PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر اشعار منوچهر آتشی



صفحه ها : 1 [2]

بهـمن
11th August 2011, 10:22 PM
یک روز





در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده ای که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می ایم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصر خای خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجرههای نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم
یک شب
خشمی سیه ز حوصله ها می برد شکیب
خشم برادرانت شاید
و آنگاه در سکوت مه آلود گرد شهر
برقی و ... ناله یی
یک بامداد سرد و بخار آلود
آن دم که پشت پنجره با چشم پر سرشک
دشت بزرگ خالی را می پایی
با زین و برگ کج شده اسب نجیب من
با شیهه یی که ناله ی من در طنین اوست
تا آشیان چشم تو می اید
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته یال و دم
گردن به میل پنجره می ساید

بهـمن
11th August 2011, 10:22 PM
تصویر



آب از گل ستاره باغی لطیف
خاک از ستاره ی گل آبی عمیق تر
تنهایی زمین را دیدم شکسته بود
باران گذشته بود چنان خیل سارها
بال و پری فشانده به شادی
با دانه های خشکی بیداد کرده بود
آباد کرده بود
از دوردست خواب
تا دوردست باد فرارفتم
هر گوشه ای تجلی پیوند پاک بود
پیوند گل ستاره
پیوند آسمان و پیوند خاک بود
در آب های گل به گل اما
او می گریخت هرسو
سر می کشید هر سو پرسان
می خواند
در عمق من ستاره ای ای کاش می کشست
در خون من نوازش مهتابی
در چشم من پرنده بارانی
ای کاش می نشست
او می گریخت هر سو
هول خراب آور رفته
با او بجا هنوز
در باغ شب نخوانده بر شاخسار خواب
با قایق شکسته ای کاش
می راند سوی روز
تا دوردست خواب
ایینه بود و آب

بهـمن
11th August 2011, 10:23 PM
نیمروز
خورشید
تصویر نخل پر برگی
درشط ظهر بود
و باد گرم مزرعه ی جو را
بر صحنه ی کویر
تلاوت می کرد
گله
دنبال زنگ پازن پیشاهنگ
می رفت سوی گهر
ما داسهایمان را
بر گردن آویختیم
با مرهم قدیم آب دهان
کف های پینه بسته امان را مالیدیم
و در مسیر توفان دیدیم
که خوشه های خشک
از ریشه های خویش فراری بودند

بهـمن
11th August 2011, 10:23 PM
پاداش


کلاه کج بگذار ای بازیار که باران
پس از هزار افتاده
به چشم روشنی خاک تشنه می اید
مرا به پاس کدامین خروش سبز
مرا به میمنت از کدام کنده پوسیده ی جوش سبز
چنین رسیده خرامان و کش
چنین شکفته
تنیده بر نفسم رشته های نازک آب
درنگ کرده به در کوفته که : هی! ‌برخیز
بیا ! که نوبت توست
قدح بگیر و لبالب کن از نوش سبز
مرا به پاس چه ؟
ترا به پاس تحمل
پرنده ها خواندند
سراب های بلند آفرین به صحرا باد
کمت تقدس بیگانگی مباد از نام
به کامت آن عطش جاودان مهنا باد
پرنده می گذرد بیشه زار توفان را
در انتهای فرسنگ های بی آبی
ترا به پاس تحمل هزار دریا باد

بهـمن
11th August 2011, 10:23 PM
در انتهای دهلیز


عمق های تیره را
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
دست می کشم
به جدار تیرگی
و شگفتی های خیس غار را
لمس می کنم
می روم سوی کبود ... می روم سوی کبودتر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
این صدف تهیست ؟
آن صدف پر است
یک پرنده ی هراسناک
می زند به سقف غار پر
این پرنده ی غریب
دارد از دفینه های باستان خبر
باز
با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
می رمانم از شکاف های خیس
موش را
مار را
می زنم به گرده ی سکوت
تسمه ی هوار را
پس کجاست
بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن است
وان درخت کیمیاست ؟
باز می روم
باز تیرگیست تیرگی خیس
جاری از بن مغاک
میرمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا گریزنک
در خلود غلظت فضای غار چشم من
باز جوی جلوه های پاک
های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که ز شهر مار بوده ای
هفت دختر قشنگ
پادشاه شهر روز خواسته مرا
شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم
های ! اژدها
باز گو به من کجاست
مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا ؟
باز تیرگیست
باز می روم
بازیاب گنج را
باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه
انتهای نقاب ... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا
باز مزرع طلایی وسیع جو
استران و اسب های بارکش
بازیار های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشکش درو
باز سرزمین پادشاه شهر روز
من شکسته در کفم چراغ شک
می روم در آرزوی کیمیا هنوز

بهـمن
11th August 2011, 10:23 PM
بزم




با من در خلوتم نشسته
فراموش
هیچ لبی وا نمی شود به درودی
چشم چران شعله ی چراغک هیزم
چشمک زن با چراغ های خیابان
پنهان جاری کند اشاره ی دودی
پنجره ها
داستانشان
همه بادور
کوه و گوزنان با فراز شتابان
کوه و شغالان به قعر دره گریزان
کوه و هیاهوی باد و زوزه ی حیوان
اینه ام
تکیه داده بر رف مبهوت
دارد اندیشه هایی اما ز دور
قافله ای رهسپار گردنه ی بلخ
راحله ای در غبار جاده ی بغداد
از منش اما نگاه خالی و رنجور
با شب من
هر چه هست
رفته و مانده
دارد از همپیالگی من کراه
عکسم
در قاب کهنه
خیره به آفاق
می نگرد در حریق غمناک ماه

بهـمن
11th August 2011, 10:23 PM
غزل کوهی





بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
کنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
کنون ترا تمام پلنگان کوه ها
کنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
دیگر نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
ای بی خیال مانده ز من دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار

بهـمن
11th August 2011, 10:24 PM
پند
صخره لم داده است و ران افکنده بر ران پای رود
چون زنی زیر نگاه تشنه ی دزدانه ی مردی
چشم در خوابی دروغین بسته تا بنوازدش خورشید
هوش در وهمی فریبا بسته تا بفشاردش بر خویش، خاک
خارش هر دانه ی شن را
رنگ می بازد تنش چون چشمهای از جنبش ماهی
ساقه ای سیراب و سبز
با هراس عاشقانه پنجه می سای به پهلویش
می تراود در تنش تک قطره های شرم و شوق
سایه اش در آب و سیرابست
پیکرش اما نفس بگرفته از عطر و عطش
خارشی در اوست جاری ، شهوت آمیز
لعل در او نطفه می بندد
ریشه در او می دواند پنجه ی مرجان
می زند در او جوانه ساقه ی یاقوت
پرورش می یابد از هر قطره ی خورشید
ضربه ی منقار باران چشمه در او می گشاید
مرغ لذت می زند در چشمه اش پرپر
در کنارش چک چم تک قطره های آب
که ز چشم سبز برگی می چکد در رود
از زبانش قصه می گوید ، دلش را می کند بی تاب
این سکون ترد خواب آمیز را
تیغه ی الماسگون تیشه ای ، ای کاش
آنچنان که میوه ای شاداب زیر زخم دندان می درید از هم
وین رگه های پی آسا را
کاش تیغ ناخنی وحشی و تشنه می برید از هم
در گذرگاه هزاران چشم
لانه ی پنهانشان گرداب ناف مرمرین روسپی ها
در تپش گاه هزاران دل
گرمگاه لرزش جاودیشان در شعله خیز سینه های مست
در گذرگاه هزاران لب
حرف هاشان ایه های روشن انجیل
چاره ساز دیو خویی های انسان
حرف هاشان زمزم جوشنده ی قرآن
روشنی بخش هزاران جاده ی بی عابر تاریخ
حرف هاشان ... لیک
پاسخ دلخواهشان در چشمه ی کودک کش پستان شهوت
مایه ی بیوه زنی بیمار
در گذرگاه نوازش ها
در گذرگاه ستایش ها
در وزش گاه نسیم آن همه پندار
کاش تندیس ونوسی می شدم
تا برانگیزم هزار افسانه در یک وهم
تا برانگیزم هزار اندیشه در یک حرف
تا بلرزانم هزاران غنچه ی لب را به تحسین
در اجاق خاطر شاعر ، ز خاکستر
تا برویانم گل داغ هزارا شعر رنگین
کاشکی تندیس سرداری شوم غم نام
در سطبر سینه اش در چین پیشانیش
سایه ی اندوه بی جنبش
در شکاف دیده اش در صخره ی لبهاش
اشک و نعره ، خشم و تشویش
تیغ پیرش سرد و صلح اندیش
تا چو از فرمان آتش خسته گردد امپراطور
تا چو از رحم دروغین اشکش از گونه شود خشک
تا چو خالی گرددش از لعب تن فرسا رگ و پی
مغفر از سر بفکند با خشم
خم شود بر شانه ی اندوهناک من
بنگرد در دیده ی اندیشناک من
کودک آسا اشک بفشاند
بر خدایی دروغین مرثیه خواند
صخره بی تاب است و ران افشرده بر ران
رنگ می بازد پیاپی پیکرش
سایه می گیرد ز هر جنبش چو آب چشمه ی ساکت ز ماهی
در کنارش لیک
گوش خوابانده فتاده تیشه ای
چشم بسته لب گشاده سخره نک
نیشخندی می جهد از برق دندان هاش
در کنار تیشه مرد تیشه کار
های های رودش از سر برده هوش
لای لای آبش از تن برده تاب
با شراب خستگی رفته به خواب
سبز دشتان مرتع اندیشه هاش
جویباران با هیاهو در رگش جاری
با نی زرین سرودش غلغله افکنده در صحرا
می رماند گرگ های هول
می چراند آهوان خاطراتش را
هه : چه افشاندم نفس ها را عبث
گر چه جوی هر نفس خشکید زیر پای من
در سکوت گور از ره ماندگان
هر چه نیرو داشتم
ریختم از جوی خشک بازوان در چاه سرد گور
هر چه خونم بود در گونه
در رگ زرد و فسرده ی مردگان جاری شد آخر
هر چه مهرم بود در دل
در مصاف سنگ ها شد خشم
هر چه خشمم بود در مشت
در نگاه بی فروغ مردگان شد مهر
مهر اما هیچ کس با من نورزید
نفرت و نفرین ولی ، بسیار
در شبان سرد
زوزه ی شاخ درختان است و گرگ باد
سبزه ها در ساحل اندیشه های من نمی رویند
مرغکان بر آستانم دانه ی مهری نمی جویند
دوستانم قصه ای بهرم نمی گویند
شب اگر گهواره ای آهنگ پرتاب تولد خواند
من ، شتاب آلود و بی اندوه
خوانده پایان هزار افسانه کوتاه و دراز
صبح ، گور تازه ای پرداختم
این همه نفرین چرا با من ؟
من کیم جز ناخدای آخرین بندر ؟
کشتی بی ناخدای گور
گور بردشان چه به دوزخ ، چه به فردوس
تا چه کالاشان درون گونی تن
مزد من اما چرا از زندگان
این همه دشنامن
چشم من اما چرا از جلوه ها
این همه متروک
نام من اما چرا در نام ها
این همه مشئوم ؟
ناخدا برد آن همه زورق به ساحل
ناخدا را نوبت است اینک که زورق لاشه اش را بر کنار آرد
ناخدا را نوبت است اینک که مزد ناخدایی هاش بستاند
ناخدا را
گورکن با رعشه ای بر می جهد از خواب
تیشه می خندد به سخره
صخره رنگ از گونه می بازد
کاش تندیس ونوسی
تیشه پاسخ می برد از لخت پستانهاش
گورکن می جوشدش اندیشه ای مشئوم در بازو
گور خود را زینتی زین به کجا یابم
صخره ای صافست و مرمرفام
گور شاهان را سزد دنیا نگین بی بهاشان
لیک من بر لوح این رنگین
عمر خود را می تراشم نام چرکین
این کتیبه را به پندی می دهم زینت
صخره چون لخت پنیری نرم
زیر دندان بلند تیشه می ترکد به شادی
کاشکی تندیس مرغی می شدم
کاشکی تندیس
گورکن اما
می کند با دست افسوس از درخت پیر ذهن
میوه پوسیده ی پند بزرگش را
تیشه می رقصد به نعش صخره چون ماهی به چشمه
صخره در بی تابی خود می سراید
کاش تندیس زنی بیمار و عشق آمیز
کاش
می نویسد گورکن با خنده ای مسلول پندش را
گور دائم گرسنه است ، گورکن را نیز

بهـمن
11th August 2011, 10:24 PM
عشق و زردشت
چون تپه ای در غروب به تاریکی می گرایم
آخرین اندیشه ها آخرین روشنایی ها ، چون رؤیایی سبک
چون نگاهی رنگین از من بر می خیزد و من
در اندوهی بی گریه ، در تیرگی بی اندوه خود یافتگی پروحشت
ریشه های سیاه خشم را چنگ می زنم
من صخره ی پر جنبش ساحل های مهتابی بودم و پناهگاه
صدف های بی مروارید
اما امشب مهتاب آسمانی دیگر گردن بند ستارگان را گسسته
و کودکان سپید پایش را در جنگل بی جادوی دیگر به بازی رها کرده
من صخره ی تاریک ساحل عربده جویی هستم
در سکون ناشکفتگی خویش مرواریدهای بنفش اعماق بی آفتاب
را بر کف دست زمخت نا امیدی می غلتانم ، تا در این ستایش
رنگین و دروغین چشم خدایان مغرور را چون لئیمان به خنده ای
منفور به بازی گیرم
من به تاریکی می گرایم تا در سراشیب جاده های باریک و بی عابر
جنگل سیراب رؤیاها در ته جلگه ها و دره های نامکشوف بر آغاز
رهایی بی حصار و دیوار به پشت سر نگرم و نفرینم را در خنده ای دیوانه وار
بر چهره های مبهوت مسخره کنندگانم
چون صاعقه ای بی هنگام بشورانم و راه خود را از دامنه های
تاریک بر بیشه زار زرین پر مهتاب آغاز نمایم
ای روشنگر مغاره نشین شرق
با مشعل درخشانت که از فتیله ی اولین برخوردها ، سایه ها را بر
سینه ی سطبر کمرها بیدار کرد بر این سرگردان دره های تاریک
جلوه گر شو ! تا همسفران کور و نومید از کنار کوه های
درختان با فریادی نامفهوم و کودکانه بخندند و چهره های
بی گناهشان در رقص کنجکاو مشعل بی آرامت با لبخندی شگفت
هویدا شود و پیشانی بی اندیشه و مهتابیشان چشمان مضطرب
تو را اندوهگین کند
و الهام هدایت چون لرزشی تابناک از عمق وجودت چهره ی نیرومندت را روشن سازد
من صخره ی بی جمبش ساحل تاریکم
دریغا اگر دست رؤیایی مشعل پر دود مهتاب را از پناه
کوهساران در تیرگی فرو رفته بر من می گرفت تا بیماروار سر به
لبخندی بلند کنم و همه ی بادبان های دلشاد را چون گمانی گذران
ازپیشانی خویش بگذرانم
من در خویش می گریم .... در خویش می غرم
و با سوگ چشم های مبهوت صدف ها صدفهای چشم ها
که مروارید پر بهای انسان خود را گم کرده اند
و با سوگ درماندگی خویش به همه ی نعره ها پشت کرده ام
به همه ی ضربه های بیدار کننده سر خم نموده ام
من صخره ی تاریکم ای زردشت سرزمین های نامکشوف من
چه می شد اگ در جامه ی ارغوانی متلاطم از فراز پرستشگاه
خدایان باطل ، چون مشعلی کاونده ، نفس زنان بر من فرود می آمدی
تا همه ی دامنه های بی عابر را به سوی دشت های روشن برانگیزم
و غم ایجاد تازه را بر لامسه ی مبهوت زندگی بلغزانم
و سرزمین های تازه را جون احساس های تازه از پشت
افق ها باورد حرکت این دانش شگفت بی تفسیر احضار کنم
و کویرها را تا مرز سبز دریا ها فرمان رویش دهم
کاش فرود می آمدی
تا این صخره ی تاریک بشکند و خنده های محبوس من ، چون
کبوتران زرین صبحدم پرواز کنان بر شانه های تو بنشینند
کاش

بهـمن
11th August 2011, 10:24 PM
کوچه های شعر
افق تاریک و دل تاریک
شب از جادوگران سکه باز اختران ، تنها
لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده
خمش ، بار افکندیه ، تنبل ایین ، اشتران کوه خوابیده
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
به دور چشمه سار چشم ، چشم آهوان خاطره ها
زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان
کند در جاده ی دور صدایی ، گوش تیز ، اسب نجیب هوش
سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان ، نبیندشان
گره بگسسته زیر دست پیر فکر
سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای
چون زورقان از ساحل بندر
سپیده جو ، سیاه سایه ی تردید
نهد آهسته پا در بیشه ی وسواس
خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر جدول دریا
غبار جاده ی مهتابشان آبشخور آلوده است
سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است
هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح
دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش
رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم
ببیند دور دست شهرهای رنگ زندگانی را
ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را
افق تاریک و شب جاری
ز قلب صخره ی چرکین و پیر جهل
تراود زیبق آسا چشمه سار شعر
شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت
دمد بر تکمه ی پستان هر دانه تب شهوت
گریزد دست هر مصرع به صندوق پر از الماس های یاد
شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهر بزرگ دوستی
تا خانه ی معهود
شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه ی معبود
رود پیغام هر مصرع به شهر دودنک دشمنی ها
شبان تاریک و شهر آرام
دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار
گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش
غمین در کوچه های شهر می گردند
چو سرگردان یهودان ، کاسب آوارگی خویش
تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را
می رود تا آسمان ها چاوشی آه
هوس های بلند امید کوته دست
کمند ماهتاب افکنده بر دندانه ی هر قصر
سر از پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود
دریغا این تناور قصرها کوتاه
دریغا پنجه ها چالاکتر می بود
غمان بسیار و شهر خفته در جنبش
به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز
ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر
غبار شهر غارت دیده ی رؤیا
گرفته آسمان ذهن را تاریک
سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه
سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت
سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه

بهـمن
11th August 2011, 10:24 PM
نفرین
این شب خالی را ، ای لب نامیمون ورد
از هراسی همه رگ فرسا کن سرشارش
ساقه ی نازک وس یراب گل رؤیا را
انتظار تبر حادثه ای بگمارش

بهـمن
11th August 2011, 10:24 PM
چشم من

اینه ی تشنگی آدم و آهو
آبخور ماهیان مرده ی مهتاب
در نفس رگ فسایش آهن تبخیر
با عطش جاودانش ، آتش چون آب
چاه گشوده است زیر پای هر اختر
اختر در او چو مرغ مرده به مرداب
لانه ی زنبورهای وحشی خورشید
چشم پلنگ کمین نشسته لب آب
مهره ی مسموم جادوان پلید است
مهره ی آمیهته به زهر و گل و خون
بر سر هر کس نشست بفسردش عقل
بر تن هر کس که سود گردد مجنون
برکه ی افسرده چشم بی مه و ماهی
اینه ی منکسر نهان شده در گرد
چشم من است این که همچو تاول پر آب
در بدنم آفریده است تب و درد
رنگ نمای هزار دشت فریب است
برگ فسای هزار باغ تماشا
نفرین آهنگ هر چه گلخن زشتی است
پاییز انگیز هر چه حلوه ی زیبا
مهر ندیده است و همجو مار غنوده است
خواب دروغنیش دام رهگذرانست
شب سر دیوارها خزد چو گل دود
روز چو جادو میان خلق روانست
چشم من است این که چون گیاهی مسموم
ریشه به سنگ دلی سرشته به زهر است
خانه ببندید ! کاین وبای نگاهم
دشمن آرامش و سلامت شهر است
چشم من است این که پاک بود و هوسجوی
هر جا در زد به شوق در نگشادند
اینه ی عشق بود خاک فشاندند
تشنه ی یکذره مهر بود ، ندادند
چشم من است این کمند بر کف لبخند
جوید بر هر دریچه ی غافلتان باز
چشم من ! ای حیله گر شکارچی پیر باک من ، پیش رو ! کمند بینداز

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
بیدار



بر دست سیمگونه ی ساقی
روشن کنید شمع شب افروز جام را
با ورد بی خیالی
باطل کنید سحر سخن های خام را
من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح
پای حصار نیلی شبها دویده ام
از لاشه های گند هوس ها رمیده ام
مستان سرشکسته ی در راه مانده را
با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش
هشیار کرده ام
تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها
واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز
زنجیر های وحشی پرسش را
چون بردگان وحشی از خواب
بیدار کرده ام
کوتاه کن دروغ
شب نیست بزمگاه پری ها
شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز
از آبهای رفته به دریای دوردست
و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها
نجوا نمی کنند درختان به گوش رود
جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای
یا چشم شبروی که گرسنه است
به برق سکه های گران سنگ
بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را
دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر
در خود مبند شعر صداهای ناشناس
رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها
باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر
نفرین چشم هاست
سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند
کوتاه کن دروغ
از من بپرس راز شب خسته بال و پیر
من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح
من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب
بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب
از من بپرس! من
بیدار چشم مسلخ بود م
در انتظار دشنه ی مرگم
نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل
تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید
بر هر چه قصه های دروغ است
نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام
تا خوابگاه دختر مستی
جنگیده ام ز سنگر هر جام
از من بپرس ! آری
من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام
از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی
بیدار بوده ام
با دست های مرده ی چشم سفید خویش
دروازه سیاه افق را گشوده ام
سحری درون قلعه ی شب نیست

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
نعل بیگانه


آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز
س سوخته پیشانیم ز تابش خورشید
مرکب آشفته یال خانه شناسم
سم به زمین می زند که : در بگشایید
آمده ام تا به پای دوست بریزم
بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر
پاس چنین تحفه خندهایست که اینک
می بردم یاد رنج و خستگی از سر
دست نیازم گرفته حلقه در را
سینه ام از شور و شوق در تب و تابست
در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم
خسته سوارم هنوز پا به رکابست
اما در بسته است صامت و سنگین
سینه جلو داده است : یعنی برگرد
از که پرسم دوای این تب مرموز
به چه گشایم زبان این در نامرد
پاسخ شومی در این سکوت غریب است
دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم
چشم غرورم سایه شد رگم افسرد
ماند ز پرواز بال مرغ امیدم
شیهه بکش اسب من ! اگرچه به نیرنگ
کس سر پاسخ ندارد از پس این در
خواهم آگه شوم که فرجامش چیست
بازی مرموز این سکوت فسونگر
جمله مگر مرده اند ؟
س می پیچد دود
زندگی گرم را پیام و پیمبر
پس چه فسونیست ؟
آه ... اینجا ... پیداست
نعل سمند دگر فتاده به درگاه
اسب سوار دگر گذشته از این در
ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
درد شهر

پشت این خانه حکایت جاریست
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار
آنچنانست که گویی بر دوش
سایه اش می برد او را هر سو
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
شاید از اوج یکی کوه بلند
بیرقش بال برابر گذران می ساید
دودش انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا نسیمی چو رسد از ره دشت
در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
خانه ها با هم قهرند افسوس
شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش مانده است اندیشه ی آب

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
عهد

کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
جام من

همه تن چشم ، بلور
بسته در نشئه ی جاوید شرابی که ندیده است ، نگاه
مانده چون سایه ی لبخندی بر چهره ، به رف
دل گشوده به نسیمی گمراه
نز غبارش به تن آلودگی و نز اثر پنجه ی مست
گرد پندار شبا روز منش آلوده است
بر تنش بال نفسرده ، نه پروانه ، نه کرم
با نگاهی نگران
چشم من بوده که پروانه ی پیرش بوده است
همه تن چشم بلور
گونه بی خشم بلور
نز غروبش جز شرم
نز طلوعش جز وهم
تکیه داده است بر اندیشه ی بی انبازی
گوش بسپرده به هیچ آواز
هوش بسپرده به رؤیای کبوترها بر گنبد دور
گرچه سر با خویش است
نیست هر جنبش من زو پنهان
رنگ می بازد از هر نفسم
شوق می یابد از هر هوسم
خواب می بیند دلزندگی مستی پیشین مرا
سایه ی دستم افتد چو بر او
به گمانش که شدم تا ز شراب کنمش
عزم دیوانه ی سرسخت مرا
لیک با او عهدی است
تا که این پرده نجنبد بر در
تا که این در نجهد چون سگ کاشانه ز خواب
تا نلغزد به دل حجره ی من چون مهتاب
باغبان همه گلشن هایم
تا لبانم ننشیند به گل ترد لبش چون زنبور
تا شبی نشکفد از باغ بدنمان انگور
همه تن چشم بماند این جام
همچنان باد بنوشد نکام
همه تن چشم بمانی ای جام
همچنان باد بنوشی نکام
تک رنجور مرا ریشه فسرده است به خاک
باغ متروک مرا ریشه رسیده است به سنگ
چاه اختر ها خشکیده ز آب
رخم گل ها را بگریخته رنگ
ابرها را همه با من سرکین
بادها را همه با من سرجنگ
پرده ی پیر که چون من شده هر نقشش پیر
هرگز از جای نجنبید واگر جنبید از بادی بود
گل قالی نفسرد
پله ، آهنگ سبک خیزی پایی نسرود
دل به رنگی مسپار ای جام
اینکت آمدم اما نه گمان تا ز شراب کنمت
آمدم ، سنگین دل ، سنگ به کف بشکنمت
جام چون رشته ی اشکی بگسیخت

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
رحیل



پشت سر واحه ی پاکی نگران
پیش رو خنده ی شیطان سراب
در سرم اما گلگون خیال
تاخت می کرد به هرنیش رکاب
پیش می رفتم و هر پنجه ی راه
رهنمونم به دیاری می شد
با لب سوخته هر برگ خزان
مژده بخشای بهاری می شد
گرچه می ماند ز ره پای شتاب
شور من اما پیش از من بود
پای تا سر همه تب بودم و تاب
عشق من اما بیش از من بود
چشم وحشت زده ام در بن دشت
جلوه ی سبز تمنا می جست
وز سر شاخه ی هر راه دراز
میوه ی سنگی شهری می رست
با چه راهی بروم این همه شهر
به چه شهری بردم این همه راه ؟
لیک با رفتن من بر می خاست
طرح هر شهر ز هامون چون آه
نقش گلگونه ی بس بوته ی سرخ
جلوه گر می شد در مرز امید
لیک تا می راندم آن همه رنگ
جادو آسا به عدم می لغزید
درکدامین افق انگیخته دود
شهر مرموز نگارین پریان ؟
ماده آهویان گردش به چرا
جدول شیر به گوشه روان ؟
کو بلور آذین قصر ملکه ؟
تا به وردی دهمش خواب گران
تنش اندازم بر کوهه ی زین
تاخت آرم به دیار انسان ؟
رمه ی شاه ، چراگاهش کو ؟
مرتع خرم چل کره کجاست ؟
نهمش زین مرصع بر پشت
کره اسبان به خروش از چپ و راست ؟
دایه با دوک و کلافش همه شب
آن همه قصه که می بافت چه شد ؟
زان همه گنج که کاویدمشان
سکه ای زنگ زده یافت نشد
باز بر شاخه ی هر راه دراز
میوه ی سنگی شهری می رست
دایه شورم به سر انداخته بود
ماهی چشمم دریا می جست
گل خون در کف پایم می سوخت
آسمانم به سر آتش می بیخت
اسب سم سوخته ی پاهایم
نعل ناخن به بیابان می ریخت
رفتم آن شاخه ی راهی که نگاه
در گمانی گذران یافته بود
گفتم اینک نفس تازه ی شهر
پیشواز اید با سور و سرود
رفتم و رفتم و رفتم بی تاب
تا که پایم به لب سایه رسید
با تنی سنگین دروازه ی شهر
شیون انگیخت و برپا چرخید
در من اینوسوسوه ره یافته بود
شستشویی عطش از سینه زدای
بستر از سبزه و همیان ، بالش
درد چین خوابی اندیشه فسای
وحشت آن همه صحرای سیاه
میرد از همهمه ی شهر سپید
چابک آمیزم با کوچه و کوی
پشت هر پنجره خوانم به نشید
پشت پرچین گل افشان غروب
غربت از چهره بشویم به شراب
آشنا با همه آویزم گرم
سر نپیچم ز نهیب و ز عتاب
شب خود را ز تنی گرم و لطیف
نگذارم که تهی ماند و سرد
دل دریا هوسم را هرگز
چیره نگذارم گردد غم و درد
خوش گمان بودم ... ناگاه درید
گوشم از خنده ی جادویی پیر
شهر آشفته شد از بادی و خاست
پشت دروازه یکی تشنه کویر
چه کویری ! چه کویری ! که در آن
چشمه ها تشنه تر از لب ها بود
خشک و سوزان و عطشنک و عقیم
تا افق ها ، همه سو صحرا بود
باز کوچیدم و هر پنجه راه
رهنمونم به دیاری می شد
چشم بی نورم در سنگستان
اینه ی خون شکاری می شد

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
احساس
دیوار آرامشی در من فرو ریخت
چونان بنایی سست و باران خورده در شب
و پایی موذی و ویرانگر در تاریکی از من گریخت

احساس
از درخت انبوه و تنهای سکوتم پرنده ای پرید
و پندار پرندگان دیگر در آن لانه یافت
شاید پرنده ی دیگر؟
و شاید پرنده های دیگر ؟
پس من هنوز زنده ام ؟
و قلبم از وحشتی گوارا فشرده شد

بهـمن
11th August 2011, 10:25 PM
ای چراغ قصه های من


ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار
خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز
تا تو در خرگاه عطر خویش
خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را
هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر
هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است
کز سر هر سبز سیرابش
سرخ منقاران رنگین بال
برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز
عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ
وز جهان گنگ هر پرواز
سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است
پای بندرهای دیگر زندگی مرده است
آبهای تیره می غلتند روی هم
می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت
جاشوان بر عرشه ی مرطوب
خواب های تیره ی آشفته می بینند
جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است
خواب می بینند
می درخشد آبهای دور
بادبان های هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها
طرح پرواز کلاغان سپید شاد را
در فضای صبح بی خورشیدمی بندند
مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش
ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد
انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است
تا تو با من گرم بنشینی
تا توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم
هر نفس کز من گشاید دشت
مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست
مخزن هر دانه ی با باد سرگردان
باغ پر گنجشک شادی هاست
سینه ی هر سنگ
رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست
بطن هر لحظه
خوابگاه قرن هاست
وین همه، مهتاب من ! از من
یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست
ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ
کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک
گر تو با من سرد بنشینی
گر نگیری نبض بیمار بهارم را
هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن
بادها در جستجوی برگ
برگ ها له له زنان در دشت سرگردان
کاروان ها خاطرات محو دور آغاز
در غبار بی سرانجامی
دزدشان در پیش
زنگشان خاموش
بارشان سنگین
کاروانی ها
گردشان در چشم
خارشان در پا
یأسشان در دل
در حصار بسته ی پر گرد گمراهی
چون ستور گیج گرد خویش می چرخند
آهوی تنهای دشت شعرهای من
تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است
گر تو با من سرد بنشینی
سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد
برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت
جوی پندارم
تا نبیند مرتع سز تو را خالی
تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک
چشمه اش را ترک خواهد گفت
در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد
ای چراغ قصه های من

بهـمن
11th August 2011, 10:26 PM
بر ساحل دیگر



رون آشفتگی ها با برون عصیان
بر کدامین ساحل رامش
در کدامین بستر بی سنگ و صخره گرم داری جا
با کدامین پیر جادو خاطرات گرم است
در کدامین قلعه ای دریا ؟
پای بگشوده به مرز دیدگاه من
ریخته خالی صدف ها را به ساحل پیش چشمان لئیم دانش من
راه بسته بر نگاه من
تا نه بگمارم خیالی خلوتت را ؟
تا ندانم با کدامین پیر جادو روز و شب همخوابه ای ، دریا ؟
زورقان تیز پرتاب گمان ها
هر یکی سرشار بندرهای سنگین بار
مرغکان سست بال جستجوگر
هر یکی جویای سلک گوهر تاریخ
ماهیان رنگی و چالاک و شاد آرزوها
بطن هر یک مدفن انگشتر سبز نبوت
بطن هر یک زادگاه یونسی ، هستی کمین بعثت او
جام سرخ روشن خورشید
با شراب تازه ی هر روزش کنده
آسمان های درون سینه ات جاری
چشم ساحل را
بادبان زورق بگسسته لنگر را
می فریبی این همه را ، می بری این ارمغان ها را کجا ، دریا ؟
از چه ات با من سر پاسخ نه ، این سان ورد می خوانی
از چه دانه می فشانی پیش مرغ پیر فکر من
از چه اینسان می فریبی بادبان های نگاهم را ؟
از تو زینسو هر چه می بینم فریب و قصه و ورد است
با تو ز آن سو هر چه می دانم ندانم چیست
از تو اما برنخواهم داشت
چشم پرسش ، سایه پرخاش
از تو اما برنخواهم کرد
دست کاوش دام ژرفا گرد
با تو این جاشوی پیر و شوخ
راز پنهان یاب اعماق است
روشنان روزهای رفته اش را در تو می جوید
ماهیان لحظه های مرده اش را در تو می گیرد
این کران اندیش مروارید چشم کودکش را از تو می خواهد
سحر فرعونان فسون ها را بگو جاری کند بر ساحل مفلوک، بیمی نیست
او عصای لاشه ی فرسوده ی خود را
در شبی تاریک روی سینه ات خواهد فکند آخر
موج ها را پاره خواهد کرد
ورد بطلان خواند خواهد بر خروش یاوه جوشت
بادبان چاوشی ها اوج خواهد یافت
ضربه ی نرم تپش ها دور خواهد شد
تا بیاساید به روی ساحل دیگر
تا نه بگشایی به مرز دیدگاهم پا
تا نگویی می بری این امرغان ها را کجا ، دریا ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:26 PM
در غبار خواب



از عمق شب ستاره ای آمد نفس زنان
در موج اشک های من افتاد و جان سپرد
چون چشم آهویی که بر سر چشمه ای رسید
چون قلب آهویی که به سرچشمه ای فسرد
با مرگ او ستاره ی قلبم به سینه سوخت
با مرگ او پرنده ی شعرم ز لب پرید
بادی وزیذ و زوزه کشان آب را شکست
ابری رسید و مرتع مهتاب را چرید
آن قاصد هراسان با آن شتاب و شور
در حیرتم ز دشت کدام آسمان گسست ؟
گر با لبش نبود سرودی چرا فسرد ؟
گر با دلش نبود پیامی چرا شکست ؟
چشمم هزار پرسش اینگونه دردناک
بر بال شب نورد هزاران ستاره بست

بهـمن
11th August 2011, 10:26 PM
دره های خالی



گمگشته ی چاهسار اوهام
بر سنگ گمان کشیده گردن
جویای چراغ قریه ی دور
پویای سواد شهر آهن
نه ناله های مردهای بی اسب
نه شیهه اسب های بی مرد
از سینه ی دره های موهوم
چاووشی بادها غم آورد
با جنبش برگ های تاریک
جنبد دریای هولش از دل
هر باطل بی نوید ، روشن
هر روشن پر نوید ، باطل
در دره ی سرد خاطر او
نه هلهله ی سرود پندار
در سینه ی آن مسیل پر سنگ
نه پای گلی نه پنجه ی خار
خیزد از او غرور چون دود
پیچد در او غبار تشویش
با او گردد هراس نزدیک
چون سایه به کودک کج اندیش
با ضربه ی ورد باد نگاه
از شب گسلد هزار جادو
گیسو افشان و شاد و بی رنگ
رقصند به گرد هیکل او
با ضربه ی تک ستاره ای باز
بازند اشباح تند پارنگ
همرنگ نگاه دور گردند
از دور کنند بازش آهنگ
روید در شب ز وحشتی شوم
دستان از او به التجایی
لرزد از او لبان مبهوت
جوشد از او سبک صدایی
ای دست لطیف خفته در ابر
ای پای سپید رفته در شب
ای جاده که می رود به مهتاب
از دیده ی من نهفته در شب
چون پت پت شعله بر فروزید
بر سینه ی ره چراغ پاها
انگشن چو صبح برگشایید
تا اسب تپش برانم آنجا
ای مرغ سپید سخت منقار
بشکن سنگ سیاه و پر سیم
بگریزان آهوی رم ایین
تا بگریزم ز جنگل بیم
بنشان باغ لطیف خورشید
بر تیغه ی کوهسار گلگون
بر سینه ی تپه ها برویان
گلبوته ی شعله های پر خون
ای آتش خفته در رگ دشت
پای شب بی ستاره می سوز
ای دهکدئه ی خزیده در خواب
برخیز و اجاق ها برافروز
ای آتش قصه گوی مرموز
فرمان رحیل در بیان آر
پیغمبر بی پیامم اینک
بر لب هایم ترانه بگذار
تا تبت آهوان روان کن
جاری دشتان چو سبز دریا
تا چین بهار ها برانگیز
صد قافله گل ، به صبح ، رویا
سرگشته ی قصه های خویشم
گریان ، لرزان ، گشوده بازو
ای طبل نهفته در خروش ای
درهم پیشچان گروه جادو
ای اسب نجیب کج شده زین
رم کرده ز نیش افعی پیر
افتاده سوارت این چنین مات
آسیمه سر آ ز خاکش برگیر
های ای نی زر نفس ! سرودی
تا سبزه شود به سنگ ، رویا
تا بندد صبح در سیاهی
چون نطفه ی بره های موسی

بهـمن
11th August 2011, 10:26 PM
قصه ی مرغ سبز





یه مرغ سبز زیبا
رو بون ما نشسته
غریب و گیج و تنها
چش تو افق ها بسته
بالش غبار گرفته
کوچک و ریز و میزه
و پا و نکش رنگ خونه
مرغه چه قد تمیزه
مث که می خواد بخونه
نک می زنه به پایش
پس چرا مانده ساکت ؟
در نمیاد صدایش
مرغ قشنگ خسته
خار مگه رفته پایت ؟
دلت می خواد بخونی ؟
یادت رفته صدایت ؟
مرغه پرشو وکرده
نک می زنه به بالش
مث که تنش می خواره
وه چه قشنگه خالش
مرغ قشنگ غمگین
وکن زبون لالت
مث که دلت به جا نیس
چه خبره تو خیالت ؟
مرغه سرشو بالا کرد
تو باغ ما نیگا کرد
مگه باغ ما چه توشه ؟
که سرتا پات گوشه ؟
مگه باغ ما چه کرده
چشات چرا می گرده ؟
مرغه ! چته می لرزی
نکنه از ما می ترسی ؟
ترست از ما به جا نیس
غریبه میون ما نیس
خونه ی ما نداره کینه
همش باغه و چینه
مرغه حالش خرابه
همش تو پیچ و تابه
مرغه ! اووی .. مرغه
خوشگل نوک و پا سرخه
مرغه عرق نشسته
نوکش می شه واز و بسته
مرغ کوچک تموم کرد
حیونکی مرغ خسته

بهـمن
11th August 2011, 10:26 PM
خاکستر
دریغا ، ای اتاق سرد
اجاق آتش اندام او بودی
تو هم ای بستر مشتاق یک شب دام او بودی
چه شب ها آرزو کردم
که ناگه دست در او را در آغوش من اندازد
نفس یابد ز عطر پیکرش هر بی نفس اینجا
ز شادی بشکند همچون دل من هر گرفتاری قفس اینجا
گل قالی برقصد زیر دامانش
بشوید بوسه ام گرد سفر از روی خندانش
نگاه خسته ی تصویر بیمارم
که خیره مانده بر کاشانه جان گیرد
هر ایینه ز تصویر هراسانش نشان گیرد
دریغا ، ای اتاق سرد
بسان دره ای تاریک
دلت از آتش گل های گرم صبحدم خالیست
تو هم ای بستر مغشوش
چو ابری سینه ات سرد است و مهتاب لطیف پیکری در پیچ و تاب نیست
گر او صبح است بر کاشانه ای کنون
دریغا ، من شب بی اخترم اینجا
اگر او آتش گرم است در هر خانه ، من خاکسترم اینجا

بهـمن
11th August 2011, 10:27 PM
لب به شگفت




ابری از کرانه گذشت
آه سرد حسرت من
باغی از ستاره شگفت
واژگون بهار چمن
جاده مرد و دشت تپید
آشیانه ها همه گرم
برگ ها چو پرسش و خوف
غنچه ها چو خنده و شرم
ساقه ها طلسم شدند
دود شد ز روزنه مار
مرغی از ستاره گریخت
راه تن کشید به شهر
برج خیره شد ز حصار
سکه ای مگر ، مگر اشک
بسته یخ به گونه ی شب
خواب قصه بر لب و چشم
باز مانده خیره ، چو لب
کومه ، مرغ رفته به خواب
لانه پر ز بیضه ی راز
دستکار خاطره چیست
زیر سقف این شب باز
لب درون آب سکوت
شب ، اگر چه تیره ، زلال
تن سپرده ام به نسیم
سر سپرده ام به خیال
هر ستاره ای قفسی است
این همه پرنده کجاست ؟
هر پرنده ای هوسی است
پس کجاست این همه دل ؟
من چو هول حادثه ها
با شب آفریده شدم
چون سری غریق در آب
صبحدم مکیده شدم
من چو صبح صاف کویر
شهرم از ترانه نخاست
در من آتشی ندمید
مرغ گرم عاطفه ام
پر به گونه ای نکشید
من ، گمان لرزش مرگ
بر شباب ها زده ام
من ، هراس صبح ستیز
شب به خواب ها زده ام
لب گشوده ام به شگفت
باد ، شهر برگ نگاه
انتهای خویشتنم
پا نهاده بر سر راه
دره نیست ، نیست دریغ
تا رها شوم به تهیش
باز دشت و مزرعه است
خواندم به دامن خویش
لیک من حصار خودم
نز قفا امید و نه پیش
لب گشوده ام به شگفت
من کیم، نه مرغ و نه مور ؟
س مرغم ، آشیانه به دام
مور خرمن تن خود
باد برگ خاطره ها
حجله گاه بی دختر
گور قلب روشن خود
سایه خیز این همه یاد
خیزگاه پرسش و وهم
من کیم در این همه شب
من کیم بر این همه خاک
یک خم تهی از گنج
گنج بی خرابه و خم
در عبور خنده و حرف
چشم هایشان همه کور
پای هوششان همه لنگ
خویششان کرانه ی دور
من کیم در این همه حرف
شب چرا نمی مکدم
قطره ای از این همه ابر
روی سنگ تشنه ی دل
پس چرا نمی چکدم
برگ ها نه خشم و نه خوف
شب چو فیل جسته ز خواب
یک پر ستاره گسست
صد پر ستاره گسست
بادبان مگر ، مگر ، آه
صبح ، موج سرخ ملخ
باغی از ستاره تباه
شهری ازستاره خراب
ره برون خزید ز شهر
یک سر غریق در آب

بهـمن
11th August 2011, 10:27 PM
سوگند چشم




من چه نویسم که در دلت بنشیند
من چه سرایم که در تو همهمه ریزد
برگ دریغی ز شاخ فکر تو افتد
چشمه ی مهری ز سنگ چشم تو خیزد ؟
آن همه کم بود ، شعر و شور و کنایه ؟
با رگ سرد تو این ترانه چه گوید ؟
شخم زند خاک سینه را تپش دل
جز گل یادت در این عقیم نروید
از من هر کوره راه وسوسه بگسست
جانب شهر تواش روانه نمودم
هر روز از خویشتن بریدم پیوند
هر شب در کوچه های یاد تو بودم
خانه ام از خنده ی غریبه خموش است
خاطرم آزرده از نوازش یاران
نام تو غلطد درون خونم کافی است
از پس این در چه ضرب پنجه چه باران
با همه مهتاب های که پای تو را شست
با همه خورشید ها که چشم مرا سوخت
چون گل تصویر سر به راه تو ماندم
هر تپشم حسرت پیام تو اندوخت
گفتم شاید شبی تو ، چون همه شب من
چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد
پنجره بر باد سرد شب بگشایی
ماه به رخسار وهمنک تو تابد
گفتم شاید شبی ز خشمی زیبا
پاره کنی پرده ی شمایل پرهیز
گیسو افشان کنی به صفحه ی دفتر
کاغذ بی جان کنی به نامه گل انگیز
شاید تنها منم به یاد تو خرسند
شعرم شاید نه غم دهد نه ملالت
نامم چون میوه ای فراموش از چشم
خشک شده لای شاخسار خیالت
شاید ، اما گمان بد نکنم هیچ
آن همه افسانه های مهر هوا نیست
چشم تو سوگندش ار دروغ اید
یک سخن راست در زمین خدا نیست

بهـمن
11th August 2011, 10:27 PM
قلعه




نعل ها در ریزش زرینشان گویی
در طلسم بی شتابی مانده اند
وان غبار ساکن بی مرد را
جاودان بهر فریب چشم راه اندیش من افشانده اند
خالی این جاده را ، تا کومه ها ، تا کاخ های دور
خش خش برگی نکرد از خواب خوش بیدار
وین سکوت شوم همزاد مرا
ضربه ی سم سوار گمرهی نشکست
مانده پا در باتلاق بهت
نعره های بی طنین وحشتم را در تمام خاک گوشی نیست
از پس هر خار بوته خیره با تردید
چشم هایی باز می پاید مرا اندیشناک
سایه ی هر برگ برگی باشد از در لانه ی توفان
تا نیفتد در طلسم من
می خزد پنهان و سینه می کشد بر خاک
قلعه در گرداب وحشت ، تن فروتر می دهد هر دم
باز مانده پیش پایش هر کلاف راه
بسته مانده بر نگاه انتظارش پای هر پوینده حتی باد
پنجره های عبوسش تشنه ی یک پرتو امید
برق شلاقی به پشت اسب
برق سنگی زیر نعلی گرم
زندگانی گرد او سنگ است و سنگ افشان
سنگ نفرت در فلاخن دارد آماده
دست کیداندیش هر پنهان
آفتابش زاد و زیور سوخته است
دست نفرین تن به تیرش ، دوخته است
خالی پر خوف وهم انگیز او
کس نمی داند چه افسون ها به خویش اندوخته است
جا به جا دندانه های برج و بامش را
بس کمند آویخته
پای رفتن هر که را بوده است ، گویی
بی گمان خود را رهانده ز این قفس بگریخته
کس نداند این حصار هرزه مفتوح کدامین پیر سردار است
کس نداند ، کی ، کدامین جادو ایین زن
شوی با دیهیم خود را زهر در جام می آغشته است
خویشتن ویم برج خونین آستین را ، بیوه کرده است ؟
کس نداند ، لیک
این غبار اندیش دل از آرزوی سرگذشتی آنچنان سرشار
در سکوت وحشی پر آفتاب خویش
با مناجاتی غمین ، با مرگ در پیکار
از درون تیره شوید زنگ تیمار
بشکنید ای نعل ها بغض هزاران سنگ را بر ساحل این راه
جاده ی تا هیچ آبادی
بلکه نخل دودی از انسان
بشکفد بی انتهایش را
آسمان بی نسیم پر غبارم را که شبهایش
خاموش از فانوس بندرگاه اخترهاست
ای پرنده های سنگستان کوه دور
پر کنید از بال کوبیهای پر جنجال
های ! مرغان بلورین بال بارانها
شیشه های تیره ام را بشکنید از ضربه ی منقار
بار دیگر بر حصار من گیاه زندگانی را برویانید
زندگی را بار دیگر با من آرایید
گردی از ره برنمی خیزد ، دریغ
برگی از صحرا نمی جنبد که : ماری رفت
لاشه ی این افعی بیجان ز مهر و زهر متروک است
قصه ی پیران یاوه گر
کار خود را کرده است
قصه ی پیران بیماری که شبها پای آتش ها
از کلاف خویش بگشودند و زنجیر بسی افسانه پیچیدند
نیش هرزه بازکردند و طلسم کینه بر دیوار من بستند
مادر ! آنجا قلعه ی پیری است
گشته در پای حصار هرزه اش شهزاده ی گلگون سواری سنگ
مانده در هر غرفه اش خورشید چهره دختری در بند
مرغ آنجا بال می ریزد
اسب آنجا نعل می ریزد
در دل آن قلعه سحر آمیز شمشیری است
هر که آن شمشیر را یارد به چنگ آرد
قلعه ها را فتح خواهد کرد
دختران را نیز
دشت خاموش است
جنبشی از برگ و بادی نیست
کهنه زخمش باز گشته ، یاد زخم و دردش از سر می رود قلعه
هر نفس در گل فروتر می رود قلعه
آخرین آواز های او
قطره های آب را ماند چکد بر تپه های شن
ای سواران خم شده بر یال مرکب ها
ای سواران سیمگونه تیغتان در اهتزاز
دخترانی را که روی کوهه زرین زین افکنده اند
غرفه آذین کرده ام سوزانده ام عود و عبیر
شستشوشان می دهم در چشمه های شهد و شیر
از عصیر نابتر انگور خاک
در بلورین جام های لعل گون دارم شراب
از پر مرغان مهتاب آشیان
بستر شور آفرین گسترده ام بر تخت های عاج
بزمتان آماده دارم ای سواران
پر کنید این راه نفرین کرده را از گرد
پر شوید ای دشت ها ، از مرد
ای سواران ، تشنه ی غوغای انسانم
آرزومند طنین نعل زرین سوارانم
از تن چرکین دیوان
وز خروش قهقهه های هراس انگیز آنان
من ، دلم آشوب بگرفته است
پاکی لبخند هاتان را بیفشانید در ایینه های من
پلکان را بشکنید از ضربه چکمه هاتان
وحشت سرداب ها را بشکنید از بانگ خویش
تیرگی رابشکنید از برق و تیغ
بادهای مرده در دهلیز ها را راه بگشایید
تا به دشت دور بگریزند
گردن افسانه های کهنه را زنجیر بردارید
تا به کام شب فرو ریزند
ای ! انسان چشمه ی افسانه ها
از شگفت من
قصه های تازه کن آغاز
تا سواران سوی من تازند باز
تا ز جلد کهنگی شمشمیر های خسته برخیزند
تا دوباره تیغ بازان بر سر اندیشه های خویش بستیزند
دختران تا حسن خود بینند در ایینه ام
تا ز مهر کنده گردد سینه ام
ای سواران
کاش این دروازه بگشایید
وی پرنده ها
کاش
قلعه را گرداب ماسه ، همچنان افعی فرو بلعید
قلعه دیگر نیست
قلعه ای گویا نبوده است آنچنان که رفت
مرز تا مرز افق دشت است و دشت و دشت
مرز تا مرز افق باد است و باد و باد
برگی از هامون نمی جنبد
راه در خواب است

بهـمن
11th August 2011, 10:27 PM
چراغ



پت پت فانوس
خار می چیند ز پای چشم هر عابر
پت پت فانوس
باغ می بافد به هر بایر
شهر می سازد به هر متروک
شعر می کارد به هر خاموش
گرنه هر سنگی طلسم قلعه ای است
گرنه هر قلعه طلسم قصه ی پرهایهوی روزگاریست
این همه افسانه ، پس و هم کدامین قصه گوی شرمساری است ؟
پای از این اندیشه ها سنگین مکن ای دوست
در بن این شب که گنج صبح
با هزاران برق روشن چاره ساز خستگی هاست
با هزاران دست روشن چشمه ی مهر است
با هزاران لب درخت میوه های شهدنک بوسه هاست
از چه رامش با فسونکار ندامت واگذاری ؟
از چه ؟
چشم اما می تپد در چهره ی من
هوش می خشکد ز هول جاودان وهم
میوه ی طاقت
می مکد شادابیش را شاخ پیر خشم
سنگ می ترمد ز صبر من : چه یعقوبی و چه ایوب
گور میخندد به روی من : سکندر قصه ای بود
راه می پیچد مرا : زیم کوه جز فریاد خود کس قصه ای نشنود
پت پت فانوس اما ؟
پت پت فانوس
می دهد بازم نوید موزه بگرفتن به هر کاشانه ای
پت پت فانوس چون چشمی امید افروز
چتره می سازد به ایما غربت دلگیر را
با فریب کورسوی شمع هر ویرانه ای
پل می بندد گران بر بی گدار شب
وز دل پر هول تاریکی
چشمه سار صبح می جوشاند از بانگ خروس
طرح انسان می زند بر جنبش کابوس
این همه فانوس
کوردل ، آخر چا در لجه ی تردید ؟
خیره سر ، آخر چرا مایوس؟
جاده امامی گریزد زین سمج امید
می دود پنهان میان خار و سنگ و غار
می رمد هر برگ این باد گرسنه را
سرد و خالی می شکافد صخره ی هر یاد
ضربه ی این تیشه کار سینه فرسا را
هر صلیبی با دریغی سرد
چشم می بندد دروغ شوم این بی دم مسیحا را
هر ستاره ، خنده اش چون نیش
سخره می ریزد بر این تشویش
زخم خار هر درنگ
سرگذشت رفتگان می گویدش با پا
این رمیدن ها نگاه بی افق را خیرگی است
این دویدن ها دل بی آرزویت را تپیدن هاست
این تپیدن پت پت فانوس روغن سوخته است
صبر این دیوانه شب را ، این همه مظلم
هر چراغی خود به راهی گمشده ای است
هر چراغی با فریب پرتو فانوس دیگر می سپارد راه
در چنین تزویر کار دلسیاه
هر چراغی را چراغ دیگری باید گرفت و هر شبی را با شبی
دیگر به صبح آورد
هر غمی را با غمی دیگر به تسکین ، هر دلی را با دلی دیگر
گوش با افسون هیچ آواز مسپار
دل به چاه هیچ امیدی میفکن
شیشه ی این دیو را بر سنگ مرز زندگی بشکن
پت پت فانوس ، اما
می سپارد هر نفس ما را به دشت باز یک افسوس

بهـمن
11th August 2011, 10:27 PM
مناجات



تکرار کن
تکرار کن ، فراغت را و رهایی را
تکرار کن
خنده ی بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها
که صیادی در میان نبوده است جز باد
تکرار کن
پرنده ای را که چون اندیشه ی سپید و شاد من
جز دل ابرها
آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است
تکرار کن

نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار
تکرار کن
پرپر شدن را و شکفتن را
تکرار کن
خزان شدن را و رستن را
تکرار کن
غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین
و ریزش حصار بلنمد قلعه ی مفتوح موهوم را
تکرار کن
پیشانی خونی همگنان معصوم را
تکرار کن
جاده ی گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود
و نغمه ی دردنکن را تا گوش نخستین دختر برآن آستانه مردد
و تپش هایم را تا سینه ی آن دختر
که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود
و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است
تکرار کن
نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده
و بشکن بالهایی را
که بر آشیان سرد بوسه های من گسترده اند
بوسه هایی که از هول پرنده ی زرین
بر گرد آشیانه ی خود
سرگردانی و دریغ آرمیدن را
به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند
تکرار کن
استغراق شبانه را بر دریچه ی آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر
تکرار کن
لحظه های بازنیافتنی را
خوابگردی کودکانه را در نخستین غروب های بهار دشت
تا ساقه های شاداب
زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند
تا رویش علف ها را
با کف پاهای عریان احساس کنم
تا تپش قلب کوچک پروانه را
بر سینه ی کرم غنچه بشنوم
تا چشم انداز احساس های گوارا را
با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردنک
حصار رضایت کشم
تا زندگی را بپذیرم
تا به مرگ نیندیشم
تا به هیچ نیندیشم
تا اندیشه ای نداشته باشم
تکرار کن
تا اشتباه نکنم
تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم
تا ناهشیار و بی اعتنا
کنون را به فریب باغ های ناشکفته ی فردا ، آزرده نسازم
تا به افق ننگرم
و دریای جیوه را
با همه نرمی و تلاطم
زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم
تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم
تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم
تکرار کن
و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت
مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم
مقدر کن تا خود حادثه ای شوم
تکرار کن
مرا تکرار کن
آمین

بهـمن
11th August 2011, 10:27 PM
کرانه و من




شب از نسیم و ستاره پر است و لب خاموش
من آشیانه ی اندیشه های نوبالم
تنم ، چو پرسش بی پاسخی است بر لب عمر
رگم خروشد و چشم و دلم ، به لب لالم
بر این کرانه اگر زورقی نماند و گذشت
چه چشم های صدف ها که با دریغ افسرد
چه دام ها که در اعماق تیره روغن ماند
چه دست ها که پیام و تپش به رگشان مرد
بر این کرانه اگر زورقی کناره گرفت
چه دست ها که خجل ، دامن امید افشاند
چه چشم ها که پر از آب شور خجلت سوخت
چه سینه ها که تپش با امید دیگر راند
کرانه کور و امدیش دراز و سر بی فکر
گرفته دامن با تحفه های دریا پر
اگرچه سنگ و صدف ، تا کدام خالی را
چراغ لغل وش گوهری است آبشخور
کرانه با همه درد و دریغ ساخته است
اگرچه با گل گونه همیشه سیلی موج
کجا که نگسلد ! اینک ز نوک مرغی پیر
شکفته سلکی روشن ، چو در بغلطد از اوج ؟
کجا که یونسی از موج و کف نلغزد پیش
برون کشیده تن از غار نرم و تیره ی حوت؟
کجا که تن نسپرده به نیل موسایی
خوش و سبک نخزد روی سینه ام تابوت ؟
کرانه کور و امدیش دراز و من بیدار
به سوی مرتع مهتاب می برم شب را
گشوده از نی رگ نغمه های سحر آمیز
غبار کرده به پا گله های کوکب را
چه اختران که به هیهای چشم من در تاب
چراغ قریه به پایان نوید رامش و خواب
نگاه دختری از بیشه زار اشک به من
به جای نغمه نیم خونفشان و من بی تاب

بهـمن
11th August 2011, 10:28 PM
گذرگاه



من گذرگاه تپش های فراموشم
پاسدار چشم های کنجکاوم ، معبر پاهای پر رفتار
سنگ بیدارم
گام ها را می شمارم ، نقش هر اندیشه را در سینه می بندم
لغزش گمراه کوراندیش را از پیش می بینم ، نمی خندم
تکیه گاه کوله بر دوشان پاره آستینم
همچو آب از هر گمان رهگذر تصویر می چینم
در سر من گرد صحراهای ناپیداست
گل به گل در وسعت یادم اجاق سرد آتش های خاموش است
رد پای کاروان ها در گدار نهرها مانده است
در شب طولانی اندیشه ام ، عاشق
راستین احساس خود را پای دیوار بلند خانه ای مانده است
نقش ماتی بر درخت روزگارم
هر که ام خوانده و ناخوانده است
جویبار خنده ها در من گذر دارد
ساقه های گریه ، سر بر شانه ، بشکسته است
دردها و دغدغه های نهان را اینه ام
صید من پنهان ترین جنبش
با همه غم های دنیا آشنایم من
با غم سخت و سترگ پادشاه دشت ها ، چوپان
کز فراز بارگاه استوارش برج کوهستان
تای آسا رفت

بهـمن
11th August 2011, 10:28 PM
شهر تصویر




پنجه نفشرده بر شاخ یاقوت
پر نفرسوده در ابر ابهام
از خزان دیده باغی که اینک
وحشی آسا بر او تاخته باد
وز هراسی نفس گیر هر گل
سر فرو برده در دامن خار
مرغ شعرم چه دارد به منقار
گرد من زندگی محو و خاموش
پشت کرده به هر جلوه ی پاک
خفته هر گوشه ای چون سگ پیر
پرده ها ، فرش ها ، بی تکان مات
گرد من زندگی جمله تصویر
بی سرود طربنک مرغی
کز گلوی ترش جوشد آهنگ
مرغ شهدنک مگس هاست
باغ قالی به هر نفش و هر رنگ
از هلال در بسته بر غیر
جلوه ی شیشه های درخشان
کودک آسایم از جار باید
یک نفس بر جهان های مرموز
از نهانم دری برگشاید
لیک سنگ تپش بشکند وهم
در سر خسته ام نیست دیگر
طاقت بازی رنگ بازی
زیر این سقف مبهوت
روی این باغ تصویر
دارم از آسمان و زمین بی نیازی
همچو ایینه بسته زنگار
در غبار عطش زای بندر
آسمان گرم و دم کرده پیداست
و آن طرف نیز گسترده دریاست
پشت خاکستر تشنه ی ابر
مرد آن نیستم تا بدانم
گردش بادها در کف کیست
وان طرف ، در افق ، آسمان را
گفتگو با زمین بر سر چیست
روی آن تپه ی آفتابی
شاید آن نخل بی برگ و بی بار
هیکل مرد امیدواری است
با نگاهش به دریای مصروع
نقشی از جاودان انتظاری است
شاید آن سنگ های عبوس و سیه فام
خم شده هر طرف زیر خورشید
مانده در زحمتی جاودان و عرقریز
نقشی از بردگان قرون تباهند
شاید آن مرغ پیر و هراسان
کز افق های دور آنک ، آمد
بر سر صخره بنشست و فریاد سر داد
غرق یک زورق زندگی را خبر داد
شاید ! اما مرا زین حکایات
گوش خالیست
چاره آنسان که پیری به من گفت
بی خیالی است

بهـمن
11th August 2011, 10:28 PM
کعبه ها
در سکوت جاری شب
برنگاه دور سوی خوابریز اختران
هر درختی اتجایی است
هر درختی را نیازی ، هر درختی را دعایی است
داده تاب از کف ، کشیده تن به بوی صبح
با زمین دردی ، شکیبی ، با زمین تابی ، تلاشی است
مانده زیر سینه ی شب می کشد خود را به سوی صبح
زیر شلاق سواری ساکت و کم گوی
با نمد پیچیده سم اسب سنگین تاز
در سکوت گرم شب ارواح رؤیاها گریزانند
کاروانشان گیج و سردرگم ، سراپا هول
برده وار و محو و درهم پیچ
ساکت و از سرنوشت خویش ناآگاه
چاوشیشان اشک مقصد راه
چون شناور بادهای شب شتابانند
تا خزد کی زیر درد پایشان ابریشم خورشید
تا کجاشان رم دهد خورشید
در کدامین کوهپایه بشکفد در چشمشان ناگه سبوی صبح
در سکوت جاری شب می دود هر چیز
زیر شلاق نهان ارواح سرگردان رؤیاها
زائران تشنه ی دل ها
خسته ، با پای تپش ها ، کعبه هاشان مرگ
بانگ خاموش درختان بر اجاق خالی ریشه
آتش گل هایشان بی هایهوی پایکوبان زیر دیگ خالی شب سرد
قصه ی تلخ دروغ آغاز
به دروغ تلخ انجامش
نامی ، آوازش بلند از هر منار خوف
رهای غار فراموشی فرجامش
می رود هر چیز ، آری
در میان غلغل پندار
کولیان تیره ی رنگین لباس لحظهها از سرزمین تن
لحظه ها تا موزه های گردنک قرن
وز همه خیزنده تر درسایه سار هول
جانب رنگین کمان گرم چشم تو
خار در پا طفل چشم من

بهـمن
11th August 2011, 10:28 PM
شکست
سر ، دوار دردهای کهنه یافت
سر ، غبار کینه هایسرد
اسب بادهارمید
سینه ی ستاره ها شکست
سینه از بخور یأس تیره شد
هول با تبر گشود قلعه ی سیاه سر
بردگان پیر یادها گریختند
قلعه شد تهی ز آفتاب
قلعه شد تهی ز سرگذشت
پر شد از سوارگان سایه های منتظر
جاده تا حصار سربی افق
از غبار چاوشان مرده هاپر است
قلعه را گرفته لرزه ی هراس
از خروش فاتحان مست
پای هر ستون نه رقص شعله هاست
شانه های پهن مردهای کینه بسته است

بهـمن
11th August 2011, 10:28 PM
سیر حسرت


وحشت شکفته در گل هر فانوس
چون چشم مرگ دیده ی بیماران
دیگر دلم گرفت از این دریا
دیگر دلم گرفت از این توفان
ای اشک شعر در نگهم بنشین
شب را پر از ستاره ی رنگین کن
پرواز رنگ ها را کانون باش
وین تیره را به نیرنگ آذین کن
ای جادوی شراب ، مرا بشکن
بر پشت اسب وسوسه ام بنشان
از پیچ و تاب گردنه ها بگذر
در دشت های خواب غبار افشان
در این گروه با شب خود خرسند
با ننگ زنده بودن خود دلبند
یک شب اگر تلاطم موجی بود
از هول جان گرفته دگل را بند
تنها منم گرفته دل از هستی
تنها منم رها شده در پندار
رنجیده از جوانی جانفرسا
دل بسته در گذشته ی بی آزار
در دشت پرتلاطم رؤیاها
از دام شهر پای خیال آزاد
تنها منم افق را کاوم گرم
تنها منم به صحرا سایم بال
تنها منم که کنون ، آسان یاب
بشکسته ام حصار سطبر عمر
بفشرده ام سمند زمان را یال
پا در نشیب جاده ی عمر اینک
بر دشت های تافته می پویم
از روزهای شب زده می پرسم
خورشید های گمشده می جویم
هر خاربن شتاب مرا جویا
هر تخته سنگ پای مرا پرسان
ای بازگشته از شب ساحل ها
ای دل بریده از گل مروارید
گل های مرده را چه صفا شبنم
دشت چریده را چه باوفا باران
آن کشتها ز توفان افسرده است
چون باغ یادهای تو پژمرده است
در این ره فرامش مفشان گرد
ای دل شکسته سنگ مبر بر گرد
اما مرا شتاب حکایت هاست
غوغای کودکی شده در من راست
هر تپه پرده دار جهانی رنگ
هر سنگ حایلی به بهشتی راز
وانک ! خوشا به حال دلم آنک
از دور طرح دهکده ها پیداست
آبشخور پرنده ی چشمانم
در پای آن حصار گل آذین است
هان ! اسب پیر خاطره ، بشکن سم
بشکن ، که بار وسوسه سنگین است
چون گرد باد اسب سیاهم را
هی می کنم به سینه ی گندمزار
سر می کشم به کوچه ی بی عابر
چشم آشنا ب ه سنگ و در و دیوار
در خیرگی و خسته دلی پیچم
با این گمان ، که درها بگشایند
با این گمان که سگ ها برخیزند
با این گمان که یاران از هر سو
شاباش گوی و هلهله گر ایند
اما نفس چو تازه کنم ، ناگاه
آن جلوه های خواب نمای پاک
در چرخشی غم انگیز افسایند
در بهت ناامیدی من خندد
از کوچه های بی گذرنده ، باد
هر آسیاب غرق سکون : افسوس
هر کومه باز کرده دهان : ای داد
اشکم به سنگ گونه فرو لغزد
خمیازه ام به سینه کشد اندوه
پرهای اشک بشکنم از مژگان
مرغ نفس رها کنم اندر کوه
تابوت سینه بشکنم از فریاد
این است آه ز هلهله مالامال ؟
ده نیز عقده وکند از روزن
این است آن کبوتر سیمین بال ؟
از چشم های روزنه گنجشکان
چون دانه های اشک فرو لغزد
بغض گره گسیخته ی من نیز
از روزن سیاه گلو لغزد
این است آن بهشت که می جستم؟
این بقعه ی خرابه گرد آلود ؟
زرینه گاهواره ی من اینجاست ؟
دیرینه زادگاه من اینجا بود ؟
گر این سیاه سوخته دل آن است
آن شورها و هلهله هایش کو ؟
ناقوس اشترانش خاموش است
غوغای درهم گله هایش کو ؟
اینک سپیده می زند از کهسار
کو بانگ شب شکاف خروسانش ؟
آن باغبان کوخ نشین شوخ
و آواز گرم قمری قلیانش ؟
کو اسب های چوبی ما ، ای وای
همبازیان هرزه کجا رفتند ؟
فریادشان به کوچه نمی پیچید
آخر کسی نگفت چرا رفتند ؟
شب شیر گوسفند سفیدش را
دیگر به دیگ کوه نمی دوشد
آواز کبک در دل کوهستان
چون چشمه های پاک نمی جوشد
آن روز آفتاب طلا می ریخت
بر سینه ی برهنه ی این صحرا
و آن اسب های وحشی سنگین گام
می کوفتند سینه ی خرمن ها
امروز جز سکوت و سیاهی نیست
دامن گشوده بر سر این ویران
توفنده گردباد هراسانی است
تنها سوار خسته ی این میدان
آن روز عارفان پرستوها
پیغمبر بهار و خزان بودند
از بقعه های کهنه ، کبوترها
تا کشت های دور روان بودند
آن روز من کبوتر ده بودم
از جویبار نغمه گرش سیراب
امروز جغد نوحه گری هستم
گسترده بال غمزده بر گوراب
در بهت نا امیدی من چرخد
گردونه ی بلازده ی پندار
با پای زخم خورده ز خار و مار
باز آمدم به ساحل سرد خوف
تا بشنوم فسانه ی بوتیمار

بهـمن
11th August 2011, 10:29 PM
دشت انتظار


با تپه های سوخته اش ، با نرسته ها
با موج ماسه های برشته
با سینه اش گذرگه اسبان بادها
دشتی فریب خورده ی هر ابر
دامن گرفته بخشش هر باد هرزه را
جزخار و خس اگر چه نباشد
تن داده قحط سالی جاوید را
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
پیغمبر دروغی هر فصل را
با سوره های باطل شب ها و روزها
بیعت نمیوده با همه ایمان
دروازه ی اجابت
تا باز گرددش به گل افشان باغ سبز
دستان کتاب کرده دعایی غریب را
در با خیز خاطره اش برگ های سبز
هر یک پرنده ای است پیام آور بهار
در جشمه سار پاک خیالش
لغزیده سیاه های گریزان آهوان
در پای سنگ خواهش پیرش
گل های سرخ رنگ شکفته ست
پوشیده آسمانش با ابرهای خیس
پرواز شادمانه ی مرغان شاد بال
پایان تشنگی را فریاد می کند
برزیگر زمستان
صحرای لخت سوخته اش را
آباد می کند
تا دور ، با تبلور باران نمای خویش
پرهای ریز مورچگان موج می زند
رؤیای دشت پر شده از هر چه بودنی است
از برگریز پاییز ، آوای زاغ ها
از بازوان قهوه ای و لخت باغ ها
از بارش پیاپی و گلنک شخم ها
از دانه ها که در تب رویش نفس زنان
آوار خاک از سرشان می رود کنار
روباه وار ، گرم تماشا ، نشسته اند
جنجال سارها را بر شاخه ی چنار
در شیب تپه هایش جا پای آهوان
تا چشمه سار گمشده دارد اشاره ها
در آسمان شامش ، پاک و زلال و ژرف
جوشند چشمه های نرم ستاره ها
تا ساحل افق ها
دریای برگ در تب و تاب است
هر گوشه اش درختان
چون کومه های غرق در آب است
رؤیای دشت رنگ گرفته ز هر فریب
پندار دشت پر شده از باغ های سبز
اما گراز هر باد از پشت تپه ها
با زخم سم و دندان
پر می کند به خشم ، گل شاد هر امید
شاهین تشنگی
می افشرد گلوی پرستوی هر نوید
هر سنگ نا امید
دل کنده از نوازش انگشت ساقه ها
سر هشته روی پهلوی خود غرق بهت و خشم
صحرا گشوده تا همه جا چشم انتظار
می سازد از تبلور پندارها سراب
پایان هر خیالش اما جهنمی است
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
نه چشمه ای که صبحدم ، آواره گرد و شاد
وصفش کند به نغمه ی صحرانورد خویش
نه بانگ نای چوپان
غمگین کند هوای غروبش را
ز آواز درد خویش
نه گله ای که پای کشان و نفس زنان
سنگین کند سکوت شبش را ز گرد خویش
نه زنگ کاروان گرانبار خسته ای
کز خواب خوش رماند آهوی خفته را
غافل ز مرگ خویش
مطرود و دل گرفته همان دشت تشنه است
در خاطراتن وحشی خود مانده غرق خواب
هر باد می درد ز تنش پاره ای ، چو مرگ
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب

بهـمن
11th August 2011, 10:29 PM
مرغ آتش



خاکستر آشیان و نفس نور
زرینه بیضه هاش در آغوش
بر تپه ای به ساحل شبها
اندیشناک ، داده به ره گوش
جوید ز هر نسیم گریزان
عطر غبار قافله ای دور
تا در خموش تپه بپیچد
جوی لطیف هلهله ای دور
تا سایه های خفته بجنبند
با جذبه ی ترانه ی مهتاب
تا بوته ها ز ریشه برایند
مسحور رقص شعله ی بی تاب
تا کولیان خسته ببندند
اسفار استران تکاپو
با دشت و چشمه گوید بدرود
در باغ شعله سینه ی آهو
تا خستگان تشنه ببندند
چشمان سایه گسترشان را
او با چراغ شعله بکاود
رؤیای دور منظرشان را
با هر نفس که می کشد از شوق
پرواز می کند ز دلش نور
ای کاش دست رهگذری لنگ
ای کاش پای رهگذری کور
من مرغ آتشم همه پرواز
اینک نشسته ام همه اندوه
چشمم فسرد زین ره متروک
جانم فسرد زین شب مکروه
زین سردخانه قلبم خشکید
زین خواب یاوه بالم فرسود
آن دود قصه ها که سرودم
اشکی ز هیچ چشمی نگشود
افسانه ی طلاییم افسوس
با خواب هیچ بوته نیامیخت
بس غنچه ی جرقه فشاندم
در گوش هیچ ساقه نیاویخت
در پای من درنگ نیاورد
هر سایه ، خوفنک و نهان ، رفت
بر من اگر گمانی چرخید
چونان پرنده ، بال فشان رفت
چشمان گرگ گرسنه ای بود
بر من اگر فروغی تابید
فریاد برگ سوخته ای بود
در من اگر سرودی پیچید
آهنگ گرم سم ستوران
قلبم اگر شنید تکان خورد
بنشست در افق چو غباری
نومید گشن چشمم و افسرد
بادی ز کشت دور نیامد
تا دامنش بگیرد آهم
تا دشت ها بسوزد با او
تا بشکفد جهان سیاهم
پای مرا امیدی اگر خست
سرشار کینه کرد سرم را
بارانی از افق ندرخشید
تا بسترد غبار پرم را
نفرین به ذهن لال کیومرث
چوپان سایه های هراسان
نفرین به دست وحشی هوشنگ
نفرین به سنگ و افعی و انسان
هان بی خرد خدای هوس باز
هر لحظه ات شکنجه فزون باد
زاغت گرسنه باد و گرسنه
در سینه ات جگر همه خون باد
با مرغ آتش است هم اندود
تپه ، نشسته در شب بیمار
پای هزار ریشه در او سست
چشم هزار غنچه بر او ، خار
چون فکر مرغ خسته ی آتش
شب دیر صبح و دور ترانه
کهسار تیره ، عفریتی پیر
خوابیده ، سر نهاده به شانه
با اشک هر جرقه طراود
پرهای سست یاد به هر سو
از کام مرغ آتش جوشد
افسانه ای شگفت تر از او
از ژرف چشم زندگی کور
از قلب سرد یک شب بیرنگ
منقار وردی بر من لغزید
پرپر زدم ز بیضه ی یک سنگ
افسانه ها سرودم زرین
از دره ها گذشتم پر شور
بس دانه ها فشاندم در خاک
تا ساقه ها بروید از نور
در چشم های کور و گرانخواب
پرهای گرم شعله کشاندم
با ضربه های روشن منقار
در قلب ها ستاره فشاندم
تا کورمال دستان ره جست
تا پویه نک پاها جان یافت
تا چشم ها ز شادی گریید
تا گونه ها ز شرم و هوس تافت
بس جوجکان ، طلایی و نوبال
پرواز دادم از همه آفاق
این اختران همهمه انگیز
این ماهتاب تشنه ی مشتاق
چون دوره گرد چنگی پیری
خواندم سرود خویش به هر گوش
بردم خروش خویش به هر شهر
کز هر خموش همهمه زد جوش
بر قله ها نشستم غمناک
بر صخره ها کشیدم انگشت
تا لعل نطفه بست به هر سنگ
تا سنگ بافسانه درآغشت
مزدا شدم به گونه ی آتش
دانش شدم به سینه ی زردشت
تا سایه های جادو را راند
تا جاودان سرکش را کشت
دوزخ شدم به خویش که دل ها
در سینه های تیره بتابند
تیره شدم که پاک خیالان
در روشنای خویش بخوابند
چون سرگذشت سلسله ی خاک
ماندن به یاد سینه به سینه
در چشم زن سرشک تمنا
در مشت مد خنجر کینه
من مرغ شعله بوده ام آری
بیدار چشم دره و دریا
شاید به چاه تیره نیفتند
آوارگان خسته ی سودا
در انتهای این سفر شوم
دیگر مرا نمانده توانی
زان باغ شعله های گل انگیز
در سینه ام نمانده نشانی
سرد و خموش و تیره اجاقی است افسانه ای که ماند از من
گر بگذرد نسیمی روزی
خاکستری فشاند از من
اینک مرا به خلوت این شب
بر لحظه های مرده نمازی است
با ورد سحرخیز تپش ها
در رهگذار باد نیازی است
بادی اگر مدد کند از مهر
بخشد به کشتی خشکم راهی
یا لانه ام بر آرد از جایی
وا ندا زدم به جان گیاهی
با آخرین جرقه که مانده است
خواهم که شعله ای بفروزم
تا گر شبی تو بگذری اینجا
پای تو را به خیره بسوزم

بهـمن
11th August 2011, 10:30 PM
بازگشت و مرثیه
و مرغ
رنگین کمان پروازش را
وا می کند
از ساحل خزر
که فروبندد
بر ساحل خلیج
و آه می کشد
دنبالمان خزر گیج
با بیشه های رنگی خر زهره
زیر هجوم کف و پرخاش
و زندگی
که زین گذاشته پشت رنگین کمان
بر ابر می گذرد
بی صبر
بی صبر
بر ابر هم
جان جنوبی ام این مجنون
این ناخدای معزول
در بادبان خاطره می آویزد
تا از فراز چرخ
دامن به آبهای مهنا کشد
رویای ماسه زاران را بر هم زند
وان کشتی شکسته ی پندارش را
از گل برآورد
و پشت با ستاره ی قطبی
سمت جنوب دنیا را
در اغتشاش نوبان ها
با گردن سفینه بفرساید
دریا ولی سراپا سرخ است
دریا چگونه سرخ می شود ؟
دریای پیر مرده
دریای میر مهناهای غایب
دریای پارس بی پارسی ؟
دریای پارس
به جای ناوها و بلم های تیز تک
با بافه های ارغوان و گلایول پوشیده است
و بافه های ارغوان و گلایول
مثل هزار قایق نه
مثل هزار مشعل لرزان در آب
با بادبان دود
دامن به آبهای جنوبی
دامن به سمت تنگه فرو می کشند
انگار تا از آنجا
ناگاه
بر آبهای دور جهان حمله ور شوند
پروای خون کیست
که این چنین خلیج عزادار فارس را
غیرت نما نموده است ؟
ایا خلیج و خزر با هم
پیمان سرکشی را
با ارغوان و گلایول
امضا نهاده اند ؟
مرغابی هراسانی از کنار پنجره ی پرواز
رد می شود
انگار تیری
از چله ی کمانی در نیزار
نیزار ارغوان و گلایول پریده باشد
انگار تیر خونی جانی
از چله ی کمانی از ئحشت
و روح ناخدای گرانمایه ام
از شاخه ی صلیبی در بصره
پر می کشد به زاری و می خواند
شاید که دیده باشی انفجار پرستویی را
از یورش شهاب ثاقب شاهین
وانگاه انتظار خون و پر و گوشت را
ناگاه در فضا
چه مرگ گوشگذاری
چه مرگ چشمخراشی
شاید شنیده باشی احتراق درختی را
با ضرب آذرخشی ناگاه
وانگاه انفجار برگ و گل ساقه را
ناگاه در فضا
چه مرگ بی خطاب خطیری
چه بیشه سوز شیری
شاید که خوانده باشی
در قصه های خیالی
آن دم که بی خیال
در کنج تالاری در پرواز
در عمق نرم صندلی
لم داده ای و روزنامه ورق می زنی
یا چرت
یا گوش با پیام حوری خوشبانگی داری
که لحظه لحظه
با مژده ی گوارایی نزدیکتر شدن به دیار یار
فرسنگ های فاصله را
خط می زند
انگار
این مقطد است
که تند رو به سوی تو می تازد
و در تن تو ترس گوارای دیدارهای ناگاه می ریزد
و چشم ها و دست و دهان تو مشق بوسه و آغوش می کنند
و قلب ناشکیب تو پیش از آغوش
واغوش گرم و باز تو پیش از تو می رسند به میعاد
و تو تمام تن انفجاری آن سعادت ناباور را اما
ناگاه در فضا
چه مرگ بی مقدمه
بی احتضار و همهمه ای
شاید که خوانده باشی اما
هرگز ندیده ای
پرواز یک جهنم کامل را
در آسمان
و ساکنان دوزخ پران را
کاسیمه سر به ورطه فرجامی سوزان می غلتند
و دوزخ پرنده
که پاره پاره بر امواج
به خوشه های ارغوان و گلایول
تبدیل می شود
و گیسوان و مژگانی
در شعله های آتش و آب
که دست وپلک گمشده ی خود را می جویند
و آب و خون و آتش را
شاید شنیده باشی اما
هرگز ندیده ای
ناگاه از فضا
هرگز ندیده بودم آری
بوف سیاه کوخ نشینی
در پوستین آهن
کز برج های مرمر کاخ سفید برخیزد
و
در آسمان پاک خلیج فارس
جان کبوتری را
پر پر کند بر آب کبود
جانی و ارغوانی
جانی و ارغوانی آری
غوغاست بر خلیج
غوغای ارغوان گلایول
غوغای خون
که شکل ارغوان و گلایول گرفته است
خون غریب مرگان
خون زلال بی گنهان
درگیر و دار چنگل بوف و دال
اینک خلیج حجله ست
صدها هزار حجله ی سرگردان
بر آب
و از حجله ها
با چشم خویش می بینم
دامادها
سرافراز
می ایند
صدها هزار میرمهنا
صدها هزار کوچک خان
صدها هزار دلواری
صدها هزار شاعر خونین دهان
با شاعران بگویید
دامادها درآمده اند اینک
از حجله ای آتش و خون
با شاعران بگویید اما
افسانه است اینها
و در پناه این همه چوب سیاه دار
و خوشه های ارغوان و گلایول
تنها
قاتل ها
همیشه قاتل ها و بی شرف ها

بهـمن
11th August 2011, 10:30 PM
میان پرده
و ... آق کلا
جشنبه بازار بی جمعه اش سراپا رنگ است رنگ
و رنگ ها
از گرگ ومیش سحرگاه
بر پشت مادیان ها و گاو میش و شتر
برخی سوار گاری یا کامیون
تاقه تاقه یال به یال
از سمت آفتابی صحرا می ایند
و در کنار پیاده رو ها
صف می کشند
تا در لباس رنگ های دیگر دوباره
به شهر ها بروند یا به صحرا برگردند
بر پشت مادیان و گاو میش و شتر
یا موتور
در پنجشنبه بازار در آق کلا
جز رنگ
چیزی نمی فروشند و چیزی نمی خرند
قالیچه های ترکمنی چارقد گلیم
خرمهره ها و نظربرها
دندان گرگ و ناخن کفتار
کفگیر و دشنه بیلک گاو آهن
احمد به حیرت می گوید
عینا
از سالهای اول عصر فلز
بر آستانه قرن بیست و یکم
پرتاب گشته اند
مثل خیال های پریشان ما
قالیچه های خوشرنگ
با یاد روزگارانی که بچه ها
در جوفشان مسلسل می گرداندند
در تهران
صحرای ترکمن
مانند کهنه چارقدی
بر شانه ی خمیده ی ایران
با باد شن به اهتزاز آمده است
صحرا گلیم عتیقی
پاخورده رنگ باخته
هر چند قیمتش بیش
یعنی که زخم بیشتر خورده است
و بندر بلازده ی ترکمن تا ابرو در آب
و آب آب خزر
خیل نهنگ محتضر به تقلا
در جستجوی ساحل متروکی برای مردن
تا استخوان دفینه ای از خود بگذارند ارمغهان هزاره بی نهنگ
تا بدویان اینده خنجری و خدنگی از عاج
در غارهای سنگی روشن به پیه سوز بیاویزند
بندر در آب تا ابرو
آنگونه کانزلی
از روبرو هجوم خزر
وپشت سر مهابت مرداب
مرداب بی پرنده و نیلوفر
و هق و هق غریب از گلوی خزر
پ یغام شومی از درون پر آشوب می دهد
شاید خزر چنانکه خلیج پارس
به انتقام خونی پامال
غیرت نما شده است ؟
لیک انتقام از کی ؟
از کومه های ساحلی صیادان
یا از پلاژهای مرفه
یا
ازدست ها و دهان های ایمن
در کاخهای تهران ؟
می گویم : این خروش و سرکشی
در شان این منازل دلکش نیست
اینجا همیشه نفخه ی اندیشه ی جهان
لای پشنگه ی آب
بر ککل درختان و انسان
و پهنه های کار و شالیزار می بارید
این جنگل عبوس مگر نه
عمری کنام کوچک خان ها بوده ست
صیادهای خسته ارتش کوچک خان ها مگر نه
شب های بی شماری بی شام خفتند
یا
با کله کپور و کفالی پوک
پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد ؟
مرد برنجکار مگر نه
کوبیده تا سپیده دمان بر طبل
تا رم دهد گرازان را
و خوانده است از دهن نیما
تازه مرده ست زنم
گرسنه خفته دوتایی بچه هام
نیست در کپه ی ما مشت برنج
و
من
در دستگاه دشتی خود
در گوشه ی شمالی می خوانم
آن روز سرد برفی طلاش
وقتی سر بریده ی کوچک خان
با ریش خیس خون
در توبره ای حقیر راهی تهران شد
تا زهر خند زند
در سینی طلا
مثل سر سیاوش
بر باور و رضا ی دل قاتل
من در خیال در بصره
نعش سترگ میرمهنا را دیدم
دیدم که چک چک به ساتور استعمار
بردار خون به اروند می بخشید
و خواندم از سر دلتنگی
هی های ! میر مهنا
اینگونه
با آن همه شقایق سوزان
جوشنده از جراحت ها
افتاده ای نگونسار
و مرده ای
یا
روییده ای دوباره
از چوب خشک دار ؟
از خاک جان شیر دلان
ایا بهار همین گونه
گل می نهد به آذین
بر شاخسار ؟
آری
با چشم خویش دیدم و خواندم
اما میان این ها
اما امین دارهای میر مهنا و کوچک خان ها
وشاعران
تنها همیشه قاتل ها
تنها همیشه قاتل ها و بی شرف ها
تنها
دروج ها
نیما گواه ماست
نیما از آن بلندی ها ما را
قربانیان فردا را می پاید
و آه می کشد
برگشت را
از زیر ابروان برشده ی نیما از حیرت رد می شویم
سر ساقه های خرم کاج
کز نو جوانه بسته و بالیده اند
تر تارهای ابرو
و سبلت گرامی نیمایند
کز عارض و ز نخ شاعران جوان بردمیده اند
آری ما
زیر سبیل نیما رد می شویم
و هیچ باک نداریم از دندان قرچه های معاند ها
آنها که معاندند و شاگرد اویند
یا جوجه مولوی ها
که ریششان نه بر رخ
که از نخ قلب هاشان روییده ست

بهـمن
11th August 2011, 10:30 PM
درا
روبا فراز داریم
از پشت گوش دماوند
و بر سجاف جاده ی فیروزکوه
روبا فراز داریم
تک تک درخت ها می ایند
و تند تند می گذرند از ما
روبافرود
روبا دیار ری
روبا فراز داریم ما
تک تک درخت ها
کم کم زیاد می شوند
و تند تند قافله های سبز
انگار
تا بارهای خرم خود را
در ملک ری زمین بگذارند
در بازار
از ما عبور می کنند
و ما عبور می کنیم
از سبزها
از سبز سیر جنگل
از سبز باز شمالی
تا سبز سرخ دامنه
تا
گلشن ها و گل
و من که میهمان جهان هستم
و من که میهمان غریب جهان هستم می پرسم
این چیست ؟ چیستند این ها
این توده های سر به زمین برده
این بوته های پشت کرده به خورشید
که انگار
قهرند با خدا
گلسنگ نیستند اما
گل داده گرده هاشان گلسنگوار ؟
فیروزه جار می زند
بو کن
این میش سنگ ها را بو کن
چه عطر خوفنکی دارند
بو می کنم
چه عطر خوفنکی
فریاد می زنم
فهمیدم
این بوی گرم شیر زمین است
این بوی جان خاک
که از دهان اینان بر می اید
چاوش زائرانی سرگشته در ژرفاست
کاینگونه رازنک و مبهم شنیده می شود
وینگونه خوفنک عطری
این ها
پستان خاک را به مکیدن گرفته اند و
هرگز رها نمی کنند
نیما
باید شنیده باشد این جوش شور را
تا آنچنان که می دانیم
سرگشته گشته باشد در دره های یوش
نیما
باید شراب شیر زمین
نوشیده باشد از دهن اینها
سرشار از پریزادست جنگل سرشار از مارال
سرشار از انسان
این راز نیست ؟
این راز نیست که
انسان خیال خود را می پیماید
و نام خوابهای خود را
بر حجم ناب هوا می نهد ؟
اما پریوشان گرسنه تنها
در آفتاب نان است
که پاسدار نور و پریزاد توانند بود
و راز رازنک همین است
بالا قطار می گذرد
بالا قطار هزارپایی چالاک
از دخهمه ای به دخمه ای
از تونلی دیگر می لغزد
بالا قطار می گذرد ایمن
پایین پیاده رو ها
با سنگ و آب رود گلاویزند
تا گام از گداری نا ایمن
بر خاک سفت بگذارند
اینجا
چیز
در خواب سبز خویش سرگردان است
و آدمی که بر کناره ی این خواب سبز می کوشد
خود خوابگر خسته ی کابوس ها ی بیداری
کابوس سبز تاریک
در جستجوی پرتو نان است
هیهات ! حتی
خاک سبز هم
حاصل نمی شود
نانی تنک
از گندمی به کام
در آفتاب نان
در رودهن
صبحانه نان و عشق و تماشا
با شیر میش سنگ می خوریم
ریحان دوستی همه جا هست
مثل دهان غایب سهراب
گفتم دهان غایب
چندین دهان غایب
با من همیشه در همه جا سرگردانند
از غایب موقت من خویی
تا غایب همیشه ما امید
تا غایب منور ما آفتاب رفته فروغ
و غایب عزیز دگر
هم قافیه ی سعید
مه سایه دار و سپید
استاده در کمرکش فیروزه کوه معلق
مه ایستاده حایل و دمسرد کانگار
به رهگذر بگوید : برگرد
دیو سفید به تسخیر می گویم
دیو سفید آمده با پیشواز تهمتن
حتما شنیده شیهه ی این رخش آهنین
رخش پژوی احمد را
باید هجوم برد و نترسید
در مه حلول می کنیم
آرام مثل سوسمار
که می خزد به تالاب در لحظه ی خطر
در مه افول می کنیم
در مه
گلزردها چراغانی کم نور و دورند
و بیشه های حاشیه راه و نیلوفرهای کوهی
برفند زیر دود و دورند زیر برف
و دور و نزدیکند
نزدیک و دور و پنهان و آشکار است هر چیزی در مه
در معده ی عظیم دیو سفید مه
در روده های دودی او پیش می رویم
ما کاروان کوچک
ما کاروانیان با هم و... تنها
هر یک درون پیله ی خوف خود تنها
انسان همیشه
در ورطه های هول و خطر خود را تنها می یابد
حتی میان هزاران دوست
حتی کنار یار
این راز دردنک اسنان است
ما کاروانیان کوچک
بی دست و پا
با بقچه های کوچک دلهامان
زیر بغل
و دره های جنگلی
مه در دهان به هر سو پرخاش می کنند
جنگل بزرگ و غمناک است
و شهرهای کوچک
در جلگه های کوچک
چون تخته پاره های سفیدی بر آب
در شیب های خیس و ... در عمق جاریند
دریا کجاست ؟
دریا کجا و ... کی
آن کشتی حکایت
از دستبرد توفانی پنهان در آه باد ملایم
در همشکسته است ؟
این تخته پاره ها
و من که میهمان غریب جهانم می پرسم
هان چیست چیستند این ها
این خانه ها که در کمرکش جنگل
مثل کبوتران چاهی در پروازند ؟
در خانه های در پرواز
انسان گونه آرام است ؟
انسان چگونه آنجا فریاد می زند ؟
فریاد را که می شنود ؟
و دیو اگر که برجهد از غار خویش
کوپال کی جلودارش خواهد بود ؟
باز آن هزارپای فلزی آن بالا
که از گلوی تونل در می اید
و در گلوی تونل دیگر گم می شود
و باز
و من که میهمان غریب جهانم می پرسم
کی از گلوی این مه بی انتها
که مثل جان مختصری باز می شود از کلاف رمق هایش بیرون می اییم ؟
مانند سوسماری کز تالاب
بیرون خزد به سمت علفزار ؟
ساری کجاست ؟
سالار دره کو ؟
پایان این قصیده ی با وزن سبز و با ردیف درخت
کجاست ؟
دریا کجا تخلص خود را
پیش از درخت آخر
در انتهای قصیده گذاشته ست ؟
کی از دهان دره و دندان های سرخش
بیرون فکنده می شویم ؟
بی هوی و های
از روستاهای بی های و هوی میگذریم
از شهرهای تنبل سنگین پا
و از خیابان های بی سرعت و شتاب
و پر شتاب جانداری آب است
که در میانه می گذرد
آن پایین
و با گریزش آماجی را
در گشت و گرد این همه بی آماج
در ذهن می نشاند
این آب بر خلاف ماخ اولا که دیوانه می رود
و نمی جوید راه هموار
همواره
در بستری شناخته می تازد
به مقصدی شناخته
از روستاهایی
که شکل روستای مولد من دهرود
که شکل روستاهای یاغی پرور نیستند
که کشل روستاهای کتاب درسی هستند
که شکل فوج کبوترهای چاهی
یا خیل غازهای سفیدند به پروازی کوتاه
در کمرکش جنگل
از شهرهایی
کانگار روستاهایی هستند
که از پناه درختان
سر در کشیده اند با حیرت
تا عابران عجیب
بیگانه های خطرنک
را به تماشا بایستند
از شهر و رسوتاهایی بی های و هو
بی غلغل ترانه و نی انبان
بی کل کلر صدا و صدایی اگر هست
از ساحل شکسته که تسلیم گشته است
تا دره های خفته به جنگل که کرده اند
میدان برای ظلمت شب باز
تنها به زنگ بسته کلنگی
با لحن نامراقب می کوبد
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین
ز اندوه های من سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب می بینم
ری را ری را
بر شانه ی سواد کوه
آلاشت
فوج پرندگانی خاکستری است
که در هوای مه آلود
و در نشیب جنگل بارانی
پرواز بامدادی را
ترسیم کرده اند
از گردنه سواری خاموش
در پوستین قزاقی
سنگین فرود می اید
و کوره راه ری را در پیش می گیرد
پشت سرش درختان
آنگونه کادمیان
از شیبهای تند سرازیر می شوند
و در کنار رود
به تک تکی که در پی او می روند
با شک و رعب می نگرند
ایا
تاریخیان همیشه همین گونه
از راه می رسند و یورش م یبرند
به شهر و روستا ؟
این ماز مرد دژم تا کجا
جغرافیای وسوه اش را نشانه خواهد زد ؟
شهری به نام تازه ی قایم شهر
بیرون جهیده از کنف نام دور شاه
قایم به رنج و کار
که عصمت قدیمی او بوده ست
شهری عبوس و سرگردان در خود
بی اعتنا به ما
با شکل های نامتناسب
و حجم های نامتجانس
شهری که خویش را
در خود برای خود
تکرار می کند
تصویر واره هایی از همه سو می ایند
بی ماجرا
بیگانه با طراوت جنگل
در هم گره می خورند
و باز ‚ باز می شوند از هم
و باز می گردند
به جای اول خود
بهشهر شهر بهتر خندانی است
دلباز و تابناک
مانند شعر جعفر خورشیدی
و قطره های نور از مژه ی کاجهاش
بر برگ های کوکب می ریزد
جان شاعر عزیز بهشهری
به چشم های شاعر بوشهری
سیلاب شبنم است
سیلابی
بیگانه با خرابی
که کوزه های کوچک زنبق را از مهر
پر می کند
ساری سرای دوست
ساری سرای با جناق جهان است
احمد هوار می کشد
من با جناق نازی دارم اینجا
که دوست درختان است و به راستی
دلش برای باغچه می سوزد
و پرتقال های شمالی به آفتاب جنوب
هدیه می دهد و یاس
یاس سفید بندری به سپیده دم
گلهای گرمسیر شما مخصوصا
محبوبه های شب را
با این زمین سیراب
آمیخته کرده است
دیوانه می شوید
فریاد می زنم
دیوانه که می شوید مبادا که بود کنید
محبوبه های شب را
محبوبه های شب
گل های خوفنک جنوبند
و جنون
شاعر نوشته این را بر گورش
بعد از وفات من ز گلم سرزند گلی
دیوانه می شوید مبادا کهبو کنید
و با جناق احمد می خندد
ما
محبوبه های شب را اینجا
با عطرهای تلخ تری رام کرده ایم
عطری
کز نافه ی گیاه افلاطون
به ناف آدمی آویخت
در لحظه ای که سقراط
شد تا میان گل سرخ و شوکران
فالی زند گزینش پایانی را
ساری سرای فرامرز
ساری سرای شاعر رویایی ها
و نغمه های تلخ خموشانه
و ترجمان مرغ سخنگوی شیلی است
سالار دره زیر دماغ ساری است
و محله ی سنگ تراشون ش
در حول و حوش حافظه ی گوش ها
سالار دره ها
گسترده زیر چتر گل ابریشم
جذابه ی نگاه و تماشا
گویی که در نهادش
آهنربای سبز کار نهاده اند
آهنربای سبز آدمربا که
هم چشم را به دیدن می خواند
هم هوش را
و گوش را می گوید
خود را به نغمه های پنهانی بسپر
کامروزشان اگر نشنیدی
فردا طنینشان را
پای خزر به خاطر خواهی آورد
در ابروان کف
بر هق و هق موج
زیر عبور ککایی ها
دراج های نامریی
گم در گیاه و بال و پر خویش
چشمان دور دست خیالم را
آوازی می دهند
گل های کرکویج
از دره های نیما می ایند
بر جویبار نازک می رانند
و می روند به باغ های گنبد قطره طلا شوند
ناهار
در سایهسار گل ابریشم
چه میزبان محتشمی داریم ما
ما کاروان کوچک
با بقچه های کوچک دلهامان
زیر بغل
ساری سرای بدرود با دوست با دو نارنج
نارنج پرتقالی در دستهای ما
و آفتاب
در سینه های عاشقمان
گرگان کنار هوشم می روید
با نغمه ی غم اور ویس
نگارا تو گل سرخی و من زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
تو را مادر دعا کرده ست گویی
که : از تو دور بادا هرچه جویی
در بارگاه حضرت فخرالدین
اما چه جای ناله و اندوه اس
با وصف کامجویی های رامین ؟
پس میزبان ما کو ؟
مهدی کجاست ؟
گم کرده ام نشانی او را
گم کرده ... یا که نیاورده ام
گفتی نشانی دوست ؟
مشکل گشوده است
سهراب وار
می پرسم از سپیدار
آری
ما میزبانمان را
پای همین صنوبرها خواهیم دید
ییلاق شهر ناب
خمیازه ی غزل ها
پای بساط چای
به نخل ها نگاه کن
آنک !‌ قشون آریایی مهدی
در پیشواز دوست نه دشمن
بر پلکان آپادانای کوچک
آماده ست
آرپو جناح چپ
آرش جناح راست
در قلب پوریا ی دلاور
می خندم می گویم
ترکیب دلپذیری از آرمان و ایمان
نارنج
پیوتسه پشت شیشه ی هر خانه
سیمای دور خود را
نزدیک می کند به خیال ما
دروازه چون گشوده شد اما
ما هیچ چیز نخواهیم دید
جز آریو و آرش
و پوریای طاهره و مهدی
بر پلکان زمان
تاریخ راستین آری این است
کاووس نوشدارو سودا می کند
سودابه صید تازه ای در زیر چشم بگرفته ست
سهراب و سیاووش به کار گل مشغولند
گرسیوز و شغاد خیابان ها را قرق کرده اند
و کوچه ی غروب
تنگ تکاب آریو مهدی
و پشت بام گرگان
پرتابگاه تیرکمان آرش کوچولوست
و پوریا
نام آوری جوان نمی یابد تا با او
کشتی بگیرد و زمین بخورد عمدا
وینگونه
مهدی تمام عناصر و اسباب شعرش را
بر پلکان خانه اش
فراهم دارد
فیروزه حجم کامل دانایی است
مثل درخت بالغ
که میوه در شریانهایش جاری باشد
بی اینکه فخر میوه نمایی کند
به چشم تیز بین تماشا می گوید
من پرتقال خالص ایرانی
سیب اصیل شمران قطره طلای گنبد و گرگانم
مخلوط نوجوانی و دانایی
معجون حیرت انگیزی است
که از صدای مومنی اول
چون از گلوی مومنی دوم بر می اید
جوهر گرفته است
رویای پیر در جوانی اینان
کودک نشسته است
از بس که پیر می خوانند
این دو دهان
در نوجوانی خود رویا را
احمد به خنده می گوید : باید
فکری به حال خود بکنم
در جنگل غریب قناری ها
باید گلوی تازه تری دست و پا کنم
و سمعکی بزنم
باران بیشتر طلبد خاک
و زندگی هر چند پر طراوت تر
از مرگ مرتعش تر
ای کاش
ناگه چهار دهان گرم
با هم هوار می کشند
سیروس
ای کاش در میانه ی این جمع بود و هرمز هم
می گویم
سیروس بر کرانه ی این جمع است
و از روی شانه هامان می خواند
ننوشته های شورانگیز را
و تند و تند و یک دنده
خط می زند
تصویر های نامتجانس را
از خواب ها ی ما
او
از پای بیستون کنون
ما را می داند
و اسب های یخینش را
با یالهای برف
وشیهه های الماس
هی می کند بر سینه ی برهنه ی تابستان
هوشنگ چهارلنگی هم هست
که با چراغ زنگوله
رد گیاه را
به برگان بازیگوش نشان می دهد
و هرمز علی پور هم هست
که از میانه می آغازد شعر را
نیمی به روی لب جان و نیمی
پ شت حصار آفاق
و سهم برگ تشنه آهی می ماند
برجی برای کبوترهای ناپیدا
او
مثل شکار دوری اینک
ما را
می پاید

بهـمن
11th August 2011, 10:31 PM
جاده فیرزوزکوه - گرگان - نیما
انگیزه ی مهاجرت من
نفرت نبود هجران بود
کسی نگفت : برو
یکی نوشت : بیا
این کاروان کوچک م یخواهد
از ری سفر کند
از سرزمین ری
که چرخه ی سیاست در آن
مثل همیشه بی حضور حقیقت می گردد
میخواهد آری
از ری سفر کند
و قلبهای خسته ی شیرین را
در خانه های کوچک
مقهور دود و دینار
لختی فروگذارد
و راز ناتوانی دریا را
در عمق دره های تپورستان وایابد
در عمق دره های تپورستان زیرا
ری را
ری را صدا می اید امشب
از پشت کاچ که بنداب
برق سیاهتاش تصویری از خراب
در چشم می کشاند
گویا کسی است که می خواند
گویا کسی است که می خواند
سرگشتگان دایره ی سنگ را به آب
و حوریان مزرعه ی آب را به خاک
گویا کسی است که می خواهد
در بشکند طویله مخروب ذهن را
و قاطران گرسنه ی ذوق را
از آخور قوافی خالی بگشاید
و گزنه ی چموشی
زیر دم سخن بگذارد
این کاروان کوچک
مارال تابناک و خسرو و فیروزه
احمد و من
این کاروان کوچک آری می خواهد
ری را رها کند
با زخمه ی درای همان ری را
و یوش این جزیره ی آتشفشان سرزده از دره های پر مه را نشانه زند
ری را ری را
زیرا صدای آدمی این نیست
زیرا صدای آدمی
دیگر وضوح خود را
در گیر و دار آواز فرتوتی گم کرده است
ری را ری را

بهـمن
11th August 2011, 10:31 PM
امروز - تهران
آنک چکاد نام آور
زال سپید گیسو
وارسته از مرافعه ی مرغ و فکر لال پدر
ترکانده استخوان
از آغوز غلیظ بر مایه ی زمین
که لب نهاده بر لب جام چرخ
فیروزه ی زلال خالص افسانه می نوشد
از آسمان هنوز آبگون دماوند
در آسمان ری اما
از پشت دود ساکن بی ایمانی است
که شکل آبی حوض
در نقش بی قرار مورب نمای کاشی شکل
با چشم مژده های گوارا دارد
تنها
در خانه های کوچک
به حوض های کاشی آبی
خواهی رسید
و ایمان چشم را به آبی کاشی باور خواهی کرد
کاجی
نارنجی
افرایی
و زاغ بی خیالی که جان تنبلش را
مثل تن و صدایش
از برج دودکش
بر شاخه های کاج می اندازد
او پاسدار حافظه ی نیم سبر الهیه
و قیطریه است
تنها
در خانه های الهیه است
که دست تابناک فیروزه
از طعم ماه
به تاقهای کهنه خبر می برد
و چشم نازنین
بر سطرهای جامعه مبهوت مانده است
و گیسوان افسانه
در راستای باد جنون می وزد
در آٍمان ری باید
دود حرامزاده
دودی که از سلاله ی هیزم نیست
و کسیژن سیاده وارده را
با دست پس بزنی
تا عشق را بر آستان دلی غمناک
پیدا کنی
در تور دور لبخندی
در آستین حایل اندوهی
در چارچوب دری کوچک
در سرزمین ری
قلب ظریف شهر
در ساعت بزرگ شهر نمی کوبد
در خانه های کوچک می کوبد
در جمع جمعه ها
و جمعه های گرم پر از شنبه
در نامهای ساده ی زیبا
در قلب های ترد شکیبا
در نام پادشاه بلافصل شعر نو
با شعر های گرم بلافصلش بعد از نیما
زان پس که جانشین حقیقی
در نیمه راه عنان سنگین کرد
در شاعر سپید گیسو
گیسویی از قماش کلاگیس سنتی قاضی ها
یا قاضی های سنت
در محضر عدالت و تشریقات
که با اشارت ابرویی
گهگاه امور عدالت را از پایتخت شعر
در شعر پایتخت رتق و فتق می فرماید
در کنج دنجی از کرج شاعران و نقاشان
در کارگاه مسلمیان در نگاره هاش
که چشک پاره پاره ی انسان
بر جسم پاره پاره دنیا آویزان است
هرجاش
و فاطی این تجلی خاک و جان
با پنجه های شیرینش در کار گل از گل
یا کار گل از گل
ای کاش می توانستم
هر جمعه با رضا و لیدا
در کارگاه داغ شما جان سرد گرم کنم
کنج علی
بابای چاهی ما
با یاد آن کبوتر چاهی
کز چاهسار تنگستان
یک روز پر کشید
و رفت و رفت
تا برجهای سنگی نا ایمن
روی حصار چین ی گوهر دشت
انسان کنار حصار چین
شعری چگونه از گل ابریشم خواهد نوشت ؟
یا طرحی از عبور نازک پروانه
از بیشه زار نیزه و زوبین؟
وقتی که شک نداری که لای جرز
چندین هزار کنفوسیوس آرمیده اند
یا چند صد هزار جلد دائو جینگ ؟
در نام تابناک سیمین
سیمین شعر خالص در خاتم غزل
سیمین شعر نازک
نازکتر از نگاره ی چینی
در قاب چرمی وزن
در بارگاه بانو
جامی کنار جام علی می نهم
برگی کنار دفتر سیمین
تا در فضای یخزده ی روزگار
با آذرخش و روغن شبنم
و هیم ترانه
آتش به پا کنیم
و فصل سنگواره و سوگ و سکوت را
با ضریب پنج پنجه و شش مضراب
بر داریه ی دف آفاق
از غلغل غریب اصول ی نو
از نو بپا کنیم
جامی کنار جام علی
برگی کنار خنده ی امید
گوشی کنار چشم سپانلو تا
شعر بلند جاهلی او
این هشتمین معلقه ی نو را
از این رواق کهنه بیاویزیم
چشمی کنار شعر سپانلو
فکری کنار پیش حقوقی
عطر غریب یانکی
از سینه ی قصیده ی ایرانی
با سرفه های قافیه ی عربی
شعری به استواری شعر کمال
با اهتزاز ردیف
در برکه ی زلال خیال
و گرته های تازه تری از
شکوای دردنک جمال
اما دل حقوقی هم دیگر
طاقت نخواهد آورد
از این هوای عفن و آب ناگوار نگیرد
او خیزد در جوانی جان می زند
تا بشکند
گلشیشه های قافیه ی پرملال را
در سنگسار آهن و اندیشه
تا بازگردد آزاد
از کافه های ظلمت
و رقص ناشیانه اش را
بر میزهای دکه سلمان
پایان دهد
خواهم نوشت بی پروا
آزاد
آزاد ماهی شعر
زیباترین آغازهای پایان نیما
آزاد که هنوز
باور نمی کند
باران پشت پنجره اش کولاک است
و سیل در کوچه
داردکتابهای جوان را با باتلاق های عفن می برد
در خانه های کوچک آری
هستی و شعر
در چرخه ی قدیمی موسیقی و شراب
با گام های چالاک
بر سیم های حامل جان می رقصند
و این چنین
انکار می کنند
تبعید جان زنده ی امروز را
به سنگوارههای مرده ی دیروز
در خانه های کوچک تهران آری
در حوض های کاشی
ماهی و ماه غلت و غنایی رعنا دارند
در خانقاه شمس
شمس جدید گیلان
در سایه ی صنوبر فرزانه
شمس قدیم تبریز تنها
در زخمه های تار حسن زاده
در قمری گلوی صدیق تعریف
در سینه ی گشاده و گرم ادیب
وپنجه های مست علی زاده
گلچرخ گاهگاهش را
در چشم می کشاند
و مولوی پیر
در گوشه ای به گوشه ی چشمی خوش است
تا قفل گنجخانه ی جان بشکند
و دامنی به چرخش گرداب دامنی بزند
اینجا بهار بازار نسرین و لاله است
و گل به گل
نرگس برای پندار
و توتیا برای چشم های کهنسال از گرد دامن یار
و ارغوان
به اشتیاق پنجره های پر انتظار
و افسانه از برای رویاهایم
ترخیص می شود
اینجا براهنی
بااشتعال جان بی آرامش
در خیل واژه های رها از مدارهای بی مرکز
آواز خوان بی پروا
از شوکران تزویر
در کوچه های آتن امروز است
و طنز شاد عمران
در شعرهای تازه ی او گریه می کند
و سید علی مجنون
تورات می نویسد با
خودکار بیک
از کی و کی بگویم در ری ؟
از آن چکاد سفید
که سر برون کشیده از ابر
از حلقه ی کمند حرامی ها
که لب نهاده بر لب جام فلک
و نوشداری فیروزه می نوشد
از آسمان هنوز آبگون دماوند ؟
آن نوشدارویی که تهمتن
بعد از فرو شکستن سهراب
پاشید در نگاه درمانده ی فضا ؟
از کی و کی بگویم ؟
از خسرو جوان
که تار بغل مارال روی شانه
معماری شگفت عاطفه می فرماید
با آن مصالح کم ؟
تاغ خسرو شاهی گلدان های مجموعه ها و زیر مجموعه هایش را
بر پلکان شعر نو بگذارد
تا قاسم سواد کوهی بی تا
نه چون رضا
بر کرسی قضا بنشیند
در چند و چونی بی پروا در دادگاه متهمی پیر
با نام بی بهای خرافه
و کنیت خرفت
و خوش خوشک بگوید : عزیز دلم
دوزخ اگر که باشد هم آن را
از کنده های کهنه هیزم کنند چنانکه ناصر خسرو گفت
بسوزند چوب درختان بی بر
نه از پیاز نرگس یا ساقه ی گل سرخ
در سرخ کردن جگر بلبل
و حشمت از میانه ندا در دهد
آری خورشت بلبل و گل سرخ
به گفته ی مایکوفسکی خورک باب دل و نیش کاسبان شکمباره ای است
که بعد سیری کامل چکامه ی ترشی هم
در وصف بلبل و گل سرخ
آروغ می زنند
تا شاعر سترک ما محمد مختاری
در سایهی شمایل مریم
و مژه های غمگن سهراب و روح تابناک سیاوش بنویسد
تمام رودهای جهان
رود آبه های فردایند
و زایش نو
در آبهای گل آلود هم از موجی تا موجی
تکرار می شود
و آنکه پشت می کند به افق های نو
دنبال گیسوان سرزده از شنزار
و گورهای سرگردانی می گردد
که مرده ای در آنها
غیر از دهان پوک و چشم تهی نیست
تا کاسه ای صدا بچشاند
گشتار کاهلانه ی او را

بهـمن
11th August 2011, 10:31 PM
زمزمه

شب بال می گذارد بر شن
و بادها
آرام می شوند
شبتاب ها
از سنگواره های صدف ها بالا می ایند
تا با ستاره ها
نجوای رازنکی آشکاره کنند
نجوایی
از دریایی
که مرده است
نجوایی از ژرفاهای مفقود
و ماهیانی نابود
که فلس های نقره ای خود را
شب ها به ماه پیشکش می دارند
باید سفر کنم
باید خیال خود را
از خواب سنگواره
و گیسوان سرزده از شن رها کنم
انگیزه سفر من نفرت نیست
کسی نگفته : برو
یکی سروده : بیا
پرنده پر زد و خاک از حسرت
آهی کشید
پرنده
رنگین کمان پروازش را
از ساحل خلیج
بر ساحل خزر بست

بهـمن
11th August 2011, 10:31 PM
حیرت
دریای مرده خاک فراوان دارد اما
انگیزه ی مهاجرت
نفرت نبود
حیرت بود
دریا چگونه می میرد ؟
به راستی
دریا چگونه پیر شد و مرد ؟
با من سر جواب ندارد کسی
در زیر آسمان کوتاه
این شبکلاه کج شده از زلفم
با چشم باز می بینم
دریا مرده ست
و این کویر شن
این چک چک سوزان
این لاشه ی گسیخته ی اوست
وین پشته های ماسه ی مواج
این لخته های سرخ برشته
خود گوشت های سوخته ی آبند
پس این نهال گز و تاغ ؟
این ها شراع قایق های مفقودند
وین بوته های گون هم
زلف مسافران و کشتی شکستگان غرق شده
که معجزه نجات را
در انتظار دستی از غیب مانده اند
این آبهای جاری جوشان
و آن چراغهای مکرر ؟
آنان سرابهای صدیق حقیقتند
و اینان سفینه های در گل نشسته و فرسوده
که مانده اند خاطره در ذهن تابناک سراب
در خواب شن
دریا مرده ست
و گردبادها
خیل سوارهای با شنل ارغوان سرگردانند
کز بامداد تا شب
دامنکشان از این مرز تا مرز دورتر
نالان و سوگوار می ایند
و سوگوار و نالان بر می گردند
و این سر بریده ی خورشید این شهید ؟
و این سر بریده ی خورشید است
بر مازه های ماسه فرو غلتیده
از آن سوی حصار افق
و آن سوی حصار افق
به راستی چه می گذرد ؟

بهـمن
11th August 2011, 10:32 PM
هذیان
نیلوفران غول آسا
بر ساق های لاغر بیمار
سرهای پیر خود را می جنبانند
و از حضور فاجعه تصویر می دهند
کج بینی آفتی است هراسنده
و از هوای این سوی خورشید است
از بادهای استخوانکش زمهریر
نوبان آب های کبودی که قرنهاست
تعمید از آفتاب ندیده است
کج بینی آفتی است
کج بینی افترا به دو چشم خویش
چه کشتی یی چه شراعی
چه عنکبوت و عقرب زرینی
هان ‚ ای فریب خورده ی اوهام خویش
نفرین تلخ کیست چنین آشکار
کز گفته های پوکت پژواک می شود؟
فرجام ناخدایان معزول
هذیان روز و ورد شبت باد
هذیان روز و ورد شبم باد !‌ ورنه من
با این خموش و هرز و بی آب آسیاب
تا چند وهم آرد کنم ؟
تا چند همچو بیوه زنان عصر ها
بر آستانه ها بنشینم
و انتظار کشم آن نبوده ی نیامدنی را ؟
هذیان روز و ورد شبم بود و روز و شب
بیدار خواب دایره ی کور برج خویش
بر پاره پوستی همه سرمایه و سرایم سر بردم
سربردنی که روز و شب انگار
با پا از آسمان بلندی آویزان بودم
با من ولی نه هول سقوطی نه مویه ای
نه وحشتی ز جانور و جن و انس
زین سردتر چه وحشتی
ای در فریب خویشتن استاد
ای بهره ات تمام شکیب تبار و گرده ی زخمی شان
که جای کوه و چکاد
در چاه می شتابی بر ماه
تنها مگر سفینه ای این بی درخت را
از تخته پاره های پساب از من
خالی کند
تنها مگر سفینه ای
با بادبان آتشم از این طلسم برگیرد
رویای رنگبازان هذیان است
بر آب شخم می زنی ای ساکن حباب
اما به راستی که ترا
بر آبهاست راه رهایی
گر جان و تن گلاویزی با اشتیاق رفتن
کشتی خودی شراع خود
به خیز و بشکن از هم دیوار خوف و خیزاب
گر دست و پای بایدت اینک بزن
تنها مگر سفینه ای از خشمپاره ها
تا بی سکان و لنگر از این بوینک پرگیرم
تا هر کجا ستاره قطبی مدد کند
و بازتابش
در اینه ی شکسته پیشانی م
رهکوره های دریایی را
در چین و در چروک تجربه روشن دارد
رهکوره هایی
چاپای جاشوان کهن
جاپای میر مهنا
کز دیرباز
فانوسدار آفاق
و تنگه های آبی ایام بوده اند
تا من در امتداد مژگان آنها
رد سفینه های سفر های باستان
رد حریق های خرامان بر آب را
پاروکشان بگیرم و از بادبان کمانه کنم
وین بویگن جزیره ی دریای زهر
این کوزه ی خیالی پر راز و رمز را
تا بشکنم
وز این غلاف شوخگن این پوک
شمشیر وار نه چون مار
رخشان فراشوم
و کشتی خمیده ی شمشیر را شراع گشایم
و از این جزیره
تا انتهای دنیا
به اهتزاز درایم
تا سرزمین رنگی رویا
رویای شاعران پریشان دماغ
که شعرهایشان
از چشمه های زخم
از کینه و جنون می جوشد
و از جنونشان خطری استحاله یافته و محسوس است
اینک چکامه ای
با آن نشانه شعری اینک
بر متنی از عطوفت عشقی بدوی
عشقی که پا به پای اساطیر
تاریخ جنگ های میهن من را
بر گرده ی پلنگان و ایوان کاخ ها
و بر ستون و سردر دروازه های دنیا حک کرده است
می خوانم این چکامه ی غمگین را
وز صخره های خارا مرغی
رنگین کمان پروازش را
از ساحل خلیج
تا ساحل خزر می بندد

بهـمن
11th August 2011, 10:32 PM
گریز
اما چکامه سبز نمی اید
اما پرنده سبز نمی خواند
چیزی در این حوالی است
جرثومه غریبی شاید
از عرشه ای پیاده شده منتشر شده است
از بادهای استخوانشکن زمهریر
نوبان آبهای کبودی که قرنهاست
تعمید از آفتاب ندیده است
کج بینی آفتی است
کج بینی افترا به دو چشم خویش
چه کشتی یی چه شراعی
چه عنکبوت و عقرب زرینی
هان ‚ ای فریب خورده ی اوهام خویش
نفرین تلخ کیست چنین آشکار
کز گفته های پوکت پژواک شود ؟
فرجام ناخدایان معزول
هذیان روز و ورد شبت باد
هذیان روز و ورد شبم باد !‌ ورنه من
با این خموش و هرز و بی آب آسیاب
تا چند وهم آرد کنم ؟
تا چند همچو بیوه زنان عصرها
بر آستانه ها بنشینم
و انتظار کشم آن نبوده ی نیامدنی را ؟
هذیان روز و ورد شبم بود و روز و شب
بیدار خواب دایره ی کور برج خویش
بر پاره پوستی همه سرمایه و سرایم سر بردم
مانند باد زار
شاید پیاده کرده منتشر کرده اند
عیبی در این حوالی است
که تاقه های تابان اسبرق خلیج هم
دیگر نه سبز آبی
دیگر نه عاج یشمی است
و ناوها که می ایند
یا خیزران و خفت می آورند یا
تریک
و ناوها که می گسلند از ساحل
یا نفت در بهای گرسنگی می برند
یا شاعران تبعیدی را
سوی جزیره های بی نام
شاید جزیره های نیلوفرهای غول آسا

بهـمن
11th August 2011, 10:32 PM
بازگشت 2 آواز روح میر مهنا
آن سوی آفتاب
با سایه سار سرد و مسی رنگ انگار
خورشید دیگیری
خورشید سردی
از کهکشان دیگیری از اعماق
از کهکشان دیگیری از اعماق
از کهکشان سردی
بر ناخدا و کشتی او کرده بود افول
و ناخدا و کشتی او را
در زمهریری از رنگ
و رنگ هایی از یخ سوزان
در مغربی متبرد از خون و یخ یله می داشت
آن سوی آفتاب
نیلوفران غول آسا
ترسیم محض حیرت بودند
و روی ساق های لاغر افیونی
سرهای پیر خود را می جنباندند
گویی در آن هیاهوی ساکن می خواندند
مزمور همسرایی مرموزی را
آری نهنگ مرد
آری نهنگ
در آبهای بصره
بر استوا و محور
بر بادبان و بر دکل ناو خویش
مصلوب شد
و آن صلیب ساکت
ترسیم نام میرمهنا شد
بر خیزه های شن

بهـمن
11th August 2011, 10:32 PM
پرسش مکرر




دریا چگونه می میرد ؟
باید بدانم این را
دریا چگونه ناگاه
مثل نهنگ پیری
در اوج فر و فوران
بر جای خشک می شود
و بادهای بیگانه
بر پشت سهمنکش بی پروا
رقصی غریب و بیمار می آغازند ؟
باید بدانم این را

بهـمن
11th August 2011, 10:32 PM
خواب ناخدا
باد بزرگ می گسلد از کویر
چارسوش
جو بادهای کوچک گلبادهای سرگردان
و گردباد بالغ ناف جنین توفان
و گردبادها
فواره های کوچک سرگردان
آسیمه بال فرا می رسند
گویی قطار ارواح راه افتاده ست
گویی قطارها حرکت کرده اند از عدم
گویی مسافرانی نامریی
تبعیدیان وادی دوزخ به خاک را
می آورند
تا در درون معده ی باد بزرگ
در روده های دودی توفان واپسین
خالی کنند
گویی قطارها حرکت کرده اند
باد از کویر می گسلد
از کویر می گسلد یالهای خشک
کف می کند کویر بزرگ از یال
از یال خشک از کف خشک
و یال ها
پاشنده بر ستبرای گردن
بر گردن خمیده ی شنپشته ها
بر گرده ی گسسته ی اسبان غلتیده روی هم
گردن به گرده ی گرده به گردن
از تاختی طلسمی سنگین شن که شن به سکون از اوست
خود یکسره سوار و سنگر و شمشیرند
باد از کویر می رسد ایمه
سر به ساحل می کوبد
باد کویر ‚ خشمی
خشک ‚ آبجوی
جوشان
بر تخته سنگ می شکند پخش می شود
بر تیزه تیز شمشیر
شمشیر در میان دو کتف خلیج می نهد
خونموج، می زند سر و چنگال می کشد به رخ ِ باد
موج از تلاش می افتد بر می خیزد ‚ می افتد
قد راست می کند همه تن جان و می زند تن و جان
بر کناره می پخشد
چرخان چرخان
می اید باد و می کشد شنل خود بر آب
از راستای آب می گذرد حجم خویش را
از حجم ابر پوش زمان حجم لحظه می گذراند
از حجم خویش می گذرد خیز می زند سر خیزاب
خیزاب زیر گردش او می گردد
گردان
گردان
از تیزه، تیز می گذرد تیز و... تیغ و... کج
تیغ کج از غلاف جهان می جوشد
از غلاف زمان
و تیغ گردباد چنان اهتزاز می گیرد
کز موج می برد رگ و خورشیدهای سرخ می افشاند
از قطره قطره قطره ی اقیانوس
خیزاب سایه می زند او را غروب را به گریبان او می آویزد
تیغ کج از غروب می گذرد تا فراسوی روز
تا آن سوی حصار مسینی که آفتاب
با منکسف شدن به افق های سیاره ای غریب
شاید غریب و ساقط
افراشته ست بیرق سردش را
تا زمهریر سوت و سیاهی که زندگی در آن
دریای مرده اس است
با ماهیان مرده
با کشتی غریبی
با هفت بادبان و دکل
مصلوب مانده بر دکل و بادبان خویش
با ناخدای سرسختی
که دست روی اهرم سکان و چشم بازمانده بر آفاق گم
در جستجوی اختر قطبی طلسم شده است
یک لحظه پیش تار نگاهم را
ای عنکبوت زرین آویزان بودی
در زاویه ی شراع و دکل بر شمال جهان
از برج خویش و از سکون قطبی خویش
با پرتو پریده به پیشانی بلند افق لرزان بودی
کژتابی و گریز تو از من
ای کژدم طلایی
از اقتضای طبع شرنگین
یا از طبیعت فلکی بود
یا بر من این شقاوت
تقدیر بد ستاره ی من کرد
از اتفاق یا
ناخدای آن همه پرسش را اما
از آن همه کتاب سفید آن شراع ها
اوراق باد برده ی تقدیر کور او
یک وایه وانتوانست شد.
تعویذ واژه ای را هم
بر گردن تکاورش
آنک
یابوی کور آخور ِ آب ،
دیگر نمی شد آویخت .
قفل طلسم دلزدگی ها را
رمزی
از آن همه مزامیر
دیگر نمی گشود .

بهـمن
11th August 2011, 10:32 PM
بازگشت






این روح سوگوار جنوبی
بالای ابرها هم
ما را رها نمی کند
در ابر نیز دریا می بیند
در دریا مرگ
دریای مرده خاک فروان دارد اما
بخت کدام چشم است
که بی خطا بشناسد
دریای مرده را از رعشه ی سراب ؟
و از سراب و ریگ روان
دریای زنده را ؟
بخت کدام چشم است
که آبهای جادو را
از موج های شن بشناسد
تا بشناسد انسان را
از سایه های جادو
و نخل ها و درختان را از وهم
وهمی که راه می سپرد
با ریشه های جادو و برگ های واقعی
در آبهای هیچ ؟
باید که از کویر بپرسم
باید که از سراب بپرسم
این رازهای راز آمیز را
باید
از گردباد بپرسم
راز سوارهای گمشده را در کویر خوابهای مهنایی

بهـمن
11th August 2011, 10:33 PM
خطابه




آری
از قهرمان تا قربانی
همیشه فاصله کوتاه است
همیشه فاصله مخدوش
هر دو همیشه امکان دارد
در جای هم قرار بگیرند
سردار یا سر دار
این چند و چون بیهوده ست
باید یکی تو باشد
تا دیگری تو نباشد
باید یکی شهید باشد
تا دیگری یزید
این چند و چون بیهوده است
بیهوده است میر مهنا اما
اما همیشه چشمانی پنهان و ژرفابین هست
که موی زال را
از ماست ترش تاریخ برکشد
که راستها و دروغان را
در اغتشاش روایت ها روشن کند
انده مدار می رمهنا
انده مدار کوچک خان
انده مدار دلواری
انده مدار شاعر خونین دهان
تشخیص می دهند
تشخیص می دهند
که کی شهید و کی ملعون
و قهرمان و قربانی کی ست
و این حقیقت هم عریان خواهد شد که
در فاصله ی چهار چوبه ی دار
دار شما
تنها همیشه قاتل ها و ملعونان
بر اسب کام سوارند

بهـمن
11th August 2011, 10:33 PM
4 - میانبر 2




آنک نگاه کنید آنجا
نه دور آنچنانکه نیارید دید
بر عرشه های ملوان های عریان را
با ریش های انبوه در چهره های وحشی نامالوف
و زیر ابروان پرپشت
آن چشمهای موذی کاونده را
آن اختران شیشه ای سبز
آنگونه سبز که انگار از بنادر کیهانی
بر خواتب خاکی ما
نازل شده اند
میانبر 2- تمثیل
یک قایق حقیر
بی بادبان و دکل
بر موج ها فراز و فرودی دارد غریقوار
با هر فراز
گویی تمام توانش را
از سینه می گشاید و می گوید
هستم
با هر فرود
گویی صدای پوکش پژواک می دهد
که هیچ نیستم حالا
حالا نه صاعقه نه تگرگ
حالا نه رعد نه رگبار
حالا نه شعله نه پیکانم
یک قایق شکسته ؟
نه
تابوتی سرگردانم

بهـمن
11th August 2011, 10:33 PM
3 - میانبر



این چیست ؟
در دهان باز افق این چیست ؟
نارنج سرخ مشتعلی دارد
در یک دهان باز اساطیری
بلعیده می شود
ماری بنفش آبی و شنگرفی
ماری
با قطر و با تلاطم یک دریا
و طول استوا
روح جنوبیم
این ناخدای معزول را
کابوس های گردابی
هرگز رها نخواهد کرد ایا
حتی
بالای ابرها ؟
مار بنفش آبی شنگرفی
با فلس های مشتعل
با معده ی پر نارنج
خوابیده است سیر
گهگاه شکر لذت سیری را
تنها دمی فرو می کوبد
و موج های خردی می پاشد
بر صخره های ساحل تاریک
در بادهای شرجی سنگین
در ظلمتی که غلظت خود را
بی ماه در مهی مترکم می پوشاند
از چشم های ساطع کیهانی
یک بوم بادبانی
زیر شراع تاریکش
از خور ریگ می گسلد
و ساعتی دگر
آن سوی تر
یک غولنا و بریتانی
با معده ی پر تزویر و سرب
از درد می ترکد
نارنج های مشتعل
فواره می شوند از دهن مار
و در فضای دریا می پشکند
و خارک را
در چشم خیس تاریخ
عریان می دارند
پس شعله های گل به گل
گلبوته های سرخ علفزار سبز
به اهتزاز در می ایند
بر چینه های سبز نمک
فردای چندمین بود اما
که نعش دزد دریایی
بر دار بصره
تقطیع نه
که تکثیر شد
یا چندمین پریروز بود
کز آبراه سرمدی هرمز
خیل نهنگ های فلزی
بی خوفی از خدنگ مشتعل ناگاه
وارد شدند
تا بر سریر دزدان بنشینند
که هیچ گاه
بر نان کودکان بندری
دستی دراز نمی کردند
و نفت را
جز روغن فتیله فانوس های کوچک
نقشی نمی شناختند و نمی دانستند که
چه شربت گوارایی است استسقای معده های فلزی را
فردای
نه
حوالی امروز بود
که بادهای زار
با قایق عربی
و بوم های آفریقایی
دنبال ناوها
به ساحل شمالی دریای فارس شراع برافراشتند
نا در تن زنان جنوبی
و جاشوان بندر سوار شوند
تا طبل های اعماق
این شافیان بدوی
شب های پر صلابت تابستان را
خیس عرق کنند
تا باد درد را بر مانند
از پیکر شکسته ی مردی جوان
و باد بی هوا درون کپر ها خزد
و
از راه پشت پا
وارد شود به قلب عروسی شوریده جان و ... دیوانه اش کند
و باز طبل ها
خیس عرق بکوبند
نفرین بی محابشان را
سمت جنوب دنیا
این چیست ؟
این تب که استخوان را می سوزاند
این تب که چارچوب قایق تن را می پوساند
و مرغ خیس جان را
در بادهای هول هوا می کند
و عشق را به حیرت می آراید ؟
بیهوده است
درمان ندارد این تب
تنها کنار میر مهنا مانده است مانده بود
آنجا کنار قلعه ی ژاندارم ها
غرق دخیل های رنگین
غرق تریشه های دل عاشقان
ایا
باید دخیل بست
و نذر کرد : یک سفر جمعی
چاووشخوان به خارک به دیدار میر محمد
با بوم های آفریقای؟
ایا
باید دخیل بست
و نذر کرد
صد من برنج
صد قوچ کال فربه
دیگی به حجم خارک .... تا
سرمای جوع شاید
شاید هزار معده ی خالی را
یک شب فروگذارد
باشد که باز گردد خون زیر پوست ها ؟
آری
باید روانه شد
چاووشخوان و کوبان بر طبل
آری
کوبان به طبل ورنه همین تب
جان جنوب را ویران خواهد کرد
و روح اژدهای بنفش
آبی مان را
خواهد خشکاند

بهـمن
11th August 2011, 10:33 PM
- ورود



دریای مرده خاک فراوان دارد اما
انگیزه ی مهاجرت تن
نفرت نبود هجران بود
گلواژه ای
شکشست در مغناطیس
گلواژه ها شکفت از شکسته ها
بی طاقت شد پرنده ی سرخ سر به هوا
کسی نگفت : برو
یکی ن.شت : بیا
پرنده پر زد و خاک از حسرت آهی کشید
غروب بود و چلچله ها بال می زدند
و چک چک می شد
فضای آخر پاییز از هجوم قیچی هاشان
و ساعت دگر که حکایت
بالای ابرها جاری بود
و نبض در قله رو مغناطیس
می زد
نگاه خسته
به سمت پرتو نامعلوم
می کوشید
تا خاک
آن پایین
در عصر بازمانده به ساحل
از من سبک بماند و
در در زفاف ظلمت و شن بندد

بهـمن
11th August 2011, 10:33 PM
- درآمد



با بادها همیشه حکایت هاست
از بادها همیشه خیالی غریب با دل دریاییان گلاویز است
و کار بادها همیشه
آشوب یادهاست
تا آب های جنوبی همیشه تاختگاه سوارانی باشند
از جنس باد
وقتی کنار کپرها
هی می شوند
با گوش خویش می شونی شیون زنی که
از میان توفان می زارد
و گویی از زمین و زمان می خواهد
که پیکر ظریف نحیفش را
از بازوان دیوی برهانند
بر بادها همیشه
جن هایی بی شمار سوارند و می گذرند
و ناگهان یکی از آنها خود را
از عرشه روی ساحل می اندازد
تا در وجود زنی زیبا
یا در تن جوان برومند ساحلی
جا خوش کند و به زیرش گیرد
از بادها همیشه شکایت هاست
و جاشوان شوخ قدیمی را
از بادها همیشه حکایت ها
شاید از بادها
مردی بزرگ
مردی نجات دهنده برخیزد
شاید که بادها بادند

بهـمن
11th August 2011, 10:33 PM
جاده بازرگان



این حفره نیست فقط
تا زخم نیش زلزله باشد
نه سنگی آسمانی
که بلع خاک شده است
تا بذر بکر دوزخ باشد آن پایین
آن را گشوده است
این حفره نیست
یک واژه است
با حرف های خنجر و سم
و نفرت
این پی بنای سیراف نیست
زخم عمیق شمشیر است
با اسب هایی از سنگ
اردوی روزگار گذشته است اینجا
این دخمه ها نه مقبره ی گبران
که حدقه های خالی چشمان ماست
دیوانه ی عبور ارتش تاریخ
در هیات مهیب رهانندگان
1
در کوچه های سیراف می گردم
بر سنگفرش های کهن
که ذوق باران های دیرینه
از درزهای آجرهاشان
سبزینه بسته است
بر سنگفرشها
که سم سهمنک اسبان ساسانی زخمی شان کرد
و پای نرم اشتران عرب
آمد بر آنها مرهم بگذارد
در کوچه های بی در و دیوار سیراف می گردم
دیوارهای کنون مرجان و گوش ماهی و گسار
دیوارهای سنگ و صدف
کواریوم قهوه ای و سرخ کوسه های هراس آور
که گنج باستانی سیراف را می پایند
که صره های مروارید تاجران کهن را پاس می دارند
که در میان قندیل ها
و میزهای آبنوس و کرسی های عاج و یشم
و لابلای سرویس های بی بدیل چینی
در چرخشی مکرر و بی پایان
می چرخند و می چرخند و می چرخند
که گوشت تر ماهیگیران امروزی را می بلعند
و سطرهای مات کتابخانه های ساسانی را
نک می زنند و ... گلواژه ها را تف می کنند
و لای جلد چرمی مصحف ها می آمیزند و
می زایند و می میرند و می زایند
زن های بومی
با جامه های سرخ و سیاه
بر ماسه های ساحل مس می شویند
پشت بتوله های تاریک
تنها فروغ چشمان مشکی شان
نور خفیفی از جهنم پنهان به جامه ها
بر رشته های گرم هوس هامان می تاباند
زنهای بومی
و از درون گلوگاه قهرشان کلاف پر حرفی
وا می شود بر آب و تابیده می شود به گردن خورشید
و گونه ها روز را می تاساند
حرف است حرف مفت
در آن مغازه های جادو چیزی نیست
جز مشتی استخوان پوسیده
و کوسه های آدمخووار
نه باستانی اند نه ایرانی
از ب های آن طرف زنگبار آمده اند
و ایرانی وعرب سفید و سیاه
و هندی و سریلانکایی
هر پاره گوشتی
به کامشان برسد می بلعند
وان کوسه کوزه های سفالی نیز
شاید هزار سال
شاید هزار ساعت پیش
افتاده اند به دریا
و مثل آب
نه باستانی اند نه تاریخی
و هیچ آبی باستانی نیست
امشب غذای لخ لخ داریم
با سنگسر
فردا سفر به شارجه در پیش است
ماه دگر به هند
یا کانتون
دیگر محله های سیرافی در کانتون
گمنامند
جز کودکان تریکی
و دختران قاچاقچی
چیزی نمانده است
نه !‌ باستانی نیست
نه سنگ نه صدف
نه گوش ماهی و مرجان
پس کیست این که روز و شب جگرش را
بر دانه ای شن قرمز
عق می زند
و زنده می کند دل خود را
در شکل دیگری ؟
نه ! هیچ چیز
نه او که سر به سنگ شفق می زند
نه ما که سر به سنگ فلق می زنیم
و در مغاک های مرطوب سرگردانیم
و رنج جاودانه به جان می خریم
تا خویش را
از خواب های خارا برخیزانیم ؟
نه ! هیچ چیز
جز رنج
باستانی نیست
در کوچه های سیراف می گردم
بر سنگفرش های غبار آلود
و تکه های کهنه ی تاریخ را
از دخمه ها
و لای جرز بر می دارم
و فوت می کنم غبار قرون را از آنها
خورشید بر کناره مغرب
از آب های بنفش
می پایدم
در کوچه های سیراف
تاریخ مرده است و دیگر
جز پشک و پارگین بزهای کوچک عربی
چیزی نشانه ای
از زندگی نمی دهد
ناگاه سر بر می گردانم
خورشید را به جیرت می بینم که
جاسوس وار و گنهکار
از تیر خونچکان نگاهم سر می دزدد
و می شتابد
تا پشت آبهای خونین پنهان گردد
با خشم خیز بر می دارم
و تیغه ی شکسته ی شمشیری
از لای خاکروبه به چنگم می افتد
و رو به آفتاب جاسوس که
و آفتاب فرو رفته ست
شمشیر را نگاه می کنم
ای ! شاپور ذی ال....
پس پای می گشایم
و تیغه را صلیب هوا می کنم
و هوی می کشم
های !‌ کتافتان
یک گله مرغ خانگی از خاکریز
رم می کنند
بزغاله سیاهی از کمرکش تپه
حیرتزده به تخته سنگی
می کاودم
و جست می زند طرف گورهای ساسانی
شب بال می گذارد بر ویرانه های سیراف
دریای لاجورد و شنگرف
دریای خون و فیروزه
دریای یشم
دریای بامداد
دریای اشتهای انسان
در التهاب دست
دریای جار و جیر پرنده
و گله های ماهی انبوه
کز مرتعی به مرتع دیگر
رم می کنند
دریای نیمروز
دریای سبز سوزان
دریای کار و مردن بی گاه
انسان چه خسته است
در فاصله ی دو گرسنگی
شکل زلال یک ماهی
سیم است و لعل
و اعتماد نیز
به شکل چاه آب است
با دلو سبز خیس
در فاصله ی دو تشنگی خشک و تلخ
سیراف در بن آب
در باغهای سرگردان مرجانی
تاریخ بی قرار است
در عمق خاطره
سیراف روح آدمی است
و زنده است همانجا
و زنده است همانگونه
در شکل سنگوارگی خود
و جان سنگوارگی خود
سیراف زیر آب
زیر پرنده های مهاجر
گرداب پرهوار سکون است
ایینه است
از ژرفا
بالا را
2
و ... کاروان بی انتهای مرغابی ها
م یاید از مشرق
سفینه هایی ‚ پاروکشان
در آبهای زلال فضا
و از فراز سیراف
تا انحنای روشن آفاق غرب می بالند
پیغامهایی از شرق
از ابتدا
پیغامهایی از نور از دور
از گات ها
اوستا
پیغامهای ساده
مانند روح ابریشم
در برگ توت
مانند بوی ادویه
در ساق مارچوبه و در چوب دارچین
پیغامهای ساده
تا از گلوی غرب براید رنگین
تا از دهان سقراط افتد
سنگین
مانند روی شانه ی مانکن ها
شال طریف سیلک
وز خامه ی طلای پزشکان
آدرنالین
سفینه هایی می ایند از شرق
از دورتر از چین
سفینه هایی می ایند از شرق
محموله های ادویه
با بافه های خرم ابریشم
تا در کنار سراف
پهلو گیرند
تا در مضیف سیراف
مردان خسته با عرق سدر
و کوکنار
خستگی از تن بدر کنند
تا شوخ سالمند دریایی از تن برگیرند در گرمابه های خوشبوی سیراف
و از کنیزکان چینی برخوارند
تا بارهای ادویه
و تاقه های ابریشم
بر قاطران به جاده ی کوهستانی
تا رویم خودپرستان و یونان فیلسوفان تنبل
راهی شوند
ناگاه از شمال مشرق
گردی سیاه برمیخیزد
گردی که پیش تر
از مغرب جنون برون جسته بود
تا...تارها
و کوتوال مستی تکرار می کند
تا تارها رسیدند از بالا
نوبت به قاعده ست
اینک صلیب کامل
اینک کمال مرگ هزاران
آنجا خط بلند قافله ی ادویه
و تاقه ی دراز ابریشم را
از شرق تا به غرب
شمشیر تیز تاتاری
با جوهر عربی
از نیمه قطع می کند
اینک صلیب مرگ هزاران هزاری
سیراف شاد خواره
در آرواره های چنگیزی
له می شود به خواری و تف می شود به دریا
خط بلند تاقه ی ابریشم را هر سال
تیغ درازی تاتاری
با لهجه عربی
می برد
کی بر صلیب رفته است ؟
سیراف کو ؟
کو دخمه ی ستخر ؟
گنجینه ی اوستا کو
پیچیده در ضریح بخور هوم ؟
با تاقه ی ستبرق دریای پارس چه خواهد کرد ؟
ما چار راه تاریخ
یا مقطع بریشم و شمشیریم ؟
3
آری
چیزی به شکل عدل
شکلی به نام عدل و هیات انسانی مفلوک را
هر سال
در شهرهای گرسنه
می گردانند
یک سال زنده اش را
بر یابوی سیاه فرتوتی
افسار آن به اسعد دلک شهر
در کسوت مطنطن شهزاده ای قدیم
و بانگ می زنند
مردم
او شهسوار داد است
همراه شوید و تبرک جویید
و در رکاب او بروید
شمشیر ها برافرازید
و دشمنان او را
که دشمنان دادند
از بیخ و بن براندازید
او روز و روزگاری
بیداد را به دریا خواهد ریخت
سال دیگر نعش دریده اش را
بر یابوی سفید کهنسالی
افسار آن به دست یکی قاتل می گردانند
و بانگ می زنند
در مرگ او بنالید
جیحون کنید گیتی را
امشا سپند دیرین است
در نام تازه اش
مرد هزاره ی آخر
او زنده می شود
او زنده است
و نور و نان گندم در انبان دارد
و
فردوس پشت ترکش بسته است
او عدل و داد را علم کوخ و کاخ خواهد کرد
اما چو باد حادثه
از او کنار می زند نمد زین
می بیند
که بار تیر و ترکه هویداست
در زیر پای عدل و به سرداب می رود
تا حامیان ساده دل عدل
و دشمنان سرکش بیداد را ادب بکند
آری
هر سال
اینگونه بی خیال می گردانندش
در شهرهای خسته ی شلاق خورده
و روستا های بی آب
عدل را
ما مقطع بریشم و شمشیریم آری
شمشیر تیز تازی
و نیزه ی مغولی چون به هم برسند
تنها بریشم جگر ما
و تاقه ستبرق اندیشه مان
از هم دریده می شود
مغلوب این تلاقی ناهشیار
مصلوب این تقاطع نامیمون
ماییم و بس
آنک چراغ های مغرب
کز خون گرم و تازه ی ما روشن است
ماییم با گرسنگی باستانی مان آری
که نان گرم و تازه
به شهروندان دنیا می بخشیم
تا کاسه ای گرسنگی به گدایی گیریم
ماییم با برهنگی باستانی مان
که بافه ها بریشم خون هدیه می دهیم به دنیا
تا تاقه ای برهنگی و شلاق
دریوزه بازستانیم
ماییم ما
گنجور بی بدیل ترین گوهر جهان
مار گرسنه خفته بر گنج
در عزلت تمامی ویرانه ها
ماییم که خون کودکان شیرینمان را
با کیسه ی برنج تلخی
تعویض می کنیم
و طره های عنبری دختران بالغمان
در مجری عتیق تعصب می پوسد
سیراف را به دریا تف کرد
یک بار زلزله
پنجاه بار تاتار
پنجاه نوع تاتار
4
ما بره وار
پنجاه بار
در زیر تیغ ابراهیم
خوابیدیم
شاید برادری را
از مرگ بی سبب برهانیم
اما تمام برادرها
و خواهرانمان را
به بی بردگی و کنیزی به بارگاه معاویه بردند
و آخرین برادرمان
بر خندق پر از زخم آنک
از خنده ریسه رفته ست
ما آب و برگ و زیتون
به پیشگاه اسکندر بردیم
جانور سیار
نامرد
تقدیر نامرادی طولانی مان را
در کف گرفت
ما از بد رذایل خوارزم
سر در رکاب چنگیز افکندیم
تا خانه را ز فتنه ی ترکان بانو ها
ایمن کنیم
اما حریق دامن خود را
مانند نی
به خانه های خواهرهامان بردیم
و خانه را و کودک و کسب و کتاب را
در آتش
دیدار کردیم
ما
بی کم و کاست در تلاقی زوبین و تیغ
در چار راه توطئه و تقدیر زاده شدیم
و کنون به شوربختی عمری است
در کوچه های زنجیر
سرگردانیم
سرگردانیم و می خوانیم
آوازه های زخمی خود را
5
آوازهای زخمی ما
نومیدی مسلح ما را
پژواک می دهد
نومیدی مسلح
به جام و چنگ و داریه
و شروه های زخمی گابوره ای
خواب قبیله های سنگی را ایا
آشفته می کند ؟
شاید
ما را چه باک سرزنش شاهدان کور
ما را چه باک همهمه ی ناظران لال
ما را سلاح دیگر
جز جام و چنگ و ناله و گابوره نیست
روح خطیب سنگی ایا خواهد ترکید ؟
و سنگریزه های شکستش
در چشم های ما
خواهد پخشید ؟
اما چه باک چشمی از ریزه سنگ
که قرن های قرن به سرداب های وهن
دیده است آنچه را که ندیده است هیج چشم
و هیچ چشم نخواهد دید
در هیچ جای تاریخ
و هیچ گاه تاریخ
می خوانیم
آوازهای سرخوش نومیدی را
با جام و چنگ و داریه می خوانیم
و خواب های شریین می بینیم
در حال رقص و خواندن و گابوره
6
این سنگ یاوه سنگ پیرارین
این هیچ
حجم مانده روی لایه شن
روی سنگ های حقیقی
کنون رها شده است
و افتاده است
بر ساقه ی شکسته راه
و کاروانه ها
آن پایین
در حیرتند
که این چه حکایت بود
پس از کجاست
نا آشنای حافظه ی ما
سنگ به راه ؟
بر پوست
این را نخوانده بودیم
و خشم و حیرت ما
از این روست
آری نخوانده بودید اما بود
هر خدشه هر خراش
و هر شیار محوی بر جان روزگار
بر پوست نقش پنهانش را حک کرده ست
بر پوست نقش پنهانش را
حک می کند همیشه
و سنگهای بی ریشه
سنگهای پیرارین
بر لایه های ماسه می مانند
تا اتفاق را بادی شان
بر ساقه های راه بغلتاند
و کاروان بماند چندی
آن پایین
بهمن همیشه می اید از پتشه ها فرود
اما تموز هم هست
من نیز زیر لاشه ی این سنگ بی بها
مثل رگی گسسته نخواهد شد
تا روز روزها
مانند پهلوانی اگر نه
چون ساقه علف نازکی
رشد بطئی خود را می بالم
و عاقبت به سحرگاهی
این مرده ریگ پیراریم
این بار پوک را از شانه ام می اندازم
مثل هزار بار دگر
آن پایین
آمین
و خوابهای شیرین می بینم
خوابهای مسلح
رویای غمگنانه ی مضحک
رویای باغ نارنج
و بیشه های خرم زیتون می بینیم
رویای برگ زیتون
که کفتران برفی در منقار
می آورند
از سرحد ولایت مغرب به هشر ما
به دخمه های سیراف
یعنی که هیچ گاه
شمشیر تیز تاتاری
بر تاقه های ابریشم
و بار زنجیل
پایین نیامده است
و خوابهای تلخ مسلح می بینیم
با برگهای زیتون
و ساقه های نخل
و کفتران برفی و بوزینه
و خنده زاری می سازیم
از طعن و طنز
و هیچ شک نداریم
که روز و روزگاری
نزدیک و دور
اسکندر و مغیره و چنگیز را
در زیر چرخ گاری هامان
با سنگفرش جاده ی ساسانی
همرنگ
خواهیم کرد
بر سنگفرش جاده ی ساسانی
یک کاروان پیاده نظام غریب
بی انتها
دنبال یک سوار خواب آلود
خسته فرود و فراز پرخم را می پیماید
مانند یک هزار پای دراز مضحک
راس هزار پا
با خود سبز
یشمی دم عقربی
حجم غرور خواب آلود
بر اسب خیس خسته
لق می خورد
مردان بی قرار غافلگیر
از روستاهای ناپیدا
یا
پ یدا به تاج نخلی
بر پشته ها و سنگستان ها
سرگشته با کمان کوچک و ترکش ها
ترسان و چیک هر طرفی می دوند
زن های گل لباس ولایت اما
پشت درخت های نارنج و سدر وحشی
راس هزار پای هیولا
را می پایند
و با اشاره نشان می دهند
حجم غرور خواب آلودی را
که روی اسب خسته
لق می خورد
اسکندر است
به نجوا از هم می پرسند
این است آنکه آمده تا آن سوی جهان برود
اسکندر است آری
سردار پیر تهمتنی بانگ می زند
اسکندر است کامده تا آن سوی جهان برود
آنک
یونانیان دلاور
سیراف زیر ابروان پرپشت ماست
آن پایین
دریای پارس هم
که تاقه ی شگوده ی استبرقی است
از اینجا
تا چین
ما از سجاف تاقه ی استبرق
تا هند و چین و ماچین
تا کشتزار خرم ابریشم
تا بیشه زار فلفل
و زنجبیل و دارچین
خواهیم راند
شاید که آب خضر هم آنجاها
هر هر هر
زنهای دلربای ولایت
از پشت نخل و سدر
شوخ و شکفته می خندند
کر کر کر
دنیا چه قدر کوچک و بی عرضه است
که این جوان خواب آلود
می خواهد ان ستبرق بی پایانش را
چون شال سبز کوچکی
بر شانه های پهن بیندازد
و آب خضر سر بکشد جای چای صبح
صد گام دورتر
راس هزار پای بداندام
پشت حصار سیمی پالایشگاه
می پیچد
و می کشد به دنبال
کرم دراز مضحک خود را
به جاده ی کبود کمبربندی
تا از سه راهی جم
به جاده ی جدیدی بازرگانی درپیچد
و رو به سوی سیراف
در امتدا خط لوله
از پیچ و تاب گردنه ها بگذرد
و آذرخش برانگیزد
از سنگفرش جاده ی ساسانی
و آنگاه از سجاف تاقه ی استبرق خلیج
مثل نخی عبور کند
تا هند
ناگاه لیک بولدوزری زرد
عقرب سهم آگینی
از روبرو می اید
راس هزارپا به سه راه جم
در زیر چرخهای زره دار
تا انتهای دم
به تشان
له می شود
7
سیراف تا سخر را
از زور راه
زیر بلوط های عظیم چنار شاهیجان
اتراق میکنیم
گویند
شش ماه
از سایه می گذشته ست
اسکندر و قشونش
از این راه
هلا بلوط تناور
که آشیانه ی اوهام روزگارانی
به من بگو
به سایه های بی خلل نیمروز
کدام یک
قیلوله را رهاتر لم می داد
اسکندر کبیر
جانوسیار ناپاک
یا آریو ی دریادل ؟
کی و کجا پشیمان شد تائیس
و دستمال ناپاکش را
زیر کدام شما
در خاک کرد ؟
دراین حوالی روزی
تاریخ می نویسد
یک گوشه شیر می غرید
یک گوشه یوز
آتش به خیز کهره غزالی می زد
و آهوان
به جوشن قربانی
چون جوع شیر و یوز فرو می تپید
آسوده دل اگر نه ایمن بودند
در این حوالی اما
گرگی مهیب مسکن دارد
که سیری و گرسنگی
ایینه دار ذات تباهش هستند
و خشک و تر نمی کند
وقتی هجوم می آورد
و آزمون پاکی
باری
همیشه عبور از آتش بوده ست
و گاه نیز بوسه بر دهن اژدها
جانور سیار ناپاک اما
از پشت کوه ها شرفش را چراغ اسکندر کرد
تا نام بی بهایش
تاریک ماند از شرف
برای ابد
پشت همین چکاد مشرف بر انتشار شما
باری به من بگویید
ای شاهدان خون
آخر چرا مکرر شد بر ما
این آزمون ؟
یک بار در نهاوند
بار دگر به خوارزم
بار سوم بع گردنه ی مردار
و بارهای دیگر و دیگر
8
تاج بلوط های کهن می لرزد
رگبار بادپای پاییزی
چرکینه درونشان را
وا می کند
و سوگوار چو لر ها
آنها
گابوره می کشند
و گوگریو را
واگویه می کنند به آواز
تنگه همیشه تنگه است
چه تنگ تا مرادی
چه بوالحیات پیر
گاهی دلاوران قرقش می کنند
گاهی حرامیان
اما همیشه
آنکه در این گیر و دار
زیر بلوط ها اردو خواهدزد
ناسکندر است
نه آریوی شیرواژن حتی
از کار ماهیاران
این سنگهای کامل استنجا
دیگر مپرس
در چشم سبز شالیزاران بنگر
و در گل انار
که بسیار است
و در نهال گردو
و بوی شخم تازه
که از زیر تیغ گاو آهن
باران و آفتاب را
با اشتیاق انسان
در کار بذر تازه می آمیزد
اسکندر؟
جانوسیار ؟
یا آریوی مهرآور؟
نه
هیچیک
تنها برنج و گندم می ماند
و دستهای خرد شتابانی
که می درند گرده ی نان را
بر التهاب سرخ تنور
وسینی برنج را
تاراج می کنند
زیرا
تنها کار
و گرسنگی
باستانی اند

69/6/21

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد