*پدر بزرگ
25th July 2011, 11:16 PM
حکایتی از حضرت داوود (ع) :
آن حضرت در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که مرتب کارش این بود
که تپه ای خاک برمیدارد و به جای دیگر میبرد
از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود
مورچه به سخن آمد که معشوقی دارد که شرط وصل خود را آوردن تمام
خاکهای آن تپه در این محل قرار داده است.
حضرت فرمود: با این جثه کوچک تو تا کی میتوانی خاکهای این تپه ی بزرگ
را به محل مورد نظر منتقل کنی و آیاعمر تو کفایت خواهد کرد؟
مورچه چنین گفت: همه اینها را میدانم ولی خوشحالم
اگر در این راه بمیرم به عشق محبوبم مرده ام.
آن حضرت در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که مرتب کارش این بود
که تپه ای خاک برمیدارد و به جای دیگر میبرد
از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود
مورچه به سخن آمد که معشوقی دارد که شرط وصل خود را آوردن تمام
خاکهای آن تپه در این محل قرار داده است.
حضرت فرمود: با این جثه کوچک تو تا کی میتوانی خاکهای این تپه ی بزرگ
را به محل مورد نظر منتقل کنی و آیاعمر تو کفایت خواهد کرد؟
مورچه چنین گفت: همه اینها را میدانم ولی خوشحالم
اگر در این راه بمیرم به عشق محبوبم مرده ام.