کارآفرین ها چطور تربیت می شوند؟

بازدیدها: 1
کامرون هرولد در يکي از پرمخاطبترين سخنرانيهايش ميگويد که چطور ميشود اين بچهها را به کارآفرينهاي موفق آينده تبديل کرد. سخنراني او در واقع پاسخ به اين سوال مهم است که کارآفرينها چطور تربيت ميشوند.
حاضرم شرط ببندم که من احمقترين فرد در اين اتاق هستم، چون نتوانستم مدرسه را تمام کنم. من هميشه با درس و مدرسه در كشمكش بودم، اما چيزي که در آن سنِ کم هم ميدانستم، اين بود که من عاشق پول و کسبوکار و کارآفريني هستم. من يک كارآفرين بار آمدم و چيزي که از آن موقع مشتاقانه به دنبالش بودم- و تا همين حالا هم درباره آن با کسي صحبت نکردم- اين است که چطور بچههايمان را کارآفرين بار بياوريم. اين اولين بار است که کسي اين حرف را از من ميشنود، به غير از همسرم که سه روز قبل از موضوع مطلع شد. چون ازم پرسيد سخنرانيات درباره چيست؟ و من برايش توضيح دادم که اغلب ما فرصت داشتنِ بچههايي را كه خصلت كارآفريني دارند، از دست ميدهيم، درحاليکه ميتوانيم آنها را كارآفرين تربيت كنيم و به آنها نشان دهيم كه كارآفرين بودن واقعا جالب است. اين چيز بدي نيست كه مردم از آن بد بگويند، كه البته در اكثر جوامع اينطور هست.
ما وقتي بزرگ ميشويم، روياهايي داريم، يا مشتاق انجام کارهاي خاصي هستيم، يا خيال و تصورات مشخصي براي خودمان داريم. اما همه اينها به نوعي به مرور نابود ميشوند. به ما گفته ميشود كه بايد بيشتر درس بخوانيم، يا بيشتر روي درس و مشقمان تمركز كنيم، يا معلم خصوصي بگيريم. والدين خود من وقتي بچه بودم، برايم معلم خصوصي زبان فرانسه گرفتند و من هنوز هيچچيز از زبان فرانسه نميدانم و در صحبت کردن به اين زبان افتضاحم! دو سال قبل، در برنامه ارشد كارآفريني امآيتي بالاترين امتياز را بهعنوان سخنران كسب كردم، درحاليکه در آن جلسه براي کارآفرينهايي از سراسر دنيا صحبت کرده بودم. كلاس دوم هم كه بودم، در يک رقابت سخنراني که در شهر محل زندگيام برگزار شد، برنده شدم، ولي هرگز کسي نگفت که «هي، اين بچه سخنران خوبيه. اون نميتونه تمركز کنه، ولي با حرفهاش به آدم انرژي ميده». يک نفر هم نگفت که «اين بچه رو براي سخنراني پرورش بديم». درعوض همه گفتند که براي قبول شدن در درسهايي که ضعيف هستم، بايد معلم خصوصي بگيرم.
پس بچهها اين ويژگيها را به نمايش ميگذارند و ما بهعنوان پدر يا مادر بايد دنبال اين خصلتها در وجود فرزندمان بگرديم. من فکر ميکنم ما بايد بچههايمان را براي کارآفرين شدن تربيت کنيم، به جاي اينکه آنها را وکيل يا دکتر يا مهندس بار بياوريم. متاسفانه نظام آموزشي در همه دنيا به گونهاي است که اين پيغام را به کودکان منتقل ميکند که «بيا دکتر يا وکيل شو». و اينطوري است که ما خيلي از فرصتهاي بزرگ را از دست ميدهيم. متاسفانه هرگز کسي به بچهها نميگويد که «بيا کارآفرين شو». کارآفرينها که تعداد زيادي از آنها امروز در اين سالن حضور دارند، صاحبان ايده هستند، شور و اشتياق لازم را براي عملي کردن اين ايدهها دارند، يا نيازها و مشکلاتي را در دنيا ميبينند و تصميم ميگيرند که پاي اين مشکلات بايستند و آنها را رفع کنند. فکر ميکنم اگر بتوانيم اين ايده را که همه کودکان ميتوانند براي کارآفرين شدن تربيت شوند، عملي کنيم، قادر خواهيم بود خيلي از مشکلات امروز دنيا را از بين ببريم.
به گمان من آنچه ما بهعنوان پدر يا مادر يا جامعه بايد به کودکان ياد بدهيم، مهارت ماهيگيري است. لابد آن ضربالمثل چيني را شنيدهايد که ميگويد اگر ميخواهي به کسي يک روز غذا بدهي، به او ماهي بده، اما اگر ميخواهي براي همه عمر او را سير کني، به او ياد بده که چطور ماهي بگيرد. واقعا چه ميشد اگر ميتوانستيم کودکاني را که استعداد کارآفريني دارند، بشناسيم و استعدادشان را شناسايي کنيم و آنها را براي تبديل شدن به کارآفرينهاي موفق تعليم بدهيم؟! در اين صورت در آينده با بزرگسالاني طرف بوديم که ميدانند چطور ميتواند کسبوکار شخصي خودشان را راه بيندازند، به جاي اينکه مدام منتظر باشند که دولت به آنها اعانه بدهد و هزينههايشان را تامين کند!
متاسفانه به جاي اينکه در اين راستا قدم برداريم، به کودکانمان همه آن چيزهايي را که نبايد، آموزش ميدهيم! دست نزن، گاز نگير، فحش نده و… اينها پيامهايي هستند که ما به کودکانمان ميدهيم. در حال حاضر ما به دخترها و پسرهاي کوچکمان ياد ميدهيم که دنبال يک شغل «واقعا خوب» باشند. درواقع سيستم آموزشي به آنها ياد ميدهد که دنبال شغلهايي مثل پزشکي، وکالت، حسابداري، دندانپزشکي، معلمي، خلباني و… بروند. بچهها از جانب رسانهها هم همين پيغام را دريافت ميکنند که چقدر خوب ميشود اگر قهرمان ورزشي، يک مدل موفق و… باشند. حتي برنامههاي رشته امبياي هم به کودکان ياد نميدهد که چطور بايد کارآفرين باشند. دقيقا به همين دليل هم هست که من در رشته امبياي تحصيل نکردم. البته نميتوانستم وارد اين رشته هم بشوم! چون بهطور متوسط 61 امتياز در دبيرستان و بعد 61 امتياز از تنها دبيرستان کانادا که من را پذيرفته بود، گرفته بودم. ولي در هر صورت برنامههاي درسي رشته امبياي هم به کودکان کارآفريني را ياد نميدهد، بلکه به آنها ميآموزد که چطور بايد در شرکتهاي بزرگ کار کنند.
در اين شرايط چه کسي بايد اين شرکتها را تاسيس کند؟ فقط عده معدودي براي اين کار وجود دارند. من حتي در زمينه ادبيات عامه هم جستوجو کردم و تنها کتابي که پيدا کردم و ديدم که کارآفرينها را قهرمان کرده بود، کتابي به اسم «Atlas Shrugged» بود که بايد حتما در ليست کتابهايي قرار بگيرد که لازم است براي کارآفرين شدن بخوانيد. تمام چيزهاي ديگر عادت دارند به کارآفرينها نگاه کنند و بگويند که اينها آدمهاي بدي هستند! ولي من وقتي به خانوادهام هم که نگاه ميکنم، ميبينم که هر دو پدربزرگم کارآفرين بودند. پدرم هم کارآفرين بود. من و برادر و خواهرم صاحب شرکت هستيم، چون تصميم گرفتيم که اين کار را شروع کنيم. درحقيقت تنها کاري که به درد ما ميخورد، دقيقا همين کارآفريني است. ما به درد کارهاي معمولي نميخوريم و نميتوانيم براي يک نفر ديگر کار کنيم، چون همهمان حسابي سرسخت هستيم. با اينحال هر کودکي ميتواند کارآفرين باشد.
من در چند سازمان بينالمللي از جمله سازمان کارآفرينان و سازمان مديران جوان عضو هستم و همکاريهايي دارم و بهتازگي هم از سخنراني در کنفرانس جهاني سازمان مديران جوان در بارسلونا آمدهام. در آنجا با هر کسي که آشنا شدم، کارآفرين بود و اتفاقا با آنچه در مدرسه به بچهها ياد داده ميشود، مشکل داشت! خود من 18 نشانه از 19 علامت اختلال کمبود توجه را دارم و حتي همين شيئي هم که روي ميز است، حالم را خراب ميکند! (خنده حضار) و احتمالا به همين خاطر هم هست که قدري استرس دارم و ترسيدهام. اگرچه کافئين و شکري هم که خوردهام، در اين زمينه بيتاثير نيست! ولي اين مسئله براي يک کارآفرين بسيار عجيب است. منظورم اختلال کمتوجي و اختلال دوقطبي است.
ميدانستيد به اختلال دوقطبي لقب بيماري مديران دادهاند؟ تد ترنر اين اختلال را داشت. استيو جابز به اين بيماري مبتلا بود. همينطور سه نفر از موسسان نت اسکيپ هم مبتلا به اختلال دوقطبي هستند. باز هم ميتوانم کارآفرينهاي ديگري را اسم ببرم که مبتلا به اين اختلال هستند. اما وقتي بچهاي دچار اين بيماري است، ما چه ميکنيم؟ به او ريتالين ميدهيم و اين پيغام را بهش ميدهيم که کارآفرين نباش! خودت را با سيستم تطبيق بده و يک دانشآموز عادي باش! شرمندهام، ولي کارآفرينها دانشآموزهاي عادي نيستند. ما تيز هستيم. سريع متوجه قواعد بازي ميشويم. خود من مقالههاي اين و آن را ميدزديم و در امتحانها تقلب ميکردم و دانشجوهايي را استخدام ميکردم که تکليفهاي درس حسابداريام را انجام دهند! موضوع اين است که بهعنوان يک کارآفرين شما قرار نيست کار حسابداري انجام دهيد، بلکه حسابدار استخدام ميکنيد و من خيلي زود متوجه اين نکته شدم.
حداقل ميتوانم اعتراف کنم که در دانشگاه تقلب کردم. بيشتر شما اين کار را نميکنيد. جالب اينکه حتي در يکي از کتابهاي تست از من هم نقل قول شده است. درواقع من در فصل هشت کتاب هستم و وقتي مصاحبهام با نويسنده کتاب تمام شد، به او گفتم که دقيقا براي پاس کردن همين درس در دانشگاه تقلب کردم! اين قضيه به نظرش آنقدر خندهدار و مضحک بود که در کتابش حرفي از آن نزد.
شما بهراحتي ميتوانيد اين نشانهها را در کودکان ببينيد. کارآفرين يعني کسي که تشکيلاتي را راهاندازي و اداره ميکند و مخاطرات کسبوکار خود را ميپذيرد. اما اين به اين معني نيست که حتما بايد امبياي بخوانيد. کارآفرين شدن واقعا مستلزم اين نيست که دانشگاه برويد. درواقع اگر ميخواهيد کارآفرين شويد، بايد در مورد چند موضوع مختلف احساس خوبي داشته باشيد. اين سوال را زياد شنيدهايم که اين چيزها اکتسابي يا مادرزادي است؟ اولي مهم است يا دومي؟ کدامش مهمتر است؟ خب، من فکر ميکنم که هيچکدام مهمتر از ديگري نيست، بلکه هر دو با هم اهميت دارند. مثلا خود من کارآفرين بار آمدهام. از وقتي بچه بودم، ميدانستم که کارآفرين ميشوم. انتخاب ديگري نداشتم، چون در سن خيلي کم ياد گرفته بودم که کسبوکار چيست و چطور ميتوان کسبوکار شخصي خود را راه انداخت. پدرم وقتي فهميد که وضعيت من با آموزشهايي که در مدرسه داده ميشود، تطابقي ندارد، سعي کرد به من اصول کسبوکار را ياد بدهد، طوري که بتوانم با همين سن کم اصول اين کار را درک کنم. او هر سه ما، يعني من و خواهر و برادرم، را طوري بار آورد که از استخدام شدن و کار کردن براي ديگران متنفر باشيم و از طرف ديگر عاشق کارهايي باشيم که باعث خلق يک شرکت ميشود تا بتوانيم افراد ديگر را استخدام کنيم.
من اولين شرکتم را زماني که هفت سالم بود و در شهر ويني پگ زندگي ميکرديم، راه انداختم. يک روز روي تخت دراز کشيده بودم و يکي از آن تلفنهايي که سيم خيلي بلندي دارند دستم بود. با همان تلفن به خشکشوييهاي ويني پگ زنگ ميزدم که ببينم براي تامين چوبلباسيهاي مورد نيازشان چقدر به من دستمزد ميدهند. يکدفعه مادرم وارد اتاق شد و گفت: از کجا ميخواهي چوب لباسي گير بياوري که به خشکشوييها بفروشي؟ من گفتم: برويم زيرزمين يک نگاهي بيندازيم. رفتيم زيرزمين و قفسهها را باز کرديم. تقريبا هزار تا چوبلباسي آنجا بود که همه را جمع کرديم. آن همه چوبلباسي از کجا آمده بود؟ خودم جمعشان کرده بود. جريان اين بود که به مادرم ميگفتم براي بازي با بچههاي ديگر به خيابان ميروم، ولي درواقع توي محله ميچرخيدم و در خانهها را ميزدم و از همسايهها چوب لباسيهاي اضافهشان را ميگرفتم. سپس آنها را توي زيرزمين انبار ميکردم تا بعدا بتوانم بفروشم. جرقه اين کار زماني در ذهن من زده شد که مادرم به من گفت ميتواني با فروختن چوبلباسي به خشکشوييها دستمزد بگيري و پول دربياوري. خشکشوييها در آن زمان معمولا دو سنت بابت هر چوبلباسي ميدادند و من با خودم فکر کردم که چندين نوع مختلف چوبلباسي وجود دارد که براي اين کار قابل استفاده است. بنابراين توي محله راه افتادم و هر چه چوبلباسي گير آمد، جمع کردم. ميدانستم که مادرم نميخواهد من از اين خانه به آن خانه بروم و از مردم تقاضاي چوبلباسي کنم. ولي من در هر صورت اين کار را کردم و ياد گرفتم که چطور ميشود با آدمها وارد مذاکره شد. يک بار يک نفر به من بابت هر چوبلباسي مبلغ سه سنت را پيشنهاد کرد و من در هفت سالگي قانعش کردم که سه و نيم سنت بپردازد. درواقع از همان سن کم ميدانستم که ميتوانم کسري از يک سنت را بگيرم و وقتي تقاضا بالا ميرود، همين نيم سنت هم پول زيادي خواهد شد.
من حتي در دورهاي محافظ پلاک ماشين ميفروختم و براي اين کار خانه به خانه ميرفتم تا کسي را پيدا کنم که آن محافظها را از من بخرد. پدرم مجبورم کرده بود کسي را پيدا کنم که آن محافظها را به صورت عمده به من بفروشد. من در 9 سالگي در سراسر شهر محافظ پلاک ماشين را خانه به خانه به مردم ميفروختم. يکي از مشتريهايي را که در آن دوره داشتم، بهوضوح بهخاطر ميآورم. من براي مشتريها کارهاي ديگري هم ميکردم. مثلا به آنها روزنامه هم ميفروختم. ولي اين آدم خاص هيچوقت از من روزنامه نميخريد. ولي معنياش اين نبود که نميتوانستم به او محافظ پلاک ماشين بفروشم. بنابراين بهش گفتم که شما به محافظ پلاک ماشين احتياج داريد و او گفت: نه، لازم ندارم. من گفتم: ولي شما دو تا ماشين داريد… آن موقع 9 سالم بود. گفتم: شما دو تا ماشين داريد که هيچکدام محافظ پلاک ندارند. او گفت: ميدانم. گفتم: يکي از پلاکهاي اين ماشين مچاله شده. او گفت: بله، اين ماشين همسرم است. و من گفتم: چطور است که ما يکي از اين محافظها را روي پلاک جلوي ماشين همسرتان امتحان کنيم تا ببينيم بيشتر دوام ميآورد يا نه. ميدانستم که دو تا ماشين دارند و هر کدام از ماشينها هم دو تا پلاک دارد. اگر نميتوانستم چهار تا محافظ پلاک به او بفروشم، حداقل ميتوانستم يکي از محافظها را آب کنم و اين را در سن 9 سالگي فهميده بودم.
يک دورهاي از نوجوانيام هم به خريد و فروش کتابهاي کميک استريپ گذشت. وقتي 10 سالم بود، بيرون خانه ييلاقيمان در Georgian Bay کتابهاي کميک ميفروختم. من تمام ساحل را با دوچرخه رکاب ميزدم و کتابهاي کميک را از بچههاي فقير ميخريدم و بعد به طرف ديگر ساحل ميرفتم و همان کتابها را به بچههاي پولدار ميفروختم. اصول اين کار براي من کاملا روشن بود؛ ارزان بخر و گران بفروش. هرگز سعي نکن که اين کتابها را به بچههاي فقير بفروشي، چون پول ندارند، ولي بچههاي ثروتمند پول دارند و تقاضا هم دارند. پس سراغ آنها برو. ميبينيد کاملا واضح است. فکر ميکنيد که الان دوره رکود آمريکاست؟ خب باشد، هنوز هم در اقتصاد آمريکا 13 ميليارد دلار پول در جريان است. برويد و مقداري از اين پول را نصيب خودتان کنيد. من اين مسئله را در سن کم فهميدم. همچنين فهميدم که هرگز نبايد منابعم را آشکار کنم، چون بعد از اينکه چهار هفته پياپي اين کار را را انجام دادم، يک کتک حسابي خوردم. موضوع اين بود که يکي از بچههاي پولدار فهميده بود که من کتابهاي کميک را از کجا ميخرم و از اينکه پول خيلي بيشتري براي خريدشان به من داده بود، اصلا راضي نبود.
در 10 سالگي مجبور شدم روزنامهرسان شوم. واقعيتش اين است که اصلا دلم نميخواست روزنامهرسان باشم. ولي در 10 سالگي، پدرم گفت: اين کسبوکار بعدي توست. نهتنها يک روزنامه، بلکه بايد دو روزنامه مختلف را به مشترکان ميرساندم. بعدا پدرم از من خواست که کسي را استخدام کنم که نصف روزنامهها را به جاي من به خانه مشترکان ببرد. من هم اين کار را کردم و فهميدم که منبع اصلي پول درآوردن در اين شغل انعامهايي است که مشتريها ميدهند. پس من هم انعام و هم پول روزنامهها را ميگرفتم و براي همه روزنامهها اين کار را ميکردم. درحاليکه آن يکي بلد بود فقط روزنامهها را برساند. آنجا بود که فهميدم ميتوانم پول دربياورم. در آن مقطع اصلا دلم نميخواست که به استخدام کسي دربيايم.
پدر من کارگاه تعمير ماشين داشت و کلي قطعات ماشين در کارگاهش ريخته بود. آنجا پر از فلزات مختلف، از برنج گرفته تا قطعات مسي قديمي، بود. ازش پرسيدم: با اينها چه کار ميخواهي بکني؟ و او گفت که ميخواهد همه را دور بريزد. من پرسيدم: مگر کسي حاضر نيست که بابت اين فلزات پول بدهد؟ و او جواب داد: شايد. يادتان باشد که آن موقع هنوز 10 سالم بود، ولي با اينحال همه آن قطعات فلزي کهنه را به چشم يک فرصت ايدهآل نگاه ميکردم و ميديدم که در آن آشغالها کلي پول خوابيده است! دوباره دوچرخهام را برداشتم و به کارگاههاي مختلف تعمير ماشين در شهر سر زدم و قطعاتي را که آنها نميخواستند، جمع کردم. يکشنبهها پدرم من را به مرکز بازيافت آهنپارهها ميبرد و من قطعاتي را که از کارگاه پدرم و ساير تعميرگاههاي شهر جمع کرده بودم، ميفروختم و با خودم فکر ميکردم که عجب کار باحالي است! جالب اينکه 30 سال بعد ما شرکت بازيافت زباله خودمان را تاسيس کرديم و از اين راه هم پول درميآوريم.
11 سالم که بود، شروع به ساختن جاسوزني کردم. البته اولين جاسوزنيها را بهعنوان کادوي روز مادر براي مادر خودم ساختم و بعد ديدم که بقيه خانمها هم به اين جاسوزنيها احتياج دارند. پس شروع به ساختن تعداد بيشتري کردم و به همان شيوه قديمي خانه به خانه آنها را ميفروختم. بعد فهميدم که مردم بايد امکان انتخاب داشته باشند. بنابراين بعضي از آنها را رنگ قهوهاي زدم. اينطوري وقتي به خانه همسايهها ميرفتم، نميگفتم که خانم از من جاسوزني ميخريد، بلکه ميپرسيدم کدام رنگش را ميخواهيد. بعد فهميدم که کاردستي واقعا افتضاح است و سراغ چمنزني رفتم. بله، چمنزني عمل بيرحمانهاي است، ولي من چون تمام تابستان مجبور بودم که چمن همسايهها را بزنم و براي اين کار پول بگيرم، متوجه شدم که کسب درآمد مجدد از يک مشتري واقعا عالي است. اينکه من هر هفته سراغ يک مشتري بيايم و از او بابت خدمتي که ارائه ميدهم، پول بگيرم، خيلي بهتر از اين است که هر هفته يک جاسوزني به او بفروشم. چون شما فقط يک بار ميتوانيد به يک آدم جاسوزني بفروشيد، نه بيشتر. بنابراين عاشق درآمدهاي تکرارشونده شدم و ارزشش را در سن کم فهميدم.
يادتان باشد که من اينطوري بار آمدم. من اجازه نداشتم که شغلي داشته باشم. من توپهاي گلف را جمع ميکردم. به زمين گلف ميرفتم و اين کار را ميکردم. بعد متوجه شدم که يک تپه در زمين گلف ما هست و مردم نميتوانستند وسايلشان را تا آن بالا ببرند. پس من آنجا روي يک صندلي مينشستم و فقط وسايل افرادي را که توپ جمعکن نداشتند، حمل ميکردم. من کيف توپهاي گلف آنها را بالا ميبردم و آنها هم به من يک دلار ميدادند. همزمان، دوستان من پنج ساعت کار ميکردند تا کيف يک نفر را حمل کنند و 10 دلار بگيرند. من با خودم فکر ميکردم اين احمقانه است، چون بايد پنج ساعت کار کني. اين اصلا معني ندارد. بايد يک راهي پيدا کني که سريعتر پول دربياوري.
هر هفته به مغازه سر کوچه ميرفتم و کلي آبميوه ميخريدم. بعد ميرفتم و آنها را به پيرزنهاي 70 سالهاي که کارتبازي ميکردند، ميفروختم و آنها هم همان روز سفارش هفته بعدشان را به من ميدادند. بعد من آبميوهها را ميرساندم و دو برابر پول ميگرفتم. اينجوري بازاري متعلق به خودم داشتم. ميبينيد، شما در چنين شرايطي نيازي به قرارداد نداريد. فقط بايد عرضه و تقاضا داشته باشيد و مخاطبي که قبولتان داشته باشد. اين خانمها سراغ کس ديگري نميرفتند، چون از من خوششان ميآمد و من اين نکته را بهخوبي فهميده بود.
من حتي رفتم و توپها را از زمينهاي گلف جمع ميکردم. بقيه بچهها توي بوتهها دنبال توپهاي گلف بودند. ولي من با خودم فکر کردم که اين احمقانه است. چون هيچکس توي چالهها نميرفت. پس من رفتم. توي چالهها خزيدم و با انگشتهاي پايم توپها را جمع کردم و خيلي زود بيشتر از 100 تا توپ گيرم آمد. مشکل اينجا بود که کسي توپ گلف قديمي نميخواست. پس همه آنها را بستهبندي کردم. 12 تايشان سالم بودند و من آنها را به سه صورت بستهبندي کرد. توپهايي با مارک Pinnacle و DDH داشتم که آن موقع واقعا عالي بودند. هرکدامشان را به قيمت دو دلار ميفروختم. بعد سراغ توپهاي نسبتا خوب رفتم که ظاهر بدي نداشتند. قيمت هر کدامشان 50 سنت بود و بعضي وقتها تا 50 تا از همين توپها را ميفروختم. گلفبازها ميتوانستند از اين توپها براي تمرين استفاده کنند.
زماني هم که مدرسه ميرفتم، به بچههاي مدرسه و همکلاسيهايم عينک آفتابي ميفروختم. اين چيزي است که باعث ميشود همه تا حدودي از شما بدشان بيايد، چون سعي ميکنيد که از همه دوستانتان پول بگيريد. ولي واقعا به زحمتش ميارزيد. در آن دوره کلي عينک آفتابي فروختم و وقتي مدرسه من را منع کرد، يک روز مدير مدرسه ازم خواست به دفترش بروم و به من گفت که ديگر نميتوانم اين کار را ادامه بدهم. بنابراين من عينکهايم را به پمپ بنزينها بردم و کلي از آنها را به پمپ بنزينها فروختم و پمپ بنزينها را مجبور ميکردم که اين عينکها را به مشتريانشان بفروشند. فکر عالياي بود، چون يک بازار خردهفروشي داشتم و فکر کنم آن موقع حدودا 14 سالم بود. و بعد تمام مخارج سال اول درس خواندن در دانشگاه Carlton را از طريق فروش خانه به خانه قمقمه به دست آوردم. ميدانستيد که ميشود 40 اونس نوشيدني و دو تا قوطي نوشابه را توي قمقمه نگه داشت؟ خب، که چي؟ ولي ميدانيد موضوع چيست؟ شما ميتوانستيد اين قمقمهها را به شلوارتان وصل کنيد و بعد با خيال راحت براي تماشاي مسابقه فوتبال برويد و هر وقت که دلتان خواست، نوشيدني خنک مجاني داشته باشيد. همه اين قمقمهها را ميخريدند. ميبينيد؟ همان عرضه و تقاضاي هميشگي؛ يک فرصت بزرگ. آن موقع براي قمقمهها مارک هم گذاشته بودم و آنها را به پنج برابر قيمت اصلياش ميفروختم. درواقع علامت دانشگاه را روي قمقمهها گذاشته بودم.
ما هر روز به بچههايمان آموزشهايي ميدهيم و برايشان يکسري اسباببازي ميخريم. ولي چرا به آنها بازيهايي را ياد ندهيم که براي کارآفرين شدن آمادهشان کند و به نوعي خصلتهايي را که يک کارآفرين به آنها نياز دارد، در وجودش تقويت کند؟ چرا به بچههايمان ياد ندهيم که پول هدر ندهند؟ يادم هست که يک روز در شهر بنف آلبرتا يک پني از دستم روي زمين افتاد و توي خيابان رفت. پدرم مجبورم کرد وسط خيابان بروم و سکه را بردارم. بعدش به من گفت من سخت کار ميکنم که پول دربياورم. ديگر نميخواهم ببينم که تو اينجوري پول هدر ميدهي. من اين درس را تا همين امروز هم به ياد دارم.
دادن پول تو جيبي به بچهها عادتهاي بدي را برايشان به وجود ميآورد. وقتي به بچهها پول توجيبي ميدهيم، درواقع به آنها ياد ميدهيم که از همان سن کم به دنبال يافتن شغل و استخدام شدن و کار کردن براي ديگران باشند. پول توجيبي دادن به بچهها آنها را از سنين کم به اين مسئله عادت ميدهد که سر هفته يا ماه منتظر چک و پرداختهاي منظم باشند. اگر ميخواهيد يک کارآفرين توي خانواده تربيت کنيد، دادن پول توجيبي به او بزرگترين اشتباهي است که ميتوانيد مرتکب شويد. خود من دو تا بچه 7 و 9 ساله دارم و کاري که با آنها ميکنم، اين است که ميخواهم دوروبر خانه و حياط بگردند و وسايلي را پيدا کنند که نياز به تعمير دارند و آنها را پيش من بياورند.
گاهي هم خودم پيش بچهها ميروم و ميگويم ميخواهم که فلان وسيله تعمير شود. بعد ميدانيد چه ميکنيم؟ با هم مذاکره ميکنيم؛ در مورد اين مسئله که آنها چه کاري ميتوانند انجام دهند و چقدر بابت آن کار دستمزد ميخواهند. بنابراين بچههاي من دستمزد ثابتي ندارند، بلکه هميشه فرصت دارند که چيزهاي بيشتري پيدا کنند و البته به اين ترتيب مهارت مذاکره کردن را نيز ياد ميگيرند. همچنين ياد ميگيرند که چطور بايد فرصتهاي قابل استفاده را پيدا کنند.
اينها آن چيزهايي هستند که ما بايد به بچههايمان ياد بدهيم. هر دو تا فرزند من قلک دارند. 50 درصد از پولي را که درميآورند يا جايزه ميگيرند، به حساب خانگيشان منتقل ميشود و 50 درصد ديگر به حساب اسباببازيها منتقل ميشود. آنها ميتوانند 50 درصدي را که به حساب اسباببازيها ميرود، براي خودشان خرج کنند. ولي 50 درصد ديگر که به حساب خانگي ميرود، هر شش ماه يک بار به بانک منتقل ميشود. من خودم بچهها را به بانک ميبرم و آنها هر سال پولي را که در بانک دارند، به کارگزاري بورس ميبرند. هر دو تا بچه 7 و 9 سالهام پيش از اين هم کارگزار بورس داشتند. ولي من مجبورشان ميکنم که عادت پسانداز کردن را ياد بگيرند. من واقعا ديوانه ميشوم وقتي آدمهاي 30 ساله ميگويند شايد بايد از الان شروع کنم و براي دوران بازنشستگي پول جمع کنم. لعنتي! تو 25 سال از عمرت را تا الان از دست دادي!
همه شبهاي هفته براي فرزندتان قصه نخوانيد، بلکه چهار شب از هفت شب هفته را شما برايشان قصه بگوييد و سه شب ديگر از آنها بخواهيد که قصهاي براي شما تعريف کنند. اصلا ميتوانيد چهار تا شيء مثلا يک پيراهن قرمز، يک کراوات آبي، يک کانگورو و يک لپتاپ به آنها بدهيد و بخواهيد که درباره اين چهار چيز قصهاي تعريف کنند. بچههاي من هميشه اين کار را ميکنند. اين کار به آنها مهارت فروش و خلاقيت را ميآموزد و به آنها ياد ميدهد که روي پاي خودشان بايستند.
بچههايتان را جلوي جمع ببريد و از آنها بخواهيد که صحبت کنند، حتي اگر قضيه فقط ايستادن جلوي دوستان خودشان و بازي و سخنراني براي آنها باشد. اينها خصيصههايي است که کارآفرينها نياز دارند و بايد از آنها تغذيه کنند. به بچهها نشان دهيد که مشتري بد يا کارمند بد چه جوري است. کارمندهاي بدخلق را به آنها نشان بدهيد و وقتي يک مشتري بدخلق ميبينيد، او را به فرزندانتان نشان دهيد و بگوييد: ضمنا، اين فرد کارمند بدي است. اگر به رستوران ميرويد و خدمات نامناسبي ميگيريد، براي بچهها توضيح بدهيد که خدمات نامناسب به مشتريها واقعا چطوري است. ما همه اين درسها را دقيقا پيش رويمان داريم، ولي از اين فرصتها استفاده نميکنيم و درعوض براي بچههايمان معلم خصوصي ميگيريم.
بعضي از ويژگيهاي يک کارآفرين موفق که بايد در بچهها تقويت شود، شامل نتيجهگرايي، استمرار، رهبري، دروننگري، همبسته بودن و اهميت دادن به ارزشهاست. شما تمام اين ويژگيها را در کودکان کوچکتر ميبينيد و ميتوانيد آنها را تقويت کنيد.
دو نکته ديگر را هم در اين زمينه بهخاطر داشته باشيد. اول اينکه بچهها را بهخاطر اختلال تمرکز درمان نکنيد، مگر اينکه شرايطشان واقعا و واقعا بد باشد. در مورد استرس و افسردگي هم قضيه همينطور است، مگر اينکه اوضاع واقعا کشنده باشد! گفتم که به اختلال دوقطبي لقب بيماري مديران دادهاند. استيو جروتسون و جيم کلارک و جيم بارکسدايل دچار اين بيماري بودند و نت اسکيپ را خلق کردند. تصور کنيد اگر به آنها ريتالين داده بودند، چه ميشد؟! قطعا آن موقع ديگر اين دستاوردها را نداشتيم.