PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نگار و نادر



Sookoot
28th July 2011, 11:30 PM
نگار اشتباه میکنه ؟ یا نه واقعا نادر بهش خیانت کرده؟ این رو شما تعیین میکنید ؟چطور!

کافیه در ادامه این داستان واقعی ! شما هم قصه رو به ذوق خودتون ادامه بدید اصلا هم فکر نکنید که تا بحال قصه ننوشتین و بلد نیستینو ازین حرفا ! بنویسید حتی 4 خط " فقط ربطشو به سیر روایی قصه و پست قبل حفظ کنید !
یعنی از اخرین جمله پست قبل شروع کنید هرجوری که میخواین قصه رو ببرید جلو نادر خیانت کرده یا نه نگار اشتباه کرده و موضوع یه چیز دیگس؟


قصه نگار و نادر ...

چشمای نگار پر از اشک شده بود یادش نمی اومد کی اخرین بار اینطوری گریه کرده ! باورش نمیشد ....اون روز عقد با نادر همه حرفارو زده بود ...حتی قول و قرار روز عروسی و مهمونا چن نفرنو و اتلیه کجاباشه و ماه عسل کجا برنو هم گذاشته بودن ...

اما الان چی اون خودش شنید با گوشای خودش !

عصری که رفته بودخونه نادر تا با هم برن خرید کادوی روز مادر" پشت در با خنده های نادر میخکوب شد !!! اره نادر بود داشت قربون صدقه میرفت نگار فکر میکرد قربون صدقه های نادر مخصوص اونه ...گوششو تیز کرد بیشتر بشنوه ..صدای تالاب تولوپ قلبش نمیذاشت درست بشنوه فقط فهمید اونی که نادر داره قربون صدقه اش میره اسمش نازنینه .....

دیگه بیشتر طاقت نیاورد هر چی که میخواست شنید از همونجا تا خونه گریه کرد و تا رسید خودشو پرت کرد رو زمین

انگار تمام دنیا داشت دور سرش می چرخید مونده بود چیکار کنه ؟تو این اوضاع و احوال صدای زنگ موبایلش در اومد

نگار کلافه با بیحوصلگی تموم گوشی رو برداشت

پشت خط...

Admin
28th July 2011, 11:45 PM
انگلیسی ها یه ضرب المثل دارن که ...
تموم چیزایی رو که میشنوی و نصف چیزایی رو که می بینی باور نکن ...[cheshmak]

Sookoot
28th July 2011, 11:48 PM
انگلیسی ها یه ضرب المثل دارن که ...
تموم چیزایی رو که میشنوی و نصف چیزایی رو که می بینی باور نکن ...[cheshmak]


قراره داستان ادامه پیدا کنه [nishkhand] نه نظر خواهی که[nadanestan]

مثلا :

پشت خط ...مریم بود دوست نگار مریم گفت ......و بقیه ماجرا !!تا پست بعد

Admin
28th July 2011, 11:51 PM
من فکر کردم باید در موردش قضاوت کنیم ... [nadidan]
خب بچه ها بیان ادامه بدن ...

نگار گوشی رو برداشت و پشت خط صدای دوست قدیمیش نازنین رو شنید ... خیلی خوشحال شد مدت زیادی بود ازش خبر نداشت.
پس از احوال پرسی و خوش و بش بی اختیار زبونش چرخید و دوستش رو به خونه ی خودش دعوت کرد ...

Rez@ee
29th July 2011, 10:20 AM
نازنین جوری که انگار منتظر تعارف بود پذیرفت.واین موضوع نگارو کلافه تر می کرد.
پشت خط نادر منتظر بود.بنابراین بانازنین خداحافظی کرد.نمی خواست صدای نادر رو بشنوه.............

*WIZARD*
29th July 2011, 12:50 PM
ولی مجبور بود دیگه ....
نگار که می خواست یه جور وانمود کنه که اتفاقی نیوفتاده نازنین را به خونشون دعوت کرد.
دوروز بعد نازنین در خونه نادر و نگار رو زد و نگار از پشت آیفون دید که نازنینه در رو باز کرد و چند ثانیه بعد نازنین پشت در ورودی آپارتمان بود .نگار و نادر به رسم ادب رفتند به پیشوازش که تا نادر در رو باز میکنه نازنین میپره تو بغل نادر و اونو میبوسه که در این لحظه نگار که ضمینه قبلی هم داشت ناگهان شکه میشه و قلبش تو سینه دیگه نمیتپه و روی زمین ولو میشه .............................

Admin
29th July 2011, 01:04 PM
چند ساعت بعد که نگار به هوش میاد متوجه میشه که نازنین و نادر بالا سرش ایستادن.

در همون حالت بغض آلود شروع به گریه کردن می کنه و به نادر میگه ...

نادر خیلی نامردی ..!
چطور تونستی با من اینکار رو بکنی...

و در عین ناباوری می بینه نادر فقط می خنده .!

مطلب رو از نازنین جویا میشه که چرا و چطور اونها با هم آشنا شدن و چه نسبتی با هم دارن ؟

نازنین هم با خنده به نگار میگه که نادر برادر دو قلوشه و مدت زیادی بود که همدیگه رو گم کرده بودن و تازه تازه متوجه این حقیقت شده ان.

با گفتن این حرف نگار آروم میشه و با لبخندی از نادر تشکر می کنه ...

تا شب همه با هم خوب بودن و گل می گفتن و گل می شنویدن ...

نیمه های شب بوده و حدود ساعت 1 که همه قصد خوابیدن داشتن که یهو از بیرون از خانه یه صدای جیغ زنی میاد و صداهای مهیبی شنیده میشه ...!!!!!

*WIZARD*
29th July 2011, 01:09 PM
همگی سراسیمه به طرف پنجره رو به خیابون میدوند که میبینند پیر زن همسایه از گربه ای که یه دفعه از پشت ماشین جلوش پریده ترسیده بوده و اتفاق خاصی نبوده.
در همین حال تلفن زنگ میزنه.............

عرفان سلیم زاده
29th July 2011, 06:25 PM
نادر و نگار با تعجب چشم به هم می دوزند:
اخه این موقع شب چه کسی به انها زنگ میزنه؟اونها که مزاحم تلفنی هم نداشتن؟
نگار رفت که گوشی رو برداره اما نادر پیش دستی کرد و سریع گوشی رو برداشت!

mahsaj00n
30th July 2011, 11:49 AM
دلهره و اضطراب یک لحظه آرومشون نمی گذاشت نگار به دهن نادر چشم دوخته بود.
- بله بفرمایید
-چی ؟چی شده؟
- شما کی هستین؟
-کجا دزد اومده؟
-رضا دیگه کیه؟
-وای خانم اشتباه گرفتین ما رو کشتین از دلواپسی.[negaran]

شیرین مرادی
30th July 2011, 12:14 PM
نادر گوشی رو میذاره و همه میرن تا بخوابن ولی نگار هنوز قلبش تاپ تاپ می کنه ، دلش شور میزنه ، انگار می خواد یه اتفاقی بیفته ؛ ولی خودشو آروم می کنه و چشماشو آروم آروم میبنده . همه جا تاریکه ، ولی انگار احساس سنگینی می کنه ، چشمش جایی رو نمی بینه ولی به حس خاص داره ، انگار یه چیزی داره بهش نزدیک مبشه ، یه دست سرد سنگین ... گلوشو محکم فشار میده ، نگار دست و پا میزنه ... انگار فلیده ایی نداره ... نکنه نادر ونازنین برای از میدون به در کردن نگا نقشه کشیدن ؟؟؟!!! نکنه دزد اومده و قبل از اون نادر و کشته و حالام نوبت نگار ه ؟؟؟!!! نکنه همه اینا یه خوابه ؟؟!!! همه ی این افکار با هزار فکر دیگه توی ذهن نگار میچرخید و می چرخید ...

sheri khoshgele
30th July 2011, 05:52 PM
نگار نمیتونست نفس بکشه هرچی سعی میکرد صداش در نمیومد چون دستای سرد جلوی دهنشو محکم گرفته بودن.که ناگهان صدای ضربه ای اومد و دستای سرد از دور گلوی نگار باز شدن و مردی روی زمین افتاد نازنین با گلدون توی سر مردی زده بود که وارد خونه شده بود!!!

Rez@ee
30th July 2011, 06:47 PM
این خواب وحشتناک ،نگارو از خواب بیدار کرد.دید همه چیز ارومه وسعی کرد دوباره بخوابه.یادش به ازمایشش افتاد .فردا باید می رفت جواب ازمایش رو می گرفت.اخه چند وقتی بود که............

عرفان سلیم زاده
30th July 2011, 08:40 PM
دچار درد های عجیبی در پاهاش می شد. طوری که انگار یهو پاهاشو میکردن تو اب یخ!تا مغز استخوناش تیر می کشید!
فردا شد.....

*WIZARD*
30th July 2011, 08:44 PM
رفت جواب آزمایششو گرفت و فهمید که مشکل خاصی نبوده و او فکر کرد که این درد از اعصابش هست. رفت که از یک متخصص وقت بگیره که تو خیابون......

عرفان سلیم زاده
30th July 2011, 09:07 PM
یه خانوم چادری رو دید که به نظرش خیلی اشنا اومد!کمی جلوتر رفت تا چهره اش رو بهتر ببینه!
بله زیبا!دوست جون جونی دوران دبیرستانش که حالا دیگه یه وکیل کارکشته شده بود!
با دیدن همدیگه اول بهت زده شدن یعنی به هم زل زدن تا نگار گفت:
زیبا!تویی!
زیبا که از شوق دیدن نگار به وجد اومده بود گفت نگار...!وای این تویی!
به سمت همدیگه اومدن مثل دوتا خواهر پریدن تو بغل همدیگه...

Sookoot
30th July 2011, 11:51 PM
ای جاااان داستان تا کجا رفت [tashvigh] قلماتون که قلم نیست هزار ماشالا اب نباته [nishkhand] میسی [golrooz]

نگار همونجوری که تو بغل زیبا بود حس کرد چقدر تو این اغوش راحته

سرشو گذاشت رو شونه های زیبا شروع کرد های های گریه کردن...زیبا هاج و واج مونده بود اولش فکر کرد از دلتنگیه که نگار داره بال بال میزنه یه کم که گذشت لابلای گریه نگار شنید داره میگه زیبا کمکم کن ... بدبخت شدم ....


زیبا هم که بخاطر شغل و حرفه اش ادم صبوری بود نگاه کنجکاوشو به لبای نگار دوخت و گفت برام بگو چی شده ....یاید بگی همه شو... ونگار شروع کرد تعریف کردن از اول تا اخرشو موبمو گفت...

حرفاش که تموم شد ....احساس کرد چقدر سبک شده..

زیبا ده دقیقه ای سکوت کرد و یه نگاه متفکرانه به نگار انداخت و یهو گفت نگار یه چیزی بفکرم رسیده خوب گوش کن :

شیرین مرادی
31st July 2011, 03:54 PM
یهو بی خبر از اون خونه برو . بدون اینکه دست به وسایلت بزنی، برو . بذار فکر کنه تو گم شدی . ببین تا کجا ، تا کی ، چقدر دنبالت می گرده ؟!!!

sheri khoshgele
31st July 2011, 06:33 PM
اول واسه ی نگار خیلی سخت بود دل کندن از نادر واسش غیر قابل تحمل بود ولی فکر بدی ب نظرنمیرسید.اخه نگار واقعا نمیتونست ماجرای دوقلو بودن نازنین و نادرو تحمل کنه و از طرفی میخاست بدونه ایا واقعا نادر مثل سابق دوسش داره یانه.
نگار تصمیمشو گرفت که از خونه بره و حالا میتونست چندروزی پیش زیبا باشه که نادرم نتونه پیداش کنه.
ولی نگار به این فکر نکرد که چقدر میتونه این اتفاق زندگیشو عوض کنه...

شیرین مرادی
31st July 2011, 10:48 PM
چندروزی از رفتنش میگذشت . داشت دیوونه میشد از بی خبری . دیگه طاقت نداشت ، پس تصمیم گرفت فردا بدون اینک نادر متوجه بشه به خونه برگرده و سرکی بکشه . فردا شب از خونه زیبا زد بیرون . سوار تاکسی شد و چند تا کوچه قبل از خونش پیاده شد . خوشبختانه کلیداش همراش بود .به جلوی ساختمون که رسید ، به پنجره طبقه سوم نگاه کرد. چراغای خونه روشن بود، پس حتما نادر خونه بود. در رو باز کرد . از حیاط کوچیک جلوی ساختمون وارد ساختمون شد . جلوی در آسانسور وایساد و دکمه رو فشار داد . در آسانسور باز شد و نگار وارد آسانسور شد . دکمه 3 رو فشرد و منتظر موند تا به طبقه سوم برسه . آسانسور وایساد و نگار از اون بیرون اومد . چند قدم جلو رفت و گوشاشو آروم روی در گذاشت . صدایی نمی شنید ؛ پس بیشتر دقت کرد ...

mahsaj00n
1st August 2011, 01:27 PM
آره صدایی شنیده نمی شد یک لحظه ترس وجودشو فراگرفت
-نکنه نادر خود کشی کرده باشه ؟! نکنه حالش بد شده؟! وای خدای من دیگه طاقت ندارم.
پس خیلی آهسته در رو باز کرد باکمال تعجب نادر رو دید که سرشو روی میزنهارخوری گذاشته و بخواب رفته جلوتر که رفت متوجه دفتر خاطرات نادر شد جالب بود که او تا حالا اون دفتر رو ندیده بود آروم دفترو از زیر دست نادر کشید و شروع به خواندن کرد نوشته بود ...

عرفان سلیم زاده
1st August 2011, 05:36 PM
این روزها صدای گل و شبنم و کوه و دره همچون فصل کتابی از عشق به زندگی در گوشم نجوا میکنند گویی چنان عاشق شده ام که بالهایم مرا تا ملکوت اعلا به بالا می کشانند تا از صدای لیلی ام که اسمش همچون گل رزی در بغل کودکی معصوم می ماند تمام بدنم را به رعشه در اورد...
پس از خوندن چند صفحه دیگر از خاطرات نادر به صفحه ای رسید که توش شعری عاشقانه بود:


وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی"دل نشانی"وگر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت
که می گوید چنین سرو روان هست؟

توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز ناز زنینت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست


یه دفعه اتاق دور سر نگار چرخید و دفتر از دستش رها شد.دیگه میدونست چه خبره...دیگه سوالی نداشت...
چند دقیقه ای طول کشید تا به حال خودش اومد و سریع وسایلشو جمع کرد و اومد بیرون...

sheri khoshgele
1st August 2011, 06:56 PM
نگار پشیمون بود چون همه چیزشو کنارگذاشته بود نادرو دو دستی تقدیم ب نازنین کرده بود و از میدان دور شده بود به نادر این فرصتو داده بود که عاشق نازنین بشه.اخه چرا؟؟؟نادر عاشق نگار بود.نگار توی راه فقط به خاطرات قشنگش با نادر فکر میکرد.از زندگی سیر بود.اخه مگه چی کم داشت که نادر اونو توی وجود نازنین دنبال کرده بود!!!به خونه ی زیبا که رسید تا وارد اتاق شد از حال رفت و وقتی به هوش اومد زیبا با لیوان اب بالای سرش بود.داستانو واسش تعریف کرد و زیبا بهش گفت تنها راه اینه که...

عرفان سلیم زاده
2nd August 2011, 08:42 PM
از این به بعد تحقیقات بیشتر رو خودش انجام بده و نگار تا زمان اتمام این تحقیقات به خانه باباش بره تا بعد از اون با یه دعوای ساده دوباره به خونه برگرده!این طوری نادر هم شک نمی کنه...
در راه نگار نمی دونست که وقتی بره خونه باباش چی میشه ولی میدونست که حتما نادر همه رو از این موضوع باخبر کرده و اونا هم حتما سوال پیچش خواند کرد...
به همین خاطر یه فکر به ذهنش خطور کرد! او می تونست ادعا کنه که دزدیده شده و حتی مورد ازار و اذیت هم قرار گرفته اینطوری تازه یه برگ برنده هم علیه نازنین خواهد داشت و باعث می شد نادر نسبت به نازنین بد بین بشه!
به خونه باباش رسید...

mahsaj00n
7th August 2011, 03:23 PM
وقتی زنگو فشردباکمال تعجب نادر و در مقابلش دید انگار منتظرش بود شوقو میتونست تو چشماش بخونه اما کلافه شده بود از اینکه نمیدونست عشقش بهش خیانت کرده یا نه.
بدون اینکه با نادر حرفی بزنه وارد ساختمون شد پدر و مادرش هیجان زده به استقبالش اومدن.
پرسش ها شروع شد.
- دختر معلوم هست چند روزه کجایی نمیگی ما نگران میشیم یک نگاه به نادر بنداز طفلک رنگ به رو نداره .
- خدایا کمکم کن چی بگم یک راهی جلوی پام بذار
بالاخره زبون باز کرد
-میشه یک لیوان آب بمن بدین تا حالم جا بیاد همه چی رو میگم .
دوباره نادر بود که نظر جمع رو به خودش جمع کرد و هراسون به طرف آشپزخونه رفت ...

sheri khoshgele
7th August 2011, 05:52 PM
یه لیوان اب برای نگار اورد همه منتظر بودن که حرف بزنه.نگارم شروع کرد و گفت که دزدیده بودنش وکلی اذیتش کردنو اخرم یه جا انداختنش.و شروع کرد به گریه کردن ولی اشکی که نگار میریخت به خاطر چیز دیگه بود به خاطر این بود که عشقشو داشت از دست میداد.وسط حرفاشم گفت به خاطر این که تو این مدت نادر هیچ تلاشی برای پیدا کردنش نکرده قهر کرده و یه راست اومده خونه پدرو مادرش....

mahsaj00n
17th August 2011, 03:13 PM
اون روز به این ترتیب گذشت و با پادرمیانی پدرو مادر نگار راهی خونشون شدن...

sheri khoshgele
23rd August 2011, 04:09 PM
نگار نگران بود چون نمیدونست باید چیکار کنه.اگه دوباره با نازنین روبه رو مبشد؟؟؟ولی تصمیمشو گرفته بود و میخاست ب هر ترتیبی ک شده شوهرشو برگردونه و اجازه نده ک نازنین اونو ازش بگیره.
بااینکه از نازنین متنفر بود تنهاراه عاقلانه ب نظرش این بود ک با نازنین ذوست بشه یه دوست صمیمی تا بتونه بفهمه واقعا قصدش چیه...

mahsaj00n
24th August 2011, 02:52 PM
پس واسه این منظور دست بکار شد و از نادر خواست قرار یک شام سه نفره رو با نازنین بذاره تا بتونه برخورد اونا رو باهم به طور کامل کنترل کنه...

sheri khoshgele
24th August 2011, 05:01 PM
اول قرار شد باهم برن بیرون ولی نگار حس کرد شاید اونجا درست متوجه رفتاراشون نشه.پس تو خونه بهتر بود.گرچه اولش نادر زیاد راضی ب این کار نبود ولی مجبور شد به خاطر اصرار نگارقبول کنه.
اون شب رسید و نگار یه شام خوش مزه درست کردو نازنین اومد.
خیلی سخت بود نگار باید کسی رو بغل میکرد و باهاش هم صحبت میشد که حس میکرد زندگیشو داره خراب میکنه....

sheri khoshgele
27th August 2011, 02:24 PM
انگار نازنین از این مهمونی راضی نبودو مجبور شده بود بیاد.انگار دوست نداشت با نازنین روبه رو بشه.یه دسته گل زرد اورده بود ک نفرتشو نسبت ب نگار نشون بده.ازوقتیم وارد شد کاملا معلوم بود که ازدست نادر خیلی عصبانیه...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد