آنسو نگاه کن ! بهرام ؟
رفت و با غار جاودان آمیخت
دیگر آنجا نگاه کن
شاپور ؟
دستی آرنج چله زهتاب
با کمان کشیده تا بن گوش
دست دیگر میان شاخ کمان
می کند تیر را اشاره به دور
روی مردابهای تیره دوان
آنک !‌ از هر طرف گراز و گور
آنک اعراب
با عباهای زرد پشم شتر
صف به صف از مدینه تا سیراف
آنک !‌ آن قوم جابر مجبور
ریسمانها گذشته از کتاف
هولی استاده بر مغاره شب
سوگواران باد می گذرند
در سکوتی به شیون آشفته
می شتابند بادبان هایی
روی دریای تیره وحشت
آنک! از دامنه فرود آمد
تک سواری
شکسته روی کوهه زین
اسبش اندوه صاحب افتاده
در تن آزرده می چمد سنگین
حسرت آورده هیبتش بندد
با فضای سحر شکوه شکست
پشت کوه کبودش انگاری
رشته مبهمی
ا دریغ غنیمتی بسته است
چه نبردی !‌ گذشت
گوید : اما نه
چه حریقی گرسنه
که فرو برد هر چه بود به کام
اسب و زین با سوار
خود و سر با تفکر
زره و سینه با دل
با مهر
تیغ و تیر و تهور و تدبیر
سوخت در آن حریق نافرمان
سوخت خواهد
گفت با حسرت
آنک!‌ آن دودش !‌ آن خزنده شوم
چشم تاریخ را
چه نیکوتر
کور بادا !‌ که دید و هیزم داد
ای آسمانا ! تو دیدی
آنجا را
پشت آن کوه
که علف شعله ور شد و بگریخت
سوی جنگل
که هر درخت دلارا
سوخت چادراکشان و آتش را
بلباس حریر خواهر ریخت
آسمانا ! تو دیدی آنجا را
پشت آن تپه گل که خاکستر
آسمانا تو نیز
اینک !‌ وای !تب آتش رسید
تا اینجا
نفس این شریر
برگ تاریخ را نخواهد سوخت؟
زارع پیر
از در کومه سر فراز آورد
آسمان را نگاه کرد
دست ها سایبان پیشانی
خط پرواز سینه سرخی را
کرد دنبال تا کبوده باغ
گفت
امسال هم
سال بادست
سال کرکس
کسی که گفت گذشت
آمد آنجا نگاه کن !‌ زن! فاتح آمد
شاید او ؟
بذر تازه ؟
گفت زن : نان گندم آورده ست ؟
این همان نیست که ؟
اوستا را آری سوخت خواهد
که به تاراج نام دیگر خواهد داد
سال آوازهای دیگر
خواند
سال افسانه هایی تازه
که شتر جای اسب
مرد را اهتزار خواهد داد
که خیال مریض مجنون را
پسری نو دمیده خط لیلاست
پرده لرزید
باد برخاست طرحش
اینباره
سنگ چرخان آسبادی بود
آسباد زمانه شاید ؟
باد
بال پروانه های پهنش را
به سوی مرو خفته بازی داد
بارهای عظیم گندم و جو
آمد از بلخ
بار استر و اسب
به بخارا روانه گشت پگاه
خوره های بزرگ دکله و آرد
اینک اندوهگین غروبی بود
دره کز کرده از نسیمی سرد
به سکوتی غریب تن می داد
آسباد از هیاهوی زن و مرد
شب چو شطی زلال
بی صدایی به دره جاری بود
تک سوار از کنار مرو گذشت
مرو در خواب بود
گفت : کنون چه جای دشمن و دوست ؟
دشمن آنجاست ! سیل نافرمان
همچنان خشمگین میاید پیش
دوست اما کدام دوست ؟
در مداین مگر هزارانش ؟
دوست اینک شب است و
شب سنگین
از همه چیز می گذشت چو آب
مرو در خواب بود مرد گذشت
ظلمت دره را کشید رکاب
در سراشیب سنگلاخی اسب
ناگه از بوی تند دره رمید
هو....ی حیوون بجنب
اما اسب
چنگ زد روی پای نفیر کشید
پیش می رفت گامی
از وحشت
باز پس می کشید گام دگر
قاتل! آنجاست
گویی اسب نجیب
مرگ را می شناخت
شبحی بد نهاد را گویی
پشت هر صخره در کمین می دید
که سوی شاه
کینه ور می تاخت
باز گرد
اسب خسته سم می کوفت
هی !‌ برو اسب
اسب رم می کرد
فیر فیر دماغش از وحشت
بر می انگیخت دره را از خواب
هی !‌ بپر دوست ! شب گذشت
اسب می رفت و باز وا می ماند
زیر شلاق شاه و نیش رکاب
باد را خشمناک بو می کرد
شوکی از عمق جرگه ها می خواند
شبح آسباد ساکن و سرد
بال وکرده بر فضای سحر
گاه پروانه اش تکان می خورد
خواب میدید گوی
آنسوتر
آسیابان به خوابی آشفته
غلت می زد میان جاجیمش
روح دره مگر بر او افتاد
که به پای جست ناگه از بستر
گشت خاموش پیه سوز از باد
گوش بسپرد مضطرب به سکوت
بومی از عمق دره زد فریاد
چیست !‌ این بوی ناشناس امشب
که خیال مرا می آشوبد؟
کیست آن ! کز بن تنگه
که به کردار روح می اید ؟
هوو ...ی
آن تک سوار شیدا کیست ؟
که شکسته به روی کوهه زین
پیش می اید
اما اسبش
وحشتی دارد از شب سنگین ؟
گفت
هی هی نگاه
خود تا چکمه اش طلا
نوری در شب چشم مرد کوه آشفت
چهره آغشته با سفیدی آرد
شبحی از تنوره قد افراخت
جست و در امتدا دره گریخت
روح قابیل از میانه بتاخت
دیگر آنجا نبود هیچ بجا
ناسیابان نه رخت زربفته
غیر حرفی که مانده بود هنوز
بر لب یزدگرد ناگفته
گفت : آمد از کوه را بز رو پایین
خسته
بسته به زخم پیشانی
دستمالی که باد
آن پسینگاه پاییز
باز کرده سوی او فرستاده بود
از سر شیرین
گفت : آری خبر
رسید به فرهاد
خبر خنجر بلند پسر
و دگرباره گفت
خبر اهتزاز سوط عمر
گفت : خشکیده بود نهر
نهر شیر بریده در خارا
شیر غلطان میش های سفید
نهر خشکیده بود و پیرزن جادو
گفت : آنک
نوه بی پناه شیرین را
به سوی خیمه امیر عرب می برد
گفت : باربد رابه کار گل بردند
و نکیسا را
گفت : ناگاه گردی از مشرق برخاست
و هزاران هزار تیشه بر فرق
و هزاران هزار تیشه به دست
به سوی بیستون روانه شدند
شاه ما باش
یک صدا گفتند
شاه ما باش تاج تیشه بسر
تا دمار از سپاه خصم
شاه ما باش تیشه را بردار
گفت : فرهاد لیکن آزردده
با نگاهی به چادر اعراب
و نگاهی به بیستون تناور
خشمی و ترش و تلخی
تیشه را از شکاف سر بر کند
چرخ زد روی پا و ... در غلتید
گفت : خون دوباره به نهر جاری شد

بهـمن
10th August 2011, 02:06 PM
من از جنوب


من از جنوب چشمه عطش
من از جنوب ماسه مار
من از جنوب جنگل دکل
من از جنوب باغ ساکت خلیج
من از جنوب جنگل بزرگ آفتاب آمدم
من از جنوب تشنه زی شمال آب آمدم
کنون بیا مراببین پدر
بیا مرا ببین کنار جنگل بلند آب
چگونه تشنه مانده ام
چگونه رخ فشرده ام به ساقه های دیرتاب نور
در اشتیاق ذره ای عطش
پدر بیا!‌ ببین
چگونه من سوی سراب آمدم

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
بگو بخواند




چه ایه ایست که این مرده را برانگیزد
چه ایه ایست کدامین پیغمبر آورده ست
بگو بخواند با هر دهان بر این دمسرد
که زیر یوغ هزارن هزار کنده خیس
چو آن پنیرک در خار رسته سرزده است
بگو بخواند بر این پرنده تبدار
که از میان جنگل باران
به سوی مزرعه زرد روز پر زده است
بگو بیاید دریا شبی به بالیننم
بگو بغرد دریا بگو بکوبد دریا بر سنگ
ز پلک خسته شاید این خواب وهم برچینم
بگو بیاید خورشید پر طنین جنوب
بگو بسوزد در من مرداب یاس را
بگو برانگیزد بر تیغه طلایی صبح
این قوچ پیر را
دوباره رو بفراز از شکافهای کبود
بگو بخواند با هر دهان که می داند
بگو بنالد با هفت بند گریانش چوپان
بگو بخواند
بگو که روح من از برج کهنه برخیزد
دوباره بر سر کاریز خشک پرریزد
در این زمان که پنیرک ز خار می روید
چه ایه ایست که می گوید

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
از هیچ ... تا ...




نه شهرهای ویران نه باغهای سبز
دنیای پیش رومان برهوتیست
تا آنسوی نهایت تاهیچ
دیگر در ما
شور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
تا چشمه سار خشک شکایت تا هیچ
ما گله را سپردیم
به دره های پر گرگ
کاریز های ویران را
به فوج سوگوار کبوترها
و بافههای باد سپردیم
ما راه اوفتادیم
از خشکسال فرجام
تا چشمه بدایت تا هیچ
یاران ناموافق
در چار راه خستگی از هم جدا شدند
این یک درون معبد پندار ماند
آن یک به کنج صومعه اعتکاف
و هیچیک
با آنکه هیچیک
سیمرغ را دروغ نمی انگاشت
بالا نکرد سر سوی منشور قاف
یاران ناموافق دیگر
با چاتشبند خالی چوپانی
از راهکوره های برگشت
رد قبیله های کهن بگرفتند
و انتظار حادثه را
این یک کجاوه بند لیلی شد
وان دیگری
میر آخور فسیله مجنون
اما
در انحنای جاده تاریخ
ارابه ای غبار نیفشاند
از بیستون سرخ حکایت تا ما تا هیچ
ما باز باختیم
اسب کرند مجنون
و ناقه سفید لیلا را
با تیشه کذایی استاد
در کارووانسرای دیدار
در بازگشت
یک شب بهای نانخورشی
و مزد خوابگاهی از کاه
پرداختیم
ما راه اوفتادیم از نو
از کاروانسرای نهایت تا ...

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
غربت



در کره راه گندم
آن جفت شاد بال سبک پا را می بینی ؟
آن جفت بال در بال که در گذار خود
گلبرگ های سرخ شقایق را
مثل هزار گله پروانه
از خواب سرخ رنگ
بیدار می کنند؟
آن زائران مشهد دیدار
آن آهوان رعنا
آن جفت پارسا را می بینی ؟
اینجا ولی هنوز از انبوه وهم خویش
چشم مرا به حیرت می کاوی
و در کویر دور نگاهم
طرحی به جز گریز نمی یابی

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
یاد



آن تشنه جوان
از بوی ما رمیده آهوی بدگمان
شاید هنوز
با گردن سفید بلندش بر تپه غروب
نزدیک یورت خلوت ما ایستاده است
شاید هنوز
شامه سپرده است به بوهای ناشناس
و گوش داده است به اصوات دور دست

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
انگیزه




یک شیهه کشیده از دوردست
از انتهای جاده
آن سوی اغتشاش نیزار
در انحنای بستر شنریز خشکرود
اسب هزار خاطره را
از مرتع خیال من آسیمه می کند
مرد هزر وسوسه را در من
بر پشت اسب خاطره
سوی هزار بکره پرواز می دهد
یک شیهه کشیده مرا
ز آنسوی نخل های توارث
آواز می دهد

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
دوره گرد



دهان سرگردانی در کوچه ها
خورشید می فروشد و پندار
در خوشه های انگور و آلوی آبدار
و مشت خاکی می گیرد
که بوی تلخ باران
و بوی دست مشتاقی
در آن رسوب کرده باشد
دهان سرگردانی
در کوچه هایمان
می گردد پنهان
و راز جار می زند
سبزای هندوانه
شاید ضریح خون شهیدی باشد از بن تاریخ
که راز رازنک کشتارش را تا امروز
مکتوم داشته اند
و مشت خاکی
ای و مشت خاکی می گیرم
از گلدانی گمنام که بوی مرگ بوی دروغ
در آن رسوب نکرده باشد

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
آوازهای معمولی برای دردهای معمولی



بر سینه همین کوه
آری
که بادپا سواران هوشیدر
در جستجوی آتش پنهان
با چشم های کیهانی
می کاوندش
یک کلبه نه
صد کلبه بیشتر دیدیم
که پیه سوزی کوچک
در هر کدام
اگر به قاعده می سوخت
صد کوره تمام
اندیشه بر جداره این کوهسار می رقصید
دریای نفت در زیر
ظلمات جهل بر سر
و روبرو
صد کوه
با صد هزار کلبه
بی پیه سوز کوچک
این راز سر به مهر را باید
با خاک در میان هشت
یا آسمان ؟
این راز سر به مهر را ؟
بادام بن برآمده بن سبز و تازه است
و شعله های سرخ شقایق با باد
بر شیب های سبز فرو می غلتد
چوپان پیر بدرقه روز خسته را
دم در نی غم آور خود می دمد
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
اگر باشد وفایش سهم ما نیست
چه حیف از دولت ده روزه گل
که با باد خزان شرم و حیا نیست
بر سینه همین کوه آری
که مادیان سبز نسیم آنک
بکره های بور و کرندش
بر شیب های سبز
صفا می چرد
و برج های مشعل
آفاق را به سایه روشن افسانه می کشند
یک گور هشت ساله
در گم ترین مغاره
معصوم و بی کتیبه فرو خفته است
از زخم صد گلوله تزویر
پنهان به شوکران
تنها دو تک هجای غریبند
که چشم های زیرک راز آشنا
بر صخرههای خارا می بینند
یا ... غی
یاغی به خواب رفته بی زاد و زیور ی
تا برج های مشعل
بی آفت معلق رگبارها
آفاق را به سایه روشن افسانه ها کشند
و زاغ پیر گرسنگی قار قار جاویدانش را
در دره های تاریک خالی کند
چوپان پیر خوانده و خفته است
در دخمه ای به سینه کش کوه
بر سینه همین کوه آری
که اژدهای گنج فروزان آتش است
و کلبه های بسیار از سرما
زانو گرفته در بغل سرد مرده اند
بالای کوه زر
در زیر برج مشعل
بی نان و پیه سوز
ظلمات جهل بر سر
این راز سر به مهر را باید
با خاک در میان هشت
یا آسمان ؟
این راز سر به مهر را ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:07 PM
شعر دوباره ها




برای چشم ها و روی تو
برای گل ها و آفتاب
برای آتش
و شب
بسیار شعر گفتند
بسیار شعر نوشتیم
برای خوب
برای بد
برای سفید برای سیاه
برای خوب و بد
و سفید و سیاه
بسیار شعر گفتیم
اینک برای چشمت شعری دوباره باید بنویسم
وقتی که سحر می کند
وقتی به عشق می خواند
و چون شکار افسون کرد
او را چو مار می هلد و دور می کشد
انگار اتفاق نیفتاده است
مانند چشم افعی وقتی
در چشم آن جونده حیران
سحار و سرد می نگرد
و آن جونده گیج
جانی طلسم چشم
پایی در التهاب گریز می ماند
باید که رفته باشد می ماند
درماندن عاشق است
در رفتن زمین گیر اما
مرده است در جهاز مهیب مار
و عشق چیست دراین بازی جز مرگ ؟
و مرگ چیست
در این درام معمایی جز عشق ؟
باید برای گل ها و آفتاب
شعری دوباره بنویسم
وقتی که در سحرگاهان گل
گرمای گیسوان حبیبش را
احساس می کند به تن خود
و باز می شود به جانب مشرق
و همچنان شکفته و شیدا
گردن به سمت گردش محبوب می گرداند
و نیمروز
زل می زند به کوره قلب او
و خشک می ماند بر جا
و عشق چیست جز مرگ
و مرگ چیست جز عشق
دراین درام بی غوغا ؟
باید برای ‌آتش و شب
شعری دوباره بنویسم
وقتی آتش
زاییده می شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنایی و گرما می گیرد
جز عشق
جز بازتاب جان دو محبوب
در یکدیگر
پندار چیز دیگر دشوار است
وقتی ولی ظلام می کوشد
رازی شریف را پنهان دارد
از چشم آهرمن
و رهروی خطر باز را زیر قبا بگیرد
و مشتعل فروزان اهریمن
رخسار راز را
از زیر شال ترمه ظلمات می دزدد
معنای عشق و کینه
و اهریمن و اهورا
در هم مگر نمی آمیزد ؟
و کینه چیست جز مرگ
ومرگ چیست جز عشق
و عشق چیست ؟
وقتی سفید و سیاه
و نیک و بد
در جای خود قرار نگیرند
و جفت هم نشوند
تا اتفاق
معنای عشق گیرد
باید برای سفید و سیاه
و نیک و بد
شعری دوباره بنویسم
باید
آمیزه سفید و سیاه را
با نام رنگ دیگر
جایی
کنار قهوه ای دلنشینی
برگ چناری پاییزی
بنشانم
تا جمع رنگ ها را کاملتر یابند
دیوانگان رنگ
باید برای چشمت
و چیزهایی دیگر
شعر دوباره بنویسم
باید برای شعر
شعر دوباره بنویسم

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
با نوح ناامید



پرنده ای که از آفاق آب بر می گردد
پیامی از طرف آب دارد و بس
جزیره های مغروق
رویای آشیانه ای
در بال های کوفته جاری نکرده اند
در موج هر طنین
دل اشتیاق دایره ای کوچک دارد
که بشکند به ساحل گوشی
اما خیال دایره های بی پایان
جز دور دست نومیدی
سمتی نمی شناسد
و بغض بادبان ها
به اشتیاق ساحل مانوسی
خالی نمی شود
ای نوح نا امید
پندار رستگاری نیکان
نیکان و جانور ها
شاید کتیبه ای به زبانی معدوم است
بر آب
بر آب های بی پایان
جز مرغ های توفان
جنبندگان حیران را
یارای پر زدن نیست
بر آبهای توفانی
جز گرده نهنگان
اطراقگاهی ایمن نیست
ای نوح نا امید
دیری است آفتاب
باید دمیده باشد جایی
از مشرقی نه مفقود اما
جایی روشن نیست
بر آبهای خون آلود
تنها پرندگان توفان
بر گرده نهنگ آشیاه توانند ساخت

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
ترجیع بندی برای لنگرگاه همیشگی ام : بوشهر
آه ای همیشه بندر
یابوی خسته ای که گاری بزرگ قصیل خلیج را
به سوی شوره زاران
بر شانه می کشانی و هرگز نمی رسانی
چه راه بی نهایتی
چه مژه های تلخ بلندی دارد این آفتاب
که غوا از سراب می رویاند
و زهر از بیابان می جوشاند
چه ظهر پر مخافتی
بندر
صیاد پیر خسته یک دنده
که تور سبز دریا را
غران رقص مدهش شوریده ها و شیر
بر کتف ها گره زده
با قصد روستاهای مطرود
می کشانی
هرگز نمی رسانی
چه اشتهای شومی دارد این آسمان
که می مکد پرنده و ماهی را
به آروارههای حریصش
و قحط می تراود
از بزاق پلیدش
بوشهر خون و قاچاق
بوشهر طاق جنی و خونی
جن قدیم خونی استعمار
بوشهر قهوه خانه و پر حرفی
بوشهر میر مهنا
دریانورد عاصی بی پروا
عیار کوچه ها و کوشک های پر خطر دریا
که ریسمان گیسوی وحشی را
بر کتف ناوهای انیران می تابانی
مغرور می کشانی
تا پیش پای بیرمی سرفراز
چون کهره های قربانی
بر خاک افکنیشان
همواره می کشانی و هرگز نمی رسانی
چه قوم بی شکوه فراموشکاری
دایدم آنچه مرد تواند داد
اما باور نمی کنند
تاریخ چه کاسب وقیح طلبکاری
بوشهر کار و بازار
بازار بوی ماهی
بوشهر شعر و شروه
بوشهر زار زار
در نوحههای بخشو ی پیرار
بوشهر شوره و شکوه
در چله های شبنم وشرجی
بوشهر بوی ماهی
و باز چه رازنک
می خواند آن غریبه شبگرد
در کنج قهوه خانه ککی
پسین گینی ز بندر بار کردم
غلط کردم که پشت از یار کردم
رسیدم بر سر بست چغادک
نشستم گریه بسیار کردم
بوشهر !‌ آشیانه شوریدگان دریا دل
نادم به شوره و شکوه و فایز به ناله است
بکی به دام غربت و مفتون اسیر هجر
و ‌آتشی به وادی حیرت
سوداییان بی سر و سامان خویش را
تا چند می دوانی و ... هرگزنمی رسانی؟

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
فراقی




سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات
http://www.daneshju.ir/forum/images/statusicon/user_offline.gif http://www.daneshju.ir/forum/images/buttons/report.gif (http://www.daneshju.ir/forum/report.php?p=430447)

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
وهم سنگ



سنگم
سنگ سنگ
بی کم و کاست
و چنان در آغوش فشرده ام خود را
که رهایی را
گریزی جز شکافتن نیست
سنگ سنگ
با این همه ای رود سبز تابستانی
از فرازم بگذر
ساقه های سست آبزی
و خزه های بلند را
بگریزان از من
و درنگ قزل آلا را
بر گرده هایم جاودانی کن
بر سنگم زندگی
خیس و سرایان می گذرد
و زندگیم
گوهری است غریب
یکی شده با ذرات جهان
چنانکه یکی شده ام با جهان در او
خشک و خاموشم مپندار
پر آواز و خیس و خاموشم
خاموش نه
مدهوشم
ای رود سبزم
از کناره هایم بگذر
منقار سخت بارانیت را
بر جداره های جان کیهانیم
پیاپی فرود آر
همین فردا خواهی دید
که خواهم ترکید
و زیباترین شقایق جهان را
ارزانی چشمانت خواهم کرد

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
شعر




کابوس یا رویا ؟
کدام مادر شعرند ؟
پس گوشدار ای شاعر رویاهای تابستانی
رویا تمامی شعر است
شعری که زندگی می شود
که پیش از قلم و دفتر تو
و دور از قلم و دفتر تو
زندگی کرده راه رفته و رقصیده است
رودی
که از سرچشمه های گوناگون
دور و نزدیک
سیراب می شود
تا به بستر یگانه ای بلغزد و به راه خود برود
بی آنکه به درخت و گوزن تشنه بیندیشد
بی آنکه به دریا و باتلاق بیندیشد
خوشا دریا ! و بدا باتلاق البته
کابوس اما
فرزند بلافصل رویاست
رویای خشمگیناست
که هراساندن دشمن را
باد به گلو می اندازد کبراوار
و نقش مهیب بر سیما می آفریند
تا مهیب جلوه کند
غضب که فروکش کرد
مار ظریف از میانه می گریزد
شعر از رویا زاده نمی شود
هر شعر رویایی است
و ما تنها می نویسیمش
یعنی
شکلش را ترسیم می کنیم
شکل لحظه ها و حادثه هایش را
شکل حالت هایش را
تا چه مایه توانایی
در انگشت نگار گرمان باشد
یا چه مایه ناتوانی
بر این اساس
شعر هنگامی رویاست که نگاشته نشده است
و رویا هنگامی شعرست که نگارش یافته است
ورد نه باد هوا خواهد بود
و نیکو نگاشته شود
و نیکو نگشاتن شعر
تعبیر خوش رویا را با خود دارد
و تعبیر بد
آنکه بدنگارش یافته است
دیگر اینکه شعر رویایی است
که دیدنش را به خفتن نیازی نیست
بیدار بیدار
از اتاق به ایوان می ایی
با دمپایی
و خواب می بینی
از پله سرازیر می شوی
در حیاط
از کنار حوض کوچک می گذری
و در می گشایی
در می گشایی خندان
بر مهمانی که در نکوبیده است
و پیامی نداده بوده است
و تومنظرش بوده ای
و او آمده است
و تو می دانی که درست آمده است
شانه به شانه او بر می گردی
در ایوان می نشینید
و چای می نوشید
با برگ ریحان و جوانه نارنج
و او راز جهان را
در فنجانی
بر توی می گشاید
فنجانی به کوچکی واژه ای
که همه دریاها و توفان ها را
در خود جای می دهد
عقیقی سیال و بی قرار
که همه رودخانه های جهان در آن جاری است
با رگه های در همخون و سبزینه و کهربا
و تمامی جلال الدین ها
تمامی عترت خود را در آن سرنگون کرده اند
تا به چنگ چنگیزیان نیفتند
و خود از میانه
به دره های تقدیر تاخته اند
تا وحشت را همیشه
به خیمه گاه خصم
بیدار دارند
شعر از رویا زاده نمی شود
شعر رویایی است
که هرگز به خواب نمی رود

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
وصف


بنشین تا بنویسمت
برخیز تا ببینمت
بخرام تا بخوانمت به آواز چکاو و قناری
واژه هایم
بر تابستان پیکرت عریانی
بر زمستان اندامت
کرک و مخمل و بارانی است
واژه هایم
زلف و گریبانت را
عطر و ستاره
وحجاب و وسوسه اند
ترانههایم
به هیئت اندامت
در ایوان و اتاق
در آشپزخانه و حیاط
می چرخند
می خندند
می لندند و می خوانند
واژه هایم
به زلالی دستت
و به ظرافت انگشتانت
بر ککل لادنی می بارند
ساقه یاسی می کشنند
و شهوت ککتوسی را بر می انگیزند
چه روز بود
از چه سال
پگاه یا پسینگاه ؟
که از بیشه زار خیالم بیرون خرامیدی
گیسو حجاب عریانی
و شرم را
شیطان شکیباییم کردی ؟
چه ش ب بود
به چه ماه
که به تالار شعرم درآمدی
پیدا و پنهان از پس ستونها
و یورش بردی به خلوت پرهیزم
به شور و کرشمه و آواز ؟
برخیز تا بسرایمت
بخرام تا بخرانمت
پیش ای تا ببوسمت

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
شعری بی ژرفا



گلی در اندیشه
ترانه ای به پندار
و بوسه ای در رویا
شعری که نوشته نمی شود
و جان را در کوهپایه ها سرگشته می دارد
تا راز شکفتن شقایق
بر کتف صخره خارا را بگشاید
ترانه ای که در آب خوانده می شود
با لبانی نیمی لبخند و نیمی استغاثه
زنی خوابگرد به خلوتت می اید
و در فضایی ایوانت هندسه ای بی قرار می گذارد
که خواب های فردایت را آشفته می کند
چراغی درنیمروز
عطشی زیر باران
شمشیری که نمی برد
و سینه ای که دریده نمی شود
شعری که ژرفا از بی ژرفایی خود می گیرد
طیف هایی رنگین
دوایر بی قرار زنگاری
که ادای منظومه های کیهانی در می آورند
و آهن ربای ریکار پنهان در آستین
که به دم خروس شباهت ندارد
آبی بی ژرفا
که گل آلود می شود تا ژرفا مشتبه کند
گلی در اندیشه
ترانه ای به پندار و بوسه ای به رویا
شعری ناسروده در حوالی تشویش
که پیشانی را به عرق می نشاند
و دم به تله نمی دهد نابکار

بهـمن
10th August 2011, 02:08 PM
شروه



به آوازی می اندیشم
که شبی پر شور
زیر پنجره ای به غفلت
خوانده باشم
به دلی
که پشت پنجره گریسته باشد
و به انگشتانی لرزان
که فشرده باشد میله ها را
در آن کوچه های تیره دراز دور نوجوانی
چه کسی به شور و شیدایی خوانده است
لحظه ای که کنار پنجره
من به دریا
و ماه درشت پریده رنگ
می نگریسته ام ؟
ورنه به تاریکترین کوچه های رویا
سرگشته چرایم ؟
و چرا به آشیانه و بالینی
اندیشه نمی کنم
به تاریکترین کوچههای رویا
که تشویش
چهره به شیشه های پنجره چسبانده
و سایه های تردید
هر سویی در تاریکی آویزان است
این کیست که شوریده وار می خواند
و ندارد پروایی از نهاد نا ایمن ظلمت ؟
چه کسی را گریانده باشم به آواز
که می گریاندم این گونه
هر آواز نومیدانه ولگردی ؟
جایی
دلی آزرده ست از من ؟
بی خبر که دل شوریده ام از هزار جا ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:09 PM
از جگری یگانه با نهاد جهان



فرصتی ای مرگ
تا برای آخرین بار
بر بطم را بردارم
و در این کوچه های مرده
بنوازم و بخوانم به شور
دوشم آهنگی به رویا
بر عاطفه نازل شده است
که به ضرب گام هایش
مرده را زنده تواند کرد
و دل های نومید را
در کاسه طنبوری
به زیر پنجره ها خواهد کشاند
از جگری یگانه با نهاد جهان
آوازی بر اید
که کور را بینا کند
تا ببیند ذات دهشت را
در جامه ها و جان ها
که شنیده بود به رویای کورانه
و ندیده بود تا امروز
تا ببیند خود را
میان زخم ها و اهانت و ترحم
که لمس کرده بود و ندیده بود تا امروز
فرصتی ای مرگ
تا بربط دارم
و آخرین نوبت را
به کوچه ها بزنم
کورها را بینا
و بینایان را دیوانه کنم

بهـمن
10th August 2011, 02:09 PM
از برج یخ



به شب قطب
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه توانی دید اما
که هیولا به رنگ چراغ است
و روح
جز مامنی از فریب
یا نومیدی
نتواند دید رو به رو
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه چراغی
که زمهریر را سوزان تر می کند
و آفاق را
به انحنا ها
بی کرانه تر
این که می اید و بر می گردد
سایه تست و سایه تو نیست
و صدا
شکل برفی است
که بادش ببرد
بی طنینی و پژواکی
و روان
از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بی نصیب است
چه توانی کرد اما
چه هیولا
نه قلب دارد و نه آوا
و نه هیچ اندامی
و هندسه ای در فضا
جگر از خویش
می درم و عربده سر می دهم
خون زهرآگینم را بر برف می افشانم
تا که شکل بی شکل زخم بردارد
و سپیدای تاریک بی مرز
به سمت چشمه جوشان سرخ بر می گردد
و جانور به جادوی خون
پدیدار کند خود را
به شب بی شکل قطبی چراغ برف
به روغن خون شعله برکشد بی کرانه
به سایه و عربده
کرانمند شود
و جانور از پوست بیرنگ خویش
بیرون اید
سیاه

بهـمن
10th August 2011, 02:09 PM
بامداد


گنجشکان که غلغله آغازند
و تذروان به بیشه در ایند
پریان به رودسار گریزند
نیمه دیده نشده رویا
خود را میان سایه و رنگ های گریزان جا می زند
که به رودخانه گریزد
قطاری گذشته است به سرعت
و دست جدای عروسکی
میان علف های حاشیه ریل
بازمانده به دنبالش
گنجشکان که غلغله آغازند
رویاها به رودسار گریزند
و شاعر
سیگار آخریش را
روشن کند
به جرقه نخستین مصراع

بهـمن
10th August 2011, 02:09 PM
معجزه


شبانان در خوابند
گلی می سوزد در مه
و گرگ
خیال خاکستری مبهمی است
که تنها شبنم ها و سوسن ها را
زخم پنجه هایش رنجه می دارد
شبانان در خوابند
ملحفه رویا ها را نسیم می لرزاند
سحرگاه پلک می زند
و باد خاکستر مه را خوش خوش
پس می زند از شعله های شقایق
به سیمای مریمانه
یک لمحه سپیده دم را خودی می نمایی
و در آفتاب به پرواز در می ایی

بهـمن
10th August 2011, 02:09 PM
تامل تهمتن بر منازل




به بامداد روبرویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران
به هیئت کامل بدگمانی
آهویی
که بهرام ها را به مغازه بی ژرفا می کشاند
به پسینگاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبر بستر رود
سرازیر می شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری بر می تاباند
معرج و مخوف
از عجوزه ای که ترسیمش نتوانم کرد
تا کجا خواهی رفت ای سر هوسناک
پریزادی به دامگاهت می کشاند و آهویی به چشمه سار اما
کدام را خواهی گزید
وقتی که هردوان به هیئت آهو یا پریزاد باشند
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می دهد این حکایت ها ؟
آنکه جاودانه شده است
بهرام است یا کیخسرو
آنکه نومید می گردد
در حاشیه شهرهای بی افسانه
ماییم
که جاودانگی را
در مغاره های جادو
افسانه می سراییم
و صخره ای می گذاریم سنگین
بر حفره تاریک روحمان
تا کبوتر آزادگیش
پر نکشید در آفتاب
و دود نشود در هوا
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغلکارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به یاری دیوانه ای
در وادی های روح سرگردان شده ام ؟
آنکه رفته از او نفرت داشته ام
آنکه آمده از من نفرت دارد
و آنکه نیامده نمی شناسمش
پس چه می کنم اینجا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگیش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می کشاند
و قوچ بی گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخور نجاتم رهنمون میشود
چه اتفاق می افتاد
اگر شور نخستینم را
در ابتدای واقعه فرمان می بردم ؟
شگفتا
رهاننده من
نه خردم بود نه شوقم
رخشم را جاودان برده اند
بگذار کاووس دیوانه
هرگز شیهه امید بخشی نشود
اژدها
در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی دانند
که من در چه سواد و مرحله ام
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم
گلیم نخ نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز خیال
و پود های قرمز رویا
آرایش کهنگیش کنم
منزل آخرم
در خنکاری سایه سار همین دره هاست
که شبانان گرسنه به تاریکیشان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می زنند
و رویای دور دست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می کنند
برای کودکان دیر باور خود
منزل آخرم در همین رویا هاست
رویا های فراموش
که با دهان درها و کوچه های فراموش
برای کودکان نیامده باز گو می شود
و قصه های فراموش
که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی کند
داربستم را
بر چار راه کوچه های امروز بیاویزم
و گلیم نخ نمای روحم را
به نقش های زنده بیارایم
عبرت
فرزندانم نواده هایم
سهراب
فرامرز
برزو
شما
به زمانه فرسودگی ایین ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوتتان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می درخشد
تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من
بادافره سوزادگی هامان اینک
بالای خندق خونین نابرادران
از خنده ریسه رفته اند
از رنج پایان ناپذیر ما

بهـمن
10th August 2011, 02:09 PM
همه دریاها چشم مرا به دوش می برند



همه این دریا ها
چه ژرف سبز
چه بی ژرفای گل آلود
چشم مرا به دوش می برند
مگر کجای جهاننشسته ای
ای الهه تنها
بر کدام کرانه
که تمامی دریا ها
تنها چشم های مرا به شنه می کشند
به هوای کرانه های ناپیدا ؟
هوای همه کرانه ها بارانی است
و بر هر کرانه ای الهه تنها
دو زانو نشسته بر سنگی
و دور دست ها را می کاود
تاریک و خیس و براق
تا دریایی فرا رسد
و بر زانوانش بپخشاند
چشم مرا

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
زنی به نام رویا به دیدارم آمد



زنی که به دامنه های ماهور می رقصید
همیشه به دامنه های ماهور دیده بودمش
با گیسوان بلند برهنه که باد می گشودشان
به زمانی که هیچ سری
گیسوی برهنه ای به خاطر نمی آورد
زنی به نام رویا
هستیش
وابسته سکوت من بود
و به نخستین جرقه کلام
دود شد و به هوا رفت و به آفتاب پیوست
شاید اما
باز آمده باشد یک بار
پرزادی به ترانه فایز
با چشمان خاکستری سرزنش آمیز
که انگار می گفت
برو فایز سزای تو همین بود
پری مثل مرا در خواب بینی
زنی به نام زندگی آمد
به رنگ برشته گندمزار
که گیسوان بافته زرین داشت
و نگاه مهربان و ستیزنده اش
مرا به دبستان روانه می کرد
که گریخته بودم از آن
صدها سال پیش
و تن نیرومندش را
هر چند می ستودم
بدان ایمان نیاوردم
صنمی سرکش
که میان من و رویاهایم
چون دویار برنزی ایستاده بود
و ماندگاریش
وابسته تسلیم من بود
پس به نخستین عربده مستانه
ترک برداشت و فرو ریخت
چون آبی خنک
که فراپاشیش برابر محکومی عطش زده
سومین زن نامش عشق بود
چشمان سبز شگفت داشت
که در هر نوری دیگر گونه می گشت
سبز گندمی
سبز دریایی
سبز یشم و زهر
و سبز تن برگهای کوهستانی
چشمانی شاد و هیاهوگر
که هستیش وابسته جنب و جوش بود
که می خواست مرا به فراز قله هایی بکشاند
که قرن ها پیش از آن ها فرود آمده بودم
پس رنج تلخ عمیق مرا که حس کرد
پژمرده و پلاسیده شد
و چون به میان بیشه های مردابی می خزید
ناله سرداد
دیگر نخواهمت دید
اما تو مرا در نام دیگر باز خواهی جست
ای تنواره انکار
چهارمین
نامی نداشت
به سیمای تمامی زنهای پیشین بود
هر بار به سیمای یکی وهمیشه یکی دیگر
هر بار به چشمان یکی و همیشه به چشمی دیگر رنگ
و در یک لحظه شاد و غمناک
پارسا و شهوتنک
و شرمگین و گستاخ بود
عقیقی بود
که رگ های درهمی از انگبین و شیر و شرنگ و خون و سبزینه
در آن یگانه شده بود
و چون نامش را پرسیدم
قهقهه سر داد
نام کوچکم مرگ است
نام خانوادگیم عشق
به نامهای مستعار رویا وزندگی هم آوازه ای دارم
زنی آمده بود به دیدارم
که چهار نام داشت
تا مردی را وسوسه کند
که نامش تنهایی بود

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
گل های تابستانی


خرزهره های وحشی گل داده اند
و دره های گرم جنوبی
از رنگ و عطر کف کرده
در این اردیبهشت سوزا ن
که سدر و گزاز حرارت خورشید
پژمرده می شود
بزاز های دوره گرد غریب
با بقچه های ململ رنگین چیت گلی
و شیشه های گلاب
از دره ای به دره دیگر می چرخند
زنهای روستاهای کوهستانی را
به جامه ها و ار حلق تازه وسوسه کنند
و هوس های گرمسیری را
دامن می زنند
خرزهره ها
گل داده اند
گل زیبا
به نامی ریشخند آمیز
سختینه ای ناهموار
به جامه جانی در اهتزاز
پریزادی
به آوازه دیو
دیوی
در آبگینه گلگون
آبگینه ای در انتظار سنگ
تا دیوی هلاک شود
و دره های تابستانی
از بخار هذیان پر گردد
مسافری آمده
که نامی تلخ و خردی شیرین دارد

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
عقاب ها و خطابه حلاج



نشستن
بر پای ایستادن است و ایستادنش پرواز
گردن که می کشد
آن سوی انحنای زمین
نخجیر را می شناسد
سواره به خواب می رود تاتار آسمان ها
و سواره که می رود به دیدار یار
دریچه های ستاره گشوده می شود
جز آفتاب
حجله زفافش را دایه ای نیست
فرزند اندک می زاید
تا گوهر آزادیش را
کمیابی
رونق ابدی باشد
و چون مرگش فرا رسد
سقف پروازش را بالا و بالتر می برد
تا زیر مژگان سوگوار آفتاب
به خواب رود
در حریر شعله و دود خویش
از کدام مادر زاییده شدند
آنان که حقارت را برتابیدند ؟
که به جای عربده
لبخند چاشنی تسلیم کردند
تا یکبار سرنگون نشوند
بر منجوق های پوزار ستم ؟
بر زمین پر می کشند چون عقاب گرفتار
و چنگال و منقار
به خاک و فولاد
خونین می سازند
و آن زمان آرام می شوند
که از ثقل جان
سبک شده باشند
بلندا را می خواهد و به مغاکش فرو کشند
هرزه ای
پیشواز قهقهه می خواند
بلندترین نردبان را
برای رسیدنت به آسمان تدارک دیده ایم حلاج
و به آخرین کنگره برج که می رسند
در آفتاب می سوزند
و در گورستان پر شکوه شعله خویش
به خواب ابد می روند

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
دلی اندوهناک




سری اندیشناک زخم
دلی اندوهناک سرها دارم
یکی از بام
یکی از ستاره می زندم سنگ
یکی به کوچه جار می زند
سوایی هزاره را
سنگی به شکل سنگ می اید
از بامی
سنگی به شکل واژه ای
از آسمان
سر می شکند یکی و یکی
شقیقه اندیشه به خون می کشد
پیکی می اید از ژرفا
تاریخ را حرامزاده صدا می کند
پیکی
که شکل پنجه حیوانی ابتدایی دارد
می اید آهسته
پنجول می کشد به رخ گل
پیکی هوار می کشد
زیباترین درخت
بیداست
مستور و بکر
بادی بیاید و دامن بردارد از بید
دستار و جام زاهد و شال گشاده شاهد
در آفتاب بماند ای کاش
سری اندیشناک زخم ستاره
دلی اندوهناک هزاره رسوا دارم

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
بر احتمال و بر وحشت



پرنده
بر آشیانه می خواند
بر عشق
پرنده بر قلمرو سر سبزش می خواند
بر درختی
که دست کم
یک شاخه اش از آن اوست
بی آشیانه و بی شاخسار خشکی
می خوانم
می خوانم و هشدار می دهم
تمامی جوانه های بر نیامده را
که بر نیایند
و ذخیره احتمال بمانند
بی آشیانه و بی قلمرو
می خوانم بر تمامی این جنگل ازک پیوند خورده به کبریت می خوانم
تا نخوانم روزی
بر تمامی شاخساران سوخته اش
تا ننالم
بر آشیانه های به خاکستر
جنگل پیوند خورده به کبریت
قیلوله بهاری را
پچ پچه می کند به سرسبزی
و در آوند ها
فاجعه نامنتظر
بالا و بالاتر می خزد
می خواند
پرنده بر آشیانه و عشق
می خوانم
بر ذخیره های احتمال
بر وحشت

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
حرام است عشق



زمین
به دامن بانوی آفتاب آویخته است
نمی پرسند چرا
و گالیله جان به در برده است
همه قانون ها اما
مرا از تو دور می دارند
و پروا نمی کنند
از ستاره بی مدار
حلال است خون کبوتر
لب باغچه به پای گل سرخ
حلال است
خون گل سرخ
به پای پیر سرداری ابله
بیگانه نام گل
حلال است قامت مردان
به چوبه بی جان دار
حلال نیست ولی
سرو سیراب بی جان دار
به آغوش زنده من
زمین به دامن بانوی ‌آفتاب آویخته ست و
آفتاب به دامن بانوی کهکشان
و من
بر ابریشم خیال تو
بر گیسوان تو آویخته ام
مرا باز می دارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره سرگردان بی مدار
که نظم آسمان را بر آشوبد آخر
حرام است عشق
وحلال است دروغ
شگفتا

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
گورستانی در جان



همیشه همیشه
زنی به هیات سوگواران
در رویا هایم
پرسه می زند
چه می کند و چه می جوید از رویاهای من
زنی که نمی شناسمش؟
از کجای نهفت فرامموشی هایم بر آمده
و ماندگار شده
در خواب هایم ؟
رویا
مشغله بیداری اندوهان است
وقتی تو به خواب می روی
مرا آسودگی نیست اما
از اندیشه زنی
که سوگوار به رویاهایم پرسه می زند
بی آنکه به او اندیشیه باشم هرگز
سوگوار که ای
بانو
و از خواب هایم چه مطلبی ؟
سوگوار خویشتنم که در این حوالی مرده ام
و گور خود را می جویم
مرا به تشویش نشانده ای آخر
و قرارم را
به بیداری و خواب
گرفته پرسه هایت
تشویش ؟
گورم را عاقبت
در بیغوله های جات پیدا می کنم
در آنجا هرگز بدان راهم ندادی
و در آن فرو می خوابم آرام
و تو آرام می شوی
برای ابد

بهـمن
10th August 2011, 02:10 PM
چگونه دوست بدارم


چگونه دوست بدارم سپیدار را
که دار می پرورد در آغوش برگ و زمزمه
شکفتگی و سرسبزی است ارمغان بهار
و خیال گل و صدای پرنده
برابر نومیدی
جنجال می کنند
گل سرخ اما
چشم بیدار را
به عربده می خواند
به شور کدام
بلبله داری ای زبان بریده
به جنگل صنوبر و باغ نسرین ؟
گل نسرین
اگر گونه خراشیده دخترم نیست
تمامی سپیداران جنگلی
تابوت های ایستاده برادرانم هستند
گونه خراشیده دخترم
به اشک و بوسه شفا می یابد
زلف برادرانم اما
از ماسه کویر نخواهد رویید باز

بهـمن
10th August 2011, 02:11 PM
صبح اردوگاه



چه قشقرقی
سپیده بر نیامده
رویای گنجشکان را آشفته است
بی خیال خفتگان اردوگاه
آنها
زنجیرهای برنجی آوازشان را
از شاخه ای به شاخه دیگر می بافند
و منقار به منقار ولوله می کنند
درختان سدر و گز
این بستر همیشه سر سبز خواب شبانه گنجشکان
طلسم شده اند در فضا
و بر درون پر غوغای خود
نیم زلفی خمانده اند
اردوگاه اما
بی خیال زنجیر بافی بی قرار گنجشکان
غلتی می زند و پتو بر سر می کشد
شاعر
نگران سپیده دم
رو به شمال کائنات زمزمه می کند

بهـمن
10th August 2011, 02:13 PM
غزلی برای چشم ها



همه جا می بینمت
به درخت و پرده و اینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا
ای چشم شیرین زیبا
به گلها می بینیم و می بینمت
به گلها نشسته ای و می بینیم
بر آب می نگرم و می بینمت
در آب می لرزی و می بینیم
تو مرا جست و جو می کنی یا من ترا ای چشم شیرین دلربا
همه رویاهایم را نیلوفری کرده ای
و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای
همه جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می کنم
نمی بینمت دیگر
با آن که می دانم
تو می بینیم همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی پروا

بهـمن
10th August 2011, 02:14 PM
معارفه




سپیده زود ایند
ککل چکاد غربی را گلگون کرده ست
رسوب شب اما
به ژرفای دره جاری است
میان نی ها
و نشیب ها خود را
به خنکای سایه سار صبح سپرده اند
در گوشه ای میان علف ها
خرزهره های پر گل و گز بوته های خودرو
گل کوچک ناشناسی را
دوره کرده اند
به هلهله

بهـمن
10th August 2011, 02:14 PM
با آخرین قدم ها



این سفر طولانی طاقت فرسا
باید
پایان پذیرد جایی
به واحه ای
سر چاهی و سایه نخلی
به ساحلی و عرشه بلمی متروک
در این بیابان ناشناخته
اختر آشنایی را دنبال می کنم
که همیشه پیشاپیشم قرار دارد
و فاصله مان
کم نمی شود انگار
هرگز
ستاره آشنا تو دور می شوی ایا
یا من
به سکون مانده ام به جا
به گمان حرکتی مدام ؟
نه هرگز آنچنان فراز سرم قرار می گیری
که کلاه از سرم بیندازد
سماجت دیدارت
نه هرگز
آنگونه دور می شوی
که پندارم
غروب کرده باشی
تا باز مانم از رفتن
نومید و دلشکسته
ستاره آشنا
تو دور می شوی
یا من ایستاده ام
برجا؟
ستاره دور می شود از تو و تو می ایی مدام
و راه
پایان نمی پذیرد هرگز
نه به واحه ای
نه به ساحلی
و همه راهها همیشه
با آخرین قدم ها آغاز می شوند

بهـمن
10th August 2011, 02:14 PM
باری آری و هزار بار نه



شیرین ترین آرزو
حضوری خوش
در رویایی شیرین است
سر حال ما ندارند اما رویا ها
به طبع خویش می ایند
چرخی می زنند
و می گذرند
و وا می نهندمان
سر چهار سوهای نومیدی و سرگشتگی
ارواح شریر
انتقامجو
از ژرفای فراموشی ها بر می ایند
در شبی
که چشم بیداری از دریچه ای
نمی پاید کوچه ها را
و به خواب ها که رسیدند
گام سبک م تند می کنند و شلنگ انداز به ریشخند
می گذرند روی علف های خیال ما
که نیم خواب
در خواب هامان حضور نمناک دارند
ما را چه گناه ای ارواح شریر
اگر زاده شدید
از بستر کودکی ما
و از هم آغوشی شوربختی و شقاوت ما مبروص ما را چه گناه ؟
شیرین ترین آرزو
حضوری خوش در رویاست
اتفاقی که باری می افتد
و هزار بار نه

بهـمن
10th August 2011, 02:14 PM
بیگانه



حضوری گستاخ دارم به دیارت
به شعر و اندیشه
یا چشمی داری
بر زخم رگ
که تواند زخم های نهانم را دید
یا سری که تواند دریافت از کدامین ستاره بی نام از کدام کهکشان سرد شده
فرو افتاده ام
در این علفزار به شبنم سرخ آلوده
مانی شهر کوران
حضوری دارم
نه لطیف و نه مانوس
برابر چشمت و رو در روی اندیشه ات
خواهی بشناسم و دشنامم گوی
خواهی نشناسم و بگذر از کنارم
بیگانه

بهـمن
10th August 2011, 02:14 PM
واقعه



قایق ایستاد
و دریا را
به اسکله گره زد
چه ایستاده است آنجا
کناره آفاق ؟
خیال
که بال می دهد پرندگان دریایی را
فراز حادثه ای
که دیده نخواهد شد هرگز
بر دریایی
که به اسکله گره خورده است
بر آبهای عبوس
سفر پریشان می کند
قایقی که متاع ممنوع دارد
در شب طولانی فراق
دلی که عاشق است
امید در بامداد نمی بندد
نهنگ مهاجر است
که ظلمات را به تلاطم می پیماید
تا حجله سبز خلیج زادگاه
حرامیان
گمان کشیده
پس هر سایه و خیزاب در کمینند
و متاع ممنوع
عشق است و نام بلند
پیشانی بلندی
ایینه ستاره و اندیشه
رو با کرانه های شب
لنگر گرفته است
در اهتزاز خیالی گستاخ
بی اسب و بی سفینه از این ظلمات می گذرم
و بر بلندترین تپه ها ماه
در گریبانم خواهد افتاد
پیشانی بلند و خیال گستاخ
و باد سرد شب
ظلمات را این گله ابابیل ها بودند
که جیغ و جاری
کردند و رد شدند
یا از فراز بام ژ اندیشان
سنگ سیاه توطئه بود که
پرتاب شد
و ایینه ستاره و اندیشه را شکست ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:14 PM
؟
می خواهم در ابتدای کاغذ در ابتدای شعر
بگذارمت
مصراع زنده ای که رشد گیاهی دارد
و آبیاری خواهد شد از رطوبت کاغذ و آه
می خواهم
بنشانمت همینجا
در شکل گرم یک گل سرخ میمندی
با عطر تند گلاب
که دختران گلچین را دیوانه می کند
که باغ را پس پرچین هجوم نفسهای گرم می سوزاند
که جنگ در محله بپا می شود
می خواهم بکارمت
اینجا میانه دفتر
به شکل شاخه خرزهره ای پر از گل تازه
که دره های گرم جنوبی را
در انتهای بهار
دل زنده می کند
و کسوت پریزادی غمگین دارد
که می رمد به بیشه از هجوم نگاه غریب
می خواهم در شکل ناب یک زن کامل
وادارمت همینجا در انتها
تا چون در ایم از در
ناگاه
از جای برجهی و در آغوش تشنه ام بگریزی
و ساقه ای گل سوری
بر شانه های خسته خشکم بگذاری

بهـمن
10th August 2011, 02:14 PM
اندیشه است نه تردید



تردیدم آغازگر راهی نرفته است
راهی
که می آغازمش
تا به پایانش برسانم
تا از احتمال حادثه و کشف
برهنه اش نکرده باشم
در جاده های تکرار
خواندنم نمی گیرد
اندیشه است
نه تردید
اینکه به بازگشتم وا می دارد
اندیشه آواز سر دادن
در افقی
که هوایی دیگر دارد
که هجایی زخمی پژواک های دیگر پس می گیرند
و تحریر دیگری به صدا داده می شود
نا آشنا برای گلوهای پیر
همیشه از میانه هر راه
باز می گردم
تصویر پایان
نومیدم می کند
کلاف درهم این جاده ها
جغرافیای سفرهای ناتمام من است

بهـمن
10th August 2011, 02:15 PM
همین جا



خوشا غریب وطن باشم و بخوانم غمناک
فراز همین شاخه های سوخته
کدام قناری گل در گلو
ندای این پرنده سرگردان را
پاسخ خواهد داد
به جنگلی از کندههای کبریتی ؟
پرنده ای که در آغوش سوسن و نرگس
بیضه شکسته
چه می داند این صدای زخمی
از حنجره بلبلی
یا گلوی خراشیده بومی است ؟
و این گلوی چک چک از نوای زهر
میان خرمن نسرین و رازقی
چه بخواند
که برنیاشوبد آرامش باغ را ؟
خوشا غریب وطن باشم و بخوانم راز
بر همین شوره زار و
بس

بهـمن
10th August 2011, 02:17 PM
غزل تقدیر




خوشتر آنک بخوانم و بخوانم
سنگ بر شانه و دلرها
واپس نمی نگرم
که چه بوده است
به پیش نمی نگرم که چه مانده ست
می روم و می خوانم
و نومیدی خود را
به دلشوره نیامده های دوردست غنا می بخشم
آن سوی این چکاد چکادهایی است
و نفرینیانی چون من
سنگ به شانه و آوازخوان فراز می روند
یا در نشیب تند
سر در پی کولبار نفرین
که اینک بازیچه ای شده است
هیاهوگر و رقصان
شتاب گرفته اند
مگر نه آوازشان را می شنوم ؟
بکوشم و بلندتر بخوانم ترانه ام را
تا غلغله ارکستر عظیم هجاهامان
پژواک هول و هیاهو درافکند
کوهسار نفرت و نفرین را
تا دل در دل خدایان نماند
و رگ دررگشان فرو پیچید از غضب
واپس نمی نگرم
چرا که به ناگزیر باز می گردم
سر در پی کولبار نفرینم
که اینک بازیچه ای است

بهـمن
10th August 2011, 02:17 PM
پندارد بر آب و اثیر می راند
و لنگر به جزیره پریزادان می افکند
سرودگر جوان
که از انسان بریده است
و در سفینه علف و آه
پارو می کشد
نخستین صفیر پاییزی
علف را می پژمرد
و پاروها را
که بال پروانه هاست
به باد می دهد
و تنها
می ماند در کفش
آه
بر ساعد شرقی ایوانت
نیلوفری کاشته ام
تا ناقوس بامدادان را بنوازد
و به ایوان که در ایی
با خوابجامه ببینی
آفتاب
از شکاف کنده افرایی پیر جوشیده است
و خون درخت
تا پله های نخستین ایوانت
بالا خزیده است
بر ساعد غربی ایوانت
شقایقی رویانده ام
تا هر غروب که شاد بر می گردی از کوچه
به زانو درافتی ناگاه
و لبانت بلرزد
از کلام بر نیامدنی
پنداری بر آب و اثیر می رانی
که رو برنمی گردانی
کناره گمشده را
و به هراس که می افتی
نمی بینی
سایه بلند پر انحنایی را
که دنبالت می کند
بر آب و به رویا
و توفان که برخیزد
از آرامجای آب
و پارو که به باد رود
مثل بال پروانه
و به ته رویا که فرو لغزاندت موج ناگهان
چشم بازکنی و ببینی بالای سرت
سایه را
که غمناک لبخند می زند
تا شفات بخشد کابوست را

بهـمن
10th August 2011, 02:17 PM
چکامه بازگشت سوگمندانه


روزگاری
انتهای جاده ای که به فراز می بردم
ابتدای جهان بود
بزغاله ای سبکخیز
بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به زیر می دوید
اسبی خمیده بر قصیل دیرمان
که سر بالا می کرد و گوش که می خماند
انگار به انتهای جهان نگران می شد
زنی جوان به جامه رنگین
جوانی با شانه های پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت
اما اسب
که به انتهای جهان می نگریست
مرا به شعاع تیره ای
به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند
که ناگزیری رفتن
چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش
در انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهای جهان برسم
تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم
اینک باز می گردم از انتهای تلخ جهان
و اشتیاق دیدن بزغاله
و اسب بور خمیده بر قصیل
و زن جوان به جامه رنگین روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زنی جوان
به جامه جین آبی
سوار بر موتورسیکلت
به استقبالم می اید
نوه کوچکم است
و بر کناره راه سیمانی روستایی
اینک پالایشگاه
دخترکی
گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد
ارکیده و گلایول و سوسن آری
و بولدوزری زرد آن سو تر
مانند ورزویی مست
سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان
مردی جوان
نبیره ام
به لباس و کلاه خود ایمنی
پیش از سلام می غرد
اول قرنطینه نیای بزرگ
از انتهای جهان
به ابتدای جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطینه نبیره ام
جایی ایمن
نمی یابم
به ابتدای جهان
از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان

بهـمن
10th August 2011, 02:17 PM
آواز کودک گستاخ


به آبش می سپرم
این کودک شرور
که چشم بازنکرده
زبان گشاده است
به تحقیر قبیله سنگستان که ماییم
قبیله را بر من خواهد شوراند این زبان دراز
و مرا نه که خود را
به کشتن خواهد داد
تا زبان بریده به عزلتی نشاندم سوگوار خویش
به آبش می سپارم
امید در نجاتش بندم
به ساحل دوری آن سوی جهان
شاید به تور ماهیگیری افتد
بی نوا و شریف
و صیادی چالاک بپرورد او را
شاید بر آستانه زنی فروافتد
بزرگ تبار
و بی نطفه شوی
تا شگفتی آفرین شهزاده ای برانگیزد از او
طلسم شکن
و قلعه گشای دیو برده پریزادان
تا پاسدار رویای نایمن دختران شود
عاقبتم به سوگ خویش خواهد نشاند
این کودک شرور
و به یاوه مردی دیگرگونم خواهد کرد
بهتر که به آبش بسپارم
تا به خاک

بهـمن
10th August 2011, 02:18 PM
چکامه مشعل ها


سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
یکی بر مازه اژدهاوش کوه
شعله می وزاند
دو دیگر
به دره و دامنه
تا بادام بنان سراسیمه شوند
یکی می سوزد
تا نزدیک نشود شغال گرسنه به خوابگاه
و به معده پر جوجه کباب شرکت
دو دیگر می سوزند
تا آهوان و تیهوها
به دره های دوردست بکوچند
تا شقایق و مرزنگوش بسوزند
تا وحش
ایمن نماند در حریم آبادانی
یکی می سوزد
تا روستایی
هوای شیرین کردن نان جوین نکند
سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
در روز می سوزند زیر خورشید سوزان
و به شب
در حوالی جنگل چراغهای نئون
سه مشعل
نمی سوزند تا چیزی دیده شود
بلکه می سوزند
تا چیزها دیده نشوند
سه مشعل می سوزند
در دایره چراغان و آتش
تا ظلمات گرداگرد
ژرفتر گردد
و بازوهای کار و آفرینش
چون پروانه های سراسیمه
به جانب کانون نور
فراخوانده شوند
نوری
که ظلمت گرداگرد را

بهـمن
10th August 2011, 02:18 PM
حدی



روباهی از برکت رنگهای شگفت
طاووس پر شکوهی شده در گوشهای از این جهان ؟
طاووسی از برکت رنگ های دلارا
پا در خور دم یافته
در گوشه ای از این جهان ؟
مرا چه سود اما
که همان شتر صبور بارکشم
در وادی سراب ها و دروغ
و جز سایه دراز و بی قواره همیشه شلنگ انداز خود
تماشاگهی ندارم به سایه روشن صبح و غروب
بارم چه کو کنار چه زمرد
نه می بینمش نه می خواهم ببینمش
و نه احساسش می کنم
و سوارم
چه امیری برنا و برومند
چه حرامی بدنهادی
می بینمش و می ستایمش
و می برمش بر پشت
اگر چه نمی شناسمش
چه آموخته ام از روزگار و کار جز این ؟
کینه پر آوازه ام ؟
یک بار در من بیدار شد
غریدم و کف به لب آوردن و هجوم بردم
امیر و حرامی هر دو
در معرض صاعقه ام بودند
و سرانجام
آنکه جان بدر برد
حرامی بدنهاد بود
که کنون
برگرده ام نشسته و می راندم
هر سو که خود بخواهد
زنم کرمجی بور زیبایی زاییده ؟
طاووسی پای در خور دم یافته
رئباهی از برکت رنگ ها
مرا چه سود اما
که بار سنگین
چه شوکران چه زمرد
بارم
و حرامی نابکار سوارم است
دیگر سقراط و افعی را
از هم تمیز نمی دهم
و سراب را
به دنبال سایه بی قواره خود
می پیمایم
مدام
مدام
مدام

بهـمن
10th August 2011, 02:18 PM
خطابه انکار



اگر به فراز نمی شتابم
مپندار که نمی یارمت رسیدن
امتناع من از صعود انکار تست
تحقیر می کنم بلندایت را
زیرا که حقیران تسخیرت می کنند
نخستین بیرق را
ناتوان ترینان برافراشتند
و بیرق ما
که سنگین ترین بود و سپیدترین
به خون برادرانم آغشته شد
به مکر ناجوانمردانه ناتوان ترینان
هفت برادر بودیم
نخستین را بر هزاره نخست
به زیر برف سرخ کفن کردم
و ششمین را از هزاره ششم
کوتوله ای دشکیش
از شیفتگان بلندای تو
تا خود بلندتر بنماید
از پرتگاه مخوف به زیر افکند
هفتمین منم
که بیرق را به مغازه ای پنهان کرده ام
که لگدمال ناپاکان نشود
و خود انزوا گزیده کنارش
به پاسداریش
و انکار می کنم بلندایت را
اما
روزی از پناهگاه
از هزاره هفتم
به بالا خواهم شتافت
تا چوبدست های کهنه آویز حقیران را
بر کنم و به باد سپارم
و بیرق سنگینم را
بر بلندای ناچیز تو برافرازم
پس آنگاه
تو بلندترین چکاد جهان خواهی بود
ه یمن بلندای بیرق من
ای زمین

بهـمن
10th August 2011, 02:18 PM
آواز گازران



و دختران گازر پچ پچ آغازیدند
پچ پچ ها
اندک اندک
آواز شد
غاز سفید مهاجر برگشته
غاز سفید مهاجر
هزار فرسخ آمده
تا آبگیر سبز ولایت ما
بر کتف برفیت
خال بزرگ قرمز چیست ؟
این پرچم غریب را هر سال
تا چند و تا کجا
بر شانه می کشانی و در دنیا ؟
غاز سفید مهاجر
سینه بر آب می کشد
تا انتهای برکه روان می شود
و باز می گردد باز
و نرم نرم و آنگاه گرم
خواندار باستانیش را می آغازد
چه بر اجاق و بابزن سلطان
چه در غریو پر دود پاتیل روستایی
چه دلقکان و سربازانت
با قهقهه به نیش کشیده باشند
چه معده های یخزده کودکان گرسنه را گرم کرده باشی
چه شاعری به ویله سراییده باشد
مخوفا جنایتا
من بردبار نخواهم بود
از تو همین پشنگه خون دارم بر کتف
از لحظه عبور ساچمه داغ از گلوگاهت
فرسنگ های هزارگانه را
در اهتزاز سرخ همین بیرق
می ایم
برمی گردم می ایم
تا خالی سیاه فاصله ها را
از حجم برفگون خیال تو پر کنم
و دختران گازر
از سجاف راه علف پوش
به روستا بر می گردند
و همسرایان می خوانند
غاز سفید مهاجر از ولایت ما پر کشید
با خال سرخ کتفش
در اغتشاش هاشورهای باران سرب
پر کشید
آنگاه
از میانه هاشورهای باران سرخ گذشت
غاز سفید مهاجر

بهـمن
10th August 2011, 02:18 PM
یادگاری



روزی که به میعاد نیامدی
به سایه تلخ این سدر کهنسال
نگران جهت ها نشدم
نه هیس هیس بیشه پریشانم کرد
نه مویه گزها
کله گرفته
از هجوم تشباد
رنگ برشته گندمزار
و بوی گرمسیری کنار رسیده
غریزه بی قرارم را برتاباند
و اشتیاق کشمکشی از جگر
به پنجهه ها شراره جهاند
چه کسی آمده است و کی به یاد می آورد ؟
وسوسه بیهوده ای
هر از چندمان به سایه می کشاند
تا یاوگی افقها را
آرایه ای از خیال برآویزیم
به سایه شیرین سدر
در بوی گرمسیری کنار رسیده می پیچم
همین کافی است
و افق ها را به نیشخند زخمه می زنم
پس به خنجر سوزانی
تصویری حک می کنم به درخت
و کرکسی بر آن می گمارم
به رسم یادگاری

بهـمن
10th August 2011, 02:19 PM
در گذر حرامیان



همینکه به عشق بیانجامد مهر
گیسو به دست باد ولگرد سپرده ایم
و سوت زنان
از کناره خیابان
پای بر سایه های آشنا می گذاریم
و می گذریم
می بیندمان و نمی بینمش
چشمان خندانی
که راز گردنه های دوردست
در آن بلور شده است
نمی بینمش
چشمی که از تنگه های واقعه برشگته ست
و گریه را فراموش کرده بسکه گریسته
و خنده اش
به برق خنجر می ماند
سرد و برنده و مسموس
همینکه به عشق می گراید مهر
خفتان می گشاییم و تیغ فرو می هایم
و چشم که گشودیم
برهنه
بی خنجر و جوشن
در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم
و آفتاب غروب
به شتاب فرو می خزد پس آب ها
تا نبیند چیزی

بهـمن
10th August 2011, 02:19 PM
شوری کوچک



شوری کوچک
به حجم بلبل کوهی دارم
از بادام بنی به سدری
از سدری به سایه کمرگاهی
گلی اگر در آن پایین
سرخی می زند به سایه خارا
به چشم هرزه دامی می نگرم
که شقایقی از آن روییده
شوری کوچک دارم
به حجم خاکی تیهویی
سوتی می کشم به تنگه
و هویی به کمرگاه
خودی نمی نمایم
تنها به کوهی گوش می دهم
که تمامی جانش پژواکی است
که با من خطاب دارد
که با من یگانه می شود

بهـمن
10th August 2011, 02:19 PM
به شعر نشستن در آهن ها


به شعر نشستن
در انزوایی کوچک
گرداگردت
کارخانه و آدم ها
شب پر حادثه و پاهای پر رفتار
تو جزیره ای به ورطه آهن
یا آهن ها در تو ؟
به شعر اندیشیدن
در ازدحام آدم و آهن
و خیالت در آونگ
به سایه سهماگین جراثقال ها
و هول هایل سودا
تو به کشتی نشسته ای یا دریا ؟
هم به پندار تو آدمی
بر برج های حایل آهن
اگر به بادبانیکوچک نماند
به بالهای لرزان زنبوری می ماند
پر اشتها به شاخه خرما
به شعر نشستن
در اینجا
آرام
در حواشی هی ها هو
سری به کوچکی شبنمی
دلی به هیبت توفان ها

بهـمن
10th August 2011, 02:22 PM
آمده ایم عاشق شویم
پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم

بهـمن
10th August 2011, 02:22 PM
تصویر


مردی کنار نهر گریزان
سایه به آب سپرده و دل به هواهای دور
سنگ برسنگ می غلتد
و گلها به شتاب
بر آب می گذرند
و آنکه ایستاده
در نسیم سفر می کند
مردی کنار نهر گریزان
سایه به آب سپرده و سر به خیال های پریشان

بهـمن
10th August 2011, 02:22 PM
پیشنهاد


شاعر: بانو
شمشه ای زر سنگین
دلی
و خنجری به سینی سیمین آورده ام
تا چه پسند افتد و چه در نظر اید ؟
بانوی اول : شمش طلا را می گیرم
و ترا به مائده ای یکشبه مهمان خواهم کرد
که رویای رنگین دلخواه را
هزار شبت مکرر کند
بانوی دوم : خنجرت را به دریا بینداز
طلا و قلبت را برمیداریم
و به شیوه نیکبختان
در سامان های سبز دلخواه
به کام می نشینیم
شوربختی از میانه می گریزد
وقتی عشق و عقل یگانه شود
بانوی سوم : سینی و خنجر و طلا را به مزبله انداز
قلبت را می خواهم و بس که گنج لعل است
و با هر تپشی
به خوابهای اساطیر پرتابم می کند
من سودازده جنون توام شاعر
بانوی چهرم : ها ها ها
خنجر الماسگون را برمیدارم
دل مفلوکت را از هم می درم
که صادقانه نیرنگ می بازد
و شمشه زر را به تاراج می برم
باسینی سیمین
شاعر : پری دشکیش رویاهایم
ای راستترین
سر خط دفترهای ناسروده سروروم
گمشده ام تویی
هزار دفتر و دیوان
بیهوده میان تو و رویاهایم
حایل شدند
پیش ای
سینی به سینه
آماده ام اینک

بهـمن
10th August 2011, 02:22 PM
مرکب خوانی



چه حکایت است
وحشت از باد مخالف ؟
وقتی شرطه قصه ها
شمایلی آشنا ندارد
در این غرقاب ؟
در این پیجاب ها
که باد هیولا
از شش سو می وزد و باد زار
از هزار جای زمهریر درون
چه هراس
آن را
که به زورق گردباد
به جانب جزیره توفان
لنگر گرفته است ؟
رهایم کن
بگذار تا به سرعت شاهینی دیوانه بچرخم
به طیف درهم این خیل بال و هول
در این منظومه سرگیجه
از آن کهکشان بی اعتبار
که آفتابش از شتاب شهابی
ردای شعله به سر می کشد
و پاره سنگی سرگشته
جان می ستاند از ماه
نه
بگذار فلاخن بگیرم از این دیوانه
و بر آبشخور اعتمادی
آرام کنم گله را
اعتمادی
که از حقارت حادثه
قائمه استوار کند
و بایستد
بی لرزه در گذر بادهای میان تهی
کافی است نی لبکم بنوازم
تا هزار نی لبک به فغان اید از توفان ها
و فراموش شود زوزه گرگان خیالی
که سراسر رویامان را
خاکستری کرده است
چه حکایت است از چه بترسم
وقتی
به زورق گردباد می نشیند پرستو
تا به برکه ای برسد
من
بر کلک نی لبکی سوار می شوم
تا به ساحل آواز برسم

بهـمن
10th August 2011, 02:23 PM
شور


پریشیده موی
رو در روی باد می رویم
به جاده ای
که از آستانه ای نمی گذرد
و رهگذری
به پوزخندی
هیئت شوریدگیمان را
به بازی نمی گیرد
سری چون شیر و دلی چون یوز
به تک می رویم
بر جاده هجومی
که به چراگاه غزالی شاید فروخزد
و از کنام ها
روباهان
با چشمهای زرنیخی
به سمخره می کاوندمان
و باد
شبح می سازد برامان
از گور و گوزن و گراز
پریشیده موی
رو در روی باد
می رویم

بهـمن
10th August 2011, 02:23 PM
زائر



به شفای کدام زخم نهان می رود زائر
سینه کش کوه را ؟
چکاد پشت چکاد و گردنه از پی گردنه
بقعه کجاست
کجاست ضریح کبود
گرداب جوشان معجزه کجاست ؟
چکاد پشت چکاد و گردنه از پی گردنه
بلندترین چکاد
دروغگاه چکاد بلندتری است
و گیتی به تمامی
چکادی دست نیافتنی
بقعه کجاست که
چکاد به چکاد فریبت می دهد
و تو از فراز به فرود می ایی
به گمان ارتفاع
و بقعه ها
که کبودی می زنند از بن دره ها
به چه درد و چه پیچ و تاب
بالا می کشد این ماه خود را
تا بقعه برسد به بدر به کمال
هلال آن سوی بدر است و باز
زائر خسته گردنه را
به شفای ندانم کدام زخم نهان
بالا می رود
از فراز به فرود

بهـمن
10th August 2011, 02:23 PM
غزل اطلسی ارغوانی


چه ارغوانی زیبای تاریکی
ای اطلسی
نه مثل خون
نه مثل تصنع
وقتی کنار سبز
می خوانی
آواز بی هیاهوی بویت را
رزها و لاله عباسی
آهسته گوش می خوابانند
تا حس کنند
رقص اریب پری های شبزاد را
بر روی برگ های مرطوب
ای اطلسی
در تو رگ غریبی جاری است
مالوف شب
که نسبتی ندارد با سرخ کاغذی
هر چند خیزگاه سرخ جگرواره
و لاله های چرمی
و سرخ خون مردان خورشید است
ای اطلسی
ای ارغوانی ناب
ظلمت گذرگاه حرامی ها
و دشنه های خونین است اما
تو همچنان بتاب
تو همچنان بتاب

بهـمن
10th August 2011, 02:23 PM
کشتی شکستگانیم


چه پروا
بادبان از ورق پاره ها داریم
و دفتری قطور در گریبان
می رانیم
بر موجزار حادثه
شعر بر کاغذ نوشه می شود اما
نفس ظرطه در غزل ما وزنده است
و باد
به شرط کرانه ما
معنا می شود
چه پروا
بادبان از ورق پاره ها کرده ایم
و ورق پاره پر شعر
شعر پر اندیشه
و اندیشه از نفس ما که شرطه دریاهای ظلمانی است
می وزد
نفسی که توفان ها را
آرام می کند
و دریا را
به خلیج های خلوت
یدک می کشد
چه پروا
باد گو بنالد و بپیچد بر خود
دریا در دفترهای ماست

بهـمن
10th August 2011, 02:23 PM
خیال نیست




من
اما
این سوی کوه
به توانایی یک کوزه سفال و یک دلو سبز کهنه
اندیشه می کنم
برابر خار و خارا
برابر رمه تشنه و عطش مار
خیال نیست
پسین ساکت کوهستان
وقتی هزار شاخ بلند و هزار چشم فروزان
از دره ها به دشت سرازیر می شوند
و آسمان خالی را تهدید می کنند
خیال نیست
دستان خشک گرسنه روستا
در جوشن شفاعت بزغاله ها
کز خشم و مهربانی گله
یک کاسه شیر می دزدد
تا ماه را به سفره بی نان خویش
مهمان کند
آن سوی کوه
شاید هزار شهر جوان باشد
شاید هزار خانه هفت اشکوب
شاید هزار سرو و صنوبر باشد
پای هزار جوی زلال
جاری به سایه سار
من اما
این سوی کوه
تنها هزار شاخ تهدیدگر
می بینم
و فکر می کنم به سفال و دلو
و اقتدار خارا و خار
و گوش می کنم
به شور بانگ نی لبکی
کز دره های تاریک
می اید

بهـمن
10th August 2011, 02:23 PM
جوی نازک



چگونه به تصرفت اندیشه کنم
که از دستبرد خیال و رویا
به دوری
با آنکه در یک قدمیم می گذری
و بوی گرم نفس هایت
ویرانم می کند
ناگهان کنار خویشت می یابم
بر یک میز
ناباور
که شوخ و شیرین
نشسته ای
لیموی سبزی از بشقابم بر می داری
و اخم شوخ و ترشی را
با شکر دندان می آمیزی
یک لحظه بعد اما
پنجاه سال
پنجاه هزار فرسنگ
از من دوری
و به خیال و رویا تن در نمی دهی
اینگونه زیستنت
شور به نهادم می زند
جوی زلال نازک کوهستان
که از نیان نفت و گوگرد و پیشخوان های چرب می گذرد
چگونه به زلالی نگاه و دندانت
خواهی ماند ؟
اما
تنها در این جهنم چرکین است
که گاه گاه می بینمت
که رو بروی خیال و رویایم می گذری
لیموی سبز ترشی از بشقابم بر می داری
و اخم شاد شیرینی در جانم می ریزی
و هیچ گاه تن به خیال و حضور به رویا نمی دهی

بهـمن
10th August 2011, 02:23 PM
کنون که تابستان در گذر است



کنون که تابستان در گذر است
زیر چنار روبروی خانه ات
سایه
چگونه تنک می شود
و انتظار
چگونه رنگ می بازد ؟
در نهر پای چنار ها
سنگی بینداز و ببین
چگونه صدا می کند
واژه ای که از گلویی برنیامده میمیرد ؟
پس
شاخه ارغوانی پرتاب کن
تا بی صدا به پرواز در اید و بر موج ها سوار شود
پندار
که به دوردست ها خواهد رفت
و جایی
کنار درختی به سحال خواهد افتاد
که مرد خسته نومیدی
برکنده گز کهنی تکیه داده
به شاخه ارغوانی می اندیشد
که هرگز
به سویش پرتاب نشد
کنون که تابستان درگذر است
زیر چنار جلو خانه ات
سیاه
چگونه سبک می شود
تا چون چکاو کمرنگی
پروا کند
بی آنکه دیده باشیش؟
و عاشق
چگونه فراموش می شود
بی آنکه ارغوانی از بوسه
دریافت کرده باشد
از آب یا خیال ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:24 PM
وسوسه



سینه کشان فراز می شوم اما
شوق بلندا و فتح قله ندارم
چیزی
وسوسه ام می کند
که در آن بالا
لحظه ای
طره برفین به باد سرد سپارم
رو در روی آفاق دور

بهـمن
10th August 2011, 02:24 PM
درس



اگر نه کوک درون تست این ساز
منواز
نوا و ناله وشیون بس نیست ؟
بهل که شادی و اندوه
با گام های خود برایند از ژرفا
به برگ نخل
چه سبز و چه پژمرده اگر گوش بداری
ترانه از نهاد فصل
می آورد
به آب رودخانه اگر بنگری
صدا و شکل دل بی قرار زمین بر تو عرضه می کند
به شکل بستر رودخانه اگر بینی
به شکل عاطفه آب است
و آب عاطفه خاک
چنگت
اگر به قاعده ننوازد
جز سیم ها
انگشت هایت را تعمیر کن
به مومیایی ذهن و روح
که مومیایی تاریخ می طلبد
معجونی از بقایای اهرام و سنگ ماه
و گیاه مریخ
اگر نه کوک درون تست این ساز
منواز
اگر نه انگشتانت
تعمیر مومیایی روح است
به زلف چنگ میاویزش
سری به سنگ بزن

بهـمن
10th August 2011, 02:24 PM
مهمانسرای حرامی ها



به ما که رسید
کشاله از کبوده سفلیس
گل داده بود
سربازهای رومی و سوداگران حجازی
از حجره تو آمده اند
چون این آب
که از کرانه گازرها می اید
و از کناره قصاب ها
به ما که می رسد
از زخم و زهم و چربی سنگین است
به ما که می رسد این خواب
کابوس است
هوای خشک زهرآگینی
فرسنگ ها
دور از درخت برکت بائوباب
زنی به هیات کرکس می اید
با گردن بلند برهنه خونین تا کتف
و مرد ها
فاسق ها
به هیئت کفتارها
که بر بال
نشانه از احشای مردار دارند
و رنگ چشم غزالان شیدا
از یالشان
بخار می شود
و کوره راه خون آلودی
تا سرچشمه
وا می نهند به دنبال
بائوباب
درخت فیض و ترحم
آبشخور غزالان و فیلان خشکسال
نوبت به ما که رسید
جز جان چک چک مهیبی
شاخ کج گوزنی درشن
چیزی به جا نبود
نوبت به ما که رسید
کشاه از کبوده سفلیس باغ بود
سربازهای رومی
و تاجران جاده ابریشم
تاتارها
سوداگران عطر حجازی
از او گذشته اند

بهـمن
10th August 2011, 02:24 PM
آسانسور


نپرسی آب چیست و علف
چگونه می وزد از لای آجر و آهن ؟
پله ها را که می پیمودی
نفس زنان
پنجره ای بود میانه هردو اشکوب
و کرت سبزی
قاب خیال و خاطره
و تپه ای در مه
که شقایقی بر آن می سوخت
و پنجره بالاتر
به رنگ و عبور بازت می گرداند
در آسانسوری مانده ای امروز
بی پنجره و طرح گذرگاهی
که به تکمه ای
سال ها از خیابان دورت می کنند
بی آنکه به آستانه ای نزدیک شده باشی و به سلامی
و بازگشتت
صعودی دوباره است
به ژرفای ظلمت
نپرسی آب چگونه است و علف
چگونه می سراید از میان آجر و آهن؟
و ریشه ها
به سویکدام ژرفای سیراب همهمه می کنند ؟
دریاب
که آفتاب بعدی شصت سال
از کوچه های کودکی دورت خواهد کرد
و پنجره ای نیست تا چراغ شقایقی بیاورد
بر تپه ای
درمه

بهـمن
10th August 2011, 02:24 PM
بانوی گیلاس و گندم

بانوی رنگ ها
از دیدار آبی ها
چه می آورد
جز لبخندی
که برکه ریگ قرمزی است
و دندانی
که تلالو مرواریدهای نبسته
به اینه تقدیم می کند
سبز رفته و گلگون برمی گردد
از میانه گیلاس ها
با گونه ای
و لکه سرخی
جگر چلانده گیلاسی
که ستاره را
به خسوفی دل انگیز می آراید در برکه
بی نیاز نماز وحشت و طلسم هیاهو
چه می دهد به من این جان زیبای گندمی؟
شیهه ظریفی از خنده
که مادیانی
از دشت های خاطره
روانه می کند به امروز و می آرایدش به رویا
در فردا
بانوی رنگ ها
گیلاس ها
جگر چلانده مرا ارمغانت کرده اند
و تو
سیب دلم را که گاز بزنی
شعری از آن بر می اید
که زخمی لذیذ و آهی رنگین است
بانوی گندمی
از میان گندم ها
چه می آورد
جز وسوسه گناه ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:24 PM
در گرگ و میش ذهن



1
بر من خروس را منت نیست
نه موذنان کودکی را
پیش از گنجشکان و پیش از سپیده بر می خیزم
تا ناشتا فراهم آرم آفتاب را
یک سینی پر شبنم
یک روز غبار
یک استکان تخیل با شیر و قهوه ی رویا
و
یک کهکشان شیری فکر
وقتی خروس می خواند
من چای اولم را نوشیده ام
سیگار اولم را گل کرده ام
و سطر ناب نخستینم را
مصراع اولین
وقتی کلید جادو چرخید
در قفل روح
آزادی برگ
خنیای جان و ماده آغاز می شود
صدها هزار یاخته ی پیر
زیر فشار حس
تبخیر می شوند
گل می دهد بدن
جان آبیار می شودش
صدها هزار یاخته ی نو هجوم می آورند
و خاکریزها را اشغال می کنند
نور و نوا
فواره می زنند از دل سنگرها
وقتی کلید چرخید
و باز شد بدن
و روح منفجر شد
در گرگ و میش ذهن
دیگر نه بامدادی داریم
نه شامگاه
دیگر نه نیمروزی داریم
نه نیم شب
خط مدرج
و مستقیم زمان به هیات هضلولی
ساعات و لحظه ها و شبانه روز را
در هم می آمیزد
و روز و شب
امروز و دی
امسال و پار و فردا
و قرن ها
در بیضی یگانه ای
کانون به هم تعارف خواهند کرد
و آفتاب
یک جام شیر گرم جمل می نوشد
یک بافه نور در طویله ی ثور می اندازد
و جرعه ای شرنگ به عقرب می بخشد
پیوسته نیز بر عدالت میزان است
منجوق به زنان عشایر
و نقل کهکشانی به کودکان
و آب آسمانی
در کاسه ی سفال جذامی ها می ریزد
و کندوی غزل را
سرشار می کند از عسل گرم حس
در گرگ و میش ذهن
هذیان پرت بوالحسنی
عقل سلیم ارسطویی است
و نعره های کافوری حلاج
ایمان محض مصطفوی
در گرگ و میش ذهن
فرزند سام نوح نیما را
در دره های کنعان می گرداند
و دختران سلیمان پادشاه
با کودکان وحشی من موش و گربه می بازند
در سایه سار گزدان
در گرگ و میش ذهن هندسه شعر
ترسیم کامل حلزونی دارد
و هیچ خطی هرگز
آن قدر راست نیست که روزی
در نقطه ای گره نخورد هر دو انتهاش
مانند تار زلف تو
در زیر گردن من در گرگ و میش صبح
2
در گرگ و میش ذهن
روز از کرانه های مغرب بر می اید
و آفتاب
در مطلع رفیعش می خوابد
تا سایه های جادو
سحر غریب خود را
بازی کنند
و سایه های جادو
از باد زاده می شوند
بی بال در فضا حرکت می کنند
اریب
از پلکان ابر پایین می ایند
در رسیمان سست هوا چنگ می زنند
و تاب می خورند افق تا افق
و تاب می خورند شفق تا فلق
و تاب می خورند فلق تا شفق
بر آبهای نقره فرود می ایند رقصان
خود را به موج می سپرند و سپس
در نیمه راه از موجی
بر موج پس رونده سوار می شوند
و باز
در فاصله ی دو موج موازی
سرمست می شتابند و
دیوانه وار رقص می آغازند
در فرصت نهایی
باید زمینیان را مسحور خود کنیم
تا دل به رقص جادوی ما خوش کنند
تا سر به سحر بابلی ما بسپارند
و رنج کار و گرسنگی را
روی دفینه های خداداده
خاطر به کار خواجه ی ما خوش کنند
دنیا نیرزد ... ای دوست
تسلیم پیش آمده باش و خوش ! دنیا جهنم توست دنیا زندان توست
خاطر به حرف دلقک خود مسپار
بیهوده سر مکوب به دیوار
رزق تو از ازل شده تعیین
دیگر چه غم اگر
و دلقک از فراز موجی قد می کشد
تسخر زنان و می خواند
تعیین ولی نه تامین
تعیین بلی ولی همیشه کم
در گرگ و میش ذهن
از باد زاده می شوند
بی بال در فضا حرکت می کنند
بر آبهای گلگون می رقصند
و آفتاب را همیشه به تلبیس و سحر
بر تخت زرنشانش
خوابیده می طلبند پشت کوه های سیاه
در گرگ و میش ذهن
در گرگ و میش صبحدم اما خورشید
مژگان نورافشانش را وا می کند از هم
و بادهای جادو را در می پیچاند
و گله های سامری
چون برگ های خشک
از پلکان موج فرو می خزند
و پرشتاب
در قیف بی ترحم گرداب می روند
دلقک پیام آخرش را
در نیمه راه بازگشت ندا می دهد
فرصت غنیمت است
تعیین شده است بلی
تعیین ولی نه تامین
3
در گرگ و میش ذهن می ایی
انگار از مسافرت قهر برگشته ای
آن گونه سر به زیر و آرام
گیسو سپرده به باد
و عاطفه
دلشوره ای که نفرت و خودخواهی را
مسموم کرده
خود بی خیال و چک
زانو نمی جهاند بالا
غمگین و شرسمار می ایی
سیما به سایه روشن لبخند
مانند لاله ای که رو به سپیده دم
آهسته می خرامد بالا از سنگ
و پلک ها هنوزش خواب آلود
در گرگ و میش صبح می ایی
ابهام خواب و خاطره با توست
با چشم ها و لب ها
با گونه ها و گیسو
انگار شرمسار و پشیمان باشی اما
از انحنای تهی گاهت
خطی است منحنی که تا تلاطم قلب و التهاب شقیقه ادامه دارد
و ترجمان گستاخی بدیعی است که
هر چند هم پشیمان رفته ای
از آمدن پشیمان نیستی
در گرگ و میش صبح
سرخای لاله واره ی اندامت
شکل جهان واقعی است
که از مه غلیظ سحرگاهی بیرون اید
تا آفتاب را
در برکه های منتظر ریگ و بال پرستو به بر بکشد
مانند روم مغروری
بعد از پیروزی حتی
بعد از شکست و تسلیم

بهـمن
10th August 2011, 02:25 PM
برگ آخر تقویم


زخم برای چکاندن
از روزها اجازه نمی گیرد نه برای درمان شدن
تراز نمی شود به تقویم طول سال زخم
ژرفای آن است که مدرج می کنند گره به گره
زمان را
هر زخم
هر لحظه زادروز خود را سور می دهد به درد و ناسور
و
هر لحظه هر کجای فاصله
آغاز قرن دیگیر است
تاریخ پتیاره اش را
نه برگ اول تقویم
نه برگ اول بعد از آن ابتدای واقعه نیستند
سال از میانه آغاز می شود
تا
در چرخش گیج اش
به ابتدا برگردد
به درد
و برگ آخر اگر کبیسه ی سال زخم باشد
برگ نخست نحوست محض است
زخم برای چکاندن از خون
و درد برای جاودانه شدن از تقویم اجازه نمی گیرد

بهـمن
10th August 2011, 02:25 PM
در صدای فاخته


مردگان
چنان وانمانده پشت سرم
تا نشنوم به پوست سوگسرود تبارم را
هنوز
در آشیان شروه به سر می برم
آنک
درخت به درخت فاخته های نخلستان
یکی شلیل می کشد از ژرفا
کوکو ؟
و دیگیر
پژواک می دهد صدای او را
از ژرفای دیگر
کوکو ؟ کوکو ؟
چنان

وانمانده اید پشت سرم مردگان جوان
در دام شروه های شما
به سر می برم
شلیل کشان
اینده هم
از روبرو که بیایید
می بینمتان شلیل کشان
کجا رفتند آن رعنا جوانان
کجا رفتند آن پاکیزه جانان
یکی از وادی محشر نیامد
که تا با ما بگوید حال ایشان
از روبرو که بیاید هم
از بزم همسرایی سرنا و نی انبان
کمند شروه می اندازید
بر کنگره ی ستاره و پندار
و کبک
پر می کشد و پرستو
نماز می شکند
حضور سوگوارتان را
چنان دور نمانده اید
پشت سرم
که نشنوم
خروش موریانه ی سقف ایمان استوارتان را
فاخته به فاخته
شلیل می کشم و می پرسم
نشان آن به قهر رفته برادر را
از بانگ بازگشته ی خود از کوه
کوکو ؟ کوکو ؟ کوکو ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:25 PM
زنی سراسیمه ی رویاها


جدا که شدیم به ساعت ماسه ای
نیمه زمین به شیشه ی تاریک بود
و آن که در آن بالا
سایه ی دراز تنهایش بر شن زار از سامان می گذشت
تو بودی یا من نمی دانم
زنی
سراسیمه ی رویای خود از هر اشکوب ظلمت که فرو افتاد
سردابهای تیره تر در انتظارش بود
به قاف فروردین که رسیدم
در ایینه ی سیاه جوانی ام را دیدم
سرگرم نیم تاج مقوایی و شمعدانهای فرسوده
کجا
جا مانده بودم در آن لباس سفید
که ناهمرنگ بخت و باور خود بود ؟
بی تو
این نیمه ی روشن رانمی خوابم
با این سایه ی دراز و تنها که می رود از من
نومیدتر و خسته تر از جان گران پایم
اگر بازایی راز جستحجوی ترا فاش خواهم کرد و خواهم خواند
ای طاووس ! تو خویش را در پر خویش گم کرده ای و پر خویش را در چمن خوابها
و در اینه ی تاریک جز وهم باز نخواهی یافت دریغا
زنی سراسیمه ی خواب ها
به کسوت عروس گریزان از حجله
به کودکی ام که رسیدم عروس را گم کردم
و چون به جستجوی هر دو بر آمدم
از هر دو دور شدم
بر این اشکوب معلق کنون ... دریغا
به ساعت ماسه ای بود که از هم جدا شدیم
و تمامی زمین به شیشه ی تاریک بود

بهـمن
10th August 2011, 02:25 PM
نون والقلم




به نون و به نی سوگند
که اولی را
تا در میان دهان های سرگردان قسمت کنیم دومی را
تیغ ستیز با جهان نا ایمن کردیم
یکی بود یکی نبود
دو خواهر بودند دو دهان سرگردان
دو تن لرزان عور
رو به روی باد سرد گرسنگی
گرمگاه آن ها لب تنور
اولی را امیری بود
دومی را فقیری
یکی بر سمور و
آن دیگری لب تنور
سمور و سیری عاطفه از اولی ستاند و
خاطره هم
و بی جواب ماند لابه ی دومی
به نون و به نی سوگند
لب تنور بماندیم عمری تا نان
پر نکشد بی هوا به سفره ی دو نان
یا
پر نگشاید جان
با آخرین رمق ها از تن هامان
پلک که زدیم اما
نون رفته بود
خوشبو و گرم
بر سفره ی سمور و
دومی ها همچنان
لرزان و عور
لب تنور
یکی بود یکی نبود
دو خواهر بودند و
یک دهان سرگردان
نون که گریخت ما
نی را به جفت نی لبکی بستیم و تا سپیده ی رستاخیز
خواندیم
لب تنور گذشت و شب سمور گذشت
http://www.daneshju.ir/forum/images/statusicon/user_offline.gif http://www.daneshju.ir/forum/images/buttons/report.gif (http://www.daneshju.ir/forum/report.php?p=431690)

بهـمن
10th August 2011, 02:25 PM
ثعلب ها و سیاووش




اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این اندوه
خنجر خواهد رویید
ثعلب ها گل های گورستانند
از میهمانی آن ها می ایم
رنج
در سبزینه هم جا خوش می کند
درد در ککتوس و زرخم بر نیزه هم
گل می دهد
به تماشا که بیایی اما همین تشویش در استخوان هایت آشیانه خواهد گرفت
کسی به زمستان
دسته بنفشه ای نداده بود نه ساقه ی نرگسی
همان شاخه ی مورد بود کنار اینه ی عروس و خاک خیس خورده ی کور
و بوته های ثعلب که سال دیگر خواهند آمد
اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این بغض آتش خواهد جوشید
ثعلب ها به آتش زیر خاکستر بیشتر می مانند تا خنجر در غلاف سبز چرمینه
سخن سبزینه و مهر بی هوده است
کسی درخت ها را به باغبان آتش فروخته است تا زمین
همیشه قلمرو و ثعلب ها باشد
اگر شمایل تو نیاید
نخستین جبهه
کنار همین گورها گشوده خواهد شد
سیاووش آنک
پیشاپیش مردگان جوان
بر اسب سیاه
به جوشن آتش ایستاده است

بهـمن
10th August 2011, 02:25 PM
جنگ و پرنده



ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد
پشت خاکریزی بیهوده دور و فراموش جنگی بی حکایت
از سرباز مرده در آن سال ها
اسکلتی مانده در مهتاب سفیدتر از مرگ
با شقایقی دمیده از خم دنده ها که ترنمی سرخ را
تا سپیده دمان می وزاند در فضا
و نگاهی تاریک از جمجمه
که از آن به رعشه می افتد بدر
سرنیزه ای پوسیده در پنجه های مردد
که اشاره به سمت رو در رو دارد به سمت سینه ای که نیست
و خود فرسوده
فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرنده ی جوان
سپیده دمان
پر می کشند از آن
و دره را به جنجال می آرایند

بهـمن
10th August 2011, 02:25 PM
یک شهر و دو چشم




در شهر یک مجسمه بیدار است
چه روز چه شب
در شهر یک مجسمه بیداراست
تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
با نگاهی ثابت
که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
که هر گذرنده می کوشد
خود را از این نگاه کنار بکشد
از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک
اما کنار کشیدن ممکن نیست
از منظر نهان
هر کس به راه خویش روان است
و هیچکس در انحنای گمانی
گمانه نمی کند
اما همیشه سرزنشی هست انگار
که عابران
از دام آن رها نتوانند شد
که دست و پای خود را گم می کنند
که خط عبور آن ها
کج گیچ
و شکسته می شود
و می گذرد از خطوط دیگر
که نباید می گذشت
و قطع می کند عبورهای دیگر را
که نباید می کرد
و شهر ناگهان
به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
تبدیل می شود
به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
با این همه
در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
چه روز چه شب
تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
و پوزخندی قاتل
بالای شهر

بهـمن
10th August 2011, 02:26 PM
با سایه ای یگانه



کنار عکس پیری من
عکس جوانی پدرم افتاده است
از اتفاق
این دلپذیرترین مصراعی است
که خوانده ام از آن همه خروار حرف
این سطر از دو واژه ناهمخوان
اما همخون
در چرخش مکرر رویایی دور
معنای بی نهایت خود را
در طیفهای رنگی غمناکی
بر نخل روبرویم
در آفتاب یگانه کرده اند
اینگونه نیست
که سایه های زرد پریروز
در آبهای آبی امروز
ترصیع می شود ؟
و ماه بدر
در خالی هلال شب اول جا خوش کرده است ؟
اینگونه نیست
که صبح از خلال خیال پریشان شب می اید
و بره با چراغ زنگوله
بوهای سبز را رد می گیرد ؟
از اتفاق
عکس جوانی پدرم
کنار عکس پیری من افتاده
و روی بی نهایت این مصراع نورانی
دو عابر غریب
با سایه ای بلند و یگانه
آرام دور می شوند

بهـمن
10th August 2011, 02:26 PM
زنجیر عدل و سگ ها




سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند
زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است
و آشنا
از پلکان مداین فرود می ایم
نانی نخواسته بودم
تنها فروغ فسفری عدل
فراز سردر ایوان
چشمان زودباورم را
فریفته بود
و بر کنار دجله
آرام و تلخاکام قدم می زنم
تنها الاغ های فرتوت تن به سللسه ی عدل می سایند
تا خارش جرب را لختی فرو نشانند
و آنگاه
کنج طویله ای و بافه قصیلی
روح فقیر آنها را کافی است
سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها
از بند می گشایند
وقتی که سنگ را البته بسته باشند
زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است
و آشنای مشام سگ

بهـمن
10th August 2011, 02:26 PM
از برج یخ


به شب قطب
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه توانی دید اما
که هیولا به رنگ چراغ است
و روح
جز مامنی از فریب
یا نومیدی
نتواند دید رو به رو
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه چراغی
که زمهریر را سوزان تر می کند
و آفاق را
به انحنا
بی کرانه تر
این که می اید و برمی گردد
سایه ی تست و سایه ی تو نیست
و صدا
شکل برفی است
که باشد ببرد
بی طنینی و پژواکی
و روان
از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بی نصیب است
چه توانی کرد اما
که هیولا
نه قلب دارد و نه آوا
و نه هیچ اندامی
و هندسه ای
در فضا
جگر از خویش
می درم و عربده سر می دهم
خون زهرآگینم را بر برف می افشانم
تا که بیشکل زخم بردارد
تا که شکل بی شکل زخم بردارد
و سپیدای تاریک بی مرز
به سمت جوشان سرخ برگردد
و جانور
به جادوی خون
پدیدار کند خود را
به شب بی شکل قطبی
چراغ برف
به روغن خون شعله برکشد
بی کرانه
به سایه و عربده
کرانمند شود
و جانور از پوست بیرنگ خویش
بیرون اید سیاه

بهـمن
10th August 2011, 02:27 PM
شقایق و پل



کنون اگر ننویسم از شقایق نورسته ای درایندهانه ی پل
فردا شاید
بسیار دیر باشد
امروز اگر نگویم آن ستاره ی ناپیدا
چه رازنک
دمساز یاس برکه ی نزدیک است
فردا شاید
بسیار دیر باشد
مدام و مدام
به سنگ پرتاب شده ای فکر می کنم
که می رود که به گنجشک فرود آمدن بیاموزد
کنون اگر بر این شقایق نورسته
اسرار این دهان هیولا را نگشایم
امشب چه دسته گلی بدهم
به آبهای کابوس خود ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
دو سوی پرده




اگر این پرده گلدار کهنه را پس بزنم
هر آنچه ببینم بیزارم خواهد کرد
اگر کنارش بزنم
نمی دانم چرا اما می دانم
که کوه فرو خواهد ریخت روی رویاهایم
و آب ترانه هایم را در حنجره ام خاموش خواهد کرد
اگر کنارش بزنم
بید مجنون تاریک
چهره از وحشت خواهد پوشاند و
بادام بنان این حرامیان دوباره سرازیر شده از نشیب
یک سر به اتاقم خواهند آمد و به سمت تپش هایم
سرازیر خواهند شد
نه ! کنارش نمی زنم این بار
خواهم گذاشت خیال ها با کاغذها بازی کنند
و فکر
پیاپی
هی
سیگار دود کند
و حرامیان خسته همچنان به سراشیب تند بپوسند

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
لب گریه ی جانور تبعیدی




برادرم
چرا نمیشناسیم ؟
در حیرتم
می دانم فرزند مادرمی
برادر برادرم
و خواهر خواهرم
اما
نمی شناسم و نمی شناسمت
و در حیرتم
جانوری گرفتار دور از مامن
در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی
میان صداها و چشم های بی عاطفه
میان هوس های خام
و کودکانی معصوم و ترسان
که درس فردای خود را می آموزند
رنجاندن و به بند کشاندن را
یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری
یکی استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی
و شلاق
که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است
تا بیاموزم خویگری را
و رقصی را
که طبیعتم نیاموخته بود این گونه
چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه
کنار برادران دیروزم
هم زنجیران امروز
و شلاق زنان همیشه ام ؟
و این کودکان معصومی
که بکارت خود را
در لقمه ی هیجانی خام
به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند
تا نمره های خوب بگیرند
خواهرکم ! بمان این بار
می شناسمت با من بمان و بیاموز این را
تمامی کوششم این است
که نطفه ی مقدس وحش را
در خویش پنهان دارم
و آن قدر اهلی نشوم که فردا
خرگوش ها و بلدرچین ها هم
نشناسندم

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
باغ مشروط




اگر تو پرنده نباشی
این باغ سایه های کریهی است
سبز
به رنگ لباس گروه جراحان
طلسم شده در آمد شدی
مطمئن و بی عاطفه
اگر تو پرنده نباشی
این باغ معبدی است
و سروها و سپیدارها نمازگزارانی طلسم شده در ابدیتی بی ایمانی
جهان سنگ می شود
وقتی تو پرنده نباشی
تو پرنده نسیتی و همین دم
جهان سنگ شده است

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
تو خواهی آمد جهان آرامتر خواهد شد




این جا که باشی
سویه های اضطراب در مه می روند
و نومیدی به حاشیه ی غروب
سنگی برای نشستن خواهد یافت
مرزنگوشی برنیامده
من اما پاییز را نمی شناسم
چرا که هنوز از قشلاق بهار نکوچیده ام
چادر در آسمانخراش ها زده ام
خودم
بر چینه ی شمعدانی ها سفر رنگ می کنم طولانی
و کودکانم با بره های سفیدم آن پایین
توپ می بازند
چراغ ها عقیق های زرد از مه بر می ایند
و ایوانی دودآگین در هشر
فاخته سرگشته ای را پناه می دهد
جالا تو
از این سفر آمده نیامده برگو چه دیده ای
ایا معابد فلورانسی
از برج های دندان پریده ی ارگ بم
زیباترند ؟
صیادی که در کوچه های آب لوتکا می راند
تاریک تر می اید یا
ماهی گیر خسته ی خزری مانلی
از آبهای گمرکی ممنوع ؟
حالا که از دیار عاشقان آزاد می ایی واگو
ایا
پرواز یک کبوتر چاهی
از برج های کلیساهای ناپل زیباتر است
یا ساقهای ترسانی که
چون کفتر سفید نیم بسمل از میان ماشین ها فرار می کند
از قبح خنده های مسلسل ؟
بگو بگو
از طره های تابدار ونوس بیشتر خوشت آمد
یا گیسوی هراسانی د پسکوچه ها
که مثل آتشی از گوشه ای
گل می کند و در نفسی دود می شود به هوا
تا در گوشه ی دگری برافروزد سر به هوا ؟
بگذار باری
تو خواهی آمد حالا که آمده ای
و نومیدی کنار سرایت
سنگی برای نشستن پیدا خواهی کرد

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
ناگهان درختان پارکهای وطن



تکاوران سبزپوش دشمن شدند
و ما
محصور میان برگها و ساقه ها
که نیزه و زوبین ها
مثل نهال های توفان زده
پا در گریز و پا در بند ماندیم
چه گذشت ؟ افسوس
افسوس سایه ی خنگی و جرعه ی آبی سرد
و گذاری فارغ از کوچه باغ ها
اما
کنون که تمام درختان وطن دمشنند چه بایدمان کرد ؟
آهای ! حاشیه نشینان کتاب ها و اجاق ها
ما
برای جنگیدن تفنگ نداریم
نه برای گفتن دهانی
نه برای زیستن سایه ای
نه برای مردن گودالی
ای ! یای

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
همیشه
از آن چه نیست سخن می گوییم
از آب در بیابان
و
در خانه
عشق و نان
این گونه
انگار زندگانی را زیباتر می یابیم
همیشه
از آن چه نیست بلندتر سخن می گوییم
از مهربانی در مهمانی از شرف در سودا
از داد در بیداد جا
تا بوده
این گونه بوده قصه ی ما
دنیای یاوه را انگار
این گونه گواراتر توانیم داشت
کنون بنشین
تا باری از آن چه هست سخن بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است اما
مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد
آن گونه
که جای گندم و گل سرخ را تنگ کرده است
همین

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
حادثه در بامداد



پنهان به نیزار آسمان
گلی دمیده غایب چشمانمان
همین که گنجشکان
امان بریده اند از سبزینه
همین که فراموش کرده سدر بزرگ سکون درختیش را
و مضطرب شده ناگاه کشف دل آدمی وارش را در پیش گنجشکان
همین که من
دور از تو در کنار تو هستم پیش از سپیده دم
و گل های شب گشا پارس می کنند به سمت ماه
پنهان به نیزار خدا
گل دمیده غایب چشمانم ما

بهـمن
10th August 2011, 02:28 PM
چادرهای آه



نه گل نه شراب
مهی ناپیدا بر باغها و خانه ها
و آوازی که از زمین می جوشد
بی طنینی چون نمک از دریا
چه گونه برانمش از در ؟
محنت
بومی این خانه است و چادرهایش را
هر جا دلش بخواهد برپا می دارد
چادرهایی از جنس آه

بهـمن
10th August 2011, 02:29 PM
دریا دیگر



دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خوابگاه پریان مروارید
قایقی می رود بی سرنشین
و محموله ای می برد کمی نورانی تا به ساکنان کمی مومن تر آن سوی آبها بفروشد
قایقی می اید به لنگرگاه متروک می خزد
تا محموله های بی نور قاچاقش را تحویل دهد
دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خاستگاه پریان مروارید
دریا
دریای تاریک قایق های بی سرنشین است
قایق هایی که
ویروس زار می آورند از آن سو
و مرده های دیوانه می برند از این سو

بهـمن
10th August 2011, 02:29 PM
هدیه به نور شجاع



این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم
حضوری
ساده تر از فلق که در آن
خواب از خواب برخاسته است
و گرد خودش گل ها را دیده است
که از بس که تا سپیده گپ زده اند خسته و خواب آلودند
و آب را دیده است
که می رود ناهموار
تا لاله های دامنه را در آفتاب برخیزاند
این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم
که صبح را با زلف بورش
عبور داده از گریوه ها و گردنه ها
بی آن که جانوران بی گاه را
دیدار کرده باشد
این شعر را به صبح همین امروز تقدیم می کنم
به خاطر گل زردی که از میان فلق هدیه کرده است به من

بهـمن
10th August 2011, 02:29 PM
دو طرح



1
به دندان هفت گرگ دریده شدم
و چون سگان نجات
به خوردنم یله گشتند
به خنجر بلند چوپان سر بریده شدم
2
صیاد و صید در تک و پو بودند سمت غروب
و شب که در رسید
ماه بلند گردن آهو بود
که در محاق تیغه ی خنجر
تاریک ماند

بهـمن
10th August 2011, 02:29 PM
آواز آخری هابیل



بحل کردمش اگرچه به خونم رحمت نکرد
غر غشه ی خون من اما
طنین تقدیر بود از مغاره ی ابتدا
که باید از کمرگاه هزاره ی رسوا
بر می پرکند
پژواکی هزار آوا
اما برادرم ! مبر از یاد
که شستن دستان از خون برادر را
اهریمنت آموخت تا
میراث نامبارک انسان باشد برای ابد

بهـمن
10th August 2011, 02:29 PM
شاهدان غایب



کالاش چشم کاروانی آمده از کرمان
چاووشخوان قافله مردی است بی دهان
و بادها حکایت او را
از تارهای صوتی بر می دارند
بر پودهای گریه می اندازند
و شال بی قرار آوازی
به اهتزاز در می اید
تنها نه چشم ها و دهانها تلف شدند
دیدن هزار بار بیش و گفتن هزار بار بیشتر
این است که دیگر نمانده شاهد گویایی
از برج های چشم
از چاه های سکوت
این برجهای واژگون صدا
وز خاک های دهان ها
تنها نه چشم ها
گل ها و گونه ها و تماشا هم تلف شدند
این است که شنیدن
هرگز نمی رسد به رکاب دیدن
به شهر مکوران
کالاش چشم کاروانی آمده از کرمان
و حدقه های دلاور می جوید
تا چشم هایی روشن در آن ها بگذارد
که تاب بیاورند تماشای بازی نابکاری را
که صد هزار کرمان با صد هزار چشم و دهان و گوش
طاقت نخواهد آورد یک لمحه دیدنش را
یک لحظه گفتنش را حتی شنیدنش را

بهـمن
10th August 2011, 02:29 PM
وست وود



چه می کنند اینجا
این چهره های دیروز این چشم های دیروز این قلبهای پریشب در فردا ؟
کجا می روند این پاهای فردا در دیروز ؟
چه می کنند
این واژه های پرسه با چشم و موی مشکی
در خیل واژه های با چشم های سبز و با گیسوان بور ؟
خیال و عشق
شانه به شانه نفرت و دل کنار فلز
چه می کنند
این خنده ها که انگار الان از پستو های دلتنگی آمده اند و در خیابان می گردند ؟
چه می کنند این دلتنگی های خندان میان خندان های دلتنگ ؟
های ! وست وود
گذارگاه پاهای مردد عصر در عصرهای محقق جادو
وست وود نئون ها و کامپیوتر
وست وود واژه های مهاجر
در ریشخند لیزر
که عشق کول به کول نفرت
و دل د کنار فلز
در طول تو شتابانند
و چه شتابی ! که مثل شتاب ریگ است پیش سیلاب
های! وست وود ! من چه می کنم اینجا ؟
اما
من می روم که لبخندم را به پستوهای دلتنگی برگردانم
و حیرتم را بگذارم
از زهر کینه کمی سبکتر شود

بهـمن
10th August 2011, 02:29 PM
خواب مجوس


1- تولد
ناگاه باغ سکوت می کند از حضور سپیده ی جوشان از ابر
گل سرخ باز می شود خدنگ شبنمی از کمانه ی گلبرگ رها نشده
گم می کند در اغتشاش گمان سمت آفتاب را
و باز می گردد و ناچار می ایستد
در ناله ای که شکل واژه ی نوزایی است میان هوا و گلبرگ
مارال ! تو تصویر بی قرار آبی در نازکای گلبرگ
یا انعکاس لرزان گلبرگی ر آب بی قرار ؟
پس ‌آسمان چرا
از چشم های بسته ی تو آبی بر می دارد
و خانه در مهاجمه ی شور و شادی و بیم مسیر عاقل خود را گم کرده است
2- زائر
ستاره بر نیامده است
رویای مژده بار دوشم برفی
بر شانه ی برهنه ی آفتاب بود
تمام این سفر سخت
تا این چکاد برفین را
دنبال باد آمده ام
دنبال آب هایی ه چشمه در عطشی کور داشته اند
ستاره بر نیامده
گریوه از نشان عبور بی خبر است
تالاب ها
تاریک و خالیند
و تنگه خاطره ی زنگ را به خاطر ندارد
به لوح زبرجد هم
جز این کلام فرسوده از آن همه نوشته ی موعود
چیزی نمانده است
باید دوباره برگردی
آری همیشه برگشت
برگشتنی دوباره و صدباره
و خواب دیدن از نو
از نو ستاره ای که فرا می دمد از غرب آسمان یا آسمان مغرب
و جای آفتاب فرتوت را میگیرد
3- بازگشت زائر
بیهوده بود رویایم بر می گردم
تا بر گریوه ها نشانه ی برگشت را مضاعف کنم
در تنگه
پژواک دور زوزه ی گرگی بازم می دارد
اندیشه می کنم : این هم
پژواک پوک خواب فراموشی است
که در گلوی اعصار سنگ منجمد شده است
دیگر نه گرگ نه ستاره نه نومیدی حتی
4- ترجیع
در خشکرود حاشیه ی شهر راهبه ای کور و کر
چراغ لامسه ی خواب رفته و شامه ی عقیمش را
در راه جستجویی مرموز
در دخمه ها و اشکفت ها به کار انداخته است
در این حوالی چاهی مغاره ای است باید باشد
کز آن قرار بوده اختر برخیزد
و ماه سرد را دوباره مشتعل بکند
و آفتاب فرسوده را
خواب برادران ما نتواند دروغ بود
5- ظهور
ماهور سبز را
طرح شتابناک دخترکی گلپوش
چون گردباد رنگینی
می پیماید
و پروانه ها و بره های گلگوش و زنگوله های شیرین را
سمت چراغ های نزدیک
هی می کند
مارال را
ما گاه ماریا هم می خوانیم

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
آواز درختی


در خانه ام درختی است که می شناسدت
با شاخه های در هم
فالی می زنم
برگی به شبنم آغشته می گوید آری و
با باد روانه می شوم
بغل گشاده بر آبی های دور
در خانه ای درختی است که می شناسدم
و چون فرا می رسم آنجا با باد
شرمی زنانه
طالع می شود از گل هاش
فراز آغوشی بسته
در خشکسار زمانه
باغی ناپیدا حضور دارد که ما را می داند
و گاه که به سایه سار ناپیدایش قدم می زنیم
پرندگانی می خوانند
که از کرانه های افسانه آمده اند

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
عاج و لعل


نه بیشه ی عاج و نه لعل بدخش
خلنگ زاران دندان ببران است و رخنه ی زخم
شتاب کن دیوانه
سبابه به گوش
شتاب کن و چنگ به چیزی میاز
به ریسمان های پنهان
سنگ را طولیه کرده اند و
سگ های گرسنه آزادند
بخار خون و جان برشته است این نسیم که می وزد از دره های صبح
شرار خون و قلب دریده است
این لاله ها که می شکفتند از بخار فضا
نه بیشه ی عاج و نه یشم علف
نه مخمل چمن نه ل لادن
دام است و دام از همه رنگ
شتاب کن دیوانه
پوشیده چشم شتاب کن و منگر
به مخمل یوز و گلیم پلنگ و جوع گراز
به بیشه زار دندان ها
سنگ ها را
به ریسمان های پنهان طویله کرده اند و سگ های هار
شتاب کن دیوانه

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
شاعر


شکیبای زندگی و شکیبای ستم
در آبی خرد
قایق به کرانه های جهان می برد
آفاق بی حدود خیال را
از راه کهکشان یورتمه می رود
به برکه ای بسنه می کند
که ماه در آن نمی گنجد
و با ستاره ی کوچکی
همه آسمان ها را ترانه می کند
شکیبای زندگی و شکیبای ستم
آب و اینه نگین لب پر زده از انگشتر
زنبور های ستاره
و کائناتی
که در کاسه سفالین لعابداری به زنجیر کشیده است
نیکانم
این چنین به اندیشه نشستند
هنگام که شمشیر های دیوانه
فضای میهنم را پاره پاره می کردند

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
نرم و سبز و سرخ



نرم اگر اندیشه می کردم
شاید این آفاق گرد آلود
داربست تارهای نازک جاجیم باران بود
و بهار پنجه های تو بر آنها پودهای سبز و زرد و سرخ می تاباند
و به مضرابی شتاب آمیز
رشحه ای از خون انگشتان چالاکت
بر زمینه می دوید و شاخه ای از ارغوان می بست
بلبلی ناگاه
پرزنان می آمد و بر شاخه ی گلجوش
می نشست
و ترا می خواند
سبز اگر اندیشه می کردم
شاید این گز بوته های شور
جنگل سیراب اوجا یا اقاقی بود
وینهمه بغض گره خورده
بغض سبز تیغدار تلخ
در گلوی خشکرود پیر دشتستان نبود
سرخ اگر اندیشه می کردم
نرم و سبز و سرخ
شاید این دریای شور بی قرار هار
پهنه ی سرسبز شبدر بود
درتپش از باد
و همین خورشید نارنجی آویزان ز باغ عصر
سیب سرخی می شد و با یک تکان از شاخه می افتاد
ژرف اگر اندیشه می کردم
شاید اینک چاهی از کفتر
پرزنان فواره می شد تا هلال نازک کمرنگ
و تو دور از من نبودی این همه خورشید
این همه فرسنگ

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
ایکار


با چارقی از چرم پازن کوهی
چه می کرده است بر اشکوب هفتمین یخ ؟
شکارگری چالاک ؟
آن جا اما
تنها گوزن خورشید
گهگاه پوزه به برف می مالد
تا بوی شب گذشته را دریابد
عاشقی گریزان از کیفر ؟
دلداده ای به سختی نومید ؟
یا
نرینه پلنگی شکست خورده و واداده
پی پاره ی غرور به اشکفت شرمساری برده ؟
یا
خدا
با نیم تنه ای از چرم گوزن شمالی
و بالی از موم خیالی موهوم
به خیزگاه ناچار
نمی شتافته ایکار ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
فرصت
آن ها که ریشه های رودخانه را می دانند و درخت هزار شاخه ی دلتا را
همیشه از کناره ی نیزاری می روند
که در میانه ی آن در نا مجسمه ی هجرت است
و خواب غزال
در سبلت پلنگ بخار می شود
تو با زبانه های ‌آتش برقص و شعله ارمغان خواهران علف کن
ما آب را دامن می زنیم و آب آفتاب را
همین گونه مضاعف می شود لبخند نه اخم
و چون به ستوه آمدیم از سرسبزی بهار
گل زردی از تابستان می گیریم و شقایق سرخی
از نیش خار به سرانگشتان
پاییز واژهی پدراست
شلاق و ... هیچ
زمستان رویای جانور قطبی است
بهار نوزاد مقدر است و عزیزترین فرزند
تو جنگلها و بادها را هیزمکش حریق کن
ما
بر گرفته رخ از لهیب به تماشای خواب کودک نشسته ایم

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
پشت در
کلید می گردانم و می گشایم
هوای معطری از در
بیرون می زند
وسکوتی رقیق بر می خیزد برابر حس هایم
گلدان ها و آویز ها و میز
کتاب ها و قلم ها و چراغ
بیگانه ایستاده اند
تلفن
به طرح ریشخندی به چهره عکسی
هوا ؟
و هوا ها فهمیدم
کسی تلفن زده است اینجا
و زنگ
آنقدر
لرزانده است هوا را
که شانه های سکوت از نفرت لرزیده است
و پشت در
عطر مردد به گوش ایستاده
می دانم

بهـمن
10th August 2011, 02:30 PM
ماه کنار خوابم
بر میخیزم و بی هوا چشم می گردانم تا ببینم
گل سرخی را
که کنار خوابم بود و دیگر نیست
پس ناتمامی هایم را
حس می کنم و دور دست ها را می پایم
مهی که هراسان انگار
بر سینه می برد
قربانی عزیزش را تا معبد یخ
چه بگویم چگونه تکلم کنم در این طلسم
گونه بازگردم به آب های سایه
کنون که در خزیده ام از خواب و
به جای گل سرخ کنار رویایم
با برگ های خاکستری
درخت غریبی می بینم
بی سبزینه
در شکل پوزخندی
که ماه ی
ز جنس فلزی خشک
سمت شمال سرد بیداریم
می تاباند

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
شعر بی نام
می شناسمت و نمی شناسمت
می دانمت و نمی بینمت خلاف بو سعید
می بینمت و نمی دانمت خلاف بو سینا
چه بدانم کجا نشسته ای کنون ؟ بر تفر قایقی
که متاع ممنوع می برد
یا در فلس سرخ ماهی مفقودی که تف شده از کام کوسه ای ؟
در صدفی نبسته اوتاده پیش پای خرسنگی تاریک
که قوز کرده روبروی دریا
در انتظار قایقی که نخواهد آمد ؟
هستی و نیستی
مثل هوا مثلا
اما
ها
آن جا که نیستی احساست توانم کرد
در دخمه ها و سرداب ها و ... همان جا ها
جوشن اسندیار و تیر دو شاخ تهمتنی؟
تن جوان سهرابی ؟
یا موی بی قرار سیاوش ؟
اما
تنها
در چشم خونفشان اسفندیار
یاپهلوی برادر بدخواه
یا تشت لب به لب از خون در بارگاه افراسیابت توانم یافت
در نخوات شراب جوش یزید اما آشکاراتری
تا گردن بریده ی نوه ی پیغمبر
می دانمت اما نمی بینمت
ی بینمت اما نمی دانمت
مثل سراب و آب
فقط به دانش عطش گردن می هلی
انگار این نبودن توست
که بودنت را برابر اوهامم عریان می کند

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
پرسش - پاسخ
الف. پرسش ها
ای رود شتابناب چنین به کجا می روی
شکل ترا زمین تدارک دیده است
چه رود بگریزی چه دریا بنشینی
حکایت آن چه کنی بی هوده است
چون آب شکل ظرف خودت را داری
این گل این نیلوفر کوهی
با ماه خوابیده است
که بامداد فرو می بندد چشمانش را از شرم برابر آفتاب
نرگس
آفتاب آمده است و شقایق از دوزخ
و هردوان
میراث باستانی خود را با خود دارند
در هر کجا که باشند و هر کجا بروند
تا صدقی نداشته باشی مرواریدی نخواهی بست
قالب آب ظرف است و قالب آدمی تنهایی
بی هوده گو ! بگو
بی ما جهان چه شکلی خواهد داشت
خارا اگر که باشی
آن قدر می تراشندت
تا شکل دیگری بشوی
زیرا به کوه سنگی خودم هیچ شکلی نداشته ای
از آب ناگزیری را می آموزم
از گل تقدیر
از آدمی اما تنهایی را نخواهم آموخت عصیان را چرا

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
سرود راهزن پیر
آن را به نام من کن
گنج سیاه سوزان را
مگذار سحر ماه برافسایدش
آن را به نام من باش
تا نسل تابناکی از آتش
کهسارهای تاریک را
از نو به سایه روشن تشویش انداید
و خواب شهر اخته به گردابی از افعی آمیزد
از نسل یاغیان قدیمی
دارم به فتح باغ تو می آ’م
بر بام شو
خورشید را به دامن پنهان کن
و ماه را کنار پنجره گردن بزن
و شمع را بکش
شب را به نام من باش
آن را به خواب من بخش
وان آبدار ژرف عقیقش را
مگذار زهر افعی خاکسترش کند
گیسو میان پنجره بگذار
دارم به فتح خواب تو می ایم

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
خوابی در خواب
اگر چه دیر نینجامد آن کابوس که
بانی از جنس باد شب ها
در حواشی مزرعه ی متروک همسایه می چرند
با شیهه هایی از جنس نور
و گرده ها و گرد نانی از خطوط نازک نورانی اما
پندار نخ نمایی از ماجرا
در ذهن خسته ی من مانده است
و اتفاقی که شاید می افتاد
هر شب صدای پچ پچ اشباحی
از سایه سار چپرها می اید
اشباحی
از جنس کاه و کلور انگار
ه طرح توطئه ای گنگ را با خود
واگویه می کنند
در بامداد اما
غیر از شغال گری نیم سیر سفره ی کم مایه ام
ترسان نیش نور
به دخمه های ماهور رم می کند
چیزی به چشم نمی اید
می گوید : شاید
این نیز خواب دیدنی از خوابی از یاد رفته باشد
از اتفاقی که شاید
به روزگار دور افتاده است
به روزگاری که
سبانی
جنس تاختوارگی و یال و فربهی
و مردانی
از جنس دست و تیغ و خرد
در بوته های مزرعه ی معمور
و سایه سار خرم پرچین ها
می مانده اند و توطئه می کرده اند
بر طرح یک شبیخون
با اشتیاق فتحی
بر حجره های برج جوانی
می گویم : نه این فسانه نیست
و خواب هم نباید باشد
من خود به چشم خویش هر شب
این اسب های بادی را می بینم
با گرده ها و گرد نانی از خطوط مورب
نورانی
نیز
گوش خویش پچ پچ مردان کاهی را
از سایه سار پرچین ها می شنوم
و حیرتا ! هم اینک می بینم
دامان سبز زن هایی را از جنس آب و هوس
که در نشیب نهر کهن جاری اند
و اسب های بادی را که
ناگاه شیهه می کشند شیهه ای از جنس خون و حنجره
و پهلوانان کاهی را ناگاه تیغ و سنگ و غرور که
هی می شوند
سمت سیاه باروری بی دندان
شاید
این خواب نیز طرحی از خوابی در خوابی می گوید
باروری پیر بی دندان اما
آوار یا سنگسار
نمی دانم

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
فصل بانوی بی هنگام
1- بانوی بیهنگام
می اید و می نشیند و
دستور می دهد که بشنود
بانو !‌ به کشف آمده ای یا فتح ؟
این سرزمین کوچک
پیوسته انتظار سم سوارانی داشته با ضریب همین گام های سرخوش تو
این سرزمین کوچک از دیرباز
عادت به فتح شدن داشته
بانوی بی هنگام از سرود و ترانه می گوید و می آشوبد مژگانش
و گریه اش به نعره ی نرگس می ماند
در شعر شوخ حافظ
بانو
این گریه را تمامی گل ها دارند
وقتی نسیم نی لبکش را
با قطره های باران صبح کوک می کند
بانوی بی هنگام
به شعرهای تلخ تری چشم دارد
و شورخند زنان برمیخیزد
و خنده اش به شیهه ی گل های شیپوری می ماند
در شعرهای من
و دور می شود
بانو
این سرزمین کوچک از دیرباز
عادت به دور شدن ها دارد
با رپ رپ سم اسبانی
که دور می شوند و غنیمت ها را بر ترک می برند با ضریب همین گام های سرخوش تو
2- بانوی بی هنگام
از آبهای عصر می اید
با گیسوان خیس و اندامی از روح تلخ زیتون زاران
بانو
تو روح رود بارانی یا
جان شریف باران
کز بیشه های واهمه می ایی
و آبگین شرم می شکنی بر ایوان
بانوی بی هنگام
از ستر خیس باران در می اید
و خرده آبگینه ی شرمش را بر می چیند از ایوان
و بانگ می زند به خالی خوابم
شعری بخوان
شعری که با هلاهل جوشانش
خون بترکاند از مفاصل اوهام
بانوی تلخ !‌ بانوی بی هنگام
در این قفس چه می کنی
در این رواق کوچک کهنه
دراین صدف که طاقت آن در شاهوار ندارد چه می کنی
رو در طلوع نیزاران بگذار
با آفتاب یکی شو
3- بانوی بی هنگام
به قایق گل می اید لبخندت
دهانت لبخند ابروانت لبخند انحناهایت لبخند
و دست هایت که مثل بال های سفید کبوتر
وا می شوند و بر هم می اوفتند لبخند می زنند
بانوی دیر بانوی بی هنگام
غروب نزدیک است
و سایه های بنفش به سمت هیچ حرکت می کنند
و من
این سوی نهر گریان سنگ
افتاده ام
پرنده ی تیر خورده ی از یاد رفته
و خنده های تو
به قایق گل می ایند و می گذرند

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
تنها همین خسوف
نه آفتاب حادثه است نه روز
که چیز ها را
با پوست قدیمیشان
در نور می گذارد
تنها شبی مجال داریم
همین خسوف سرد طولانی
که جازهای بومی مان را
از خواب دودنک مطبخ ها
بیدار کرده است
تا چیز ها و خود را
در واژه وارهای تاریکی برخیزانیم
که از هراس باستانی مان پر می کشند
و از چاهسار کابوس های هر شبمان آب می خورند
نه آفتاب و نه صبح
تنها
ظلمت چراغ های پنهانش را دارد
چراغ هایی دخیره ی پایان کهکشان

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
گره گور سامسا
این وزوزی که می شنوی گرد خود
آواز عشق نیست زنجموره ی نفرت هم
جوباره های خردی بی چشمه سار و دریا
که از خلال آرواره ها و لگن می روند
تا دورتر
در استخوان لگن ها و آرواره های دیگر
جاری شوند
از لک خود برون نیایی گره گور
چون روزگاری اگر چشم باز کنی
صد ها هزار لکدار زشت تر از خود خواهی یافت
که در ضیافت پر غوغایی
تولد دوباره ی خود را
در لک های زرین به ایین نشسته اند
در لک خود بمان گره گور
عشقی و نفرتی در کار نیست
و تو اگر که فراموش خود نشوی پادشاه آنان خواهی شد

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
گنجور
استخوان ها را کنار هم می چینم
و چفت می کنم به هم که چه شکلی فراهم اید
معشوقه ی نخستینم که در کجاوه سرطان سفر به دشت بنفش کو ؟
یا
افسانه آخری که با پر ایکار به آفتاب سپرد ؟
یا
هر دو ؟
من که به کشف طلا آمده بودم
با داعیان درنده خو به دره ی شیطان
به خوابگاه شهری بی نام در یخ برخوردم
سرمست کشف نامناسب خود
چه خدعه ها نثار کردم تا
به گنج استخوان ها رسیدم
اینک منم و اسکلتی ناموزون
سری از رویا
سطرانی بی شکل و شکلی بی چهره
و بالهایی مومین بر کتف
بی آسمان پروازی

بهـمن
10th August 2011, 02:31 PM
تعبیر خواب دلقک شهر
بی اعتنا چنین چنگیزی
پا درمیان خواب قومی نمی گذارد
این داستان
شب های روزگاران را کوتاه کرده است
آن سان که خواب ما را
این گونه ناروا به درازا کشاند
اما
پادافرهی چنین خودمانیم
کی دیده و شنیده جایی قبیله ای
این گونه رام
در چشم های بنگی سردار پیر خویش بخوابد
بی آن که خواب دلقک شهرش را
تعبیر کرده باشد ؟
تعبیر نه که هرگز باور نکرده ایم
بی اعتنا چنین
کهپاره ای
در کوره راهی بی برگشت
افتاده باشد امروز

بهـمن
10th August 2011, 02:32 PM
نامه
نامه به نام تو باز شد اما
کبوتر قاصد
از بام برنخاست
گلی که در غرابت پاییز می شکفد عطری سودایی دارد
پیامی از دل شادی
خسته از راه دراز
کبوتر قاصد اما
از بام بر نخاست
مگر نه نامه ی تو از نصف النهار دیگری می اید
مگر نه تو کنون
در فصل دیگری هستی
فصلی که اگر نه بهار پاییز نه نیست
و در جوار گل بهی اندامت گل
افسرده نخواهد شد هرگز
مگر نه تو
از آبخوار دیگری می نوشی که چشمه در نهایت خود دریا دارد ؟
کبوتر قاصد اما
از بام بر نمی خیزد
در انتظار برگی پیغامی ؟
به برگ زرد هلاهلش اشاره دارم
برگی همیشه زرد از بهار کاغذی آسمان روز
ناه به نام تو در آتش افتاد
نومیدی از فراز شعله فرا شد
کبوتر قاصد
از بام پر کشید

بهـمن
10th August 2011, 02:32 PM
تشییع
پرنده مانده و این خیزران و تاباتاب خوابی که کامل نمی شود
نمی نگرد به فراز
آبی ها آبی ها
خوابی که به خاطر نمی اید
و
با جوباره ای نازک
به بیشه های تاریک می رود
گهواره اش همین جاست و گورش
این جا که زاده شد
در آفاق تیر کمانی کوچک
این جا که بر آشیانه خوابید و فرزند زاد
در قلمرو مار
و لحظه ی دگر
بر شانه ی مورچگان که تشییع شود
باران خواهد بارید
و گوشه ای از آسمان آبی خواهد شد

بهـمن
10th August 2011, 02:32 PM
دیوانه
ایمن از تهاجم دشنام و سنگ
بی خیال گزمه و گزند
دیوانه ای
در کوچه های شهر می گردد
قفسی است شهر از باران
در دست آسمان
باران
آن سوی تر رباطی مهجور که فرو می تراود از خویش و به چشم زدنی
مکرر می کند
ویرانه ی باستانی خود را
قفسی است باران در دست آسمان
تماشاچی تنهایش
دیوانه ای است
و پسنگاهان که فرود می ایند به هوای آغل
گوسفندان و انسان
دیوانه
نیلوفری است که بالا می رود از درخت شب

بهـمن
10th August 2011, 02:32 PM
تمشیت


جنگاوری نهان ستیز و سخن ابزار است
شعر از بهار و گل سرخ می گوید
میان گل سرخ
بر صندلی سرخ بنشانیدش
دیوانش را بر زانوانش بگذارید
اینک ورق بزنید
برگ به برگ دفتر زخمش را با پنجه ی نمک
تا شعرهای سرخ بخواند به عربده
و واژه ی نهایی تاریک را مکرر کند
بی اعتناست ؟
پس در کتابخانه اش بنشانیدش
و شعله بر فتیله ی جانش بگذارید
باشد که این چنین
یک سر کتابخانه های جهان
به رنگ آتش و گل سرخ شوند

بهـمن
10th August 2011, 02:32 PM
بمان و ببین
ببین
قفس باران را
چگونه فرو می نهد
دستان آسمان
افق تا افق سیمهای نازک نقره
فرود آمده اند
بر این پاهای دراز شتابان
پرنده ی آذرخش می آید
شیهه کشان
و مرغابیان خیس زخمی
به نیزارهای ساکت می افتند
بمان و ببین
پرنده ی خورشید
چگونه از این دام تواند گذشت
فروتر می دهد قفس باران را
دست آسمان
بمان و ببین
چه صید بی پر و پایی است
در این قفس نازک
عقاب زمین

بهـمن
10th August 2011, 02:32 PM
در گرگ و میش ذهن





1
بر من خروس را منت نیست
نه موذنان کودکی را
پیش از گنجشکان و پیش از سپیده بر می خیزم
تا ناشتا فراهم آرم آفتاب را
یک سینی پر شبنم
یک روز غبار
یک استکان تخیل با شیر و قهوه ی رویا
و
یک کهکشان شیری فکر
وقتی خروس می خواند
من چای اولم را نوشیده ام
سیگار اولم را گل کرده ام
و سطر ناب نخستینم را
مصراع اولین
وقتی کلید جادو چرخید
در قفل روح
آزادی برگ
خنیای جان و ماده آغاز می شود
صدها هزار یاخته ی پیر
زیر فشار حس
تبخیر می شوند
گل می دهد بدن
جان آبیار می شودش
صدها هزار یاخته ی نو هجوم می آورند
و خاکریزها را اشغال می کنند
نور و نوا
فواره می زنند از دل سنگرها
وقتی کلید چرخید
و باز شد بدن
و روح منفجر شد
در گرگ و میش ذهن
دیگر نه بامدادی داریم
نه شامگاه
دیگر نه نیمروزی داریم
نه نیم شب
خط مدرج
و مستقیم زمان به هیات هضلولی
ساعات و لحظه ها و شبانه روز را
در هم می آمیزد
و روز و شب
امروز و دی
امسال و پار و فردا
و قرن ها
در بیضی یگانه ای
کانون به هم تعارف خواهند کرد
و آفتاب
یک جام شیر گرم جمل می نوشد
یک بافه نور در طویله ی ثور می اندازد
و جرعه ای شرنگ به عقرب می بخشد
پیوسته نیز بر عدالت میزان است
منجوق به زنان عشایر
و نقل کهکشانی به کودکان
و آب آسمانی
در کاسه ی سفال جذامی ها می ریزد
و کندوی غزل را
سرشار می کند از عسل گرم حس
در گرگ و میش ذهن
هذیان پرت بوالحسنی
عقل سلیم ارسطویی است
و نعره های کافوری حلاج
ایمان محض مصطفوی
در گرگ و میش ذهن
فرزند سام نوح نیما را
در دره های کنعان می گرداند
و دختران سلیمان پادشاه
با کودکان وحشی من موش و گربه می بازند
در سایه سار گزدان
در گرگ و میش ذهن هندسه شعر
ترسیم کامل حلزونی دارد
و هیچ خطی هرگز
آن قدر راست نیست که روزی
در نقطه ای گره نخورد هر دو انتهاش
مانند تار زلف تو
در زیر گردن من در گرگ و میش صبح
2
در گرگ و میش ذهن
روز از کرانه های مغرب بر می اید
و آفتاب
در مطلع رفیعش می خوابد
تا سایه های جادو
سحر غریب خود را
بازی کنند
و سایه های جادو
از باد زاده می شوند
بی بال در فضا حرکت می کنند
اریب
از پلکان ابر پایین می ایند
در رسیمان سست هوا چنگ می زنند
و تاب می خورند افق تا افق
و تاب می خورند شفق تا فلق
و تاب می خورند فلق تا شفق
بر آبهای نقره فرود می ایند رقصان
خود را به موج می سپرند و سپس
در نیمه راه از موجی
بر موج پس رونده سوار می شوند
و باز
در فاصله ی دو موج موازی
سرمست می شتابند و
دیوانه وار رقص می آغازند
در فرصت نهایی
باید زمینیان را مسحور خود کنیم
تا دل به رقص جادوی ما خوش کنند
تا سر به سحر بابلی ما بسپارند
و رنج کار و گرسنگی را
روی دفینه های خداداده
خاطر به کار خواجه ی ما خوش کنند
دنیا نیرزد ... ای دوست
تسلیم پیش آمده باش و خوش ! دنیا جهنم توست دنیا زندان توست
خاطر به حرف دلقک خود مسپار
بیهوده سر مکوب به دیوار
رزق تو از ازل شده تعیین
دیگر چه غم اگر
و دلقک از فراز موجی قد می کشد
تسخر زنان و می خواند
تعیین ولی نه تامین
تعیین بلی ولی همیشه کم
در گرگ و میش ذهن
از باد زاده می شوند
بی بال در فضا حرکت می کنند
بر آبهای گلگون می رقصند
و آفتاب را همیشه به تلبیس و سحر
بر تخت زرنشانش
خوابیده می طلبند پشت کوه های سیاه
در گرگ و میش ذهن
در گرگ و میش صبحدم اما خورشید
مژگان نورافشانش را وا می کند از هم
و بادهای جادو را در می پیچاند
و گله های سامری
چون برگ های خشک
از پلکان موج فرو می خزند
و پرشتاب
در قیف بی ترحم گرداب می روند
دلقک پیام آخرش را
در نیمه راه بازگشت ندا می دهد
فرصت غنیمت است
تعیین شده است بلی
تعیین ولی نه تامین
3
در گرگ و میش ذهن می ایی
انگار از مسافرت قهر برگشته ای
آن گونه سر به زیر و آرام
گیسو سپرده به باد
و عاطفه
دلشوره ای که نفرت و خودخواهی را
مسموم کرده
خود بی خیال و چک
زانو نمی جهاند بالا
غمگین و شرسمار می ایی
سیما به سایه روشن لبخند
مانند لاله ای که رو به سپیده دم
آهسته می خرامد بالا از سنگ
و پلک ها هنوزش خواب آلود
در گرگ و میش صبح می ایی
ابهام خواب و خاطره با توست
با چشم ها و لب ها
با گونه ها و گیسو
انگار شرمسار و پشیمان باشی اما
از انحنای تهی گاهت
خطی است منحنی که تا تلاطم قلب و التهاب شقیقه ادامه دارد
و ترجمان گستاخی بدیعی است که
هر چند هم پشیمان رفته ای
از آمدن پشیمان نیستی
در گرگ و میش صبح
سرخای لاله واره ی اندامت
شکل جهان واقعی است
که از مه غلیظ سحرگاهی بیرون اید
تا آفتاب را
در برکه های منتظر ریگ و بال پرستو به بر بکشد
مانند روم مغروری
بعد از پیروزی حتی
بعد از شکست و تسلیم

بهـمن
10th August 2011, 02:33 PM
برگ آخر تقویم




زخم برای چکاندن
از روزها اجازه نمی گیرد نه برای درمان شدن
تراز نمی شود به تقویم طول سال زخم
ژرفای آن است که مدرج می کنند گره به گره
زمان را
هر زخم
هر لحظه زادروز خود را سور می دهد به درد و ناسور
و
هر لحظه هر کجای فاصله
آغاز قرن دیگیر است
تاریخ پتیاره اش را
نه برگ اول تقویم
نه برگ اول بعد از آن ابتدای واقعه نیستند
سال از میانه آغاز می شود
تا
در چرخش گیج اش
به ابتدا برگردد
به درد
و برگ آخر اگر کبیسه ی سال زخم باشد
برگ نخست نحوست محض است
زخم برای چکاندن از خون
و درد برای جاودانه شدن از تقویم اجازه نمی گیرد

بهـمن
10th August 2011, 02:33 PM
در صدای فاخته




مردگان
چنان وانمانده پشت سرم
تا نشنوم به پوست سوگسرود تبارم را
هنوز
در آشیان شروه به سر می برم
آنک
درخت به درخت فاخته های نخلستان
یکی شلیل می کشد از ژرفا
کوکو ؟
و دیگیر
پژواک می دهد صدای او را
از ژرفای دیگر
کوکو ؟ کوکو ؟
چنان
وانمانده اید پشت سرم مردگان جوان
در دام شروه های شما
به سر می برم
شلیل کشان
اینده هم
از روبرو که بیایید
می بینمتان شلیل کشان
کجا رفتند آن رعنا جوانان
کجا رفتند آن پاکیزه جانان
یکی از وادی محشر نیامد
که تا با ما بگوید حال ایشان
از روبرو که بیاید هم
از بزم همسرایی سرنا و نی انبان
کمند شروه می اندازید
بر کنگره ی ستاره و پندار
و کبک
پر می کشد و پرستو
نماز می شکند
حضور سوگوارتان را
چنان دور نمانده اید
پشت سرم
که نشنوم
خروش موریانه ی سقف ایمان استوارتان را
فاخته به فاخته
شلیل می کشم و می پرسم
نشان آن به قهر رفته برادر را
از بانگ بازگشته ی خود از کوه
کوکو ؟ کوکو ؟ کوکو ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:33 PM
زنی سراسیمه ی رویاها





جدا که شدیم به ساعت ماسه ای
نیمه زمین به شیشه ی تاریک بود
و آن که در آن بالا
سایه ی دراز تنهایش بر شن زار از سامان می گذشت
تو بودی یا من نمی دانم
زنی
سراسیمه ی رویای خود از هر اشکوب ظلمت که فرو افتاد
سردابهای تیره تر در انتظارش بود
به قاف فروردین که رسیدم
در ایینه ی سیاه جوانی ام را دیدم
سرگرم نیم تاج مقوایی و شمعدانهای فرسوده
کجا
جا مانده بودم در آن لباس سفید
که ناهمرنگ بخت و باور خود بود ؟
بی تو
این نیمه ی روشن رانمی خوابم
با این سایه ی دراز و تنها که می رود از من
نومیدتر و خسته تر از جان گران پایم
اگر بازایی راز جستحجوی ترا فاش خواهم کرد و خواهم خواند
ای طاووس ! تو خویش را در پر خویش گم کرده ای و پر خویش را در چمن خوابها
و در اینه ی تاریک جز وهم باز نخواهی یافت دریغا
زنی سراسیمه ی خواب ها
به کسوت عروس گریزان از حجله
به کودکی ام که رسیدم عروس را گم کردم
و چون به جستجوی هر دو بر آمدم
از هر دو دور شدم
بر این اشکوب معلق کنون ... دریغا
به ساعت ماسه ای بود که از هم جدا شدیم
و تمامی زمین به شیشه ی تاریک بود

بهـمن
10th August 2011, 02:33 PM
نون والقلم






به نون و به نی سوگند
که اولی را
تا در میان دهان های سرگردان قسمت کنیم دومی را
تیغ ستیز با جهان نا ایمن کردیم
یکی بود یکی نبود
دو خواهر بودند دو دهان سرگردان
دو تن لرزان عور
رو به روی باد سرد گرسنگی
گرمگاه آن ها لب تنور
اولی را امیری بود
دومی را فقیری
یکی بر سمور و
آن دیگری لب تنور
سمور و سیری عاطفه از اولی ستاند و
خاطره هم
و بی جواب ماند لابه ی دومی
به نون و به نی سوگند
لب تنور بماندیم عمری تا نان
پر نکشد بی هوا به سفره ی دو نان
یا
پر نگشاید جان
با آخرین رمق ها از تن هامان
پلک که زدیم اما
نون رفته بود
خوشبو و گرم
بر سفره ی سمور و
دومی ها همچنان
لرزان و عور
لب تنور
یکی بود یکی نبود
دو خواهر بودند و
یک دهان سرگردان
نون که گریخت ما
نی را به جفت نی لبکی بستیم و تا سپیده ی رستاخیز
خواندیم
لب تنور گذشت و شب سمور گذشت

بهـمن
10th August 2011, 02:33 PM
ثعلب ها و سیاووش




اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این اندوه
خنجر خواهد رویید
ثعلب ها گل های گورستانند
از میهمانی آن ها می ایم
رنج
در سبزینه هم جا خوش می کند
درد در ککتوس و زرخم بر نیزه هم
گل می دهد
به تماشا که بیایی اما همین تشویش در استخوان هایت آشیانه خواهد گرفت
کسی به زمستان
دسته بنفشه ای نداده بود نه ساقه ی نرگسی
همان شاخه ی مورد بود کنار اینه ی عروس و خاک خیس خورده ی کور
و بوته های ثعلب که سال دیگر خواهند آمد
اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این بغض آتش خواهد جوشید
ثعلب ها به آتش زیر خاکستر بیشتر می مانند تا خنجر در غلاف سبز چرمینه
سخن سبزینه و مهر بی هوده است
کسی درخت ها را به باغبان آتش فروخته است تا زمین
همیشه قلمرو و ثعلب ها باشد
اگر شمایل تو نیاید
نخستین جبهه
کنار همین گورها گشوده خواهد شد
سیاووش آنک
پیشاپیش مردگان جوان
بر اسب سیاه
به جوشن آتش ایستاده است

بهـمن
10th August 2011, 02:33 PM
جنگ و پرنده



ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد
پشت خاکریزی بیهوده دور و فراموش جنگی بی حکایت
از سرباز مرده در آن سال ها
اسکلتی مانده در مهتاب سفیدتر از مرگ
با شقایقی دمیده از خم دنده ها که ترنمی سرخ را
تا سپیده دمان می وزاند در فضا
و نگاهی تاریک از جمجمه
که از آن به رعشه می افتد بدر
سرنیزه ای پوسیده در پنجه های مردد
که اشاره به سمت رو در رو دارد به سمت سینه ای که نیست
و خود فرسوده
فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرنده ی جوان
سپیده دمان
پر می کشند از آن
و دره را به جنجال می آرایند

بهـمن
10th August 2011, 02:33 PM
یک شهر و دو چشم


در شهر یک مجسمه بیدار است
چه روز چه شب
در شهر یک مجسمه بیداراست
تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
با نگاهی ثابت
که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
که هر گذرنده می کوشد
خود را از این نگاه کنار بکشد
از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک
اما کنار کشیدن ممکن نیست
از منظر نهان
هر کس به راه خویش روان است
و هیچکس در انحنای گمانی
گمانه نمی کند
اما همیشه سرزنشی هست انگار
که عابران
از دام آن رها نتوانند شد
که دست و پای خود را گم می کنند
که خط عبور آن ها
کج گیچ
و شکسته می شود
و می گذرد از خطوط دیگر
که نباید می گذشت
و قطع می کند عبورهای دیگر را
که نباید می کرد
و شهر ناگهان
به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
تبدیل می شود
به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
با این همه
در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
چه روز چه شب
تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
و پوزخندی قاتل
بالای شهر

بهـمن
10th August 2011, 02:34 PM
با سایه ای یگانه




کنار عکس پیری من
عکس جوانی پدرم افتاده است
از اتفاق
این دلپذیرترین مصراعی است
که خوانده ام از آن همه خروار حرف
این سطر از دو واژه ناهمخوان
اما همخون
در چرخش مکرر رویایی دور
معنای بی نهایت خود را
در طیفهای رنگی غمناکی
بر نخل روبرویم
در آفتاب یگانه کرده اند
اینگونه نیست
که سایه های زرد پریروز
در آبهای آبی امروز
ترصیع می شود ؟
و ماه بدر
در خالی هلال شب اول جا خوش کرده است ؟
اینگونه نیست
که صبح از خلال خیال پریشان شب می اید
و بره با چراغ زنگوله
بوهای سبز را رد می گیرد ؟
از اتفاق
عکس جوانی پدرم
کنار عکس پیری من افتاده
و روی بی نهایت این مصراع نورانی
دو عابر غریب
با سایه ای بلند و یگانه
آرام دور می شوند

بهـمن
10th August 2011, 02:34 PM
زنجیر عدل و سگ ها



سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند
زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است
و آشنا
از پلکان مداین فرود می ایم
نانی نخواسته بودم
تنها فروغ فسفری عدل
فراز سردر ایوان
چشمان زودباورم را
فریفته بود
و بر کنار دجله
آرام و تلخاکام قدم می زنم
تنها الاغ های فرتوت تن به سللسه ی عدل می سایند
تا خارش جرب را لختی فرو نشانند
و آنگاه
کنج طویله ای و بافه قصیلی
روح فقیر آنها را کافی است
سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها
از بند می گشایند
وقتی که سنگ را البته بسته باشند
زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است
و آشنای مشام سگ

بهـمن
10th August 2011, 02:34 PM
از برج یخ




به شب قطب
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه توانی دید اما
که هیولا به رنگ چراغ است
و روح
جز مامنی از فریب
یا نومیدی
نتواند دید رو به رو
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه چراغی
که زمهریر را سوزان تر می کند
و آفاق را
به انحنا
بی کرانه تر
این که می اید و برمی گردد
سایه ی تست و سایه ی تو نیست
و صدا
شکل برفی است
که باشد ببرد
بی طنینی و پژواکی
و روان
از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بی نصیب است
چه توانی کرد اما
که هیولا
نه قلب دارد و نه آوا
و نه هیچ اندامی
و هندسه ای
در فضا
جگر از خویش
می درم و عربده سر می دهم
خون زهرآگینم را بر برف می افشانم
تا که بیشکل زخم بردارد
تا که شکل بی شکل زخم بردارد
و سپیدای تاریک بی مرز
به سمت جوشان سرخ برگردد
و جانور
به جادوی خون
پدیدار کند خود را
به شب بی شکل قطبی
چراغ برف
به روغن خون شعله برکشد
بی کرانه
به سایه و عربده
کرانمند شود
و جانور از پوست بیرنگ خویش
بیرون اید سیاه

بهـمن
10th August 2011, 02:34 PM
شقایق و پل



کنون اگر ننویسم از شقایق نورسته ای درایندهانه ی پل
فردا شاید
بسیار دیر باشد
امروز اگر نگویم آن ستاره ی ناپیدا
چه رازنک
دمساز یاس برکه ی نزدیک است
فردا شاید
بسیار دیر باشد
مدام و مدام
به سنگ پرتاب شده ای فکر می کنم
که می رود که به گنجشک فرود آمدن بیاموزد
کنون اگر بر این شقایق نورسته
اسرار این دهان هیولا را نگشایم
امشب چه دسته گلی بدهم
به آبهای کابوس خود ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:34 PM
دو سوی پرده



اگر این پرده گلدار کهنه را پس بزنم
هر آنچه ببینم بیزارم خواهد کرد
اگر کنارش بزنم
نمی دانم چرا اما می دانم
که کوه فرو خواهد ریخت روی رویاهایم
و آب ترانه هایم را در حنجره ام خاموش خواهد کرد
اگر کنارش بزنم
بید مجنون تاریک
چهره از وحشت خواهد پوشاند و
بادام بنان این حرامیان دوباره سرازیر شده از نشیب
یک سر به اتاقم خواهند آمد و به سمت تپش هایم
سرازیر خواهند شد
نه ! کنارش نمی زنم این بار
خواهم گذاشت خیال ها با کاغذها بازی کنند
و فکر
پیاپی
هی
سیگار دود کند
و حرامیان خسته همچنان به سراشیب تند بپوسند

بهـمن
10th August 2011, 02:34 PM
لب گریه ی جانور تبعیدی




برادرم
چرا نمیشناسیم ؟
در حیرتم
می دانم فرزند مادرمی
برادر برادرم
و خواهر خواهرم
اما
نمی شناسم و نمی شناسمت
و در حیرتم
جانوری گرفتار دور از مامن
در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی
میان صداها و چشم های بی عاطفه
میان هوس های خام
و کودکانی معصوم و ترسان
که درس فردای خود را می آموزند
رنجاندن و به بند کشاندن را
یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری
یکی استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی
و شلاق
که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است
تا بیاموزم خویگری را
و رقصی را
که طبیعتم نیاموخته بود این گونه
چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه
کنار برادران دیروزم
هم زنجیران امروز
و شلاق زنان همیشه ام ؟
و این کودکان معصومی
که بکارت خود را
در لقمه ی هیجانی خام
به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند
تا نمره های خوب بگیرند
خواهرکم ! بمان این بار
می شناسمت با من بمان و بیاموز این را
تمامی کوششم این است
که نطفه ی مقدس وحش را
در خویش پنهان دارم
و آن قدر اهلی نشوم که فردا
خرگوش ها و بلدرچین ها هم
نشناسندم

بهـمن
10th August 2011, 02:34 PM
به مسافر دور رفته




تو خواهی آمد جهان آرامتر خواهد شد
این جا که باشی
سویه های اضطراب در مه می روند
و نومیدی به حاشیه ی غروب
سنگی برای نشستن خواهد یافت
مرزنگوشی برنیامده
من اما پاییز را نمی شناسم
چرا که هنوز از قشلاق بهار نکوچیده ام
چادر در آسمانخراش ها زده ام
خودم
بر چینه ی شمعدانی ها سفر رنگ می کنم طولانی
و کودکانم با بره های سفیدم آن پایین
توپ می بازند
چراغ ها عقیق های زرد از مه بر می ایند
و ایوانی دودآگین در هشر
فاخته سرگشته ای را پناه می دهد
جالا تو
از این سفر آمده نیامده برگو چه دیده ای
ایا معابد فلورانسی
از برج های دندان پریده ی ارگ بم
زیباترند ؟
صیادی که در کوچه های آب لوتکا می راند
تاریک تر می اید یا
ماهی گیر خسته ی خزری مانلی
از آبهای گمرکی ممنوع ؟
حالا که از دیار عاشقان آزاد می ایی واگو
ایا
پرواز یک کبوتر چاهی
از برج های کلیساهای ناپل زیباتر است
یا ساقهای ترسانی که
چون کفتر سفید نیم بسمل از میان ماشین ها فرار می کند
از قبح خنده های مسلسل ؟
بگو بگو
از طره های تابدار ونوس بیشتر خوشت آمد
یا گیسوی هراسانی د پسکوچه ها
که مثل آتشی از گوشه ای
گل می کند و در نفسی دود می شود به هوا
تا در گوشه ی دگری برافروزد سر به هوا ؟
بگذار باری
تو خواهی آمد حالا که آمده ای
و نومیدی کنار سرایت
سنگی برای نشستن پیدا خواهی کرد

بهـمن
10th August 2011, 02:35 PM
کابوس در پارک





ناگهان درختان پارکهای وطن
تکاوران سبزپوش دشمن شدند
و ما
محصور میان برگها و ساقه ها
که نیزه و زوبین ها
مثل نهال های توفان زده
پا در گریز و پا در بند ماندیم
چه گذشت ؟ افسوس
افسوس سایه ی خنگی و جرعه ی آبی سرد
و گذاری فارغ از کوچه باغ ها
اما
کنون که تمام درختان وطن دمشنند چه بایدمان کرد ؟
آهای ! حاشیه نشینان کتاب ها و اجاق ها
ما
برای جنگیدن تفنگ نداریم
نه برای گفتن دهانی
نه برای زیستن سایه ای
نه برای مردن گودالی
ای ! یای

بهـمن
10th August 2011, 02:35 PM
از آن چه هست




همیشه
از آن چه نیست سخن می گوییم
از آب در بیابان
و
در خانه
عشق و نان
این گونه
انگار زندگانی را زیباتر می یابیم
همیشه
از آن چه نیست بلندتر سخن می گوییم
از مهربانی در مهمانی از شرف در سودا
از داد در بیداد جا
تا بوده
این گونه بوده قصه ی ما
دنیای یاوه را انگار
این گونه گواراتر توانیم داشت
کنون بنشین
تا باری از آن چه هست سخن بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است اما
مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد
آن گونه
که جای گندم و گل سرخ را تنگ کرده است
همین

بهـمن
10th August 2011, 02:35 PM
حادثه در بامداد




پنهان به نیزار آسمان
گلی دمیده غایب چشمانمان
همین که گنجشکان
امان بریده اند از سبزینه
همین که فراموش کرده سدر بزرگ سکون درختیش را
و مضطرب شده ناگاه کشف دل آدمی وارش را در پیش گنجشکان
همین که من
دور از تو در کنار تو هستم پیش از سپیده دم
و گل های شب گشا پارس می کنند به سمت ماه
پنهان به نیزار خدا
گل دمیده غایب چشمانم ما

بهـمن
10th August 2011, 02:35 PM
چادرهای آه



نه گل نه شراب
مهی ناپیدا بر باغها و خانه ها
و آوازی که از زمین می جوشد
بی طنینی چون نمک از دریا
چه گونه برانمش از در ؟
محنت
بومی این خانه است و چادرهایش را
هر جا دلش بخواهد برپا می دارد
چادرهایی از جنس آه

بهـمن
10th August 2011, 02:35 PM
دریا دیگر



دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خوابگاه پریان مروارید
قایقی می رود بی سرنشین
و محموله ای می برد کمی نورانی تا به ساکنان کمی مومن تر آن سوی آبها بفروشد
قایقی می اید به لنگرگاه متروک می خزد
تا محموله های بی نور قاچاقش را تحویل دهد
دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خاستگاه پریان مروارید
دریا
دریای تاریک قایق های بی سرنشین است
قایق هایی که
ویروس زار می آورند از آن سو
و مرده های دیوانه می برند از این سو

بهـمن
10th August 2011, 02:35 PM
هدیه به نور شجاع




این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم
حضوری
ساده تر از فلق که در آن
خواب از خواب برخاسته است
و گرد خودش گل ها را دیده است
که از بس که تا سپیده گپ زده اند خسته و خواب آلودند
و آب را دیده است
که می رود ناهموار
تا لاله های دامنه را در آفتاب برخیزاند
این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم
که صبح را با زلف بورش
عبور داده از گریوه ها و گردنه ها
بی آن که جانوران بی گاه را
دیدار کرده باشد
این شعر را به صبح همین امروز تقدیم می کنم
به خاطر گل زردی که از میان فلق هدیه کرده است به من

بهـمن
10th August 2011, 02:35 PM
قوقولی قو



در ازدحام نئون ها و نورافکن ها
مژدگانی سپیده دم می خواهد از ما این خروس خسته ی ناپیدا ؟
شب از روز روشن تر است
با این همه چراغ
و برج های شعله ور
که نو به نو گذاشته می شوند
در جابه جای شهر با خرتوم جراثقال ها
شب از روز روشن تر ست
و می توان به آسانی سوزن گمشده ی روز را پیدا کرد
در کوک های در رفته ی شنل آسمان کهنه
از بخیه جای کهنه ی دب کبر ش
پس این خروس سر سخت مژدگانی کدام
سپیده می خواهد از ما ؟
و ما که نوبتی خود را
گم کرده این میان دیشب و فردا
و خانه را هم در کارخانه گم کرده ایم
و قرن هاست
فرقی نمی گذاریم
بین حقیقت و افسانه
چراغ یا سپیده یا نیمروز
چه می دهد به ما ؟
و تو ، خروس خسته ی فرسوده
سپیده یا سحر را می خواهی چه کنی
حالا که خوب می دانی بر آستانه ی 2000
آواز هر خروس جوان جشن زاد روز خنجر پیری است
همسایه ی گلوی تو ؟

بهـمن
10th August 2011, 02:36 PM
شال برای گردن من



به رسم قوم اش
شال گشاده بر گردن رهانده سیروس
با خاطر مویهی من به خاطر تو که رفته ای
شال گشاده بر گردن رهانده اند
شاعران خوزستان من
حالا بگو
شال ی که ندارم من
پس چه گشایم و رهانم بر گردن ؟
ای کاش تو نیز
گوگریو ی می خواندی ، هرمز
واگویه ای
که خم کند پازنان کوهی را به حیرت
بر تنگه تی که قافله از آن
بی زنگ می گذرد
و می برد تاقه های کفن به کهکشان
برای برادران باستانی ام
تا شالی از خیال بیاورد
برای گردن من

بهـمن
10th August 2011, 02:36 PM
از سرد به سنگ




از تخت به سردخانه از سردخانه به سنگ
از سنگ به خاک
از ما عبور کردی
انگار نه انگار که ما گوشت و استخوان بودیم
نه انگار که دیوار
از ما عبور کردی
از سرد به سنگ
نتوانستم ببینمت
پشت درها و پارچه های بسته
نگذاشتند ببینمت
تنها بر تخت که بودی می دیدمت
خاموش
دوازده روز خاموش و دور ، دورتر از حالا
که هرگز نخواهمت دید

بهـمن
10th August 2011, 02:36 PM
خمار شب نشینی کوتاه
این همه از ماه مگر
از کاسه ی سفید شیر و عسل
اینپاره سنگ سفید را
چه گونه میان این همه ظلمت قسمت می کنی
با ما
از ستاره های سوخته می گویند که میلیاردها سال پیش پایان یافته اند
و ما
این شب ها
حریق دیرینشان را می بینیم فقط
با ما
از آفتاب آشنا هم مگو یا از صبح
از کجا که ما همین حالا
به دیروز او نیاویخته ایم
تا امشب تمام نشدنی خود را باور نکنیم
بساط بی رونق ما
از پرتو کهکشان های پایان یافته روشن است
و این که میان غروب و طلوع می گذرد
نه رؤیاست نه خیال
شب نشینی کوتاهی است
خمارش ارمغان کابوس های ابدی ما
این همه از آفتاب و ماه مگو
این دو جرقه ی سرگردان را
میان همیشه ی ظلمانی
چه گونه قسمتی می کنی ؟
سوشون
بالا بلند مغرور
خواهر همه ی سروهای سبز
مادر همه مریم های پرپر شده
خواهر همه دل های نشکفته پرپر
خواهر اشک های مرواریدی
روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف
مریم
بیا تا سووشون کنیم
نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی
به هم نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط
در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان
شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد
مریم
این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم
می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن
از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی
وتو
یک واژه فقط خواهی دید
بی اخم و بی لبخند
سووشونی در تابوت
که سیاووش از آن برخاسته
بالای سرت ایستاده است
که رخش از دل آن بیرون خواهد جست
که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید
تا هیچ پیر خرفتی دیگر
به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد
مریم
این جا فقط یک واژه خوابیده است
گردنش کمی درد می کند اما
نه خشم است نه انتقام
گل حسرت است که
مهربانی را آه می کشد
خواهر سروهای سبز
بیا تا سووشون کنیم
حالا که سیاوش و سهراب را داریم
سحر نزدیک است
و اسب زخمی رجم شده ای
شیهه کشان از باب الشرق فرا می رسد
بدون این حرف ها هم
برخز تا سوشون کنیم

بهـمن
10th August 2011, 02:36 PM
سوشون




بالا بلند مغرور
خواهر همه ی سروهای سبز
مادر همه مریم های پرپر شده
خواهر همه دل های نشکفته پرپر
خواهر اشک های مرواریدی
روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف
مریم
بیا تا سووشون کنیم
نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی
به هم نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط
در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان
شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد
مریم
این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم
می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن
از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی
وتو
یک واژه فقط خواهی دید
بی اخم و بی لبخند
سووشونی در تابوت
که سیاووش از آن برخاسته
بالای سرت ایستاده است
که رخش از دل آن بیرون خواهد جست
که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید
تا هیچ پیر خرفتی دیگر
به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد
مریم
این جا فقط یک واژه خوابیده است
گردنش کمی درد می کند اما
نه خشم است نه انتقام
گل حسرت است که
مهربانی را آه می کشد
خواهر سروهای سبز
بیا تا سووشون کنیم
حالا که سیاوش و سهراب را داریم
سحر نزدیک است
و اسب زخمی رجم شده ای
شیهه کشان از باب الشرق فرا می رسد
بدون این حرف ها هم
برخز تا سوشون کنیم

بهـمن
10th August 2011, 02:37 PM
رؤیا در رؤیا





از جاده ها می گویم
که نه دیده نه رفته ایم
اما عبور کرده ایم انگار
انگار عبور کرده ایم
و دیده ایم درخت ها
که سایه هاشان خواب مسافرهای شیدا می بینند هنوز
از راه ها در صحراهای سوزان می گویم
که خنک می شوند از نفس شب فقط
تا ارواح برخیزند
پس بزنند آوار شن
و راه بیفتند به سمت دیدارگاه های بی نشان
از صحراها می گویم که نشانی خود را به باران های عابر ندارد
به آسمان هم
از مسافران
که صحراهایی عدنی را به خواب دیدند
از رمبوها که ویران شدند مثل برج دشمن در صحرا
که ما عبور کرده ایم انگار

بهـمن
10th August 2011, 02:37 PM
نامی تازه
یا
انگشتی بر لبان




نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
هرزگان می توانند
یکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآ ی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند

بهـمن
10th August 2011, 02:37 PM
زمرد



نامت چه باشد بهتر است ؟
برف های قطب را
از روی گل های احتمال پس بزنم
خواب پرندگان را وکاوم
آوازهای عتیق را
از سنگ حنجره های حجاری ها به نت بکشم
یا در غارهای ابتدا بخوابم
و رؤیای نخستین عاشق وحشت زده را
به گیتار بنوازم ؟
گیاه جوانی که نصیب گیلگمش نشد چه نام داشت
که ما را جاودانی کرد و پهلوان را نومید ؟
گلگمش با چه هوسی به جهان زیرین رفت
برای بیرون کشیدن جسد انکیدو از تهاجم کرمان
یا برای ماندگاری پهلوانی خودش ؟
اگر بگویم یافتم نمی خندی ؟
من نامت را زمرد می گذارم
چون کمر به کشتن مارها بسته ام
مارها
که جوانی عاشقان را به یغما برده اند

بهـمن
10th August 2011, 02:37 PM
Stop! it is red !




نه

چه قرمز باشد چه مادون قرمز
عبور می کنم
زیرا
در گوشه ای از آن بوستان جنگلی سوخته
کسی دارد می رقصد
و دیگری دارد می خواند به آهنگی که نوز هیچ بتهوونی
الف بایش را ننوشته
‎آهنگی که پس از مردن همه ی پیانوها متولد شده
و نی لبکی از دو رگ بریده آن را می نوازد
تا گوسفند های یخ زده را
در آن زمین گلف متروک
به چرا برانگیزد
you can pass , it is green now !
هرگز
چه سبز باشد چه ماوراء سبز
عبور نمی کنم
زیرا الآن به درختی می اندیشم که در آبادی کودکیم جا گذشاته ام
و زنی زیبا از امروز در سایه اش
بز بورش را می دوشد
تا پیاله ای شیر خام به من ببخشد
آمیخته با عسل لبخند
پس من دنده عقب خواهم رفت
Stop! go! Stop! go! The traffic is dangerous!
به جهنم
آوار باد بر خودتان و چشم های لیزریتان ترافیکتان
من می خواهم به درخت سبز زن بز بور چشم سیاه برگردم
به پیاله ی شیر خام
http://www.daneshju.ir/forum/images/statusicon/user_offline.gif http://www.daneshju.ir/forum/images/buttons/report.gif (http://www.daneshju.ir/forum/report.php?p=432123)

بهـمن
10th August 2011, 02:37 PM
We invite you to




هرگز
من به دیاری نخواهم آمد که در آن
گاوهای هنذی و سگ های بانوان انگلیسی
از آدم ها آزادترند
نه به دیاری که در آن
کامپیوترها به جای آدم ها حرف می زنند
و عشق
روی نوار اینترنت ، جهان را
هی دور می زند و دور می زند
و تپش دل ها را
شاسی های مونیتورها تنظیم می کنند
و زنی که روبروی مونیتور نشسته
نام عاشقش را
در هزار توی ترانزیستورها گم کرده است
please accept our ...
باشد ! می ایم
می ایم اما با گل سرخی که در اشکفت کوهی ، به تصادف
از بمباران هیروشیما بازمانده
تا با این مشعله ی کوچک شاید
ظلمات جانتان را روشن کنم
تا شاید در پرتو لرزانش
تصویر نیم سوخته شکسپیر را ببینید و کمی شرمنده شوید

بهـمن
10th August 2011, 02:37 PM
نان ها و تنورها




شگفت نیست
نانی که از تنورهای رایانه ها برمی اید
عطر تنورهای گرم کهن دارد
اگر گرسنه باشی البته
اشتها ندارم
با آن که هزاران سال است گرسنه ام
اشتها ندارم
این نان برای گرسنگی پخته
نشده است
ای کلمه
تو هستی هنوز و غیر از تو هیچ نیست و تو خدایی
بوی نان نمی دهی ؟ نده
تو
چه با خودکار بیک بنویسندت
چه از زیر انگشتان دخترکی برشاسی های پیانو بر ایی
این طنین مقدس تو است
که موج می اندازد در فضا و زمان
و چرخابی می سازد کهکشانی
که چشم ها و روان های ما را
به سمت ژرفاهای خود فرا می کشد
تو
فقط طنین بینداز
بوی نان
از روان جزغاله ی ما بر خواهد خواست
تو
نمی دانی
از زیر انگشتان دخترکان هنوز
گرسنگانی از رایانه ها بر می ایند
و بر سواحل رودخانه های پشیمان
قطار می شوند مدام
نه
اشتها ندارم

بهـمن
10th August 2011, 02:37 PM
فصل عذرا 2




عذرای آبی
منجی های آبی می زاید
برای ساحل اردن
و قطار گرسنگانی که بر کرانه اش می روند
خریدار اصلی اما
شرکت سهامی خاص امپراتوران و کاهنان است
به یهودای بی چاره بگویید
اگر تو خیانت نمی کردی هم
تقدیر مسیح ، ججلتا بود
چرا که اگر چنین نمی شد
مسیح زاده نشده بود
عذرای آبی ! ای پرنده ی آمده از سمت های آبی گناه
تو در آشیانه ای از برگ های دشنه مرغانه فروهشتی
جوجکان تو اما
همان کلمات آبی رنگی هستند
که تا امروز بر فراز رودخانه های دیگر نه آبی
پرواز می کنند
یکی به آواز دم جنبانک خاکستری گوش میدهد و
جاشوی دیگری
پرستوان دریایی را به سیخ کشیده
کبوتران چاهی اما
نیای کبوتران سیاه خال امروزی هستند که در چاخ نیکان خود
پیراهن عزای ابد پوشیده اند
تا به زیر آسمانی تبعید کنند خود را
که دیگر آبی نیست
فراز رودخانه ای که دیگر او هم آبی نیست
آبی ها ،‌ خاکستری شده اند
کبوتر سفید دود آلود
قمری بنفش چرکین بال ایوانهای نا ایمن
راهی جز این ندارید که
آوازهای رنگین بخوانید
و رنگ های شاد را به کلماتی بدهید
که از آرواره ی کارخانه های سیاه برانید
راهی جز این ندارید
من کلمات را چه گونه رنگین کنم
که نطفه از چاه تاریک کنعان دارم
حلقومم از باروت سیاه گرفته
و چینه دانم از دانه های سرب پر است
منقار در جگر خویش فرو کن
بر همین خاره ی پر خار بنشین
و بخوان و بخوان و بخوان
همین

بهـمن
10th August 2011, 02:38 PM
زاده ی طویله ی مقدس در آپارتمان





عذرای من
به آسمان بنگر
تا عیساهای آبی بزایی
تا شعرهای مرا
در این طویله ی مجلل عطر آگین
عذرای روزگار روسپی
زکریای فرزند دوردست نزاده ی خویش
طویله را به کاخ امپراتوران دیوانه متصل مکن
معجزه رادر مجری های زرین
قدیسان هم باور نخواهد کرد
آوازی که در کوچه های ناصره سرگردان است
تنها به گوش سالومه خواهد رسید
که خون بهای رقص در کمر مرده ی خود را
گلویی دریده و سری خون آلود در تشت طلا می طلبد
به پیشگاه مادر خود
و فاسق دیوانه ترش
اینک ، ابالیسگان
به آرایشش سرگرمند و پچ پچه می کنند
می ارزد
دو خون جوشان عاشق
نوش استاد و سرورمان
تا
به بوی خون تازه ی جفت
گرسنگی را فدای رستگاری کنند در طویله ی مقدس خالی
بردگان ساده دل هرودوس
عذرای من
به آسمان می نگری ؟
اینک به زمین ! و پلک ها را فرود آر
امشب در این آپارتمان بسته ، به تهران دود آلود
عیاهای سیه چرده
از چشم های زلال تو زاده خواهند شد
تا روح خسته ام این روسپی حیران
و پرولتاریای اینترنت
به دنبال آن ها قطار شوند در ویرانه های فردا
و زکریاهای بی سر و گردن را رسیلی کنند
و تو همچنان هر روز
دوشیزه بازایی
معجزه را
در مجری های کامپیوتر نیز
باور خواهند کرد بی چارگان

بهـمن
10th August 2011, 02:38 PM
من و افلاتون در باغ افلاتون





دو به دو
در باغ می رویم و سخن می گوییم
نهر از مقابل می اید و دور می شود
می اید ؟
می ایند و دور می شوند آب ها را می گویم
و هرگز اولین نیست این هزارمین آن چنان که پاز گفت
تنها سنگ است که ایستاده
و از سر او
سر می روند
این آب های هزارگانه ، آفتاب های هزاران گانه
و ما که بر خلاف آب و نبض جهان
گپ می زنیم و جدل می کنیم ، نه ایستادگان ، که بازگشتگانیم از خویش
از خویشهای رفته با آب
نه !‌ تکرار نمی شود چیزی
و هیچ شهری آخرین شهر جهان نبست
نه هیچ شهری اولین
نه هیچ بندری
حتی اگر به نامی مکرر بخوانی ش
آخرین بندر جهان تویی که اولین بندر جهان بوده ای و هزارمین
که باز می گردی به ابتدا به ریشه های ابتدا
و خود نمی دانی که
باریده می شوی دوباره از خوابهای ابری خود
و باز
از نهرهای خلاق قدم های خویش می روی
و می گذاری
تا رفته باشی بی خویش
به ابتدای جهان که انتهای جهان نیست
ما باز ذو به دو
در باغ می رویم و جدل می کنیم
نهر از مقابل می اید و دور می شود
و ضرب نمی شود در ما

بهـمن
11th August 2011, 07:07 PM
اتفاق آخر





شهر
دیوانه ای تمام عیار است
و سوسک های فربه ما بعد انفجار
قطار قطار
برای بلعیدن یک دیگر
دنبال می کنند هم را
من اما ماسه زارانی دیده ام که هنوز
رؤیای بر باد رفته ی جنگل ها
و دلک خرد زنبق ها را
در هاضمه ی ذهن خوش ورز می دهند
شهر
دیوانه ای سرسام گرفته است
خیابان ها زیر چرخ های هراسان
پس می کشند و به ابتدای خود بر می گردند
و ماشین ها
یک دیگر را چنان دنبال می کنند که انگار
هر یکی نشمه ی آن دیگری را قر زده است
اما من کویرهایی می شناسم
که شترهای تیر خورده ، زیر بار تریک
به خون درغلتیده اند
و مردی در هندوکش و دختری در میامی
از غصه آه می کشند
شهر
دیوانه ای به زنجیر افتاده است
بزرگ راه ها
چونان کمندهای بی شمار گاوبازان ماهر
بر اندام ساختمان ها و فروشگاه ها پیچیده اند
من اما در همین شهر
از بوستانی گذشتم و عشق را دیدم
که ناگهانی از پس نارونی در آمد
با دامن گلی رنگ و بی عینک آفتابی
و لبخندی به سمت قلب شاعر هفتاد ساله ای
شلیک کرد
و هوا ناگهان بارانی شد

بهـمن
11th August 2011, 07:07 PM
نقاشان و سنگ ها




تو بعد واقعه آمدی ،‌ دختر
آن تک سوار که آمده بود ، شهر سنگستان را دوباره به خون و همهمه واگرداند
خود سنگ بی قواره ای شد
فرسنگ نمای دیار زندگان فردا و مردگان پریروز
از غارهای آلتامیرا تا امروز ، چند فرسنگ بیداری است ؟
هنوز ورزوهای دیواره ها ماغ می شکند
و اسب ها برای رام نشدن
از کمند های خطوط نقاشان ابتدا
رم می کنند
اما شهر سنگ شده همین امروز
وانشگت های خسته ی طراحان انتها
با خواب غار گلاویزند
به گمان من اما
تو به هنگام آمده ای بانوی ممنوع
و با نگاه ها و پاهای رقاصت
در کوچه ها و از میان تپش های سنگ شهد
می گردی چالاک و می کوشی
تنها رگ تپنده ی فرسنگ نما را
به عشوه ای بجهانی
تیغی فراز شود
و ناگهان سواران سورنای پارتی
دنبال کنند
اشتباه بی قواره ی احفاد اسکندر و مغیره را
و شهرواندان سنگستان
گرد تو ودل رقاصت
چرخ بزنند و برقصند ، بانوی ممنوع

بهـمن
11th August 2011, 07:08 PM
دیدار اول
آنکه قرار است این شعر ها را بخواند
فردا متولد شده و تا پیری من فرود آمده
او کسی است
که تمام غزل های جهان
خار دامن چرخانش اند
و غبار دامنش رنگین کمان های شگفت
در آفاق من نشانده تا پیشانی من
شرمنده ی چروک های خود نباشد
و اینده ، پایی آشیلی برای دور شدن بیابد
اینده ای که کنون
لوحه ی گوری است نزدیک
فرسنگ نمای ابدتی بسیار دور

بهـمن
11th August 2011, 07:08 PM
دیدار دوم
نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند
سکوت چه قدر جای صدا را
هنوز نگفته ام دوستت دارم
نگاهم اما به عربده گفت
عربده ای که نرگس حافظ راپژمرده کرد
هنوز نگفته ای دوستت دارم
سکوتت اما بارانی شد
و دل صنوبری خشکم را خرم کرد
در این تابوت آرواره ، سروی به شکل دل آدمی بود
سروی مرده در خشکسال مهر
از مژگان می ترایی تو آفتابی جاری شد
مرده بیدارشد و تابوت را شکست
و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد
سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را
این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست
از تمامی تاریخ بپرس

بهـمن
11th August 2011, 07:08 PM
دیدار سوم
اگر بگویم از آسمان آمده ای
یقین خواهی کرد دروغ می گویم
تنها خطای ما این است که به آسمان مرزهای دروغین داده ایم
بالا
پایین
چپ
راست
و زمانی خطای خود را در می یابیم
که آسمان را اینه واری رو در روی خود بینیم
که ناگهان خدای گمشده در رگ های ما بیدار شود
و با عضلات لرزان چهره ی یک دیوانه
پوزخندی به ما بزند
دیدی
دیدی که نه مولوی دروغ گفت نه حافظ
و آن چه را می جستی
روبروی تو و در رگهای تست
و از دهان تو به زبان آمده است
و خدا دوباره گفت
فقط خواب ببین
زیرا رؤیای تو راست ترین حقیقت هاست
که من تمامی پلشتی ها را از آن زدوده ام
و افلاتون و ارسطو
و همه ی آن ها که بدایت ها را کشتند
ملعون ترینان درگاه منند
چرا که خواب های خود را کشتند
و خدا باز گفت
برو خواب ببین
مرا عریان خواهی یافت در چشمان زنی
و بر زبان تو کلامی خواهم گذاشت
که درخت به احترامت برخیزد
درعصر حکومت اره های برقی
http://www.daneshju.ir/forum/images/statusicon/user_offline.gif http://www.daneshju.ir/forum/images/buttons/report.gif (http://www.daneshju.ir/forum/report.php?p=432134)

بهـمن
11th August 2011, 07:08 PM
دیدار چهارم
من اگرچه دیو سنگ فرسوده ام
در گذر گردبادهای ماسه
تو اما
آن شعبده باز بی رنگ و حجمی
که از هفت لایه ی دیوار چین عبور می کنی
تا پرتو گرمی از حس
بر تاریکی های من بتابانی
و برزبان سوخته ام شعرهای شبنمی فراخوانی
من اگرچه دیو سنگی فرسوده ام
در سینه چیزی دارم که از حرارت حضور تو یاقوت شده است
این است که
از پشت هفت کوه سیاه
می بینمت که به سمت من می ایی
و همچنان هقیق می سایی در کوره ی نگاه
ازجان من و آن تکه ی پنهانم

بهـمن
11th August 2011, 07:08 PM
دیدار پنجم
چه نگاه کنی چه نه چه بخواهی چه نه
این شم من است که ترا سر می کشد
این نگاه من است که با هر تاب طره ات
سپیده ای از ماه ی رموک می دزدد
نه حیرت گیل گمش ن دل شکسته ی حافظ
شانه ای که در گیسوان تو پارو می کشد
قایقی را به ظلمات می برد
که تنها سرنشین چشم جهنمی من است
چه نگاه کنی چه نه چه نخواهی چه
سرانجام
همان سپیده های ماه رموک مقصد همه ی سفرهای دوزخی است

بهـمن
11th August 2011, 07:08 PM
چاه کن




چشمان روشن ترا بستند و ندانستند
چراع را به تاریکی بردند
این
زیباترین کارشان بود بی این که خود زیبا باشند
آنان که روز روشن
با چشم های بسته راه می روند گمان می کنند تنها
گل های لگدکوب پشت سر می گذراند
و نمی دانند
خوشا که نمی دانند
که چاهسار تاریک پیش ‌پای آن هاست
و از تهی گاه چشم های کشته ی آن ها
فروانی از نور بالا می اید
تا شبهای سرد میهن ما را
روشن کند و
خوشا
خوشا که نمی دانند

بهـمن
11th August 2011, 07:09 PM
به خاطر شدن شاملو





در این باغ کوچک چرا
چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟
تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها
در این باغ کوچک مگر چند سرو صنوبر هست
که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟
دیری نیست همین جا
سه سرو فروغلتیده داشتیم
غزاله ، مختاری ،‌ پوینده
چرا دوباره صدای تیر ، پس چرا ؟
پریروز گلشیری
دیروز رحمانی
امروز احمد شاملو یعنی هفتاد سال شعر مجسم
تا کی ، پس تا کی
این سروهای زنده این بانوان فرخنده مریم ، سیما ،‌ فرزانه ، ایدا
در سوگ سروهای خفته سیاه بپوشند
و دل های صنوبریشان را
در اشک داغ به گرسنه ی ابدی ، خاک بچشانند
بس نیست ، نیست دیگر مگر چند سرو صنوبر ؟
دندانت بشکند تبر
احشایت بپوسد خاک ! خاک خاک بر سر
اما صدای تبر قطع نمی شود
در خواب و بیداری صدای تبر قطع نمی شود
و باغ کوچک ما می لرزد در خویش و می گرید در خویش

بهـمن
11th August 2011, 07:09 PM
منهای بیست و چند بهار




چه خوب است لبخند تو تا با آن
به دنیا که نمی شود به خودم بخندم
چه خوبند چشم های تو تا
با چشم های تو
به خودم که نمی شود به دنیا نگاهکنم
می کنم
اما
ناگاه
هفتاد سال آوار می شود میان من و تو
منهای بیست و چند بهار
و میان چشم ها و لبخند تو
که چه خوبند همچنان
و من
که دیگر هیچ چیز
نه می بینم
نه می خواهم ببینم

بهـمن
11th August 2011, 07:09 PM
دو نیمه ی غایب




دیر است نیامده ای
تا ، شاید آمده باشی
آمده باشی
و این میز و صندلی ها رابا خود به خانه ببری
و روبروی کسی بنشینی که حرف های تو را و تو را خوب می فهمد
اما تو
هرگز او و حرفهای او را نمی دانی
و این
همان داستان همیشگی است

بهـمن
11th August 2011, 10:13 PM
وصف




ناشی نیستن تا ندانم
ماتیک تیره ای که لبانت را جگری تر کرده
هارمونی چشمان و گیسوی نیمه حناییت را به طنین می آورد
تا سپیدی چهره ات سکوت سپید شعر باشد
ناشی نیستم تا ندانم
در غنج لباس و رفتار سبکسرانه
چه می پرکنی در فضا
که اگر این گونه بود
پروانه ای بودم که شکوفه های به را نمی شناسد

بهـمن
11th August 2011, 10:13 PM
صدای گمشده




گهگاه اگر به سمت هجاهای دودزده وا می چرخیم
از ترس آن است که
طنین جوان ولوله ی رمبو را در سفینه های کهنه برده فروشان
بیهوده جا گذاشته باشم
صدای تو اما
همواره از آفاق دور اینده طنین خواهد افکند
این است که هنوز
با تیر کمان کودکی است در جنگل ها
در جستجوی طوی پیری هستی که نه تنها پرهایش که صدای
سبز آهنگش نیز زرد گریده
اما هنوز نام یک ناخدای یک چشم و یک پا را
تکرار می کند

بهـمن
11th August 2011, 10:13 PM
با ماه




نه ، دیگر سبز نخواهی بود ای هلال خشک ساعت 79 از هزاره سوم
و سبز نخواهی شد دیگر
بر ماسه زار گورستان چکامه های چکامه ها از پی
آن گون که در قرن های کولی
در برکه های غرناطه
ای ماه ، ماه ، ماه
ای برگ زرد خشکیده چسبیده به سقف پوک فضا
آنجا چه می کنی
تو ، بی طنین غزل های لورکا
چه می کنی تو آنجا
ای ماه ای داریه ی پوسیده ی کولیان منقرض فردا

بهـمن
11th August 2011, 10:14 PM
نیچه





اما
تو که مرده ی او را به عابد بیابانی نشان دادی
کنون بنگر چه گونه مسیحایی
از لاشه ی بزرگ بر خواهد خاست تا دوباره انسان را
مسحور رنگین کمان خدا کند
نه ! این جنازه که از گردنه ی باستانی رهزنان بر می گردد
نه یکی از قربانیان که لاشه ی سالار گردنه هاست
همو که لاظخوران هم به لوش لاشه اش رغبت نکردند
اما این زنان رنگین لباس را بنگر
که چه گونه سر ویرانش طواف می کنند
و دل عاشقاش را در سینه ی دریده اش می جویند
تو که باز از مرده ی او می گویی
بگو چرا از لوسامه ات نمی خواهی تا مانند همنام خود
نادختری هرودوس
یک دور روبه روی تو برقصد و پاداش را
سر بریده ی سقراط را در تشت طلا بخواهد
بگو !‌ دیوانه ی فرزانه
تو که تمامی فرزانگان را
کرمینه ی تناور لاشه هایشان می خواندی

بهـمن
11th August 2011, 10:14 PM
خط ها و نقطه ها




هزار بارو هر گونه راه بیفتم به هم نمی رسیم
هزار بار از هر جا
در هندسه ی عشق خط ها
یا متوازی اند یا متقاطع
یا تنها رها در هوا
بن بست نیز برگشت است
جایی برای آرمیدن نیست
وقتی برای آرمیدن نیست
در دو قطار موازیمی رویم
یا
موازی بر می گردیم
در یک قطار من مسافر یک سمت ام
و تو مسافر سمت دیگر
و
موازی می رویم
از ایستگاه یک روستا که راه بیفتیم ، این طرف زمین
در روستایی آن طرف زمین به هم می رسیم و عبور می کنیم از هم
تا به هم نرسیم
بن بست نیز برگشت است
در هندسه ی عشق ، فصل ،توازی است
در هندسه ی عشق وصل از هم گذشتن است
در هندسه ی عشق اصل ،‌ هرگز به هم نرسیدن است
بن بست نیز برگشتن است
در چرخ فلک کودکی
مدام با هم و بی هم رفتیم
در چرخ فلک جوانی ، مدام بی هم
از هم عبور کردیم
در دوایر پیری اما
به هم می رسیم
بشارت پایانی هم
همین جدا ندا می شود
در دویار پیری
چه یک دایره در هزار
چه هزار دایره در یک
آن قدر تکرار می شویم
تا به هم برسیم در یک نقطه
در هیچ

بهـمن
11th August 2011, 10:14 PM
قرن سیلاب چیزها




که بادها دیگر اردی بهشت بار نمی کنند
که قافله بی نافه می رود از تبت
و شعر
پنهان می رود از حافظ در شمشادها
قرن سکوت پر از هیاهو که پیامبران می گریزند از کوه
و بو
اعلام خطر نمی کند به آهو
قرن اعلام مرگ شب از ویروس روز
و انحلال روز
در زهر تابناک شب
که جا عوض کرده اند چراغ و کوکب
قرن خونریزی شدید فلسفه
و بند نمی اید به هیچ تدبیر
خون از دماغ اشراق
و چیزها و اخبارشان
چیزی شبیه زلزله و سیل ،‌ در خانمان عاطفه
و فکر
که از کرده شان ابا می کند
و چشم
که نمی خواهد ببیندش دیگر
اینگتنازیوی فرورفته در شاخ ورزو را
و ایگتنازیو سیلونه که می گویند
جاسوس موسیلینی از آب درآمده
و براردوی قهرمان چه فریبی خورده
و اجتهاد می کند قاتل بی سواد قلم که
تمامی شاعران باید بمیرند
در گردنه
که بادها دیگر
اردی بهشت بار نمی کنند
که شعر نمی نویسد دیگر دست
و دست نمی دهد شعری
از مژگانی خیس و مست
قرن
قرن چه افتاده است آخر بگویید چه افتاده است ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:14 PM
شاخ قوچ و ناخن من




قوچ پیشاهنگ
شاخ های ستبر برگشته ی تو
آب های منجمد شده ی درون تواند
هر بندی تجسد سالی
از چند برکه آب خورده ای
و چند گلوله ی به خطا رفته
میانه ی این بندها را شیار زده است
خوشا به حالت
تو از این معما هیچ نمی دانی
موهای من
شیهه های منجمد شده ی قلب تازیانه خورده اند
و ناخن هایم را
پلنگ های ماه گیر
که از آبخور جگرم فرا جهیده اند
سنگ شده اند میان قله و ماه
سپیدی گردن کدام آهو
بر من تابیده ، پری زده ام کرده
از چند چشم رموک
این همه غرق شبنم شده ام ؟
بدان به حال من
که از این همه معما هیچ نمی دانم

بهـمن
11th August 2011, 10:14 PM
ترانه ی خیس خورده




چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر
دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتری
حساب کنید من
به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود
از جنس آتش های کیهانی
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود

بهـمن
11th August 2011, 10:14 PM
دیدارهای ساحلی




زن های ساحلی به زبان سواحلی حرف نمی زنند
به زبان مس و قلع می گویند
و همین که دیگ های شسته را
از آب شور دریا خالی کردند
اجاق های کومه ها گر می گیرند
و خشم نثار کودکان باریک می کنند
و اشتهای بی کرانه
زنان ساحلی به زبان قلع هم نمی گویند دیگر
به زبان گوشت می گویند که در خانه نیست
در زخم هایی است
که کودکان باریک از آنها بر خشت می افتند
و قطار می شوند سوی دیگ های بی ماهی
زنان ساحلی به زبان عشق نمی گویند که در کومه نیست
به زبان مرگ می گویند که مردان سوخته را شب ها
با دهان های گردابی می بلعد

بهـمن
11th August 2011, 10:15 PM
شکل حضور - و اتفاق



مرغ شکسته بال از دیروز
بر شاخه ای که از مفصل از کنده اش گسسته
نشسته
تا شکل خواب دیده ی خود باشد از بارانی
که از پریروز بر بال اش
و برگ های ساکن بی حس و سنگ زنجیرک بسته
مرغ نشکسته بال از بیست روز
بر بیضه های گرم ا ش
خوابیده بی قرار ، دلواپس
تا شکل خواب کرکین اش را بسازد ندیده
و پاسدار چهار آواز پس فردا باشد
و هشت پرواز پسین فرداها
خوابیده قلوه سنگ سفید پایین از هیچ گاه
کنار خواب شیطنت کودک
کنار لبخند موذی بر لب های کوچک
تا شکل بیضه های خاکستری تپنده باشد آن بالا
و شکل ساقط چهار آواز و هشت پرواز
این پایین

بهـمن
11th August 2011, 10:15 PM
آواز پسامدرن




شلنگ بینداز شاعر
و روی مصراع های در هم خلیده ی خود برقص
دیگر
رؤیا برای ما تره هم خرد نمی کند
تا چه رسد به برگ های معطر نعنا
دیگر خیال هم برای ما تربزه خرد نمی کند
تا چه رسد به برگ های تازه ی ریحان
خدا به قایق های تاریک به جزیره های بی نام سفر داده شده تا
شلنگ بینداز شاعر
انگار کن تمام کودکان افریقا و هند
سیر کباب جگر طاووسند
انگار کن امریکا
توطئه نمی کند به مغز و لباس یهودان
یا انگلیس به لباس قدیسان جهان
و ژاپنی ها از این پس ماشین ها را
با آب اقیانوس می سازند نه جگر زلیخای زمین
و در خیابان های تهران رودهانه های زلال جاری می شود
شلنگ بینداز شاعر
و روی مصراع های در هم لقیده ی خود برقص
اما
این چوب های پوسیده زیر بال پروانه ها هم دوام نخواهد آورد
تا چه رسد به پاهانی دیلاق تو
شلنگ بینداز شاعر
انگار کن که کویرها سراسر چمنزار های بهشتند
اما خدا برای ما تره هم خرد نخواهد کرد
و انسان
یکسره گرگور سامسا است
و تو اگر خودت را بکشی هم
نمی توان از این میز میان پذیرایی بالا بروی
تا خرده نان فانتزیی به شکم بکشی
با این همه شلنگ بینداز شاعر
و چون سگان آبی
هیزم به راه نهرها انبوه کن

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
حالا هم




تردید ندارم همین جا بود
کنار کنده ی از بن بریده ی همین بلوط
که حالا جراثقال ها
کارخانه ی شقایق کشی کنار جیک خانه ی جوجه کشی راه انداخته اند
حالا هم تو کمی دیر آمده ای فقط و می گویی
تقصیر خروس نبود
آخر سرش را بریده اند
و ساعتم هم .... که ندارم
اما گلزردها و چکاوک ها
یک سره به صداقت تو گواهی می دهند
و رگ های من هم
حتی حالا که رفته ای
با آن ابرک سفید مثل ریش چینی ها
بالای حجم سفید جاری ات جاری ، نم ریزان
اما تو ای چکاوک ای نواده ی آن خوانای بالایی قدیم
تو شهادت بده که من
بوسه ای نگرفتم به لبانم اشاره نکن
فقط کمی تمشک وحشی خورده ام
و باد
کمی گرده ی نرگس به چشمم ریخته

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
درنگ در سفر




تندتر از این هم که برانی
می توانی عبور زمین و ساکنان حیرت زده اش را
زیر رکاب خود ببینی
فرق تو اما
با این قطار دیوانه چیست که انگار سگ ها دنبالش کرده
تونلی در تونلی می گریزد
از پنجره ات هم هر قدر که تند برانی
می توانی این رنگین های خندان را ببینی که دست تکان می دهند
سفر به خیر
فرق تو اما
با این آمبولانس پرده کشیده چیست
که به سنگی ترین شهرهای جهان می رود ،‌ انگار که از زلزله ای نیامده میگریزد ؟
ساکن تر از این هم که باشی
می توانی عبور رنگین فصل ها را
ز حاشیه ی حصار دیر ات ببینی
که سالی سه بار به تو اجاق و انگبین و گندم می دهند
و سالی یک بار لیمو و برگ قهوه ای

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
شاهد ها



عریان می روی در آب
و گمان نمی کنی که زلال رونده شهادت نخواهد داد
و قویی که از شش متری تو می خرامد
لال و بی رؤیاست
اما خیال کرده ای
نیلوفرها از پشت نیزار می پایندت
و شب که به خانه برگردی با لبان کمی خونین
او خواهد گفت که
بی گمان تو آب نخوابیده ای و فقط تمشک نخورده ای

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
یار پنهان



غیر از آن ده ها
که سبد سبد می برند شعر ها
به رؤیاهای خود
و بازار پر حرفی ها
یکی
در جایی بی حرفی
نشسته که نه از من می گوید با من
نه از من با خود ،‌ نه
غیر از همه ی مردگان و زندگان
زنده دلی دارم جایی
که با عصب های خود برای من ژکت می بافد
و من از تپش های او برای خودم طبلی
غیر از همه ی دیوانها
من دفتری دارم جایی
که همه ی شعرهای مرا خود / در خود می نویسد

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
ترانه ها



1
اگر دلت بخواهد
با هر ترانه به گریه ات می اندازم
تو شمعدانی های لیوانت را سیراب کن
اما من دلم برای ککتوس های خودم می سوزد
2
تو در ایوان و تالار کوچکت بگرد و طره به هر سو بیفشان
من در صندلی چرمینه پوشم نشسته ام
تو به گلها و تفلون ها فکرکن
من به موها و بوسه های پنهانی
اما
این عصایی را که روزگار به دستم داده
روزی
روبروی سرایت می کارم
تا فقط شعر
و گاهی رطب جنوبی بدهد
و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند
3
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که قفط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه می آورد
4
افلیای به صحنه برگشته
یهوده مگو که مرده بوده ای
یا به قول رمبو :‌ چون مرمی سپید بر آبها شناور بوده ای
از لب های سرخ زنده ات چیزی نمی گویم
اما گوش های تو می گویند
که از شور نی لبک شبانان بیشه ها غش کرده ای
پس
این همه از بدگمانی هملت
به حیرت تظاهر نکن
5
مگو که نمی دانی چه می خواهم
هر چند می دانی چه می گویم
وقتی به ترانه ها گوش می کنی در متن حواس پرتی مهمانان
گل های زرد پرده هم
سرخ می شوند و سر به زیر می اندازند

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
هنوز



آری هنوز من همان سوار بی اسب صحراهای فراموشم
و روح چهارپایی که دنبالم می کند
فقط از قلز طلسم آویخته در گردنم می هراسد ، وگرنه
آری ، هنوز من
همان سوار سرگشته ی صحراهای ما بعد انفجار م
که بی هراس از عقرب های بزرگ زرد
می کوشم
تا رد سومین بمب عمل نکرده را
در ماسه ها بگیرم
و روی پاپیروسی ،‌ باطل السحری
برای روان بیمار جهان بنویسم
آن گاه
اسب سفید باستانیم را به سوتی فرا بخوانم
از میان خاکستر سرد زمان

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
جاده یعنی


جاده گفتی یعنی رفتن ؟
جاده یعنی تکرار همین واژه ؟
دریغ
دوست دانایم دانا باش
که حقیقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نیست
که تو بتوانی با آسانی
چند کمند
سوی آفاقی چند
از پی صید ابعاد زمان اندازی
که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا...
که به بند آری ‌آهوهای چست زمان را
جاده رفتن نیست
جاده مصدر نیست
جاده تکرار یک صیغه ی غربت بار است
جاده یک صیغه که تکرارش
گردبادی است که با خود خواهد برد
که برد
هر چه برگ و بر باغ دل تو
هر چه بال و پر پروانه ی پندار مرا
جاده رفتن نیست
جاده طومار و نواری نه و جوباری
جاده یعنی رفت
رفت
رفت
همین

بهـمن
11th August 2011, 10:16 PM
سخنی فتوایی


خیابانهای بزرگ شهر
در پیاده رو
که سخن بسیار است
که سخن از بسیاری گوش آزار است
گوش
هم بسیار است
در خیابان آری
سخنی رانده شد
اما
هیچ گوشی نشنید
هیچکس
حتی همپیاله ی شب می خوارگی هر شبه نیز
سخنی مرموز
مرموز اما ساده
سخنی ساده
می خندی ؟
سخن ساده چه کاری؟
می گویی ؟ اما
سخن ساده شک مکن
کاری می کرد می شنیدندش اگر
سیل مست ویرانگر ؟
گفتی ؟ نه
سنگواره حکمت ؟ جلگه ی هشیاری ؟
دشت هموار ادراکی چوپانی ؟
نه ! نه ! نه
سخن اما آری
گرچه نشنیدندش سخنی بود
واژه ای مثل دریا
که هم آمیزه ی آرامش و رامش
که هم انگیزه ی توفان و تلاطم
که هم افسانه ی برکات و بلا ها بود
سخنی بود و آشوبگری
حتما
که دلی را می آشفت
می شنیدند اگر
یا دهی را
یا دنیایی را
یا
سخن گنگ پیاده رو شاید با اشباحی
خوابگردانی مهجورانی سالارانی شاید
که پسینگاه
سینه دیوارها را از مهر و کین
وز غرور و غیرت
خالی کردند
و به جاده ی بدرود
سر نهادند به کوه ی زین
و سواران دیگر و پیاده های دیگر
از پی شان
چون من
سخن گنگ خیابان شاید با شاعر نومیدی بود
شاعر بیماری لرزان از برف از سرما
از خفت از حرف
شاعری دیوانه
که همه اوراق دیوانش را یک شب
هیمه ی خشک تنور یاران کرد
شعرهایش را سوخت
تا تنوری را گلدان کرد
سوخت
بعد شعری گفت
گل میخاک زیبا
گل نرگس زیبا
سفره گر گلزاری باشد
گل نان زیباتر
گفت
و نگنجیدش در باور وقتی دید
که صمیمیت صحرایی او
شوخی افزار عمیق اندیشان شد روز دگر
در خیابان بودیم
در پیاده رو
زیر رگباری تشویش انگیز
که به جای گندم
چتر می رویاند
و به جای گل گل
و از این رویش بی حاصل
آسمان وسوسه می شد که ببارد
و آدمی وسوسه می شد که نکارد
زیر رگبار
که گل های پژمرده ی خشکی را
از درختان تن ما می چید
و پیاده رو
نتهای قدم های مشوش را
سیم حامل بود
و بهار
در پر خیس پرستو ها
در جلگه ای از اینجا دور
خوش خوشک می شد از خواب گران بیدار
و به ژرفایی نزدیک طراوت را
ریشه در کار نشخوار
وز تب تازه ی بالندگی اعصاب درختان متشنج
در دو گامی بهار
آری
زیر رگبار
در پیاده رو تشویش و تردد
در پیاده رو غوغای بی انگیزه
که نمی دیدی خود را
چون هزاران را میدیدی
سخنی رانده شد
اما نشنیدی
سخنی شاید وعده ی دیداری
سخنی شاید
جامی بدرود
درودی
سخنی شاید خوابی بی رویا در بستر راه
سخنی رانده شد آری
من شنیدم گویا
فتوایی بود
به حدوثی
به ظهوری گویا ایمایی بود
سخنی
به رسایی سکوت
گر چه غوغایی بود قطره ای بود
شنیدم دیدم اما دریایی بود
من شنیدم
پاسخی باید می دادم یا نه
من ندانستم
من همین دیدم دستم را
که به جیب بغلم
و شتاب آلود پرتاب غریب قلمم را
در جوی گل آلود
چه شتابی
که تو گویی قلمم
آن دم
لانه ی مدهش جرثومه ی طاعون بود
یا تو پنداری
زخمی از خنجری از دستی نامریی بر سینه ی من شد باز
و جهش را قلمم خون بود
من شنیدم
آری سخنی فتوایی ... ایمایی

بهـمن
11th August 2011, 10:17 PM
این



هر فرود خنجری
از صعود خون کنایتی است
مرد
این عروج نیست ؟
تا رسالت ترا کتیبه ای ؟
هر صعود خون
از فرود خنجری اشارتی است
این سقوط نیست ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:17 PM
شوریده واری دیگر



گم شدم
از رباط ازدحام دوستانم از یگانگی
از دیار و ... شهر ؟ که نداشتم
کوی ؟ هم
کوچه خواب بود
و چراغ های بی شمار
هر کدام اشاره گر به گوشه ای
سمت اهتزاز من کجاست
با اشاره ها هزار ؟
خانه ام کشتی بر آب بود و خراب
من کجاییم ؟
ماهیم
گم شدم
از دیارم از درخت آسمان من کدام ؟
کو ستاره ام ؟
آفتابم ؟
آفتابه
من کجاییم ؟ کجاست
کشورم شهر کوی کوچه خانه ام ؟
خانه ی شماره ی ... شماره ام کجاست ؟
بی شماره ام
بی شمارگی جواز دفن نیست ؟
گم شدم از کنشتم از کتابم از کتم
گم شدم
از شعاع انتظار سرزنشگر زنم
گم شدم
از توانم از تنم
گم شدم از این و آن
گم شدم از او از آنها
گم شدم از شما ... از تو هم
گم شدم از دیارم از درختم از اتاق
از اتاق میهنم
از مربع پلاستیک صندلیم
از مربع از مکعب از کره
گم شدم
از خودم
گم شدم

بهـمن
11th August 2011, 10:17 PM
شوریده واری دیگر



باید بخوانم امشب
آواز ناشناسی
گویا
مثل پرنده ای حیرت زده
در گنبد کبود خیالم
می چرخد
گویا سه تار مرموزی
زیر گریز پنجه ی پرزوری
از دوردست خاطره در باد
می نالد
پایی فرار می کند از من شتابناک
پایی سبک می اید
چیزی شکفته
شاید
چیزی شکسته در من
می دانم
جریان ناشناسی
رازی آوازی
باید بخوانم امشب
می خوانم

بهـمن
11th August 2011, 10:17 PM
شوریده واری



بیدار خواب خاموش
آهوی بی خیال خرامانی
در جلگه های خرم آبم امشب
آب از سرم گذشته است
اما هراس مرگم نیست
من ماهیم
نیلوفری گریزان بر آبم
تصویر ناشکیب درختی
در آبهای خوابم امشب
من
در کوچه باغ خاطره ای دور
فانوس چرب سوزی
دردست خوابگردی غمناکم
شاید
فانوس نیستم من
من آفتابم امشب
بیرونم از مدار خود امشب
هر جا دلم بخواهد
از راه من کناره شو ای هوشیار
امشب
خرابم
امشب

بهـمن
11th August 2011, 10:17 PM
با دوستم آن نی زن قدیمی
با انتظار باران ماندن
و امید ها به بذل پسینگاهیش
یعنی
در نیمروز دلهره ی سالهای خشک
آوازهای وحشت خواندن
تا کی ؟
باران آه ... و ایا ...؟
باران حیف و صد حیف
این ابر هم ... ؟
و ابرها که گاه سترون ؟
و ابرهای تردید ؟
برخیز
دوست
برخیز دوست
باید به جستجوی سرچشمه های فیاض
راه افتاد
به جستجوی سرچشمه ای که ناف دریایی باشد
سرچشمه ای که هر ریگش
سیاره ی صفایی را ایمایی دنیایی باشد
برخیز
گفتی گرسنه ام ؟
و غافلی که مزرعه ها تشنه اند
و غافلی که تشنگی آفت
و غافلی که تشنگی مزرعه گرسنگی بازیار ؟
برخیز
تا چشمه را نیایی
تا آبی از تداوم و تکرار و جوش و خروش
بر این زمین شوره نبندی
آن وحشت قدیم تبارت
تا جاودان همراه تست
باید همیشه
در سایه ی گز پیرت
آن چارراه توفان ها بنشینی
و در مسیر گرگان خاطره
و با همان نوای قدیم تبار
که گریه وار و هدیه ی پروردگار
نی بزنی
افسوس کاهوان هم
دیگر مجنون را باور نمی کنند
باید که سوگوار بنشینی
و شعله های بلند حریق تباهی را
با تاج سبز نخل ببینی
که اهتزاز یافته زیر شلاق بادها
که باد می کشاندشان
به جامه های کهنه خواهر ها
آنک ستاره های نو را بنگر
می گویی؟
شاید که بختیار شوند آه
تو ؟ باز هم به بالا ؟
تو ؟ باز هم ستاره ؟
تو غافلی که خاک و انسان با یکدیگر هنوز
حرفی به اشتیاق نرانده اند ؟
با هم ترانه ای
در کوچه باغ سبز تفاهم نخوانده اند ؟
اما من خسته ام
وین خستگی قدیمی تنها درمانش
با نوش رفتن است
با نیش خارها و ستیز مغاره ها
با مرهم قدیمی خون
باید به چشمه سار
باید به ناف دریا
باید به چشمه ای که بر آن
چون خم شوم تب عطشم جاودان شفا یابد
و ایینه ی زلالش
تصویر کامیابی من را
منشور تشنگان آواره ای کند
که در تنور عطش تافتند
که سوختند
اما نساختند
منشور تشنگانی که هرگز سراب را باور نداشتند
ای دوست
ای نی زن همیشه به یک آهنگ
ای نی زن درنگ
من نیز می توانم
سر روی زانوان لرزانم بگذارم
و های های گریه ی تلخم باور کنم
که آب می کند دل فولاد را
وانگاه خویش را
تصویر آن شکست بزرگی پندارم
که ناگهان
در یک پسین تابستان
بر حشمت قبیله فرود آمد
و سخوت خورد برد
و آن شکست را
آنگاه
در جاده های گرگ حصاری
یا در هجوم خفت جامی
یا در شیوع طاعون لبخند فاتحان
ستوار سنگری نه
غاری کنم
و جای بازوان تر دختران
که می توانند
مانند ساق نیشکر از پهلویم جوانه زنند
نجوکنان به غارم
به گرمنای خوابی هزار ساله پناه آرم
من نیز می توانم
مثل هزاران یاران
ای دوست
من راه اوفتادم اینک
آخر من بسیار خسته ام
و عضله های پاهایم
مانند مارهای سرمازده
گرمای زوربخش تکاپو می خواهند
من خسته ام
و ... جاده را نگاه کن که چه دیوار پرسایه ی بلندی است آنجا
ای دوست !‌ ای خواب دوردست
ای دور ای دور دور
من رفتم
من رفته ام و آن سایه نیز رفت
کنون اینجا برپیشخوان چرکی میخانه
به چشمه ی زلال پیاله
آن چشمه سار فیاض
خیره ام
و خیره در زلالش می بینم
در سایه ی گز پیر
آن دوستم
آن نی زن قدیم
هنوز
آنجا نشسته است
من خیره در زلال
آهنگ گیره وار کذایی را
از راه دور می شنوم
باران باران ....
من خسته ام هنوز
او می خواند
من خیره ام هنوز
او می داند

بهـمن
11th August 2011, 10:17 PM
در آشیانه ی منقار اگر نبودی تو
تو هم نبودی اگر ای عقاب هار جگر خوار
در این مسیل شب جاودانی وحشت
در آشیانه ی هول و هلاک
در آرواره ی زنجیر
من چه می کردم ؟
در این مغاک ؟
من آشیانه ی خونم
من آشیانه جگر خویشم
این شقایق جوشان
من آشیانه ی منقارم ای عقاب جگر خوار
از این مسیل شب وحشت این مغاک
پرنده ای نمی گذرد جز تو ای گرسنه ی بیمار! تا بخواند : کان دور
چه کده آتش با کوچه ها
چه کرده آتش با پنجه های یخ بسته
چه کرده آتش با خاک ؟
چه کرده آتش با خاک ؟
عقاب می خندد
چه کرده آتش ! آنجا نگاه کن
به افق
حریق
و به سایه روشن آتش هزارها تابوت
عقاب می گوید : به روی ماشه ی سرد
آن پنجه ها که کردی گرم
رسانده آتش را تا فتیله ی باروت
تو هم نبودی اگر ای عقابم !‌ ای گرسنه ام ! ای پاس همتم
در آشیانه ی خون
در آرواره ی زنجیر
من چه می کردم ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:17 PM
شاید




ارواح
از باد ها پیاده شدند
وقتی که باد می خواند
از کومه های ساحلی مغشوش
شاید حکایتی
با بادهای وحشی باشد
که می تواند برکت را بیشتر
به کلبه های ساحلی ارزانی دارد
شاید
با بادها حکایت تلخی ست
که می تواند یکباره
انبوه ماهیان را
مرده به روی آب برانگیزد
شاید از بادها
مردی بزرگ
مردی نجات دهنده برخیزد
شاید
با بادها حکایتی ست
شاید که بادها
بادند

بهـمن
11th August 2011, 10:18 PM
پادش ها



نیمروز عاطفه
خورشید در شقیقه ی راستت
و قلب آفتابی من در شقیقه ی چپت می کوفت
و اهتزاز نقره ای جوزار
در انحنای آسفالت
در گیسوی بلند تو می خواند
در نیمروز عاطفه بودم
که اسبم اسب سبکپای نبضم
از بهت چشم های عمیق تو از کنار خیالت گذشت
و بیشه ی بلند مژگانت
در شط گرم عشق فروغلتید
ای دوست ای غافل
از من نشسته بیمار ای یار
این دست های سوخته ی من
پاداش آفتاب تن تست
و آن شقایق سرخ بر گردن سپیدت
پاداش بوسه ی من
در انحنای آسفالت کنون
در انتهای عاطفه من می کنم سخن

بهـمن
11th August 2011, 10:18 PM
گر من مسیح بودم




وقتی که درد
از سرزمین غربت
از تپه ی بلند میعاد می اید
وقتی که درد
بوی غریب غربت دارد
و مرد درد خود را
با درد ناشناس تصلیب می سنجد
حس حقارتی با خشم
و نفرت کشنده ای از خود
با جان مرد درد گلاویز می شود
گر من مسیح بودم
گر من صلیب سنگینم را
تا انتهای تپه ی موعود
بر دوش می کشاندم
و زخم چارمیخ
و چار میخ درد
تصویر های دنیا را در چشمم
مغشوش می کرد
ایا غرور مغرور و سربلندم
مثل عقاب پیری در اوج چرخ
آرام
با تشنج وحشت
آرام ره به گستره ی مرگ می گشود ؟
و درد درد سهمنک گریه نمی شد؟
و دستهای پاک گرفتارم
و دستهای سرخ شفیعم
سوی نگاه سرد ستمگر
به التجا دراز نمی ماند ؟
گر من مسیح بودم بر تپهی صلیب
بر تپه ی شکنجه شقاوت درد
بر تپه ی تحمل برتپه ی تبسم ایا
خورشید صبح
که میش های گرسنه را
سبزای پهن جلگه عطا می کند
و چشم های خشک مرا
در شبنم زلال شقایق می شوید
پاهای ناتوان ایمانم را
در باتلاق های پشیمانی
یک لحظه سست نمی کرد ؟
و آهوان رعنا بر آبشخور
در من قساوت خون
خون و شکار را
ایا دوباره زنده نمی کردند؟
ایا دوباره پهنه ی آزادی
آن کوچه های انبوه با چشم های باز محتضر
مشتاق ایه های درخشانم
آن چشم های مضطرب کودن
لب های نیمه باز حیرت زده
آن عاشقان مبروص
مشتاق یک کلام تبرک
مشتاق لمس شافی دستانم
آن دشت های ملتهب
مشتاق بوسه ها به کف پای پاک من
آن ساحل زمردی اردن
با دختران گازر جنجالگر
ایا مرا فریب نمی دادند
تا لحظه های ‌آخر بار امانتم را بگذارم
تا فیض درد را به آسان بسپارم
تا خنده های وحشی شیطان را
در قصر با شکوه فلک ها طنین دهم
تا دوست را
اگر چه در آشوب درد رهایم کرد
تا دوست را آری
غمگین و شرمسار ببینم ؟
گر من مسیح بودم
یک صبح می توانستم
بی چای داغ مطبوع
سیگار صبحگاهم را
از پشت میله های فلزی پنجره
با یاد خوابهای سحرگاه گل کنم ؟
گر من مسیح بودم
ایا گل شقایق سیرابی
کافی نبود
تا با صلیب و درد شلنگ انداز
از تپه سوی دامنه ی سرخ رو کنم ؟
بار من از مسیح
سنگینتر است
او با صلیب چوبی تنها یکبار
با میخ های آهنیش در دست
تن را کشید سوی بلندای افترا
او با صلیب چوبی و دشنام دشمنان
با کوه سرنوشت گلاویز بود و من
من خود صلیب خویشتنم
من خود صلیب گوشتیم را یک عمر
سنگین تر و مهیب تر از خشم هاویه
در کوچه های تهمت با خویش می کشم
او را
دشنام دشمنانش می آزرد
اما مرا تنفر یاران
و لعنت مداوم روح خویش
او
فرزند روح قدسی بود و من
فرزند بازیار غریبی
از بیخه های تشنه ی دشتستان
او تنها
یکبار مرد یعنی
پرواز کرد و من
روزی هزار مرتبه می میرم
درد من از مسیح سنگین تر است

بهـمن
11th August 2011, 10:18 PM
کاغذ



مرا به سفره ی بی نان خوی مهمان کن
مرا به مائده ی خام نام سفیدت
مرا به خانه ی بی خانه و در و دیوار
مرا به خلوت بی دشمنت بخوان ای یار
مرا به زمزمه ی بی صدای افسانه
که نرم می چکد از چنگ بیت های بلند
مرا بخوان که به محراب معبد پاکت
نماز واجب شعری را
به سجده سر بگذارم به مهر باطل عشق
مرا ببر به هیاهوی شهر مرموزی
که ارث برده ام از بهت بایر اجداد
که ناشنفته و ناخوانده مانده و مانده هنوز
که من به سایه روشن گرگ و میش
ربودمش ز کلبه ی ملعون چه مبروصم
مرا به بایر پر انتظار سیلابت
کویر تشنه ی سیلاب شعر سیلابی
مرا به راندن گاو آهن مدادی دعوت کن
که شعر خرم گندم را
که مثنوی هزاران منی گندم را
به پهنه ی کویر تو
بی باران بفشانم
تو عزلت تمام رسولان روزکور
تو غربت تمام شب آوازان
تو از رواق های دروغ آوران سودایی
تو از تمام ارسطو بزرگتری
مرا نجات بده
مرا ز کوچه ز میدان
مرا ز ده ز بیابان
مرا ز راست ها که دروغند
مرا ز عشق که آغاز نفرت است
مرا ز نفرت
مرا ز عاطفه حتی نجات بده
مرا رباط سفر های خانگی
مرا رباطبیابان خانه باش
مرا
کرانه باش
بهانه باش
من از تمام خیابانها
از چار راهها
من از چراغ قرمز قانون
حتی
با اسب تاخت کردم
که آشتی بدهم باد و دود را
که آشنا بکنم سینه را به دود و به باد
اما دریغ
بهار
ای بهار من
ای کاغذ ای سفید
که من تمام گناهان شهر را
که من تمام بذر گناهان شهر را
به دشت پاک تو
با دست پاک پاشیدم
تو بار مهربانی داری
مرا رها کن از این بختک سیاه
از این شب سربی
که رو به سقف سکوتم به وحشت افکنده ست
مرا رها کن از این خشکسال خواب و خیال
مرا به سفره ی بی نان خویش
مرا به نان سفیدت به شیر تازه ی میش سفید بی قوچت
مرا به آب
تشنه ام آخر
مرا به آب سرابت
مرابه شتنگی جاودانه مهمان کن

بهـمن
11th August 2011, 10:18 PM
شروه



بیا سرریز کن ای خون از این نی
که بزهای جوان را
علفهای جوان تر می دهد از ریشه ها پرواز
که می راند غرور سخت چوپان را
میان دره ها و دشت های باز
که گرگ تشنه را پای هجوم از دخمه می بندد
که راه سنگلاخ خستگی را می کند هموار
بیا سرریز کن ای نغمه از این نی
که صبح از لای زنبق ها بجوشد
که مرغ تشنه نور
براید سینه مال از دره شب
و از آبشخور گل جرعه ای نوشد
بیا سرریز کن ای خون
میان کوچه های خسته شهر
کنار پنجره های گشاده
به هر جایی که دستی شاخه ی نیلوفری را
به سوی کوچه ی خاموشی پندار
به گلدان سفالینی نهاده
بیا پر باز کن ای خون سرخ آواز
بیا پرواز
فراز چارراها و خیابانهای شب بگذر
و نتهای بلند نبض مستم را
به سیم حامل پس کوچه های یادها بنواز
بیا سرریز کن ای خون
بیا تا باز در میخانه ها بوی شراب و چرک و چربی و غریو خنده ی مستان
شب بی نعره را سنگین کند تا مستی بی نعره را دیگر براندازد
بیا تا کوچه ها باز از طنین گام مستان هایهو گیرد
بیا تا پنجره ها پلک بیدار همیشه ی لحظه دیدار ها باشد
بیا تا عشق ها چون روزگاران کهن انگیزه ی خشم و خطر گردد
و میدان ها دوباره عرصه میعادهای تازه تر گردد
یکی با خاک درغلتد
یکی از خاک برخیزد
که دختر ها تماشا را
گلوبند گلوی خویش بفشارند
که دختر ها تمام قلبشان را در نگاه تشنه بگذارند
که دخترها دوباره گیسوی انبوهشان ویران شود بر کوهه های زین
دلا ! پوسید دنیا خون مردان شد کثیف از الکل و افیون
نخواهی جست دیگر دل نخواهی دید دیگر خون
دلا گندید دیگر خون گرم زندگی در کوچه های شهر
دلا سرریز کن فریاد خون از هفت بند رگ
دلا فریاد کن دیگر
دلا دیگر ......
دلا دیگر ......
دلا دیگر ......

بهـمن
11th August 2011, 10:19 PM
شروه





فرار ؟
کجا ؟
به سوی بوته ی سرخ شقایق ؟
به سوی رقص مار مست نیلوفر ؟
به سوی چشمه ی پاک پریزادان ؟
ولی دیگر دل آن طفل سبکپا نیست
که گول رنگش از جا برکند چالاک
که خاشاک خیالش را رباید آب
که فکرش تاب بندد تاقی رنگین کمانی را
که با پرواز یک پروانه خاطر بگسلد از خاک
دلا برخیز
چه وقت خواب ؟ آب از سر گذشت آخر
دلا برخیز و بشکن با تپش آرامش این کوچه را دیگر
سحر بیدار بودی روزگاری
آنک آن خورشید
دو نیزه بر شده از کوهسار شرق
و چون آبی زلال ازلای پای میش ها و بیشه ها جاریست
دلا برخیز
علف های بلند دره ها پژمرده خواهد شد
گراز آشفته خواهد کرد زنگل های شبنم پوش خوشبو را
پلنگ آلوده خواهد کرد آبشخوار آهو را
و گرگ ماده کاپوی دلیر گله را از راه خواهد برد
ولی دیگر دل آن نیست
ولی دیگر دل آن نان تنور گرم و خشوبو نیست
که لای چاشتبند بازیارانش توان پیچید
که پشت بازیاران را تواند قوتی بخشید
دلا برخیز
دلا ! چوپان پیر بادها برخیز
دلا ! اشتر چران ابرهای وحشی نازا
که غافل می گریزند از فراز چشم های خالی چاها
دلا ! آواره گردا ! فایز غربت گریز لول دشتستان
بیابانی کن آشفته حالان بیابانی
بیابانزاد شوخ
اینک خیابانگرد بی پروا
طنین شروه های دختران هیمه چین آنک
ترا می خواند از گزدان دلا
ولی دیگر دل آن نیست
ولی دیگر دل آن چوپان تنها نیست
که با آهنگ غمناک نی اش بزهای تنها نیست
که با آهنگ غمناک نی اش بزهای بازیگوش
علف را در سکوتی غیر حیوانی به کام آرند
و از روی زمین سر سوی او بزغاله های خسته بردارند
و قوچ پیر پیشاهنگ
چمان با زنگ سنگینش
کنار صخره همراهی کند آهنگ چوپان را
دل کنون چار میخ چارراههای غریب شهر
دل کنون جوی گند کوچه های شهر
دل کنون کهنه سندان هزار آهنگر نفرت
دل کنون میوه خونین نخلی تشنه و مسموم
بلی دل دیگر آن دل نیست

بهـمن
11th August 2011, 10:19 PM
تشویش ها



تو از کدام بیابان تشنه می ایی ای باد
که بوی هیچ گلی با تو نیست
نه زوزه ی کشیده ی گرگ گری
نه آشیان خراب چکاوکی
نه برگ خرمایی
تو از کدام بیابان می ایی ؟
پرندگان غریبی از این کرانه می گذرند
پرندگان غریبی که نام هیچ کدام
به ذهن سبز گز پیر ده نمی گذرد

بهـمن
11th August 2011, 10:19 PM
شکار




گلوله های من امروز با هدف ننشست
هدف پلنگ غریبی بود
که در مسیر گلوله غریب می گردید
پلنگ خسته
دل دلاور از عشق بی نصیبی بود

بهـمن
11th August 2011, 10:20 PM
یاد و باد




از انفجار قطره زمانی گذشته بود
از انفجار قطره که دریا
از انبساط سبز روح بهار که صحرا
گلهای سرخ دامنه را دیدیم
مست بلوغ سرخ طراوت
که اشتران قافله ی قاچاق را
آن گونه سهمنک
با رقصشان گرفت که دشمن فرا رسید
ما تا انفجار نبض
تا احتراق داغ شقیقه ها
تا اضطراب لحظه ی موعود
رفتیم
تا جنگل طلایی ارژن
تا جنگل بلوط
که دیدیم
دود
و ز ماورا دود و درخت و زغال
الار عاشقان
چنگ بلند بارانش در دست می سرود
ای عاشقان خسته
ای قوچ های تشنه تنها سرگردان
که نامهایتان
و عکس تیر خورده ی قلب شهیدتان را
بر کنده های تناور حک کرده اند
افسوس ! در ولایت دنیا
هیزم شکن سواد ندارد
اینست
که عاشق
باید که یادگاری ها را
زین بعد بر رواق باد نگارد

بهـمن
11th August 2011, 10:20 PM
در رگ اسب و دل من


داس و خورجینم را بر می دارم
به بیابان
تا اسب سفید شعرم را
بافه ای سبز قصیلی علفی برچینم
خاک این جلگه ولی بی نمک است
لف این وادی بی خون شیرین
آب آبشخور بی چاشنی شوراب
اسب چالاکم در گوشه ی اصطبل
دمبدم دارد فربه تر می گردد
شیهه ی پر شورش
مادیان وار و ظریف
گوش تیزهوشش دارد کر می گردد
آفتاب اینجا کم زور
که بر کله ی اسب
داغ سوزان جنوبی بزند
غیر آن مفرغیان تندیس
چشم و همچشمی را اسب و سواری نیست
تا کش از کجا بکند
دوردست هوسش را
مادیانبویی در عمق غباری نیست
تا در او شیهه ی پر تاب غروری شکند
دشت ها اینجا مردابی و پوک
جاده ها کوتاه
در رگ اسب و دل من پوسید
هوس تاخت و تازی دلخواه

بهـمن
11th August 2011, 10:20 PM
سواری در فلق




شکوفه هایی
دمیده در فلق شیر رنگ
شکوفه هایی در آرامش ملال سحرگاه
دلا بلند شو از خواب نرم عاطفه ها
دلا ! بلند شو از خواب آب می گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
که از کدورت خون شبانه ی شرقی
که از کدورت زخم شهیدهای شبانه
گرفته اینه در دست دوردست اینه گردان آفتاب می گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
خون از سراب می گذرد
دلا بلند شو از خواب
نگاه کن به تقلای سایه های حاشیه ی دشت
به آن سوار غریب
آن پیمبر آگاه
که باز در فلق سرب رنگ آب گذشت

بهـمن
11th August 2011, 10:20 PM
فریاد آفتاب را شب



و خوشه های منقلبجو
در امتداد پشته فراری شدند
شب خدعه بار بود
شب آشیان چبچله ی خنجر
بیمار بود
فریاد آفتاب را نشنید
تردید آفتاب را شب
گاهی که می کشاند او را
در خندق افول ندید
دست سیاه دشمن در آستین دوست
از کوچه های نخل
از گاو رو ی گلنک
از باد می گذشت
ناگاه باد
از چرخش ایستاد
خاک آفتاب را نفرین کرد
شن زیر قطره های درشت خون
نالید
و نخل های منقلب از وحشت
در انتهای تپه ی ویران خم شد
........
و قایق شرور
در امتداد فاجعه پارو زد

بهـمن
11th August 2011, 10:20 PM
دیداری در فلق



تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی
دیدار درفلق
وقتی ستارگان سحرگاهی
بر ساقه ی سپیده تکان می خورد
و سحر ماه، نخل جوان را
در خلسه ی بلوغ می آشفت
وقتی که روح محتشم خرما
در طاره ی شکفته کبکاب
و چاشتبند کهنه ی چوپان
آواز بال فاخته را می شنفت
وقتی که فاخته پر می گشود
از آبخور سوی خرمن
از کوره راه شیری مشرق
با کرّه ی تکاور نو زینم
ای غرق در لباس گلباف روستا!
مشتاق و شروه خوانان
سوی درخت تومی راندم
من
دیدار در فلق
اکنون چه می کنی ؟
ای بانوی قشنگ من
از خود قشنگتر
با من
ای جاده ی دراز شبی را هرگز
با پای تن نیامده تا صبح و بیوه ی من
آن کودک نزاده ی ما
که نطفه در فلق شیر گونه در سپیده گرفت
اکنون، کجاست ؟
با بادبادک سبک خوابهای تو
ایا سوی ستاره سحری
پر، وا نکرده است؟
آن لادن لطیف
که روی نیمکت مدرسه
به رمز می نهادی
تا گفتگو بکنی
مرموز
از دوردست عاطفه، با آرزوی من
اکنون کجاست ؟
ایا میان برگ کتابت پژمرده است ؟
یا در طراوت گلدان سرخ قلبت شاداب، مانده است ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:20 PM
غزل شهری




یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:21 PM
با آنکه پشت پنجره خواندم




ای مهربانی تو
آبادی آفرین تر از آب
از خاک من
ای ابر! ای ترانه پای اجاق ها
همراه ساز قلیان شب های خستگی
شب های انتظارم
تا صبح پای پنجره ماندن
خواندن
تا صبح سوی دورترین پاره ابر
ای ابر مهربانی !‌ ای مهربانترین ابر
می بینمت به حاشیه ی آسمان هنوز
در کاره چاره سازی این خاک شوربخت
فریاد می کشی
چادراکشان از این کوه
تا کوه دوردست
و گیسوان سوخته ات را می بینم
از ریگ داغ بادیه روییده است
دیدی که سوختم
دیدم که سوختی
دیدی که بند بند من از تشنگی گسست
دیدم که چشم سرخ تو رگبار گریه را
لغزیده پشت دست
با آنکه پای پنجره ماندم تا صبح
با آنکه پشت پنجره خواندی

بهـمن
11th August 2011, 10:21 PM
سیمرغ






............
ما
هفت تن
جمعیت عظیم ایالت عشق
در جستجوی شاهی
از دودمان عشاق
راهی شدیم
.......
از عزلت تمام جزیره ها
از غربت تمام بیابانها
و انزوای هر غار
بگذشتیم
.............
از جاده قدیمترین کتب
پیران هردیاری را پرسیدیم
به مخنقای مدفون هر ویرانه
سر زدیم
با قلعه های ممنوع
پیوستیم
در کوهسار پر خطر
در لانه ی پلنگان
بیتوته کردیم
از جاده های بز رو
لغزیدیم
اما تمام ریش سفیدان
و ایینه ی مقعر صدها قاف
و الواح بس کتیبه ی مکشوف
و عابدان زاویه ی اعتکاف
نام عشیره های کهن
و دودمان های کهن تر را
از یاد برده بودند
.............
گفتند
شعر !
اما
شعر
با آنکه باغ وحشی بود از عشاق
جز نام هایی مبهم
یا وصف جانورهایی
که جلوه ی غریزه اشان را
با یاوه نام عشق نهاده اند
دردی دوا نمی کرد از ما
..........
تاریخ
نیز تذکره ای غمناک
می داد از قبیله ی عشاق
نه نوه نه نبیره
جز سرگذشت تلخ و تنهایی
بر جا نمانده از این تیره
از جاده ی قدیم روایت
رفتیم
پیران هر دیاری را
پرسیدیم
به ملتقای محو هزاران رد آهو
که هر کدام
از اخنقای دامی
می شد آغاز
و جمله باز
به مخنقای دامی دیگر
بزرگتر
می انجامید
بگذشتیم
ما
هفت تن
جمعیت عظیم ایالت عشق
شوریده رنگ و نومید
با تیشه ی سترگ فرهاد
و نعل اسب مجنون
برگشتیم
و... آخر تمام تکاپو ها
تدبیر بی سرانجامی را
به مشورت نشستیم

بهـمن
11th August 2011, 10:21 PM
بر جاده های اطلس





ای نقطه های کوچک
ای لکه های دور شونده از منظر دریغ
ای آهوان کوچنده از مرتع خیال
ای نقطه های کوچک
در لایه های آجری مغشوش
بر پشته های روشن بی خط و نقش و نام
در جنگل عمیق تصاویر
در ساحل خطوط آبی منشعب
دنبال نقطه های کوچک می گشتم
ای نقطه های کوچک اما
هر گوشه مهره های گرد و درشت
در عمق بیشه های بلند دکل ها
حایل می شد میان چشمم و سطح مورب منقوش
ای نقطه های کوچک
آواز اشتیاق چشم پیاده ام بود
برگشته از حصار بلند مکعب مشکی
در شیب های خرم که عکس میشها
با بوته های سبز گلاویز بود
و دختران مزرعه
غرق لباس های گلبفت
با باف ههای سبز علف بر پشت
در کوچههای دهکده می رفتند
در جذبه ی سرود
ای نقطه های کوچک
من نقطه های کوچک را می جستم
تا زخم ناشناس پیشانی غرورم را
در چشمه های ژرف بدایت
با آبهای تازه شفا بخشم
و گله ی رمیده بزهای خاطره را
از هول گرگ های فراموشی
به جلگههای ایمن بسپارم
و خود به نیمروز عطش
در سایه معطر سدری کهن
آسوده سر به خشت فراغت بگذارم
ای نقطه های کوچک
اما
هر لحظه زیر چشم مبهوتم
بر سطح آن مورب مخطوط
بر تپه ها در شیبهای بی گله
در لایه های آجری
در جذبه ی ترانه ی
ای نقطه ها
آن لکه های جادو بی وقفه
به مهره های گرد و درشت و سیاه
و قلعه های مکعب
تغییر می پذیرفت
و سبزههای پر رمه در منظر
مانند آبهای تصور
مانند آهوان جادویی
از مرز اشتباهم برمی خاست
ای نقطه های
اما
زنجیر داغ خشونت
پیچیده دور ساعد جراثقال
بر گرده ظریف بکارت می خورد
و دیوهای رویین
از هر طرف تنوره کشان
به دره های بکر بدایت
به جلگه ی غزالان
و چشمه ها
هجوم می آورد

بهـمن
11th August 2011, 10:21 PM
من کولی





ای آبهای روشن
در سنگ چال های خشک
ای آبهای مانده ز رگبارهای پار
چشم مرا صفا بدهید
چشم مرا کبوتر در باد مانده را
در سایه سار نی ها
در بوته ها پنا بدهید
دوست مرا که وسوسه ی کاشتن در اوست
با موج های کوچک با قطره های سرد جلا بدهید
ای برگ های سبز
ای ماسه های خیس
باغ شکوفه های پای کبوتران
پای مرا شفا بدهید
من کولی ز طایفه وامانده ام
وامانده ام ز قافله
تنها میان صحرا تنها میان کوه
میخ سیاه چادر خود را می کوبم هر شب
و دیگ های کهنه ی تنهایی را
زنگار می زدایم با صبقل ترانه
و کاسه ی سیاه شب را
با ماسه های گریه می سایم
گرگان تشنه را
در کوزه ی شکسته خود آب می دهم
نر آهوان کوهی رم کرده از پلنگ
بر دامن شفاعت من می نهند سر
کفتارهای وحشی
از شرم مهربانی من رام می شوند
من کولی جدا شده از قافله
باد کبود پیکر خود را
در تنگه های ژرف وزش می دهم
تا کبک های عاشق نقش و نگار
این لولیان چابک گل پنجه را
از غنچه های سرخ دفک با خبر کنم
تا دره های خوشبو را
بیدار از گرانی خواب سحر کنم
من کولی ز قافله وامانده ام
واماندگان قافله ی خواب ها
در یورت بی هیاهوی من می رقصند
روح غریب مجنون هر شب
با آهوان خسته ی بسیارش
در بی حصار خلوت من خواب می کند
وز چشمه سار روشن رویایش
نخل خیال خرم لیلی را
سیراب می کند
در هر غروب غمگین فرهاد
با بازوان خسته و پیشانی شکسته
از شیب سنگلاخی گلگون بیستون
تا سایه سار جلگه سرازیر می شود
شب از طلوع تیشه ی او چشمه گاه نور
و دره های تشنه پر از شیر می شود
در چشم من حکایت سرکشتگی
و قصرهای سوخته را می بیند
آنگاه
با آرزوی تلخی کام خویش
و کامیابی شیرین
دستان استوارش را
مثل منار باز بر افلاک می کند
من کولیم
سرگشته ی تمام بیابان ها
و عاشق تمام بیابان ها
با چادر سیاهم بردوش
در کوچ جاودانم
از گوشه های دست نخورده
از تنگه های ژرف نشنیده بانگ زنگ
از قصه های شیرین با گوش دیگران
از سنگ از سراب
افسانه های تازه می خوانم
ای برگ های سبز
دست مرا شفا بدهید
تا بوته های نور و طراوت را
در غارهای وحشت و خاموشی
به رشد آفتابی خویش
یاری کنم
ای آبهای روشن
چشم مرا شفا بدهید
تا از سراب های فریب آور
سرچشمه های روشن پاکی را
جاری کنم

بهـمن
11th August 2011, 10:22 PM
گل و تفنگ و سر اسب




نگاه کن
پس آن کوه
پادنا
به دست پیر توانا به دست چابک فرتوت
که می سراید با رشته های بافته ی پشم
گل و تفنگ و سر اسب
تفنگ و اسب و گل راز
ببین
به چادر قشلاق
فرود جلگه ی دهرود از فراز زمان
نگاه مات جهان را
به دست چابک فرتوت
که می نوازد بر چنگ تار رنگی پشم
به چابکی سر انگشت چنگی ماهر
پلنگ تنگه ی دیزاشکن
گراز جلگه ی تلحه
غزال پهنه ی دشتستان
جهان به نیمه ی روز است نیمروز تموز
از ازدحام کبود کبوتران سر چاه قنات جنجالست
نگا
نگاه کن آن میش
که پشت چادر نشخوار می کند
به سایه ی خنک سدر
درخت خرم قالی ست

بهـمن
11th August 2011, 10:22 PM
بر رواق شب




ابر می خواند سرود پر طنینش را
و ز غم تلخ سرود خویش
اشک گرمی می فشاند می سپارد راه
بی صدا
از سنگلاخی معبر کهسار
گام بیرون می گذارد ماه
آسمان صافست
کهکشان
این ماهیان جاودان در کوچ
همچنان در کوچ
هر شهابی مرغ ماهیخوار چابک بال
بی خیال از مرغ و ماهی
از کران شب
اختران را می شمارد ماه
برزمین هرز ناهموار
سوگوار پار
بیوه ی پیرار
داستان ها نطفه می بندد
لیک آن بالا
شاد و فارغبال می خندد
و خرامان و سبک پا راه خود را می سپارد ماه
در شب غمناک
گرده باران کوچه ها را خالی و خوشبو
در نهفت کوچه ای
در نور یک فانوس
بر لبان خیس ما
با پچ پچی مشکوک
داستان از آسمان پاک اینده است
و سرود کودکان ما به گندمزار دشتستان
و طنین بوسه
این سوگند بی تردید
و ... از آن بالا
اشک گرم رقت از مژگانش آویزان
از میان کوچه باغ ابر
پای رفتن می کند سنگین
طرح پیکرهای باران خورده ی ما را
برده سر در هم
بر رواق معبد شب می نگارد ماه

بهـمن
11th August 2011, 10:22 PM
سرود
تو آواز زرین مرغ طلوعی
که بر تاج نخل افق پرفشاند
تو پرواز خونین مرغ غروبی
که بر صخره ساحل آزرده خواند
تو قوی سفیدی
تو مهتاب
که از بیشه بر آب راند
تو رویای آن قوچ بشکوه
در خوان جادو
که در نیمروز عطش تهمتن را به دنبال
به آبشخور ناز آهو کشاند
تو رگبار آن ابر دیراب دوری
سرود طری را
که با ساقه خشک من خواندی ای دوست
تو از مشت خاکستر من شکفتی
تو از بیشه خواب بر آب من راندی ای دوست

بهـمن
11th August 2011, 10:22 PM
وسوسه




ای دختران دیر
خورشید با نیاز تن بی غش شما
اینک از آبهای مشرق
با ایل ماهیان مهاجر
پیغام داده است
این موج های خسته ی حیران
بیهوده سینه مالان
بر آستان دیر نمی کوبند
آن ناخدای گمشده
کز دودمان کشتی شکستگان کهن مانده ست
با قایقی به توفان پیچیده
با اشتیاق بستر گرمی
از هرم مهربان تن گل سرشتان
این لحظه کام وحشی گرداب را
از یاد برده است
ای دختران حسرت
آنک
گل های سرخ باغچه ی معبد
با حسرتی به سوی شما آه می کشند
ای دست های پرمهر
آن لحظه ی مقدر را نزدیکتر کنید
ما را بگاه چیدن
شهد فشار پنجه ی سیرابتان دهید
ما قلبهای گرم پلنگان قله پوی
ما زخم های سرخ سینه ی ملوانان هستیم
ای حوریان مغموم
کاوازتان ترانه ی شیرین دوستی
و چشم هایتان
آبشخور پرنده ی بی ایان ایمانست
از خواب های خالی بی رویا
از خوابهای بی مرد آزرده نیستید ؟
یک لحظه بادها را
در خوابگاه مضطرب خویش ره دهید
تابوی سینه های سنگین جاشوان
و اشتیاق وحشی بازوها
رویای گنگتان را آشفتگی دهد
ای آهوان زندانی
ای دختران عشق
او را که در غرابت تنهایی
او را که در دعای پسینگاهی می جویید
در جذبه ی گناه نمایانتر است
تا شب پر از تنیدن پر شور سینه ها
تا شب پر از تلاطم اندام ها
و انفجار داغ نفس ها شود
آنک شکوه غرفه ی پر چلچراغ شب
آنک کلید نقره ی مهتاب

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد