انریکه
30th July 2011, 11:17 AM
پسربچه و درخت سیب (1)
يكی نبود
يكی بود ...
در روزگاران قديم
درخت سيب تنومندي بود ...
با ...
......... پسر بچه كوچكي
این پسر بچه ...
خیلی دوست داشت
با اين درخت سيب مدام بازي كند ...
از تنه اش بالا رود
از سيبهايش بچيند و بخورد
و در سايه اش بخوابد
زمان گذشت ...
پسر بچه
بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا
ديگر دوست نداشت با او بازي كند
....
....
....
اما روزي دوباره به سراغ درخت آمد
درخت سيب
به پسر گفت :
« های ...
بيا و با من
بازي كن... »
پسر جواب داد :
« من كه ديگر بچه نيستم
كه بخواهم با درخت سيب
بازي كنم....»
« به دنبال سرگرمي هائی
بهتر هستم
و براي خريدن آنها
پول لازم دارم . »
درخت گفت:
« پول ندارم من
ولي تو مي تواني
سيب هاي مرا بچيني
بفروشي
و پول بدست آوري. »
پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت
سيبها را فروخت و آنچه را که نياز داشت خريد
و ........
..
درخت را باز فراموش کرد ...
و پيشش نيامد..
و درخت دوباره غمگين شد...
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
« چرا غمگینی ؟ »
درخت از او پرسید :
« بیا و در سایه ام بنشین
بدون تو
خیلی احساس تنهائی می کنم... »
پسر ( مرد جوان )
جواب داد :
« فرصت کافی ندارم...
باید برای خانواده ام تلاش کنم..
باید برایشان خانه ای بسازم ...
نیاز به سرمایه دارم ...»
درخت گفت :
« سرمایه ای برای کمک ندارم ...
تو می توانی با شاخه هایم
و تنه ام ...
برای خودت خانه بسازی ... »
پسر خوشحال شد...
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید
و با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ...
این داستان ادامه دارد.....14
يكی نبود
يكی بود ...
در روزگاران قديم
درخت سيب تنومندي بود ...
با ...
......... پسر بچه كوچكي
این پسر بچه ...
خیلی دوست داشت
با اين درخت سيب مدام بازي كند ...
از تنه اش بالا رود
از سيبهايش بچيند و بخورد
و در سايه اش بخوابد
زمان گذشت ...
پسر بچه
بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا
ديگر دوست نداشت با او بازي كند
....
....
....
اما روزي دوباره به سراغ درخت آمد
درخت سيب
به پسر گفت :
« های ...
بيا و با من
بازي كن... »
پسر جواب داد :
« من كه ديگر بچه نيستم
كه بخواهم با درخت سيب
بازي كنم....»
« به دنبال سرگرمي هائی
بهتر هستم
و براي خريدن آنها
پول لازم دارم . »
درخت گفت:
« پول ندارم من
ولي تو مي تواني
سيب هاي مرا بچيني
بفروشي
و پول بدست آوري. »
پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت
سيبها را فروخت و آنچه را که نياز داشت خريد
و ........
..
درخت را باز فراموش کرد ...
و پيشش نيامد..
و درخت دوباره غمگين شد...
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
« چرا غمگینی ؟ »
درخت از او پرسید :
« بیا و در سایه ام بنشین
بدون تو
خیلی احساس تنهائی می کنم... »
پسر ( مرد جوان )
جواب داد :
« فرصت کافی ندارم...
باید برای خانواده ام تلاش کنم..
باید برایشان خانه ای بسازم ...
نیاز به سرمایه دارم ...»
درخت گفت :
« سرمایه ای برای کمک ندارم ...
تو می توانی با شاخه هایم
و تنه ام ...
برای خودت خانه بسازی ... »
پسر خوشحال شد...
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید
و با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ...
این داستان ادامه دارد.....14